رمان مرگ مزمن۱۸ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۸

تو کی باشی سامان شاهوردی؟! من باج نمی دهم جناب! آفاق اگر غیرت داشته باشد باج نمی دهد!

 
_: من فقط میخوام بچمو ببینم. 
خندید و خنده اش زهر به گلویم زد:
که بابتش پول می گیری.
دیگر بیشعوری را تمام کرده بود. با حرص و بغض زنجیر نازک روی گلویم را کشیدم. گردنم سوخت و خم به ابرو نیاوردم و زنجیری که حرف اول لاتین پلاکش بود را علناً توی صورتش پرتاب کردم و با گريه داد زدم:
گدا نیستم من. اومدی خونه زندگی و سر و وضعمو دیدی خیال کردی رابين هودی؟ من از اول همینجوری بودم؛ از الان به بعدم به مهر و محبت امثال تو نیاز ندارم.
بلند شد و بیخیال تمام آشوب هایش جلوی رویم ایستاد. قدش بلند تر و هیکلش درشت تر بود. حقارت و نفرت و بغض دامنم را کشید و مثل تمام مردهایی مثل ابراهیم و امید و امثالشان که ازشان بیزار بودم گفت:
نیاز داری که الان اینجایی. 
دست هایم را مشت کردم تا آفاق درونم جوش نیاورَد و نکوبانَد دم دهانش. از چشم های لعنتی اش می بارید که هدفش از این حرف های صد من یک غاز دور کردن من از آرام است.
برای کم نیاوردن یک قدم جلوتر رفتم، مثل خودش. فاصله مان چند سانتی متر بود. بوی دود و سیگار و آتش زد زیر بینی ام و مصمم گفتم:
بچمه... پا پس نمی کشم.
و نکشیدم. از خانه اش هم پا پس نکشیدم و تا صبح ماندم. تا صبح کنار تخت آرامم ماندم و صبح آرام با صدای جوشکاری که منشأش احتمالا در کوچه بود چشم هایش را گشود و اولین کلامش این بود:
بابا اومد؟
و من غرق لذت اولین باری بودم که صورت خواب آلود دخترکم را می دیدم. می بوسیدمش و می گفتم:
پاشو برو دست و صورتتو بشور. 
و می رفت سمت اتاق پدرش که احمقانه مانعش شدم:
احتمالا تازه خوابش برده. 
زل زد توی چشم هایم و در اتاق پدرش را باز کرد. سکوت اتاق را در خود غرق کرده بود... * سامان *
خواب نبودم، توی این دنیا هم نبودم انگار. بیخوابی سهم من بود. صدای باز شدن در را شنیدم و جان چشم باز کردن را نداشتم. چند ثانیه گذشت و مست آرامش و گرمای چشمانم بودم که حضور کسی را روی تخت حس کردم. ماندم! هراسان چشم گشودم و با دیدن آرامی که پی باز شدن چشمانم بود نفس آسوده ای کشیدم:
تویی؟!
نگاه بغضدارش آتش زد به دلم و بی تاب سرش را به آغوش گرفتم و روی موهای لخت و آشفته و نامرتبش را با تمام دلم بوسیدم.
هق زد:
ببخشید! 
پایم را به سمت تنه ام کشیدم و آغوشم را تنگ تر کردم و صدای موبایلم بود که سکوت اتاق را شکست. دست دراز کردم و از روی پا تختی موبایلم را برداشتم. پیامک بود و نام رضا بود روی صفحه. چه عجب!
 
 
" سلام داداش. خوبی؟ آرام خوبه؟ سکوتمو نذار پا بی بیشعوری و بزدلیم. روم نمیشه تو روت نگاه کنم و بگم آبجیتو می خوام! می خوام تمام پررویی هامو جمع کنم به وقتش بگم. 
آخرین ماموریتیه که میرم سامان. باید تمومش میکردم. نیما معتمد... هیچی ازش نمونده. هیچی. ولی هنوز خنگیای خودشو داره. کابوسش بشیم جوونای مملکت از شر مواد راحتن. لاقل نصفشون! 
داداش سامان... رفیق... من آبجیتو میخوام. گفت استعفا بده. حاج خانوم - مامان را می گفت - دستور داد. گفتم چشم بذار این آخریشه. 
داداش هیچکی اونجا منو حساب نمی کنه، داره براش خواستگار میاد. صد برابر من پول داره. ریخت و قیافه داره صد برابر من. ماشینش شاسی بلنده. مث من آس و پاس پژو نداره. مال ناف تهرانه. داداش حریف حاج خانوم نمیشم. حق داره... به جون خودت حق داره ولی به کی قسم تو رفیقمی. نباید انتقام اون نیمای آشغالو بگیرم؟ داداش بزرگی کن، با معرفتی کن مثل همیشه باش برام و نذار بشه زن اون بچه خوشگل پولدار رودار! "
پلک نمی زدم و از جا پریدم و دیوانه وار دست روی موبایلم می کشیدم و شماره رضا را گرفتم. صدایش آمد، مضطرب:
الو.
نفسم بند آمده بود:
رضا!
_ ...
کاش نداشت این شرم مسخره را.
_: رضا... رضا... سر خودت قمار نکن روانی! بی شعور نیما؟! آخه نیما؟! عربده می کشم:
یه بار مگه نکشتمون؟ چرا میخوای باز بگی زنده ای؟
_ نمیتونی قانعم کنی.
_: قانع خر کیه؟ احمق... احمق... نکن این کارو. نکن.
_ نمی تونم. عقده ش مونده رو دلم. عقده عقده های تو. نمی تونم بیخیالش بشم. بالاخره باید تموم بشه.
_: الان نه. 
بی رمق روی زمین نشستم و با صدایی که بغضش نمی شکست لب زدم:
الان نه نامرد. من تو رو هم باید از دست بدم؟! بذار وقتی من مُردم. خب رضا؟ هروقت من مردم.
_ نمیرم که بمیرم. سارا منتظرمه.
_: از کجا معلوم؟ اون سگ صفتو نمی شناسی؟ چیزیت بشه به خدا سارا دق می کنه.
داد زدم و تکرار کردم:
به روح فرشتم دق می کنه.... من... اصلا من! من می میرم! نکن رضا... فدا سرت داداشم، داغشو من دیدم.
_ زنده بر می گردم، این بازی تلخ مسخره رو هم تموم می کنم. مرد نیستم اگه زنده نمونم! به یه تار زلف سارا بانوم قسم! 
و بوق... تمام! رضا رفت... رضا مرد. آخ سارا. سارا مثل من می شود... مزمن می میرد، روزی صدبار... سارای کوچک من.
و چشم های یخ زده و وحشت زده آرام حاکی از شنیدن نام نیماست... بوی خوبی به مشام می آید، انتقام!
صدای آرامِ در زدنی می آید. آفاق...
در را باز می کنم. نگاهش می کنم. نگاهم می کند. 
_ خداحافظ! می تونم آرامو ببینم؟
 
بی رحم می شوم که بگویم نه. اما نگاهِ آرام که می کنم و غصه چشمان و تمنای دلش را، در را باز می کنم و خجول و سر به زیر وارد می شود. تو... گستاخی یا خجول؟! زانویش را روی تخت می گذارد و آرام توی آغوش بی ریایش فشرده می شود.
_ پنج شنبه می بینمت. 
و سر و رویش را می بوسد:
دوسِت دارم.
و "دوسَش دارد" و مادرش هست و مادرش نیست! 
بعد که آرام بی حال و ناراحت روی تخت به خودش می پیچد با غصه ازش چشم بر می دارد و... می رود.
رفتن.
حالا خانه منهای یک زن شده بود. مرهم بود دیشب؟ زخم بود؟ چی بود آن زن عجیب با آن چشم هایی که سعی می کردند قدرت و برتری را نشان دهند و پشتشان دنیایی معصومیت و بی پناهی مدفون بود. 
انگشت اشاره ام را نرم روی موهایِ رویِ صورتِ آرام ریخته شده کشیدم و بغض کرده چشم بست و سرش را تا کنار زانویم سُر داد.
_: بریم بیرون؟
نُچش را شنیدم. 
_: غزل بسرایت برایت بانوی کوچک؟
نخندید.
_: بریم پیتزا درست کنیم؟
_ نه.
_: سینما چی؟! سرش را تکان داد.
ملتمس برای خوب کردن حالش دردمند گفتم:
پارک آب و آتش اصن!
_ من هیچی نشنیدم.
سکوت، اینجا یعنی "یعنی چه؟".
_ نشنیدم آفاق مامانمه. ندیدم مدارک روی میزتو. گریه نکردم تو بغل گرمش. حس نکردم بوسه هاشو.
نه بهت زده می شوم، نه هول میشم، و نه حتی می لرزم.
_ مادرم مامان فرشته بود... مامان فرشته. آفاق چهارده سال نبود و حالا میخواد باشه. پسش نمی زنم. چون بهش نیاز دارم. 
بزرگ شده است دختری که از لج یک پسر جوان خودش تنها می رود کتاب فروشی و راه را گم می کند! ‌بعد بلند می شود، یعنی می نشیند و به منِ پدرش نگاه می کند:
تو هم بابامی. بابای من... بابا سامان من... دست انداخت دور گردنم و صورت قشنگش را نمی دیدم دیگر:
من از تو نبودم و روزی صد بار خودتو برام فدا کردی! ناراحتم که انقد خوبی! 
و دست های ظریف و لاغرش چفت می شود و من هنوز به تخت تکیه زده ام و یک بار سنگینی انگار از روی دوش سامان برداشته شده... نه دو تا... سه تا!
************** زندگی همانی است که بود؛ همان‌قدر چرت و حوصله سر بر. آرام با خواندنِ همان کتاب لعنتی طی می کند. توی خانه راه می رود و بلند بلند به زبان انگلیسی می خوانَدَش. من مشغول حساب کتاب های نا تمامِ شرکت کوچک کامران‌؛ و پنج شنبه ها با حضور آفاق جدید و تازه می شود. آرام بدجور دوستش دارد؛ در کنارش ‌‌مستانه می خندد و خوش می گذراند. گاهی ملاقات ها به دو - سه بار در هفته هم می انجامد. 
سارا از صبح زنگ زده و یک ریز التماسم را می کند که بروم خانه مامان؛ می گوید حالش بد است؛ حقه دیگریست برای مرا به آنجا کشیدن. می دانم!
 
 
صدای هق هقش می آمد:
سا... مان... توروخدا... یه... هفته ست... غذا... نخورده... گناه داره. 
و به این فکر می کنم اگر رضا این هق هق ها را بشنود چه می کند؟! _: بسه سارا! نمردی تو از بس گریه کردی؟! _ داداشی مرگ من... توروخدا... خشمگین بلند شدم:
میام یه دونه می خوابونم تو گوش تو. 
قطع می کنم و لباس می پوشم:
آرام؟ آرام؟ 
صدایش می آید:
هوم؟ 
تشر می زنم:
هوم؟! _ وای ببخشید! بله بابایی؟
به سمت صدایش رفتم. 
_: چه کار می کنی؟ 
با اشاره به خرگوشک سفید با کلافگی می گوید:
هرکاریش می کنم هویج نمی خوره. 
و دست می مالد به صورتش. 
بلند می گویم:
دست نزن به صورتت. 
با اخم دست میکشد:
باشه خب! 
_: میرم بیرون جایی کار دارم. مواظب خودت باش. 
_ زود میای؟ 
لبخند می زنم:
شب نشده میام. به آفاق زنگ زدم میاد پیشت. امروز خونه کار می کنید. 
جیغ خوشحالی اش خوشحالم می کند. با همان دست های کثیفش بغلم می کند:
آخ جون. آخ جون. همیشه بیاد... دست هایش را از خودم دور می کنم. ارام دوستش دارد... آفاق هم ارام را دوست دارد. ارام خوشحال است. 
در را باز می کنم:
همیشه بیاد. 
کمرم بین دست های استخوانی آرام چلانده می شود و با خنده کمیابی سرش را می بوسم و می روم... * * * * آفاق * 
با خنده برای بار صدم صدایم می زند. 
می خندم و برای بار صدم می گویم:
جون دلم؟
_ ضعیفه چارتا دونه کاهو بخر بیار. 
_: خرگوش شدی جدیدا؟ 
لب و لوچه آویزانش را از پشت گوشی هم حس می کنم. 
_ خرگوشم هویج نمی خوره. 
با تعجب و اشتیاق می گویم:
? Do you have rabbit 
_ عه آفاق ضد حال نزن دیگه. امروز که زبان کار نمی کنیم. 
حیران می گویم:
چرا؟ 
پس ساسان چرا به من زنگ زد؟ ساسان... سامان. 
_ من انقد حرف دارم که. 
_: حرفم می زنیم. 
_ عه آفاق! 
_: عزیز دلم سا... بابای تو در ازای ساعتایی که من پیش تو ام بهم حقوق میده. اگه ما همش حرف بزنیم نمیشه که. وگرنه من از خدامه با هم خوش بگذرونیم. 
_ باشه ولی یه ذره حرف هم می زنیم. 
می خندم و بغض می کنم. تمام این چهارده سال را تو کجا بودی؟ 
وارد کوچه می شوم و بعد از ادامه مکالمه موبایلم را قطع می کنم و با نگاهی به سردر طلایی و خط نستعلیق '' ‌‌مجتمع آبشار '' از در اتوماتیک گذر می کنم و دکمه آسانسور را می زنم. همکف است؛ واردش می شوم و دکمه ۴ را می فشارم. موسیقی آرام و دل انگیزی می شنوم و پشت بندش آسانسور در طبقه ۴ می ایستد. در کشویی گشوده می شود و به محض خروج من مردی عینکی وارد آسانسور می شود. کت و شلوار و کراوات تنش... موهای براق... عطر گران قیمتش... سرِ بالا و سامسونتِ توی دستش مضطربم کرد.
 
 
مضطرب سر تا پایم را برانداز می کنم،‌ لباسم جدید نبود اما سعی کردم خیلی خوب باشد. میشد بهتر باشد و خب... نبود! 
زنگ در را فشردم که به ثانیه نکشیده در با همهمه ی تک نفره آرام باز شد...خندیدم و همزمان با وارد شدنم به آغوش کشیدمش:
خونه رو تنهایی گذاشتی رو سرت وروجک!
وروجک من!
سرش را به بازویم مالاند:
تلویزیون می دیدم خب!
روی مبل نشستم، کیفم را کف زمین گذاشتم و روی کاناپه لم دادم:
اوف اوف گرمه گرمه!
غش غش خندید و بعد از صدای زدن دو دکمه، خنکای بادی را به تنم احساس کردم. دست هایم را گشودم و با آرامش و لبخند چشم بستم:
آخیش!
طنین صدایش را حس کردم:
آب بیارم؟
چشم باز کردم:
نه عشقم‌. تشنه م نیست.
سرش را آرام روی شکمم گذاشت. دست بردم و نوازشش کردم.
_ میشه بهت بگم آفاق؟ نگم خاله!
خاله گفتن درد دارد:
هر چی دوست داری صدام کن.
مامان مثلا!
صورتش را چین داد:
حس زبان نیست. بیخیال زبان امروز.
خندیدم:
مُردی منو! 
خودش هم خندید:
توروخدا.
_: خیلی خب! بابات ترورمون می کنه ولی!
نچی گفت:
نه! 
_: خب چه کار کنیم الان؟
_ وایس!
خندیدم:
وایس!
با ذوق دوید به اتاقش و بعد با یک باکس و چند بادکنک آمد و شروع کرد به جیغ جیغ کردن:
تولد تولد تولدت مبارک!
قهقهه زدم و نزدیکش شدم. شالم را برداشتم و نگاهش کردم. می خندید و بادکنک های رنگی را تکان تکان می داد:
تولدت مبارک!
گونه هایِ نرمش را دست گرفتم و کشیدم. جیغ کشید.
_: خل؛ خل؛ خلِ من!
چند تا از بادکنک ها را از دستش گرفتم و با خنده آرام کوباندم به صورتش. جیغ می کشید و می خندید؛ کنترل تلویزیون را برداشت و فلش کوچکی را به تلویزیون نصب کرد. صدای آهنگ شاد توی فضای خانه پیچید. با خنده و رقص نزدیکم می شد.
دستش را توی هوا موج داد و هم ریتم با آهنگ کمرش را چرخاند:
شاباش بده برقصم برات‌.
_: تولد منه، من شاباش بدم پررو؟
زبانش را بیرون آورد:
خسیس چارتا تراول بود دیگه‌.
_: امر دیگه؟ 
پاهایش را به حالت رقص عقب جلو کرد و با نگاهی به دور و بر کنترل تلویزیون را دست گرفت:
رقص کنترل! ما خیلی لاکچری ایم. به جا رقص چاقو، رقص کنترل می کنیم.
منِ احمقِ بغض کرده... زل زده بودم بهش و خواننده می خواند و آرامِ جانِ من می رقصید.
با رقص نزدیکم شد و کنترل را جلوی صورتم تکان تکان داد .
خندیدم و بوسیدمش:
کیکو ببُرم؟
ابرو بالا انداخت:
نُچ خِیرَم. Next رو بزن.
دستم را روی دکمه next فشردم. 
همزمان با آهنگ، عکس من و آرام روی صفحه نقش بست.
[ تو اگر دست نجنبانی دل من پیر شود
طفل نوپایِ غزل باز زمین گیر شود ]
 
مبهوت زل زده بودم به صفحه تلویزیون. عکس ها چند ثانیه یک بار عوض می شدند و خواننده همچنان می خواند.
[ بیقرارم که بدست آورمت من یا نه
ترسم از دست روی و تا ابد دیر شود ]
آرام که تاثیر ویدیوی اسلاید شو را رویم دیده بود صدای اهنگ را زیاد کرده بود. مثل احمق ها داشتم اشک می ریختم... اشک می ریختم. [ همه تقدیر جهان بی تو نمی ارزد هیچ
جز نگاه تو نگاهی که نمی ارزد هیچ ]
با خنده و ذوق پشت من که روی مبل نشسته بودم ایستاد و از پشت دست هایش را دور گردنم حلقه کرد:
من میکس بلد نبودم؛ بابام میکس کرد.
با شتاب برگشتم و جیغ مانند گفتم:
چی؟!
خندید:
بابام عکسامونو میکس کرد‌.
_: من با این قَر و قیافه داغون آخه؟
_ حالا نه که من مرِلینَم.
بعد چشمک زد و ادامه رقصش را انجام داد.
[ اندکی فرصت شادی که در این دنیا هست
بی تو و این شادی و غم ها و جهان، یک جا هیچ ]
دستم را کشید و بلندم کرد. همراهی اش کردم.
با خنده سرمستانه ای جیغ زد:
ژون ژون!
لب گزیدم و جلوی دهانش را گرفتم:
هیسسس! 
عقب رفت و با خنده و رقص به موهایم اشاره کرد.
[ بانو جان فرفری مویِ غزل سازِ منی ]
موهایش را به شوخی کشیدم:
مسخره می کنی؟
بیخیال، دست کشید پشت موهایم و کش سر را ازشان رهاند.
جیغ زدم:
نکن! جمع کردنشون سخته.
ابرو بالا داد:
فرفری مویِ غ‍زَ...
و لامَش با صدای آشنایی بریده شد:
اهم‌!
وحشتزده و مبهوت هینی کشیدم و برگشتم. 
خیره نگاهم می کرد. بغض احمقانه ای گلویم را چنگ زد، لبم را گزیدم و موهایم را هول و شتابزده با دست پوشاندم. آرام به سمتش دویده بود. از نگاهش که روی لبخند ارام بود استفاده کردم و به سمت شالم شیرجه زدم. 
اشک داشت چشمانم را می سوزاند. احمق! خنگ! خاک بر سر! بی عرضه! دست و پا چلفتی! 
صدای آرام را می شنیدم:
عه بابا چرا شام نگرفتی؟ 
صدای خندانش می آمد:
تا وقتی دو تا خانوم محترم توی خونه هست، غذای بیرون، فحش محسوب میشه. 
جیغِ آرام:
آفاق، ماکارونی. توروخخخدا! 
نگاهِ شرمزده و سرخم را تا روی مچ پای سامان سوق دادم:
سلام.
این را با آرام ترین صدای ممکن گفتم.
وسایل دستش بود. مقداریشان را روی کانتر گذاشت و با بقیه اش نزدیکم آمد. 
قلبم داشت از دهانم بیرون می جست.
با سرخوشی جوابم را داد. 
داغ کرده بود درونم و نوک انگشتهایم یخ زده بودند. دوست داشتم فرار کنم. دوست داشتم بغضم بشکند و بدوم و از آن خانه که انگار مثل تنور بود برایم، بزنم بیرون. 
فاصله مان زیاد نه، اما کم هم نبود. برای افاقِ مادر مُرده ای که دلش داشت بیقراری می کرد کم نبود.
دست پیش آورد و گردنبند خودم توی دست هایش بود. 
خواننده همچنان می خواند. برای من؟! تولد من بود!
 
 
خواننده همچنان می خواند. برای من؟! تولد من بود! موهای من فر بودند.
_ اون شب کشیدیش، پاره شد، جا موند این جا!
و نزدیکتر آورد دستهای لعنتی اش را. 
مثل مُرده ها لب زدم:
مرسی!
و خیلی سعی کردم گردنبند را جوری ازش بگیرم که دستهایمان به هم نخورَد و نه شد و نه خواستم و نه توانستم و برخوردِ ارامِ دست هایمان تمامِ سرمای انگشت هایم را ربود‌. و من چقدر ممنونِ کائنات بودم!
بعد یک جعبه تقریبا بزرگ به سمتم گرفت و با خنده و نگاهی به آرام گفت:
تولدتم کلی مبارک!
تولد منی که موهایم مثل چی دور و برم آویزان بود؟ یا آن که خواننده آنطور قربان صدقه اش می رفت؟ 
دست هایم لرزیدند و دلم و پایم و وجودم و کادو را از دستش گرفتم.
سرم پایین بود. رویِ سر بلند کردن نداشتم:
وای مرسی!
اه! لوس مسخره!
جعبه را باز کردم. دو شال آبی و قرمز و یک ادکلن.
خندید:
از طرف من و آرام.
خنده هایش خیلی خوب بودند‌. به شیرینی و بی ریاییِ خنده مردانه اش غبطه خوردم. طنین خنده اش پخته و گرم بود‌:
شرمنده نمی دونستم پرسپولیسی یا استقلالی.
طوری که بفهمد نمرده ام سر بلند کردم:
خیلی ممنون. خیلی خوشگلن. 
چون موهایم را دیده بود، رویم نمی شد حتی دست به سمت سرم ببرم و لاقل یکی از آن شال های جدید و خوش رنگ را روی سرم بگذارم، حتی روی سرِ پوشیده ام. برای همین دست بردم و در ادکلن را باز کردم و نزدیک بینی ام بردم. 
بوی بهشت می داد! سرد و خوش بو.
بی مجال، اندکی روی مچ دستم زدم:
عالیه عطرش‌. ممنون.
با متانتِ خاصِ سامان شاهوردی گفت:
خواهش می کنم‌!
و گرمای صدایِ بمش با عطری که توی فضا پخش شده بود، محشر شده بود.
آرام از آن طرف جیغ زد:
من ماکارونی میخوام.
سامان داشت نگاهم می کرد؛ زیر سنگینی نگاهش جان دادم و خندیدم. لعنتی مرا نگاه که می کنی نا نمی ماند برای من!
فرار کردم؛ به سمت آرامی رفتم که پایین کابینتی ایستاده بود و درونش را وارسی می کرد. سرش را بوسیدم. با لبخند برگشت و گفت:
وسایل ماکارونی چیه؟ 
سامان درحالیکه از هال به اشپزخانه می آمد داد زد:
تو می خوای بهش وسیله بدی؟ 
_ آره مگه چیه خب؟!
سامان حالا توی آشپزخانه بود.
کنارهٔ انگشت سبابه اش را زد به پایین بینی آرام و بعد تند کناره انگشتش را بوسید و خم شد و از کابینت یک بسته رشته ماکارونی در آورد:
وروجک یکی باید به تو یاد بده وسایل کجاست.
آرام با پررویی گفت:
به من چه! مادرِ خونه باید بلد باشه!
سامان دست برد و گوش آرام را در دست گرفت. آرام ناگهانی جیغ زد:
غلط کردم! غلط کردم!
به قدری جدی و بی خنده گفت که به خنده افتادم. سامان اما از صورتش شیطنت می بارید:
زبون در آوردی فسقلی!
 
 
آرام با آه و ناله مچ دست سامان را گرفت: - کمال هم نشین در من اثر کرده.
سامان با نگاهی به من که مبهوت نگاه آرام میکردم خندید: - آفاق که بنده خدا اصلا حرف نمیزنه.
با من است... با من... میگوید کم حرفم.
آرام با شیطنت سامان را خطاب قرار داد:
مگه آفاقو گفتم؟
بعد از زیرِ دست سامان جا خالی داد و با جیغ به بیرون از آشپزخانه دوید و تقریبا فرار کرد!
با لبخند بهشان زل زده بودم. سامان از ردِ دویدنِ آرام نگاهش را بر نمیداشت. چقدر ممنونِ خدا بودم که آرام را دستِ سامان و فرشته ی مرحوم سپرده بود.
نگاهش را با آهی از مسیر آرام گرفت و به سمت من سوق داد و منِ بی جنبه ی حالْ خراب تمام تنم گر گرفت و دست و پایم گم شد و آفاقِ خاک بر سر این مرد همین چند شب با زاری
و ضجه میخواست عکسهای همسر مرحومش را بسوزانَد و سوزاند و چطور؟! به سمتم قدم برداشت و اگر دست خودم بود همان جا غش میکردم.
طنینِ لعنتیِ خندهاش؛ آخ... - من که ماکارونی درست میکنم من و آرام جفتمون مسموم میشیم. فکر کنم اگه دخالت نکنم سنگین تره.
من هم کمی اگر دلبری کنم برای این دلبرِ دلیرِ درمانده میفتم وسط جهنم خدا؟ - من دوست دارم تنهایی آشپزی کنم!
و زر زدم و آفاق با این مرد آشپزی کردن میچسبد. و ناکس دل بردن اگر تهش هیچی باشد نه!
میخندد؛ گوشه چشمهایش چین میافتد و لبهایش کش می آید... خنده هایش محشرند.
دستهایش را بالا میبرد: - من تسلیم! من وسایلو میذارم، تو اینجا رو آتیش بزن. ” تو ” اینجا را آتش بزن. تو... به من میگوید تو.
به لبخندی اکتفا میکنم.
درِ یخچال را باز میکند. حالا که بهم نگاه نمیکند با خیال راحت حرصم را خالی میکنم: - فلفل هم بیارین بیرون بزنین به انگشتاتون، موقع ماکارونی خوردن نخورینشون.
بر میگردد.
با ریشخندی که اصال بهم نمی آمد ادامه دادم:
لازم میشه به هرحال!
رُب به دست درِ یخچال را میبندد و با خنده ای که خیلی بهش می آمد میگوید: - باشه فلفلو از یخچال بر میدارم!
به تمام معنا ضایع میشوم؛ لب میگزم؛ صورتم داغ میشود. رو بر میگردانم و بسته ی ماکارونی
را باز میکنم. تا عمر دارم دیگر متلک نمیاندازم... آفاق؛ شیطنت چشمهایش را دیدی؟! *** تا بلند شوم که ظرفهای کثیف ِ روی میز را جمع کنم، آرام چنان از گردنم آویزان میشود و
گونه هایم را محکم میبـ ـوسد که مـ ـست میشوم. دست توی موهایش میکنم و بین شقیقه و گونهاش را میبـ ـوسم. میبـ ـوسمش و بغض میکنم... - معـــرکه بود آفاقی. - نوش جونت عشق دل من.
صدای سامان می آید. -خیلی خوشمزه بود. ممنون.
خجول لبخند زدم. -نوش جان!
سامان موهای آرام را پدرانه بـ ـوسید.
 
 
حسرت خوردم. ابراهیم هر وقت نی و گازِ فندک میخواست، با روی کبود و چشم اشکی و دماغ آویزان میرفتم دکه!
هی کندذهن! نگران توست نکند؟ گفت "گردنت درد میگیرد". آرام با بـ ـوسه ای دیگر رهایم کرد. دستم باز صورت ماهش را نوازش کرد و خواستم ظرفها را بردارم که با صدای سامان متوقف شدم. -من جمع میکنم، میشورم خودم.
بشقابها را روی هم گذاشتم.
- نه خودم میشورم.
خواستم نمک بریزم. -کار را که کرد؟ آن که ت... بی ادب پرید وسط حرفم: -خداوند هم در قران کریم میفرمایند در کارهایتان مشورت کنید.
من و آرام خندیدیم. آرام گفت: -چه ربطی داشت بابا؟
سامان خیز برداشت به سمت آرام. -ربط نداشت؟
آرام پشتم پناه گرفت. -داشت داشت!
محکم و با بغضی که سعی در نهان کردنش داشتم شقیقه اش را بـ ـوسیدم. -وروجک!
دستش را سفت دور کمرم حلقه کرد و سر گذاشت روی کمرم؛ بغض امانم را بریده بود. من
مادرش بودم... مادرش... دخترِ من سر گذاشته بود روی کمر من و میخندید.
سامان ظرفها را از دستم گرفت و به سمت سینک رفت. دلم نیامد آرام را رها کنم و به کمک سامان بروم. برخالف تصورم ماهرانه و تند ظرف میشست .چهار سال عدم حضور یک زن، به تنش ساخته بود! لاقل برای این یک مورد!
حالا پشت به من بود.سامان... چشم من محو تنش بود. قامتش مردانه بود. موهایش که گاه به سفیدی میزد بد دل میبرد. آرام چقدر خوش به حالش بود .چقدر کنارِ این مرد بودن خوب
بود.
چشمم از اشک میسوخت. آفاق امروز چقدر بغض میکنی. بغض شیرین!
آرام بالاخره رهایم کرد و از خدا خواسته به هال رفتم. کوله ام را به دوش گذاشتم. با نگاه به صفحه خاموش تلویزیون روسری ام را صاف کردم و به آشپزخانه برگشتم. با دیدنِ آرامی که برای سامان پیش بند میبست چشمم خیس شد. نه دیوانه! بپرسد چه مرگت شده چه مینالی؟
میگویی تو ...توی سامان دست از ذهن و مغزم بر نمیداری؟ بعد او یکی نمیخوابانَد دم گوشَت و با لگد بیرونت نمیکند؟! آفاق بس کن!
صدایم میلرزید. آب دهانم را قورت دادم تا از شدت ارتعاشش کاسته شود. -من میرم.
یکی از درونم دم گوشم قهقهه زد. ”من میرم“! جفتشان با بهت برگشتند. بعد سامان مثل بسیجیها سرش را پایین انداخت و با ظرفها مشغول شد. تو محالی... محال! تویِ محالِ لعنتی!
آرام با بهت و غم نزدیکم شد. -آفاق!
به زور لبخند زدم و تند بغض قورت میدادم. -قربونت برم من. میبینمت!
بغض کرده بود، مثل من! -نرووو!
پیش رفتم و بـ ـوسیدمش. -میام!
باز مرا سفت بـ ـغل گرفت. -توروخدا نرو.
کمی خم شدم و سر گذاشتم روی شانه اش. -عشق من! میام به خدا میام.
 
 
صدای هق هقش که بلند شد با ناباوری صورتش را از خودم فاصله دادم. -آرام؟! بغضم یک اپسیلون تا ترکیدن فاصله داشت. مظلومانه مثل کسی که تا حالا مادر نداشته باشد گفت:
-آخه چی میشه نری؟
صدای آرام سامان آمد: -شما که خونه تون نمیری، میری مسافرخونه دیگه. اینجا بمونید خب! من میرم پیش
دوستم تا شما راحت باشین.
تو مرا همین چندساعت پیش مرا ”تو“ خطاب کردی؛ حالا همه ضمایر را قاطی کردهای!
گرفته میگویم: -این چه حرفیه! برم بهتره!
برخالف تصورم شانه ای بالا انداخت و آرام را به سمت خودش کشید. خشک و سرد خطاب به آرام گفت: -آبغوره گرفتنت چیه باز؟
یواش گفت اما من که برای حرفهایش صد تا گوش داشتم شنیدم: -نمی خواد بمونه دیگه!
بعد خطاب به من گفت: -تشریف بیارین.
و به بیرون از آشپزخانه، سمت اتاق خوابی که احتمالا مال خودش بود رفت. داخل شد و داخل نرفتم. شش تا تراول را با احترام به سمتم گرفت. شرمنده و خجول گفتم: -امروز زبان کار نکردیم!
باز تراولها را به سمتم گرفت. -برای دفعه های بعد.
میدانستم دفعه بعد هم باز پول میدهد گفتم: -نه. ما واقعا کاری نکردیم .من برای بیکاری و شوخی و خنده حق و حقوق نمیگیرم.
با پوزخندش تمام دلم آتش میگیرد و آفاق دیگر تابِ بغض بلعیدن ندارد. -برای مادری کردنت چی؟! با تمام خشم و گریه ام گفتم:
تو مادری کردن منو ساعتی کردی! وگرنه من از خدامه ثانیه با ثانیه با بچهم باشم.
چشمهایش ریز و لحنش توهین آمیز میشود: -مادر! تو خیلی بارِته اگه بچه تو ول نمیکردی!
آفاقِ خشمگینِ بغضی داد میزند: -شعورت میکشه توهین نکنی؟ قضاوت نکنی؟ پدر جان درس چی به بچت میدی؟ چرا وقتی هیچی نمیدونی حرف الکی میزنی؟
نه داد میکشد، نه اخم و تخم میکند. پریشان دست میکند توی موهایش و لب میجود. قدم بر میدارد سمت کانتر، سوییچ را بر میدارد و... آفاق را با تمام اشکها و بهت هایش تنها
میگذارد. نگاه آرام دلم را آشوب میکند. بهم پناه می آورد.
چند ساعت که میگذرد نمی آید. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد، حالت تهوع و عذاب وجدان امانم را بریده و سامان نمیآید. سامان نمی آید. آرام بی قراری میکند. میگوید سامان گوشی بر
نمیدارد. با موبایل خودم زنگ میزنم. جواب نمیدهد. بعد از نیم ساعت بالأخره جواب میدهد. * سامان *
میدانم الان آرام روی مبل نشسته، تلفن توی دستش است و مدام شماره من را میگیرد. با آهی دایره تو خالی را تا سمت راست صفحه و دایره سبز میکشم. -خوبم بابا جان! -بیا خونه بابا! - نه عزیزم بیرونم من. شما راحت باشید.
صدای بغض دارش می آید. -چه جور راحت باشیم آخه؟ بیا دیگه!
تلخ لبخند میزنم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.11/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.1   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه txrg چیست?