رمان دیزالو۲۲ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۲

*پرش زمانی: گذشته*

 

سه ماه از بدترین روز زندگی ام گذشته بود و روزها با محمد خوب بودند و آن وقت که یاد خانه پدری می افتادم همه چیز زهرمارم می شد. خانه پدری که نه پدر در آن بود، نه مادر و نه ماهورا.
روز هایی که ضبط نداشتم صبح با سرکار رفتن محمد، محمد مرا می رساند آنجا. برای هامونی که مدرسه بود و اهورایی که درگیر دانشگاه و کار، ناهار می پختم. وقتی می آمدند خانه با هم می خوردیم. برایشان شام هم درست می کردم و می گذاشتم توی یخچال تا شب بخورند و بعد محمد می آمد دنبالم و بر می گشتیم خانه.
هامون روزهای اول غمگین بود و بعد حالش بهتر شد ولی رفتارهایش نه. به شدت شکننده شده بود ولی چیزی که مرا به تعجب وا می داشت جنگیدنش برای درس بود. گاهی آن قدر درگیر کتاب می شد که می ترسیدیم! و گاهی درگیر دوستانش! و باز هم می ترسیدیم و نامردی بود طلاق مامان و بابا در آن معرکه نوجوانی بی ثبات هامون!
چند روزی بود که مریض بودم و دیگر نای رفتن به پناهِ اهورا و هامون را نداشتم؛ حتی نمی توانستم در خانه خودم غذا درست کنم. اسمم را "مریض" گذاشته بودم ولی به شدت به بارداری شک داشتم. حالاتم عادی نبود و می دانستم این "مریضی" مثل همه مریضی های دیگری که تا آن وقت تجربه کردم نبوده. یک روز وحشتزده و پریشان روی مبل، خیره به تلویزیون چمباتمه زده بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم مامان روی آیکون سبز را فشردم:
- "الو؟"
صدای آشنایش آمد:
- "ماهی، مامان؟"
صدایم لرزید:
- "الو؟"
صدای هق هق بلند شد:
- "زندگیم. جیگرم. خوبی؟ خوبی نفسم؟"
چرا آن وقت ها نگفتی؟ چرا آن وقت ها مرا نفسم صدا نکردی؟ آن وقت ها زندگی ات نبودم؟ نبودم مامان؟
- ...
- "ماهی؟ ماهورا مامانی؟"
لایق حرف زدن بود یا نبود را نمی دانم ولی می دانم که من حرفی برای گفتن نداشتم.
- "باشه! باشه حرف نزن ولی گوش بده. خب؟"
خب! گوش می دهم.
 
- "ببین من حق داشتم که به خاطر افشین طلاق بگیرم. به جون تو حقم نبود بابات اون روز اون جوری کتکم بزنه. به جون هامون مـ..."
چنان ناگهانی جیغ زدم که مطمئن بودم همسایه مان فهمید:
- "اسم اونو نیار!"
با هق هقی توأم با لرزش گفت:
- "اسم بچمم حق ندارم بیارم؟ اینو کی کرده تو سرتون؟ ها؟ اون آشغال؟"
بابا؟
- "ماهورا سه ماهه جرئت نکردم از خونه افشین بیام بیرون. از اون بابای روانیت می ترسم؛ از اهورا... حتی دیگه افشینم شاخ شده برام. می بینی چقد بدبختم ماهی؟ آره می بینی؟"
زار زد:
- "اصلا من غلط کردم تو رو شوهر دادم به اون عوضیا. تو رو باید ببرم با خودم. من غلط کردم مامانی. غلط کردم اصرار کردم، زیر گوشت خوندم ازدواج کن."
- ...
- "ماهی نگی ما طلاق گرفتیم. نگی من می خوام با افشین برم ترکیه. ماهی هیچی به خونواده شوهرت نگو. هیچیییی نگو ماهورا!"
- ...
- "یه کم طاقت بیار؛ یه کم طاقت بیار. بالاخره فردا جدا میشیم؛ رسما جدا میشم از اون عوضی. یه مدت بگذره میام می برمت ترکیه پیش خودمون. باشه جیگرم؟"
آرام زمزمه کردم:
- "من نمیام؛ من محمدو دوست دارم."
- "می دونم. می دونم مامانی. محمدم خیلی خوبه ولی ببین مـ..."
حرفش را بریدم:
- "ولی نداره. اصلا به تو ربطی نداره. ازت بدم میاد. حالم ازت به هم می خوره. اصلا برو. همین فردا صبح که از محضر برگشتی برو ترکیه؛ اصلا برو دورتر. برو یه قاره دیگه. برو یه دنیای دیگه."
با نفرت ضجه زدم:
- "اصلا برو بمیر. برو بمیر بذار نفس بکشم. می خوای در حقم مادری بکنی؟ سایه افشینو از سرم کم کن دیگه هیچی ازت نمی خوام. فکر من و محمدو از ذهنش بیرون کن. تا وقتی مجرد بودم که یه جور زجرم دادی. دیگه از این به بعد بذار راحت باشم."
- "باشه. باشه عزیزم. باشه مامانی. قول میدم. قسم می خورم."
 
فقط کمی، فقط کمی آرام شدم. فقط کمی...
زار زدم:
- "فکر کنم حامله م."
زار زد... مثل من زار زد... نمی دانم از غم یا خوشی...
- "عزیز دلم! کوچولوی من... قربونت بشم من."
- "نمی تونم برم آزمایش بدم. می ترسم محمد بفهمه."
- "چرا؟"
- "از افشین می ترسم. نمی خـ..."
- "ماهورا به جون هامون قسم نمی ذارم دستش بهت برسه. به خدا افشین کاریت نداره. کار بیخود زیاد می کنه. اون روزم که اون کارو کرد با تو به خدا یه کاری کردم به غلط کردن افتاد. دیگه نمیاد سمتت. به جون اهورا نمیاد. اصلا کاری نمی تونه بکنه. من مثل کف دستم می شناسمش. هیچ کاری نمی تونه کنه."
اشک هایم را با پشت دست محکم پاک کردم و ملتمس گفتم:
- "چجوری مطمئن بشم حامله م؟"
* * *

به شکمم زل زدم؛ لباسم را دیوانه وار بالا دادم و شکمم که خیس از عرق ناشی از ترس و گریه بود لمس کردم. هیچ حسی آنجا نبود! اصلا شاید همه چیز دروغ بود! شاید خواب بودم!
به سمت سینک هجوم بردم و شیر اهرمی را بالا بردم. صدای آب به گوشم خورد و آب سرد را مشت مشت به صورتم ریختم؛ آنقدر بی وقفه که از بعد از ضربه یِ نمی دانم چندم از نفس افتادم! پس چرا بیدار نمی شدم؟! سیلی زدم به صورتم! پس چرا بیدار نمی شدم؟! این بار روی سرامیک کف آشپزخانه پخش شدم؛ سرمایش لرز نشاند بر تنم ولی از عمق جانم گریستم! کاش جرئتش را داشتم که انقدر مشت بکوبانم به شکمم که آن موجود زنده درونم به ابدیت بپیوندد ولی از عاقبتش می ترسیدم! بد جور هم می ترسیدم! این ترس جوری بود که ماهورای بی پروای وجودم را هم خفه کند.
افشین را چه می کردم؟ طلاق مگر با یک بچه آسان است لامروت؟ مگر من ماهورای طلاق نبودم؟ مگر زیر عربده و جیغ ها اشک نریختم؟ پس انصاف بود طفل بی پناه خودم را هم به سرنوشت خودم دچار کردن؟ صدایی در وجودم جیغ زد ماهورا مادرت قول داد!
آه کشیدم؛ دست های لرزانم را زیر سرم بردم و آن قدر به موجود درونم فکر کردم که خوابم برد.

با حس دستی که زیر کمرم جنبید چشم گشودم و با دیدن محمد باز چشم بستم؛ بیداری ام را که فهمید صدایم زد:
- "چرا اینجا خوابیدی بچه؟"
این "بچه" گفتنش را دوست داشتم. این بار موفقیت آمیز بلندم کرد؛ بی جواب در حالیکه سرم روی دستش بود به پیراهنش تکیه دادم و چشم بستم.
عمداً دستی که زیر سرم بود را تکان داد و گفت:
- "با تو ام ماهی! خوبی؟!"
جوشش اشک را در چشمم حس کردم؛ بغض را قورت دادم. بعد از ورود با اتاق مشترکمان روی تخت درازم داد و لبه تخت نشست؛ سنگینی نگاهش آزارم می داد. می ترسیدم بفهمد!
دستش را روی دستم حس کردم؛ انگشتانش که روی دست سردم می غلتیدند... آن صدای زیبا و خسته را:
- "ماهی جان؟ وا کن چشماتو دیگه!"
این یعنی من هم خسته ام؛ این یعنی مرا نگاه کن.
بر خلاف میلم چشمم را باز کردم. مخالف تصورم چشم هایش نگران شدند:
- "چیزی شده؟ بگو دیگه جان من..."
سر به معنای "نه" تکان دادم. لرزش چانه ام دست خودم نبود... چیزی که از نگاه هوشیارش دور نماند!
خودش را بهم نزدیکتر کرد و زل زد میان چشم هایم:
- "چی شده عشق من خب؟ چرا اونجا رو سرامیکای آشپزخونه خوابیدی؟ سرت گیج رفت؟"
برای نشکستن بغضم تنها به یک "نه" آرام و کوتاه اکتفا کردم. با تردید و کمی عصبانیت و سردرگمی چشم در صورتم چرخاند:
- "خر که نیستم می فهمم گریه کردی و عادی نیستی!"
بی حوصله و پر از اندوه چشم بستم. چند ثانیه بعد انگشتان گرمش میان موهایم لغزید:
- "به من بگو قربونت برم ... نریز تو خودت عمر محمد..."

تنها این دو جمله احساسی برای فوران بغضم کافی بود... کافی برای اینکه دستم را بلند کنم و روی چشم هایم بگذارم و تا جان دارم گریه کنم.
محمد بی قرار بلندم کرد و نگران دست هایم را از روی صورتم جدا کرد؛ صدایش از دلواپسی می لرزید:
- "به خدا قلبم تو دهنمه ماهورا! د میگم چی شده؟!"
چه می گفتم؟ اگر می گفتم "باردارم" شاید از خوشحالی تمام شهر را شیرینی می داد ولی یک حسی مانع گفتنش می شد. صدایی دم گوشم می گفت شاید بتوانی این نطفه را یک جوری نیست و نابود کنی. شاید یک راهی باشد!
باز دراز کشیدم و اشک ریزان به شیشه بزرگ تراس خیره شدم؛ محمد خم شد و چشم های خیسم را بوسید:
- "خب قربونت برم؛ اینجوری گریه می کنی که منم گریه م می گیره! کسی چیزیش شده؟ خودت چیزیت شده؟ چی شده آخه؟" نگذاشتم به حالت قبل برگردد؛ دستم را دور گردنش حلقه کردم و کنار صورتش گریستم.
در پاسخ به سوالش ده ها پاسخ داشتم ولی فقط یکیشان را گفتم:
- "مامانمو می خوام!"
توقع داشتم بخندد! اما حس کردم حالش گرفته شد؛ انگار از اینکه نمی توانست خانواده از هم پاشیده شده مان را جفت و جور کند غمگین شد. از این ترحم حالم به هم خورد!
نرم و آرام دستم را نوازش کرد:
- "می دونی کجاست؟ مگه نگفتی رفته خارج؟ بگو به من به مرگ محمد می برمت."
اشک هایم را پاک کردم و کمی هولش دادم عقب؛ می ترسیدم با عطرش دچار تهوع شوم. نگاهش کردم؛ به آن طوسی های فریبنده زل زدم؛ چقدر صداقت و معرفت داشتند... چقدر عشق و مردانگی داشتند... تکرار کرد:
- "به خدا می برمت!"
 

غمگین و لرزان گفتم:
- "فردا رسما طلاق می گیرن."
دستم را باز نوازش کرد؛ نفس عمیق محمد نمی دانم از لوس بازی های من بود یا مامان؛ اما به هر دلیلی بود بعدش گفت:
- "ببرمت پیشش؟"
- "نمیشه."
- "چرا قربونت برم؟"
هق زدم:
- "نمیشه دیگه تو نمی دونی که."
نپرسید چرا چون می دانست نمی گویم. درمانده گفت:
- "تصدق اون اشکات بشم، خب بپوش بریم بیرون!"
خنده ام گرفت از تلاش های بی ثمرش.
بی حرکتی ام را که دید مصرانه گفت:
- "پاشو بچه! از اون پشمک صورتی ها هم می خوریما!"
گریه ام شدت یافت؛ چقدر حواسش به من و دوست داشتنی هایم بود و آن وقت من می خواستم تن به خواسته های افشین بدهم...
مثل همیشه حالم از خودم به هم خورد و سر به معنای "نه" تکان دادم. "نچ"ـی کرد و با بیچارگی سرش را خاراند؛ گفتم:
- "برو یه دوش بگیر بخواب!"
و با غصه ادامه دادم:
- "خسته ای!"
از خدا خواسته کنارم دراز کشید و مرا به سمت خودش کشید و به ثانیه نکشیده در آغوشش بودم؛ از ترس تهوع با دهان نفس می کشیدم! .
 

*پرش زمانی:حال*

نگاهم روی عقربه های ساعت سر می خورد؛ ساعت دوازده و بیست دقیقه را نشان می دهد و محمد ده دقیقه است مدام زنگ می زند و من روی ویلچر نیستم تا بتوانم تلفن خانه یا موبایلم را جواب دهم.
گرسنه ام؛ مثانه ام تا مرز انفجار پر است و از درماندگی بغضم گرفته است. مطمئنم محمد نگران شده است. نگاهم روی ویلچری که چند قدم آن ور تر است سر می خورد. دستم را دراز می کنم؛ نوک انگشتم به دسته ویلچر می خورد. بغضم رها می‌شود؛ ماهورا ببین به چه روزی افتاده ای! ببین ماهورا! فریاد می کشم:
- "لعنت بهت پانیذ!"
سرم را عقب می برم و با تمام وجودم زار می زنم. تا بیست دقیقه بعد هم ضجه هایم ادامه دارد تا آنجا که بی رمق می شوم و مسکوت؛ و صدای چرخش کلید تنم را به لرزه در می آورد؛ بعد از صدای در صدای فریادی آشنا می آید:
- "ماهی؟"
سعی می کنم خودم را جمع و جور کنم؛ اگر بفهمد الوند آمده...
سریع اشکم را پاک می کنم و متقابلا می گویم:
- "محمد؟"
تا اسمش را به زبان بیاورم به اتاق رسیده است؛ از چارچوب در که می گذرد و وارد می شود چشم های حیران و دلواپسش دلم را به درد می آورد. برای آنکه کمی اوضاع را آرام تر کنم لرزان می گویم:
- "سلام!"
و یک صدم ثانیه بعد در آغوشش چلانده می شوم. کوبش قلبش را حس می کنم و نفسش بند آمده...
- "آخ مردم!"
باز بغض شلاق می زند این گلوی وامانده را... ماهورا فدای مهربانی و دلواپسی هایت!
نزدیک سه دقیقه همانطور در آغوشش فشارم می دهد و می لرزد؛ تنم همزمان با نفس نفس تند و آشفته اش بالا پایین می شود؛ تنم را از آغوشش کمی دور می کند و صورتم را قاب می کند؛ با دستی موهای آشفته و خیس از عرقم را کنار می‌زند و آرام می گوید:
- "رو تخت چی کار می کنی؟ مگه من نذاشتمت رو اون آهن پاره؟"
 
بی صدا هق می زنم.
- "هامون گذاشتت رو تخت؟"
ترسان سر بالا می اندازم:
- "نه!"
مشوش می گوید:
- "پس چی؟"
من چه بگویم؟ چه داستانی ببافم؟ مگر می شود به آن جفت طوسی مهربان عاشق دروغ بگویم؟ اگر رسوا شوم چه؟ سر به کدام بیابان بگذارم تا جلویش از خجالت آب نشوم؟
دستش را می گیرم؛ ترسان و لرزان... می گویم:
- "اگه داد نزنی میگم..."
دستم را می فشارد:
- "من لال شم اگه سر تو داد بزنم..."
چشم از چشمش بر می دارم:
- "الوند اومد اینجا!"
انگار تمام پنج لیتر خونش به آن تیله های طوسی هجوم می آورد. تا لب باز کند دست روی دهانش می گذارم و لرزان می گویم:
- "مرگِ ماهورا هیچی نگو!"
- ...
- "میگه حکم پانیذو که ببرن دیگه ممنوع الخروج نیستم می خوام برم خارج. میگه منو ببخش که با پشت ِ راست برم اون ور."
گریه ام را آزاد می کنم:
- "من نمی دونم الوند واقعا مقصره یا نه..."
هق می زنم:
- "ولی از پانیذ نمی گذرم. دردم با نبخشیدن پانیذ درمون نمی شه ولی اینجوری شاید درد دلم درمون شه من می میرم! من دووم نمیارم! من سر سال شده نشده جون می دم! تموم می کنم! دق می کنم از شرِ این پاها... از این نگاها که از روم برداشته نمی شه؛ از پچ پچ مردم که شب و روز تو سرم اکو میشه..."
دست از روی دهانش بر می دارم؛ می دانم از این جا به بعدش را سکوت می کند.
اشکم می چکد... آزادانه:
- "خسته شدم... از اینکه روم نمی شه با خیال راحت نگاهت کنم... از اینکه کمرت ترکید بس که منو بلند کردی... من می فهمم اینا رو... من می فهمم که تو عشقت پسر داشتنه و با این وضعیت من بچه آوردن رویاست..."
لرزان زار می زنم:
- "همه میگن معجزست که زنده موندی؛ کاش می مردم و اینجوری وبال و عذاب تو نمی شدم..."
 
- "ماهورا جـ...."
دست روی گوشم می گذارم و جیغ می زنم:
- "ماهورا بمیره الهی! همه میگن خدا دوستت داشته که الان زنده ای! این دوست داشتنه؟ این دوست داشتنِ خداست؟ اگه این دوست داشتنشه پس نفرت و عذابش کدومه؟من به درک! من به درک..."
هق می زنم:
- "شرمنده تو ام که صبح تا شب جون می کنی..."
قفل دهانت باز می شود و این بار روی تخت می نشینی و در آغوشم می گیری:
- "وظیفمه ماهورا! زنمی! عشقمی! همه عمر و زندگیمی! برای تو این کارا رو نکنم برای کی بکنم؟"
- "برای زنی که حداقل پا داشته باشه!"
- "ماهورا جان! عزیز من! ما هنوز درمان جدی رو شروع نکردیم؛ به جونِ محمد همین امروز میرم برات نوبت می گیرم؛ یه دکتر سراغ دارم رو دست نداره تو کل مملکت." با گریه می گویم:
- "من می دونم که تو هر چند روز یه بار اون سی تی اسکن و ام آر آی لعنتی رو می بری پیش دکتر و با چه حالی بر می گردی."
انقباض تنش حالم را خراب تر می کند؛ از تک و تا نمی افتد:
- "من نمی دونستم اون دکترا کار بلد نیستن..."
- "من خوب بشو نیستم محمد خودتم خوب می دونی!"
مصرانه می گوید:
- "صد برابر بدتر از تو هم خوب شدن بچه!"
پیراهنش را چنگ می زنم:
- "اونا از دو طبقه صاف با کمر نیومدن پایین!"
شقیقه ام را می بوسد؛ جریان خون روان تر می شود:
- "جان محمد باور داشته باش که خوب میشی! بهترین دکترا هم بخوان معالجه ت کنن تا تو نخوای نمی شه! مگی نمیگی اذیتی؟ پس امید داشته باش به خوب شدن. باور داشته باش!"
سرم را جلوی صورتش می گیرد:
- "ببین منو!"
نگاهم را به چشمان منتظر و غمزده اش می دهم که اشتیاق و امید درونشان می درخشد:
- "قربون اون چشمای قشنگ خیست... به قرآن بهم بر می خوره وقتی گریه می کنی..."
موهایم را کنار می زند و گوشه پیشانی داغم را می بوسد:
- "ماهی من... ما هزارتا مشکل جلو پامون سبز شد؛ این مشکل از نظر تو از همه بزرگتره ولی حداقل اندازه کل این مشکلاتی که تا حالا داشتیم که میشه؛ پس از پس اینم برمیایم!"
دلم کمی، فقط کمی آرام می گیرد:
- "کارِ الوند و پانیذ و باعث و بانیشو بسپر دست خدا! پاهاتم بسپر دست خدا! به قرآن قسم، من شده جفت کلیه هام که کمه، کبد مبد و روده موده و دست و پامم اگه پیوند می زنن میدم تا یه بار، فقط یه بار دیگه پاهای تو راه که هیچی، حس پیدا کنن! پس هی دم از شرمندگی نزن ماهی. من وظیفمه!"
 
تمام قلبم آرام می گیرد؛ اشکم تمام می شود و دست دور گردنش حلقه می کنم و می بوسمش:
- "جون ماهورا قول بده هر وقت بریدی ازم، هروقت دلت یه زن خواست که کولش نکنی، خودش راه بره و کسر شأنت نباشه ولم نکن! طلاقم نده! فقط بُکشم! باشه؟"
در برابر چشمان مبهوتش می لرزم:
- "فقط بکشم چون من بی تو نمی تونم!"
باز مرا به آغوشش بر می گرداند:
- "خودت می دونی که منم بی تو طاقت نمیارم! هرچی زنگ زدم جواب ندادی نمی دونم چجوری رسیدم اینجا! ده دفعه ماشین و خودمو به کجا کوبوندم تا برسم!"
انگار چیزی را در ذهنش پردازش می کند؛ به سرعت خشمگین می شود و می غرد:
- "اون عوضی گذاشتت رو تخت؟ بغلت کرد نه؟"
برای آرامشش تند تند می گویم:
- افتادم!"
از تب و تاب می افتد؛ ادامه می دهم:
- "از رو ویلچر افتادم!"
و تازه درد بازویم را به یاد می آورم و برای اثباتش یقه ام را پایین می کشم و به امید یک نشانی مثل کبودی چشم می چرخانم ولی چیزی نمی بینم:
- "به خدا افتادم!"
بازویم را لمس می کند:
- "ورم داره!"
- ...
- "هلت داد؟"
تند سر تکان می دهم و گریه می کنم:
- "نه من هلش دادم که بره بیرون؛ خودم افتادم!"
- "ماهی چه کار کرد دیگه؟ فقط بازوته؟"
سر به معنای "آره" تکان می دهم.
- "چجوری اومد تو خونه؟"
هق می زنم:
- "تصویر آیفون معلوم نبود؛ فکر کردم هامونه!"
ملامتگر می گوید:
- "هامون کلید داره خانوم سر به هوا! خودم بهش گفتم همیشه با کلید درو باز کنه!"
می نالم:
- "ولش کن دیگه!"
می بوسدم:
- "اشکاتو پاک کن بریم دست و صورتتو بشورم! زنگ بزنم به مطب دکتره یه نوبت بگیرم..."
نگاهش می کنم... مَردَم را نگاه می کنم؛ حرف را از نگاهم می خواند؛ دلش آه کشیدن می خواست ولی به جایش چشم هایم را می بوسد...
من به گرد بودن زمین شک دارم ولی به قدرت عشق تو مطمئنم؛ چنان که به قدرت چشم هایت...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه emtci چیست?