رمان دیزالو۲۶ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۶

و بعد فاصله بین دو ابرویم را آرام و عمیق می بوسد. از مهرش سوء استفاده می کنم:


- "می خوام برم حموم."
- "چشم!"
و فورا می خواهد بغلم کند که با دست مانعش می شوم:
- "تنها!"
باز حرکت دستانش را شروع می کند:
- "تنها مَنها نداریم."
کمی عصبی دست می گذارم روی دستش که می خواهد برود زیر زانویم:
- "می خوام تنها برم حموم. مگه نمیگی ایمان داشته باش که باسنتو بر می داری از این تابوت؟ خب بذار خبر مرگم از یه جایی شروع کنم."
- "اصلا حموم بری واسه چی؟ می خوایم بریم بیرون سرما مـ..."
ویلچر را به سمت حمام می رانم:
- "تو رو خدا اذیتم نکن محمد! بذار یه کم همون ماهورای کله شق باشم."
چقدر چشم های نگران و عاشقش پرستیدنی و بی قرار و بی قرار کننده اند...
- "حواسم هست! به خدا حواسم هست!"
مردد زانو می زند روبرویم:
- "دردت تو سرم! عزیز من! حرفای دیروز من معنیش این نبودن!"
دست می گذارم رو دست هایی که تمام دنیایمند و حالا روی پاهایم قرار گرفته اند:
- "می دونم. به جون راحیل می دونم ولی اینجوری حالم بهتره."
و با لبخندی تلخ و با بغض لب هایش را می بوسم. اجازه حرکت بهم نمی دهد و با دست گذاشتن پشت سرم اسیرم می کند. چند لحظه می گذرد و عقب می کشم و از داخل کشو چند تکه لباس بر می دارم و روی تخت می اندازم. محمد بغلم می گیرد و وارد حمام می شویم.
گیج سرش را می خاراند؛ باز به اتاق بر می گردد و این بار مرا با ویلچر داخل حمام می برد. شامپو و بقیه وسایل مورد نیاز را در پایین ترین طبقه قفسه های حمام می گذارد. لباس هایم را در می آورد و می گوید:
- "من پشت درم ماهی. جان هرکی دوست داری زود تمومش کن."
برای آرامش خیالش می خندم و مردد بیرون می رود. دلم برای نگرانی هایش می سوزد و کارم را ده دقیقه ای تمام می کنم و ویلچر را به سمت در می رانم و صدایش می زنم. به والله که به ثانیه نکشیده دستگیره در را پایین می کشد:
- "جان؟ بیام؟"


در حالیکه از سرما می لرزم می گویم:
- "آره!"
در را باز می کند و با حوله وارد می شود. حوله را دورم می پیچد و بغلم می کند و روی تخت می گذاردم. لباس های بیرونم را که خودش انتخاب کرده تنم می کند و موهایم را با حوصله سشوار می کشد. نمی دانم چطور جواب محبت های بی منتش را بدهم!
راحیل را حاضر می کنم و همراه هامون از خانه بیرون می زنیم.
نیم ساعت بعد وقتی محمد ماشین را متوقف می کند نگاهم را در حاشیه خیابان می چرخانم و با دیدن برجی که سر درش "ساختمان پزشکان" است کمی فقط کمی دلم از حسن انتخاب محمد قرص می شود. محمد رو به هامون و راحیل می گوید:
- "بچه ها ما کارمون نهایتاً نیم ساعت طول بکشه. می خواید تو ماشین بشینید یا دوست دارید برید تو اون پاساژه؟"
هامون جواب می دهد:
- "می مونیم تو ماشین داداش."
محمد سر تکان می دهد و پیاده می شود. ویلچر را از صندوق عقب بیرون می آورد؛ در سمت من را باز می کند و روی ویلچر می نشاندم. حس می کنم تمام کائنات خیره نگاهم می کنند و با دست نشانم می دهند. زیر حجم نگاه های عذاب آوری که نمی دانم ترحم به منند یا محمد وارد برج می شویم و باز سیل نگاه های جدید. منتظر آسانسور می شویم و نگاه ها رویمان مکث می کنند. آسانسور معطلمان می کند و بالاخره سر می رسد. در کشویی آسانسور باز می شود و باز نگاه ها جدید می شوند. سرم پایین است؛ از همان وقت که محمد با ویلچر در سمت من را باز کرد سرم پایین است ولی به خدا سنگینی و حتی تعداد و معنایشان را خوب می فهمم. وارد آسانسور می شویم و حالم به هم می خورد وقتی کمی بیشتر از بقیه ظرفیت آسانسور را پر کرده ایم. محمد دکمه ای را می فشارد و سکوت عذاب آوری است. هیچ نمی دانستم دیدن آدم ها و تحملشان اینقدر آزارم می دهد.
از خدا شدیدا می خواهم یا سریع تر خوبم کند یا اگر نمی خواهد خوب شوم اسیر دکتر آمدن و رفتنم نکند. نمی توانم! اگر ناتوانی مرا نکشد این نگاه ها مرا می کشند! اگر ناتوانی مرا نکشد عرق شرمی که روی صورتم وول می خورد مرا می کشد. .

 
نمی دانم کی محمد دسته ویلچر را هل می دهد و از فضای خفقان آور آسانسور خارج می شویم. روبرویم دو در قرار دارند؛ محمد ویلچر را به راست هدایت می کند و با خواندن نوشته سیاه حک شده روی برد طلایی بار دیگر عرق می ریزم:
- "دکتر کیارش حاتمی جراح مغز و اعصاب"
و پایینش نوشته شده:
- "فیزیوتراپیست"
زنگ کنار در را می فشرد و متعجب می شوم وقتی مردی با روپوش سفید در را باز می کند. نگاهم را اول به چشم های مشتاق و بعد روی لبخند سخاوتمندانه اش می دوزم و محمد جای هردویمان جواب سلامش را می دهد.
دست هم را گرم می فشارند و نمی شنوم چه می گویند چون نگاهم را روی موهایش سر می دهم و ساعتی میلیونی که روی دستش جا خوش کرده. موهایش، تار سفید زیاد دارد و بوی خوش مطبش هم نمی تواند مرا دلخوش این کند که قرار است دفعات زیادی پایم به اینجا باز شود. نگاهم را به جای خالی منشی و صندلی خالی اش می دوزم و به این فکر می کنم که منشی ندارد؟
صندلی های اطراف خالی اند؛ مریض ندارد؟
صدای رسایش بالاخره مرا به دنیایشان باز می گرداند:
- "سلام خانم! شما حالتون چطوره؟"
چقدر صورت هایمان باهم فرق دارد. به جای لبخند و چشم های مشتاق او، من یک عالمه بی حسی در صورتم، لبهای بی لبخندم و چشم های بی روحم ریخته ام و تنها به یک "ممنون" کوتاه، بی تفاوت و سرد اکتفا می کنم.
در جواب این همه بی تفاوتی می خندد و به در دیگری هدایتمان می کند. به این فکر می کنم که از صدایی که کفش های گران قیمت و شیکش روی پارکت ها ایجاد می کند چقدر متنفرم. وارد اتاقش می شویم و حاضرم قسم بخورم مطبش از جمع خانه خودمان و خانه پدری ام بزرگتر است.
عطر آشنای محمد هنوز از پشت گوشم و عطر غریب او درست از روبرویم حس می شود.
می گوید:
- "خیلی آن تایمیا محمد خوشم میاد!"
محمد؟ به همین زودی؟
 
محمد من، مثل همیشه متین و موقر می خندد. مرد چند سوال آزار دهنده ازم می پرسد. مثلا چرا تمرگیده ای روی ویلچر؟ چه مدت است عرضه تنها دستشویی رفتن نداری؟ چه داروهایی کوفت می کنی؟ معالجه جدی پاهای لعنتی ات در چه حدی بوده؟
جوابشان را تک کلمه ای می دهم و بی حوصله به کارهای کلیشه ای اش خیره می شوم. مشاهده با دقت عکس های سیاه و یک تست مسخره از من که وقتی ناتوانی علنی پاهایم را می بیند عقب می کشد. انتظار دارم آن لب های لعنتی اش را کج کند و با یک "متأسفم" فاتحه من و محمد را بخواند اما با آرامش دست هایش را روی میز کنار مدارک من می گذارد و می گوید:
- "من دکترم. کارم امید دادن نیست کارم دقیقا امید رو برگردوندنه. خانم ماهورای عزیز معالجه پاهای شما به جرئت از سخت ترین تجربه های من خواهد بود ولی من روزی که این خاک رو ترک کردم قسم خوردم که هیچ کدوم از هموطنام رو ناامید نکنم و اتفاقا به شما دِینِ ویژه ای دارم. نمی دونم کدوم بیشتر دخیله، دِینَم یا قسمم، یا حتی آبرو و اعتبار و سواد و تجربه چندین ساله م، اما من به شما به عنوان کیارش حاتمی قول میدم روزی برسه که حتی املای ویلچر رو هم فراموش کنید. بهبودی کامل رو قول نمیدم ولی من تمام تلاشم رو می کنم و شده حتی کاری کنم که شما با عصا راه برید، این کارو می کنم و توی این راه یه سری پزشک مجرب هم در کنارمن اما سرگروه اون تیم شمایید خانم! من نمی دونم شما چقدر پَشِن دارید برای بلند شدن."
دوست دارم وقتی از در خارج شدیم با تمام وجود به آن کلمه "پَشِن" بخندم و با حرف دیگرش ماهورای بازیگوش درونم جان می دهد:
- "اما مطمئنم داشتن مردی مثل محمد توی زندگیتون برای یک عمر صاف راه رفتن بس باشه."
و باز لبخند می زند:
- "اینطور نیست؟"
هست! - "پروسه درمانی شما قطعا کوتاه نخواهد بود و یقیناً یه روند کاملا تدریجی و پیوسته داره پس لطفا بی طاقت نباشین. اون دارو های قبل رو دیگه استفاده نکنید من یه سری دارو های جدید می نویسم و همینطور یه سری تمرینات هستن که باید انجام بدین."
رو به محمد ادامه می دهد:
- "جلسه اولش رو همین امروز انجام میدیم و بقیه تمرینات رو می تونید توی روزهای خاصی که میگم تو خونه انجام بدین. بعد از این تمرینات یه عمل جراحی در پیشه. این تمرینات قبل از عمل روی بهبودی پاها تاثیر نداره فقط برای پیشگیری از ناتوانی بقیه اعضاست؛ اما اگه عمل نتیجه مثبت داشته باشه تمرینات بعد از عمل هم برای پیشگیریه و هم برای درمان پاها."
 
هیجان محمد را نمی فهمم؛ نمی فهمم که چرا بر خلاف اصرار های مرد نمی نشیند؟
مثل یک مرده با چشم های باز به بقیه حرف هایش گوش می دهم. برایم مهم نیست که مرا به اتاق دیگری می برند و مرد دست و پایم را مثل کاغذ مدام تا می کند. برایم مهم نیست که محمد کمکش می کند و چطور با دقت حرف ها و حرکاتش را دنبال می کند. چیزی که برایم مهم است این است که گفت می شود! گفت روزی می رسد که رنگ ویلچر را نبینی و همین برایم کافی است.
نمی فهمم چند دقیقه می گذرد و دسته ویلچر به سمت در خروجی کشیده می شود. نمی فهمم چرا دست های محمد بعد از اینکه تعدادی اسکناس را از کیف پولش بر می گرداند توسط کیارش حاتمی پس زده می شوند. نمی فهمم با لبخند به سمتمان چه می گوید ولی می بینم دست هایش را که روی شانه ی محمد می نشیند. مکالمه شان در گوشم گنگ است و به این فکر می کنم که این گیجی اثر خوشحالی ست؟ لب های مرد به سمتم چیزی مثل "خداحافظ" می گویند و بالاخره از مطبش خارج می شویم مثل دفعه قبل انتظار آسانسور را می کشیم. کیارش تکیه داده به در و با لبخند بدرقه مان می کند.
وقتی در کشویی آسانسور باز می شود زنی با لباس های رسمی از آن خارج می شود و خوشحال می شوم که حالا تنها سر نشینان آسانسور من و محمدیم. در کشویی که بسته می شود بوسه محمد روی سرم می نشیند و بالاخره گیجی ام برطرف می شود:
- "دیدی گفتم میشه؟"
با ذوق تند تند دست هایم را می بوسد و تکرار می کند:
- "دیدی گفتم میشه؟"
غم و بی تفاوتی را از ذهنم فاصله می دهم و می خندم:
- "پَشِنِ منی تو!"
سرمست قهقهه می زند:
- "اون روز جلو منشیه بهم میگه ویلچِیرِ فلانو بخر. منشیه یه جوری زد زیر خنده که بیچاره این دفعه دیگه نگفت ویلچیر."
- "فکر کنم اخراجش کرد اصلا بدبختو. دیدی که منشی نداشت."
بینی ام را می کشد:
- "نه خنگولم به ما زودتر از تایم کارش وقت داده. اون دفعه چون همین موقع ها رسیدم منشیش هم بود."
زودتر از تایم کارش به ما وقت می دهد؟ یعنی کیفی که محمد بهش برگردانده انقدر مهم است؟
با صدای محمد آسانسور می ایستد:
- "انقدر خوشحالم که دلم می خواد کل ملتو شیرینی بدم."
دلم نمی آید بگویم هنوز که چیزی نشده. هنوز هم اگر با اره برقی روی پاهایم بازی کنی چیزی حس نمی کنم. تنها به لبخندی اکتفا می کنم و با باز شدن در آسانسور باز سرم در یقه ام فرو می رود. کاش تمام شوند نگاه ها... کور شوند چشم ها...
زمزمه گرم و آرامَش کنار گوشم چشم ها را در نظرم کور می کند:
- "بریم قارچ و گوشت بزنیم با ایمونات دلبر؟"
شاید پیتزای مورد علاقه ماهورا، ماهورای بی حس و حال را کمی باب دل محمد خوشبخت و خوشحال کند...
 
*پرش زمانی: گذشته*

مهمانی که قرار بود به جای عروسی با بچه های گروه بگیرم را با ماه ها تعویق، می خواستم به بهانه بارداری ام و مشخص شدن جنسیت بچه بگیرم.
بچه ها در جریان ازدواج و حتی بارداری ام بودند و قرار بود دو روز دیگر مهمانی را بگیرم.
تلفن زنگ خورد؛ دست از خرد کردن کاهو برداشتم و دستم را سریع شستم و تلفن را برداشتم:
- "الو!"
صدای آشنای پدر محمد پیچید در گوشم... ناصر الدین شاه! خاطراتم با نیلو لبخند به لبم آورد و یاد بابا ابراهیم خودم چنگ به دلم زد... - "سلام بابا..."
- "سلام خوبین؟"
خجالت می کشیدم بابا خطابش کنم...
- "خوبم به خوبیت نورِ دیده..."
به من می گفت نور دیده؟ پس مهربانی محمد به او رفته بود!
- "قربون شما!"
- "چه خبر بابا جان؟ دل تنگتم... بی معرفت یه زنگ بزن حداقل..."
لال شدم! - "ببخشید! شرمنده به خدا!"
- "دشمنت... محمدو راضی کردم؛ امشب قدم سر چشمم می ذاری؟"
داغ شدم از خجالت مهر و مهربانی اش:
- "حتما!"
صدایش کمی شاد شد:
- "پس چشم به راهتیم نور دیده... زود بیا طاقت ندارم دِتِر..."
باید معنی "دتر" را از محمد می پرسیدم.
آرام خندیدم:
- "چشم! محمد اون جاست؟"
آه کشید:
- "نه عزیزم روزی یکی دو ساعت میاد اینجا که من بهونه نگیرم چرا اینجا کار نمی کنه. بعد میره سراغ کار خودش. تو می تونی راضیش کنی بیاد پیش خودم کار کنه بابا؟ دو روز دیگه من بمیرم این کار و کاسبی هم می خوابه؛ وصیت کردم محمد بچرخونش! از الان باید یاد بگیره دیگه!"
- "خدا نکنه این چه حرفیه؟ چشم من باهاش حرف می زنم..."
- "چشمت بی بلا جان دلم. منتظرتم..."
- "می بینمتون! خداحافظ!"
- "خداحافظ!"
قطع کردم و با حال گرفته روی مبلی همان نزدیکی نشستم؛ از همه اقوامش به جز پدرش بیزار بودم بیزار!
 
به اتاق رفتم و لباس جفتمان را آماده کردم. برای اینکه حرص خانواده اش را در بیاورم یک مانتوی کوتاه کتی سفید و یک شلوار دمپای سفید هم جنسش که از ران تنگ بود روی تخت گذاشتم با یک شال کوتاه حریر آبی... برای محمد هم یک تیشرت سفید بیرون گذاشتم که با شلوار لی اش بپوشد.
ناهارم را تنها خوردم؛ مثل هر روز، امروز و روز های قبل ترش... اگر محمد غد بازی اش را کنار می گذاشت دیگر خبری از این وضعیت مسخره نبود و من مجبور نبودم در سکوت مزخرف خانه بی ذوق و بی حوصله غذا بخورم. شاید حالا که قرار بود جمعمان سه نفری بشود دست از این خودرأیی اش بر می داشت و با پدرش کار می کرد.
حوصله ظرف شستن نداشتم؛ حمام رفتم و به محمد زنگ زدم. صدای کسل و خسته اش دلم را به درد آورد:
- "جان دلم؟"
جانت بی بلا جان جانان من... در نهایت خستگی هم همانقدر مهربان و فداکار بود...
- "سالام حاژآقا!"
آرام و موقر به سبک خودش خندید:
- "جون! سلام مامان کوچولو!"
- "با صد و هفتاد هشتاد سانت قد و پنجاه شصت کیلو وزن، اون کوچولوی تو شیمَکم کوچولو محسوب میشه!"
- "جفتتون کوچولوی منین..."
- "محمد؟"
- "جون محمد؟"
- "بعد از شام خونه مامان بابات یه کاریت دارم!"
دلبرانه خندید:
- "یا ابوالفضل!"
- "یه خبر خوب دارم که باید در ازاش یه مژدگونی مَشتی بهم بدی!"
- "مژدگونی مشتی یه پیتزای خوبه؟"
- "نوچ!"
- "ماچ خوبه؟"
- "نوووچ!"
- "گاززز؟"
جیغ کشیدم:
- "گاز تو شهر شما مژدگونی حساب میشه؟"
خندید:
- "چه کار کنم خب؟"
- "یه قول باهاس بدی!"
- "باهاس قول بدم؟ چشم قولم میدم!"
ذوق زده گفتم:
- "حاژی پس می بینمت! باییی!" .

"خداحافظ دردونه من" ِ خندانش تا اعماق دلم را نوازش کرد و قطع کردم. بعد از اتو کردن لباس هایمان و میکاپی ساده اما جلوه گر محمد از راه رسید. از اتاقمان بیرون رفتم و جواب "ماهی ماهی کجایی؟" ـهایش را با یک سلام توأم با لبخند دادم و از گردنش آویزان شدم؛ مُهر ماتیک نشانم را روی گونه اش نشاندم. با لبخند نگاهم می کرد و جواب بوسه ام را داد:
- "تصدق اون صورت ماهت!"
در آغوشم گرفت و گلویم را بوسید؛ بعد خیره به چشم هایم زمزمه کرد:
- "مرگ محمد بدونِ آرایش خیلی دلبرتری!"
بغض کرده از قسمش لگد آرامی زدم و لب جمع کردم:
- "بی شعور!"
خندید و باز بوسیدم. تقلا کردم تا از آغوشش بیرون بیایم ولی نمی گذاشت؛ حرصی گفتم:
- "من والا بلا سالی یه بار این ریختی بمالم به سر و صورتم؛ از لج مامیِ توعه! دقیقا اون مانتو کوتاهمم می خوام بپوشم."
رهایم کرد و دیدم اخم هایش در هم رفت ولی هیچی نگفت. حمام کوتاه ده دقیقه کرد و حاضر شد. وقتی مرا با آن لباس ها دید کمی در حالیکه مشغول مرتب کردن شال روی سرم بودم خیره ام شد و بعد سرش را خاراند و پایین انداخت؛ این یعنی چیزی می خواست بگوید! و می دانستم چیست!
یک تونیک که به شلوارم بیاید را میان کیفم گذاشتم تا آن جا تنم کنم و بعد گفتم:
- "بریم حاژی؟ من حاضرم!"
بی حرف بلند شد و کفش هایش را پوشید؛ کفش های پاشنه بلند آبی رنگ جیر را پوشیدم و پایین رفتیم. به محض سوار شدن محمد کمربند جفتمان را بست و من ضبط را روشن کردم؛ آهنگ ها را بالا پایین کردم تا به آهنگ باب دلم برسم. محمد ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت؛ برگشتم و نگاهش کردم... عاشقانه و شیدا گونه...
ناخن های لاک زده ام را بوسید و آرام گفت:
- "جونِ محمد هرچی مامانم گفت جوابشو نده! من اگه لازم باشه جواب میدم اگرم نه هیچی! ولی مرگ من تو هیچی نگو! نمی خوام با تو چپ بیفتن!"
دلم سوخت برایش؛ ناخن جویدم و خجول گفتم:
- "حالم از این لباس به هم می خوره ولی به خاطر اینکه لج اونا رو در بیارم پوشیدم!"
چند لحظه چیزی نگفت و بعد آرام دستم را از دهانم فاصله داد و بوسید:
- "ناخن نخور!"
 
سکوتِ قبل و بعدش یعنی ناراحتی؛ دلجویانه گفتم:
- "به قرآ..."
حرفم را برید:
- "قسم نده!"
خودش قسم می داد و نمی گذاشت من قسم بدهم. حرفم را عوض کردم:
- "دور بزن لباسمو عوض کنم!"
سر به معنای "نه" بالا داد:
- "نمی خواد!"
- "برگرد دیگه جون ماهـ..."
ناگهانی داد زد:
- "دارم میگم قسم نده! گفتم نه یعنی نه! از اول نباید می پوشیدی!"
بی اختیار شکمم را لمس کردم و عقب کشیدم؛ دلم شکست؛ ترسیدم؛ دستانم لرزید از دادش؛ حامله بودم؛ نباید داد می زد؛ باید؟ بی خیال ماهی... سرکار بوده؛ خسته بوده...
دیگر چیزی نگفتیم؛ چیزی نمانده بود که بگوییم؛ فقط یک چیز گفتم:
- "شیرینی فروشی دیدی وایسا؛ خشک و خالی بریم بگیم ماهورا خانوم پنج ماه دیگه میخواد بزاد نمیشه که! یه کوفتی باید ببریم!"
و چشم بستم و تکیه دادم به شیشه؛ چند دقیقه بعد محمد توقف کرد و یک جعبه شیرینی خرید؛ بغض نشست در گلویم؛ خانواده اش همیشه مسبب دردم بودند؛ همیشه باعث گریه و بغضم بودند؛ هیچوقت کمک حالم نشدند؛ هیچ وقت بی قصد و غرض نگاهم نکردند و نهایتِ معجزه بود بارآمدنِ همچون محمدی از آن خانواده! که بی شک دست پرورده پدرش بود!
در ترافیک دیوانه کننده نیاوران زیر چشمی پاییدمش؛ نیمرخش چه دلفریب بود! موهای کوتاه مشکی اش و پیشانی بلندش که به چشم و ابرویش ختم می شد و آخ از آن چشم ها! آخ از آن چشم ها که ماهورا را با تمام غد بازی هایش رام کردند؛ مست کردند و شیدا کردند... بینی بی نقصش که حسرت می خوردم بهش؛ لب هایی متوسط و ته ریشی زیبا که آذین صورتش بود؛ اندامش که لاغر بود و چال گونه اش که تمامِ دنیایم بود و تمامِ وجودم آن چین کنار چشم هایش بود که به هنگام خنده خلق می شدند و از آن زیباتر صدای خنده هایش... چقدر "عشق" در وجود این مرد بود... چقدر عشق... چشمانم غرق اشک شد؛ سوخت! اگر از دست می دادمش چه؟ من قصه خیلی از آدم ها را خوانده ام و شنیده ام؛ هرکه خوب بود زودتر می مرد! این بود نتیجه گیری من از داستان هایی که شنیده بودم! اگر روزی آمد که من باشم و او نه چه؟ من با چه قدرتی نفس بکشم؟ کاش حرف بزند... کاش دلخور نباشد... کاش اینطور به شیشه روبرویش زل نزند... من هم دوستش داشتم! خیلی دوستش داشتم! شاید مثل او بلد نبودم ابراز کنم، قربان صدقه بروم ولی دیوانه اش بودم! نمی دانم! نمی دانم چه شد! ولی واقعا ترس از نبودنش وجودم را لرزاند! همیشه این قهرهای کوچکش مرا به خودم می آورد...
 
نمی دانم چه شد ولی ناگهانی زدم زیر گریه و با دو دست بازویش را چسبیدم؛ شتابزده کنار زد و در حالیکه بازویش در دستم اسیر بود و سرم را رویش گذاشته بودم و زار می زدم هراسان و نگران اسمم را صدا زد:
- "ماهورا؟ ماهورا چی شد؟"
سرم را در دست گرفت و چشم های خیس و ملتمسم را که دید سرم را تکان داد تا هشیارم کند و بعد پیشانی ام را به پیشانی اش تکیه داد و تند تند گفت:
- "من غلط کردم بابا. من غلط کردم با تو اون شکلی حرف زدم. ماهی گریه نکن! مرگ محمد گریه نکن من یهو آمپرم زد بالا غلط کردم سرت داد زدم صدام ببره الهی اصلا! گریه نکن تو..." شقیقه ام را بوسید و مغموم گفت:
- "تصدق اون اشکات بشم؛ گریه نکن عمر من..."
آرام تر شدم؛ سر بالا گرفتم و زار زدم:
- "من جز تو هیچکیو ندارم! به خدا ندارم! داد که می زنی سرم پشتم می لرزه؛ نمی دونم به کی پناه ببرم... پناهِ من تویی!"
در آغوشش چلاندم تا ساکت شوم؛ انگار زجر می کشید از شنیدنشان...
- "نگو نگو شرمنده میشم؛ نگو به خدا غلط کردم..."
و مدام بوسیدم. بی صدا هق زدم و سر به سینه امنش فشردم و مطمئن بودم "هیچکس"، "هیچکس" نمی تواند حریف این شانه های استوار شوند. سرم را نوازش کرد و باز بوسیدم؛ مدام دستش را رقصاند روی موهایم تا آرام شوم... خوب بلد بود مرا و آرام کردنم را... ساکت که شدم پیشانی ام را بوسید و با دستمال جوری که آرایشم آسیب نبیند اشک هایم را پاک کرد؛ بعد باز سرم را به روی سینه اش گذاشت و سرش را روی سرم.... * * *

ماشین را پارک کرد و جعبه شیرینی را از روی صندلی عقب برداشت؛ دستی به موهایش کشید.
دستم را که به سمت دستگیره بردم دست دیگرم را گرفت؛ برگشتم و نگاهش کردم؛ خیره به چشمانم دستم را بوسید؛ طولانی... - "ببخش منو مامان کوچولو... می بخشی؟"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه wedvxa چیست?