رمان دیزالو۲۷ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۷

مگر من هزار بار خطا نکردم و او بی چشمداشت و منت بخشید؟ هر بار که به هر دلیل بحثمان می شد و اتفاقا نود درصد مواقع تقصیر من بود، او بود که پیشقدم می شد. سرم را نزدیک بردم و لب هایش را آذین بستم و پیاده شدم.

 
پیاده شد و کنارم ایستاد؛ نگاهی به اطراف کرد و نوک بینی ام را گاز گرفت؛ خودم را کنترل کردم تا جیغ نکشم! خبیث گفت:
- "خب گذاشتیم تو خماری؛ منم گازت گرفتم!"
حالا فهمیدم دردش چیست؛ با آرنج ضربه آرامی به شکمش زدم و با حرص گفتم:
- "بی جنبه! بزن زنگو!"
خندید و زنگ را زد؛ کمی عقب تر ایستادم و ظاهرم را مرتب کردم. در باز شد و صدایی از آیفون آمد:
- "مامان جان ماشینو بیار تو!"
ولی محمد بی جواب به داخل هلم داد و وارد شدیم. می دانستم دلش نمی خواهد ماتیز کوچکمان کنار کولئوس پدرش و سوناتای جواد باشد.
صدای تق تق پاشنه کفشم روی سنگفرش های قصرشان در در فضایی که عطر گل میداد پیچیده بود. بی انصافی بود اگر از خانه ایراد می گرفتم. محمد دستم را گرفت و آرام زمزمه کرد:
- "سکوت عشق من، باشه؟ سکوت!"
نگاهش کردم؛ می جنگید برای حفظ آرامش زندگیمان؛ من هم باید می جنگیدم... آرام گفتم:
- "سعی خودمو می کنم!"
نفس سنگینی کشید؛ هیچ کس به خودش زحمت نداده بود به استقبالمان بیاید. پله ها را بالا رفتیم و کفش هایمان را در آوردیم و وارد شدیم. پدرش داشت سمت در می آمد و با دیدنمان قدم هایش را تند کرد. بی خیال همه که صم بکم خیره مان بودند، با لبخند به روی او سلام دادم؛ با خوش رویی و خنده در آغوشم گرفت و سرم را بوسید:
- "سلام دختر قشنگم. خوش اومدی!"
رهایم کرد مرا که از بغض دلتنگی بابای خودم در حال انفجار بودم؛ چرا هروقت یک خانواده را می دیدم اینطوری می شدم؟
محمد را در آغوش کشید و دیدم چه عاشقانه شانه هایش را نوازش کرد و عطر تن محمد را بلعید؛ انگار نه انگار صبح کنار هم بودند:
- "سلام شاه پسر من..."
 
محمد خجول خندید و مادرش پیش آمد؛ محمد را بغل گرفت و به هم سلام کردند؛ آب دهانم را قورت دادم و سلام کردم؛ نگاهی بهم کرد و سر تا پایم را برانداز کرد؛ نگاهش روی جایی که مانتو تمام شده بود چرخاند و بعد به صورتم زل زد؛ به لب هایم و بعد چشم هایم. محمد نامحسوس انگشت کوچک دستم را لمس کرد؛ مادرش سلامی داد و محمد دستم را به سمت مبل ها کشاند و با اصرار پدرش روی مبل سه نفره نشستیم؛ خودش کنارم نشست... دلم بابای خودم را خواست... دستم را گرفت و نوازش کرد:
- "دِتِرِ نازم کجایی تو؟ چرا نمیای اینجا؟"
بعض صدایم را لرزاند ولی بعد به خودم مسلط شدم:
- "محمد که از سرکار میاد خسته س؛ نمی شد دیگه. ببخشید! شما بیاین!"
جمله اولم را که شنید سر پایین انداخت و آه کشید؛ با جمله های بعدم سرم را بوسید. صدای مادر محمد را شنیدم:
- "آقا ناصر یه لحظه میاین؟"
و باهم رفتند؛ مادرش یک کت دامن بلند زیتونی پوشیده بود با یک روسری نباتی... گلی خانم آمد؛ بلند شدیم و سلام دادیم؛ با مهر جوابمان را داد، حالمان را پرسید و ازمان پذیرایی کرد؛ محمد پرتقالی به دست گرفت و شروع به پوست کندنش شد.
سلامی را شنیدم و با سر بلند کردن مهدیه را دیدم. بلند شدم و با لبخند سلام دادم. حتی نگاهم نکرد؛ از محمد اویزان شد و بوسیدش؛ محمد هم با لبخند او را بوسید:
- "سلام! خوبی؟"
مهدیه نشست:
- "مرسی داداش! شما خوبی؟"
محمد به معنای تایید پلک فشرد. با برگشتن پدر و مادرش و نشستنشان گفت:
- "یه خبر خوب دارم واستون!"
لبخند روی لب های پدرش نشست:
- "جان؟"
محمد بعد از نگاهی عاشقانه به من، دستم را فشرد؛ سرخ شدم و با حرفی که زد مردم از خجالت:
- "قراره مامان بزرگ بابا بزرگ بشین!"
لحظه ای سکوت تمام خانه را با آن همه عظمتش فرا گرفت و بعد پدرش از جا بلند شد و با اشک به سمتمان آمد:
- "شکرت خدا! شکر! دیگه هیچ آرزویی ندارم!"
بعد مرا بغل گرفت و بوسید:
- "قربونت بشم بابا. مرسی..."
و بعد هق هق گریست؛ تاب نیاوردم و با لبخند بوسیدمش:
- "گریه نکنید بابا..."
محمد را در آغوش فشرد؛ مادرش به سمتم آمد و بعد از نگاهی پر از عشق به محمد رو به من گفت:
- "کِی خبردار شدی؟"
- "چند روزه!"
 
- "پسره دیگه؟!"
دیروز فهمیدم نه!
بغض شلاق زد گلویم را:
آرام بدون اینکه محمد بشنود گفتم:
- "دختره!"
لبخندش ماسید و به مهدیه نگاه کرد. شل شدم... یعنی چه؟ بعد انگار شور و شوقش خاموش شد! تلفن به دست از پله ها بالا رفت! پوزخند مهدیه داشت قلبم را تکه تکه می کرد. طاقت نیاوردم؛ بلند شدم و به سمت سرویس پا تند کردم؛ محمد صدایم زد ولی جواب ندادم؛ فقط دویدم و وارد سرویس شدم. قفل را چرخاندم؛ دستم را جلوی دهانم گرفتم و بغضم را آزاد کردم. دلم هوای خانه پدری را کرد؛ دلم پدر و مادر خودم را خواست؛ هامون و اهورا را... اگر آنها می دانستند حامله ام فارغ از جنسیتش سرتاپایم را بوسه باران می کردند اما این عوضی ها... این بی هویت های بی دین... این خاله زنک های متظاهر تشنه پسر بودند... مادرش یادش رفته بود خودش دو شکم دختر زاییده؟
بی طاقت شماره بابا را گرفتم؛ جواب نداد... مثل همیشه! نمی توانستم بایستم! دل درد گرفته بودم... صدای محمد می آمد؛ در می زد و به آرامی و با مهربانی صدایم می کرد:
- "ماهی؟ عزیزم؟"
دستگیره را پایین داد و وقتی دید باز نشد نگرانی را در صدایش به وضوح احساس کردم:
- "عزیزم؟ وا کن درو..."
جوابش گریه بی صدایم بود.
صدای پدرش آمد:
- "ماهورا جان؟"
- "بابا شما بفرمایید؛ احتمالا حالش به هم خورده!" صدای پدرش دور شد؛ باز صدای محمد آمد:
- "دردت به جونم وا کن درو! بالا آوردی؟"
قلبم صد پاره شد؛ صورتم به گند کشیده شده بود و قدرت ریمل تسلیم اشک هایم شده بود؛ بالاجبار صورتم را شستم و اشک هایم را کنترل کردم؛ لرزان گفتم:
- "کیفمو میاری؟"
راضی از اینکه جوابش را داده ام گفت:
- "الان میارم!"
سی ثانیه بعد در زد:
- "باز کن ماهی."
قفل را چرخاندم و در را کمی باز کردم؛ بی طاقت در را هل داد و نگاهم کرد؛ نگرانی چشم هایش دلم را لرزاند؛ وارد سرویس شد و در را بست! گفتم:
- "برو بیرون الان مامانت میگه لابد تو سرویس داره یه بار دیگه حامله میشه!"
بیخیال حرفم سرم را در دست گرفت و با دقت بررسی ام کرد:
- "چی شد؟ حالت به هم خورد؟"
بغض کرده گفتم:
- "نه!"
 
بی اختیار اشک ریختم:
- "دلم تنگ شد!"
آرام در آغوشم کشید:
- "الهی من فدات بشم؛ برای کی؟"
هق هقم را در گردنش خفه کردم:
- "برای بابام... برای مامانم..."
نفس سنگینش آتشم زد:
- "عزیز دلم... می برمت پیششون!"
- "وقتی بابام جواب تلفنمو نمیده یعنی برم به دَرَک!"
سرم را بوسید:
- "خدا نکنه دیوونه. شاید نمی تونه جواب بده؛ سرش شلوغه؛ کار داره لابد..."
داد زدم: - "چند ماهه کار داره. سرش شلوغه!"
پیشانی خیسم را بوسید:
- "من مامانت میشم؛ بابات میشم... خب؟ غصه نخور دیگه فنچ من؛ فندقمون اون تو گریه می کنه ها..."
فاصله گرفتم از آغوشش و روی شکمم را لمس کردم. محمد خم شد و شکمم را از روی مانتو بوسید:
- "زود بیا بیرون دیگه فندق بابایی."
زیر چشمی نگاهم کرد:
- "بیا بیرون شاید این جوری مامانیت دیگه گریه نکنه."
موهایش را نوازش کردم:
- "محمد؟"
برخاست و موهایم را از روی صورتم کنار زد:
- "جونِ محمد؟"
- "زیاد نمونیم باشه؟"
- "چشم جیگر! بیا بریم بیرون از این فضای معطر!"
لبخند نشست روی لبم:
- "برو من پنج دیقه دیگه میام!"
- "یا علی پنج دیقههه؟! بابا نمیگن سر شبی عروس خوشگلمون اومده مهمونی اسهال گرفته؟"
مشت آرامی به شکمش زدم:
- "نه اگه تو شایعه نکنی نمیگن!"
خندید و محکم بوسیدم:
- "قربون شکل ماهت بشم؛ به خدا من یه قطره اشک تو رو می بینم چشمام سیاهی میره؛ این دو سه ماه می دیدم حالتو که غذا نمی خوری و مدام بالا میاری به خدا نفسم بالا نمی اومد! یه خم به ابروهات می شینه من تا استخونم می سوزه! گریه نکن دیگه عمر من! حرف بزن برام... ولی اشک حروم نکن. هر کار و مشکلی راه داره. به من بگو راهشو پیدا می کنیم ولی تو رو به همین فندق قسم دیگه گریه نکن!"
سر تکان دادم؛ چند لحظه در آغوشش ماندم و بعد فاصله گرفتم و از داخل کیفم، کیفم آرایشم را بیرون کشیدم:
- "تو برو! منم میام..."
درحالیکه پشتم بهش بود و خیره به آینه کرم پودر می زدم گردنم را بوسید و رفت.
.
 
* * * بالاخره آن مهمانی مسخره تمام شد! سوار ماشین شدیم؛ نفس راحتی کشیدم و کفش های مزخرف پاشنه دار را از پایم در آورم. محمد ماشین را روشن کرد:
- "عشق من دیگه این پاشنه دارا رو نپوش. این مدت کلا کفش پاشنه بلند نپوش."
ضبط را روشن کردم و آهنگ ها را بالا پایین کردم؛ صدای چارتار که در گوشم پیچید با آرامش نشستم و دست محمد را گرفتم؛ راه افتاد و دستم را بوسید. گفتم:
- "میشه نریم خونه؟"
- "آره دردونه. کجا بریم؟"
- "بریم به جای دبش..." - "کجا خب جیگرم؟"
- "بمونیم تو همین ماشین."
خندید:
- "چشم! پس بذار بریم یه جای خلوت!"
با شیطنت صاف نشستم و دست هایم را به هم مالیدم:
- "جووووون! باشههه باشههه!"
قهقهه زد و آهنگ ها را رد کرد تا به یک ترک شاد برسد. دستش را هول دادم و آنقدر دکمه را فشردم تا به آهنگ مد نظرم برسد. پلی که شد دستهایم را بندری رقصاندم:
- "هووووو!"
و بعد همزمان با خواننده جیغ کشیدم:
- "امشو شوشه لیبک لی لی لونه..."
محمد از خنده سرخ شده بود؛ قهقهه هایش آب روی آتش بودند؛ دست او را هم بالا بردم و همراه دست خودم تکان تکان دادم و همگام با خواننده خواندم:
- "امشو شوشه یارم پر از جونه!"
قهقهه زد:
- "پر از جون چیههه؟ برازجونننن!"
بیخیال ادامه دادم:
- " هان هو ماشالله جونوم جونوم جونوم..."
سرم را تکان تکان دادم:
- "موموموموموسوختم مو برشتم که دیشو نومه نوشتم آی تاکسی بیا شوفر برو مال اندیمشکم..."
با شیطنت آهنگ را عوض کرد و با شنیدن صدای زخمی حبیب لبم آویزان شد:
- "مثل بابای منی! وسط تایتانیک میزنه شبکه چهار، گل های داوودی می بینه..."
از خنده منفجر شد و بعد در کسری از ثانیه سرم را بوسید:
- "احمق دیوونه من..."
- "تعریف بود این؟"
گوشه ای ترمز کرد و ماشین را پارک کرد؛ حرفم را بی جواب گذاشت و به بیراهه زد:
- "من از موقعی که گفتی منتظرم اون خبر خوبتو بشنوم..."
دلم لرزید؛ به در تکیه دادم؛ پایم را بالا آوردم و چمباتمه زدم.
ماشین را خاموش کرد؛ او هم مث من به در تکیه داد؛ پاهایم را کشید و انگشت های پایم را به بازی گرفت؛ جیغ زدم:
- "قلقلک بدی پام تو چشمته!"
بی حرف لبخند زد و ادامه دادم:
- "همون پدیده چشمم کف پات رخ میده."
شانه هایش از خنده لرزید و چشم هایش عاشقانه خندید:
- "نمک منی تو. خب؟"
سکوتم را که دید یک انگشتم را کشید:
- "خب؟"
"آی"ِ بلندی گفتم و پشت بندش یک "خب!" ِ غرغرو!
همان انگشت را بوسید؛ کاش میشد این مرد نصیب لایقش میشد! - "من تا حالا فکر می کردم خبری که می خوام بدم خوبه... ولی... امشب فهمیدم خبر خوبی نیست!"
 
فروغ چشم هایش خاموش شد؛ گفتم:
- "فندقمون دختره!"
فروغ چشم هایش برگشت! در آن وضعیت دسترسی اش به دست و صورتم سخت بود پس خم شد و تند تند پایم را بوسید؛ از نوک انگشتانم تا هرکجا که گردنش می رسید.
زدم زیر گریه:
- "خبر خوبیه؟"
سر بالا گرفت و چشم چرخاند در اشک هایم:
- "گریه نکن! گریه نکن گند نزن تو حالم!"
هول چشم هایم را فشردم:
- "باشه باشه!"
بی طاقت پاهایم را جمع کرد و مرا در آغوش کشید و به سینه اش تکیه زدم.
- "بعد از شنیدن خبر بارداریت و بعد بله گفتنت این بهترین خبر بود!"
شانه اش را بوسیدم:
- "اسمشو چی بذاریم؟"
- "هر چی تو بگی..."
- "من نمی دونم! تو بگو..."
- "راحیل..."
زمزمه کردم:
- "راحیل... ینی چی؟"
- "اسم یه فرشته ست؛ یعنی پاک و دور از گناه... مثل تو!"
لرزیدم از بغض:
- "من پاکم؟"
- "تو همه دنیای منی؛ همه عمر و زندگیم!"
انگار اتم های اکسیژن زیاد شدند! نفس گرفتم:
- "اگه دنیات، عمر و زندگیت ازت یه چی بخواد قبول می کنی؟"
- "اگه قابل قبول باشه..."
- "اینجوری نه! بی چون و چرا بگو آره!"
- "ماهی الان جدیم! چیز مسخره بگی انقد قلقلکت میدم انقد قلقلکت میدم که..."
- "ازت خواهش می کنم قبول کن! برو همون جایی که باباته اونجا کار کن!"
چند لحظه نگاهم کرد؛ کمی دلخور...
- "محمد اینجوری نگاه نکن! دیگه داریم سه نفر میشیم؛ قبول کن که با درآمد الانِ تو اداره خونواده سه نفره سخته!"
- "مگه الان تو سختی بودی؟"
- "از الان به بعدو میگم! دیگه وضعیت داره فرق میکنه." چند لحظه چیزی نگفت. ادامه دادم:
- "به خدا بیچاره خودش همیشه بهم میگه تو به محمد بگو بیاد! گناه داره اون بنده خدا!"
بغض گلویم را لرزاند:
- "محمد اگه بابات بهمون پشت کنه هیچکیو نداریم."
عصبی گفت:
- "خب حالا بغض کردنت چیه؟"
- ...
- "باشه!"
بوسیدمش و ازش فاصله گرفتم. ماشین را روشن کرد؛ در سکوت به خانه برگشتیم... * * *
 
*پرش زمانی: حال*

چایِ سرد شده اش یعنی پریشان است؛ یعنی حالش خراب است و من این را خوب می فهمم. موبایلش را کنار می گذارد و مثلا دور از چشم من با آه چشم می بندد و در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده ساعدش را روی چشمش می گذارد. ویلچر را به سمتش می رانم و مشغول ماساژ دادن پاهایش می شوم. می دانم که با دو شیفت کار کردن تا ساعت 8 شب چقدر اذیت می شود.
دستش را از روی چشمش بر نداشته و این عجیب است. با غصه ساعدش را نوازش می کنم:
- "الهی بمیرم. خسته ای؟"
باز دست لعنتی اش را بر نمی دارد و در عوض دست دیگرش را پشت گردنم می گذارد و سرم را تا سینه اش هدایت می کند:
- "خدا نکنه احمق!"
وقتی جواب "خسته ای؟" را نمی دهد یعنی خسته است.
- "چرا انقد تو خودتی؟"
- "تو خودمم؟ نیستما..."
دستش را از روی پیشانی اش بر می دارم و با دیدن چشم هایی که اطرافشان سرخ است جان می دهم:
- "سرت درد می کنه؟ اصلا بگیر بخواب! چشمات داغونن..."
چشم می بندد و آرام می گوید:
- "خوبم عزیزم."
صورت داغش را نوازش می کنم:
- "نیستی..."
می خواهم چیز دیگری بگویم که با صدای زنگ آیفون لال می شوم؛ محمد به تندی می نشیند؛ بعد سریع بلند می شود و به سمت آیفون می رود و دکمه را می زند. متعجب از رفتارش می گویم:
- "کیه؟"
- ...
- "هامونه؟"
نگاهم را روی ساعت می چرخانم:
- "گفت شب میاد که!"
- ...
- "کیه محمد؟"
به سمتم می آید و با لبی که می گزد و چشم هایی که روی صورتم می گردند جلوی پایم زانو می زند:
- "بازم ماهی قوی من بمون. خب؟ خب ماهی؟"
منگ و مبهوت نگاهش می کنم؛ می خواهم چیزی بگویم که صدایی چشمانم را از چشم های پر حرف محمد بر می دارد و وادارم می کند که به صاحب صدا چشم بدوزم.
- "سلام."
 
چه سلام سستی! چه آرام و لرزان است صدای اهورایی که آخرین دیدارمان عجیب تلخ بود...
مردمک هایم را از بالا به پایین ظاهر اهورا، روی لباس های یک دست سیاه و روی چشم هایش که این بار با این قرمزی وحشتناک دیگر مثل چشم های من نیستند می گردانم و صدایم در نمی آید.
نگاهش را نمی فهمم... نگاه اهورا را هم... محمد در را می بندد و اهورا به سمتم می آید... با قدم هایی سست تر از سلامش.
بهم می رسد و چرا فرو می ریزد؟ چرا آنقدر با بی تابی بغلم می کند؟ چرا می لرزد؟ گریه می کند؟ صورتش را نمی بینم ولی صدای گریه اهورا را می شنوم:
- "ماهی!"
و هق هق می کند...
آن قدر مبهوتم که نمی دانم چه کنم. پریشانی محمد، رفتار و حرفش یک طرف و اهورای مشکی پوش حالا یک طرف و عجیب دو طرف ماجرا به هم مربوطند!
محمد بالاخره طلسم پاهایش را می شکند و مغموم به سمتمان می آید؛ اهورا مرا رها می کند و ملتمس و پریشان به سمت محمد بر می گردد و در حالیکه دست سرد مرا سخت می فشارد می گوید:
- "تو بگو! تو بگو من نمی تونم!"
لب باز می کنم:
- "چ... چی شده؟"
نگاهم می کنند... یکی با اشک... یکی با درد...
بهتم را هق می زنم:
- "کی مُرده؟ کی مرده بهم بگین..."
ضجه می زنم:
- "هامووون؟ هامونم؟ راحیل؟؟ راحیل مهده... راحیلم مهده..."
زار می زنم:
- "کی مردههه؟ من مردم؟ من مردم؟ چمههه؟ چم شده باز که بهم نمیگید؟ محمددد؟"
محمد که پریشان و با لبی که می گزد و "جان"ِ زمزمه وار و کم رمقی که می گوید به سمت دیوار بر می گردد اندک مانده جانم هم به تاراج می رود.
نگاه مبهوتم را به اهورا می رسانم. می کوبم تخت سینه اش:
- "بگو بهممم! بگو بهم اهورا! بگو الان قلبم وایمیسه!"
بغض جدیدش که با صدا می ترکد تمام خانه می لرزد... تمامِ من... شانه های اهورا... دست های محمد... قلب من...
- "یتیم شدیم ماهی!"
 
 
لب هایم تا نزدیک گوش هایم کش می آیند! برادرم بعد از مدتها که از خانه پدری پرتم کرد بیرون، آمده، کنار گوشم ضجه می زند، جلویم رویم می لرزد و هق می زند یتیم شده ایم! خنده دار نیست؟ هست؛ پس می خندم و همزمان با خنده من محمد بر می گردد اما اهورا رو به زمین، شکسته و سجده می کند؛ زار می زند:
- "یتیم شدیم!"
محمد بلندش می کند؛ در آغوشش می گیرد و خوش به حال اهورا که انقدر راحت گریه می کند...
اهورای در حال مرگ را به مبل تکیه می دهد و به سمتم می آید؛ این بار او جلویم زانو می زند و دست هایم را به چشم های سرخ می گیرد.
با خنده می گویم:
- "چی میگه این؟ خجالت نمی کشه با این قد و هیکل اینجوری زار می زنه؟"
دستم را بی حرف ولی با چشم هایی بی قرار می فشارد. - "یعنی چی که یتیم شدیم؟ "
گریه اهورا بالا می رود. حالم به هم می خورد از اینکه خانه عشق محمد و ماهورا را صدای گریه یک مرد پر کرده. دستم به اهورا نمی رسد و محمد صدایم می زند.
بی توجه ویلچر را به داخل اتاق می رانم و در را می بندم و قفل می کنم. پشت بندش محمد در می زند و به نرمی می گوید:
- "ماهی جان؟"
سکوت می کنم و به ماهورای درون آینه خیره می شوم.
- "من بیام تو عزیزم؟"
زمزمه می کنم "نه" و مطمئنم نمی شنود.
این بار کمی با تحکم می گوید:
- "ماهی جان!"
جوری می گویم که بشنود:
- "می خوام بخوابم."
- "باشه عزیز کاریت ندارم که... وا کن درو."
- "می خوام تنها باشم."
- "خیلی خب قفل درو وا کن تنها باش نمیام تو."
بی جواب می گذارم و دلم برای ماهورای درون آینه می سوزد. اهورا می گوید یتیم شده ام. مگر تا حالا نبودم؟
 
 
*پرش زمانی: گذشته*

خط چشم را با وسواس کشیدم و با تردید به آینه خیره شدم. به تونیک گلبهی رنگ گشاد تنم که روی شکمم را با شال حریر سفید پوشانده بودم.
- "محمد؟"
"جان دلم" ذکر همیشگی لب هایش بود.
- "مژه مصنوعی هم بذارم؟ همونکه آدم شبیه بادبزن های فرعون مصر میشه."
- "مژه خودت چشه مگه؟"
- "خو بَده به فکر سیستم سرمایشی خونه ام؟ زن به این زندگی ای دیده بودی ناموسا؟"
همراه خنده کمربندش را بست:
- "نه به والله."
زنگ آیفون که در خانه پیچید خواستم شتابان بدوم که با دو دست جلویم را گرفت و به خاطر بارداری ام هشدار داد:
- "آخ آخ یواش!"
و خودش در را باز کرد. سرک کشیدم و با دیدن نیلو و آرمین ذوق زده در واحد را باز کردم.
نیلو با دیدنم جیغ زد و بغلم کرد؛ انگار نه انگار سر ضبط بودیم!
در حالی که از هیجان قرمز شده بود و به داخل هدایتم می کرد به شکمم خیره شده بود:
- "احمق عوضی چرا نمی زایی؟"
لب هایم را آویزان کردم:
- "بچه م هفت ماهشه بی شعور."
آرمین با خنده سلام کرد و با خنده جوابش را دادم. به محمد دست داد و محمد با مهربانی و مهمان نوازی بی مثالش شانه اش را فشرد و بابت گل و شیرینی تشکر کرد.
بقیه بچه ها هم رفته رفته آمدند، نشستند و وقتی غرق صحبت شدند نبودِ امید و الوند ناراحتم کرده بود. به الوند پیام دادم:
- "کلاس نذاری برا منا! پاشو بیا بینم!"
و بعد با یادآوری پانیذ با شیطنت نوشتم:
- "اَلللی جون به پلنگ خانوم سلام برسون بگو ماهی ژون گفت واسه جراحی زیبایی بعدیش دکتر خوب سراغ دارما. ایضاً برا مغز معیوبش."
جوابم را دو دقیقه بعد یا یک عالمه استیکر خنده داد:
- "لعنتی روانی عاشقتم. کافیه بهش بگم، علاوه بر پشمای من گیسای تو رو می کَنه سلیطه! لباس بپوشم میام."
لبخند کجی زدم و به امید زنگ زدم و بی سلام تند گفتم:
- "جناب آقای کارگردان میزنی تو سر من آن تایم نیستم آن تایم نیستم خودتم آن تایم باش! کجایی؟ پشت چراغ قرمز؟ تو ترافیک؟ یا هنوز تو مستراح؟"
صدای آرام و گرفته اش پیچید در گوشم:
- "علیک سلام. مرسی منم خوبم. سلامتی."
- "مسخره همه اومدن تو نیستی فقط. نکنه می خوای نیای؟"
"نمی دونم" آرامَش آرامشم را به هم زد؛ جیغ زدم:
- "می خوام نیای!"
و قطع کردم. همه شان خیره ام بودند و آرمین گفت:
- "فاتحه گوش امید خونده ست!"
نیلو غش غش به حرفش خندید و چپ چپ نگاهش کردم.
یک ساعت بعد آیفون زنگ خورد و با دیدن الوند بازش کردم و وقتی دیدم امید و پانیذ پشت سرش واحد ساختمان شدند با ناله گفتم:
- "واااای!"

.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه zclewc چیست?