رمان دیزالو۳۱ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۳۱

با حرص دندان می سایم و می کوبم تخت سینه ام:

 
- "که گم شه از کابوسام بیرون! که شرش کمه از این دنیا یه نفس راحت بکشم. که تقاص پس بده! باید می دادنش دست من مینداختمش پایین از آسمون!"
بر می گردد و رو به هامون می گوید:
- "هیچی نشد عزیزم!"
هامون، غمزده نگاهم می کند و وارد اتاق می شود.
محمد رو به من می گوید:
- "واسه همین بهت نگفتم!"
- "مـ... منو صبح می بری اون جا..."
- "کجا؟"
- "همون جهنم دره ای که می خوان محاکمه ش کنن."
- "نه!"
- "خودم میرم. به امید میگم ببرتم."
- "غلط می کنی!"
- "میرم. میرم به تو ربطی نداره. مگه تو رو فلج کردن؟"
عصبی می خندم:
- "تو حامله بودی؟"
بی توجه راه آشپزخانه را در پیش می گیرد:
- "ماهورا گفتم نه یعنی نه!"
جیغ می کشم:
- "هامون! هاموووون!"
- "یواش بچه خوابه!"
قامت هامون پدیدار می شود. با تحکم انگشت اشاره ام را به سمت اتاق نشانه می برم:
- "گوشیمو بیار!"
محمد با لطافت و نرمی می گوید:
- "عزیزم من میارم براش. شما برو سـ..."
سرم را مثل دیوانه ها می گیرم و جیغ می زنم:
- "خفه شو! هاااامون."
از استیصالش بیزارم و از ناتوانی کنونی خودم که نمی توانم موبایل لعنتی ام را بردارم بیزار ترم و گریه ام می گیرد:
- "هامون بی شعور آدم فروش من خواهرتم حرف منو به حرف محمد می فروشی؟"
با التماس ضجه می زنم تا از کسی دیگر کمک بخواهم:
- "راحییییل!"
 
هامون کلافه و عاصی از کولی بازی هایم به اتاق می رود و موبایلم را می آورد؛ از دستش چنگ می زنم و محمد نزدیک می آید. دیوانه وار می لرزم و میان مخاطبین اندکم دنبال امید می گردم و صدای پرتحکم محمد تمرکز نداشته ام را به هم می زند:
- "ماهورا!"
زمزمه می کنم:
- "ماهورا بمیره... ماهورا جای پانیذ بمیره راحت شه از دستتون..."
دستش که می آید سمت گوشی، پشتم قایم می کنم:
- "چی میگی؟ برو اون ور! تو عوضی ای... تو آشغالی... نمی ذاری ببینم چی به روز پانیذ اومده. ببینم خوب میشم! ببینم راه میرم!"
دستش را دراز می کند و با صدایی که سعی می کند به خاطر من، هامون و راحیل کنترلش کند می گوید:
- "بده من! گوشیو بده من!"
دستش را هل می دهم و موبایل را جلوی صورتم می گیرم و روی نام امید را لمس می کنم و دست محمد باز پیش می آید که موبایل را سفت می چسبم و جیغ می زنم:
- "امیددد! امیدددد..."
اما امید هنوز برنداشته و داغی صورتم نمی دانم ناشی از سیلی است یا کشیده شدن موبایل از روی گوشم... یا شاید هم فریاد محمد:
- "میگم بده من سگ مصبو!"
و با برخوردش به دیوار آخرین تلاشم برای دیدن صحنه مرگ پانیذ بی نتیجه می ماند.
صدای مبهوت و ترسیده راحیل می آید:
- "مامانو زدی؟"
عصبی و بی توجه با صورتی سرخ داد می کشد:
- "من خر نیستم ماهورا گاو نیستم وقتی نمیگم بهت دلیل داره. اگه اون گوشی وا مونده رو همون خیلی وقت پیش ازت نگرفتم خواستم احترامتو نگه دارم."
ناباور جیغ می زنم:
- "یعنی چی؟ تو حق نداشتی گوشی بگیری از من! مگه اسیرتم؟ مگه چی کار کردم که بخوای ازم بگیری؟ جوِ پانیذ برت داشته؟ واقعا فکر کردی من و الونـ..."
دیوانه وار عربده می کشد:
- "ببند دهنتو! خفه شو ماهورا!"
جوابش تنها بغض من است و او هم چنان می تازد:
- "اسم اون کثافتو جلو من نیار که رم می کنم. اسم اونو جلو من نیار!"
 

- "معلومه که رم می کنی. رم می کنی چون اون سر تره ازت. پولش... ریخت و قیافه اش... لباسش... خو..."
صورتم بار دیگر داغ می شود و طوسی های روبرویم امروز چقدر سرخند!
- "اینو زدم که دیگه اسم هیچ کثافتیو نیاری جلو من!"
با سیلی بعدش به هق هق می افتم:
- "اینم زدم که دیگه اسم هیچ کثافتیو نیاری جلو من!"
تنها نشان قدرت نمایی ام دستم است که کوبیده می شود به سمتش... نمی دانم به کجا می خورد ولی با ضجه و جیغ می گویم:
- "ازت بدم میاد آشغال!"
رو به هامون با گریه فریاد می زنم:
- "بی غیرت!"
و صدای راحیل در میان جیغ و گریه ام به وضوح شنیده می شود. محمد جفتشان را به داخل اتاق می فرستد و سمت من می آید.
ذره ای از التهاب بی نهایت صورتش کم نشده و ترسیده ام و به روی خودم نمی آورم:
- "چیه بازم بلدی بزنی؟ چهارمیشم بزن دیگه!"
دست میان موهایش می برد و می خواهد چیزی بگوید که صدای زنگ موبایلش بلند می شود. با دیدن صفحه اش، بعد از نگاهی غضبناک به من کلافه به موبایل خیره می شود و در نهایت با یک "اَه" عصبی جواب می دهد:
- "بله؟"
حدس می زنم امید باشد.
- "نه چیزی نشده."
بی گدار به آب می زنم؛ جیغ می کشم:
- "امیددد! امیددد!"
نگاه محمد عجیب است و التماس می کنم:
- "منو ببر اونجا بعد هرچی می خوای بزن!"
نگاهش می شود مثل نگاه محمد خودم... التماسم را با گریه ادامه می دهم:
- "دیگه هیچی ازت نمی خوام. تو رو مرگ ماهی... تو رو جون راحـ..."
- "امید کاری نداری؟"
ضجه می زنم:
- "امیدددد!"
تماسش قطع شده و به سمتم می آید؛ دستش که نزدیک می شود به سرعت دستش را می کشم و سفت روی لبم می گذارم و تند تند بی آنکه مجالش بدهم می بوسم:
- "تو رو خدا!"
موفق می شود دستش را برهاند از دستم و سرم را در آغوشش پنهان می کند و صدایش می لرزد:
- "نکن! نکن آروم بگیرم همه کسم؛ آروم بگیر آرومِ جونم هر جا بگی خودم می برمت نکن این جوری!"
 
*پرش زمانی: گذشته*

دقیقا یکم تیر ماه اولین سکانس فیلم جدید امید ضبط می شد و باید بار دیگر پس از ماه ها دست به کار گریم می شدم. امید قول داده بود که طبق برنامه ریزی پروژه دوماهه تمام شود تا من اذیت نشوم. برخلاف اصرار های محمد دوست داشتم دقیقا در دوران بارداری کار کنم.
روز قبل از آن یکم تیر لعنتی ناهار، خانه خانواده محمد دعوت بودیم و محمد قرار بود زودتر از همیشه خانه بیاید. محمد ساعت دوازده خانه بود و تند تند مشغول سشوار کشیدن بود که آیفون زنگ خورد.
به سمتش رفتم و با دیدن چهره ای آشنا به وضوح حس کردم که قدرت پاهایم به صفر رسید و با صدای محمد یقین پیدا کردم امروز همان روز مرگ من است!
- "کیه جوجو؟"
دستم را روی دیوار کنار آیفون گذاشتم تا نیفتم! بی جان برگشتم و نگاهش کردم؛ منتظر نگاهم می کرد.
آیفون باز زنگ خورد. نگاهم را باز روی تصویر سر دادم به امید آنکه دفعه قبل اشتباه کرده باشم اما آن صورت شرور و بی خیال که تنها یک بار واقعی بود و بار های دیگر در عکس های مامان حضور داشت تنها متعلق به افشین بود.
بی وقفه آیفون می زد و محمد جلو آمد:
- "کیه این؟"
یخ کردم! یخ کردم و دستش را که برای برداشتن آیفون پیش رفت گرفتم:
- "محمد!"
بی توجه می خواست کارش را ادامه دهد که لرزان و عصبی سیم آیفون را کشیدم و دست بردم زیر آیفون و هر دکمه ای که دم دستم می آمد را تنها در چند ثانیه به جهتی مخالف کشیدم؛ تا آن جا که هم صدای زنگ قطع شد هم تصویر افعی.
لب های محمد هاج و واج می خواستند باز شوند که لرزان گفتم:
- "باید گوش کنی بهم."
از چشم هایش بهت، حیرانی و تعجب و یک خنده عصبی مختص خودش پدیدار بود:
- "ماهـ..."
هلش دادم عقب تا از آن آیفون شوم دور شود:
- "باید گوش کنی! باید همشو گوش کنی و به من حق بدی!"
- ...
 
- "ببین منو! تو حق نداری راجع به من فکری کنی. من... من آره خب آره مثل سگ ترسیدم الان... ت... ترسیدم و می خوام بگم همه چیو... اون شب اول گفتم بهت که مامان بابام می خوان طلاق بگیرن. گفتم دیگه؟"
تکرار کردم:
- "گفتم محمد. گفتم."
- ...
- "ولی نگفتم چرا. اَ... الان میگم. تو نباید قضاوتم کنی تو نباید وِ... ولم کنی... الان که دوسِت دارم نباید بری. می فهمی محمد؟ تو باید منو باور کنی باید به من عوضی حـ... ـق بدی." آخ از سکوت حیرانی اش!
- "تو منو نمی فهمی. تو مثل من با صدای جیغ مامانت از خواب پا نشدی. تو مثل من صدای فحشای مامان بابات لالاییت نشد. تو هیچ وقت رخت خوابتو خیس نکردی. تو هیچ وقت رخت خواب خیس داداش کوچیکو نشسـ.... ـتی... تو مثل من نبودی که الان بخوای بهم حرف بزنی."
زنگ واحد زده شد و پاهای او به زمین قفل شده بود این بار...
- "این... این یارو شوهر مامانمه."
چقدر درد داشت نبش قبر:
- "محمد... یادته اون شب دیر اومدم خونه؟ اهورا زدم... موندی پیشم. یادته محمـ...د؟ گفتم نپرس چی شـ...ـده... غلط کردم گفتم نپرس! غلط کردی نپرسیدی!"
با وحشت و هق هق به در اشاره کردم:
- "همین یارو خِفتَم کرده بود توی خونه."
ناگهان تیشرتم را در آوردم و به سمتش دویدم و امیدوار تند تند به جای بخیه های روی شانه ام اشاره کردم:
- "نگاه کن کار خودشه... می گفت باید زنت شم بکشم بالا مال و اموال خودت و... باباتو..."
راحیل گریه می کرد و میان گریه من گریه اش گم بود. دیگر چیزی نبود برای گفتن جز اینکه با ضجه گفتم:
- "محمد به خدا من دوسِت دارم."
قفل پاهایش باز شدند و صدای لعنتی زنگ واحد قطع نمی شد... افشین عوضی!
نگذاشتم از کنارم رد شود؛ ملتمس تیشرتش را چنگ زدم:
- "ولش کن... ولش کن میره."
تیشرتش رها شد یا خودش رها کرد را نمی دانم ولی می دانم با هق هق بالاخره صدای غریبه محمد آشنایم را شنیدم:
- "برو اون ور لباس تنت نیست!"
 
با گریه راحیل را بغل کردم و برای بار آخر التماسش کردم:
- "به جون راحـ...."
دومین دیالوگش بعد از حرف هایم بود ولی صدایش بالاترین ولوم را داشت؛ آن قدر که گوش هایم سوت کشید:
- "اتاق!"
نشد که نگویم:
- "به اسمت قسم دوسِت دارم! به اسمت قسم حرفاشو باور نکن من الان دیگه راستشو گفتم. همه چیو گفتم."
و وارد اتاق شدم و در را بستم و زار زدم.
باز و بسته شدن در واحد را شنیدم اما نه صدای محمد بود و نه صدای افشین.
در اتاق را باز کردم؛ جز من و راحیل هیچ کس نبود. از داخل چشمی راهرو را نگاه کردم؛ هیچ کس نبود.
چند دقیقه عذاب آور بی توجه به گریه راحیل منتظر ماندم؛ خبری نشد. به موبایل هجوم بردم؛ هرچه به مامان زنگ زدم بر نداشت و در آخر فرستادم:
- "عوضی. کثافت. قول دادی. حالم ازت به هم می خوره. بی همه چیز من دوسش دارم. بچه دوممون تو راهه. لعنت بهت همه روزای زندگیم و همه آدمای زندگیمو ازم گرفتی از این یکی بگذر! بزدل جواب بده. ترسوی بدبخت جواب بده." باورم نمی شد مخاطب این پیام پر از دشنام، نفرت و کینه "مادرم" باشد!
محمد نیامد... نیامد... هق هقم خفه بود؛ می گشتم دنبالت؛ می گشتم و زار می زدم؛ نبودی و نبودم؛ می دویدم پی عطر دیوانه کننده ای که مدام بویایی ام را شلاق می زد. در این هیاهوی بی پایان تهران کجا بودی؟ کجا بودی که برگردد؟ کجا بودی که قلبم برگرد سرجایش؟ کجا بودی که اکسیژن برگردد به ریه هایم؟
من می گویم آری. به هرکس که بگوید مگر می شود رفت و آمد یک نفر به رفت و آمد اکسیژن مربوط باشد می گویم آری. با دست به تو اشاره می کنم و می گویم آری.
نیامد! تا شب از ترس و نگرانی دق کردم و هرچه زنگ زدم موبایلش را جواب نمی داد. راحیل با جیغ و گریه دیوانه ام کرده بود! آخر سر با کتک ساکتش کردم! در حالی که از ترس و گریه می لرزید کنج پذیرایی پشت پرده پنهان شد و مدام "بابا" را زمزمه می کرد.
 
شماره امید را گرفتم؛ بعد از دو تماس جواب داد:
- "جانم ماهی؟"
- "امید... امید..."
صدایش کمی مضطرب شد:
- "الو... ماهی؟ چی شده؟"
هق هقم را آزاد کردم:
- "امید محمد رفته از خونه... از صبح رفته... دارم می میرم... جواب نمیده..."
حیران و ترسان گفت:
- "دعواتون شده؟"
ضجه زدم:
- "فهمید. همه چیو فهمید."
- "چیو فهمید؟ چیو؟ چی شده دقیقا؟"
- "امید... امید توروخدا بهش زنگ بزن... امید هرچی جواب نداد جواب بده. اصلا بهش اس ام اس بده بگو ماهی داره می میره. بگو حالش بد شده. بگو غش کرده تشنج کرده یه مرگیش شده. خلاصه یه چیزی بگو برگرده! امید تو رو خدا."
- "چی شده ماهی؟ اون هیچ وقت از این کارا....."
میان حرفش پریدم:
- "امید تو رو جون مادرت بهش بگو. پیداش کن بیاد. امید بگو بیاد. امید من دوسش دارم. به خدا دوسش دارم."
- "باشه. زنگ می زنم گریه نکن. آروم باش."
قطع کردم و چهل دقیقه بعد موبایلم زنگ خورد؛ با دیدن شماره محمد جان گرفتم و ذوق زده تماس را برقرار کردم:
- "الـ..."
- "درو وا کن!"
مسخ صدای سردش شدم.
- "میگم درو وا کن!"
قطع کردم و آیفون را وصل کردم و در را باز. در واحد را هم گشودم و دم در منتظرش ماندم.
وقتی دیدمش، برای اولین بار ترسیدم! برای اولین بار از دیدنش وحشت کردم و ترسان گفتم:
- "سـ... لا...م."
جوابم ورودش به خانه بود و رفتن به سمت راحیلی که مثل بید کنج خانه می لرزید. بی حرف نگاهشان می کردم.
راحیل به محض ورود محمد با لرز و گریه زمزمه کرد:
- "بابا..."
جان نداشت و آغوش محمد جانش شد:
- "جون دلم نفس من؟ آروم بابایی..." .
 
بدون حتی کوچکترین نگاهی به من وارد اتاق راحیل شدند؛ صدای زمزمه هایش را می شنیدم که قصد در خواباندن راحیل را داشت. روی مبل کز کردم و بیست دقیقه جان دادم تا برگشت. در اتاق راحیل را بست. هنوز هم نگاهم نمی کرد.
با بغض صدایش زدم:
- "مـ..."
- "به چه حقی بچه رو زدی؟"
بیشتر ترسیدم:
- "اذیت می کرد."
نگاهم کرد؛ ادامه دادم:
- "سرتو انداختی پایین رفتی، خل کرد منو از بس عـر..... گریه کرد."
- "اذیت می کرد؟ هر کی اذیت کردو باید زد؟"
- "رو اعصابم بود. نگرانت بودم."
- "رو اعصابت بود؟ هر کی رو اعصابه رو باید زد؟"
نالیدم:
- "مـحـ..."
- "پس من چند صد تا بخوابونم دم گوش تو؟"
- "اگه بعدش بی خیال همه چی میشی بزن... صد تا دویست تا... هرچقد."
به سمتم قدم برداشت:
- "بی خیالِ چی؟ ماهورا می فهمی منو؟ می فهمی من لامصبو؟ می فهمی تو همه کسم بودی و همه کسم اشتباه بوده ینی چی؟"
همه کسش بودم؟ اشتباهش هستم؟
با هق هق فاصله مان را به صفر رساندم:
- "گوه خوردم. محمد غلط کردم. به خدا تو مغز من این شر و ورا نبود. نیست. مامانم این شکلی بود. به خدا من کار بدی نکردم. مامان من تو زرده چرا سر من خالی می کنی؟"
عاصی نگاهم کرد:
- "احمق! احمق! چرا نگفتی اون روز به من چی شده؟"
با حرص چند بار زد روی پیشانی ام؛ ترسیده چشم بستم:
- "بی شعور! اگه بلایی سرت می آورد چی؟ باید بهم می گفتی."
- "ببخشید. ببخشید. غلط کردم. به خدا ترسوندم."
باز جای بخیه های شانه ام را نشانش دادم:
- "به خدا ترسوندم. می گفت اگه کسی بفهمه اهورا و هامونو اذیت می کنه. به خدا من کاری نکردم."
 
- "حالم از دروغ به هم می خوره."
- "دروغ نگفتم. گفتم نپرسی."
ناگهانی با نعره مشت کوباند توی دیوار:
- "تو گوه خوردی!"
گوش هایم را گرفتم و دلم پیچید به هم و خم شدم و با هق هق زار زدم:
- "باشه باشه هرچی تو بگی. نزن. داد نزن. مشت نزن."
از این درد های لعنتی که در این معرکه ها تکرار می شد خاطره بد داشتم؛ یک بار باعثش الوند و پانیذ بودند و این بار افشین...
همانطور خم شده دستش را گرفتم و دلم به درد آمد وقتی دیدم داغند و می لرزند. دستش را روی شکمم گذاشتم و لرزان گفتم:
- "ببین داد زدی، حالت خوب نیست، حالم بده، فهمیده..."
با دو دست دستش را گرفتم و روی صورتم گذاشتم و گریستم:
- "محمد من هیچ کیو ندارم. اون مادرم بود دیدی باهام چیکار کرد! تو رو خدا تو دیگه با من بد تا نکن."
درد ناگهانی شروع شده بود و این بار ترسان از تجربه قبل التماسش کردم:
- "محمد... بریم بیمارستان..."
 
*پرش زمانی: حال*

صدای هق هق می آید؛ درست کنار گوشم کسی زار می زند... با وحشت زار می زند... بی رمق چشم می گشایم و با دیدن پانیذ که دستم را می کشد و ضجه می زند گنگ نگاهش می کنم و جان ندارم برای واکنشی شدیدتر... چشم های بازم را که می بیند متوقف می شود و شروع به فرار می کند؛ ترسیده ام... از تاریکی مطلق... از تنهایی ترسیده ام و جیغ می زنم اسمش را... مدام اسمش را جیغ می زنم... نمی توانم تکان بخورم و فقط جیغ می کشم تا برگردد...
با ضربه هایی روی صورتم از دنیای پانیذ فاصله می گیرم و چشم های وحشت زده محمد روبرویم بی قرارند.
با بهت دستش را که روی گونه ام ثابت مانده می فشارم و می نالم:
- "محمد؟"
آغوشش پناهم می شود و صدایش آرامشم:
- "جان محمد؟ خواب بود همه کسم؛ خواب بود. من پیشتم..."
دیگر چیزی نمی خواهم و سر به سینه اش تکیه می دهم.
نوازش آرام موهایم را به دنیا هم نمی دهم و محمد جاری می شود در رگ هایم و با شنیدن زنگ آیفون بی اختیار آرامشم رنگ می بازد و نگاهم روی ساعت می لغزد... ساعت دو و نیم چرا باید آیفون خانه مان زنگ بخورد؟
محمد می رود و بعد از چند ثانیه می گویم:
- "کیه محمد؟"
جواب نمی دهد و بیشتر می ترسم:
- "محمد کـ..."
در اتاق که بسته می شود جانم می رود و خاطره خبر فوت بابا برایم تداعی می شود و حضور اهورا... بلند می گویم:
- "محمد... محمد... بیا بگو کیه..."
صدایی آشنا می آید. نمی توانم تشخیص دهم و با دقت گوش می دهم. صدای محمد است و صدایی دیگر... شبیه ناله و زاری است و مردانه! نکند اهورا باشد؟ باز کی مرده؟
می نالم:
- "محمد؟"
در ناگهانی باز می شود و با دیدن الوند جا می خورم. این جا این ساعت با این سر و وضع با این چشم ها چه می کند؟
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه axif چیست?