رمان مرگ مزمن۲۰ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۲۰

-خب نمیتونم! چه کار کنم؟ غذاهام مزخرف میشه .مزه آشغال میده. آرام هر دفعه خورده کم مونده تف کنه تو صورتم! - خب دیوانه چرا میگن زن بگیر پاچه میگیری؟

 
این دفعه را پاچه نمیگیرم. دلم میلرزد و بغض را فرشته میچپاند توی گلویم.
شانه های کامران میزبان سرم بشوند این بار، چه میشود مگر؟
بغض کامران را کم دیدهام. -غلامتم داداش. -دلم نمیاد کامران! هروقت تو چشمای زنی نگاه میکنم چشمای فرشته میاد تو نظرم. به خدا نمیتونم. به روح خودش نمیتونم. مامان صد بار پا پیش گذاشت. به خدا نمیشد! اصلا زن که میگن برا من فقط یه معنی میده، فرشته! - اسمش چیه؟ عشقه؟ تعهده؟ - عشق کوچیکه، مزخرفه کوتاهه کثیفه چیپه قلبیه. قلب، زیاد اشتباه میکنه. باید یکی رو تو مغزت داشته باشی. عشق چیه؟! خانه اش بوی غربت میدهد؛ بوی عشقهای دو روزه. میفهمد چه میگویم! تا حالا صد بار عاشق شده است! هفته‌ای یکی دو بار.
می گوید: -نگران رضام. -رضا... دلم شور میزند؛ داشتم برای کامران میگفتم دل زیاد غلط میکند. دلهره بدی مضاف تهوعم شده است. ساعت را نگاه میکنم. سه و ربع. تا صبح خیلی نمانده. نُه بلند میشوم؛ تا نه و نیم خانهام. کنار تخت آرام مینشینم و با بوسه نرمی بیدارش میکنم. به عادل میگویم به زیبا بگوید یک بار موهای مهشاد را ببافد و ازش فیلم بگیرد تا من یاد بگیرم. عادل شماره ام را دارد؛ میگویم فیلم را برایم توی تلگرام بفرستد. به آرام قول میدهم یاد بگیرم. با لبخند از آفاق عذرخواهی میکنم و دعوتشان میکنم به یک کباب ذغالی توی پارک! چای ذغالی؛ آخ اگر فرشته هم باشد غوغا میشود. کامران حرف میزند و به توهماتم پایان میدهم. لبخندم ماسیده
میشود و... دلهره.... روی کاناپه ی نرم خوابم میبرد و ادامه شب در خواب سپری میشود. خسته ام و خوابم میبرد؛ دلم شور است و... خوابم میبرد.
فرشته نفس نفس میزد .با سیلی میکوباند توی صورتم. اسمم را جیغ میزد. برخورد دستهای سردش با صورت داغم پارادوکس آزار دهنده ای بود. دستهایم را بالا بردم و مچ دستهایش را گرفتم؛ کنار گوشم ضجه زد. منگ چشم گشودم. تصویرش که واضح شد، آفاق را میدیدم.
شانه هایم را تکان میداد و جیغ میزد. کامران کنارش بود. مثل من منگ. حس میکردم مُرده ام. حس میکردم مثل اصحاب کهف سالها توی غار خوابم برده است و حالا که میخواهم به دنیا برگردم همه چیزم نامعتبر است .چشمهای بازم دیوانه ترش کرد که جیغش با آن صدای کلفت شده از ضجه، توی گوشم فرو رفت و چنگ زد به سینه ام. کامران لال شده بود. به خودم آمدم وقتی با ضجه صدایم کرد.
مثل زلزله زده ها پریدم روی زمین. -چی شده؟!
.
افاق از کنار تخت سر خورد روی زمین.
 شالش افتاده بود روی گردنش... دستهایش روی تخت نشست و کم رمق سرش را خم کرد و هق زد. آرام کنارش نبود چرا؟ چرا از ضجه های آفاق وارد اتاق نشد؟! چشمهایم حیران پیِ آفاق رفت. کنارش زانو زدم و با عجز صدایش زدم. نفس نداشت؛ سرش را آرام آرام کمی بالا آورد و اسمم را لب زد. صورتش قرمز بود. خیس بود.
موهای خیس از عرقش چسبیده بود به پیشانی اش.
لب زدم: -چه بلایی سرش آوردی؟! با جیغی ناگهانی، ناخنهایش ران پایم را چنگ زد. فریادش لرزاندم: -بردش. جلو چشمای کور شده من بُردش.
بردش! بردش! بردش!بچه م صداش در ن...می...اوم...د.
پلکم دیوانه وار ثابت مانده بود.
چند بار کوبید روی ران پایم و جیغ زد: -یه کاری کن. یه کاری کن.
کاغذی را با دستهای لرزانش پیش چشمم آورد. شماره موبایل بود. خدا... داری باهام بازی میکنی؟ مهره ی آخرم را هم ببازم؟
موبایلم زنگ میخورَد. آدمِ مُرده که تلفن بر نمیدارد. آدم مُرده ها یک کامران دارند توی زندگیشان؛ برایشان دارو میخرد و شبها مرهمشان میشود .برگه را از دست آفاق میگیرد و به صفحه موبایل من خیره میشود. نگاهم را میفهمد.
قَرار... سامان قرار ندارد. سامان... سامان سامان ندارد. آرام. سامان رامِ روزگار شده، آرام ندارد.
دست دراز میکنم. چشمهای کامران حرف میزنند. تماس را برقرار میکنم. - رفتی؛ خواستم موقع نبودنت برم بالا. وقتی رفتم بالا جای خالیتو دیدم پشیمون شدم. بچت بود؛ زن جدیدت بود. تو نبودی! دلم میخواست ببینم این دفعه چه کار میکنی! .

کی باور میکند که زندگی انقدر مزخرف باشد؟! کی باور میکند مجرم به صحنه ی جرم که نه،به صحنه ی زندگی سامان برگردد؟! صدایش می آید: -نمی خواد سکته کنی! کاریش ندارم! برای گرو دستمه!
برای گرو دستش است و کاری ندارد دخترک قربانی مرا. - سنکوب کرده! از من میترسه. من همونیَم که چند سال پیش مامانشو کشتم.
دخترک من... صدای ضجه های آفاق می آید. آخ خدا... مثل ِ روزهای ِ عزاداریِ من برای فرشته ضجه میزد.
چشمهای ملتمس خیره چشمهایم بود تا از حرفهای نیما چیزی به چشمهایم رسوخ کند اما
نه! نه! سامان دفعه قبل ترسید و نجنگید. این بار فرق دارد! این بار میجنگد... آفاقِ بی نوا بی رمق التماسم را میکند:
سامان... تو رو خدا... تو رو به روح فرشت...ه ت... تو رو به پیغم...بر. بچهم سامان!
صدای نیما می آید: -بهش بگو انقد زار نزنه. بگو کاریش ندارم.
من بگویم؟ مگر من میتوانم حرف بزنم؟! آفاق نا نمانده برایش دیگر؛ مثل مادر مُرده ها ناله میزند. سرش دوران میخورد و از شانه اش میگیرم و سرش را روی پایم میگذارم.
 
 
به کامران میگویم: -مردی اون جا؟ آب بیار.
نیما میگوید: -کاریش ندارم. کاریش ندارم. گرو باشه اینجا! چند روز. بعد بهت آدرس میدم بیا. -مریضی؟ مرض داری؟ سادیسم داری؟ - کاریش ندارم. میخوام برم. تموم شدم من آخرامه. فقط میخوام باهاش حرف بزنم. همین بعد بیا ببرش.
کامران، آب به خوردِ آفاقی میدهد که چشمهایش بستهاند و داغیِ پایم میگوید نمرده است!
موهایش ماتند. مثل موهای فرشته برق نمیزنند. مثل موهای فرشته لخت نیستند. - چند روز؟! - چند روز. - دق میکنه میمیره. ولش کن. - کاریش ندارم. - از ترس میمیره! ولش کن.
شقیقهام میکوبد: -ناموس حالیته؟! تو رو به ناموست ولش کن. - الآن نه. - اون الآن سکته نکنه دو ساعت دیگه میکنه. ولش کن.
-
...
- چی میخوای؟! پول؟! هرچقد بخوای میدم. جون؟! جونمم میدم. ولی اونو ولش کن. ول کن.
و جانم میرود وقتی صدای بوق ممتد تلفن می آید. موبایل از دستم میافتد و روی زمین مینشیند. اشک آفاقی که روی پایم دراز به دراز افتاده است و نای نفس کشیدن هم ندارد میچکد.
آه میکشم؛ آفاق عادت ندارد! من یک بار تجربه کردم و شد عادت تمام زندگیام!
دستم را سر دادم و از روی تخت بالشتی را کشیدم و زیر سرش گذاشتم. هق زد و مچم را چنگ زد.
نگاهم را از صورتش گرفتم. فرشته زل زده بود بهم. - مُردن تو زندگی من عادته. اگه مُرد سه تایی با هم میمیریم.
و همین بود که آرامم میکرد. همین اصلِ لعنتی خود ساخته.
از اتاق بیرون میروم. کامران دنبالم میآید و موبایل را دستم میدهد. به کدام دردِ من میخورَد؟! دقیقاً کدام؟! درِ خانه مقصد اولم میشود. صدای کامران می‌آید: -کجا سامان؟! کاش یک قبرستان بود برای زنده ها.
دستم میلرزد روی دستگیرهی در. دست کامران مینشیند روی شانه ام. -داداش کجا میخوای بری؟ بگو به من.
رمق ندارم؛ جان ندارم نفس ندارم آرام ندارم. -میبریم؟ با اتوبوس برم دیر میشه.
سوییچ را دست میگیرد و هراسان و نگران میگوید: -کجا بریم؟! کلانتری؟
صدای گریه آفاق را از پشت کامران میشنوم:
منم میام!
کامران پا در میانی میکند؛ پیشگیری میکند از فریادی که قرار بود سر آفاق بی نوا آوار شود. - شما خونه بمونین بهتره.
رمق ندارد که بایستد حتی! رنگ رخش به کبودی میگراید و قلبم بد میتپد برای پریشانی بی
سابقه‌اش. با دو دست چنگ میزند به تیشرتم. زل زده است به چشمهایم؛ التماسم را میکند.
پلک میزنم. -گریه ت رو اعصابمه. نمیتونم تمرکز کنم.
 
 
ذهنم پرواز کرد به شب مرگ عارف... آن شب که با نگار رفتیم آن جا؛ لواسان. وقتی که مادرش
با ویلچر روی زمین واژگون شده بود. فریاد زده بودم خفه شود و گریه نکند تا بتوانم کاری کنم.
مادرش هنوز زنده بود؟! نگار چه؟! دستهای آفاق لباسم را کشیدند و ملتمس و با گریه صدایم زدند. سعی کردم بی اعتنا رفتار کنم؛ مثل تمام عمرم. در را باز کردم. ضجه آفاق میآمد... صدای برخوردی وحشتناک... پر شتاب بر میگردم. آفاق با زاری سر میکوباند به چوب سخت در. دلم تکان تکان میخورَد.
پاهایم خم میشوند؛ همسایه ها سرک کشیدهاند بیرون... - پاشو آفاق!
دستش مثل پیچک دور پایم حلقه میشود. -بچه م!
خدایا... بعد از چهارده سال زار و زندگی اش را پیدا کرده. زندگی را ازش نگیر! خدایا از من گرفتی؛ به این زنِ بی پناه و غمدیده اما بده!
خشونت میشود چاشنی حرکت دستهایم. آفاق را میکشند بالا و کامران با عذرخواهی همسایه ها را قانع میکند که بیخیال شوند و کله هایشان را بکنند داخل! به خدا که درماندگی یک مرد و ضجه های یک زن تماشایی ست اما ارزش دیدن دارد مگر؟! برو داخل... برو داخل خانم؛ آقای محترم این زن از فرط زاری روسری اش از گردنش آویزان شده؛ دیدن ندارد!
دستم از روسری گردنش میگیرد و روی سرش مینشاند. دستش را میکشم و سه تایی داخل
آسانسور میشویم.
صدایم، صورت آفاق را بر میگرداند: -درستش میکنم آفاق!
نگاهم میکند. دفعه قبل نتوانستم. این بار میتوانم... یک بار برای همیشه تمامش میکنم.
میتوانم تمامش کنم این بار؛ به نفع من یا به نفع نیمایش را نمیدانم.
فقط میدانم صدای آرام باید تا ابد بیخ گوشم باشد؛ صورت مثل ماهش همیشه جلوی چشمم باشد و تا دنیا هست دنیایش باشم. از نبودنش آه میکشم و آینه آسانسور تکیه گاه سرم میشود.
چاقویِ مخصوص نیما که روی دستهاش حرف nرا نوشتهاند رمقم را میبلعد.
دخترکم... دخترکم... دخترکم... *** پله ها را چندتا یکی میکنم و به طبقه دوم میرسم. سربازی که باید پشت میز سبز رنگ بوده
باشد حالا نیست و به سوی اتاقی که کنارش با خط نستعلیق، نام سرهنگ صامتی روی صفحه
طلایی رنگ حک شده پرواز میکنم. از صدای آرامِ برخورد در به دیوار، تا افتادنم زیر پای
سرهنگ سه ثانیه طول میکشد.
پایش که با شلوار فرم مخصوص پوشیده شده را سفت چنگ میزنم و نگاهم را تا نگاهِ پر از
ابهتش سوق میدهم. نمیگذارد بشکنم؛ نمیگذارد بمیرم زیر پاهایش؛ نمیگذارم جلوی مردانی
که تا مدتها قبل همکار و یا دوستم بودند بار دیگر خرد شوم. نباید بگذارد!
نگاهم روی زمین از زیر میز روی جفت جفت پاها سر میخورد .
 
 
دست همیشه پدرانه اش روی شانه ام مینشیند. -برای همین اینجاییم پسر!
جان نبود توی تنم وگرنه زار میزدم. سرم را به پایش تکیه میدهم. دلم هوای پدر را کرده. -اون بار نشد! این بار با شرفمم که شده میجنگم که تو قربانی نشی.
من قربانی بشود؛ بمیرد اصلا... بچه ام... بچه ام قربانی نشود خدا! - چقد شکسته شدی! این موی سفید برای توعه سامان؟! این بود اون ساختنی که من انتظار داشتم؟
روی گسل، بنا نمیسازند. من یک دامنهی زلزله خیزم... ویران شدم؛ روی ویرانه ها، وجود نمیسازند. - چهار ساله دارم با عذاب کار میکنم. عذاب وجدان... حقت نبود. حق اون زن بی گناه نبود.
نام فرشته روی سنگ قبر تداعی میشود در ذهنم... چشمهای ملتمسش... صدای شلیک... موهای آغشته به سرخیِ خونش... خدا خانه ات، دنیایت، درب خروج ندارد؟! - ما فکر میکردیم ته خط معتمده و گروهش. با خودمون فکر میکردیم چقد خنگن. دست کم گرفتیمشون. صد تا آقا بالا سر داشتن. صد تا نفوذی توی باند معتمد. معتمد خودشم نمیدونست. آقا بالا سرا همه میدونستن هویت اصلی تو رو... ما حرفهای عمل نکردیم و دست کم گرفتیمشون .هک سیستم اصال کارِ نیما و رفقاش نبوده. سیستم رو لیدِرای نیما هک کرده بودن؛ مدارک تو رو اونا جابه جا کردن و با هک سیستم از طرف ما به تو پیام میفرستادن. یکی دو پیام اخیر از اونا بوده .میخواستن یه جوری نیما رو حالی کنن تو کیای. مدارکو جابه جا میکنن و توی پیام میگن کجا گذاشتن .اینا رو خودشون اعتراف کردن.
حرفش دلم را خنک میکند. -خیلیاشونو دستگیر کردیم .نیما مونده... اونم لیدرای اصلی وقتی میفهمن نیما دیگه به دردشون نمیخوره همه چیو ازش میگیرن. خواهر و مادرشو توی ویلایی که توش زندگی میکردن سوزوندن. خودش موند؛ زنده موند. از طریق نیما بقیه افرادو تا جایی که شد دستگیر
کردیم. نیما موند که اون هم سالهاست تو چنگمونه و طعمه مون شده! گروه آخری مونده فقط که نیما برگشته به قضیه تو.
من... آرام... یک قربانی دیگر؟!
-مطمئنیم کاری نداره به بچه ت. دلیلی نداره داشته باشه. اون دیوانه ست! مغزش پوکه! پوک!
شراب مخشو تعطیل کرده. ببینیش میمونی! از اون هیکل برنزه و بازوها یه تنِ لشِ سیاه مونده با صورت پر از لکه .حریفمون قَدَر نیست اما ما دست کم نمیگیریمش.
دستی به طرفم دراز میشود. نگاهم تا عمق آن جفت چشمی که رنگ آشنایش به دلم
مینشیند. حامد است. - داداش سامانِ من پاشو!
داداش سامان... از داداش سامان یک تنِ دردمند و خسته مانده که سودای مرگ به سر دارد.
صدای سرهنگ می آید که با آهی میگوید: -بازغی ببرش اونور بهش یه چیز بده بخوره. فشارش افتاده .
 
 
حامد هیکلی و ورزیده است. زورش به من میچربد و مرا روی صندلی مینشاند. چند ثانیه بعد لیوانی را میخواهد نزدیک دهانم کند که ممانعت میکنم. - چرا دیوونه؟! داری پس میوفتی!
دستم را به حالت دورانی جلوی دهانم تکان میدهم؛ یعنی حالت تهوع دارم.
صدای سرهنگ می‌آید: -خیالت جمع باشه. از بابت دخترت نگران نباش. ما کاملاً همه چیز تحت کنترلمونه.
مگر میشود نگران نبود؟! *آفاق*
چشمه ی اشکم از صبح تا حالا ثانیه ای بند نیامده. کامران قصد آرام کردنم را دارد اما واقعا نمیشود. بعضی وقتها نمیشود که نمیشود!
پیکر خسته‌اش را که از دوردست میبینم در دلم قربان صدقه اش میروم و بر باعث و بانی اش لعن میفرستم. وقتی کنار کامران روی صندلی شاگرد مینشیند بیقرار و گریان میپرسم: -چی شد؟!
نگاهم میکند. کاش میشد آرامَش کرد. کاش میگریست و این حجم از اندوه و خستگی چشمانش بر زمین میچکید. کامران میگوید: -بگو دیگه سامان! جون به لبمون کردی!
به صندلی تکیه میدهد؛ آه میکشد و با عقب بردن صندلی چشم میبندد. -هیچی!
جوابِ ”یعنی چی“ کامران را با فریاد میدهد.
بر میگردیم خانه کامران. سامان سوییچ ماشینش را برمیدارد و به خانه سامان میرویم. عقلم میگوید که ازش بخواهم که پیاده ام کند و بروم خانه. دل لعنتی ام اما حکم کرده در کنار سامان انتظار آرام را بکشم.
توی راه سکوت کرده بود. همیشه سکوت میکرد. کم حرف بود .منزوی بود. حوصله و اعصاب و تحمل هرچیزی را نداشت. زود جوش می‌آورد و من با همه اینها دوستش داشتم. دوست داشتنم دوست داشتن عجیبی بود. با این باور که او هرگز دوستم نخواهد داشت زندگی را ادامه
میدادم. دوست داشتم ازدواج کنیم و هم خودش را و هم آرام را یک جور گرمتری... یک جورِ
خاصتری کنارم داشته باشم. اینکه دوستم نداشته باشد را میتوانم هضم کنم اما اینکه نتواند
تحملم کند را... نه!
با استپی که بی شک زمانش متعلق به حال نیست چشمانم را به سمتش سوق میدهم. آن
چنان غریبانه و غمگین سر روی فرمان گذاشته که برایش هق میزنم. دست میگذارم پشتش؛
بی اختیار و با اختیارش را نمیدانم. مثل مادر، مثل خواهر، مثل رفیق نوازشش میکنم. بلوز
زیتونی رنگش زیر دستم صاف میشود.
آه و ریتم نفس کشیدنش سمفونی حرکت دستهایم میشود .کاش من به جای تو بودم. کاش من! - به خدا توکل کن! من به خدا توکل کردم یه بار، بهم برگردوندش! این بار با هم دو نفری
توکل کنیم خدا بهتر کمکمون میکنه.
با لبخند زورکی و تلخی که روی صورتش مینشیند جان میدهم.
-تو بلدی، باغچه خودتو بیل بزن. صبح تا حالا یه بند آبغوره میگیری!
نگاهِ خیره اش آرامش مینشاند به تنم.
 
 
چقدر خوب است توی دنیا تنها نیستم. من مردی که هنوز دلش برای عطر لباس و عکس همسر مرحومش میلرزد را... دوست دارم!
ماشین را خاموش میکند: -صبح چی شد دقیقاً؟ بهم میگی؟! فقط همین؟! فقط همین را میخواهی؟
دست و پایم میلرزند. -پایینِ تختِ آرام تشک انداختیم. متکا پُتکا و پتو هم برداشتیم همونجا خوابیدیم. نزدیکای هشت صبح بود که حس کردم روی گلوم یه چیزیه. با چشم بسته دست کشیدم. دستم خورد به یه دست. ترسیدم. چشامو که وا کردم یه مرد دیدم. اومدم با وحشت پا شم که گلوم سوخت. جیغ کشیدم. آرام که بیدار شد و مَرده رو دید جیغ نکشید! گفتم... گفتم... اینکه آرام جیغ
نکشیده یعنی آشناست! گفتم شاید دوستای توان دارن شوخی میکنن باهامون! ولی وقتی
دیدم چاقو رو سمت آرام گرفت و کُلتو سمت من لال شدم از ترس! کنار تشک یه چمدون بزرگ بود. دست و پای آرامو با طناب بست. تو روز روشن داشت... دستمو گذاشته بودم جلو دهانم تا صدای گریه مو نشنوه. از کلت و چاقوش میترسیدم. وقتی دیدم داره دهنشم با یه تیکه
پارچه میبنده و آرام هیچی نمیگه طاقت نیاوردم. دستای مرده رو گرفتم و جیغ زدم. سعی کردم بزنمش یا حداقل یه کاری کنم؛ اما نتونستم. چنان دستمو پیچوند که ضعف کردم.
نمیتونست منو ببنده .شاید وقت نداشت؛ شاید... نمیدونم ولی منو نبست.
هق زدم: -داشت آرامو به زور میکرد تو چمدون... درِ ماشین باز شده بود؛ صدای عق زدنهایش می‌آمد... خدایا... خدایا... خدا این مرد میمیرد... خدا جان!
به پاهایم قدرت دادم و تا کنارش را دویدم. مثل خودش خم شدم. دستم را دورانی روی کمرش میکشیدم .کم رمق تکیه اش را به ماشین داد؛ اشک توی چشمهایم جولان میداد. کاش من
جای تو بودم لعنتی!
صدایش میلرزید؛ دلم... دلم برای لرزش صدای مردانه ضعیفش رفت. - الآن داره جون میده تو دستای اون بی پدر و مادر!
آرامم... دخترکم... - میترسم آفاق؛ برگرده هم میشه همون آرامِ سابق؟! دستم بندِ ماشین شد. -بترسی میری عقب؛ راه بیا! - راه میام؛ این دفعه راه میام. * سامان *
وقتی رسیدیم خانه حالم بدتر شد. رختخواب وسط اتاق آرام پهن بود. با تصور اینکه آن وقت
چه حالی داشته و الآن چه حالی دارد خم میشوم و روی تشک مینشینم. صدای هق هق آفاق می‌آید که به جای سمت چپی اشاره میکند. -ه...مینجا خوابیده ب ...ود.
سر میگذارم روی بالشت و توی خودم مچاله میشوم.
رخت خواب سرد است؛ نگاهم میخِ اتاق میشود. اتاق آرام. تخت صورتی رنگ؛ میز تحریر
صورتی رنگ؛ کتابخانه کوچکش با کتابهایی که عاشقشان بود... بابالنگ دراز... خانه کوچک... آنشرلی در اونلی... اولیور توییست...کلبه عمو تام..
 
 
تمامشان را از بر بود!
دلم برایش پر زد. برای اینکه سر بگذارد روی پایم و تلویزیون نگاه کند. اینکه به غذاهایم غر بزند. اینکه برای فرشته بغض کند. اینکه نصف شب ده بار بلند شوم و رویش پتو بندازم.
دست میکنم توی جیبم و موبایلم را در می‌آورم. به آخرین تماس زل میزنم و انگشت روی یک مشت شماره که پشتشان یک قصه خوابیده میگذارم. بعد از چند بوق صدای نحسش
میپیچد در گوشم... آخ بمیری چه میشود؟ آخ نباشی... آخ سایه ات بیفتد از سر زندگی‌ام... - خیلی عجله داری؟! عجله! دردی که درمانش دست تو باشد عجله نیست! خودِ جان دادن است... صدایش مثل دیوانه ها میشود. -می خواستم حرف بزنم باهاش. گناه داره! نگارِ منم با زبونِ بسته مُرد. نگارِ منم زبونش بند
اومده بود از ترس که جزغاله شد. هر کاری میکنم حرف نمیزنه؛ هرچی میزنمش زبون وا
نمیکنه.
رختخواب داغ میشود یا من دارم مثل نگار جزغاله میشوم؟! - نزنش؛ تو رو روح نگارت نزنش. - روح نگارو هم سوزوندن!
نفسم... نفسم... - ول کن بچه مو... تو رو به هرکی میپرستی دست از سر اون طفلک بردار.
نعره میزنم: -روانی اون چی کارت کرده مگه؟! چرا زورتو سر ضغیفا خالی میکنی بزدل؟ به والله خدا ازت
نمیگذره! به والله که نمیگذره! نمیگذره! به خدا نمیگذره!
صدای ضجه آفاق چاشنی نعره هایم شده است. خدایا چرا این صحنه ها را کات نمیکنی؟! فقط صدا، نور، حرکتش را میگویی؟! - پنج شنبه ساعت ۷ غروب؛ آدرسی که میفرستم... تنها میای!
بوق... اگر من تا قبل از پنج شنبه ساعت ۷ غروب نمردم خب!
آفاق بازویم را چنگ میزند. -چ...ی گفت؟!
نگاهش... آخ نگاهش پرِ اشک بود. صورتش خیس بود. درمانده بود؛ نوک انگشتش را لمس
کردم تا فشار دستش کمتر شود. -پنج شنبه غروب!
با هق هق مضطربش گفت: -می خواد چی کار کنه بچهمو؟! باز روی رختخواب توی خودم جمع شدم و چشم بستم. دوست داشتم فرشته بنشیند بالای
سرم و آنقدر با موهایم بازی کند تا خوابم ببرد. میخواستم سر بگذارد روی سینه ام و
چانه ام را بگذارم روی سرش و مـست شوم؛ اما حالا جای فرشته، آفاق اینجا بود. آفاق مادری
را بلد بود، همسری را چه؟! همسر سامان؟! آشغال پس فرشته کشک بود؟
چشم باز کردم و نگاهش کردم. چمباتمه زده بود و سر گذاشته بود روی زانویش و با
انگشتهای پایش بازی میکرد. صدای فین فینش می‌آمد.
خوش به حال آرام؛ این آدمها را داشت که نگرانش شوند. من که را داشتم؟!
 
 

صدای آفاق می آید:
بابام معتاد بود؛ هیچی توی دنیا نبود که اون نکشیده باشش! زشت بود؛ وقیح بود؛ هم خودش هم اخلاقش. ریشاش بلند بود؛ کچل بود. دندوناش همه ریخته بود. اونایی هم که نریخته بود همه سیاه شده بودن.
تک فرزند بودم؛ ناخواسته بودم؛ ناخواسته ی کشیدنای مفرط بابام. خونه مون همیشه بو گند میداد. لباسام؛ خودم؛ مامانم؛ بابام؛ محله مون؛ همسایه هامون. مامانمم معتاد شده بود اما نه اندازه بابام. از خونه مون متنفر بودم. با فامیلامون هیچ ارتباطی نداشتیم. هیچکی از جونش سیر نشده بود بیاد خونه مون تا از بوی گند بمیره. بابام از هیچی برای مواد خریدن نمی گذشت. وسایل بزرگ خونه که هیچی! بابام ساعت های خونه مونم می فروخت؛ جای نوار چسب؛ کتاب درسیای من! 
چند بار زد به سرم فرار کنم، هر دختری از محلمون فرار نکرده بود آخرش تو سن ده یازده سالگی شوهرش داده بودن. نمی خواستم به سرنوشت اونا دچار بشم. نمیخواستم بشم یکی مث اونا. یه ذره بزرگتر که شدم، پونزده شونزده سالم که شد دیگه بیشتر وقتمو بیرون میگذروندم. هیچ دوستی نداشتم. واسه خودم بیرون دور میزدم تا از خونه مون دور باشم فقط. حالم از هرچی که به اونجا مربوط میشد بهم میخورد‌. تا اینکه با یه پسره آشنا شدم، اسمش امید بود‌. خیلی مهربون بود. اول از خونوادمون هیچی نگفتم براش، می ترسیدم اگه بگم، اونم بره. به هم نزدیکتر شدیم... با هم قرار میذاشتیم هر روز. چهار سال ازم بزرگتر بود.همین باعث شد بهتر و راحت تر بهش فکر کنم. منکر دوست داشتنش نمی شدم چون واقعا پسر خوبی بود. کارم شده بود غروب بیرون رفتن و دیدنش. اونا مثل ما نبودن وضعشون خیلی بهتر بود. پدرش معتاد بود اما مث بابای من هر آشغالی که می رسید دستشو نمی کشید! مامانش سالم بود، خودشم هیچوقت بوی تریاک و عرق نمی داد و مث ما ندار و بدبخت نبودن... همین دلگرمم می کرد. تا اینکه یه سال، یه سال و نیم بعدش رابطه مون جوری شد که به خودش جرئت خواستگاری کردن داد. وضع زندگیمونو فهمیده بود و به قول خودش می خواست نجاتم بده. ته دلم باور داشتم که این ازدواج و دوستی خیابونی تهش طلاقه! منم که میخواستم از اون طویله آشغالی بزنم بیرون، ازدواج با امید بهترین راه بود. به حال بابا مامانم فرقی نداشت. وقتی بهشون گفتم خواستگار دارم بابام کنار گاز نشسته بود، مامانم داشت یه جدید وا می کرد! وقتی حرفمو شنیدن بابام با یه شوخی رکیک اشکمو در آورد و مصمم ترم کرد برا رفتن! محض باورِ اون باوری که داشتم مهریه مو گذاشتم دویست تا سکه! امید احمقم قبول کرده بود. یه خونه ام کرد به اسمم، همون خونه ای که منو رسوندی دمش! .
 

ما که هیچکی آدم حسابمون نمی کرد، مامان بابای امید هم به نفعشون بود عروسی نگیریم. با یه سفر به قم جمکران سرشو هم آوردن! امید راضی نبود اما چون پدر مادرش سر ازدواجمون حساس بودن مجبور بود حرفی نزنه. 
بعد از ازدواج روزای خوشم بود. دیگه مامان بابامو نمی دیدم. امید خیلی خوب بود. خواسته خاصی نداشتم ازش جز اینکه قاطی مواد و کثافتکاری نشه. هرچی می خواستم با کمال میل برام فراهم می کرد. زیاد رفت و آمد نداشتیم. یعنی اصن کی بود که بریم ببینیمشون؟ مامان بابای خودم که کلا تعطیل! هرچند وقت یه بار می رفتیم خونه مامان بابای امید و دو بار هم فقط رفتیم خونه فامیلاشون! امید شبا که از سر کار میومد می بردم بیرون. البته زیاد نه! ولی خوب بود.
تا اینکه به خودم اومدم و دیدم حامله ام. تلخ بود برام. از بعد ازدواجمون ترک تحصیل کردم. درسم افتضاح بود. ول می کردم بهتر بود! توی سن هیفده سالگی داشتم مادر می شدم. به امید که گفتم بال در آورد ولی خودم خیلی آشفته بودم. اوایل واقعا ترس داشتم. نسبت به موجودی که حس میکردم توی بطنمه فوبیا داشتم. بعد که عشق و علاقه امید نسبت به بچه رو حس کردم دلم گرم شد. وقتی حالم بد میشد، وقتی بی اشتها میشدم، وقتی نسبت به هر بویی واکنش نوشن میدادم، وقتی با امید بداخلاقی می کردم، بازم امید پشتم بود. مهربون بود باهامون. با من و بچم خوب بود. 
تا اینکه برای اولین بار بابام اومد خونه مون و بهم گفت "صدیق مُرد! "
ناراحت بود؛ ناراحت رفتن صدیقش بود چون صدیقه شده بود پایه کشیدناش. من فقط برای خوشگلیش گریه کردم که حیف لاشخوری به اسم ابراهیم شد‌. شب که امید اومد گریه زاری هامو دید فهمید. کلی فحش داد پشت سر ابراهیم که چرا چنین چیزی رو به زن حامله گفته‌. توی یه چشم به هم زدن زایمان کردم. بیهوش بودم. فقط هیفده سالم بود، تابِ درد زایمانو نداشتم‌. به هوش که اومدم دلم عطر بچمو میخواست‌. دلم میخواست بذارنش رو سینم، بهش شیر بدم. اما چشم اشکی امید شد استقبالِ چشم باز کردنم. دلم ریخت؛ نفسم برید؛ بند دلم پاره شد. جیغ زدم.‌‌.. وحشتزده روی تخت اون بیمارستان کثیف نشیته بودم و جیغ می کشیدم. امید التماسم می کرد. می زد تو صورت خودش که خفه شم! اما من بدتر جیغ می کشیدم‌. آخر دست گذاشت رو دهنم با هق گفت "نمرده! به خدا نمرده! به مرگ امید نمرده! ‌'' دید زیر دستش دارم جون میدم اعتراف کرد.
‌''غلط کردم آفاق! به جون خودت غلط کردم!''
فکر کردم بچه رو کشته! گفت ‌‌'' آفاق به خدا اگه اون کارو نمی کردم سرمونو می بُریدن! "
من واقعا داشتم عر می زدم!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ejtkz چیست?