رمان دیزالو۳۲ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۳۲

محمد با عصبانیت سعی در بیرون کردنش از اتاق را دارد:

 
- "بیا بیرون الوند! ساعتو نگاه کردی؟"
الوند مسخ شده و مسکوت فقط نگاهم می کند و نگاه حیرانم به سمتش است.
محمد را پس می زند. محمد با فریاد هلش می دهد عقب:
- "گم شو بیرون میگم روسری سرش نیست."
الوند ملتمس صدایم می کند:
- "ماهی..."
نعره محمد میان مغزم فرو می رود:
- "اسمشو نیار رو زبونت عوضی! گم شو بیرون!"
قبل از اینکه یقه تیشرتش اسیر دست های محمد شود فریاد می زند:
- "بذار بگم. بذار بگم. اسمشو نمیارم، نگاهشم نمی کنم ولی بذار بگم. تو رو جون راحیل بـ..."
محمد از خود بیخود می شود و صدای ضربه ای که با سرش به بینی الوند کوفته می شود رمقم را می بلعد. بی رمق دست دراز می کنم و از داخل دراور شالی بیرون می آورم و روی سرم می اندازم و ملتمس به محمد می گویم:
- "محمد... محمد ولش کن... ببین من یه کوفتی گذاشتم رو سرم اون... اون غلط می کنه جوری نگام کنه! بذار بگه... بذار بگه و بره..."
الوند جان می گیرد و با یک دستی که روی بینی اش گذاشته نزدیک تر می شود و گریه می کند! گریه می کند! الوند رستگار، همان زهرمار رستگار، همان پسری که از بدن برنزه اپیلاسیون شده اش، از زنجیر طلایی که به گردن می آویخت متنفر بودم گریه می کند! سوپر استار ِ تباه شده ی سینمای ایران اکنون جلوی رویم، جلوی روی من، ماهورا زند هق می زند؛ با زانویی خمیده با درد و بینی خونی نگاهم می کند و می لرزد... چرا این نگاهش انقدر آزار دهنده است؟ چرا این نگاهش تنفر برانگیز نیست؟ چرا التماس خوابیده پشت چشمانش؟ چرا برای یک بار در زندگی اش مظلومانه نگاهم می کند؟ - "ماهی من دیگه نمی کشم. صبح محاکمه می کنن پانیذو... ماهی همه چی تقصیر منه به خدا همه چی تقصیر منه... از همون وقت که سر راحیل حامله بودی پانیذ فکر می کرد چیزی هست بینمون. نبود ولی من بهش می گفتم هست چون می خواستم از دستش خلاص شم. همه این سه سال بعد از اون جریان به دنیا اومدن راحیل من... من یه گندی زدم! من غلط کردم ماهی..."
 
چرا نمی گوید؟
- "من، من کثافت، من عوضی به اسم تو یه اکانت پرایوت ساختم تو اینستا، یه شماره از خطای قدیمی خودم سیو کردم به اسم تو. می خواستم از شکش استفاده کنم که بفهمه نمی خوامش. بفهمه با یکی دیگه م ولی داستان عوض شد. اون جور که می خواستم پیش نرفت. مدام از طرف اون شماره الکی به خودم پیام می دادم و از طرف تو به خودم چرت و پرت می گفتم و عمدا صحنه سازی می کردم که گوشیم بیفته دست پانیذ؛ تو اون پیج پرایوت اینستا، بیست سی تا فالور فیک ریختم مدام پست عاشقانه میذاشتم با تگ اکانت خودم... خاک تو سرم. خاک تو سرم... به خدا قصدم این نبود که گند بزنم به زندگیت، به جان محمد اینو نمی خواستم، فکر نمی کردم پانیذ بیاد سراغت، یا حداقل فکر نمی کردم اینجوری شه..."
دیگر نمی فهمم... کداممان زودتر به خودمان می آییم، من یا محمد. اما می دانم محمد چگونه عربده می زند... چگونه مشت می کوباند میان صورت الوند... فاتحه صورتش را می خوانم و بعد به پاهایم زل می زنم.
رویشان دست می کشم... با بهت... دست می کشم رویشان و سرم قدرت بالا آمدن ندارد؛ صدای هامون را می شنوم میان فریاد های محمد... دشنام هایش... صدایی که رو به گرفته شدن می رود... اما هیچ کدام از این ها مرا مانع زل زدن به پاهایم نمی کند و مثل دیوانه ها مدام لب می زنم:
- "بازی کردن باهاتون... الوند بازی کرد باهاتون..."
آرام آرام جملاتم را هضم می کنم، جملات الوند را هضم می کنم و رفتارهای پانیذ را... ناگهانی جیغ می کشم:
- "محممممد!"
هنوز مشت می زند! هنوز هامون لاغر مردنی ام سعی دارد متوقفش کند!
- "محمددد!"
می دانم قرار نیست آرام شود؛ می دانم قرار نیست توجهش به سمتم جلب شود و عمداً برای جلب توجه تنه ام را با آرنج روی تخت می کشم بعد خودم را از روی تخت، از سمتی که محمد و الوند هستند پایین می اندازم و صدای برخورد تنم با کناره تخت از عربده های محمد کمتر است ولی وقتی دست های لرزان و سردم مچ پای محمد را که برای لگد ردن به الوند پیش می رفت را می گیرد و پاشنه پایش میان درگیری یک تنه و یک طرفه اش در صورتم فرو می رود از حرکت می ایستد! دردی که در بینی ام پیچیده در صدم ثانیه حتی تا سرم را در می نوردد و جسم نیمه جان الوند جایی کنار سرم می افتد و زانوهای محمد روبرویم زمین را می کوبند. .
 
فریادِ هامون گوش هایم را پر می کند:
- "آبجی!"
تمام تن محمد می لرزد... همزمان از عصبانیت و ترس... نفس نفس او و گریه بی جان الوند اتاق را پر کرده و محمد وحشت زده پشت سرم را با دو دست می گیرد و با صورتی که خیس عرق است در حال سکته می گوید:
- "ماهی..."
دروغ نیست بگویم حتی صدا هم درد بینی ام را تشدید می کند.
لب هایم از ضربه سِر بود؛ نا مفهوم و ملتمس لب می زنم:
- "داد نزن."
حالش خیلی خراب است؛ دلم می سوزد. رگ های صورتش به شدت بر آمده اند و صورتش سرخ است و کبودی های میانش خبر از شدت خشم و فشارش می دهد.
حمله می برد به سمت پا تختی و هرچه دستمال هست را می گذارد روی صورتم و هنوز جفتمان در بهت غوطه وریم و او بدنم را روی زانویش می گذارد و دیوانه وار در حالی که به آغوشش می فشاردم صورتم را مدام پاک می کند و همزمان که می لرزد می گوید:
- "پام بشکنه الهی... الهی بمیرم من... پشت من چی کار می کردی تو؟"
خون لعنتی بند نمی آید و درد دارم و بی تاب می فشاردم:
- "یا حضرت عباس... یا امام رضا... ندیدمت ماهی به قرآن ندیدمت!"
صدای وحشتزده هامون می آید:
- "این کیه؟ داره می میره... داداش به خدا داره می میره..."
و حتم دارم اینکه هامون سوپراستار سینما را نمی نشناسد به خاطر ضربه های شدید محمد است.
اشک می ریزم:
- "زنگ بزن امید... زنگ بزن امید بیاد ببرتش بیمارستان..."
نمی تواند من لعنتی را که خون از بینی تا چانه و گردنم را پایین آمده رها کند:
- "دردت تو سرم این چه کاری بود کردی؟ برا جون این حرومزاده خودتو انداختی از رو تخت پایین؟ یه بار که انداختنت پایین بس نبود؟"
بی اختیار است و باز دم گوشم نعره می زند:
- "بس نبود؟"
هق می زنم:
- "زنگ بزن به امید الوندو ببره."
با احتیاط تکیه ام را به تخت می زند. چشم می بندم... چشم می بندم تا نبینم کثافت کاری های دنیا را... * * 
 
* پرش زمانی: گذشته*

جای خالی محمد کنارم روی تخت بهم دهن کجی می کرد و سکوت خانه روی اعصابم راه می رفت. کلافه بلند شدم و به بدترین شکل ممکن و با بدترین تیپ حاضر شدم و با نیم ساعت تأخیر به ساختمان نیمه کاره ای رسیدم که قرار بود چند سکانس آن جا ضبط شود.
به هیچ کدام از تماس های امید جواب ندادم و به محض رسیدن دادِ امید بود که در آمد:
- "خدا منو بکشه از دست تو! اون ماسماسکو جواب بده حداقل!"
ماشین را قفل کردم و همراهش به راه افتادم. - "خوب شدین باهم؟"
ایستادم و نگاهش کردم... بی روح و بی حرف...
لب زد:
- "درست میشه ماهی. محمد خودش طاقت نداره."
یاد بی محلی هایش افتادم؛ با بغض با بالابر بالا رفتیم. امید آرام گفت:
- "کارو زود تعطیل می کنم بری خونه."
گرفته گفتم:
- "نمی خواد. اینجا بهتره. خونه برم چی کار؟ تنهام تا وقتی محمد بیاد؛ محمد و راحیل هم که بیان تنها تر!"
باز به نشانه اطمینان چشم بست:
- "درست میشه!"
نگاهم را به چهره مردانه پخته اش و چهره ای که همیشه خالی از ریش بود؛ چقدر با معرفت بود. چقدر مرد بود.
به بخشی که بچه ها تحت عنوان اتاق گریم ترتیبش را داده بودند رفتم و رزا را که قرار بود هم بازی الوند باشد به دست نیلو سپردم و مشغول گریم الوند شدم.
گونه ام را کشید و خیره به صورتم گفت:
- "چطوری فنچول؟"
لبم به استهزا کج شد و همه می دانستند معنی چشم های همیشه بی تفاوت من را:
- "چرا گرفته ای جوجو امروز؟ دیر اومدی!"
- "ببخشین دیگه! من مثل شما هر روز با فرنچ کیس بلند نمی شم؛ زارت زارتِ آلارم گوشیم بلندم می کنه؛ برا همین دیر شد."
قهقهه زد و با دیدن دندان هایش به این فکر می کردم که اگر کامپوزیت حلق و زبان هم وجود داشت این بشر قطع به یقین انجامش می داد!
 
 
قهقهه اش که تمام شد گفت:
- "به پانیذ عکسای شب تولد نیلو رو نشون دادم نگاه کرده. دیدم تا دو ساعت محو افقه، میگم چته؟ می بینم آه می کشه میگه دیگه سولار نمی رم. منم خب پرام ریخت دیگه! بعد فهمیدم منظورش به پوست توعه! لعنتی وقتی تونستی اون پلنگو راضی کنی من برنز ندوس، یعنی کارت خیلی درسته!"
هاج و واج گفتم:
- "پوست من به تو و اون چه؟ به من چه تو برنز ندوس؟"
با بررسی چهره اش در آینه مشغول شد و با خنده گفت:
- "پانیذه دیگه اسکله، توهم زده مثـ..."
صدای جیغی آشنا لبخندش را از بین برد:
- "کووو؟ کجاااست؟" نزدیک و نزدیک تر می شد:
- "کثافت؟ کثافت!"
کنجکاو نیلو و الوند را نگریستم. الوند برخاست:
- "صدای پانیذه؟!"
هم قدم با الوند دم در اتاقک رفتم و به پانیذ که مانند گرگی گرسنه به سمت و سویی می دوید و مثل کفتار وحشی چشم می چرخاند تا کسی را پیدا کند نگاه کردم. الوند حیران به سمتش قدم برداشت:
- "پـا..."
به محض دیدن الوند مرا دید که نزدیک الوند بودم. چنان با نعره به سمتم دوید که نا خود آگاه به سمتی عقب رفتم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که یقه ام در بین دستان لرزانش اسیر شد:
- "آشغااال!"
خوب حس کردم ناخن هایش گونه ام را درید؛ با انزجار به دندان هایش که روی هم می سابید نگاه کردم و تفی که سهوا روی صورتم پاشیده بود را با نفرت پاک کردم:
- "چه مرگتـ..."
با سیلی که در صورتم کوبیده شد لال شدم:
- "خفه شو عوضی!"
ضجه زد:
- "خفه شو هرزه!"
با شوک به او نگاه می کردم... به جمعی که لال شده بود و غرق در حیرت، شوی دو نفره مان را تماشا می کرد.
- "چی میگی تو زنجیری؟"
با دردی که در لبم حس کردم و خونی که رویشان وحشی شدم! یقه ام را رها کردم و هلش دادم. درد اشکم را جاری کرده بود:
- "چه غلطی کردی عوضی؟" .
.
 
دست در جیب مانتوی میلیونی اش کرد و موبایلی را در دستش تکان داد:
- "فکر کردی کثافت کاری هاتو می تونی تو یه گوشی بچپونی و سرشم سرپوش بذاری تا پانیذ نفهمه بوشو؟ نشناختی پانیذ شکوهیو! نشناختی!"
گیج نگاهش کردم... خودش و موبایل آشنا را...
الوند بالاخره از شوک در آمد و نزدیک شد:
- "گوشی من دست تو چی کار می کنه؟"
پانیذ به سمت الوند برگشت و در حالی که گریان داد می زد گفت:
- "تو یکی خفه شو بی لیاقت خاک بر سر! واقعا این ریقونه ی بد شکل به من می ارزید؟ آره؟! من احمقو بگو، من خرو بگو که چهارساله به هر سازت رقصیدم، هرچی گفتی مثل خر اطاعت کردم! ای خاک تو سرت پانیذ، خاک تو سرت!"
چه می گفت؟
الوند انگار که این بحث برایش بیش از حد تکراری باشد به پانیذ نزدیک شد و گفت:
- "وای! وای پانیذ! وای چند سالته تو قد نخود مغز داری؟ پانیذ روانیم کردی! بیچاره م کردی مریض! دیوانه! این دختر شوهر داره... بچه داره! حامله ست!"
پانیذ خندید... دیوانه وار!
- "عه؟ خوشم باشه خوشم باشه! پس شوهرت می دونه؟ می دونه چه کثافتی هستی؟ اون بچه ت چی؟ نکنه مثل خودت هر..."
نفهمیدم چطور به سمتش حمله کردم ولی خوب می دانم که دستم را خواند و پیش قدم شد. چنگ در موهایم زد؛ پهلویش را چنگ زدم. کنار گوشم جیغ کشید:
- "چیه؟ حقیقت تلخه؟ مثل خودت کثیفه؟"
داشتم زیر دستش خفه می شدم! هق زدم:
- "الوند!"
که کمکم کند. نزدیک شد و خواست با فریاد جدایمان کند که پانیذ با جیغ، بیشتر هلم داد؛ می دانستم پشتم خالی است؛ ترسیده بودم. حتی از زن روبرویم هم ترسیده بودم و هق زدم:
- "امید..."
اما موهایم بود که کشیده می شد. دست چرخاندم تا عضوی از بدنش را چنگ بزنم ولی او بود که مرا می چرخاند و عاجزم می کرد.
داشت توی صورتم ضجه می زد؛ حالم از صورتش که مماس صورتم جیغ می کشید به هم می خورد:
- "عوضییی! گدا گشنه! به اون شوهر بسیجیت میگم همه چیو. میگم ریختین رو هم! فکر کردن من خرم نمی فهمم. از اولشم می دونستم! از اولشم می دونستم!"
 
الوند... آن الوند لعنتی چرا هیچ غلطی نمی کرد؟ چرا نیلو پیش نمی آمد؟ فقط وحشتزده نگاه می کرد... پس امید کجا بود؟
کوبیدم به پهلویش:
- "ولم کن ولم کن موهاااام! امیدد... الوننندد... نیـ..."
زانویش که در شکمم فرود آمد قلبم دیگر نزد! می دانستم تکرار تاریخ است؛ می دانستم!
آزادانه ضجه زدم و پانیذ را با جیغ عقب راندم؛ قدرت منی که دلم را با لرز گرفته بودم کجا و قدرت پانیذی که عصیان کرده بود کجا؟ بیشتر عقب رانده شدم و با دشنام صورتش را چنگ زدم؛ وحشی تر شد؛ جیغ کشید و دست هایش به سمت بدنم پرتاب شدند... یک ضربه نشست میان سرم و ضربه دیگر میان شکمم بود و این بار کاملا شل شدم!
نمی دانم چه شد... ولی دست پانیذ به شدت هولم داد و قبل از آنکه فرصت کنم تلافی کنم زیر پایم خالی شد... صدای فریاد الوند... صدای تق تق پاشنه کفش پانیذ... صدای هق هق خفه من... صدای سایش کف آل استار روی سیمان و خاک... صدای محمد در گوشم پیچید که می گفت:
- "آل استار نپوش بچه! کفش صافه، ضرر داره برا کمرت خب دردونه م!" الوند مدام فریاد می زد؛ نمی شنیدم... بی صدای جیغ و فریاد مضطرب چند نفر را شنیدم ولی انگار داشتم دور می شدم ازشان... سقوط می کردم... دستم که با ضجه دراز شد را دیدم و دست و پایی که تکان می دادم را... اما فقط چند صدم ثانیه به طول انجامید تا دردی بی پایان در تمام وجودم بپیچد؛ آن قدر که توان فریاد و حتی زمزمه نداشته باشم! نمی دانم آن درد از کجا شروع شد! از سرم یا کمرم یا پاهایم... ولی خوب می دانم فقط یک لحظه درد کشیدم اما آن درد برای مرگ کافی بود! برای تمام شدن... برای مردن... نام محمد در عمیق ترین نقطه مغزم می پیچید و خدا را التماس کردم یک بار، فقط یک بار دیگر اندازه چند ثانیه بهم قدرت نفس کشیدن بدهد تا راحیل و محمد را ببوسم، اهورا و هامون را ببویم و بعد بروم... خدا حتی دم مرگ هم دوستم نداشت؛ نشنید التماسم را... مگر من محمد بودم که حرفم را بشنود؟ محمد... باز محمد... وای محمد... پلک هایم تصویر دنیا را پوشاندند... تمام شدم... هم آن موجود زنده ای که به خاطرش مانتوی گشاد پوشیدم... همانی که قرار بود داداش کوچولوی راحیل بشود، همانکه قرار بود محمد، رایان صدایش بزند... درد تمام شده بود... خلا بود... غرقِ خلأ بودم... غرق...
 
 
*پرش زمانی: حال*

ختم جلسه اعلام می شود و چشم هایم می سوزند... چرایش را نمی دانم. گلویم بغض دارد و دلیلش ترس است. باورم نمی شود چگونیِ حیات پانیذ شکوهی، نامزد الوند رستگار در دست های من باشد. باورم نمی شود آن چشم ها مرا پایین انداخته اند. چقدر پانیذ فرق کرده است. هیچ وقت بدون آرایش ندیدمش و حالا این چنین چند قدم مانده به یک حبس طولانیِ نمی دانم چند ساله می بینمش. نگاهم می کند. نگاهش مثل قبل نیست؛ دیگر با حسادت و دشمنی نیست؛ با نفرت نیست؛ نمی فهمم چگونه نگاهم می کند! توانایی خواندن نگاهش را ندارم ولی زل می زنم به چشم هایش... همهمه ای پیچیده که توانایی تحملش را ندارم... محمد پشتم است و حضورش و عطرش را حس می کنم. بر می گردم و نگاهش می کنم. او هم عجیب نگاهم می کند. بی حرف به نگاه خیره ام به پانیذ ادامه می دهم که دارند به سمت در بزرگی هدایتش می کنند. نفس تنگی گرفته ام یا واقعا پانیذ است که با قدم های سستش با آن دمپایی اکسیژن ها را له می کند؟
ماهی؟ ماهورا! ماهی تو اگر جای پانیذ بودی.... اگر فکر خیانت محمد به سرت می زد چه می کردی؟ ماهی... ماهی پانیذ هم قربانی الوند شد. ماهی پانیذ مقصر اصلی نیست. او تو را انداخت اما دلیلش الوند بود.
صدای ضجه ای دارد اوج می گیرد و زنی جلوی پای نداشته ام فرو می ریزد؛ صورتش را نمی بینم فقط هیکل درشتش را می بینم که روی کفش هایم افتاده و زار می زند؛ ازش می ترسم! - "عزیزکم... خوشگلم... خانوم گل... درد و بلات به سرم... خوشگل خانوم... ببخش دخترمو... ببخش پانیذمو... ببخش جان عزیزت!... پانیذ بره زندان منم میرم، باباشم میره... پانیذم بره زندان من می میرم... دخترکم... جان دلم ببخش پانیذمو..."
با زاری سر بالا می گیرد و مدام پاهایم را می بوسد:
- "درد و بلات به تنم! درد و بلات تو جونم! خانوم گل... عزیز دل... فدای چشمات..."
می ترسم... قربان صدقه ام می رود ولی از تلخی و شدت ضجه هایش می ترسم... از ویرانی اش... - "پیوند پا داریم؟ پا پیوند می زنن؟ پاهای من برای تو پانیذمو نبر. پانیذمو نبر... ببخشش... پاهام، دستام، چشمام همش مال تو بچمو بهم ببخش! جان عزیزت ببخشش..."
 
 
نگاهم روی پانیذ است... می لرزد... پانیذ شکوهی دارد می لرزد... هم خودش و هم چانه اش... از فضای اصلی سالن که خارج می شویم هق هق پانیذ بالأخره شروع می شود، از اینکه آنطور بی پناه هق می زند "مامان" می میرم... مادرش را التماس می کند که مرا التماس کند! مادرش اما بر می گردد سمتش و زار می زند و با تمام وجودش می گوید:
- "جان دلم؟ جان دلم؟ جان مامان؟ جان؟"
همهمه اطرافم اوج گرفته، بر می گردم به سمت محمد... رنگ به رو ندارد. چشم هایش کمی از چشم های پانیذ ندارد... می ترسد! می ترسد... می ترسم... من هم می ترسم... انتقام از پانیذ به سیاهی دلم بعدش نمی ارزد... به چشم های ترسیده محمد، به روی نازنین ترسیده اش نمی ارزد... پانیذ علناً گریه می کند و فریاد های ملتمسانه مادرش واقعا می ترساندم... داد می زند... با فریاد قربان صدقه ام می رود... با جیغ التماسم می کند... با ضجه می بوسد پاهایم را... جیغش مثل میخ است در گوش هایم و گوش هایم را می گیرم تا صدای همهمه، پانیذ و مادرش را نشنوم؛ خیسی شانه ام که ناشی از دست های خیس از عرق محمد است هم مزید بر علت می شود؛ پانیذ دست بند دستش را با ضجه تکان تکان می دهد. می ترسم... از چشم های به خون نشسته اش می ترسم... گوش هایم را محکم می گیرم و می گویم:
- "نبرینش، بخشیدم. نبرینش، رضایت میدم."
و بعد محکم ویلچر را می رانم؛ نفس ندارم و فقط ویلچر را می رانم تا جایی پیدا کنم که هوایش کمی غلیظ تر باشد. همهمه به فلک رسیده و راه عبورم سخت است. کسی انگار مانع ویلچر می شود و همان زن است انگار که این بار از خوشحالی ضجه می زند. ویلچر را نگه داشته و من گرخیده ام و می خواهم گریخته هم شوم و چرخ ها میان دست های زن حبس است و به جای ویلچر، تنم روی زمین رانده می شود.
صدای فریاد و نفس نفس محمد می آید:
- "خانوووم! خانوم چه کارش کردییی؟!"
برخورد زانو و آرنجم با آسفالت بر درد بینی که از قبل بود افزوده شده است و این بار من به جای پانیذ در حال مرگم. چرا ضجه های زن تمام نمی شود؟ هق هق من از سر گرفته می شود:
- "بخشیدم... بخشیدم ولم کن... محمد..." مردی زیر بغل زن را که در حال بیهوش شدن است می گیرد. محمد هم زیر بغل من را... صورتم را بالا می آورم و نگاهش می کنم:
- محمد..."
 
بلندم می کند و در آغوشم می گیرد؛ راه می رود و وحشتزده از ارتفاع رمق بی رمقم را در نوک انگشت هایم می ریزم و چنگ می زنم به لباس محمد:
- "محمد..."
ضربان قلبش بالاست و دمای بدنش پایین... از این تضاد می ترسم.... تمام رمقش را پای بغل کردن و حمل من گذاشته و حس می کنم توانایی صحبت کردن ندارد. - "بریم محمد... بریم... می ترسم..."
حال میان ماشین قرار می گیرم. محمد می دود به سمتی و یک دقیقه بعد با ویلچر و یک زن چادری بر می گردد. حرف هایش را نمی فهمم و چند کاغذ و یک خودکار به دستم داده. از حرکت لب هایش "امضا" را بیشتر از هر کلمه دیگری تشخیص می دهم و لرزان امضا می کنم و بعد ورقه ها را روی آسفالت می ریزم و می گویم:
- محمد بریم. تو رو خدا بریم..."
و چند ثانیه بعد ماشین از جا کنده می شود و سکسکه ام گرفته... من روح پانیذ را نکشتم... من نگذاشتم بمیرد... من نگذاشتم پدر و مادرش هم با روح خودش بمیرند... اگر من جای پانیذ بود و مادرم را آنطور صدا می زدم، قربان صدقه ام می رفت؟ آنطور می گفت جان دلم؟ می گفت جان؟
محمد را نگاه می کنم. سنگینی نگاهم را می خواند و بر می گردد؛ ماشین را متوقف می کند و آغوش مهربانش مأمنم می شود. راه آرام کردنم را بلد است؛ سرم را می گذارد روی گردنش و تنم را نوازش می کند و می بوسد موهایم را. هنوز قلبش همانطور می زند... تند تند... عرق سرد دارد و با تمام حال بدش صورتم را قاب می گیرد و خیره میان چشم هایم لب می زند:
- "حرف بزن... گریه کن..."
تنها با بهت و وحشت نگاهش می کنم؛ صدای سکسکه ام میان ماشین پیچیده و طوسی چشم هایش می چرخد میان صورتم:
- "حرف بزن عمر محمد... گریه کن همه کس من... اینجوری نکن با خودت دار و ندارم..."
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه xjek چیست?