رمان دیزالو۳۰ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۳۰

چیزی نمی گوید و با خنده روی ناخن اولم را لاک می زند... آرام آرام... به لاکی که از سطح ناخنم بیرون زده قهقهه می زنم:

 
- "کاملا مشخصه بار چندمه!"
دور ناخنم را تمیز می کنم و روی انگشت سبابه ام صورتی می نشاند... آرام تر...
با دیدن نوک زبانش که برای دقت از بین لب هایش کمی بیرون زده به حد مرگ قهقهه می زنم:
- "تو فقط دقت کن جذااااب لعنتی!"
بی اختیار می خندد و همزمان با حرص بینی ام را می کشد:
- "وروجک اگه ناخناتو دوست داری حواسمو پرت نکن!"
راحیل فضول با شنیدن صدایمان در را باز کرده و با دیدن لاک و لباس های رنگی از خود بیخود می شود و روی سرمان هوار می شود. پیراهن محمد را می کشد:
- "منم آک منم آک."
دست محمد با ضربات راحیل تنها جایی که لاک می زند نیست ناخن من است و کمی صدایش بالا می رود:
- "آی آی بچه همه زندگیمونو آکی کردی!"
و راحیل بالا و پایین می پرد و جیغ می کشد:
- "آااااک!"
محمد با دستمال به جان گند کاری مشترکشان با راحیل می افتد:
- "بذار مال مامان خانومتو بزنم بعدش چشم."
راحیل مظلوم لبش را به بالا انحنا می دهد و دلم ضعف می رود برایش وقتی مظلوم و بغض کرده با یک قطره اشک در مشکی درشت چشمانش مثل یک گربه ملوس می نالد:
- "بابایی!"
محمد بی طاقت لاک را کنار می گذارد و آغوش بزرگش مهمان تن کوچک راحیل می شود:
- "ای جووونم با اون چشمات جوجه!"
سفت در آغوش می فشاردش و گونه سفید و تپلش را می بوسد؛ راحیل پررو می شود و به محمد اصرار می کند از همه لاک ها برایش بزند و محمد تسلیم چشم های راحیل از همه برایش می زند و گوشه ای می نشاندش.
به سمت من که بر می گردد عقده ام را خالی می کنم! وقتی می گویم:
- "دوسِت دارم."
چشم هایش به آرامش دعوت می شوند و با هر انگشت که صورتی می شود صورتم سرخ بوسه هایش می شود...
- "پونزدهم نوبت عمله
 
*پرش زمانی: گذشته*

راحیل بعد از سه هفته به خانه آمد و وجود عزیزش زیباترین و بهترین بخش زندگی ام بعد از حضور محمد شده بود. باورم نمی شد من، ماهورا این چنین به یک نوزاد وابسته شود؛ باورم نمی شد بتوانم برایش مادری کنم؛ باورم نمی شد... هیچ کدام از این ها را.
سرگرم راحیل شده بودیم؛ دیگر نه اهورا و هامون اذیتم می کردند نه نبود مامان و بابا... خانواده محمد بیشتر به خانه مان می آمدند و بیشتر تحویلم می گرفتند.
روزهای عجیبی بودند؛ بچه بزرگ کردن خیلی سخت بود! خیلی سخت بود و با وجود محمد برایم عادی شده بود. روزها راحیل آرام تر بود. محمد روزها سر کار بود و می گفت از وقتی که بیاید خانه تنها مسئولیت شیر دادن بچه به عهده من می شود و من چقدر عاشقش شده بودم! چقدر دوستش داشتم! چقدر شیفته مردانگی هایش بودم...
راحیل زودتر از آنچه فکرش را می کردم بزرگ می شد. رفته رفته می نشست، سینه خیز می رفت، راه می رفت... آن سه سال بهترین سه سال زندگی ام بود. باورم نمی شد ماهورا مادر شود! شده بود و دیوانه راحیل بودم! آن لپ های سفید و تپلش... موهای بورش... چشم های درشتی که به سیاهی چشم های خودم بود و می دانستم بوری موهایش به زودی از بین می روند.
حضور افشین و مامان در زندگی ام به صفر رسیده بود؛ راحیل دیگر راه می رفت و بارداری مجددم این بار ناخواسته نبود! می خواستم یک بار دیگر سه سالِ شیرین دیگر به زندگی ام اضافه کنم و فکر می کردم تنها راهش یک بچه دیگر است. منی که چند سالی می شد رنگ پدر و مادر به خود ندیده بودم با توجه های پدر و مادر محمد تشویق شدم به یک بچه دیگر!
روزی که مطمئن شدم بار دیگر قرار است مادر بشوم خیلی خوشحال تر از بار اول بودم چون خیال می کردم دیگر افشینی وجود نخواهد داشت که کابوسم شود و بارداری را برایم تلخ کند.
محمد نمی دانست! نمی دانست و در دومین یا سومین ماه بارداری ام بود که خبردارش کردم. این بار همان موقع به پدر و مادرش خبر داد و همان اتفاقاتی افتاد که باید! توجه ها از سر گرفته شدند و در پنج ماهگی که فهمیدند پسر است دیگر رسماً تاج سرشان شده بودم! دیگر مست مست بودم... خوشبخت بودم! انگار پدر داشتم! مادر داشتم! خواهر داشتم و نداشتم! رفتار مهدیه بهتر شده بود اما رفتار مریم بدتر! و حدس می زدم دلیلش چه باشد!
 
محمد مثل قبل حوالی پنج به خانه آمد. مثل قبل عاشقانه به استقبالش رفتم. عاشقانه قربان صدقه ام رفت؛ بوسیدم و هزاران بار بوسیدم.
من دیگر خوشبخت بودم... خوشحال بودم... حتی دیگر دغدغه هامون و اهورا برایم کمرنگ شده بود... با وجود راحیل و رایانِ در راه و محمدی که مجنونش شده بودم هیچ چیز دیگری برایم ارزش نداشت! حتی مامانی که زندگی جدیدی را شروع کرده بود. در اینستاگرام پیج جدیدش را پیدا کرده بودم. با یک پیج دیگر مدام برایش دشنام می نوشتم و هرچه بلاک می کرد پیج جدید می ساختم. فالور هایش نزدیک میلیون بود و مبهوت بودم از مردمی که چنین آدمی را فالو می کردند و می خواستند سر در بیاورند از زندگی زن زیبایی که عکس های بی شرمانه از خودش پخش می کرد. همه می خواستند یک ایرانی عقده ای در سفر های خارجی اش چه می کند! آخ آن married لعنتی بالای پیجش روی مغزم رژه می رفت و دوست داشتم با تبر بکوبانم فرق سرش وقتی آن عکس های لعنتی اش با افشین را می دیدم. کامنت های زیر پست هایش شرم آور بودند. از فحش گرفته تا شیرین زبانی های مذکر هایی که بی خانواده بودند.
چند بار به سرم زد تا چند ویدیو بگیرم، همه چیز را بگویم و آبرویش را ببرم. مطمئن بودم هر ویدیویی که به او مربوط باشد مثل بمب در اینستاگرام منفجر می شود اما با یادآوری زندگی ام بی خیالش شدم. بی آبرویی هما به بی آبرویی من نمی ارزید.
نگاه به تاریخ آخرین پستش کردم؛ متعلق به سه هفته پیش بود و کامنت های مضحک که به نبودنش کنایه می زدند می خنداندم و به این فکر می کردم که کدام دختر دیگری در دنیا حال کنونی من را دارد؟ با نفرت به پیج اینستاگرام مادرش خیره شود؟ پیج فیک بسازد و فحش بنویسد؟ کدام دختری؟
 
موبایل را کنار گذاشتم و فسنجانی که مادر محمد برایمان فرستاده بود را داغ کردم و خودم هم منتظر داغ شدنش به جان سالاد افتادم و تمام کاهوهایش را بلعیدم!
محمد که مشغول تلویزیون دیدن بود متعجب برگشت. کاهو خوردن را متوقف کردم و حق به جانب نگاهش کردم و کاهو به دست گفتم:
- "ها؟"
- "خروپ خروپت تا اینجا میاد بچه! فکر گوشای من نیستی فکر دندونای خودت باش!"
با صدایی کودکانه گفتم:
- "نی نی مون کاهو می خواد خب!"
بی طاقت به سمتم آمد و در آغوشش فشردم:
- "الهی من پیش مرگ نی نی مون و مامانی نی نی مون! باورم نمیشه ماهی. به خدا باورم نمیشه. انگار همین دیروز بود اومدم خواستگاری. انگار همین دیروز بود رفتیم جیگر خوردیم! ماهی یادته؟"
چشم های مشتاقش چقدر زیبا بودند... چقدر می درخشیدند و من چقدر ممنون خدا بودم بابت هدیه ای که بهم داده بود!
دستش را پشت سرم گذاشت و پیشانی هایمان را طبق معمول به هم چسباند:
- "تمامِ منی! خب؟ تمام وجودم!"
چانه ام لرزید و من در عاشقی به پایش نمی رسیدم! دست حلقه کردم دور گردنش و پیشانی ام را روی شانه اش گذاشتم و عطر بی نظیر امنیتش را به جان خریدم.
موهایم را بوسید و با من حیف می شد!
 
 
*پرش زمانی: حال* [سوم شخص]

ماهورای غرق خوابش را می بوسد. بر می خیزد و لباس به تن می کند. به احترام پدر ماهورا رخت مشکی تن می کند و ماهی و راحیلش را به هامون و اهورا می سپارد و خانه را ترک می کند. تمام طول راه را با خشونت و اعصابی نا آرام رانندگی می کند. به مقصد که می رسد ماشین را پارک می کند و وارد دفتر کار پدرش می شود. پسری که نقش منشی را دارد با دیدن محمد بر می خیزد:
- "سلام آقا محمد."
علی رغم بی حوصلگی اش جواب سلام پسر را می دهد و در اتاق را می زند که پسر می گوید:
- "نیستن آقا."
کلافه دست می برد میان موهایش و نفس تند و عمیقی می کشد:
- "نمی دونی کجاست؟ کی میاد؟"
- "نه آقا!"
موبایلش را بیرون می آورد و به پدرش زنگ می زند؛ جواب نمی دهد و از دفتر خارج می شود و به سمت خانه پدری می راند. تصویر پاهای خونی ماهورا از یادش نمی رود که نمی رود. این چند روز را صبر کرد که هم آتش تند خودش بخوابد هم آتش تند مادرش. قصدش شاخ و شانه کشیدن و قلدر بازی نیست؛ اصلا اهل این حرف ها نیست. ولی این بار می خواهد باشد! می خواهد شاخ و شانه بکشد، لات شود، قلدر بازی در بیاورد، پسر ناخلف باشد و زندگی ویران شده اش را آباد کند.
به مقصد که می رسد ماشین را پارک می کند و پا تند می کند به سمت خانه. زنگ آیفون را دیوانه وار می فشارد. در باز می شود و بی درنگ داخل می شود. سنگفرش را طی می کند و به پله ها می رسد. پله ها را هم بالا می رود و در ورودی را باز می کند. با دیدن مهدیه مضطرب و مادرش که با آن چادر خانگی مشغول سجده است پوزخند عمیقی مهمان لب هایش می شود.
- "سلام داداش!"
"سلام" زیر لبی می گوید و همانطور خیره، می ایستد و به مادرش می نگرد. اعظم سر از سجده بر می دارد. حدود یک دقیقه بعد سرش را چند بار به طرفین تکان می دهد و می گوید "الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر."
محمد هم می گوید:
- "الله اکبر!"
 
اعظم بی توجه می خواهد به مناجاتش ادامه دهد که حرف پسرش سرعتش را کند می کند:
- "الله اکبر از این همه تظاهر."
اعظم بالاخره لب می گشاید: - "فکر کردم برای یه چیز دیگه اومدی!"
- "مثلا؟"
- "زودتر از اینا منتظرت بودم. بیای و بگی می خوای جدا شی."
محمد پوزخند می زند:
- "جدا شم؟ مگه شما ام که از انسانیت جدا شدید؟"
- "من مادرتم!"
- "مرسی که یادآوری کردید! مادرمین و یه چنین افتضاحی تو زندگیم به بار آوردین؟ پاهای ماهورا رو دیدین؟"
- "پای اون دختر دیدن داره؟ پاهاش فلجه دیگه."
محمد عکسی که از پاهای پانسمان شده ماهورا گرفته را نشانش می دهد:
- "این پاها رو میگم!"
صدای پدرش در خانه می پیچد:
- "محمد بابا؟ چه خبره؟"
نگاه اعظم خیره عکس است و محمد عکس را دور می کند و با نفسی عمیق می گوید:
- "سلام."
- "سلام پسرم. چی شده؟"
- "از مامان بپرسید."
ناصر هاج و واج می پرسد:
- "اعظم؟"
اعظم کلافه بر می خیزد و چادر گل گلی اش را با حرص شروع به تا کردن می کند:
- "چیزی نشده. رفتم خِرِ یه مشت زن و مرد نامحرم بی خانواده رو تو خونه تک عروسم گرفتم، شدم آدم بَده!"
اعظم با بهت رو به محمد ادامه می دهد:
- "اون مرتیکه غول کی بود تو خونه ت و خودت نبودی؟ خبر داری اصلا از زنت؟ از بچه ت؟ از زندگیت؟ کثافت اون خونه شیطانو برداشته آااقا محمد!"
محمد سرخ می شود:
- "مرتیکه غول کیه؟ کثافت چیه؟ همکاراشن مامان، دوستاشن. درگیر بودم، نمی تونستم پیشش باشم حالش بد بود. مجبور بودم از یکی بخوام پیشش بمونه. من اون دوستش رو گفتم، امید هم نگران شد همراهش اومد. می دونستم کسی از خونواده خودم قرار نیست کمکم کنه تو این شرایط."
اعظم چادر تا شده را روی سجاده می اندازد و مقنعه گلدارش را از سرش می کشد:
- "هه! دوست! همکار! این دختر از اولم همینجوری بی بند و بار بود. من اشتباه کردم محمد! اشتباه کردم این دخترو قبل از تحقیق گذاشتم تو کاسه تو که این طوری جنبل جادوت کنه. خاک عالم! زیر بالش مالشتتو نگاه کن قشنگ مادر جان. ببین ورقی چیزی می بینی سحر و جادوت کرده به خدا! مگه میشه آخه؟"
 
ناصر می توپد:
- "اعظم! قشنگ بگو چی شده!"
- "چی می خواستی بشه؟ دختره رو انداختن پایین! پای یه مرد در میونه. خبرش همه جا هست. هر گورستونی هست. این ذلیل مرده مهدیه راه میره تو این موبایلش ایساناگرامه چی چیه هی راه به راه میگه نگاه کن نوشته ماهورا زند. نگاه کن زن داداشه."
ناصر می غرد:
- "اعظم خانوم ما هزار بار راجع به این موضوع حرف زدیم ای بابا! چرا هی می خوای گند بزنی تو زندگی این بچه؟!"
اعظم گریه می کند:
- "من دارم گند می زنم یا اون دختره ی هرجایی؟ کثافت دروغگو نگفت مامان و باباش چه آدمایین. اون از اون مامان آشغال بی آبروش. باباشو شنیدی؟ لا کارتنا سرنگ به دست هلاک شد! اون از اون داداش نره غولش که نمیگه خواهر من افتادی فلج شدی، خرت به چند من؟ اینم از اون یکی داداشش که چتر شده خونه پسر من، نون بازوی بچه منو می کنه تو حلقومش."
اعظم با حرص سر به آسمان می گیرد و مشت می کوباند تخت سینه خودش:
- "ای الهی حناق باشه تو گلوتون. سرطان بشه تو وجودتون. الهی سزای بدبخت کردن پسر منو ببینید!"
ناصر فریاد می کشد:
- "بسه اعظم، بسه، انقد اون بیچاره هارو نفرین نکن. محمد جان ماهورا باباش چی شده؟"
محمد خیلی وقت است صامت به مادرش خیره شده. باورش نمی شود! باورش نمی شود!
اعظم با ضجه حمله می برد به سمت محمد و انگشت اشاره اش را با تحکم به سمتش می گیرد:
- "طلاقش میدی! اون دختره ی بی آبرو رو که بی آبرومون کرده رو طلاقش میدی محمد! راحیلو میدی بهش گم شه بره! عزیزکم... پسرکم... میای اینجا پیش خودمون... بالا رو خالی می کنم برات زن می گیرم. یه زن اصیل، نجیب، با خانواده، پاک و معصوم..."
 
 
حرفش با فریاد محمد قطع می شود:
- "سی ساله هیچی نگفتم! سی سال برام تصمیم گرفتید و دم نزدم. سی سال دست و پا زدم تو دین دروغی که برام ساختید. سی سال از ترس جهنم روزه گرفتم و نماز خوندم. سی سال از ترس جهنم چشمام جز کاشی های کف زمین، هیچ جای دیگه رو ندید! سی سال با چشمای خودم دیدم چطور مهدیه و مریمو وادار کردین به خفه خون گرفتن چون مونثن! سی سال دیدم (به سجاده روی زمین اشاره می کند و با انزجار ادامه می دهد) پشت این نماز جعفر طیار خوندنا چه چیزایی که نیست! مامان می خوای بهم پشت کنی؟ اشکالی نداره، تا حالا هم حامیم نبودی. ماهی یک ماه تمام تو کما بود یک دفعه نیومدی بیمارستان... اصلا ماهورا هیچی، نیومدی به منِ پسرت بگی مردی؟ زنده ای؟ فقط پشت تلفن ضجه می زدی جیغ می کشیدی بی آبرو شدم بی آبرو شدم؟ ماهورا چند ماهه رو ویلچره و یک بار نیومدی خونه م؟ اینه مامان؟ اینه مامان بودنات؟ سی سال دیدم، شنیدم، چشیدم و دم نزدم. وقتی از خدا بریدم، تو باعثش بودی. وقتی پشت کردم به قرآن و فرستاده ش تو باعثش بودی. افراطات... افراطای تو به اون روز انداختم. کمای ماهورا باعث شد برگردم. ماهورا رفت کما و من از کمای کفرم بیرون اومدم. خودم پیدا کردم خدامو. خودم عقیده هامو کوبیدم از نو ساختم. نخواستم عقیده هام، افکارم، ساخته کسی باشه که فقط یه بُعدِ دینو دیده. شدم یه محمد دیگه. حالا اون محمدِ دیگه داره بهت میگه ماهورا جونِ محمده. پسر بچه نیستم که هوایی بشم یه حرف بیخودی بزنم، حرفم از رو یقینه، از اعتقاده! ماهورا اعتقادِ منه. یقینِ منه. طلاق بگیرم؟ جدا شم؟ آدمِ بی اعتقاد شم؟ کافر شم؟ چرا طلاق بگیرم؟ عقیده من پا هم نداشته باشه عقیده منه، دست هم نداشته باشه عقیده منه، چشم هم نداشته باشه عقیده منه. من خودم رسیدم به خدا. همه نمازایی که به زور و ترس خوندم و از اول خوندم. با ماهورا هم همون کارو کردم. بت ماهورایی که تو برام قبل خواستگاری ساخته بودی رو شکستم. الان هم خوشبخت ترین مردم. چون زنمو دوست دارم، زنم دوسم داره، بچمونو دوست داریم و نمی ذاریم هیچ احد الناسی زندگیمونو خراب کنه! کسی که هولش داد با عذاب وجدان و زندان تاوان میده ولی من نمیذارم کس دیگه ای آزارش بده، می خواد شما باشی یا هرکس دیگه! دیگه محمدی وجود نداره! محمدی که متعلق به این خونواده باشه وجود نداره!"
 
دمای بدنش عجیب است... ضربان قلبش... نبض شقیقه اش... سرخی چهره اش و برآمدگی رگ های کبود... رگه های خون آلودی که سیاهی چشمانش را محاصره کرده... همه شان همه اهل خانه را میخکوب کرده و با حرف آخرش میخکوب تر می کند:
- "ماهورا یه کم بهتر شده. یه کم حس پاهاش برگشته. خیلی کم اما خیلی زیاد امیدوار کننده ست. پونزدهم عمل داره و من همونقدری که به خدا معتقدم، معتقدم ماهورا خوب میشه. ایمان دارم که دیگه رو ویلچر نمی شینه و می ترسم از اون روز! از اون روز می ترسم، دلم می سوزه برای شما چون اون موقع است که جهنم آخرتو تو دنیا می بینید! اون موقع است که دیگه نه تو چشم من می تونین نگاه کنین، نه راحیل و ماهورا و خونواده ش! بترس از اون روز مامان بترس! بترس چون آهِ ماهورا می گیره، بد هم می گیره! من میرم از این خونه و این خونه دیگه رنگ محمد و ماهورا و راحیلو نمی بینه. من میرم و این یادتون باشه! اعتقادی که شما برام ساختی یک شبه نابود شد اما اعتقادی که خودم ساختم و بهش رسیدم هیچوقت نابود نمی شه. ماهورا هم همینطور. زنی که شما تصور می کردی نبود و نیست، بازم چیزی که شما ساختی دووم نداشت و ماهورای واقعی من، کسیه که اونم مثل اعتقادم هرگز ازم جدا نمیشه. گفتم که. ماهورا و راحیل اعتقادمن!"
منتظر نمی ماند... می رود. پله ها را پایین می رود و دستی که روی شانه اش می نشیند و صدای "محمد" گفتن پدرش را که می شنود می ایستد. بر نمی گردد. دوست ندارد از پدرش به جرم بی احترامی به مادر سیلی بخورد اما وقتی ناصر جلویش قرار می گیرد و در آغوشش می گیرد دلش گرم می شود... رنگ رخش عادی می شود... دمای بدنش می شود همان سی و هفت درجه... ضربان قلبش آرام می شود و صدای پدر نبض ناآرام شقیقه اش را هم خاموش می کند:
- "من شرمندتم بابا. هیچ وقت نخواستم چیزیو اجبارت کنم. کوتاهی کردم تو تربیت بچه هام و سپردمش دست اعظم. تنهاش گذاشتم و این طور شد. من افتخار می کنم بهت. اگه اون دخترو با اون وضعیتش رها می کردی به ولای علی دیگه نگاتم نمی کردم ولی الان می بینم تنها چیزی که باید تا آخر عمر بهش خیره باشم و لذت ببرم صورت توعه محمدِ بابا. من اگه بد کردم تو با من یکی بد نباش... میمیرم!"
محمد خم می شود و می بوسد دست اسطوره زندگی اش را و بعد از نگاه های سیری ناپذیر ناصر با قلبی آرام، خانه کودکی و نوجوانی و جوانیِ غلطش را برای شاید همیشه ترک می کند...
 
*پرش زمانی: حال* .
*ماهورا* . روی آیکن ذره بین را لمس می کنم و میان خیلِ تصاویر دنبال یک نشانی از الوند می گردم. یک ویدیو می بینم که کاورش نوشته زرد رنگیست:
- "آخرین جلسه محاکمه پانیذ شکوهی فردا برگزار می شود."
قلبم از حرکت باز می ایستد و دستان لرزانم روی مربع را لمس می کند و با باز شدن ویدیویی که مربوط به پانیذ است گوشی را جایی می اندازم و دقیقا نمی دانم کجا! فقط ویلچر را می رانم... به سمت خروجی اتاق می رانم و جیغ می زنم:
- "محمدد..."
این بار بر خلاف همیشه جان ندارم که حواسم به برجستگی پایین در باشد و ویلچر را با سرعت می رانم و پشت بندش مغزم متلاشی می شود. پیشانی ام روی فرش کوبیده شده و وضعیت دست و پایم می ترساندم و وحشتزده ضجه می زنم:
- "محمددد..."
صدای افتادنم آنقدر مهیب بوده که زودتر از صدا زدنم صدای قدم های تندش بیاید و فریادش:
- "یا حسین!"
از آن زیر هیچی نمی بینم و فقط می ترسم تمام ملاقات هایمان با کیارش به پوچی رسیده باشد.
سنگینی ویلچر از روی کمرم برداشته می شود و کمی آسوده می شوم و محمد که پهلویم را می گیرد و از آن حالت مزخرف خارجم می‌کند آسوده می شوم.
رنگ پریده و چشم های ترسانش حالم را خراب می کند و فقط با نفسی که بریده می گویم:
- "خو...بم... پانـ... پانیذ..."
نمی فهمد!
عصبی جیغ می کشم:
- "چرا نگفتی حکم اون عنترو میدن؟"
گیجی چشمانش از بین می رود.
- "من باید از اینستا بفهمم ماجرای قاتل بچه و پاهامو؟"
حرصم می گیرد از اینکه نفسی آسوده می کشد:
- "می گفتم که چی بشه؟ می فهمیدی که چی بشه؟ از اولم معلوم بود دیگه..."
با نفرت می گویم:
- "که چی بشه؟ می پرسی که چی بشه؟"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه sskyrp چیست?