رمان مرگ مزمن۱۶ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۶

دست های لعنتی اش باز به سمت لباسم هجوم آوردند...

 
آخرین صدایی که به گوشم خورد هرم نفس هایش و فحش و لعنت بود... * سامان *
صدای مهیار مثل یک سوزنِ آلوده به زَهر توی گوشم فرو رفت:
به خیالِ خودت حواست بهشه؛ از درونش خبر نداری.
پوزخند زدم:
لابد تو خبر داری!
خونسرد گفت:
آره ولی مثل تو ادعامم نمیشه.
عصبی گفتم:
میفهمی چی میگی؟ ادعا خرِ کیه؟ مگه قماره؟ مگه بازیه؟
دردمند گفتم:
بچمه!!
چشم هایش را گرد کرد و طلبکارانه گفت:
دقیقا تویی که قمار فرضش کردی. تویی که فکر کردی بازیه. داری سر همه چیز زندگیت قمار میکنی و هی هم داری میبازی. زنتو که باختی. بچتو نباز دیگه مومن.
_ نباختم.
عصبی گفت:
زیادی دیگه لی لی به لالاش گذاشتی جناب! اینجوری بار نمیاد.
_ اون مادر نداره... تو سن حساسیه؛ به این محبتا نیاز داره. مثل خواهر تو.
_ این همه آدم تو دنیا که مادر ندارن... رک بگم بهت... آرام یه نوجوون ۱۴ ساله نیست. اون یه بچه لوس و ضعیفه با اعتماد به نفسِ زیر صفر. تو اینجوریش کردی و این هضم مرگ مادرشو براش سخت می‌کنه. تو درست برعکس چیزی که باید عمل کردی. اون باید یه دختر محکم از آب در میومد.
عصبی شدم... او فقط یک روانپزشک زپرتی بود. حق نداشت توی چیزهای دیگر خودش را قاطی کند.
_ تو هیچی نمیدونی. 
انگشت اشاره اش را در حین حرف زدن به میز کوبید:
میدونم که میگم. 
_ من باید به اندازه یه مادر عاشقش باشم و به اندازه یه پدر کوهش باشم. این چیزا به درک و فهم تو نمی رسه. 
این بار کامران آمد جلو. چشم هایش را ریز کرد و نزدیک آمد:
همین دیگه بدبخت! بقیه رو گاو میدونی خودتو علامه دهر! 
فریاد زدم:
شما چتونه؟ به شما چه؟ کدوم شب تو خونه ما بودین که صدای جیغ و ضجه های اون طفل معصومو بشنوین بعد هارت و پورت کنین که اون لوسه؟ کِی بودید ببینید که کابوس میبینه و منو التماس کنه که نَمیرم؟! چرا بیخود زر میزنید؟ اون مادر نداره. من مادرش نیستم. مثل آدم نمی‌تونم تربیتش کنم ؛ مثل مادر نمی‌تونم به حد و اندازه نازشو بخرم تا لوس نشه، تا بچه نشه... مادرشو من کشتم!! یه قاتلِ آشغال بلد نیست بچه شو جوری تربیت کنه که لوس نشه. 
زیبا سراسیمه وارد اتاق شده بود؛ عادل هم پشت سرش بود‌‌‌. مهشاد و... آرام هم.
_ شما خیلی بلدید باغچه خودتونو بیل بزنید. چیکار به زندگی من دارید؟ میخواید بیاید جای من زندگی کنید؟ میخواید؟ 
کامران نرم گفت:
آروم چته؟! چرا یهو قاط میزنی خب؟ داریم حرف می‌زنیم...
پوزخند زدم: 
حرف!!
آرام تمامِ این ها را شنیده بود؟!
سکوتِ کوتاهی دامن زد به اتاق. .
 
 
مهیار دهان باز کرد تا آخرین متد سقراط را احتمالا بگوید که صدای زنگ موبایلم بلند شد. عصبی رو به مهیار گفتم:
من فقط ازت راهنمایی خواستم.
و دلخور به سمت موبایلم رفتم. همان شماره ناشناس بود که روی صفحه افتاده بود. لب گزیدم، دیگر چه می خواست؟!
با طماءنینه موبایل را به دست گرفتم. ارام پشت سرم بود. امیدوار بودم از حرفهایمان جور دیگری برداشت نکرده باشد.
با تردید و درمانده دایره سبز رنگ را تا وسط صفحه کشیدم:
الو؟
صدای مردی میخکوبم کرد، حتما شبیه شماره آن زن بوده:
سلام آقا... شما با خانم خوشخو نسبتی دارید؟
مردد گفتم:
چطور؟
قضیه ش مفصله.ایشون الان توی بیمارستان بستری هستن. ما فقط همسایه شونیم. بیشتر از این نمیتونیم اینجا بمونیم. گویا شماره شما آخرین شماره لیست تماسهای ایشون بوده.
بیمارستان؟ از ذوق غش کرده حتما!
لب جویدم:
ایشون فقط معلم زبان دختر من هستن.
ـ به هرحال ما نمیتونیم مسئولیت قبول کنیم آقا... کار و زندگی داریم...
صداهای گنگی شنیده شد و بعد مرد ادامه داد:
عا بفرما! هی میگن صندوق صندوق! من خودم دو هفته س مریضم، از ترس پول داروهام دکتر نمیرم. بعد بیام پول دوا درمون اون خانم که اصن نمیدونم کیه و چیکارسو بدم؟
نداشت که بدهد خب! 
ـ خیلی خب آدرس بیمارستان کجاست؟
ـ خدا خیرت بده. من خودم فقط روندم یه جایی که این خانوم جون نده! آدرس دقیقو میپرسم میفرستم.
و قبل از اینکه چیزی بگوید قطع کردم. صدای مضطرب آرام آمد:
چی شده؟
موبایلم را توی جیبم گذاستم و کتم را از روی پشتی صندلی برداشتم و پوشیدم:
هیچی!
هیچی! کیفم را برداشتم:
بمون اینجا... میام یکی دو ساعت دیگه.
و به سمت در رفتم. دوید سمتم و کت سیاهم را کشید:
منم میام... خاله طوریش شده؟
کفشم را پوشیدم:
نمیدونم.
مضطرب عقبگرد کرد:
منم میام.
مهیار گفت زیاد لی لی به لالایش نگذار.
در را باز کردم:
خدافظ!
با آسانسور پایین رفتم و سوار ماشین شدم. هزینه بیمارستان آن زن چرا باید به من مربوط باشد؟! نه که خسیس باشم، ولی ربط آن زن به من چه بود؟! چون آرام دوستش داشت؟! چون مادر آرام بود؟!
صدای زنگ اس ام اس که آمد باز به موبایلم نگاه کردم .
راه افتادم. دور بود، در بیمارستان نزدکی خانه اش بستری اش کرده بودند.
چه شده بود؟ چطور کارش به بیمارستان و بستری کشید؟ آن هم طوری که همسایه ی ندارشان به دادش برسد؟!
پر از سوال به بیمارستان رسیدم. بیمارستان و آن زن پشت میز پذیرش خاطرات وحشتناکی برایم تداعی کردند.
سرم را نزدیک شیشه پذیرش بردم:
خسته نباشید. خانوم خوشخو کدوم بخش بستری شدن؟ خانم آفاق خوشخو.
ـ ساعت ملاقات سه تا پنجه.
ـ همراهشونم!
 
دکمه های کیبورد روبرویش را فشرد:
بخش اورژانس... تخت هفت.
ـ متشکرم!
و به سمت بخش رفتم. آن دفعه نگاهم را چرخانده بودم و تابلوی "سردخانه" را دیده بودم. این بار چه؟
بوی ناخوشایند الکل که زیر بینی ام زد دستی به صورتم کشیدم و کنار تابلو های پلاستیکی کوچک دنبال عدد هفت گشتم. سر چرخاندم و با دیدنش خشکم زد... خودش بود؟! آفاق خوشخو؟! نزدیکش شدم... چشمهایش بسته بود... صورتش... کبود و زخم بود. مرا یاد آرام انداخت. مبهوت و ناباور نزدیکش شدم. چه بر سرش آمده بود؟ 
حالا فقط چند سانت فاصله ام با تختش بود. زل زده بودم به زخم هایش... کسی زده بودش؟ توی خیابان با کسی درگیر شده؟ پدری، برادری، کسی کتکش زده؟
چشم برداشتم از صورت آش و لاش شده اش و نگاهم خورد به موبایل قدیمی اش که روی دراور نوپان کنار تختش بود. برش داشتم و بازش کردم. به لیست تماسهایش رفتم. مرد راست میگفت. لب جویدم و موبایل را سر جایش گذاشتم.
ساعت مچی دستم یازده قبل از ظهر را نشان میداد. پرستاری داشت از کنار پارتیشن گذر میکرد. اندکی بیرون رفتم:
عذر میخوام خانوم؟
متوقف شد و برگشت:
بله؟!
ـ من همراه ایشونم. (به تخت اشاره کردم) و تازه مطلع شدم ایشون اینجان... میشه توضیح بدید دقیقا چی شده؟
متعجب داخل آمد:
مگه نسبت نزدیک ندارید باهاش؟
ـ از دوستانشون هستم.
به اوراقی که روی تخته شاسی منفور فلزی که مرا یاد چیز وحشتناکی می انداخت نگاه کرد:
ایشون از ترس و شدت ضربات عمدی که بهشون اصابت کرده بیهوش شدن. نزدیک پونزده شونزده ساعت هم هست که بیهوشن... ضربات عمدی؟ - چیز دیگه ای اینجا ذکر نشده.
بی حواس و عاجر گفتم:
ممنون!
پرستار بیرون رفت و من باز زل زدم به زنی که با این اوصاف باید یک زنِ عجیبِ معمولی باشد. یعنی دیگر بهش اعتماد نکنم؟ اما مگر می شود؟ آن التماس ها وضجه هایش... آن پیگیری هایش دروغ باشد؟ اصلا... اصلا... چشم های آدم که دروغ نمی گویند... می گویند فرشته؟!
نمی دانستم چه کار کنم! نشستم رو تک صندلی که آن جا بود... تا کی باید این جا می ماندم؟ اصلا من این جا چه می کنم؟ 
کلافه از دلهره ای که نمی دانم کِی و اصلا چرا به سراغ من آمده بود سرم را به پشتی سخت صندلی تکیه دادم. صدای آرام توی گوشم پیچیده بود... میخواست بیاید... ببیند سر خاله جانش چه آمده بود! 
با صدای ناله یک آن فکر و خیال را رها کردم. فکر کردم اشتباه شنیده ام اما با دوباره شنیدنش راست نشستم و پر امید زن را نگاه کردم.
پایش را آرام روی تخت می سایید و سرش را به بالشت می فشرد. یاد آرام افتادم... وقت هایی که آن حمله های آغشته به آن روز به سراغش می آمدند!
بلند شدم و نزدیکش شدم.
 
 
چشم هایش را با قدرت می فشرد و دست هایش را گردِ میله سختِ تخت میکرد. ناخنها و انگشت هایش که رو به سفیدی زد دلم برایش سوخت... صدایش زدم:
خانوم؟!
پاشنه پایش که به تشک نازک تخت فشرده میشد حس دردناکی توی وجودم دواند. این زن غریب را چه کرده بودند؟ 
بلند تر از پیش صدایش زدم:
خانوم؟! می شنوید صدای منو؟!
داشت جان می داد به والله! سیلی زدم به گوشش... دومی محکمتر...!
با شتاب سرش بالا آمد و مثل کسی که از بختک دردناک و زجر آوردی نجات پیدا کرده باشد نفس هولناکی کشید که صدایش دردناک و دلخراش بود... انگار که سکته رد کرده باشد! 
چشم های ملتهب و تقریبا گرخیده اش که باز شد نرم و ملایم نگاهش کردم، بدجور ترسیده بود... حالا از چه، نمیدانم!
سعی کردم لبخند بزنم:
سلام!
چند ثانیه همانطور هراسان ولی آرام به چشم هایم زل زده بود. برای تسلی دادنش گفتم:
اتفاقی نیفتاده. یه بیهوشی ساده بود!
خواستم نزدیک تر شوم و سرُم را نشانش بدهم و بگویم فقط اندکی ازش مانده است اما مثل کسی که به چیزی فوبیا داشته باشد سه متر از جا پرید و در عرض نیم صدم ثانیه از حالت دراز کش روی تخت نشست و وحشتزده به عقب رفت. جوری که سرُم هم به همراهش به عقب کشیده شد.
چشم هایم باز رنگ بهت به خودشان گرفتند و مبهوت ماندند...
حالش... خوب بود؟!
حیران و مبهوت دهان باز کردم:
م‍...
جیغ کشید:
چیکارم داری؟
ماندم! دست هایم را مثل یک درماندهٔ از خدا بی خبرِ تسلیم بالا بردم:
پدر آرامم! زنگ زدن گفتن حالتون خوب نیست! 
تنش آسوده شد؛ چشم هایش آرام گرفت و زمزمه کرد:
آرام...
جوشش اشک را توی چشمهایش احساس کردم. با خودش کلنجار می رفت. توی حال خودش نبود:
تنها بودم!
بعد سرش را بالا گرفت و زل زده بود به قعر چشمهای من:
کجاست؟!
دلم از اشتیاق ِ بی ثمرش گرفت. کاش آرام را می آوردم؛ شاید درد این دختر را درمان می‌کرد‌:
نیومد.
مثل بچه ها بغض کرد:
خودش نیومد؟!
_ راستش نمیدونستم چی شده بود. اونم شرایط مناسبی نداشت گفتم نیاد بهتره.
بغض چشمهایش رفت و دلهره جایشان را گرفت:
چشه مگه؟!
هیچی! مادرش مُرده است؛ یعنی جلوی چشمهای او مُرده است. خون می‌بیند پس می افتد٬ جان میدهد!
_ هیچی نشده. با دوستش بود.
دست برد روی کناره روسری اش و لرزان گفت:
کی منو آورد اینجا؟
_ همسایتون.
بغض کرده و آشوب و تنها و کلی صفات دیگر که نشناخته نمی‌توانستم بهش نسبت دهم، روی تخت دراز کشید و با هقی که سعی در پوشاندن صدایش داشت گریست. 
با خودم گفتم لابد آدم حسابی توی زندگی اش نبوده که زنگ زده‌اند به من! گریه هایش متاثرم کرده بود.
 
 
تکلیف این زن توی زندگی من مشخص نبود؛ اصلا انگار با خودش هم مشخص نبود! بهتر بود رابطه مان مسالمت آمیز و در صلح باشد. دیدی زد به سرش بلایی سر آرام آورد! 
_ میتونم کمکتون کنم؟ اگه بگید چی شده شاید تونستیم مشکل رو حل کنیم.
لرز هق هقش زیر پتوی نازک ثابت ماند و پر شک صورتش را بیرون آورد و نگاهم کرد؛ جواب نگاهش را با نگاهی منتظر دادم.
صدایش لرز داشت، مثل تنش، مثل دستهایش...
_ دیشب..‌. یکی بهم حمله کرد... تو خونَم. یه آقا بود‌.
خانه اش! گفتم این بی کس و کار است که به من زنگ زده اند!!
چشمهایش اشکی و ملتمسانه بودند؛ ازم انتظار کاری داشت:
زدم. 
صدایش پر از تردید و هراس لرزید:
از درد بیهوش شدم... آره از درد...
هیستریک دستهای سفیدش را روی صورت کبودش کشید:
صورتم درد میکرد.
خواستم آرام بگیرد:
آشنا بود؟
چشمهایش مات ماند... چشمهایش... با چشمهای آرام مو نمیزد‌‌...
_ کی؟!
_ کسی که شما رو اذیت کرده.
با درد و بعضی سنگین گفت:
نه! 
سعی کردم با لبخند و آسوده بگویم:
جای نگرانی نیست؛ به پلیس اطلاع میدیم. پلیس پیگیری می‌کنه.
اطلاع میدیم سامان؟! نخود آش شدی تو چرا؟! _ دوست من میتونه مشکلتونو حل کنه. فقط باید چهرهٔ اون مرد یادتون باشه.
سرش را پایین انداخت:
هست!
به سمت راهرو رفتم:
میرم بپرسم کِی مرخص میشین که بریم کلانتری.
خواستم برگردم و بروم که با صدایش متوقف شدم:
آقا؟
نگاهش کردم‌. صورتش خیلی ضرب دیده بود؛ دلم برایش می سوخت.
_ کلانتری بریم مدارک منو میخواد.
این چه ربطی به من داشت؟! گنگ و منتظر نگاهش کردم. خجول گفت:
شناسنامه و کارت ملی ام دست شماست.
موضعم را حفظ کردم؛ سکوت کردم و بیرون رفتم! 
خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم. با دیدن همان زن پرستار که مشغول نوشتن چیزی توی پرونده بود گفتم:
ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد؛
_ همراه اون خانومم. تخت هفت. کِی مرخص میشن؟
زود به کامپیوترش نگاه کرد:
تخت هفت... آقای اولیایی پزشکشونن. اجازه بدید تا چند دیقه دیگه میرسن. 
سر تکان دادم:
یعنی امروز مرخصن؟
سر تکان داد و باز چیزی نوشت:
بله! 
_ ممنون! 
و به سمت تخت رفتم. وقتی وارد شدم توی خودش مچاله شده بود، غمباد گرفته بود و زل زده بود به دیوارهٔ پارتیشن. توقع داشتم بنشیند اما نه! حالش خراب تر از این حرف ها بود انگار. 
_ مشکل دیگه ای هست؟
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد آرام و زمزمه وار گفت:
نه! 
بی تفاوت اما پر مسئولیت و جدی نگاهش کردم:
دکترتون تا چند دیقه دیگه میان... احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه مرخصید. من میرم خونه مدارکتونو بیارم.
مکث کردم:
مشکلی ندارید؟
 
بعد لب جویدم:
چیزی نمیخواید؟
این بار روی تخت، خجول و معذب نشست:
ممنون.
_ خدا نگهدار!
برگشتم... صدایم زد؛ لرزان و پر بغض:
آقا؟!
نگاهش کردم:
بله؟!
_ میشه آرام هم بیارید؟
مثل آن روز التماس کرد...امروز پنجشنبه نبود:
توروخدا! 
با وسواس و ناگهانی برگشتم:
قسم نده‌! لال شد! میخ نگاهم کرد و هیچی نگفت. 
چشمی بستم؛ نفسی گرفتم و به راه افتادم. *******
جلوی در ساختمان ترمز کردم و صدای ضبط که مدام اصرار بر بدبختی و عاشقی خواننده اش را داشت را کم کردم و به مهیار زنگ زدم. بعد از چند بوق جواب داد:
الو؟ سامان؟
_: الو سلام. به آرام میگی بیاد پایین؟
_ چی چیو بیاد پایین؟ بابا مگه من به تو چی گفتم ناراحت شدی؟ همه اینجا هوار شدن سر من بدبخت میگن فلان بیسار. 
بی رمق لبخند زدم:
بیخیال، مشکلی پیش اومد باید می رفتم. بخاطر تو نبود.
_ بیا بالا... بیا بالا حرف نزن... _: مهیار جان نمی‌تونم جایی کار دارم. 
_ دروغ میگی مث سگ! بابا من یه حرفی زدم! 
_: من عادت دارم. از هیچکس هم ناراحت نیستم. میگی بیاد پایین؟! کسی منتظ‍...
حرفم با همهمه اندکی پشت تلفن قطع شد؛ صدای مهربان و همیشه دلسوز اما عصبانی زیبا آمد:
آقا سامان؟ 
_: سلام.
اصلا نشنید چه گفتم!
_ شما کی رفتی ما نفهمیدیم؟! به خدا این مهیار بچگی کرد حرف اضافه زد‌. شما ببخشش توروخدا. 
لبخند زدم:
اختیار دارید. این چه حرفیه. باور کنید من از کسی ناراحت نشدم. کاری پیش اومد که رفتم. اورژانسی بود نتونستم بگم. ببخشید.
_ خیالم راحت باشه؟! چیزی هست بگیدا‌.
_: ممنونم. فقط میشه به آرام بگید بیاد پایین؟ 
مضطرب گفت:
خاک عالم! ناهار چی؟!
_: گفتم که موردی پیش اومده. دلخوری در کار نیست باید بریم عیادت کسی. 
_ وای کی؟
_: از دوستان هستن نمی‌شناسید.
_ توروخدا کمکی هست بگید.
_: ممنونم. 
زبانم مو در آورد:
به آرام میگید بیا پایین؟!
_ باشه باشه ببخشید توروخدا به روز دیگه از خجالتتون در میایم. شرمنده. ببخشید.
دیگر می‌خواستم سرم را بکوبم به فرمان و عربده بکشم:
ممنون. مزاحم میشیم. خدا نگهدار.
_ خداحافظ.
قطع کردم و نزدیک ده دقیقه منتظر ماندم تا آرام رسید.
آرام نا آرام بود. این را وقتی فهمیدم که بی سلام توی ماشین نشست و پلاستیک بزرگ دستش را همانطور توی دست‌هایش نگاه داشت:
چی شد؟ چطوره؟
لبخند زدم و سرم را کج کردم:
علیک سلام!
از لبخندم گرفت تا به چشمهایم رسید.
طاقت دل آشوبه اش را نداشتم:
الان میریم‌ پیشش. فقط صورتش یه ذره زخمه.
مبهوت پرسید:
چرا اخه؟!
_ شبونه یکی رفته تو خونه ش، اذیتش کرده.
هراسان پرسید:
چرا خب؟
_ چه میدونم. حالا تو چته؟! بعد پلاستیک را ازش گرفتم.
 
 
گرم و خوشبو بود. قابلمه ای توی پارچه پیچیده شده بود. با لذت بوی اشنایش را تقریبا بلعیدم و درش را باز کردم. با دیدن قورمه سبزی گرسنه ام شد! چند وقت بود غذای خانگی درست و حسابی نخورده بودم؟!
آرام گفت:
خاله زیبا گفت هنوز برنجو نذاشته بود. میگفت فقط خورشتش حاضره.
_: دستش درد نکنه!
قابلمه را پیچیدم توی پارچه و توی پلاستیک گذاشتمش. خم شدم و جوری که نریزد آن را کنار پای ارام، پایین صندلی گذاشتم. 
بعد صورتم را پیش بردم و گونه ی آرام را بوسیدم:
تو خوبی؟ ***********
* آفاق *
نگاهم از روی قطره قطره سرمی که به داخل بدنم فرو می‌رفت سر خورد و روی تابلوی براق "منشور حقوق بیمار" افتاد. پتو را تا روی شانه هایم بالا کشیدم و زل زدم به ناخنهایم... کوتاه و نامرتب.
صدای کلفت مردی که پرستار را صدا میزد مرا یاد دیشب انداخت. لرزیدم و مچاله شدم و خدا بود که مرا نجات داد! کی بود آن وحشی بی رحم؟ 
خدا همینطور چپ و راست برای آفاق بدبخت بلا نازل میکند! دیگر توی آن خانه لعنتی هم امنیت ندارم! کدام گوری بروم و بمیرم من خدا؟! باز امشب من بروم توی آن خانه، یک بی ناموس دیگر می آید زهره ام را می ترکاند، صورتم را سرویس میکند و میفرستدم سینه قبرستان. 
با انگشت اشکم را پاک میکنم و چشم هایم را می‌بندم. با صداهای آشنایی امید درست توی قلبم جوانه می زند و بعد از اینکه وارد میشود با دیدن سر و رویم وا میرود. ورود مرد را پشت سرش حس میکنم. پشت بندش بیقرار میگویم:
سلام.
و دو دستم را با لبخند به سمتش دراز میکنم. با چانه ای لرزان و صورتی سرخ به آغوشم می رسد. عطر تنش... نحیفی پیکرش... بیتابم میکند و پر از اشک میبوسمش. خوب شد که تو نبودی. خوب شد که تو چهارده سال نبودی! اگر بودی آن مردکِ عوضی چه بر سر تو می آورد عشق و زندگانی من؟! بازویش توی دستهایم فشرده میشد‌. به صورتم نگاه نمی کرد. انگار داشت از چیزی زجر آور و هولناک فرار میکرد! چند دقیقه ای بود که همانطور بی حرکت و لرزان توی آغوشم بود. بیشتر از روز قبل توی آغوشم بود... کاش بیشتر کتک خورده بودم.
مرد جلو آمد و سعی کرد با دخترکِ من حرف بزند:
آرام جان بابا؟ 
هیچی! نیوتن اینجا گند زده است! هیچ واکنشی وجود ندارد!
_ آفاق خانوم حالش خوب نیست. 
بعد که می بیند آرام همانطور آرام روی شانه من تکیه کرده و سر میانشان فرو برده نزدیک تر شد و بازوهایش را پس کشید. حالا جگر گوشه ام از تنم دور بود... صورتش غرق اشک و چشمهایش یخ! سردِ سرد! 
از صورت سرخش حالا یک گوشت دایره ای شکلِ شبیهِ منِ سفید مانده بود. رنگ لبهایش به کبودی می رفت و تنش می لرزید.
 
 
دستهای سردش را توی دست گرفتم:
آرام جان؟ 
مرد حواسش به صورت آرام نبود . چون وقتی این را گفتم هراسان صورت آرام را برگرداند و به محض دیدنش آن را بوسید و دخترش را میان بازوهایش فشرد. توی گوشش زمزمه کرد:
تموم شده. 
چه تمام شده؟!
دست های استخوانی آرام نشست روی سرشانه های ستبر مرد و چنگ زد به رویش... مثل من که هر وقت بوی مواد را حس میکردم، بوی گندش را، می لرزیدم و برای فرار ضجه میزدم و از تمام دنیا دلگیر میشدم.
او همچنین انگار وقتی صورت من را دید یک ضجه ای زد توی دلش و بعد به جان دنیا غر زد. اما چرا؟! چرا جانانِ من ؟!
مرد می‌خواست آرامش کند اما او هم هول شده بود‌. شقیقه دخترکم را بوسید و به سمت صندلی هدایتش کرد. نشاندش و بعد زانو زد روی زمین:
بابایی آروم. چیزی نیست به جون من. فقط صورتش زخمه. 
گیج ماندم.
آرام چشمهایش را به طرز وحشتناکی باز کرد و پشت بندش ناخنش را بین دندانهایش کشید‌. خونی که از بین ناخنش بیرون زد دلم را ریش کرد و بی اختیار از تخت پایین رفتم. 
با دیدن صورتم شدیدتر هق زد. مرد برگشت و با دیدن من بلند گفت:
نمی بینی حال و روزشو؟! نزدیک تر هم میای؟!
بدون توجه به نطق مرد نزدیکش شدم و دل نگران زل زدم به چشمهایش:
هیچیم نیست من خوشگلم. 
زورکی خندیدم:
ببین خوبم. فقط صورتم این شکلیه.
و باز خندیدم... مرد داشت نگاهم میکرد.
با حرفش خشکم زد؛ ماتم برد؛ یخ کردم:
مامان من وقتی داشت میمرد همین شکلی بود. اونم یه جوری نگام میکرد که یعنی خوبه! 
مرد بهش توپید:
این چه حرفیه میزنی؟!
تلخندی زدم و روی تخت آرام گرفتم:
قرار نیست بمیرم.
_ مامان منم قرار نبود! 
بی رحم و گستاخانه زل زد توی چشم هایم:
ولی کُشتنش! 
دهان باز کرد چیز دیگری بگوید که با سیلی محکمی که بی اختیار از مرد خورد تنش منقبض شد، بی هوا از جا پرید و دخترکِ بی مادرِ من را چه به سیلیِ مَرد؟! صدای نعره اش این بار انگار توی گوش من کوبیده شد:
خفه شو!
تنم یخ بست. بی اختیار پاهایم به هم نزدیک شدند و دستهایم چفتِ میله تخت... مادرش‌‌‌... مرده بود؟! چندسال مادر بالای سرش نبوده؟! منِ احمق چرا حسرتش را موقع بافتن موهایش ندیدم آخر؟!
سیلی ساکتش کرده بود و سرش را به زیر انداخته بود. توقع داشتم با آن حال و روزش جیغ و دادی هم بکند اما نگاهم میخِ قطره اشکی شد که از سرِ پایینش روی دستش چکید. دلم زیر شد و رو شد و نزدیکش رفتم و مرد بلند شد و با شتاب و عصبانیت گورش را گم کرد. 
دست دراز کردم و دست هایش را گرفتم. قطره اشکِ روی دستش را بوسیدم... شور بود؛ شورِ ترس و بی مادری..‌.
 
 
سرش بالا آمد؛ دلم برای مردمک های خیسش تپید و اشکم در آمد و باز دستش را بوسیدم. به دَرَک که شک می کرد به این مادرانه ها... دستش بالا رفت و روی زخم کنج لبش نشست. آرام و غصه دار و بغضین زمزمه کرد:
اولین بار بود! 
صدایم لرزید و زل زدم بهش:
آخرین بار بود!
مردمک هایش لرزیدند و تنش میان تنم فشرده شد.
[ مادر ]
*********
با سرگیجه و سنگینی از در اتوماتیک بیمارستان گذر کردم. نگاهم پی مرد بود؛ این پا و آن پا می کردم. آرام و متفکر قدم بر می‌داشت. نگاهم هرچند ثانیه یک بار روی کالج های مشکی رنگش سر میخورد و احمقانه به قدم هایش زل میزدم... بعد هی قدم های خودم را... بعد زل میزدم به کفشهای خودم و... راه می رفتم.
آرام تر قدم برداشتم و نمادین، اندکی به سمت در اصلی بیمارستان گام برداشتم:
ممنونم آقای شاهوردی... خیلی ممنونم. شرمنده ام که بهتون زحمت دادم. خیلی اذیت شدید‌‌‌...
بعد که دیدم نگاهم میکند آب دهانم را قورت دادم و قدم هایم سست شدند:
جبران میکنم.
زوری خواست لبخند بزند؛ اما یک چیزی مانعش میشد... دلم برایش سوخت... گستاخی کردم و بیشتر میخ چشم های خوش رنگش شدم... پشت آن جنگلِ تیره درون چشم هایش یک چیزی جریان داشت... چیزی شبیه حسرتِ نبودِ چیزی؛ دردِ نبودِ کسی. مادر آرام... مرده بود!! درد نبود او؟
از نگاهم نمیدانم چه فهمید، که سرش را انداخت پایین و زمزمه وار گفت:
خواهش میکنم! زحمتی نبود.
از نگاهم خجالت کشیدم...
به سمت آرام رفتم. زخم لبش حالم را گرفت. خم شدم و کناره لبش را بوسیدم. دست هایش که دور کمرم حلقه شد را حس کردم و از لذت و تلخی اش چشم بستم:
خدافظ! پنجشنبه می بینمت. 
بعد ازش فاصله گرفتم با لبخند گفتم:
یادت نره رمانه رو.
لبخندش رمق نداشت; خواستم به مرد بگویم خداحافظ که گفت:
می رسونیمتون!
قلبم ریخت. دستپاچه گفتم:
نه نه. ممنونم. زحمت کشیدید شما; خودم میرم.
_ زحمتی نیست; با این سر و وضع ممکنه کسی اذیتتون کنه. 
بعد نگاهی به آرام کرد:
ما هم کاری نداریم.
بعد با لبخندی که انگار هیچ سیلی به صورت ارام نزده باشد او را به سمت خودش کشید و سرش را بوسید:
مگه نه؟
گفتم:
واقعا تعارف نمی کنم. خودم میرم. 
انگار که نشنیده باشد چه می گویم گفت:
بفرمایید!
نمی فهمد که! آقا جان می خواهم بروم یک مسافرخانه بتمرگم! آن خانه دیگر جای من نیست! می فهمی برادر؟ 
با این حال باز هم به تشکری بسنده کردم و دنبالش راه افتادم. هنوز دست ارام توی دستش بود.
" تو که جونت در میره براش کرم داری میزنیش؟ "
وقتی سوار ماشین شدیم، بوی چیزی مشامم را نوازش داد...بوی قورمه سبزی. 
 
 
مرد وقتی نشست پشت رل گفت:
آرام بابا اون پلاستیکه رو بده...
در حالیکه اگر دست دراز می کرد پلاستیک می رفت توی حلقش! 
آرام بی حرف پلاستیک را دستش داد. 
مرد خندید... شاید اولین بار بود خنده اش را می دیدم:
ناهار با اعمال شاقّ!
و دو ظرف و دو قاشق را ازش بیرون آورد. بعد برگشت و به منی که پشت نشسته بودم با خنده گفت:
شما بکشید بعد بدید جلو!
ماندم چه بگویم. چشمم مات چشم های خندانش بود; نشد نه بگویم.
به اصرارش برای ناهار خوردن خندیدم و یکی از آن ظرف ها و قاشق ها را ازش گرفتم. 
بعد که دید مخالفتی در کار نیست قابلمه خوشبو را پیش کشید:
فقط شرمنده! برنج نداره.
و پشت بندش چند برش نان لواش را به دستم داد. 
چند قاشق از خورشت را توی بشقابم ریختم و قابلمه را بهش دادم:
ممنون. به نظر خوشمزه میاد.
قابلمه را ازم گرفت و مشغول ریختن خورشت در بشقابش شد. نگاه پر محبتی به آرام پکر انداخت‌:
من و ارامم با هم می خوریم.
آرام ناراحت و با صدای ریزی گفت:
نمی خورم.
دست مرد روی قاشق خشک شد:
عه چرا؟
_ قورمه سبزی دوست ندارم.
مرد زورکی خندید که دل ارام را بدست آورد:
الان که بخوریمش عاشقش میشی.
آرام به تندی گفت:
نمیخورم.
ذوق کور شده مرد را با چشم هایم دیدم. به دادش رسیدم:
بخور آرام جان... گشنه ت میشه عزیزم.
بعد مرد بشقابش را جلوی آرام گرفت:
بیا بخور بابا.
اگر ارام باز مخالفت میکرد و مرد ضایع میشد واقعا میزدم زیر گریه! دوست نداشتم جلوی من شخصیتش زیر سوال برود. 
اما خوشبختانه آرام بر دیده منت پذیرفت! مرد هم خوشحال از رضایت آرام مشغول خوردن شد.
******
مرد ماشین را روشن کرد. هول و بلند گفتم:
آقا.
متعجب از صدای ناگهانی بلندم برگشت:
بله؟
خجول سر به زیر انداختم و زل زدم به بسته سیگاری که کنار دنده ماشین بود:
راستش من خونه نمیرم. واسه همین میگم خودم میرم.
_ مورد نداره.
با لبخند گفت:
ایران باشه می رسونیمتون.
_ نه... راستش... راستش میخوام برم مسافرخانه چند روز!
پرسشگر نگاهم کرد.
آرام گفتم: 
اونجا احساس امنیت نمی کنم.
سکوت بود... سُ _ کوت! 
قولنج انگشت هایم را شکستم از ترس. دختر نیستی بدانی این دردها خانمان سوزند...
صدایش آرام شد:
متاسفم.
متاسفی؟ من فقط گفتم احساس امنیت نمی کنم! تاسف داشت؟!
صدایم را صاف کردم:
ممنون. خدافظ.
و دستم را به روی دستگیره در گذاشتم.
_ اجازه بدید!
برگشتم و نگاهش کردم. آخ خدا چه اصراری دارد... تو نمی خواهد به من کمک کنی، برو به سیلی هایت برس! 
_ باهم میریم دنبال مسافر خونه. این دور و ور که هیچی نیست. منم میگم شما اینجوری برید اذیتتون می کنن... آرام برگشت:
آره خاله! 
خاله... خاله...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه pyutae چیست?