رمان دیزالو۲۳ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۳

*پرش زمانی: گذشته*

 

زانوانم را در تنم جمع کردم و لرزان و گریان به گوشه وان تکیه دادم. به گذر آب روی تنم خیره شدم؛ به نوسان نامنظمش... به حباب های پوچ خیره شدم و اشک ریختم. دیگر توان تحمل دلتنگی و پنهان کاری را نداشتم. با خودم گفتم از حمام که بیرون آمدم به بابا زنگ می زنم و آنقدر گریه می کنم و حرف می زنم که سبک شوم؛ به محمد هم می گویم باردارم.
صدای در از جا پراندم:
- "ماهی؟"
بغضم را قورت دادم و سعی کردم صدایم را عادی جلوه دهم:
- "جانم؟ الان میام."
- "مامان زنگ زد گفت شام بریم اونجا."
دلم می خواست آنقدر سرم را به لبه وان بکوبم تا بمیرم! - "من حوصله ندارم محمد؛ بگو نه!"
- "نمی شه دیگه. گفتم باشه."
عصبی گفتم:
- "تو برا خودت گفتی باشه؛ نباید یه نظر بپرسی؟"
- "خب خیلی وقت بود نرفته بودیم؛ بنده خدا زنگ زد دعوت کرد نمی شه که بگم نه!"
فریاد کشیدم:
- "باشه پس حالا که خیلی دلتنگ مامان جونتی خودت پاشو برو بچسب ور دلش!"
دیگر صدایی نشنیدم؛ عصبی از حمام بیرون رفتم و با حوله روی تخت دراز کشیدم. چشم هایم را بستم و به ضبط امروز فکر کردم؛ چقدر بیحال و خسته بودم... به این فکر کردم که این بی رمقی ها ربطی هم به بارداری دارد؟
صدای در را شنیدم و پشت بندش تختی که تکان خورد. چشمم را باز نکردم؛ صدای قشنگش را شنیدم:
- "سرما می خوری عزیزم. پاشو لباستو بپوش..."
- "به دَرَک!"
و فکر کردم آن موجود منفورِ در بطنم با سرماخوردگی سقط می شود یا نه؟
پتو را روی سرم کشیدم.
صدایش را شنیدم که ظاهرا ابراز شادمانی می کرد:
- "من اون پیرهن آبیمو امشب بپوشم تو هم اون مانتوعه که از..."
پرسیدم:
- "امشب چه خبره مگه؟"
دست گرمش روی گونه ام نشست:
- "اذیت نکن دیگه..."
خشمگین پتو را کنار زدم و نشستم:
- "نمی فهمی من اعصاب اون مامان اسکل و خواهرای دهاتیت..."
آن چنان فریادی کشید که حس کردم قلب آن جنین کذایی هم از حرکت ایستاد! محمد و فریاد؟ فریاد نه... محمد و عربده؟
فریادش تنها سه کلمه بود. "دهنتو" و "ببند" و "دیگه" !
ناباور نگاهش کردم؛ فکر می کردم پشیمان شود ولی ادامه داد:
- "یه هفتس هرچی بهت هیچی نمی گم بدتر می کنی! به هرکی دم دستت بیاد بد و بیراه میگی؛ دور میشی از من؛ گریه می کنی فکر می کنی من نمی فهمم. خب یه اتفاقی افتاده دیگه!"
ضربان قلبم تند شده بود؛ دلم به پیچش افتاده بود؛ چشم هایم سیاهی می رفت؛ دستانم می لرزید...
 
این حالت آشنای نفرت انگیز را می شناختم؛ دویدم در دستشویی قبل از هر کاری در را قفل کردم و بالا آوردم؛ گذاشتم اشک هایم هم بریزند؛ گذاشتم با آن اشک ها قلبم کمی آرام تر شود؛ صدای در را شنیدم که بی وقفه کوبیده می شد:
- "ماهی؟"
ماهی مرد... ماهی را شکار کردند... ماهی در تور صیاد افتاد... باز کوبش در و صدای مضطربش:
- "ماهی؟"
دستگیره در را بالا و پایین کرد:
- "اینو چرا قفل کردی؟"
- ...
- "ماهی با تو ام!"
با هق هقی بی صدا صورتم را شستم و اشکم را با آستینم پاک کردم؛ قفل را چرخاندم و به محض خروج از دستشویی در آغوشش فرو رفتم؛ سرم را بوسید؛ لبم لرزید از بغض... سرم را عقب کشید و روبروی صورتش قاب گرفت:
- "چی شدی تو؟"
مغموم و مضطرب لب های لرزانم را بوسید:
- "چیزی خوردی؟ چرا حالت به هم خورد آخه؟"
دلم آغوشش را می خواست؛ سر روی سینه اش گذاشتم؛ هرچند اگر با عطر تنش به تهوع می افتادم.
شقیقه ام را بوسید:
- "من شکر خوردم سرت داد زدم باشه؟"
به گریه افتادم... باز سرم را عقب کشید تا نگاهم کند:
- "من غلط کردم ماهی گریه نکن!"
هق هقم را آزاد کردم:
- "کاشکی بمیرم!"
انگار قلبش لرزید که آنطور به سرعت در آغوشم کشید:
- "خفه میشی؟ آره؟"
از این تغییر حالتش به خنده افتادم و آن وقت که گریه و خنده ام قاطی شد باز هق زدم:
- "دوسم داری؟"
بی وقفه سرم را بوسید:
- "آره... آره... آره به جون بابام آره... گریه نکن!"
دردمند چشم های خیسم را بوسید و ادامه داد:
- "گریه نکن دردت به جونم! تو رو جون هامون بگو چی شده! نریز تو خودت... بگو به منم."
لرزان گفتم:
- "میگم بهت..."
انگار جان گرفت!
- "جونم بگو؟"
- "الان نه!"
- "ای بابا!"
سکوتم را که دید گفت:
- "زنگ می زنم به مامان میگم نمیایم."
آسوده از آغوشش جدا شدم و بی رمق روی تخت نشستم؛ سشوار را از دراور بیرون آورد و به برق زد.
نالیدم:
- "وای اصن اعصابِ صداشو ندارم محمد!"
پشتم روی تخت نشست؛ خم شد و گلویم را بوسید:
- "سرما می خوری عمر محمد..."
"عمر محمد" بودن لذت بخش ترین کار دنیاست.
موهایم را که خشک کرد روی تخت دراز کشیدم؛ پتو رویم کشید و آنقدر به چشمانم زل زد که خوابم برد... 
 
با احساس تشنگی چشم باز کردم؛ خبری از محمد نبود. چشمم روی ساعت لغزید؛ هفت و چهل دقیقه!
متعجب و مبهوت زمزمه کردم:
- "14 ساعت خوابیدم!"
پتو را کنار زدم و به آشپزخانه رفتم؛ زیر کتری را روشن کردم و وارد سرویس شدم؛ صورتم را به شستم و به ماهورای درون آینه زل زدم؛ ماهورای درون آینه بهم می گفت دیر یا زود محمد می فهمد بارداری. همین امروز با یک جشن کوچک دو نفره سر و ته قضیه را هم بیاور!
با آهی، مستاصل و بیچاره از سرویس خارج شدم.
به ساعت نگاه کردم؛ امید گفته بود ساعت هشت و نیم شهرک باشم.
آب جوش آمده را در فلاسک ریختم و چند بسته نسکافه و یک کیک را از روی سبد چوبی داخل کابینت قاپیدم.
شروع به حاضر شدن کردم... مانتو کاربنی مورد علاقه محمد را با یک شلوار لی و شالی که متناسبش باشد را پوشیدم و از داخل جا کفشی کالج کاربنی را انتخاب کردم؛ کوله ام را همراه سوییچ برداشتم و از خانه خارج شدم.
به محض خروج از پارکینگ موبایلم زنگ خورد؛ با دیدن نام محمد روی بلندگو گذاشتمش و جواب دادم:
- "چرا صبح بیدارم نکردی برات صبحونه حاضر کنم آقای محترم؟"
صدای بم و مردانه اش در فضای کوچک ماتیز پیچید:
- "علیک سلام سرکار خانوم!"
لب هایم به خنده باز شد:
- "چایی خوردی؟"
- "الان دارم می خورم."
- "پس تو خونه نخوردی! برا همین میگم بیدارم کن!"
- "خب دلم نیومد؛ حالت اونجوری بد بود و خسته بودی..."
- "ولی من اگه جای تو بودم با کلنگ می کوبیدم تو سر اونی که چهارده ساعت بخوابه!"
خندید:
- "دست شما درد نکنه خانوم!"
به راننده ای که مدام نوربالا می داد راه دادم:
- "والا! کجایی؟ "
- "دفتر بابام دلبر."
یک دفعه ماهورای افسرده این روزها رخت بست و از اعماق وجودم تا نهایت آسمان پرواز کرد؛ پر ذوق و شعف گفتم:
- "یه ساعت می تونی بپیچی بیای بریم صبحونه بزنیم؟"
با خنده گفت:
- "بپیچم کجا بیام؟"
- "نزن تو ذوقم دیگه! بیا."
- "من غلط کنم حاج خانوم!"
- "من نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم بیای پایین."
- "باشه عزیزم؛ منتظرم."
 
گوشی را قطع کردم؛ انگار ماهورای غمگین و افسرده بند و بساطش را از وجودم جمع کرد و رفت. شدم همان ماهورای بیخیال و رها... که فقط اضطراب وجود افشین می توانست زمین گیرش کند! اما خودم را قانع کردم که از پس افشین هم بر می آیم! من توانستم بیست و چند سال میان جیغ های مامان و لرزش دست های بابا و شب ادراری های هامون، گاهی خودم و اهورا طاقت بیاورم؛ من توانستم در مواجهه با حقیقت اینکه مادرم با یک مرد عیاش و شیاد مدت ها رابطه داشته نَمیرم! پس گذراندن این خان هم برای ماهورا غیر ممکن نیست!
صدایی در سرم کوبید منظورت از "گذراندن این خان" تن دادن به خواسته های افشین است؟ یا گفتن حقیقت و...؟
افکار را در سرم خفه و ضبط را روشن کردم؛ از سدِّ ده ها آهنگ غمگین گذشتم و با شنیدن صدای آهنگ بندری از ته دل خندیدم و تا جایی که مطمئن شدم پرده های گوشم پاره نمی شوند صدای ضبط را زیاد کردم. نمی فهمیدم یعنی چه فقط با سرمستی داد می زدم "امشو شوشه لیبک لی لی لونه" بعد قهقهه می زدم "اسکل با این گوشات! لیبک لی لی لونه چیه آخه؟".
آهنگ ده دقیقه طول می کشید؛ ماشین را جلوی نانوایی پارک کردم و یک نان سنگک داغ خریدم و از سوپر مارکت کنارش یک بسته پنیرخامه ای و چندتا تی بگ و لیوان یکبار مصرف و یک بسته قند خریدم و مثل دیوانه ها داخل ماشین پریدم. باز ضبط را روشن کردم و این بار برای حفظ آبرو در خیابانی که شرکت کوچک پدر محمد در آن قرار داشت سراغ همان آهنگ های غمگین و موقر و متین رفتم و صدایش را کم کردم. بوی نان سنگک مستم کرده بود؛ به محمد زنگ زدم و به محض آنکه صدای شمرده و آرامش بخش "جانم" گفتنِ بمش در گوشم پیچید با شور جیغ زدم:
- "حاژی بپر پایین!"
صدای خنده در گوشم پیچید:
- "گوشم سوت کشید بچه! اومدم!"
با خنده گوشی را قطع کردم و با ترمزی جلوی در شرکت متوقف شدم. چند ثانیه بعد دیدم از پله ها پایین می آید؛ مثل عقده ای های شوهر ندیده دستم را روی بوق فشردم و دستم را از داخل ماشین تکان دادم و عربده کشیدم:
- "بیا بیا!"
بعد صدایی در وجودم تپید ماهورای خر! مگر می شنود چه می گویی؟!
 
دیدم که با گام های بلند به سمت ماشین آمد؛ در دل قربان قامتش رفتم؛ چقدر ساده و بی ریا بود. یک شلوار جین مشکی ساده؛ یک پیراهن چهارخانه با انواع طیف آبی که به زور برایش خریدم؛ موها و ته ریش دلبرش و آن جفت طوسی افسانه ای... و وای از آن چین طنازی که کنار چشمش موقع خنده می افتاد و هر بار با هر خنده دلم را می برد... لعنت به آن چال که با کوچکترین تبسم مهمانِ گونه هایش می شد.
کبوتر ِ بغض نشست لبه ایوان دلم؛ ماهورا... ماهورای لعنتی تو وصله تن این مرد بی نظیر بودی؟ نبودی ماهورا... بودی؟
نان و پلاستیکی که محتوایش خریدهایم از سوپرمارکت بود را بغل گرفتم تا سوار شود؛ صدایش را که شنیدم باز توده ای گرم از عشق مهمان اَنفاسَم شد.
- "سلام حاج خانوم!"
در بسته شد و چه خوب آن امواج دل نشین حضورش با بسته شدن در همانجا می ماند. پلاستیک نان را از دستم گرفت؛ در همان حال گونه اش را پرسیدم:
- "سلام حاجی! به افتخار اینکه هردومون نشیمنگاهمون خسته بود بساط عیش و نوشو آوردم اینجا در ملع عام!"
و فلاسک را بالا گرفتم؛ ازم قاپیدش و به تندی دستم را بوسید:
- "من قربون بساط عیش و نوش تو آخه که چایی و پنیر خامه ایه!"
ماشین را روشن کردم:
- "پارک نداره این دور و ور؟"
- "چرا چهار راهو بپیچ راست! کمربندتم ببند!"
سراسیمه به شلوار جینی که پایم بود نگاه کردم:
- "بابا لنتی این الان زیپشم معلوم نیست چه برسه به کمربند!"
از یک طرف با دست کوبید به پیشانی اش و با دست دیگر برگشت و با عشق نگاهم کرد:
- "خنگول من اون کمربندو نمیگم! اون لامصب که بغلت آویزوونه رو میگم!"
با چرخاندن اندک سرم کمربند ایمنی را کشیدم و لپ هایم را باد کردم:
- "در هیچ شرایطی ول نمی کنی کلاه کاسکت و کمربندو؟"
با سر تایید کرد:
- "در هیچ شرایطی!"
با دیدن پارک ترمز کردم و شیشه را پایین دادم، شالم را آزادتر کردم و نفسی عمیق کشیدم:
- "جوووون چه خنکه!"
بعد ناگهان یادم آمد و با دست محکم کوباندم به پیشانی ام:
- "اَ!"
محمد که در حال گشودن کمربندش با وجود نان و وسایل در دستش بود ترسان نگاهم کرد:
- "چی شد؟"
 
دست بردم میان موهایم و به معنای افسوس همانجا متوقفشان کردم:
- "یادم رفت برات امشو شوشه لیبک لی لی لوله بذارم."
این بار نوبت او بود که خیره به شیشه جلو دست میان موهایش ببرد؛ بعد چند لحظه به سمتم برگشتم و گفت:
- "وقتی می ترسی چی میگی؟"
متفکر و سوالی نگاهش کردم:
- "ها؟"
سرش را خاراند و مشغول فکر گفت:
- "اه بابا همون که میگی همش... موهام چی چی؟"
آن چنان قهقهه زدم که حس کردم توجه کسانی که در خیابان بودند هم به سمتمان جلب شد؛ در حالی که نفسم بند آمده بود جیغ زدم:
- "موهام چی چی؟"
خندید؛ به سبک خودش؛ آرام و پاک:
- "جون محمد چی بود؟"
کمی آرام تر که شدم گفتم:
- "ببین خب بستگی داره؛ پشماااام میگن مثلا؛ پشماااام ریخت! یا حتی پَرام! گاهاً پشمام کز خورد هم یاد میشه!"
باز خندید:
- "آره همون!"
در حال خنده شیشه را بالا دادم و ماشین را در بهترین موقعیتی که میشد پارک کردم و پیاده شدیم:
- "حالا می خواستی بگی پشمات ریخت بعدش چی؟"
تکه خشک نان را با لذت خورد و روی چمن نشست:
- "وای خدایا چقد خوشمزست!"
بی خیال بحث قبلمان شدم و با دلخوری گفتم:
- "خیلی خری بیدارم نکردی یادت باشه!"
نان را از دستش گرفتم و با پلاستیکش روی چمن ها گذاشتم؛ لیوان ها و تی بگ و فلاسک را بیرون آوردم و چای ها را آماده کردم. نرم و آرام می گفت:
- "قربونت بشم من؛ تو که نمی بینی قیافتو تو خواب که چه جیگری میشی! من چجوری دلم میاد بیدارت کنم خب بی انصاف؟"
قلبم لرزید؛ اصلا انگار محمد علوی را استخدام کرده بودند قلب من را هر لحظه به لرزه در بیاورد؛ من مگر سنگ بودم که هر دم نمیرم از فرط عشق؟
پنیرخامه ای را باز کردم و تکه ای از نان کندم؛ حتی نگاهش به دست هایم که پنیر لقمه می گرفت عاشقانه بود!
 
*پرش زمانی: حال* [سوم شخص]

صبح است؛ ماهورا هنوز غرق خواب است و محمد چای به دست مشغول طراحی لوگو برای چند کسب و کار است و راحیل در آغوشش آرام گرفته. صدای کودکانه اش در گوش محمد می پیچد:
- "بابا؟"
- "جان؟"
- "به منم میدی نقاشی بکشم؟"
دل محمد می رود که آنطور کودکانه "به" را "مه" تلفظ می کند. با خنده می بوسدش:
- "آره فندق من؛ هروقت بزرگ شدی یادت میدم چطوری از اینکارا کنی!"
- "کی بزرگ میشم؟"
- "بزرگ میشی عمر من."
و سر کوچکش را به سینه اش تکیه می دهد و محکم می بوسد و باز مشغول ادامه کار می شود. راحیل تقریبا در آغوشش دارد خوابش می برد که محمد با صدای جیغی از جا می پرد... در عرض دو ثانیه لب تاپ و راحیل وحشت زده را روی مبل می گذارد و به سمت اتاقشان با تمام سرعت و توان می دود.
ماهورا را می بیند که وحشتزده و هراسان مدام جیغ می کشد؛ نزدیکش می شود و با دیدن چشم هایش که از شدت وحشت دارند از حدقه در می آیند پایین تخت زانو می زند و صورتش را در دست می گیرد. دمای بدن ماهی عجیب پایین است و عرقی سرد تمام وجودش را گرفته... جان محمد می رود! مضطرب لب می زند:
- "ماهی؟"
و جیغ های بی پایان ماهی اش روی اعصاب محمد رژه می روند؛ هامون حمله کرده به اتاق و راحیل از ترس عر می زند!
باز صدا می زند:
- "ماهورا؟"
فریاد می کشد تا صدایش را بشنود! سیلی می نشاند روی صورت قشنگش:
- "ماهورااا!"
جواب نمی دهد! نگران حنجره ماهورا که از جیغ های مدام ساکت نمی شد می شود! دوبارِ دیگر با عربده و سیلی صدایش می زند و بعد که می بیند جواب نمی دهد دستش را جلوی دهان ماهورا می گیرد و می فشارد و با لرز می گوید:
- "ماهی جیغ نزن یه لحظه! بگو چی شده! بگوووو چییی شدههه به جای جیغ! خواب دیدی؟"
 
عربده می کشد:
- "هامون آب بیار! بطری آبو از تو یخچال بیار!"
چند ثانیه بعد بطری را به دست محمد می دهد؛ هامون هم لرزان کنار ماهورا می نشیند؛ گریه می کند؟
بطری را باز می کند و آب می پاشد به صورت ماهورا و در حالی که دستش جلوی دهان ماهورا است همزمان صدایش می زند تا جیغ هایش تمام شود و بالاخره در آغوش محمد جیغ هایش تمام می شود! صدایش در نمی آید! لرزان... خیلی لرزان می گوید:
- "محمد؟"
سرش را از آغوشش بیرون می آورد و با دو دست قاب می گیرد صورت ماهورا را؛ به چشم های گرخیده و صورت خیس از عرقش زل می زند و مضطرب و پریشان در حالیکه می خواهد آرامش را هم به روح زخمی ماهورا هدیه دهد می گوید:
- "جان محمد؟ عمر محمد! بگو چی شد! بگو چی شد نفس من!"
به زور می گوید:
- "د... دستم!"
عر زدن های راحیل چرا تمام نمی شد؟
محمد کم آورده رو به هامون فریاد می زند:
- "اون سگ پدرو ببر خفه ش کن!"
هامون شوک زده از حرفش از جا می پرد و راحیل را از اتاق بیرون می برد. ماهورا کلافه از فریادش ناگهانی جیغ می کشد:
- "دستم! دستممم!"
- "دستت چی؟ دستت چی ماهورا؟"
- "دستم..."
باز هق می زند:
- "دستممم!"
محمد دیگر رمق ندارد. بی جان از استرس و پریشانی پیشانی اش را به پیشانی خیس و سرد ماهورا تکیه می دهد و می نالد:
- "دستت چی؟ حرف بزن لعنتی حرف بزن..."
- "تکون..."
- ...
- " تکون نمی خوره محـ... مد... تکون... تکون نمی خوره..."
و محمد حس می کند کسی نفسش را می برد. ماهورا باز با ضجه ای ترسان جیغ می کشد:
- "حس نداره!"
 
از جا می پرد؛ عمل بابا یادش می آید که بعد از عمل توی خانه پایش آمبولی کرد. برس روی دراور را چنگ می زند؛ آستین ماهورا را بالا می زند؛ دست های لاغر و استخوانی سردش را لمس می کند و برس را از بالا به پایین می کشد؛ مدام همین کار را می کند؛ یک ربع ساعت همین کار را می کند و بعد دستش را ماساژ می دهد و در تمام مدت ماهورا به شدت نفس نفس می زند و مدام زمزمه می کند "دستم حس نداره... دستم... دستم... تکون نمی خوره... محمد..." و تمام آن ناله ها با دلداری های محمد و "جان" گفتن هایش سپری می شود.
بعد از چند دقیقه ماساژ، ماهورا نفسی می کشد و می گوید:
- "حس دارم..."
دست محمد از حرکت می ایستد؛ ماهی انگشتانش را تکان می دهد و لرزان می گوید:
- "تکون خورد!"
رمق پاهای محمد بر می گردد و نفسی راحت می کشد؛ لرزان تکه پاره های وجودش را از کف زمین و سرامیک های سرد جمع می کند و روی تخت می نشیند؛ هق هق ماهورا دلش را به درد می آورد:
- "قلبم وایساد! فکر کردم دوباره دستامم فلج شدن!"
درد واژه "دوباره" و "فلج" محمد را هم فلج می کند؛ منتها قدرت تنفسش را... بر می خیزد؛ لباس هایش را عوض می کند؛ کیف مدارک پزشکی ماهورا را با تمام ام آر آی ها و سی تی اسکن هایش به همراه سوییچ و کیف پولش بر می دارد و بی خیال تمام گریه ها و سوال های ماهورا و گریه توام با جیغ راحیل، مسکوت بیرون می زند.
کارت مردی که فقط اسم کوچکش را یادش است بیرون می آورد... "کیارش حاتمی جراح مغز و اعصاب و فیزیوتراپیست فارغ التحصیل از امریکا"
کارت را بر می گرداند و با دیدن شماره ای که با خودکار نوشته شده بود آن را در موبایلش سیو می کند و بی درنگ تماس می گیرد؛ جواب نمی دهد؛ باز زنگ می زند؛ بعد از چند بوق طولانی صدای "بله" اش در گوش محمد می پیچد. محمد آرام می شود و می گوید:
- "سلام!"
 
- "سلام! بفرمایین؟"
مردد است که بگوید یا نه...
- "محمدم!"
سکوت می کند؛ احمق میلیون ها محمد در این دنیا هستند...
- "اون روز یه موتوری کیفتونو زد..."
بالاخره سکوت را می شکند و انگار باری سنگین از روی دوش محمد برداشته می شود:
- "آهااان! محمد جان خوبی؟ چقدر منتظر تماست بودم!"
خوبی؟ خوب است؟ خوب است فقط امروز جگر گوشه اش که فلج است و افسردگی گرفته دستش تکان نمی خورد...
- "ممنون. شما خوبین؟ دیگه که مزاحمتون نشدن؟"
خنده ای موقر و متین می کند:
- "نه دیگه از تو ترسیدن با اون ضربات کاریت!"
بی رمق و مصنوعی می خندد و بعد می گوید:
- "راستش من بابت یه کاری مزاحمتون شدم!"
- "راحت باش پسر بگو!"
- "من همسرم... طیِ یه حادثه... یعنی یه اتفاقی افتاد که الان... نمی تونه راه بره."
چرا نمی تواند حرف بزند؟ چرا نمی تواند؟ - "چند جا نشون دادم نتایج آزمایشها و عکسا رو..."
دردمند و شاکی از خدا ادامه می دهد:
- "میگن خوب شدنش معجزه میخواد!"
چشم هایم را می مالد. خدایا...
- "خواستم نشون شما هم بدم... گفتم شایـ..."
- "آره آره حتما همین کارو بکن!"
نفسش کمی، فقط کمی آسوده تر می شود:
- "ممنون! زودترین وقتی که می تونم ببینمتون کیه؟ چون این بی تحرکی عضلات دیگه شم تحت تاثیر قراره داده..."
- "من از چهار بعدازظهر مریضام میان مطب؛ تو بتونی سه و نیم اینا مطب باشی عالیه. یا حتی سه سه و ربع. من کلا از سه مطبم." - "چشم حتما!"
- "منتظرتم پس! کاری نداری دیگه؟"
- "نه بازم ممنون! فعلا!"
- "می بینمت؛ خداحافظ!"
و قطع می کند؛ در خیابان ها بی هدف می راند؛ زیر قولشان می زند؛ سه نخ سیگار می کشد... تمام حال بدش را سیگار می شکد و پشت فرمان زمزمه می کند:
- "سه نخ بهت بدهکارم تمامِ محمد..."
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه wpzv چیست?