رمان مرگ مزمن۲۱ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۲۱

پول نداشتم آفاق! تو پا به ماه بودی! نمی خواستم شرمنده تو و بچمون بشم. شرط بندی کردیم


"  با یه یاغی سرِ فوتبال؛ اگه می باختم باید خونه رو تنگِ صد میلیون می دادم. همش مسخره بازی بود. جدی بود اما یه شوخی برای من برای ثروتی که اگر می باختم خونه و صد میلیون از طرف نصیبم می شد. فکر کردم هالوعه! باختم! خونه رو اوکی، ولی اون صد میلیونو از کدوم گوری می آوردم؟! فهمیده بودن بارداری. اون مرتیکه و صد تا گُنده قلچماق شده بودن یه تیم و تهدیدم کرده بودن‌‌. "
مردی که تمام پناهم بود داشت پا به پام ضجه می زد:
‌" آفاقی دخترمونو می خواستن بکشن! مثل سگ ترسیده بودم! ''
شده بودیم فیلمِ بیمارستانیا. در و پیکر نداشت؛ صاحب نداشت...
‌" آفاقی اگه نمیذاشتمش دم در اون پرورشگاه که الان سیاه پوشش شده بودیم. "
با حرفش مُردم! به خدا هوش از سرم پریده بود سامان! یادم نمیاد امید چی شد، خودم چی شدم اون لحظه! فقط صدا بود تو گوشم. داشتم می زدم یکیو. صورتم می سوخت. پهلوم از درد داشت می ترکید. شاید خورده بودم زمین. ضجه های امید بود دم گوشم‌ بود. 
اون شد ته همون چیزی که انتظار داشتم! طلاق شد حکممون و تنهایی و سردرگمی توی کمال آرامش شد زندگی من. مهریمو می خواستم؛ میخواستم برا خودم سر پا شم. امید خونه رو فروخت، یه کم از مهرمو داد. التماسم می کرد برگردم. می گفت بچمونو میریم از پرورشگاه می گیریم هروقت آبا از آسیاب افتاد! ولی من میدونستم اون آب لعنتی هیچ وقت قرار نبود از آسیاب بیفته. هرچی ازش می پرسیدم کدوم پرورشگاه گذاشتی دردونه منو؟ نمی گفت. می ترسید پاپیچش بشم برا گرفتن بچه. یه روز با تهدید به خودکشی از زیر زبونش کشیدم.
پول خونه ای که بابت مهرم فروخت شد سرمایه م و خونه ای که پشت قباله ام بود شد خونه ام. امید تا یه مدت حواسش بهم بود. هوامو داشت اما وقتی سرمای منو دید دیگه بیخیال شد‌. دیگه ندیدمش. نا امید بودم؛ بچه رو بدون امید بهم نمی دادن. اگه بچه رو می گرفتیم معلوم نبود اونا چه بلایی سرش بیارن. جاش توی پرورشگاه امن تر بود. 
بیخیال امید شدم و رفتم دنبال بچم. نگفتم مادرشم...
نسبتمو با بچه میخواستن‌. چی می گفتم؟ الکی گفتم والدینش مُردن و قبلش وصیت کردن بچه رو من نگهداری کنم.
پوزخند زد؛ به تلخیِ نبودِ لذت و آرامش توی زندگی اش؛ پر درد و آرام ادامه داد:
انقد پاپیچشون شدم تا گفتن سرپرستی بچه رو یه زوج قبول کردن‌. خودمو کشتم تا گریه نکنم. رام کردنِ یارو برای اینکه ازت بهم آدرس و نشونی بدن کار سختی بود اما هرکاری تونستم کردم!
سرش تا یقه اش فرو رفته بود‌. صدای گریانش، مثل یک جوجه خیس زیر باران مانده می لرزید.


از اون موقع فهمیدم باید مثل گرگا زندگی کنم... نمی خواستم یه زن مطلقه بی عرضه باشم. می خواستم اگه روزی چشم به چشم بچم افتاد از دیدنم خجالت نکشه. اولش با کلاسای سواد آموزی شروع کردم. دیپلممو گرفتم و همزمان رفتم سراغ زبان. چیزی که بعنوان شغل به دردم میخورد. چون کار دیگه ای واقعا بلد نبودم. اما از پسِ زندگی با یه مشت مفنگی خوب بر میومدم. تنها کار مفیدی که توی دنیا میتونستم انجام بدم همین بود. اما نمی خواستم این جوری بیهوده زندگی کنم. کنار نیومدم با نبودن و به تاراج رفتن بچم. بچه ای که نه ماه براش جون کندم. به یه روزی داشتن بچم امید داشتم که شروع کردم! مدرک زبانمو سه ساله با کلاسای فشرده ای که به زورِ تاپ شدن و تخفیف گرفتن بابت شهریَش گرفتم. سرمایه م جز اون خونه و پول مهریَم که توی بانک سرمایه گزاری کرده بودم هیچی نبود. هیچوقت نیومدم سراغ تو و زندگیت. چون میدونستم حتما مشکلی هست توی زندگیت که اومدی از پرورشگاه بچه گرفتی. کار کردم‌. کار کردم. کار کردم. با اون مدرک میتونستم ترجمه کنم. چندتا کتاب ترجمه کردم و چاپ شد. برای دانشجوها تحقیق محقیق ترجمه میکردم. اینجوری اعتماد به نفس گرفتم و بابام شد دشمن خودم و حریص اون خونه و مهریه. 
وقتی فهمیدم حالا میتونم لاقل بچمو ببینم اومدم که پیدات کنم. هنوز همون آدرسی بود که اون یارو داده بود. بقیشم که خودت میدونی... سر انگشتهای داغش را لمس کردم؛ خسته و پر اشک نگاهم کرد. می خواستم همدیگر را توی آغوش هم بفشاریم و به آرامش برسیم‌. اما سال ها پیش یکی آمده بود وسط قلب و مغزم... اسمش فرشته بود‌. فکرش لانه کرد بود توی مغزم، و عشقش مرکز قلبم. 
سعی کردم جوری نگاهش کنم که بهم اعتماد کند. مرد درست حسابی نداشت توی زندگی اش. می خواستم بهم تکیه کند.
_: رفیقیم آفاق... دوستیم باهم... مادر بچه منی. در این خونه تا به ابد به روت بازه و قدمتت رو چشممون جا داره. آرام... من... کنارت خوشحالیم... وقتی هستی آرام آرومه اما شیطونی میکنه. وقتی هستی، خونمون مث سابق گرم میشه‌. همیشه باش آفاق. نه به بهونه زبان! همیشه کنار بچه من باش. همیشه به خونه م گرما بده. فرشته من نیست دیگه. دل من و آرام به تو گرمه.
سرش که به سینه ام نشست دلم میخواست بدوم و بروم روی قبر فرشته صد لایه پارچه تیره بکشم که نبیند! 
آفاق ندید که چشم می فشارم از حجم عذاب. فقط اشک بود که سینه ام را خیس می کرد. 
چشم فرشته بود که بهم زل زده بود. سرم را می بوسید. می گفت تنهایی سامان! به خودت رحم کن. به این زنی که جنگیده. به بچه ای که ذوق مامان آفاقش را دارد. حلالت آقا! حلالت آقا پلیس جان من.
 
می لرزیدم. نهایت آرزویم بود که توی تاریکی اتاق کور باشم... کور... بد تر از آفاق آغوش می خواستم و آفاق داشت هق می زد. دستش می لرزید کنار تنم:
تنهایی کُشتَم.
تنهایی مرا هم کشت دخترجان!
جان نبود توی تنم. دست حلقه کردم دور تنش. به درَک. گور بابای عذاب وجدان. سامان، اول آدم بوده بعد سامان شده! سامان چهار سال مُرده و حالا می خواهد یک نفس بکشد...
تکیه دادم به دیوار. سکوتی که با صدای گریه آفاق می شکست شد لالایی... * * *

خون بود.‌.. خون... سرخی اش عجیب بود. یک مرد بود. چشم هایش رنگی بودند..‌. روی ارتفاع ایستاده بود. داشت نگاهم می کرد. کسی توی چنگش بود. هرکه بود نحیف و قد کوتاه بود، به آدم بزرگ ها نمی خورد. دست دراز میکردم دستم نمی رسید. تنم را می کشیدم بالا؛ لیز می خوردم. انگار فقط ما سه نفر توی دنیا بودیم. نمیدانم چرا داشتم تقلا می کردم که بالا بروم. صاحب صدای آشنا پایم چنگ می زد. می کوبید به کمرم و جیغ و جیغ:
آرام.
کسی که توی چنگال مرد بود مثل کسی که دارش زده باشند گردنش خمیده بود و از زمین فاصله گرفته بود. 
زیر دستم، جایی که برای بالا رفتن به آن تکیه کرده بودم داشت می لرزید. باد شدیدی به صورتم میخورد. انگار داشتم در خلاف جریان باد پرواز می کردم. پایم را می کشیدم تا به چیزی بخورد...
کشیدم... با ناله پایم را کشیدم و تهش شد فریادی که پشت بندش پاهایم تشک نرم را لمس کرده بود. 
سردی و سختی چیزی را روی لبم احساس می کردم؛ صدای آشنایی را... دستی گرم و ظریف. 
خنکایِ آب به وجودم سرازیر شد و با آهی سرم را به تخت تکیه دادم.
_ خواب بود! 
بعد صدای زمزمه واری که انگار داشت با خودش حرف میزد:
صدقه بدم!
موج برخاستنش را احساس کردم؛ دست کشیدم و دستش را سفت چسبیدم. خشکش زد؛ اما نرفت و دستم را فشرد... _: آفاق؟
نگاهم کرد؛ مهربان و خسته:
جان؟
جانم رفت:
نخوابیدی؟
_ خوابم نمی بره؛ اضطراب دارم.
_: بر می گرده... بر می گرده خونَمون! 
آه کشید و سر رو به آسمان گرفت:
نذر کردم! همونجور که بهم دادش بهم بر میگردونه.
صدای الله اکبرِ اذان پیچید توی گوشم. 
_ بهم چادر و سجاده میدی؟!
چادر؟ فرشته... سجاده؟ فرشته... من سالهاست نماز را فراموش کرده ام. پا می گذارم روی زمین.
صدایش می آید و دست می گذارد پشت کمرم:
بگو کجاست خودم بردارم.
درِ کشوی فرشته را باز می کنم. آفاق به سمت سرویس می رود و چادر و سجاده ای که روی هم قرار گرفتند را بیرون می کشم. با تمامِ امیالم می جنگم و چادر گل گلی را نمی بویم! 
روی تخت دراز می شوم باز... آرام... آرام... خوابت برده جان بابا؟
طنین آرام و لحظه ایِ ذکر گفتنِ آفاق می آید.
 
 
صورتش خیس است و پر از آرامش به سقف زل زده و دستانش را به آسمان گرفته. آفاق، آرام است؛ آرامش می دهد. 
پایم کج می شود به سمت سرویس؛ حی علی الفلاح... رستگاری، به خدا رسیدن بود؟ یک عمر توی باتلاق دست و پا زدم، پایین و پایین تر رفتم و زمین را هدف فرض کردم و نگاهم سالها به آسمان بود... در حالیکه ازش دور میشدم.
حالا باید از زمین فاصله می گرفتم... به آسمان نگاه می کردم و به آسمان نزدیک می شدم.
خنکایِ آب روی صورتم لذت بخش بود. سرازیر شدنش روی دست راستم... * * *

دل...
دل نداشتم. مثل زن های حامله از صبح هی بالا می آوردم. آفاق هی دست می کشید پشتم. پایم هی می لرزید و دندانهایم روی هم ساییده می شدند. بعد که آفاق نگاهم می کرد می فهمید چقدر نزار و بدبختم. اشک می ریخت برایم، بعد انگشتهایش مشغول بازی می شدند با انگشت های من...
نگاهم سر می خورد روی ساعت:
پنجه!
نفسم بند می آید؛ خم می شوم؛ زانوانم بید می شوند و می لرزند و هق هق آفاق...
بی رمق دست می کشم و سوییچ را بر می دارم.
حاضر و آماده جلویم می ایستد:
منم میام!
می لرزم و دست می کشم روی دسته طلایی در. دهانم مثل زهر است مزه مزخرفش:
گفت تنها بیام.
_ قایم میشم... توروخدا...
_: آفاق به علی اگه جون داشته باشم من... ارواح خاک عزیزت برو سر به سرم نذار!
_ عزیزِ مُرده ندارم من! منم مثل تو دارم می میرم‌.
_: ببینَت چی؟ اگه اون وحشی ببینَت چی آخه؟
دلم پیچ می رود:
برو بشین تو! اون به پشه ماده هم رحم نمی کرد. برو آفاق!
زودتر از من دویده توی راهرو...
صدایِ چند لحظه پیشم در حالیکه مخاطبم سرهنگ و بچه ها بودند توی مغز سرم اکو می شوند:
‌"دارم میرم..."
دفعه پیش که فرشته رفت رضا کنارم بود... حالا یک رفیق دیگر پیدا کرده ام، آفاق کنارم قدم بر میدارد.
وقتی بین فاصله صندلی پشت و جلوی ماشین دراز می کشد دستم مشت می شود و تنم سفت! خدا جان دخترکمان را نجات بده‌. گرمای دستش را روی دستم حس میکنم و صدای بم و آغشته به بغضش:
برو! 
برو... برو... کار من یک عمر رفتن بوده؛ کارِ هرکه دور و برم بوده! 
سکوتی سنگین ملودیِ رفتنمان می شود. پس از حدود یک ساعت و نیم به مقصد می رسیم. ارتفاعات تهران... هنوز ساعت هفت نشده اما...
اما مردی نشسته است لب پرتگاه...
آب دهانم خشک می شود توی دهانم؛ دلم پیچ می خورَد. زمزمه میکنم:
آفاق اگه عاشورا هم شد از جات تکون نمی خوری!
می لرزد صدایش؛ بی رمق هق می زند:
نرو سامان! 
میخِ مرد می شوم؛ دست آفاق چفتِ رانِ پایم می شود، تنم مورمور می شود و دست می کشم روی جسم سخت و سردِ جاساز شده:
مواظبمونن! یه لشکر از رفیقام پشتمونن!
 
 
چشم می بندم:
از همونجا که بهت گفتم فیلم بگیر!
در را باز می کنم؛ پیاده می شوم... ابرها آسمان را سیاه کرده اند... قدم که پیش می گذارم مرد بلند می شود و رو به من می کند‌. تباهکار... عوضی... قاتل... بی رحم... حیوان... چه؟ بگویم؟! ذره ای از رذالتِ چشم هایش کم نشده. همانطور مانده اند آن دو جفت چشمِ بد رنگ! 
چشم میچرخانم... هایلوکس سیاهش دور از پرتگاه پارک شده... آرامِ دلم کجاست پس؟
خیره نگاهم می کند؛ سنگ ریزه ها زیر پایم چرق چرق صدا می دهند...
می خواهم دهان باز کنم و درد این چهار سال را دم گوشش عربده بزنم اما آدم وقتی به هیچی می رسد قید همه چیز را می زند... زندگی و عزیزانم و آرامشم و صد هزار چیز دیگر را ازم گرفته بود و چی مانده بود برای گفتن؟
پوزخند که می زند؛ دست هایش را که باز می کند و گامهایی مرموز به سمت پرتگاهِ پشت سرش برمیدارد دستش را می خوانم. با قهقهه ای آمیخته به فریاد می خواهد خودش را پرت کند که با خیزی بلند و فریادی بلند تر پایش را می گیرم. پایش توی دستم می مانَد و جسمش آویزان ِ پرتگاه می شود... مگر من می گذارم تو به این زودی ها بمیری؟!
صدای نعره اش ناشی از برخورد تنش با دیوارهٔ ارتفاعاتی که از کوه کوچکترند دلم را خنک می کند. 
پا می گذارم روی ساق پایش؛ نعره اش... آخ نعره اش وجودم را خنک می کند. کفش های اسپورتش را از پا می کَنم.
دستم را بلند می کنم و کناره اش را محکم و زاویه دار جایی پایین تر از پاشنه اش می کوبانم؛ این را سالها پیش سرهنگ یادم داده بود. 
همین ضربه بی رمقش کرد. حالا انگار نگه داشتنش سخت تر شده بود. با "رضا" یی که نعره زدم دلم آسوده شد. این قصه دارد تمام می شود واقعا؟! چند ثانیه بعدش را کاملا بی حس بودم. صدای دویدن و خس خس لباس های ضدگلوله می آمد و پشت بندش دست هایی که پیکر نیما را بالا کشیدند...
روی زمین دراز به دراز افتاده بود حالا؛ یعنی رضا این کار را عمداً کرده بود‌. نیما به هوش بود اما نا نداشت. همین شیرم کرد و شروع کردم! نشستم رویش و تا توان داشتم نعره کشیدم و مُشت زدم. گاهی دستم سِر می شد و به سر و پایم متوسل می شدم! سر می کوباندم به سر و سینه اش‌. داد و التماسش لذت بخش بود. لذت بخش و دلپذیر...
_: بچم کجاس؟ آشغال چرا دست از سرم بر نمیداری؟
ناله می زد...
_: باز چه کارت کردم مگه؟ من که از ترس چهار ساله کاریت نداشتم‌. بدبختی من دیدن داره مگه؟
_ نگار... نگار نباید دوسِت می داشت؛ من سوزوندمش. مامانمم من سوزوندم... نباید دوسِت میداشت!
آفاق پایم را سفت چسبیده بود‌. پناه... پناهش بودم... من پناهش بودم.‌ من! ضجه می زد که ول کنم نیما را.
 
 
_: کجاست بچم عوضی؟! _ ...
عربده کشیدم؛ گلویم سوخت و خون از کنارهٔ صورتم راه گرفت... دستم لیز و خیس شده بود. 
_: با تو ام حیوون!
رضا و حامد و چند سبزپوشِ دیگر حالا من را داشتند عقب می کشیدند. رضا کنار گوشم داد می کشید:
سامان بسه! نکشش! به این آسونیا نمیره! بسه داداش!
_: بچم... بچم...
حالا دیگر جسم نیما را داشتند می بُردند.‌‌.. صحنه ای که سالها انتظارش را کشیدم. 
آرامم... آرامِ جانم کجاست ببیند؟ 
حالا سرم اسیرِ دستهای خیس از عرق رضا بود. رفیق دیرینه ام داشت برایم گریه می کرد؛ آخ سارا نبیند اشک تو را!
سفت گرفته بود مرا...
_: رضا آرام!
_ باید این آشغالو میگرفتیم داداش تا با خیال راحت بریم سراغ آرام! 
می نالم:
کجاست؟! دستم را می کشد و با چند نفر دیگر با علامت سرهنگ سوار ماشینی میشویم که مخصوص ارتفاعات است. آفاق با زاری به پایم می کوبد... ضجه اش امان نمی دهد حرف بزند! دلم زیر و روی معصومیت و اشک چشمانش می شود‌. خم می شوم و با لبی که از بغض می گزم از زیر زانو و گردنش می گیرم و توی آغوشم فشرده می شود و رضا درِ ماشین را می بندد. 
نزدیک پنج کیلومتر توی ارتفاعات سرد می گردیم تا آنجا که ماشین می ایستد. چند صد متری راه می رویم و آفاق توی آغوش من می لرزید. 
رضا هُلمان میدهد پشت صخره ای:
همینجا وایسید!
نگاه هراسانم پیِ رفتنِ رضا می ماند. با ورودش به توده غار مانندی دلم تکان می خورد. دردانه من آنجاست؟
دیگر حالی ام نمی شود آفاق را کجا زمین می گذارم و می دوم. خیره به آن توده نیمه تاریک می دوم و زودتر از رضا وارد می شوم. چراغ قوه ی توی دست های رضا کمک حال می شود و نگاه رضا مبهوت و خشمگین است و به درَک. به درَک!
چراغ قوه از دست های رضا قاپیده می شوند و نورش توی فضای سنگی پیچ و تاب می خورَد.
چشم هایم میخِ عزیزترینم می شوند و ثانیه ای بعد توی آغوشم فشرده میشود. 
چشم می بندم و بینی ام عطر تنش را می بلعد... هیچی سرش نیست؛ موهای لختش چسبناک و چرب به سرش چسبیده اند و آخ من پیش مرگ تو! چه بر سرت آمده دردانه سامان؟! تنش بوی خاک می دهد. 
دستش که بی رمق پایینِ تنش دراز شده پهلویم را می فشارد و گونه ام را به گونه خاکی و آب رفته اش می چسبانم:
جانِ دلِ من...
ناله که می زند روی سینه ام می بوسمش.
_: تموم شد! تموم! کابوسمون تموم شد بابا! 
بعد از زمین فاصله اش می دهم و توی آغوشم به سمت آفاقی که بیرون است می رویم.
همزمان بازویم را می مالم به بینی ام:
بیا نشونت بدم!
تنش می لرزد و دستش چفتِ گردنم می شود.

آفاق با دیدنش پر می گیرد؛ او را هم در کنار آرام به آغوش می کشم.
 
 
او هم مثل من عطر آرام را به جان و دل می خرد و می گرید. 
آرام را روی زمین می نشانم و به تخته سنگ بزرگی تکیه اش می دهم. دستم قابِ صورت ماهش می شود و پیشانی اش مهر می خورَد.‌ به آفاق می گویم:
بده موبایلو! 
هق می زند:
نه سامان! حالش بدتر میشه. 
آرام را نگاه می کنم. خیره است به زمین؛ سرش کج افتاده روی شانه اش‌. زانویم روی زمین می لغزد و سرش را صاف می کنم:
راست کن سرتو بابا! 
بعد چانه اش را میگیرم:
ببین منو؛ خوبی؟!
فیلم را نشانش بدهی خوب می شود! 
تند تند رمز موبایل را باز می کنم و انگشت روی گالری می فشارم‌. روی فیلم را لمس می کنم و صفحه گوشی را به سمت آرام می گیرم:
ببین بابا؛ ببین تموم شد.
بی حس تر و سرد تر از قبل فیلم را نگاه کرد. جانم رفت. آفاق بغلش کرد و با هق بوسیدش. 
صدای رضا می آمد:
پاشو سامان! پاشین! تا کِی میخواید اینجا بشینید؟ پاشین دیگه!
بی اعتنا باز صورت آرام را قاب گرفتم:
چرا حرف نمی زنی؟ یه کلمه یه چیز بگو خیالم راحت شه آرام! 
مثل مُرده ها نگاهم کرد. دلم پیچ خورد:
کاریت کرد؟ اذیتت کرد؟ آرام؟
این بار خودش توی بغلم آمد! وحشت کردم:
بابا بگو بهم تا بدونم... صدای ریزش جان به تنم تزریق کرد:
نه!
مست صدایش شدم:
جانم... حرف بزن برام...
سرش را به تن فشردم. آفاق داشت اشک خوشحالی اش را به جان صورتش می ریخت‌‌. _: تموم شد...
آفاق را هم پناه دادم:
تموم شد...
 
بوی سبزی تازه مشامم را پر کرده بود. روی سفره بزرگی که آفاق پهن کرده بود چند قالب پنیر و چند قرص نان لواش دیده میشد و سبد بزرگی که حجم عظیمی از سبزی درونش بود و حالا کمی از آن مانده بود. هوسی چوبِ سبزی که از بین شبکه های سبد بیرون زده بود را بیرون کشیدم و خوردم. 
آفاق داشت دو انگشت دو انگشت روی لقمه ها دست می کشید:
صد و بیست و شیش... صد و بیست و هشت... صد و سی! آرام بیست تا دیگه باید درست کنیم.
آرام با کلافگی بامزه ای از سفره دور شد و به اتاقش رفت:
حتتتتما! حتتتتما!! sure sure میس آفاق!
خندیدم. اگر آفاقی وارد زندگیمان نشده بود آرام مظلومانه می نشست کنارم و تا صد هزارتای دیگر بی حرف لقمه درست می کرد و بعد توی یک سکوت زهرماری همدیگر را تماشا می کردیم تا پنج شنبه برسد و برویم سر مزار فرشته!
سر برگرداندم؛ آفاق لب گزیده بود از خنده و گفتم:
بخند آفاق!
و پشت بندش طنین محشر خنده اش بود که خانه مان را بهاری کرد.
بیست تایِ بقیه را با هم درست کردیم... با شوخی و خنده... با آرامشِ من و خنده های فراوان و آرام آفاق.
بعد با هم لقمه ها را مرتب توی چند پلاستیک چیدیم. آفاق هی میگفت سامان مرتب بگذار! 
برای اینکه حرصش را در بیاورم بدتر می چیدم و کشیدگی جیغ مانند الف دوم اسمم عجیب به خنده ام می انداخت.
آفاق داد زد:
آرام؟ آرام؟
آرام از آن طرف جیغ زد:
شما دارین از من استفاده ابزاری می کنید. صد و سی تا لقمه نون پنیر سبزی درست کردم. عمراً بیام اون ور!
آفاق غش غش خندید؛ طنین خنده اش مثل شرمساری ها و مهربانی هایش قشنگ و دلنشین بود.
لب من هم به خنده باز شد:
وروجک انقد حرف نزن! لباستو بپوش بریم!!
چند دقیقه بعد همگی‌ حاضر بودیم.
لباسم را توی آینه روشویی چک کردم. پیراهن نیلی رنگ کتانی که آفاق به مناسبت تولدم خریده بود. طبق عادت دست کشیدم روی کتفم و دستم را خیس کردم. روی موهایم دست کشیدم‌ و عطر اندکی به تنم زدم. تارهای سپید روی موهایم نشانگر تمامِ اشک هایم برای فرشته و مدرک تمام نگرانی هایم برای آرام بود. 
وقتی برگشتم آفاق پلاستیک به دست داشت نگاهم می کرد. اشک کنج چشمش نشسته بود. تلخندی زدم به مهربانی هایش و چادر عجیب به چشمهای مشکینش می آمد.
_: چرا گریه؟
لبخندش تلخ تر از لبخند من بود اما به دلم نشست. حضورش بس بود! 
آرام از پشت آفاق در آمد و گفت:
خوشگل شدم؟
آفاق برگشت و با عشق نگاهش کرد. تن ارام چادر بود اما آفاق انگار لباس عروس فرضش کرده بود که آنطور نگاه آرام می کرد. آرامِ من... آرام من لباس عروس به تن کند... تنها نمی شوم؛ آفاق خوب است؛ مهربان است؛ می ماند...
 

صدای زنگ آیفون آمد؛ تصویر رضا هویدا بود.
_ بیا پایین سامان!
_: علیک سلام!
خندید؛ مدل خودش.
_: بله دیگه فقط به سارا بلده سلام بده!
با متانت لبخند زد.
_: الان میایم!
و دو دقیقه بعد هنوز سوار ماشین نشده، آرام شیشه ماشین رضا را پایین کشید.
پلاستیک لقمه ها را توی صندوق گذاشتم و توی ماشین نشستم. آرام عشقِ کنار شیشه نشستن بود و من و آفاق کنار هم نشستیم.
چند دقیقه بعد خنکی هوا حالم را بهتر از قبل کرد و زیباییِ حیاطی که از سنگ مرمر پوشیده شده بود را دوست داشتم. بوی گلاب به مشامم می خورد.
ایستادیم و سلام دادیم به ساحت مقدس امامزاده... آفاق و آرام و سارا یکی یک پلاستیک گرفتند دستشان و با لبخند و چادری که عجیب بهشان می آمد لقمه ها را پخش کردند...
شلوغ نبود؛ سرم را با آرامش به ضریح تکیه دادم؛ بوی فلزی که به مشامم می خورد بهم آرامش داد که حالا من به ضریح نزدیکم! به خدا... به معنویت... دستم را قلاب شبکه های چند ضلعی و فلزی ضریح کردم و خدا را شکر گفتم. برای این ارامش... برای داشتن آرام... برای حضور آفاق به هر بهانه ای! برای لبخند روی لب سارا و رضا...
شمیمِ عطرِ فرشته را کنارم حس می کردم. من حتی خدا را برای "فرشته را داشتن" هم شکر گفتم. لبخند آفاق را پشت سرم حس می کردم. دم در ایستاده بود و نگاهم میکرد. آواز خنده فرشته سرمستم کرد... به آفاق مهربان روزهایم لبخند زدم؛ بدون شرم از حضور فرشته... فرشته داشت پر شور و عشق نگاهم میکرد و با تمام قشنگی های لبهایش لبخند میزد. حضور نزدیکش این روزها شرمنده ام نمی کرد هیچ، امیدوار و خوشحالم می کرد... مطمئنم می کرد... فرشته بود دیگر...! .
.
پایان | .
نویسنده:آندرومدا

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه thbl چیست?