رمان دیزالو۲۸ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۸

اولین نفر محمد هراسان پرسید:

 
- "چی شد؟"
با حالت گریه گفتم:
- "پانیذ هم هست!"
صدای "واااای" آرمین و نیلو محمد را متعجب کرد و برای استفهامش گفتم:
- "نامزد نچسب الوند!"
دست هایم را باز کردم و گفتم:
- "با انننقد افاده!"
در را در حالی که باز می کردم خطاب بهشان داد زدم:
- "الان لابد مایو پوشیـ..."
با دیدنشان خشکم زد و خشکشان زد و خطاب به امید برای ماستمالی ادامه دادم:
- "پوشیدی امید؟"
چشم های گیج و حیرانش به خنده ام انداخته بود و پانیذ رو به الوند با آن لحن و صدای مزخرفش گفت:
- "عه نگفتی pool پارتیه!"
با صدای خوش آمد گویی محمد عقب رفتم و سلام دادم. به محمد نگاه کردم و تصور کردم محمد pool پارتی بگیرد! چه شوی کمدی شود؟
خنده ام را خوردم و الوند نزدیکم شد و بینی ام را کشید:
- "شنگولی!"
و بعد به شکمم نگاه کرد:
- "عه چرا پوشوندی بچه مردمو؟ خفه میشه."
اشاره آرامی به پانیذ که مشغول احوالپرسی با محمدی بود که خیره به فرش جوابش را می داد کردم:
- "تو خفه نشی!"
زمزمه کرد:
- "سرویس کرد!"
و از کنارم رد شد. پانیذ دست الوند را گرفت و با چشم هایش سر تا پایم را با لبخند برانداز کرد و در آغوشم گرفت:
- "الهی عزیزم! تپلو شدی! محمد باید خرس مهربون صدات کنه..."
خندید و فکر کردم در همین اولین ملاقات محمد من را محمد صدا زده.
صدای نیلو آمد:
- "آدم خرس مهربون باشه. خرس گریزلی نباشه."
منظورش دقیقا پانیذ بود، پانیذ هم از لحن نیلو فهمید ولی با خنده روی شانه ام دست کشید:
- "نه بابا دور از جونش."
امید سر رسید و چقدر بدم می آمد از چشم های مغمومش و حدس زدن دلیلش گند می زد به حالم. چرا برایش تمام نمی شدم؟
دست دراز شده ملتمسش را به گرمی پاسخ دادم و لبخندی دندان نما زدم:
- "سلام رئیس! خوش اومدی!"
لبخند دردناکی زد و جعبه ای کوچک بهم داد و رو به محمد گفت:
- "مبارکتون باشه."
محمد نزدیک شد و متواضعانه لبخند زد:
- "ممنون ان شالله قسمت شما بشه."
 
امید و محمد که رفتند جعبه را باز کردم و با دیدن انگشتر طلای ظریف و به شدت زیبا دلم ریخت. بهایش چقدر از دارایی ام بود خدا می دانست! در جعبه مخملی سرمه ای را بستم و به اتاق بردم و باز به جمعشان برگشتم. الوند و پانیذ روی مبل دو نفره نشسته بودند و روی صندلی میزبان کنار صندلی محمد نشستم. سرش را خم کرد و آرام دم گوشم گفت:
- "قربونت برم انقد راه نرو ضرر داره. هرکاری هست به من بگو."
به رویش لبخند زدم:
- "چشم حاجی!"
لبش به خنده باز شد و نگاه پر عشقش را از رویم برداشت.
آن مهمانی لعنتی به جز محبت های تمام عیار محمد و کارهایی که به تنهایی کرد هیچی نداشت جز بدبختی که برایم تراشید!
محمد به آشپزخانه رفته بود تا چای بریزد و شیرینی بیاورد. الوند پانیذ را که داشت حرف می زد رها کرد و کنارم جای محمد نشست:
- "تو می دونی امید چشه؟"
- "نوچ! چرا این دختره رو برداشتی آوردی؟!"
- "بابا به جون خودت من لباس پوشیدم داشتم میومدم یهو دیدم زنگ خونه رو زده هفت قلم آرایش کرده میگه الی عزیزم کجا می خوای بری؟ من به خاطر تو از شرکت زدم اومدم اینجا."
خندیدم و با نگاهی به پانیذ که کفری نگاهمان می کرد زمزمه وار گفتم:
- "خاک تو سرت داره نگاه می کنه."
- "چه بهتر! توهم خیانت بهش دست میده ولم می کنه."
محمد چای را آورد و تک به تک تعارف کرد. به من که رسید الوند برایم چای برداشت و جلویم گذاشت. به چشم های محمد خیره شدم و خندیدم:
- "کَدآقای منی تو ها! آیا می دانید؟"
سینی را روی میز گذاشت و رو به الوند گفتم:
- "پاشو برو بتمرگ پیش پلنگت. شوعرم می خواد بشینه."
الوند "آدم فروش شوهر ذلیل" ـی نثارم کرد که جواب دادم:
- "آدم، آدم فروش شوهر ذلیل باشه ولی پلنگ ذلیل نباشه!"
برخاست و گفتم:
- "محمد بیا بشین!"
 
پانیذ گفت:
- "ماهی جون؟ کی عروسی کردین؟"
- "اردیبهشت."
دستش را زیر چانه اش گذاشت و ناخن های بلند و زیبایش روی فکش نشستند:
- "آها. خیلی زود بچه دار شدین که!"
لبخند ملیحی زدم:
- "ببخشید دیگه!"
خودش را نباخت:
- "نه بابا من برای چی ببخشم؟ ناخواسته بود؟"
آدم خجالتی نبودم ولی با شنیدن این حرف ها از زبان پانیذ، جلوی محمد و این جمع سرخ شدم؛ می دانستم اگر حرف بزنم صدایم کمی لرزش خواهد داشت؛ پس برای پیروز نشدن پانیذ حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
- "من اگه جات بودم می نداختمش."
صدای الوند زمزمه وار به گوشم رسید:
- "پانیذ!"
- "وا خب چیه مگه؟ تو این سن گناه داره پی پی بچه رو پاک کنه! باید جوونی کنی ماهی جون؛ ببخشیدا محمد ولی بنظرم زود ازدواج کردین. ماهی جون سنی ندارن؛ شمام همینطور."
- ...
خندید:
- "اَلی چرا اینجوری نگاه می کنی عزیزم؟"
به زحمت از روی مبل بلند شدم؛ محمد که برخاست گفتم:
- "میرم دستشویی! کجا می خوای بیای؟"
و دستش را هول دادم تا بنشیند و به سمت دستشویی راه افتادم ولی چون مطمئن بودم دستشویی در راستای دید محمد نیست به آشپزخانه رفتم و برای اینکه کسی نبیندم پایین اپن نشستم و از اینکه نتواستم جلوی محمد و بقیه بچه ها حق پانیذ فضول را کف دستش بگذارم از خودم متنفر شدم و طبق معمول از شدت عصبانیت و حرص بی صدا گریستم.
دست روی شکم برجسته ام کشیدم و با بغض زمزمه کردم:
- "به تو میگه ناخواسته؟ ناخواسته بودی ولی کوچولوی منی. تا وقتی محمد نمی دونست می خواستم ازت بگذرم ولی الان دیگه عاشقتم."
درد عجیبی را زیر دلم حس می کردم و عطر الوند را که حس کردم آن درد شدت یافت.
جلو آمد و زانو زد روبرویم؛ تند تند اشک هایم را پاک کردم.
 
 
مغموم گفت:
- "به خاطر حرفای مفت اون گریه می کنی؟ غلط می کنی تو! حرفای اون حرف نیستن که زر مفتن! باشه ماهی؟"
بی اختیار بغض جدیدم شکست:
- "جلو محمد بهم میگه چاق. جلو بچه ها بهم میگه خرس. ناخناش و هیکلش و لباساشو به رخم می کشه. محمدو ندیدی سرخ شده بود و دم نمی زد؟ کشمش هم دم داره محمد محمد چیه هی می کنه پانیذ؟ بعد به من میگه ماهی جون! خب ماهی مرد!"
در آغوشم که کشید وحشت کردم؛ حرف هایش که مثلا می خواست دلداری ام دهد را نشنیدم و وقتی به باد رفتم که صدای پانیذ را شنیدم:
- "الوند جان؟ مـ..."
وقتی نگاه رنگی لعنتی اش ما را دید و دیگر دیر شده بود الوند پس کشید:
- "چه مرگته باز وحشی؟ اشکشو در آوردی خیالت راحت شد؟"
به تقلید از محمد برای توانایی رهایی از این مخمصه در دلم یا علی گفتم و با کمک پایه صندلی ناهار خوری بلند شدم؛ از روبروی الوند و از کنار پانیذ که واقعا مانند یک پلنگ درنده نگاهمان می کرد در حال رد شدن بودم که لحظه آخر پانیذ دستم را که بی رمق کنار تنم رها شده بود گرفت و سخت فشرد!
ناخن هایش در پوستم فرو رفتند و دم نزدم و وقتی نفسم رفت که گفت:
- "دیگه خیلی سکوت کردم و خودمو زدم به اون راه بچه داهاتی! حواست به خودت باشه که من راستی راستی هم بلدم پلنگ بشم!"
با همه حال بدم و دل دردی که شدیدتر شده بود نگاه حقیرانه ای بهش انداختم:
- "فیل هم بشی برا من اون مگس دور شیرینی ای!"
منظورم از شیرینی الوند نبود! ناخنش را در شکمم فرو برد:
- "می خواستم بهت دکتر معرفی کنم برای سقط بچه. ولی الان پشیمون شدم. چه کاریه خب؟ خودمم می تونم!"
دیگر زبان حرف زدن نداشتم و کنار کشیدم.
به اتاق رفتم و کمی دراز کشیدم تا دردم بخوابد؛ اشک ریختم و آن حس معمولی "از پانیذ بدم میاد" تبدیل شده بود به "از پانیذ حالم به هم می خوره."
 
غیبتم که طولانی شد محمد آمد و مرا که روی تخت دید دلواپس تر از پیش شد و به تندی آمد و کنارم لبه تخت نشست و به صورتم در تاریکی اتاق زل زد:
- "ماهی؟ گریه کردی؟"
جوابم بغض بود و نگاه گرفتن...
دست روی اشک هایم کشید:
- "عزیز دلم... برا چی خب؟ به خاطر حرفای اون خانم؟!"
سکوتم را پای تایید و رضایت گذاشت:
- "به درک بابا! هر حرفیو که یکی می زنه ما نباید گوش کنیم که!"
نگاهش کردم. خم شد و چشم هایم را با محبت بوسید و موهایم را نوازش کرد:
- "غصه نخور دیگه غصه م می گیره به جون همین فندقه!"
با صدایی که از گریه نازک شده بود زمزمه کردم:
- "به فندقمون گفت باید بندازیش. میگه الان نباید پی پی بچه پاک کنی!"
- "غلط کرد گفت اصلا! خوبه؟ پاشو بریم!"
هق زدم:
- "درد دارم محمد. نمی تونم بشینم."
عصبی و نگران تر شد:
- "احمق به خاطر حرفای اون؟"
از اتاق به سرعت و با خشم بیرون رفت؛ آنقدر سریع که فرصت نداشتم مانعش شوم یا ازش بپرسم چه می خواهد بکند؟
نیامدنش به چند دقیقه کشید که صدای فریاد پانیذ را شنیدم:
- "من یه لحظه هم دیگه تو این طویله نمی مونم! الوند پاشو بریم!"
سکوت بود که شنیده می شد و چند ثانیه بعد صدای قدم هایی تند شنیدم و پشت بندش پانیذ را در تاریکی اتاق تشخیص دادم که مثل گرگی درنده نگاهم می کرد.
صدای محمد آمد:
- "خانم لطفا مـ..."
چشم پانیذ از رویم برداشته شد و دنبال کلید گشت؛ نور لامپ که در چشمم فرو رفت سرم تیر کشید و پشت بندش دلم و حیران و ترسان نشستم. پانیذ فاصله کلید تا تخت را در ثانیه طی کرد و جیغش سر من هوار شد:
- "کولی کثافت چی به این بچه بسیجی گفتی که اومده چیز بار من می کنه؟ ها هرزه؟ چه غربتی بازی در آوردی که این جا نماز آب کش اسکل جرئت کرده جلو مممنننن واق واق کنه؟"
 
محمد با صدایی نه چندان دوستانه گفت:
- "من چیزی بار شما نکردم خانوم. به همسرم توهین کردین انتظار داشتین مثل بقیه باهاتون رفتار کنم؟ حالا هم لطفا بفرمایید از اتاق بیرون ماهورا حالش خوب نیست."
پانیذ نزدیکم می شد و می ترسیدم چشم هایش چشم هایم را سوراخ کند:
- "عه آخی! حالت بَده؟ عزیزم... زوده که برای زاییدن! مگه هفت ماهت نبود؟ شاید هورمونات به هم ریخته! ها؟ یکی بغلت کرده، الوند مثلا، اون وقت یه کم به هم ریختی! ها؟ یکی حرفای فلان زده دم گوشِت چیز شدی؟! ها؟"
سکسکه می کردم. سکسکه می کردم. سکسکه...
عربده الوند به گوش راحیل هم رسید چون انگار چنگ زد... انگار پا کوباند... انگار ضجه زد به حالت صاحب رحم! - "چی ور می زنی زنیکه؟ نمی بینی حالشو؟ احمق خر! نمی بینی حامله س؟ رنگشو ببین کثافت!"
نگاه پانیذ از رویم برداشته شد و این بار به سمت الوند رفت:
- "عه؟ دل می سوزونی برای بچه تتت؟ آرهههه؟ آخی! ددی مهربون!"
درد آنقدری شده بود که عرق سرد روی صورتم به پشت کمرم هم سرایت کند و صدای امید هم در بیاید:
- "پانیذ! الوند! بسه! برید بیرون!"
محمد سعی داشت هدایتشان کند بیرون:
- "برید بیرون! برید بیرون!"
جیغ ها و فریاد های پانیذ و الوند را که دید "برید بیرون" را به فریاد "گم شید بیرون" تغییر داد و علناً با دست هولشان می داد. پانیذ برگشت و با جیغ صورت محمد را چنگ زد:
- "دست به من نزن آشغال زنتو جمع کن! جمع کن زنتو هااا! من روانیم آنُرمالم می زنم کار دستتون میدما! جمع کن زن بی غیرتتو!"
امید ترسیده محمد را که سرخ سرخ شده بود و عربده می کشید "گم شو بیرون!" عقب کشید و به زور الوند و پانیذ و بقیه بچه ها را بیرون برد و سعی داشت محمد را هم آرام کند.
سلول به سلول تنم می لرزید و درد را فریاد می زد! مثل پانیذ... مثل الوند... مثل محمد...
 
با هق هقی ترسان و دردمند گفتم:
- "محـ....ـمـ...ـد... محـ..."
ملحفه تخت را چنگ زدم و روی تنم خم شدم و با پاهایی که از درد قفل شده بود جیغ زدم:
- "محمد!"
نگاه ناباور جفتشان به سمتم کشیده شد و محمد به سمتم پرواز کرد. دیدن جای ناخن های پانیذ روی صورت نازنینش دردم را صد چندان کرد و با التماس این بار من دستش را چنگ زدم:
- "محمد! محمدددد!"
امید وحشتزده گفت:
- "زنگ می زنم اورژانس..."
دست محمد زیر زانویم را لمس کرد و گفت:
- "خودم می برمش... خودم می بر..." امید در حالیکه موبایل دم گوشش بود تند گفت:
- "نه. نه توی راه دووم نمیاره."
و مشغول مکالمه شد و محمد سراسیمه از داخل کمد مانتویی بیرون کشید و تنم کرد و من تنها وحشت زده جیغ می کشیدم "محمد!"
در انتظار آمبولانس در حال جان دادن بودیم هر سه... ضجه زدم:
- "محمد... محمد... هفت ماهگی خطرنـ... ـاکـ... ـه... می میر...م... می میریم... محمد..."
وحشتزده در آغوشش می فشردم و داد می زد:
- "نههه! نههه خفه شو... نه ماهی خفه شو... هیچی نمی شه... هیچی نمی شه دردت تو سرم. هیچی نمی شه."
از درد قرار نداشتم؛ تمام تنم دیگر قفل شده بود و حتی قدرت فشردن کمر محمد را هم نداشتم و فقط از درد زوزه می کشیدم! قبل از رسیدن آمبولانس چشم های خیس امید و محمد را دیدم و دردم تا مغزم نفوذ کرد و تا توان داشتم جیغ زدم. آیفون زده می شد و امید بیرون دوید. چند ثانیه بعد دو غریبه با یونیفرم وارد اتاق شدند و با التماس رو به محمد ضجه زدم. علناً داشت گریه می کرد برای دردم... مثل امید و نیلو که دم در اتاق بودند...
 
 
*پرش زمانی: حال* [سوم شخص]

محمد تمام شب را جلوی در می گذراند و اهورا در اتاقی که متعلق به هامون و راحیل است خودش را به خواب زده...
ماهورا از همان وقت که وارد اتاق شد دیگر بیرون نیامد و محمد جان می دهد لحظه به لحظه شب را از نگرانی...
آفتاب طلوع کرده که دیگر رمق نمی ماند از تنش و همانجا کنار در، نشسته برای چند دقیقه خوابش می برد که با صدای چرخش کلید بالای سرش پریشان چشم می گشاید و چرخش و صدا که متوقف می شود دستگیره را پایین می کشد و با دیدن ماهورای روی ویلچر دم در اتاق نفس می گیرد از اینکه ماهورایش بلایی سر خودش نیاورده.
در را کامل باز می کند و با نور کمی که به اتاق تابیده می شود می تواند چهره ماهورا را بهتر ببیند. اثری از اشک نیست ولی زیر چشم هایش کبودتر از همیشه و چشم هایش سرد تر از همیشه اند. پا می کشد روی پارکت ها و قدم بر می دارد سمت تمام جانش که چقدر بی جان و خسته است...
در را می بندد و به ماهورایش زل می زند و با نگاه به موهایش و نیم تنه نیمه برهنه اش ته مانده رمقش هم به تاراج می رود.
ماهورا به حالتی هیستریک دستش را بالا می آورد و سرش را می فشارد:
- "سرم داشت می ترکید. داشتم آتیش می گرفتم."
لرزان به موهای روی زمین اشاره می کند:
- "ز... زدمشون که نفسم بیاد بالا..." به تیشرتش روی زمین اشاره می کند، دست روی گلویش می گذارد و می نالد:
- "دا... داشتم خفه می شدم."
ویلچر را بر می گرداند و کنار تخت متوقف می کند. ناگهانی سر و تنش را روی تخت پرت می کند و دستش را با عجز روی تخت ادامه می دهد تا بتواند پاهایش را روی تخت بیاورد.
محمد به خودش می آید و به سمتش می دود. کمرش را می گیرد و عصبی می گوید:
- "چه کاری بود این؟ چه کاری بووود؟" بی توجه به تقلاهایش به ویلچر برش می گرداند. ماهورا مُصر تر می خواهد کارش را تکرار کند که محمد دستش را روی قفسه سینه اش می گذارد و به ویلچر می فشاردش؛ فریاد می زند:
- "احمققق! احمقققق! دفعه آخرت باشه چنین غلطی می کنی! دفعه آخرت باشه! اگه ویلچر از زیرت در بره چی؟ ها؟ اگه از زیرت در بره من چه خاکی به سرم بریزم؟ ها دیوانه؟ بی مغز!"
ماهورا می لرزد... بیش از پیش... کاش گریه کند...
- "مـ... می خوام خودم راه برم. می خوام خودم برم حـ...ـموم. می خوام خودم برم رو تخت! ولم کن... ولم کـ....ـن. دست از سـ...ـرم بر...دار. ولـم کـ...ـن."
صدای پایین کشیده شده دستگیره و باز شدن در که می آید محمد وحشت زده پتو می پیچاند دور ماهی:
- "کیه؟ کیه نیا تو!"
صدایی گرفته و غمگین از پشت در می آید:
- "منم..."
- "یه لحظه نیا!"
 
و تیشرت ماهورا را تنش می کند و با برخورد دوباره دستش به تن ماهورا می گوید:
- "تب داری... تب داری..."
و ماهورا ملتمس بغضش را روان می کند:
- "اهورااااا بیا تو. اهورااا بیا تو. اهورا کولرو روشن کن..."
اهورا وارد می شود و جلوی ویلچر زانو می زند و دیگر خیس نیست چشم هایش.
ماهورا باز بر می گردد به سوی محمد و ملتمس زار می زند:
- "دارم می سوزم محمد... پنجره رو وا کن. داره برف میاد... ببرم بیرون دارم آتیش می گیرم."
محمد بی تاب سر داغش را بغل می گیرد و می بوسد:
- "فدات بشم من... قربونت برم من... آروم باش. آروم باش عزیزکم... آروم باش بابات حالش خوبه... اون جا حالش خیلی بهتره."
ماهورا با بی رحمی مشت می کوباند به کمر محمد:
- "برا بابام گریه نمی کنم! برا بابام تب ندارم!"
بعد رو می کند به اهورا: - "چه جوری مرد؟ سکته کرد؟ خودکشی کرد؟ مامان کشتش؟" - "خود مامان نه ولی دق مامان چرا! ماهی این مدت که ازش خبر نداشتیم اخراجش کرده بودن از بندر. مواد گرفتن ازش اخراجش کردن. جسدش تو کارتنا بوده ماهی. با یه سرنگ تو مشتش..." موهای اهورا را می کشد و سرش فریاد می کشد:
- "تو گوه خوردی براش گریه کردی! ما مامان نداریم... بابا نداریم... برای کی گریه کردی؟"
اهورا با شانه ای خم سجده می کند روی پاهای خواهرش و نفس می کشد.
محمد مغموم دست روی کمر اهورا می گذارد و با دست دیگر بلندش می کند و به تن خودش تکیه می دهد و سر اهورا را روی شانه اش می گذارد و آرام آرام سرش را نوازش می کند. با دست دیگر دست های ماهورا را می گیرد و نوازش می کند. ماهورا، اهورا و محمد را می نگرد و اهورا، محمد و ماهورا را... آرام که می شوند، اهورا بر می خیزد و به سمت بیرون می رود. لحظه ای می ایستد و می گوید:
- "من میرم سراغ کارای مراسم و تشییع. حواست هست به هامون؟"
محمد بی حرف چشم می فشارد و می گوید:
- "سوییچ و مدارک ماشین رو اپنه با ماشین برو. کاری هم بود زنگ بزن. من به بابام زنگ می زنم بابام برای مراسم آدم سراغ داره."
اهورا برادرانه نگاهش می کند:
- "دمت گرم! دمت خیلی گرم!"
محمد با لبخندی تلخ به رفتنش نگاه می کند و ماهورا را روی تخت می گذارد. می خواهد برود بیرون و برای پاشویه ماهورا آب و پارچه بیاورد که ماهورا با التماسی مقتدرانه! دستش را چنگ می زند:
- "مـ...ـن نمی رم مراسم... نمی رم تشییع... هیچ جا نمی رم..."
محمد خیره به موهای نصفه و نیمه اش صورتش را نوازش می کند:
- "چه کاری بود کردی با موهات؟"
- "گرمم بود... اتیش بود تو اتاق انگار... تا ته استخونم می سوخت... نمی فهمی... تو نمی فهمی... هیشکی نمی فهمه..."
 
با قرص ماهورا را می خواباند و خودش هم کنارش دراز می کشد. دلش پیش اهوراست و می خواهد برود و کمکش کند اما حالِ ماهورا منعش می کند.
صدای وحشت زده هامون که در خانه می پیچد هراسان از جا بلند می شود و بیرون می رود، در را می بندد تا ماهورایش بیدار نشود.
هامون را می بیند و صدایش را می شنود که مدام "داداش" می گوید و خانه را می گردد. به سمت اتاق محمد و ماهورا می رود که محمد را می بیند.
محمد به سمتش می رود و آرام می گوید:
- "چی شده هامون جان؟"
- "داداش کو؟ اهورا کو؟"
- "بیرونه. میاد."
- "می خوام برم پیشش. می خوام برم پیش بابام."
می دود به اتاقش و با تیشرت و شلوار مشکی چروک پوشیده، التماسش را می کند:
- "جونِ آبجی بگو کجاعه؟ داداش محمد داداش کجاعه؟ می خوام برم پیشش."
محمد بازوهایش را می گیرد و با آرامش می گوید:
- "سسس! آروم! الان سرش شلوغه."
- "می دونم می دونم بابا رو می خوان چال کنن. منم می خوام برم. می خوام برم."
محمد اشک های داغ پسرک وحشت زده و یتیم روبرویش را پاک می کند و پیشانی اش را می بوسد:
- "باشه عزیزم. میریم. الان میریم. برو تو اشپزخونه یه چیزی بخور بعدش میریم."
ملتمس اشک می ریزد:
- "نههه! نههه!"
محمد عاصی می نشاندش روی مبل و به امید زنگ می زند. صدای خواب آلود امید در گوشش می پیچد:
- "جانم محمد؟"
- "امید... امید زنگ می زنی به نیلوفر خانم بیاد اینجا؟ امید همین الان."
امید هراسان می گوید:
- "چی شده؟ چی شده محمد؟ ماهورا خوبه؟"
- "نه... نه... من نمی تونم بمونم خونه. هیچکیو ندارم بیاد پیشش. امید لطفا!"
- "باشه زنگ می زنم اگرم نتونست بیاد خودم میام. خب بگو چشه! حرف بزن جونم در اومد! اصلا کارتو بگو من انجـ..."
- "باباش فوت کرده!"
صدایی که از امید نمی آید می گوید:
- "زنگ بزن خب؟ ببین دم در ساختمون یه باغچه ست یه حسن یوسف داره؛ زیرش کلیدو می ذارم."
و قطع می کند.
لباس مشکی هایش را می پوشد و ماهورایش را می بوسد و هامون را به برادر و پدرش می رساند، راحیل را هم به مهد کودک...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه lixbc چیست?