رمان مرگ مزمن۱۷ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۷

آرام گرفتم و مرد ماشین را روشن کرد.

 
به سمت و سویی دیگر می رفت... جایی دور از اینجا... وارد اتوبان شده بود.
دستم را مضطرب روی چرم صندلی فشردم و بی اختیار هراسان و بلند پرسیدم:
کجا میری؟
حیران از آینه نگاهم کرد; بعد اخم کرد; بهش برخورد بود؟ آرام برگشت.
_ مگه مسافرخونه نمی خواستین برین؟! دارم میرم سمت بالا... هرچی از این ورا دور باشید بهتره.
باز آرام گرفتم و زل زدم به تهرانِ لعنتیِ پشت شیشه.
صدای خواننده می آمد...
" چون مست شدیم هرچه بادا بادا " 
من مستِ بوی تریاک ابراهیم بودم که مستِ امید شدم پشت بندش! 
امید... نفرت... امید... نفرت... عق... امید... تهوع... امید!
دست لرزانم بالا آمد و اشک کنج چشمم را زدود. 
زدودن، کار یک عمرم بود! یک عمر! 
وقتی رسیده بودیم دم یک مسافرخانه آفتاب داشت خودش را توی چشمم فرو می کرد!
سریع دست پیش بردم و در را باز کردم.*******
* سامان *
سرم را به صندلی تکیه داده بودم و چشم بسته بودم. صدای هشدار اس ام اس که آمد چشم هایم را باز کردم. گفته بود "ممنون از زحمتاتون."
این یعنی اتاق داشتند که به یک زن تنهای مجرد با صورتی آش و لاش بدهند...
انگشت هایم بی محابا "کاری بود حتما بگید" را تایپ کردند. صدای باز شدن در داشبورد آمد; آرام بطری آب معدنی کوچک را ازش بیرون آورد. نگاهم سر خورد روی قاب عکس فرشته... دلم لرزید و تمامِ آنچه تایپ کرده بودم را پاک کردم... موبایل توی دستم بود و خیره شدم به چشمهای توی عکس فرشته... نه... من... نه... سامان عوضی نیست... سامان آشغال نیست... سامان یک خائنِ کثافتِ نامرد نیست... سامان باید گورش را از جلوی این مسافرخانه گم کند... سامان باید بگوید پنج شنبه بی پنج شنبه! سامان باید برود بمیرد! 
سامانی که می خواهد برود بمیرد راه می افتد; توی خیابان لایی می کشد; با صد و ده تا سرعت توی خیابانهای نه چندان خلوت می راند; دخترِ سامانی که می خواهد برود بمیرد جیغ می کشد; التماسِ سامانِ نامردِ عوضی را می کند. 
سامانی که میخواهد بگوید پنج شنبه بی پنج شنبه با هشدار و صدای ماشین پلیس آدم می شود...
" خودروی دویست و شیش... خودروی دویست و شیش بزن کنار. "
زدم کنار و بی درنگ پیاده شدم. انگشت هایم را در امتداد سرم روی ‌شقیقه ام کشیدم و عصبی و کلافه روی صورتم دست کشیدم. صدای آژیر خط کشید روی اعصابی که بی شک وجود خارجی نداشت! 
حوصله جر و بحث و التماس نداشتم; خم شدم و از توی ماشین دفترچه کوچک مدارک ماشین را بیرون کشیدم و سعی کردم نسبت به هق هق ریز آرام کاری نداشته باشم. 
مامور از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می آمد...
 
یک ربع فقط اخم آلود حرف زد و من بی تفاوت برگه چند صد تومانی جریمه را ازش گرفتم و با نگاهی مٵیوسی به تکه کاغذ، داخل ماشین برگشتم. 
شیشه ها تا خرخره پایین بودند. آرام صدایمان را شنیده بود. اگر هم نشنیده بود حوصله توضیح نداشتم. یک عوضی هیچ وقت حوصله توضیح ندارد! 
صدای خندان فرشته می آمد. "never ever" فلش آهنگ هایش را وصل می کرد به پشت تلویزیون; دست های لاک زده اش را می برد سمت کنترل تلویزیون و با چند دکمه صدای تیلور توی فضای غرق خوشی خانه پخش میشد. آرام گوش هایش را می گرفت و داد میزد "بابا به مامان بگو کمش کنههه." آن وقت ها هم من حامی اش بودم... آن وقت ها که فرشته با قهقهه مخصوص خودش سر می برد به سینه ام. 
وقتی به سمت خانه رفتیم آرام هنوز داشت هق میزد... برگشت و نگاهم کرد:
ببخشید.
آتش درونم خاکستر شده بود. آرام بودم. آرامِ آرام.
خیره به جلویم گفتم:
واسه چی؟
_ به خاطر من تند رفتی، جریمه شدیم.
کاش دنیا هم مثل تو احمقانه و مظلومانه فکر و خیال می کرد.
خنده ام نیامد; در عوض به جبران آن سیلی دردناک که لبش را آزرده بود دست های یخ کرده از استرس و وحشت چند دقیقه قبلش را گرفتم و فشردم تا کمی گرم شود.
اشک هایش را پاک کرد و به آرامی گفت:
یه چیزی بهت بگم برام میخری؟
پیچیدم به راست:
جان؟ چی؟
_ اون کتابه که آفاق گفته بود. پنجشنبه باید چپتر یکشو خلاصه بگم براش.
_: خودش بهت میده.
_ یادش رفت بده. پنجشنبه باید بگم خلاصه شو... دیگه نمی بینمش که بهم بده.
_: خیلی مهم نیست. یه دفعه دیگه براش میگی دیگه.
اخم کرد:
خیلیم مهمه. 
شانه اش را بالا انداخت و با زرنگی گفت:
خیلی خب خودم میرم میخرم.
ریشخند زدم:
از کجا اون وقت؟
_ شهر کتاب نیاوران.
ابرو دادم بالا:
تو تا مدرسه تو بلد نیستی بعد میخوای بری شهر کتاب نیاوران؟ 
بدش آمد:
تو نمی ذاری خودم برم مدرسه. 
با لجاجت گفت:
اصلا از فردا خودم میرم.
خندیدم: 
خانوم تابستونه!
خیلی جدی برگشت:
من خودم میرم شهر کتاب و "زاده وحش" رو می خرم. 
وارد کوچه شدم و دکمه ریموت را فشردم:
گود جاب لیدی! 
با حرص دستمالی از جعبه روی داشبورد کشید بیرون که نصف دستمال پاره شد و توی جعبه ماند. اشک هایش را پاک کرد. 
ترمز کردم تا در پارکینگ باز شود. 
کاش بلد بودم این بهانه های آرام را جوری قطع کنم. نگاهم خورد بهش که پوست لبش را با حرص می جوید و پایش را تند تند تکان می داد.
خندیدم و بوسیدمش. داشتنِ یک دختر که تمام زندگی آدم باشد که شاخ و دم ندارد...من دختری داشتم که تمام زندگی ام بود.
 
 
وقتی رسیدیم خانه آرام رفت سمت اتاق من و توی راه پلاستیک غذا و ظرف های کثیف درونش را میانه ی پذیرایی رها کرد. با تاسف به سویش که دیگر نمی دیدمش و احتمالا توی اتاق من بود داد زدم:
ول می کنن اینجا؟ 
پلاستیک را روی اپن گذاشتم و دکمه های پیراهنم را باز کردم و با خستگی قولنج گردنم را شکاندم و برای عوض کردن لباس هایم به سمت اتاقم رفتم. با دیدن آرام که پشت به من روی تخت نشسته بود و چیزی در دست داشتم رفتم سمتش... زل زده بود به چیزی...
روبرویش ایستادم. با دیدنِ mp3 پلیر آشنایی که توی دستش بود و وارسی اش میکرد خشکم زد. مالِ... مال فرشته بود.
با دیدنم با خواهشگری چشم هایش را ریز کرد:
میشه مال من؟ 
خالی شده بودم! تُهی. خواستم نفهمد دل کوهش آشوب شده. نشستم روی تخت:
قدیمیه. واسه چیته؟
_ آفاق میخواد برام اهنگ انگلیسی بریزه، هی بگوشم لیسنینگم قوی شه. مال من؟ 
روی تخت دراز کشیدم و دستم را به بالا کشیدم:
بگوشی؟
_ گوش بدم! توروخدا.
_: میس آفاق امر دیگه ای نداشتن؟
خندید و با حالت بامزه ای بغلم کرد:
این تن بمیره...
بعد آرام و نمادین کوباند به گونه اش و سرش را کج کرد. 
توی آغوشم فشردمش:
جوجه... عشوه میاد واسه من.
" داد زده بود و می گفت:
به بچه من نگو! منم به تو بگم میمون؟
خندیده بودم می گفتم:
غلط کردم. "
حالا غلط کرده بودم و فرشته از زیر یک سنگ قبر سیاه چطور می خواست داد بزند؟ 
یک روز هم از همان روزهایی که فرشته نبود از سر لج سر آرام داد کشیدم و همین را بهش گفته بودم هی می گفت " به مامان میگم... به مامان میگم..."
صدای سرخوش اما بم آرام آمد که بم بودنش ناشی از محصور شدنش میان آغوشم بود:
به مامان میگم.
و با لرزش و شل شدن تن من فهمید که الآن آنکه سامان را سرزنش کند نیست و الآن این خانه بی تو یک چیزی کم دارد. 
صدای بی رمقم می آمد:
مال تو!
*****
چشم هایم را با وحشت گشودم. چند دقیقه گذشت تا آرام شوم. نگاهم را چرخاندم توی اتاق. آرام نبود... خبری از آفتاب آزار دهنده نبود. نگاهم را پی ساعت چرخاندم... شش و پنج دقیقه! یک ساعت بیشتر خوابیده بودم. 
خانه ساکت بود. آرام هم خواب بود؟ 
با صدای گرفته و خشداری گفتم:
آرام؟!
صدایی که نیامد با تنی کرخت بلند شدم.
اتاقش را سرک کشیدم، با دیدن تخت خالی اش ماتم برد. با دلهره به سمت سرویس رفتم. در زدم:
آرام؟ آرام؟
پشت بندش در را باز کردم. هیچ! هیچ کس آنجا نبود! خواب از سرم پریده بود. دویدم و توی آشپزخانه را سرک کشیدم. نبود. توی بالکن هم نبود. احمقانه به خیابانی که زیر بالکن خانه وجود داشت زل زدم. آرام نبود. 
به چشم هایم شک کردم و دویدم و دوباره همه جا را گشتم.
 
 
گفتم شاید بهش گفتم جوجه، باورش شده باشد خودش را جایی قایم کرده. توی کمدها هم نبود!
مستاصل و مضطرب داد زدم:
آرام... آرام... بابا.
به طرز وحشیانه ای می لرزیدم... کجا بود؟ چرا رفته؟ کجا رفته؟ 
به سمت موبایلم هجوم بردم و به هرکه را که ممکن بود آرام آن جا باشد زنگ زدم. هیچی که نمی دانستند هیچ، هی چپ و راست زنگ می زدند می گفتند چه شد؟ پیدا شد؟
سامان... احمق... به تبلتش زنگ بزن... لیست مخاطبین را به طرز وحشیانه ای باز کردم... جواب نمی داد! سی چهل بار شماره اش را گرفتم! جواب نمی داد! 
بغض لانه کرده بود بیخ گلویم. به پریشان ترین حال ممکن لباس پوشیدم و دوان دوان از خانه زدم بیرون. 
هرکجا مغزم می کشید می دویدم و پِیَش می گشتم. 
صدای خنده دختری توی خیابان می آمد: 
مینا! مینا! دیوونه شوخی کردم.
مینا... نیما... نیما... نیما... با وحشت سر جایم ایستادم. گوشه پلکم پرید. قلبم نتپید یک آن و; نیما؟!
دردمند و لرزان ساعت موبایلم را دیدم... از شش، نیم ساعت گذشته بود. آخ خدا... من کجا بروم؟ دیگر کجا را بگردم؟ 
وحشتزده به دیوار ساختمانی تکیه زدم... خدا... خدا... این طفل معصوم کجا را دارد برود؟ خدا جگر گوشه ام را ازم نگیر. 
صدای زنگ موبایلم آمد. به امید آنکه آرام باشد سریع تماس را برقرار کردم:
جانم؟؟ جانم بابا؟؟ صدای آشنا و متعجب آفاق بود:
سلام!
وا رفتم. بغضم را فرو خوردم و با نفس نفس و حیرانی گفتم:
پیش تو نیست؟ پیش خودته! می دونم! می دونستم ازم می گیریش...
نفس گرفتم... حالم بد بود; روی تنم عرق سرد نشسته بود و داشتم می مردم از دلهره:
هرچی بخوای... هرچی بگی میدم بهت... بذار م‍ ...
صدای مضطربش آمد:
چی میگی؟ چی میگی؟ آرام؟ گم شده؟ 
خودش را میزد به آن راه؟ 
بغض داشت خفه ام می کرد:
پیش توعه؟
هق زد:
گم شده؟ 
_: قسم بخور که نمی دونی.
زار زد:
گم شده؟ بیشعور تو مگه باباش نیستی؟ 
داد زد:
مگه نمیگی من لیاقت ندارم؟ مگه نمیگی بی کس و کارم؟ مگه نمیگی عوضیم؟ مگه نمیگی مادری کردن حالیم نیس؟ عرضه ندارم؟ خب تو که گند زدی! 
وسط خیابان نعره زدم:
خفه شو! تو همه اینا شکی نیست. من میخوام بدونم بچه م کجاست!
زار زد:
کی گم شد؟ کی؟
_ نمیدونم... نمیدونم.
با گریه جیغ زد:
نمیدونی؟!
نخواستم بگویم; ولی گفتم:
خواب بودم... خیر سرم کپیده بودم... دلش می خواست فقط فحش نثارم کند:
به پلیس... به پلیس گفتی؟! با زاری گفتم:
نه!
هق زد: 
بزن. زنگ بزن. منم... منم میام اونجا... میدونم آدرس... خونه تونو...
قطع کردم و بی درنگ شماره رضا را خواستم بگیرم که دیدم دوباره موبایلم می لرزد. شماره ناشناس بود; آفاق است باز!
 
 
.
_: الو؟! دارم زنگ می ز...
که صدایم با صدای هق هقی مزمن قطع شد:
بابا؟
شک داشتم به آن دو جفت گوش! همان هایی که صدای شلیک گلوله نیما را نخواستند بشنوند.
_ باب‍ ...ا؟
خودش بود.... آرام بود... آرام...
لرزان و ناباور گفتم:
آرام؟
بغض سنگین پیشین به گلویم فشار آورد:
بابایی تویی؟ آرام؟
هق هقش تا ته جگرم را سوزاند:
بابا... ببخشید... گم شدم... بلد نیستم بر... گردم...
خم شدم; دست روی زانویم گذاشتم و خم شدم:
الان کجایی؟ کجایی؟
هق زد:
نمی دونم. نمیدونم. فقط اینجا تابلو زده کانون زبان ایران...
نفس گرفت و بی رمق زار زد:
کنار یه... پارک بزرگه. 
نیاوران! چرا نیاوران؟! شهرکتاب... کتاب می خواست... می خواست خودش برود... کتاب انگلیسی می خواست... آی آفاق... وای آفاق...
گلویم از اضطراب خشک شده بود; دست بلند کردم برای تاکسی:
برو جلو همون کانون زبانه. میام. پنج دیقه نشده اونجام. 
هق زد:
همونجام... همونجام... بابا... بابا... نزن منو... ببخشید... دل و روده ام زد بالا; تاکسی، پیشِ پایم با تک بوقی ایستاد و نفس بریده گفتم:
دربست!
بعد گوشی را قطع کردم و سوار شدم و به راننده گفتم:
نیاورون.
_ کجاش؟ پارک؟
_: کانون زبان.
وقتی رسیدم آنجا، با شتاب رو به راننده گفتم:
چند لحظه اینجا وايسين...
و پشت بندش پیاده شدم و با اضطراب پیاده رو را طی کردم و به محوطه رسیدم. با دیدنش نفس آسوده ای کشیدم اما خشمگین بودم. تا مرا دید به سمتم دوید; وقتی بهم رسید هیچ بغلش نکردم. اما او دستش را دور کمرم گذاشته بود و سرش را روی شکمم فشار می داد و گریه می کرد. نگاه اندکی از مردم زوممان شده بود. از آغوشم کندمش و پیاده رو را طی کردیم. از حالتم بدش آمده بود. با یک دست، دستم را گرفت و با دست دیگر اشک هایش را پاک می کرد. 
به تاکسی که رسیدم درش را باز کردم و جفتمان عقب نشستیم. 
زل زدم به پارکی که از پشت شیشه هم سبز و زیبا بود و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آسوده نفس کشیدم. 
چیزی روی پایم لرزید؛ موبايلم را بیرون کشیدم و با دیدن شماره آفاق گوشی را سر جایش گذاشتم. حوصله نگرانی ها و گریه هایش را نداشتم.
آرام دلهره ٔ سکوت و آرامشم را داشت. وقتی رسیدیم جلوی در خانه با دیدن آفاق پوزخندی زدم و با دادن کرایه تاکسی پیاده شدیم. آفاق به محض رسیدن و دیدنمان به سمتمان دوید و با گریه بلندی که سر داد آرام را در آغوش گرفت و به تنش فشرد. 
بی توجه به آفاق گفتم:
آرام برو بالا.
و بی توجه به واکنششان از در شیشه ای مجتمع عبور کردم و دکمه آسانسور را فشردم. قلی پور مثل همیشه آنجا نبود؛ فقط پول نگهبانی را می خورد. .
 
آسانسور سر رسید، اما آرام هنوز نیامده بود. برگشتم که دیدم آرام توی آغوش آفاق گریه می کرد. خشمگین به درکی زمزمه کردم و بالا رفتم. در واحد را با کلافگي باز کردم و بازش گذاشتم. روی کاناپه نشستم و با پریشانی موبايلم را گوشه ای پرت کردم. دست توی موهایم کشیدم و چرا حالم خوش نبود؟
بلند شدم و از توی یخچال نصف آب توی بطری را سر کشیدم. بعد جلوی سينک رفتم و بقیه آب را روی صورتم خالی کردم و بطری خالی و بیهوده را کف آشپزخانه پرت کردم. صدای افتادن و بازی اش روی زمین با آمدن آرام و آفاق یکی شد.
این زن کار و زندگی ندارد؟ ول نمی کند من و بدبختی های مرا؟ 
چرت میگی سامان؟! به تو چه کار دارد؟ سراغ دخترش را می گیرد...
جلوی در رفتم و پیش از ورود بیشترش به خانه جلویش را گرفتم. هیچ زنی جز فرشته و مامان و سارا و زیبا وارد این خانه نشده. تو هم نمی شوی...
دست آرام را با خشونت کشیدم و به سمت اتاقش 
هولش دادم:
اتاقت! 
هق زد:
بابا!
_: اتاقت!
صورتش خیس خیس بود:
ببخشید!
خواستم چیزی بگويم که صدای آفاق آمد:
چی کارش داری؟
آرام که حامی اش را حس کرده بود به سمتش عقبگرد کرد. عربده کشیدم:
گم شو تو اتاقت میگم!
آرام دست گذاشت روی گوش هایش و جیغ کشید. ولش نکردم. دستش را باز کشیدم. گوشم، چشمم پر بود از این مظلوم بازی هایش. 
آفاق هلم داد:
کری؟ میگم ولش کن. 
متقابلا هلش دادم و زل زدم توی چشم های وحشی اش:
به تو چه؟ تو چی میگی این وسط؟ 
براق شد:
به من چه؟ مادرشم...حق...
چشم هایم گشاد شدند و تنم لرزید و دست های لرزان اما محکمم را با ضرب گذاشتم روی دهنش:
هيسسس... هيسس... چشم هایم را فشردم و تنم می لرزید از حضور آرام... چند لحظه همانطور ماندیم... دستم روی دهانش بود و می لرزیدم از دلهره... آرام... آرام نباید اینجا باشد. آفاق فریاد کشید مادرش است! داد زد حقش است!
سکوت بود... سکوت بود و با هق هق و لرزه دهانش زیر دستم شکسته شد.
خودش را از دست هایم رهاند و گریان ايستاد. گند زده بود... گند.
برگشتم... آرام را دیدم. مستأصل و مبهوت نگاهمان می کرد. به سمتش رفتم و با درماندگی جلویش نشستم. نگاهش پی جای دیگری می چرخید... داشت حرف آفاق را مزه مزه می کرد.
آرام گفتم:
چرا رفتی؟
نگاهم کرد.
_: خوشت میاد اذیتم کنی؟ خوشت میاد دقم بدی؟ 
لب باز کرد:
مهیار گفت لوسم... بچه ام... _: تو می خواستی با کشتن من ثابت کني بزرگ شدی؟
سرش را پایین انداخت. حرف های آفاق را نشنیده بود؟
زمزمه کرد:
ببخشید!
بلند شدم :
یه جور دیگه بزرگ شو. من دیگه ته کشیدم! دیگه تحمل ندارم! 
لب هایش را فشرد و به سمت اتاقش رفت. 
 
 
وقتی از نبودنش مطمئن شدم، خیره به آفاق گفتم:
تو چرا این جا وایسادی؟ گند زدي به هر قول و قراری که بينمون بود. 
نشستم روی مبل و چنگ زدم توی موهایم:
تقصیر من خره که بهت اعتماد کردم. 
دستم لرزید:
فقط میشه به سارا و زيبا اعتماد کرد. همتون نامرديد... نگاهم را چرخاندم توی پذیرایی. عکس لعنتی فرشته روي میز خودنمایی می کرد. برای اولین بار توی عمرم به سمتش هجوم بردم و با نعره عکسش را پرتاب کردم روی زمين:
می بینی؟ تو هم نامردی مثل همه اینا... شکسته بود... شیشه هایش افتاده بود روی صورتش... چشم هایش نگاهم می کرد... به درک... به درک... تو باید می ماندی. باید می ماندی. دیگر حسرتت را نمی خورم. دیگر عمرا بروم سر خاکت. دیگر یک قطره اشک هم برایت نمی ریزم. باید می ماندی... من حکمت نمی فهمم. من هیچی حالي ام نمی شود؛ ولی تو... تو باید می ماندی.
مثل وحشی ها از جا پریدم. پریدم و هرچه عکس از فرشته بود را جمع کردم. در اتاق آرام را با شتاب و محکم باز کردم. در با شدت به دیوار خورد. وحشت کرد... دست روی چشم هایش گذاشت و زار زد:
آفاااااق! 
لرزیدم از صدای جیغش و از روی میز تحريرش عکس فرشته را قاپیدم و گفتم:
همین یه عکسو ازش داري؟
زل زد به همه قاب عکس های توی دستم. داد زدم:
با تو ام!
جرئت نکرد چیز دیگری بگويد:
آره!
دروغ می گفت... دروغ می گفت... دروغ.
دست کشیدم و با یک دست تمام کتاب های کتابخانه اش روی زمین پخش شد. 
آرام به سمتم دويد و جیغ زد:
همون یکی بود.
زار زد:
به خدا همون بود فقط.
صدای آفاق می لرزید؛ وحشت زده گفت:
آرام بیا بیرون. بیا اینجا.
با لگد کتاب ها را پخش کردم. عکس فرشته... سی تا.... چهل تا... همه شان را گرفتم توی دستم. بعد رفتم سراغ تختش؛ ملحفه و پتو را وحشیانه تکاندم و تک عکسی از فرشته افتاد روی زمین. خم شدم و برداشتمش. آرام به سمتم آمد و با گریه گفت:
بده بهم. مال منن. تو نباید دست بزنی.
کیف مدرسه اش را از کنار میزش گرفتم ؛ زیپش را باز کردم و وارونه اش کردم. از خیل کتاب و دفتر ها آخر سر یک عکس فرشته بیرون آمد. آن را هم برداشتم. آرام حالا داشت علناً کمرم را با مشت میزد و با گريه جیغ می کشید. ضربه هایش محکم نبودند؛ اما من رمق نداشتم. 
آفاق داشت آرام را می کشید. خانه ای که همیشه غرق سکوت بود را این بار صدای عربده و جیغ و گریه پر کرده بود.
چشم چرخاندم توی اتاق:
دیگه عکس نداری؟
زل زد توی چشم هایم:
مال منن. میخوای چيکارشون کنی؟ 
از دستم کشیدشان. دست هرزم رفت و خواباند دم گوشش:
چرا قسم دروغ خوردی نفهم؟ یه کلام می گفتی عکس داری نمی کشتمت که!
 
آفاق باز با گريه کشيدش. جانم رفت وقتی دست گذاشت روی گونه سرخش و جیغ کشید:
ازت بدم میاد. ازت بدم میاد. 
تا همین چند دقیقه پیش داشتم از نگرانی ميمردم برایش؛ و او حالا از من بدش می آمد. زمانه همین است سامان.
نزدیکش شدم؛ یعنی در واقع می خواستم از اتاق بروم بیرون و آنها دم در اتاق بودند؛ آفاق سپرش شد؛ دست روی گلویم کشیدم و با همه آن عکس ها زدم بیرون.
* آفاق *
شب نیامد؛ نیمه شب هم... من هم بیدار بودم؛ تمام شب را...
وقتی رفته بود آرام روی تختش در خودش مچاله شده بود و برایم حرف میزد:
بابای من پليس بود. یه پلیس درست حسابی که ضعفش ما بودیم. عشقش ما بودیم. زندگیش ما بودیم... من و مامان فرشته م. از اون طرف تمام زندگی من و مامانمم بابا بود. خیلی وقت ها نبود؛ ولی ما به نبودش عادت نکرده بودیم. شبايي که ماموریت بود من و مامان می لرزيديم تو بغل هم؛ من بابا بابا می کردم. مامان سامان سامان! بابامم عاشق مامانم بود؛ دیوونه ش بود. دیوونه ش... هرچقدر من و مامانم عاشقش بودیم اون هزار برابرش عاشق ما بود. بابا ماموریت بود؛ خیلی طولانی بود این دفعه. این بار فرق می کرد. همکاراي بابا مواظبمون بودن. تا اینکه بعد مدت ها بابا برگشت. باید جمع می کرديم می رفتیم... نمیدونم کجا. بابا می گفت عملياتشون لو رفته. باورمون نمی شد. مامان می گفت چطور ممکنه؟ محاله! این ماموریت به این بزرگی و مهمی این جوری الکی لو بره؟! بابا به مامان میگفت از نیما بالا تر هم بوده. نیما و باباش فنچ بودن ... صد نفر بالا دستيشون بوده. اینا خودشون زیر دست چندتا عوضي تر از خودشون بودن. اونا می فهمن که بابا پلیسه و قضیه رو یه جوری نشون میدن که نیما و دوستش با هک سیستم بفهمن. وگرنه محال بوده که بابا مدارکشو بذاره یه جای مسخره.
بعد بغض می کرد و دست من می نشست روی موهایش و می گفت:
مامانمو گروگان می گیرن... اون بیچاره که بی خبر تموم دنیا بودو جلوی چشمای من و بابام می کشن. خیلی راحت... مثل یه...
و هق میزد و من به این درد می اندیشیدم که اگر ابراهیم و اعتيادي در کار نبود می شد اين طفلک را دم در یک بهزیستی نگذاشت تا اکنون به این حال و روز بیفتد.
جفتمان گریه می کردیم. توی تاریکی شب چشم های اشکينش برق میزد. لب باز کردم:
تو که دوست داری باباتو . 
نگاهم کرد و صدایش لرزید:
بیشتر از جونم.
لبخند زدم:
پس چرا بهش گفتی ازش بدت میاد؟ میدونی چقد از این حرفت بیشتر بهم ریخت؟
هق زد و دردمند گفت:
خودش میدونه الکی گفتم.
دست کشیدم روی صورتش و اشکش را پاک کردم:
وقتی اومد از دلش در بیار.
شدیدتر هق زد:
میاد؟
 
 
توی آغوشم کشيدمش و موبايلم را به دستش دادم:
زنگ بزن بهش. 
با تردید گوشی را توی دست گرفت و پر بغض گفت:
جواب منو نميده.
دستش را سفت چسبیدم و به شوخی گفتم:
.It couldn't hurt
خندید و اشکش را پاک کرد و شماره اش را گرفت و کنار گوشش گذاشت. جواب نمی داد! نا امید نگاهم کرد و چند بار دیگر هم زنگ زد. وقتی دید جواب نمی دهد با هق موبایل را کنار گذاشت و سرش را زیر پتو برد و هق زد.
پتو را کنار زدم و بوسيدمش:
میاد. بالاخره میاد. 
و آنقدر برایش گفتم و نوازشش کردم تا خوابش برد. یک جوری نگران قولم به آرام بودم که خوابم نبرد. یک جوری هم نگران بودم که وقتی برگردد و ببیند که من هنوز توی خانه اش هستم باز سگ بشود. ولی نمی شد که آرام را این موقع شب تنها بگذارم. به درک اگر بیاید و داد و بیداد راه بیندازد. اخم کردم؛ مثل خودش جوابش را می دهم. 
وسط همه آن بهم ریختگی های اتاق آرام نشسته بودم و فکر می کردم... سپیده نزده آمد! با صدای چرخش کلید توی در از اتاق آرام بیرون رفتم و با دیدن دری که باز شد و مرد نه چندان استواری که قامت خسته اش از نور ساختمان هویدا بود لرزیدم. دلم سوخت برایش و کی بود که مرهم دل این مرد بشود؟ 
آرام سلام کردم؛ ساییده شدن دستش روي دیوار و پشت بندش روشن شدن اتاق.
چشم هایم را از نور بستم و سعی کردم مثل آدم نگاهش کنم. چشمان ملتهب و سرخش تنها چند ثانیه رویم ماند و بعد از کنارم گذر کرد. بوی دود و آتش و سیگار با هم در آمیخته شده بودند. لباس هایش خاکی و موهایش خوابیده بودند کف سرش. سرش هم کمی خاکي بود. 
خنده ام گرفته بود میان آن بل بشو؛ خاک بر سرش کرده بود؟!
وقتی دیدم با تمام آن آشفتگی ها و پریشانی هایش به سمت اتاقش رفت این بار به خاطر پدرانه هایش دلم لرزید. وقتی برگشت آرام گفتم:
منتظر بود.
_ کی خوابش برد؟
لعنتی او سرت جیغ کشیده بود و گفته بود ازت بدش می آید. ساعت خوابش را چک می کنی؟!
صدایش گرفته و خشدار بود. چند نخ سیگار کشیده بود؟
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم:
دو سه ساعته.
نگاه لرزانش را تا ساعت روی دیوار برد و حالا لرزش جمع صدای خشدار و گرفته اش شده بود: 
یعنی تا دو بیدار بود؟
خواستم سرش فریاد بزنم و بگويم این لحظه، الان، حالا به فکر خودت باش. به فکر خودت که با یک معتاد کارتن خواب بی خانمان مو نميزني!
اما نگاهم سر خورد به دست های خالی و خاکی اش که خبری از آن عکس ها نبود و... عکس های فرشته اش را چه کرده بود؟
نگاهش لرزید به نگاهم که میخ دستانش بود. دست هایش را مثل احمق ها بالا آورد و مثل من زل زد بهشان:
سوزوندم... همه شونو...
 
 
بعد مرا نگاه کرد؛ آب دهانش را قورت داد و با مردمک هایی که می لرزیدند گفت:
بهت آفاق بگم؟
صدایم با دلم لرزید:
اسمم آفاقه!
_ همه عکساشو سوزوندم. زندگی رو ازم گرفته بودن آفاق.
سکوت دوای درد این مرد بود؟
_ دیگه نمیتونم لباساشم نیست کنم. اگه اونا رو نگیرم بغل و بوشون نکنم دیگه میميرم. 
نشست روی مبل:
کاری به کار اونا ندارم.
با خودش درگیر بود... آشوب بود درونش. غوغا بود توی چشم هایش. 
_ به فیلم عروسيمونم کار ندارم. اون دی وی ديه؛ اگه بسوزونمش ميشه یه تیکه پلاستیک بیخود. ولی این عکسا رو که سوزوندم، دود شدن رفتن هوا... لاقل میتونم نفس بکشمون.
بی هوا از عشق و احساسش بغض کردم. نمی دانم فرشته اش را دوست داشت یا از عشقش عاصی بود! 
گفتم:
چرا قبول نمی کنی که دیگه نيست؟
بی رحمانه در حالی که حدس میزدم شاید چیز خوب و خوشایندی در انتظارم نباشد گفتم:
چرا خودتو خرج چند تا تیکه استخون میکنی؟ خودت خودتو نمی بینی که چقد ترحم برانگیزی. من نباید بگم که مرد باید غم و غصه شو بذاره پشت در و بياد تو!
ریشخند زد:
خونه ای وجود نداره که مشکلاتمو بذارم پشتش و بیام تو... خانوم نيچه!
و تکیه داد به پشتی مبل و چشم بست:
وقتی چیزی نمیدونی بیخود حرف نزن.
لجم گرفت:
چی میتونه باشه این وسط جز اینکه زنت جلوی روی تو و آرام من به دست چار تا آدم عوضي خرپول کشته شده؟
به وضوح دیدم که چشم هایش با شدت رو به صورتم باز شدند... انگار این رازی بود که همه می دانستند و نباید می دانستند.
_ تو اینو از کجا میدونی؟
ریشخند زدم: 
همینه میگم باید مشکلاتتو چال کنی بیای تو. انقدر ظاهرت بدبخت بودنتو عربده می کشه که هر کسيو وادار میکنه سرک بکشه تو زندگیت. 
_: فضولی کنه.
_ من فضول نیستم. عقده دونستن زندگی تو رو هم نداشتم... سر دل بچم مونده بود؛ برام گفت.
نیش زد:
کس دیگه ای رو پیدا نکرده بود؟! پوزخند زد و با لب های کج و صورت پر از تمسخر و تحقیرش زل زد توی چشم هایم. چشم هایش ابهت داشت؛ سبز چشم هایش عجیب بود. نگاهم را معطوف جایی دیگر کردم و او گفت:
تو که انقد بچم بچم میکنی چرا ولش کردي؟ 
بعد گستاخانه نگاهم کرد:
میخوام تو زندگیت فضولی کنم.
وارون حرف های خودم را بهم پس داد:
عقده دونستن زندگيتو دارم! چون پا کردی تو کفش زندگی من و بچم.
بچه اش. بچه من...
عاصی و دلخور گفتم:
میشه لطفا ولم کنید؟ من عکسی برای سوزوندن ندارم.
مثل دیوانه ها جلوی یک مرد لعنتی بغض کردم:
مگه من چی ميخوام که انقدر منت ميذاريد سرم؟ اونی که توی اون اتاق خوابیده بچه منه. بچه من. حق من. 
براق شد:
حقت نیس. اگه بود ولش نمی کردی.
_: هیچی نمیدونی!
_ بگو که بدونم!

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه kjyo چیست?