رمان دیزالو۲۵ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۵

چرا دور چشمانش سرخ است؟


با حرص تکانم می دهد و در صورتم عربده می کشد:
- "احمقققق! احمقققق! دیواااانه! کدوم سگ صفتی به تو گفته قیافت چیزیشه؟ کدوم خری به تو گفته موهات زشته؟ من گفتم؟ من گوه خوردم گفتم! حالتو میگم خننننگ! حالتو میگم دیوانههه! صداتو میگم که در نمیاد. چشماتو میگم که دم به دیقه خیسه. همین دستاتو میگم که می لرزن..."
یک لحظه نعره اش خاموش می شود و باز بهم زل می زند؛ متأثر خم می شود و بی قرار صورت خیسش را روی سرم می گذارد و آرامِ آرام می گوید:
- "تو مگه چند سالته که من تو موهات موی سفید می بینم عمر محمد؟ پس منم دارم تموم میشم دیگه... منم دارم پیر میشم."
صورتم را بوسه باران می کند و چقدر دوستش دارم... چقدر...
- "کی به تو گفته ابروهات چیزیشه؟ من مگه گفتم موهات چیه؟ غیر اینکه تا بوشون نکنم نفسم سر جاش نمیاد؟ د آخه لعنت به من کثافت... من فقط خواستم ازت بخوای و بشه!"
- ...
- "می دونم از چی می ترسی. به خدا می دونم. مگه میشه من جیگر گوشمو نشناسم؟ مگه میشه من ماهی کوچولومو نشناسم؟ ماهی تو رو جون راحیل، تو رو جون هامون و اهورا، مرگ محمد بهم اعتماد کن. من می دونم از ناامید شدن امیدت می ترسی، من می فهمم که ترست اینه که امیدوار بشی و پاهات خوب نشه، ولی من به قرآن و محمدش قسم می خورم که تو یه روز بدون ویلچر راه میری. فقط بهم اعتماد کن..."
نمی توانم حرف بزنم؛ فقط دستم را آرام می سرانم میان دست های بزرگش... به خدا حس می کنم رنگِ رفته پوستش بر می گردد و گرمای تنش هم... آن وقت که لب هایش روی شقیقه ام فرود می آید و نرم، عمیق و طولانی همانجا مسکنشان می دهد. این مرد اگر تمام من نبود پس چه بود؟
سر می برد میان موهایم و همانجا متوقف می شود. می فهمم... می فهمم که آرامش می خواهد. می گذارم تا هروقت دلش می خواهد تکیه دهد و بعد از چند دقیقه با آهی خفیف بلندم می کند و به اتاق می بردم و روی تخت درازم می دهد. لحظه آخر دستش را با التماس می گیرم:
- "چاییت یخ کرد!"
چیزی نمی گوید و فقط می بوسدم.
- "دست به خورده شیشه ها نزنیا محمد."
- "باید جمع کنم. بچه میره اونجا؛ هامون میره اونجا."
دستش را با التماس می فشارم:
- "دمپایی بپوش. از تو کشوی من روسریمو بردار تیکه بزرگا رو با اون بردار. خورده ها رو هم با جارو جمع کنیا دست نزنی."
- "چشم!"


*پرش زمانی: گذشته*

قول ماکارونی به هامون داده بودم و حالا آنقدر حالم خراب بود که با بوی غذا هم حالم بد می شد. هیچی نخورده بودم ولی انگار تا فرق سرم از غذا پر بودم. حالم از خودم و همه و بارداری به هم می خورد و به مامان هم حق می دادم گاهی حالش ازمان به هم بخورد. عصبی زیر گاز را خاموش کردم و دکمه لمسی هود را لمس کردم و خودم به تراس رفتم؛ نفسم بالا نمی آمد. به محمد زنگ زدم. بعد از چند بوق جواب داد:
- "جان دلم؟ سلام!"
بی حال جواب دادم:
- "سلام!"
- "خوبی مامان کوچولو؟"
نشستم کف تراس تا کمی خنکم بشود؛ کلافه و بی جان گفتم:
- "نه! زنگ می زنی به این رستوران کوفتی سر خیابون؟ یا چه می دونم هر قبر دیگه ای! برا هامون و اهورا غذا ببره."
- "باشه چشم اینکه عصبانیت نداره. چی شده مگه؟"
ناگهانی زدم زیر گریه:
- "نمی تونم غذا درست کنم. هی بالا میارم. بیا خونه اصلا. بیا خونه. خیر سرم حامله م. حالم از خونه داره به هم می خوره. خسته شدم دیگه."
نگران و ناراحت گفت:
- "قربون چشمات بشم من. گریه نداره که زودتر می گفتی به من یا زنگ می زدم برات غذا بیارن یا خودت می زدی."
- "نمی خوام غذا. تو بیا خونه."
- "چشم؛ اگر مرخصی دادن بهم چشم!"
هق زدم:
- "اگه نداره! باید بیای!"
- "میام خانوم میام."
دلم آرام گرفت. آرام و مهربان گفت:
- "لباستو یواش یواش بپوش بریم بیرون. یا بریم پیش هامون و اهورا؟"
اشکم را پاک کردم:
- "غذا ببریم براشون بعد خودمون بریم بیرون؛ بعد دوباره غروب برگردیم پیششون."
خندید:
- "قربون دل مهربونت؛ باشه."
- "انقدر حرف نزن برو مرخصی بگیر؛ گوشیم قطع نکن حرفاتونو با مدیرت گوش کنم!"

خندید:
- "فضولچه!"
- "همینه که هست! بدو!"
- "باشه ولی ولوم گوشیمو میارم پایین که اگه یه وقت جیغ زدی پشت گوشی شرفم نره کف پام."
و چند ثانیه چیزی نشنیدم؛ صدای محمد آمد:
- "می تونم برم تو؟"
با صدای دخترانه ای اخم کردم:
- "وایسا هماهنگ کنم.... سلام آقای علوی کارتون دارن..... چشم..... برو داخل محمد."
دلخور قطع کردم. دست خودم نبود ولی آن روزها فرق داشتم انگار! زود رنج، عصبی، حساس و ضعیف بودم. ضعیف جسمی و روحی.
پنج دقیقه بعد محمد زنگ زد؛ تماس را برقرار کردم که صدای نفس نفسش آمد:
- "چرا قطع کردی بچه؟"
هق زدم:
- "اون دختره غلط می کنه به تو میگه محمد."
- "اون دختره کیه؟"
- "من!"
- ...
- "منشیتونو میگم دیگه... اسکل!"
- "خب؟"
- "نباید به تو بگه محمد. فقط من باید بگم."
- "باشه عشقم تو بگو! دیگه میگم محمد صدام نکنه چون خانومم اعصاب نداره!"
- "اسمش چیه؟"
- "اسم کی؟"
- "اسم همون دختره."
- "چه می دونم."
- "الکی نگو. تو هم به اسم صداش می زنی دیگه."
خندید:
- "ماهی خوبی؟ کسی چیزی گفته؟"
- "کجایی؟"
- "نیم ساعت دیگه می رسم. زنگ زدم بیا پایین."
- "حالا همیشه یه ربع راه بودا چون من گفتم زود بیای شده نیم ساعت! بیا بالا. من اعصاب تحمل کردن اون لباس مسخره سرکارتو ندارم."
بی خداحافظی قطع کردم و بی خیال همانجا نشستم و فکر کردم... به همه چیز... به موجود زنده درونم... دعا کردم کاش پسر شود. اگر دختر می شد و زن یکی مثل محمد بی شک مثل من بدبختش می کرد. باید پسر می شد. نه آن وقت یکی مثل من از راه می رسید و آزارش می داد.
 

نور آفتاب می زد بر فرق سرم و بی حالم می کرد. بی جان روی گونی برنج میان تراس سر گذاشتم و باز هم فکر کردم. به هامون... به اهورا... به بابا و مامان... به افشین.
چهل دقیقه بعد با صدای در تراس و صدا زدن محمد چرتم پاره شد:
- "ماهی؟"
با دیدنم رنگ از رخش پرید:
- "یا امام رضا!"
نمی دانم چه دید! بی حالی و چشم های پف کرده ام از گریه؟
وقتی دوید میان خانه و با جعبه دستمال برگشت شک کردم به خودم. سراسیمه بلند شدم و به خودم نگاه کردم و با دیدن یقه لباسم که خونی بود اندک رمق تنم هم از بین رفت. محمد سراسیمه تر از من دستمال را روی بینی ام گذاشت و به داخل خانه هدایتم کرد. دستمال را برداشت:
- "خونش بند اومده! کی اینجوری شدی مگه؟"
دستش را پشت کمرم گذاشته بود؛ با دیدن صورتم در آینه وحشت کردم؛ بینی و چانه و پایین گونه هایم و گردنم خونی بود. با ترس اشک ریختم:
- "تقصیر توعه!"
دیوانه وار شیر اهرمی را به بالا هل دادم و صورتم را زیرش بردم و مدام دست روی صورتم کشیدم تا آن خون های لعنتی پاک شوند. کمرم را نوازش می کرد.
صورتم را که شستم سرم را بالا آوردم؛ مهربان به آغوشم کشید و سرم را بوسید:
- "فدات بشم من. هیچی نیست نترس به خاطر آفتاب بود."
صورتم را خشک کرد و به اتاق برم گرداند و روی تخت نشاندم. پایین پایم زانو زد:
- "دوست داری بریم بیرون؟"
با بغض سر تکان دادم:
- "بریم یه جای خنک!"
دستم را نرم بوسید و خیره به چشم هایم گفت:
- "برا همین رفتی تو تراس؟"
- "دارم می میرم از گرما... صد دفعه از صبح بالا آوردم."
با غصه این بار کنارم نشست:
- "نمی دونی تا چند وقت اینجوری می مونی؟"
سر به آغوشش سپردم:
- "مامان جوابمو نمیده ازش بپرسم."

سرش را خاراند:
- "باید بریم دکتر؟"
چرا بغض رهایم نمی کرد؟
- "نمی دونم."
صورتم را قاب گرفت:
- "دردت تو جونم بغض نکن دیگه. شب میریم خونه بابام اینا. از الان در جریان باشن دیگه تو هم از این ندونم کاری در میای."
- "همینم مونده مامان و آبجی خانومات بگن مگه ننه خودت یادت نداده؟ می فهمن مامانم نیست... می فهمن طلاق گرفته..."
سرم را به سینه اش چسباند:
- "از گلی خانوم بپرسم؟"
- "می ذاره کف دست مامانت."
- "خب بیا بریم دکتر. آره دیگه اصلا باید تحت نظر باشی."
- "فردا بریم. الان فقط بریم بیرون. غذا ببریم واسه هامون اینا. گشنه ست بچه." لباسم را پوشیدم؛ میان راه چهار پرس جوجه کباب خریدیم و رفتیم آن جا... این بار محمد هم همراهم بالا آمد. اهورا در را باز کرده بود و با هامون جلوی در انتظارمان را می کشیدند. دلم آتش گرفت؛ چقدر تنها بودند...
هامون با دیدن محمد با خوشحالی داد زد:
- "عه آخ جون داداش محمد هم هست؟"
محمد خندید و سرش را بوسید:
- "سلام عزیزم. چطوری؟"
و با اهورا مردانه دست داد و وارد خانه شدیم. لباس هایم را در آوردم و پلاستیک حاوی غذاها را به آشپزخانه بردم. اهورا و محمد در حال حرف زدن بودند که هامون از داخل پذیرایی داد زد:
- "آبجی سس هم بیار ها."
دستم خشک شد! لب جویدم... فکر می کرد ماکارونی آورده ام. به خدا نتوانستم درست کنم هامون! به خدا نتوانستم!
سفره و پلاستیک را به همراه سینی لیوان ها به پذیرایی بردم. محمد سینی را از دستم گرفت و سفره را پهن کرد. روی دو زانو نشستم و تک تک غذا ها را روی سفره گذاشتم. هامون و اهورا و محمد غرق در صحبت نشستند که هامون ناگهان با باز کردن غذایش گفت:
- "عه آبجی مگه قرار نبود ماکارونی درست کنی؟"

بغض حمله کرد به گلویم و آرام گفتم:
- "ببخشید عشقم دیر یادم اومد."
قاشق فلزی را با دلخوری و پرخاش پرت کرد روی سفره:
- "هر روز یه چیزی میگی. یه کلام بگو بلد نیستم دیگه."
- ...
- "من جوجه نمی خوام."
و بلند شد. اهورا گفت:
- "بشین سر جات!"
بی توجه در حال ترک سفره بود که اهورا فریاد کشید:
- "بگیر بتمرگ بهت میگم! تو گوه می خوری قاشق پرت می کنی سمت ماهورا!"
- "درست صحبت کن با من! من ماهورا نیستم که جوابتو ندما!"
اهورا برخاست. ترسیده بلند شدم و تا خواستم کلامی بگویم عربده اهورا بند دلم را پاره کرد:
- "خفه شو بی شعور!"
زد بر سر هامون:
- "خاک تو سر بی لیاقتت که این بیچاره هر روز میاد غذا می ریزه تو شکم تو!"
هامون با فریاد دست اهورا را پس زد:
- "حقشه! حقته! می خواستید نذارید بابا اینا طلاق بگیرن. می خواستید اون موقع که من التماستون می کردم یه کاری کنید یه گوهی می خوردید."
آن چنان ضربه ای نشست روی صورتش که حس کردم دندانش خرد شد! با جیغ خودم را میانشان انداختم. محمد میانجی گری کرد و بلند شد:
- "اهورا جان نکن این کارو. بشین شما چیزی نشده که. هامون جان ناراحتی نداره عزیزم الان می برمت رستوران هرچی خواستی سفارش بده."
هامون انگار نشنید محمد چه گفت و با بغض و نفرت از اهورا دست روی گونه اش گذاشته بود. اهورا در حالی که از خشم نفس نفس می زد دست بالا آورد و هامون عقب عقب می رفت و من سپرش شده بودم.
- "آشغال کثافت هزار دفعه نگفتم اسم اون دوتا رو نیاررر؟ نگفتم؟ نگفتم دفعه دیگه اسمشونو بیاری چی کارت می کنم؟"
محمد گفت:
- "اهورا..."
اهورا با عربده برید حرف محمد را:
- "هامون به خدا می کشمت اگه این طوری رو مخم باشی. من و تو یه عمر قراره بپوسیم تو این خونه. از همین الان موی دماغ من نباش."
و همزمان صورتم را کنار زد و در صورت هامون عربده زد:
- "نباااش! موی دماغ من نباششش!"
- "فکر کردی من می مونم ور دل تو؟ مغز خر خوردم مگه؟"
 
حالم داشت از آبروی در حال مرگم به هم می خورد. بی طاقت ضجه زدم:
- "خفه شید! خفه شید! خفه شییید!"
محمد دستم را کشید. مقاومت کردم و وسط عربده هایشان جیغ زدم:
- "بی غیرتا! بی وجدانا! یه بار شد صدای عربده از این خونه همسایه ها رو جمع نکنه؟ چرا خفه نمی شید؟"
یقه هامون را گرفتن و هلش دادم به سمت اتاق:
- "برو گورتو گم کن گشنه! روانی مریض بودم نشد درست کنم کوفت کنی! گشنه! گدا!"
در حالی که تعادلش را از دست داده بود برگشت و هولم داد:
- "خودتییی! گدا گشنه تویی که به خاطر پول خودتو قالب کردی به داداش محمد."
افتاده بودم زمین؛ اهورا باز تاخت و هامون ترسید این بار؛ خواست فرار کند؛ اهورا رسیده بود و سیلی می نشاند بر صورتش:
- "احمققق بی غیرت! بی رگ کثافت چی میگی؟ چی میگییی یه الف بچه؟"
هامون علناً روی تن من بود و با ضربه بعد اهورا وقتی بی اراده خودش را پرت کرد روی سینه ام با فریاد محمد همه جا را سکوت گرفت حتی عربده اهورا هم خاموش ماند:
- "نکننن! نکن حامله ست!"
و از زیر تنِ لمس شده هامون توسط محمد بیرون کشیده شدم و مرا می کشید. مرا می کشید بیرون؛ کفش هایش را پوشید؛ کفش هایم را پوشید و رفتیم. محمد با تمام سرعت می راند. دیگر مهم نبود. ترس نداشتم؛ هامون عربده زده بود که من به خاطر پول با محمد ازدواج کرده ام. نه تنها محمد بلکه تمام دنیا فهمیدند. همه فهمیدند...
داغی درونم سرسام آور بود. زمزمه کردم:
- "نگه دار!"
برگشت سمتم:
- "چته؟"
موهایم را چنگ زدم و مثل روانی ها کشیدم؛ دندان فشردم روی هم و با حرص و خشم داد زدم:
- "نگه دااار نگه دار می خوام بالا بیارم."
در را اندکی باز کردم:
- "نگه دار محمد دارم می میرم."
وحشتزده ماشین را متوقف کرد؛ در را تا آخر باز کردم و پاهایم را بیرون از ماشین گذاشتم؛ در همان حالت نشسته خم شدم و عق زدم؛ هق زدم؛ عق زدم؛ بالا آوردم و جیغ زدم:
- "همتون بمیرید! الهی همتون بمیرید!"
 
از ماشین پیاده شدم؛ زمان و مکان را نمی شناختم؛ فقط می دانستم آفتاب دارد سرم را سوراخ می کند. می دویدم... خیابان بود؟ اتوبان بود؟ کجا بود نمی دانم ولی خوب می دانم که شالم را کندم. گرمم بود شالم را کندم و یکی از لحظه اول مدام صدایم می کرد؛ با داد؛ با فریاد؛ نمی دانم چقدر دویدم؛ چقدر دویدیم که افتادم! افتادم و سرم را گرفتم؛ موهایم پخش شده بود دور گردنم؛ موهایم را کشیدم و جیغ زدم:
- "گرمههه! گرمهههه!"
صدای عبور تند ماشین ها حالم را به هم می زد؛ دست روی گوشم گذاشتم و جیغ زدم:
- "خفه شیییین! خفههه شییین!"
صدای نفس نفس می آمد؛ دست کسی نشست پشت گردنم و تا سینه اش هدایت شدم. یقه اش را با چشمان بسته گرفتم و ضجه زدم:
- "بگو ولم کنن محمد! بگو برن محمد! محمد حرفای هامونو باور کردی؟"
صدای چه را می شنیدم؟ صدای توأم با بغض محمد را:
- "نه عشقم نه. نه عمر محمد. نه به امام حسین..."
- "گرممه. گرممه. دارم آتیش می گیرم."
یک چیز روی سرم نشست؛ شالم بود. بازویم را گرفت و بلندم کرد. تا دم ماشین رساندم و در عقب را باز کرد. مرا آن جا دراز داد و خودش پشت فرمان نشست:
- "دیگه نمی ذارم پا بذاری تو اون خراب شده!"
خنکای باد کولر را روی صورتم حس کردم و پشت بندش چشم هایم را بستم. *پرش زمانی: حال*

لب تاپ روی سینه محمد است و خوابش برده؛ با تکان خوردن هایم سرش را در موهایم جا به جا می کند و خواب آلود می گوید:
- "خیلی وول می خوری بچه! خوابیم مثلا!"
- "ساعت دوازدهه!"
از جا می پرد:
- "چقدر خوابیدم!"
غصه ام را پنهان می کنم:
- "از بس کمبود خواب داری!"
حوله اش را بر می دارد و کوسن کوچک را با ضربه آرامی به سمتم پرت می کند:
- "نخیر بغل شما حال داد."
در حمام را که باز می کند می گویم:
- "کجا می خوای بری مگه حالا؟ بو گندتو ما شب تا صبح باید تحمل کنیم بعد صبح پا میشن تشریف می برن حمام استحمام کنن جناب ناپلئون!"

می خندد:
- "خیلی پررویی بچه! کجا بو میدم من بدبخت؟"
 
با دهان کجی ادایش را در می آورم و رو بر می گردانم که با دیدن شلوار راحیل خشکم می زند. شلوار صورتی اش خیس خیس است. وحشتزده اما آرام محمد را صدا می زنم. با لبخندی که دیگر ماسیده نگاهم می کند. به شلوار راحیل که خواب است یا خودش را به خواب زده اشاره می کنم. نزدیک می شود. ترسان و زمزمه وار می گویم:
- "ترسیده. دیروز ظرف شکست، داد و بیداد کردیم ترسیده."
انگشت اشاره اش را روی بینی اش می گذارد و با چشمانش به وجودم آرامش می بخشد و اشاره می کند حرفی نزنم.
راحیل را بغل می گیرد و همزمان صدایش می زند:
- "راحیل؟ راحیلم؟ بابایی؟"
حدسم درست است؛ خودش را به خواب زده؛ "هوم" مثلا خواب آلودی می کند و چشمانش را باز؛ چشمانش وحشتزده اند و محمد همان چشم های زیبای وحشتزده را می بوسد:
- "سلام گل قشنگ بابا. صبحت بخیر."
- "سلام!"
وارد حمام می شوند و دیگر چیزی نمی شنوم.
ده دقیقه بعد راحیل به بغل، در حالیکه حوله پیچش کرده از حمام بیرون می آید و همزمان باهاش حرف می زند:
- "راحیل کوچولومو بردم حموم تمیز بشه که غروب ببرمش پیتزا بخوره!"
خبری از وحشت راحیل نیست:
- "با ایمونات(لیموناد)؟"
می خندد و با بوسه ای محکم روی گونه خیس از آب راحیل می گوید:
- "ایموناتم می گیرم برا راحیلم."
می گویم:
- "بده من خشکش کنم تو لباساشو از کشو بده."
راحیل را روبرویم روی تخت می گذارد و با حوله صورتی طرح کیتی تن کوچک و سفید تپلش را خشک می کنم و دعا می کنم خیسی شلوار و رخت خوابش فقط به خاطر یک تنبلی یا عدم کنترل بچگانه باشد. و صدایی در سرم بی رحمانه می کوبد مگر وقتی هامون وقتی کوچک تر بود این کار را کرد تنبلی اش آمده بود؟
لباس های کوچک راحیل که کنارش قرار می گیرند از فکر خارج می شوم و لباس هایش را تن می کنم. محمد بغل می گیردش و روی زمین می گذاردش:
- "برو روشن کن تلویزیونو. داره برنامه کودک نشون میده."

راحیل با قدم های کوچکش می دود و از اتاق خارج می شود. محمد تشک نازکی که برای احتمال روی تخت راحیل می گذاریم را بر می دارد و به حمام می برد. صدایم می لرزد:
- "بذار همونجا خودم می شورمش."
می دانم که گوش نمی دهد و چند دقیقه بعد با لباس های قبلی راحیل و همان تشک نازک که از ملحفه اش جدا کرده بود خارج می شود و روی آویز فلزی تراس می گذارد تا خشک شوند.
بعد برس را بر می دارد؛ پشتم می نشیند و مشغول برس کشیدن روی موهایم می شود. طبق عادت گردنم را می بوسد. می گویم:
- "دیگه داد نزنیم جلو بچه. حتی جلو هامون. گناه دارن. راحیل می ترسه... هامون غصه می خوره." - "دیگه حرف مسخره نمی زنیم جلو بچه ها! نمیشه و نمی تونم هم نداریم! امروز هم که اولین نوبت ویزیتو داریم."
می دانم! می دانم لعنتی هی یادآوری نکن! - "میذاریم رو ویلچر؟"
با بوسه ای روی شقیقه ام روی ویلچر می گذاردم. برای رهایی از گرما موهایم را بالای سرم جمع می کنم و با کلیپسی همانجا اسیرشان می کنم. طبق معمول هر روز محمد مرا دستشویی می برد! صبحانه می دهد به سه یتیمش راحیل و هامون و ماهورا. با کمک هم ناهار درست می کنیم و بعد از خوردن ناهار محمد ظرف ها را می شوید.
حالا محمد مشغول حرف زدن با هامون است و راحیل که مطمئنم شب را خوب نخوابیده در آغوش محمد خوابش برده. ویلچر را به اتاق می رانم و با نگاهی دقیق به آینه حالم از خودم به هم می خورد. تا جایی که بتوانم صورتم را مرتب می کنم و محمد را صدا می زنم.
به اتاق می آید و راحیل غرق خواب را در تخت خوابش می گذارد و آرام می گوید:
- "جان؟"
نزدیکم می شود.
- "گند نزدم به ابروهام؟ متقارنن؟"
می خندد و با دقت در ابروها و صورتم می گوید:
- "آره متقارنن."
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه uksfo چیست?