رمان مرگ مزمن۱۹ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۹

-برو بخواب. عاشق تخت منی، اصلا برو روی تخت من بخواب! رااااحت.

 
نمیخوام. بیا! - ول کن دیگه بابا جون!
هق میزند: -چرا شماها این جوری این؟ باید التماستون کنم پیشم باشین؟ ناز میکنید چرا همش؟ اذیتم میکنید چرا؟
تا می آیم چیزی بگویم پیش دستی میکند: -اول اشک آدمو در میارین، بعد ماچ و بـ ـغل و قربون صدقه؟ خب از اول اشک آدمو در نیارید
دیگه.
با آه بلندی گوشی را قطع میکند. نیم ساعتی به مهتاب تنها زل میزنم و قطرات باران چک و چک به صورتم میخورند. بهار است. باران تندی اوج میگیرد. چراغ خانه ها خاموشند. شب از نیمه گذشته است و دلم هوای بغض و چشمانم هوای باریدن دارند. دو ماه دیگر غم فرشته پنج ساله میشود و من یک زن مهربان و بی پروا را توی خانه ام راه داده ام. اجازه میدهم توی آشپزخانه ای که جز فرشته و مامان و سارا زن دیگری به میانش قدم نگذاشته آشپزی کند و برای آرام غذای محبوبش را درست کند. من یک زن غریبه را زیر سقف خانه ام راه داده ام و حتی اجازه میدهم شب توی خانه ام بماند!
سامان... اینها بوی خوبی نمیدهند. بوی خیانت میدهند. بوی لجن و کثافت میدهند. رویت میشود بعد از فرشته به چشمان زن دیگری نگاه کنی؟ سامان این حجم از رذالت در تو؟! بعید است. سامان بزن زیر همه چیز! معلم زبانی در کار نیست. دو روز دیگر کیلیلیلی، مامان برایت کِل میکشد و تو حلقه میاندازی توی انگشتش. بعد چهار تا بچه پس میاندازی و تف توی غیرتت اگر روزی "ف"ِِ فرشته را به زبان بیاوری.
سامان... سامان دنیا صاحب دارد. این دنیا چهار سال زجر کشیدی، آن دنیا به پاس تک تک این کارهایت تا ابد زجر میکشی. فرشته اگر بفهمد که میفهمد و فهمیده، حالش ازت به هم میخورد. فرشته حالش از من به هم میخورد. فرشته... با لرزی که به بدنم مینشیند کمر راست میکنم. من کی روی زمین نشسته ام؟
سر بلند میکنم. از هجوم باران چشم میبندم و به خدا پناه میبرم. موبایلم زنگ میخورد و میدانم آن پشت جز هق و گریه خبری نیست. تنم کم رمق شده، میلرزد و منِ پر بغض از درد و سوزشی که به گلویم نشسته دیر دیر میتوانم بغض فرو دهم.
از سرما دندانک میزنم و لباسهایم که خیس خیسند سنگین شده اند و به تنم چسبیده اند.
لرزان بلند میشوم. دست میکشم روی ماشینی که به آن تکیه داده بودم. خنک بود اما من داشتم یخ میزدم و از شدت سرما وقتی پاهایم برای راه رفتن به هم بر میخوردند دلم میخواست نعره بکشم و شل میشدم. موبایلم دیوانه وار زنگ میزد و دلم میخواست بردارم و بگویم یکی بیاید مرا نجات دهد! اما کی؟ آفاق یا آرام؟ کدامشان ذره ای برای من ارزش و عالقه
قائل بودند؟
 
نگاهم را سوق دادم به تابلوی سفید رنگ... از خانه خیلی دور نبودم. با جان کندن به در بلوک رسیدم. برسم خانه میمیرم. میدانم.
با آسانسور بالا رفتم .همزمان با ریتمِ آهنگ آسانسور میلرزیدم. کلید را به آرامی به در انداختم و در را باز کردم. سکوت بود و تاریکی. در را بستم و بی معطلی به اتاقم رفتم .لباسهایم را کندم و با لرز کشوی لباسهایم را باز کردم؛ از پستوهای درونی اش آستین بلندی بیرون کشیدم
و با لرز پوشیدم و چنگی زدم و چند تیشرت دیگر رویش!
و با درد و مریضی که هرگز سراغ نداشتم زیر پتو خزیدم و از درد استخوان ناله زدم. دست دراز کردم و از روی پاتختی یک قوطی قرصی که همیشه آنجا بود را به دست گرفتم. یک قرص
خواب و سه قرص مسکن... با ته ماندهی آبِ دیشب چهار قرص را به زور راهی معده ام کردم و با
آرامشِ ناشی از رسیدن به خانه، و با گلو درد و لرز پتو را روی سرم کشیدم. سردم بود... سردم
بود... دیگر نا نداشتم بروم و چند پتو بردارم.
صدا زدم: -آر... صدایم مثل خروس شده بود. بقیهی اسم آرام را گفتم اما صدایش مثل پارازیت بود تا صدای
سامان!
ناامید زیر پتو خزیدم و چشمهای سوزانم را بستم. فرشته همین نزدیکیها بود. با خنده مرا بــوسید. با عشق روی موهایم دست کشید. داشت برایم شعر میخواند... داشتم میمُردم... *** جلوی پای امید افتاده بودم و به تمام معنا عر میزدم! امید خم شده بود و با درد میبــوسید مرا. مشت میزدم روی کفشهایش... چنگ میزدم به مچ پایش... رمق بلند شدن نداشتم.
یکی داشت بازوی مرا میکشید؛ دم گوشم ضجه میزد. با ضربه محکمی که به بازویم خورد و جیغ، با هین از خواب پریدم. هیچی حالیام نبود. هیچی نمیفهمیدم. مثل صفحه کامپیوتر نیاز به بارگذاری داشتم. با ضجه آرام نگاهم را از دیوار گرفتم و از جا پریدم.
چی شده؟! نفسش نمی آمد: -باب ...ام... شتابان و حیران از اتاق بیرون رفتم. آرام زودتر از من به در اتاق اشاره کرد؛ چراغ روشن بود.
موهایم را از روی چشمم عقب بردم و با ترس و بغض وارد اتاق شدم. صدای ناله و زمزمه اتاق را پر کرده بود. پر از بهت به منشأش خیره شدم. با دیدن سامان مبهوت به سمتش رفتم .
دستهای لرزان آرام که روی دست سرخ سامان نشست بغضم به آرامی ترکید.
خدایا... قطرات عرق روی صورتش جولان میدادند؛ موهایش خیس بود. گوشه چشمهایش کثیف بودند .
اختیار از کفم رفته بود؛ هق میزدم. دست پیش بردم و دستش را گرفتم. کوره آتش بودند. با ترس دست گذاشتم روی پیشانیاش... پیشانی سامان... بدتر از دستهایش بود. سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
 
 
. رو به آرام گفتم: -آرام پاشو وقت گریه نیست. لباساشو کم کن. بدو تا تشنج نکرده.
وقتی دیدم پتو را از روی سامان کنار زد بی درنگ به سمت آشپزخانه دویدم. از کابینت زیر سینک یک قابلمه بیرون کشیدم و تا وقتی پر شد از آب سرد، دویدم توی اتاق و رو به آرام گفتم: -حوله! حوله کجاست؟! در حالیکه با زحمت میخواست تنه سامان را بلند کند گفت: -تو روشوییه!
با اخم دویدم سمتش. -چی کار میکنی دو ساعته؟ کتفشو بگیر.
بعد با هم تنهاش را بالا کشیدیم و نشاندیمش. دلم داشت کباب میشد.
آرام داشت دانه دانه تی شرتهای که پوشیده بود را در می آورد .چه بر سر این مرد آمده بود؟
با هق هق دویدم و از روی میله بالای روشویی حوله آبی رنگی را قاپیدم و با قابلمه پر از آب سرد به اتاق برگشتم. صدای ناله ها و زمزمه های بی رمقش کنار گوشم بود انگار... حالا یک تیشرت و شلوار تنش بود. سینه اش خیس عرق بود. مضطرب بودم. میخواستم سر
بگذارم روی سینه ستبرش و ازش بخواهم پناهم شود .خواسته شدن میخواستم. سامان را ...این مرد را ... با هق هقی که خودم دلیلش را میدانستم حوله خیس شده را روی پیشانی اش گذاشتم. بدتر از
آرام شده بودم. درنگ، حال سامان را بد تر میکرد. تیشرتهایش را خیس کردم و گذاشتم روی دست و پایش.
ناله زد... ” دارم دچار میشوم... ”
دست خیسم را کشیدم روی چشمم و زمزمه کردم: -جان؟! چنگ زد به مچ دستم. لبهای خشک و سرخش کمتر گوشم زمزمه کردند: -فرشته...
لعنتی... لعنتی من آفاقم... فرشته زیر خروارها خاک مدفون است. من دارم تو را پاشویه میکنم.
من دارم برای تو میمیرم از استرس. بعد تو فرشته را صدا میزنی نامرد؟
گونه ام داغ میشود؛ دستی داغ روی پشت کمرم مینشیند. حالم به هم میخورد. از خودم. از
داغی تنش. از بـوسه ای که کاشته بود و مرا فرشته فرض میکرد. حالم به هم میخورد؛ از
هرچیز که تهش به او ختم میشد.
داد زدم: -آرام زنگ بزن یکی بیاد ببریمش بیمارستان. حالش خیلی بده.
حالش خیلی بد است. مرا میبـوسد و میگوید فرشته!
دستمال روی پیشانیاش را برداشتم و باز خیس کردم و روی پیشانی اش گذاشتم.
آرام تلفن بی سیم به دست داشت شماره ی کسی را میگرفت. نگاهم خیره سامان بود. علناً
داشت با آن صدایش و با چشمهای بسته چرت و پرت میگفت. چند ثانیه یک بار هم یک
لبخند کوچک مینشست روی لبش.
با غم دست گذاشتم روی گونهام. جای بـوسه اش داغ بود. قلبم بیشتر از جای بـوسه اش میسوخت. دیگر از آن تپش قلب ماورایی خبری نبود. یک خروار غم جاری شده بود به قلبم.
مرا بـوسیده بود. مرا به اسم لعنتی فرشته بـوسیده بود. اینش دردناک بود. .
 
عقب رفتم و روی زمین نشستم. امروز توی آشپزخانه با اسم فرشته با من شوخی و خنده کرده
بود؟! با نفرت بلند شدم؛ چهرهاش خیس عرق بود... سرخ بود. لبهایش ترک خورده بودند و تیره رنگ شده بودند؛ به خاطر تب بالایش بود. ناخنهای کبود رنگ شدهاش دستهایم را میکاوید. *راوی سوم شخص*
با صدای گریه آرام، آفاق سر بلند میکند؛ آفاق بی درنگ تلفن را از دست آرام میکشد. -الو؟
صدای خواب آلودی میگوید:
الو؟ آرام؟
آفاق میماند چه بگوید. لرزان میگوید: -م...ن معلم زبان آرامم. آقا سامان حالش خوب نیست. تب کرده، خیلیم بالاست. من و آرام
نمیتونیم ببریمشون درمانگاهی جایی. میشه کمکمون کنین؟! صدای هراسان کامران می آید: -نیم ساعت دیگه اونجام.
بی حرف قطع کرد و به پاشویه سامان ادامه داد. سامان میان خواب و بیداری دست آفاق را
میگرفت و فرشته را صدا میکرد و آفاق جان میداد تا صدای هق هقش بلند نشود. آرام
دستهایش را خیس میکرد و صورت سامان را نوازش میداد.
نیم ساعتی که گذشت حال سامان نه بهتر شد و نه بدتر؛ همانجور مزخرف مانده بود.
آرام کشوی فرشته را باز کرد و یک روسری ازش بیرون کشید و سر کرد؛ بعد رو به آفاق گفت: -عمو کامران داره میاد؛ تو نمیخوای؟! آفاق شوکه دست کشید روی سرش؛ وقتی دستش به موهایش خورد داغ کرد.
گرفته گفت: -چرا؟
آرام روسری دیگر فرشته را به دست آفاق داد. آفاق با نگاهی به روسری زیبای زرشکی رنگ آن
را سر کرد.
وقتی صدای زنگ آیفون بلند شد جفتشان هراسان بلند شدند. آرام دوید و در را باز کرد.
کامران و پشت بندش یک مرد وارد خانه شدند. آرام با هق هق سمت کامران رفت و کامران با اشاره ای به مرد غریبه آفاق را مخاطب قرار داد: -دکتره!
بعد با محبت دست روی کمر آرام گذاشت. -آروم عمو جون
آفاق با آنها به سمت اتاق رفت.
-اینجان.
وقتی وارد اتاق شدند سامان همچنان داشت مینالید. دکتر که معاینه اش را انجام داد گفت: -چند سالشه؟! آرام که چشمهایش از گریه میسوخت گفت: -سی و شیش. -سرمایی که خورده شدیده؛ اما فشار عصبی که روش بوده شدیدتر بوده. قرص اشتباه خورده.
بعد در حالی که وسایلش را در کیف میگذاشت. -عمدی یا غیرعمدیشو نمیدونم.
آرام، شل و بی رمق میگوید: -یعنی چی؟! دکتر نگاهی به سن و سال آرام میکند و بی حرف شانه بالا میاندازد .رو به کامران میکند. -از لحاظ بدنی خیلی ضعیفه. وضعیت تغذیه ش چطوره؟! غذای بیرون نباید بخوره.
کامران، آن قرصها روی مخش راه میروند و گنگ نگاه دکتر میکند. دکتر میگوید: -دفترچه بیمه شون رو لطف میکنین؟
آرام از کشوی میز سامان دفترچه را بیرون می آورد و دست دکتر میدهد.
 
 
. دکتر بعد از نوشتن نسخه دفترچه را به دست کامران میدهد. -این داروهاشونه. سرمی که لازم ایشون بود هست همراهم. منتها بقیه داروهاشونو سریع تهیه کنید.
بعد رو به آفاق میگوید: -نگران نباشید. تب همسرتون داره میاد پایین .فقط داروهاشو فراموش نکنید و مایعات فراموش نشه. چوب لباسی هست اینجا؟ سرمشون باید جایی وصل شه.
آفاق از همسر ِسامان خطاب شدن دلش میریزد و آرام میگوید: -تو اتاق من هست.
کامران به اتاق آرام میرود. لباسهای رویش را بر میدارد و روی تخت میگذارد و با چوب لباسی بر میگردد. دکتر سرم را روی چوب لباسی تنظیم میکند. با تشکر آرام و آفاق، کامران
مثل مرده ها دفترچه را گرفت و با دکتر بیرون زد. رفیقش میخواست خودکشی کند؟! *** *سامان* - فرشته؟! - ژون؟
می خندم؛ خندهام را میبوسد؛ میگویم: -روی پیشونیم یه چیز سرده. نمیتونم برش دارم.
می خندد. نمیتوانم خندهاش را ببـوسم. - خسته ام فرشته... لهِ له.
جسمی را روی سینه ام حس میکنم. دنیا سیاه میشود. فرشته را نمیبینم. سیاهی مطلق. با
آهی سر رفتن فرشته چشمهایم را باز میکند. دنیای پیش رویم منتهی میشود به صورت
آرامش بخش آرام. چشمهایم خیلی باز نیستند؛ نور اذیتشان میکند. اطرافشان به طرز چندش
آوری خشک است.
آرام با شوق سرش را از روی سـینه ام بر میدارد. نرو؛ تو بمان.
می گوید: -بابا؟ آفاق... آفاق... عطر آشنایی را حس میکنم. دستش کنار دستم مینشیند .به صورت نگران آفاق لبخند
میزنم. از چشمهایش حالا آسودگی هویداست .دست آرام را میکشد. -بیا بریم سوپ درست کنیم.
آرام که تازه من را انگار پیدا کرده! میگوید: -باشه وایسا حالا!
بعد می آید و روی تخت کنارم مینشیند. جسم خیس روی پیشانی ام را بر میدارد و دست گرم
و کوچکش را میگذارد روی پیشانی مرطوبم. با لحنی که خبری از اندوه نیست میانش میگوید: -تب نداره!
مگر باید تب داشته باشم؟! نگاهش میکنم. حال حرف زدن ندارم. به بلوزم نگاه میکنم. به تنم
چسبیده است. احساس کثیفی میکنم؛ یک جوری که انگار لباسهایم به تنم چسبیده اند. رنگ
بلوز آشناست. سر میچرخانم. از ابری بودن هوا دلم میگیرد و با قطرات روی پنجره دیشب را
به خاطر می آورم.
با بـوسه ای که روی صورتم کاشته میشود آرام را مینگرم. -خوبی؟! صدایم کلفت و بد شده است. بغض توی چشمانِ عزیزترین موجود زندگی ام مینشیند.
آفاق بیرون میرود؛ آرام سرش را روی بالشتِ کنارم میگذارد و بغض کرده میگوید: -ترسیدم.
رفتن من برایش ترس دارد. دست ِخشک شده ام را پشت گردنش میگذارم و تا روی شانهام
هدایت میکنم. -عمر من...
 
 
بوی موهایش... موهایش بوی فرشته را میدهند. شامپوی فرشته را میزند. چهار سال است... بعد به ذهنم می آید ممکن است مریض شود. از تنم فاصله اش میدهم. -سرما میخوری. - دَرَک!
تهوع، به درونم هجوم می آورد؛ با تمامِ بی حالیهایم با شتاب پتو را کنار میزنم. مایع تلخ تا
روی زبانم می آید؛ جلوی دهانم را میگیرم و به سمت دستشویی میدوم. میانه راه که عق
دیگری میزنم دست لعنتیام ول میشود. با درماندگی به کثافت ِ به بار آمده نگاه میکنم و بازعق میزنم. صدای هق هق آرام می آید. حالم از خودم، از ضعفم به هم میخورَد. دارم خودم را
بالا می آورم... سامان شاهوردی را... تمام که میشود سرم را بالا نمی آورم. معذبم؛ جلوی آرام و آفاق شرمم می آید. صدای لرزان آفاق خجالتم میدهد. -فدا سرت! مال قرصاست. اشکال نداره.
پاهایم میلرزند و به سمت آشپزخانه میروم. دستهایم لمسند انگار؛ تلخی نشسته به دهانم.
آفاق مهربان کنارم می ایستد؛ چقدر خوب است بودنش... - چی میخوای؟! - پارچه. - واسه چی؟
به آن کثافتها اشاره میکنم. گرمی دستهایش را پشت کمرم احساس میکنم؛ لرزش پاهایم متوقف میشود. - تو برو استراحت کن؛ جمعشون میکنم.
دستم را کانتر بند میکنم و چشم میچرخانم برای پارچه.
فشار بیشتری به کمرم وارد میکند؛ کج نگاهش میکنم. چشمهایش مهربان و دلسوزند. - برو!
رویم نمیشود او آن حجم منفور را تمیز کند. - توروخدا برو!
قدم بر میدارم. آرام با گریه میدود سمتم. دستهایم را میگیرد و مثال کمکم میکند. لبه تخت مینشینم. کنارم مینشیند. دلم برایش میگیرد. به نگاه اشکی و هراسانش چشم میدوزم.
یک روز نشد چشمهای این بچه گریان نباشند.
چشمهای معصومش را میبـوسم؛ طاقت ندارم بقیه اشکهایش را ببینم؛ بی آنکه نگاهش کنم به سمت حمام میروم و برای اینکه جهت فکرش را عوض کنم میگویم: -برام حوله و لباسمو میاری؟!
*راوی سوم شخص * - آقا؟ آقـا؟! نگاه مبهوت و خیره اش را از روی ام دی اف پیشخوان به سمت مرد سوق داد. - بله؟! نگاه متعجب و طلبکار پسر جوان... -داروهاتون!
ممنونی زیر لب گفت و با حالی گرفته و ذهنی مشغول از داروخانه بیرون زد. هنوز بوی نم باران
می آمد. دلش قدم زدن میخواست؛ دوست داشت یکی از آن ده ها دخترِ لیست مخاطبینش که
ادعای عشق و دوست داشتنشان می آمد حالا بهش زنگ بزنند و حالش را بی منت و خواسته
بپرسند. حالِ رفیقِ دیرینه اش خوش نبود! نباید منتظرش میگذاشت. رفیقی که میخواست
خودکشی کند! سامان و خودکشی؟ "مگه اون چشمهای لعنتیت رو باز نکنی سامان! به خدا میدونم چی کارت کنم!"
 
 
وقتی از داروخانه شبانه روزی زد بیرون خورشید کم کم داشت پرتوهایش را به رخ زمین میکشید.
وقتی رسید خانه ی سامان، صدای خنده می آمد. موهای سامان خیس بود؛ آرام برای اینکه
سامان بیشتر سرما نخورَد روسری ِسرش را روی سر سامان انداخته بود و آفاق و آرام بهش
میخندیدند. سامان تا چشمش به کامران می افتد لبخند میزند. -عه! سالم.
کامران از تظاهر سامان عقش میگیرد. -سالم بهتری؟
و پلاستیک داروها را دست سامان میدهد. سامان با بی خیالی پلاستیک را روی پا تختی
می اندازد.
خوب میشم بابا!
کامران مثل بمبی مدفون، ناگهانی منفجر شد: -خب خر! مرض و خوب میشم. ولت کنن که به گ... خوریات برسی؟! اخمهای سامان در هم میرود و به آرام و آفاق حیران اشاره میکند. -درست حرف بزن! چته؟
آفاق میخواست از اتاق بیرون برود؛ اما میترسید دعوایشان شود.
کامران با فریاد قوطی قرص را از روی پا تختی به سینه سامان پرتاب کرد. -دسته گلتو به اینا گفتی که باهم دارین استندآپ کمدی اجرا میکنین؟
سامان ِ حیران بلند تر داد میزند: -صداتو بیار پایین! چی زدی؟ خوبی؟! کامران با پوزخند عصبی رو به آفاق و آرام سرگشته میگوید: -آی کیوتون چقده؟ نشنیدین دکتره چی گفت؟
بعد به سمت سامان خیز بر میدارد و قوطی قرص را از روی تخت برمیدارد. آرام و آفاق که
فکر میکنند قصد کامران چیز دیگریست، جیغ میزنند و گام پیش میگذارند. کامران
صدایش میلرزد و قوطی قرص را تکان میدهد. -خب احمق چارتا دونه بیشتر میخوردی از شرت راحت میشدیم دیگه. خجالت نمیکشی مرد گنده؟! خودکشی آخه بیشعور؟
سامان میماند. آفاق میماند. آرام که طاقت شنیدن ندارد میگوید: -دکتر که گفت شاید عمدی نبوده!
کامران عصبی میخندد. -دخترتم به خودت رفته انگار! خریتو از تو به ارث برده.
سامان بلند میشود؛ شقیقه اش میکوبد. آرام جیغ میکشد. - حرف دهنتو بفهم! جناب فهیم، حکیم، عالمه، واسه خودکشی دیر نیست؟! میتونی بفهمی
که من اصن دیشب نفهمیدم چی خوردم؟
-خودتو خر کن. کور که نیستی! - باشه کور نیستم؛ تو هم برو تو تربیتت تجدید نظر کن؛ دیگه ام نمیخوام واسه من رگ
دلسوزیت گل کنه.
بعد از شلوار جینش که به چوب لباسی آویزان است چندتا اسکناس ده تومانی بیرون میکشد و تقریبا دستش را به سمت کامران پرتاب میکند. -بابت داروها هم مرسی!
کامران بر میگردد و با فحشی به در میکوبد و میرود.
دوستیِ چندین و چند ساله یشان داشت با یک سو تفاهم نابود میشد. *
*
*
با خنده ی آرام به خودش آمد؛ آرام روی پایش دراز کشیده بود و تلویزیون میدید. دست برد و
خط کشید میانِ موهایش... عزیزش بود... صدای آفاق آمد: -میای سر میز؟
 
 
"میای" !
سر برگرداند و نگاهش کرد. این سوال را اولین بار بود کسی ازش میپرسید؛ آب
دهانش را دردناک قورت داد و گنگ به چشمهای مهربانِ آفاق زل زد.
آفاق لبخند زد: -سوپ رو بیارم سر میز یا همونجا؟! رویش نشد جوابش را با لبخند و مهربانی مثل خودش بدهد؛ احساس میکرد فرشته کنج خانه
نشسته است و نگاهشان میکند و این بد عذابش میداد. نگاهش را به طرز مسخره ای به
کانتری سوق داد که آفاق از پشتش داشت برایش سوپ درست میکرد. -فرقی نداره!
آفاق خندید. -سفره کجاست؟
آرام داد زد: -دومین دراور.
لحظاتی بعد آفاق جلوی پای سامان سفره را پهن کرد. آرام، بلند شد تا کمکش کند. سامان هم
بلند شد. آفاق مانع جفتشان شد و به گفته خودش ”کار را که کرد؟ آن که تمام کرد!“. سامان پس از سالها نشست پای سفره. با جان و دل عطر دل انگیز سوپ را بلعید. عطر غذای گرم... به یاد قدیمها سوپش را با نان میخورد. قدردان نگاه ِ نگاهِ منتظر آفاق کرد. -محشره! مرسی!
آفاق، آسوده جوابش را داد: -نوش جان!
سامان لرزید... ترسید... لغزید... مُرد. زنی به جز فرشته داشت نوش جانش میگفت. این زن...
چرا الان باید توی خانه اش باشد و آن طور با احساس نگاهش کند و آن طور مهربان باشد؟! قاشق فلزی توی دستش فشرده شد. آفاق داشت با آرام حرف میزد: -چیکار میکنی آرام؟! آرام با انزجار قارچها را به سختی گوشه ی بشقابش هدایت میکرد.
آفاق با غم گفت: -میگفتی نمیریختم.
سامان باز با تشکری که این بار کم جانتر از بار قبل بود از روی زمین بلند شد.
آفاق گفت: -دیگه نمیخوری؟! بازم بریزم؟! - نه دستت درد نکنه. زحمت کشیدی. - بهتری؟ - بهترم. - نیستی. - هستم. - رنگ و رو نداری هنوز. چهار تخمه درست کنم واسه گلوت؟!
دست سامان لغزید روی دستگیره در و بی جواب رفت اتاقش... دل آفاق شکست؛ این مرد،
دوستش نداشت. سامان نشست لبه ی تخت. خواست برگردد و آن عکس معروف فرشته را از
روی کنسول بردارد که با جای خالی اش روبه رو شد. نا امید دراز کشید روی تخت؛ صدای
خنده دلبرانه آفاق حالش را بدتر کرد. داشت به فرشتهاش خیانت میکرد. یک زن نامحرم برایش سوپ درست کرده بود.
بلند شد و از کشوی فرشته یکی از بلوزهایش را بیرون آورد. پایینِ دراورها نشست و بیقرار لباسش را بو کشید. ”بی تو پاییز از اینجا نرفت...“ تلفن زنگ میخورد؛ آفاق سامان را صدا میکرد. جای شکرش باقی بود که سامان را ”آقا
سامان“ صدایش میکرد! . .
 
 
آفاق وارد اتاق شد؛ لبخند و شوقش ماسید با دیدن سامان توی آن حالت.
سامان سرد و خشن گفت: -لازم نبود بیای تو!
آفاق مظلومانه و نادم گفت: -آخه تلفن د... سامان با داد بی رحمانه ای حرفش را برید: -به تو ربطی نداره!
کلفتی ِ صدای ناشی از سرماخوردگی سامان، خوشایند نبود. غرورش خرد شد؛ بغض کرد؛ با تلفن بی سیم برگشت. رفت لباسش را بپوشد و گورش را گم کند و برود و پشت سرش را هم نگاه کند..؛ اما دیر بود... صدای در آمده بود. سامان زودتر رفته بود و گورش را گم کرده بود و
پشت سرش را نگاه نکرده بود.
آرام هراسان دوید به سمت حجمِ خالی از پدرش؛ بعد برگشت و پرسشگر و حیران زل زد به آفاق. - چی شد؟! بابا چرا رفت؟!
آفاق زل زده بود به در؛ داشت زندگیِ آرامِ دو نفره شان را خراب میکرد. - آفاق؟ ....- - بابا کجا رفت؟! آفاق دستش را به دیوار بند کرد. -هیچی نشده.
آرام با ناراحتی به سمتِ سفره رفت و جمعش کرد. باز پرسید: -تلفن کی بود؟
آفاق عاصی داد زد: -نمی دونم آرام جان!
آرام بغض کرده از دادِ آفاق به سمت تلفن رفت. با غم شماره سامان را گرفت؛ مطابق تصورش جواب نداد. روی صندلی کنار میز تلفن چمباتمه زد. چقدر فرق داشت... چقدر با هم سن و سالانش فرق داشت. چقدر این تفاوت اذیتش میکرد. آفاق پشیمان شد؛ دست برد و موهای آرام را نوازش کرد. با مهر و غمِ ساطع از رفتن سامان آرامِ دلش را بوسید. -ببخشید! اعصابم خورد شد یه دفعه!
آرام با آهی سرش را روی زانویش گذاشت. -اشکال نداره.
عادت داشت! *** بیشتر روی صندلی ماشین لم دادم؛ سکوت بود؛ فقط دود سیگار بود توی ماشین... دودِ سیگار... شب شده بود. صورتم داغ بود. سرم درد میکرد؛ کلافه بودم. موبایلم هم از همان وقت یک سره
زنگ میخورد. مطمئن بودم آرام است. دلم نمی آمد خاموشش یا از دسترس خارجش کنم.
میترسیدم آرام غصه بخورد. صدای زنگ کوتاه پیامک آمد. بی اعتنا به سمت خانه کامران راندم و همزمان شماره اش را گرفتم. جواب نمیداد.
پیام دادم ”گاو نباش جواب بده“. پیام را دید اما جواب نداد. لبم را جویدم و راندم. خیابانها شلوغ بودند؛ شهر با چراغ ماشینها چراغانی شده بود انگار... تا ته اتوبان.
وقتی رسیدم خانه اش هم به زور جوابم را میداد. آخر آنقدر زدم توی سر و کله اش و بهش فحش دادم یخش باز شد. موبایلش زنگ میخورد. دیگر حالم از زنگ موبایل به هم میخورد.
با دیدن صفحه گوشی اش متعجب رو به من میکند:
-خونَته!
آرام است! آرامِ عزیز من... تو اگر نبودی کی به من زنگ میزد جانانِ بابا؟ - بر ندار کامران! - چرا؟! آب دهانم را قورت دادم. گفت: -گناه داره.
 
 
من میدانم دیگر! نشسته روی میز تلفن دارد مثل ابر بهارانه اشک میریزد. کامران تماس را
برقرار میکند و گوشی را به من می دهد. صدای گریه اش دلم را ریش میکند. - آرام؟! ...- قدم بر میدارم سمت تراس. -آرام؟! لورایِ من؟
گریه است جوابم؛ طنین آرام خنده ام میپیچد توی گوشی. -لوس من؟! - بیا!
آه میکشم: -میام بابا؛ امشب نه! - تورو خدا!
این آفاق کجاست تو را آرام کند جانان من؟
-قسم نده. میام؛ امشب نه!
هق میزند: -کی میای؟ - فردا میام با هم ناهار میریم بیرون. من و تو.
خوشحال نمیشود. -فردا میای؟ - فردا میام! گریه نکن دیگه. - اولین باره شب خونه نیستی.
دلم میگیرد: -برو بخواب بابا! - خوابم نمیبره. امشب بیا. الان بیا. -فردا میام.
هق میزند: -چرا نمیای؟! فرشته داشت صدایم میزد. شرمم می آمد؛ عرق نشسته بود بر شقیقه ام؛ داغ کرده بودم. -اون یه خانومه، منم یه آقا! درست نیست.
صدایش دلخور و متعجب بود. چه خوب که میفهمید. -یعنی چی بابا؟! تو نباید راجع به خودت این طوری فکر کنی. تو اینجوری بگی بقیه چی پس؟! دستم سر خورد و روی تیشرتم نشست. کاش پیراهن بود و تمام دکمه هایش را باز میکردم.
صدایم زد: -بابا؟ - جان بابا؟
دست کشیدم روی صورتم و گردنم را مالیدم. مثل چوب خشک شده بود. بی طاقت گفتم:
میام دیگه بابایی. فردا میام.
صدای گریه اش روی مخم بود. خدایا خط پایان این زندگی را کجا کشیده ای؟! فرسنگها
دویدم. راه نشانم بده. راه تباهی نه، یک عمر توی تباهی دست و پا زدم، راه تمامی نشانم بده .
نفس بریده ام. گور پدر همه... - میخوای آفاق هم بره؟
دردمند گفتم: -من اینجام که آفاق نره.
صدایش آرام بود؛ خدایا من و آرام با هم بمیریم. آرام هم کم توی منجلاب زندگی دست و پا
نزده.
صدای هق هقش شد ختم مکالمه مان. دلم تا صبح لرزید از صدای هق هقی که توی گوشم
مانده بود. دلم اندازه یک دنیا گرفته بود و حرفهای کامران شده بود مرهمم.
تنم داغ بود؛ از درون داغتر بودم. کولر خانه کامران روی دور تند بود و من داشتم آتش میگرفتم. حالت تهوع باز سراغم آمده بود. کامران مثل زنها مدام کمرم را دست میکشید و هر چه میگفتم قرص بده، نمیداد. - منگل همین آشغالا رو میخوری که به این روز افتادی؛ ملت قرص اعصاب میخورن چاق میشن، داداش ما آب میره. آب هم میخوره معدشو باید ری استارت کنن.
دست کشیدم کنج شقیقه ام. مادربزرگ غرغرو. تو برو به دوست دخترهایت برس. چه کارِ من داری؟ - غذای درست حسابی هم نمیخوره دلمون خوش باشه.
توپیدم: -تو غذای درست حسابی درست میکنی من بخورم؟ - نه چون نیاز ندارم!
من که فرشته ام مُرده چرا!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه qxeqkr چیست?