رمان دیزالو۳۳ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۳۳

لب هایم می لرزند:

 
- "محمد؟"
- "جان دلم؟ جانم؟ بگو عزیز دلم... بگو..."
مامان من مثل مامان پانیذ نمی گفت جان دلم ولی محمد که می گوید... محمدم که می گوید... - "به... به خاطر تو بخشیدم محمد... مـ.... من دلم سیاهه. حکمش حبس ابد هم می شد به همه گندکاریام نفرین مامان باباش اضافه می شد. بخشیدم که دل تو سیاه نشه... بخشیدم که تو مثل من نشی..."
با خشونت سرم را به سرش می چسبد و از میان دندان هایش کلمات را می شنوم:
- "کی گفته دل تو سیاهه؟ کی گفته؟ کدوم خری گفته؟ دل ماهی من سیاه نیست. دل هرکی سیاه باشه دل ماهورای من نیست."
صادقانه می گویم:
- "دوسِت دارم."
تمام خشم و حال بدش در کسری از ثانیه به تاریخ می پیوندد، سکسکه ام قطع می شود، سرم را به سینه اش می چسباند و قلبش آرام می زند... سمت چپ سینه اش را می بوسم و سرم را می بوسد و آسوده نفس می کشد. موبایلش زنگ می خورد و از جیبش خارجش می کند و با دیدن اسم امید یاد الوند می افتم.
- "الو؟... ماهورا گوشیش باهاش نیست... چه کارش داری؟... گوشی..."
موبایل را روی گوشم می گذارد. صدای گرفته امید می آید:
- "الو ماهی؟"
- "الو..."
- "خوبی؟"
- "کارِتو بگو."
سکوت می کند و می گویم:
- "بخشیدم."
سکوتش ادامه دار است و من هم حرفم را ادامه می دهم:
- "اونجاست؟" - "کی؟"
- "نامزد سوء استفاده گر پانیذ شکوهی."
- "اینجاست."
- "گوشیو بده بهش."
- "حالش خوب نیست ماهی."
- "الان پرسیدی خوبی گفتم خوبم، زر زدم. خب؟ گوشیو بده الوند. امید گوشیو بده بهش تا یه چیزی نگفتم بهت!"
 
چند ثانیه بعد صدایی می شنوم که تنها رگه هایی از صدای الوند رستگار دارد:
- "ماهورا..."
- "یک... رضایت دادم. ولی نه به خاطر تو، نه به خاطر پانیذ، نه به خاطر مامان بابای بیچاره ش، نه به خاطر خودم. فقط به خاطر محمد بخشیدمش. دو... رضایت دادم که پانیذو چند سال زندانی نکنن ولی هنوز تو دلم نبخشیدمش. هیچ وقتم نمی بخشمش. رایان من قلب داشت. من پا داشتم. الان نه پا دارم نه رایانو. پس هیچ‌وقت نمی بخشمش. مقصر اصلی تو بودی ولی اینکه اون نتونسته عصبانیتشو کنترل کنه زندگی منو خراب کرده! سه... ازت متنفرم. ازت بیزارم الوند رستگار. تو رو هم نمی بخشم. واگذارت می کنم به خدا... فقط همین! فقط خدا می دونه چه کارت کنه! فقط خدا می تونه جواب گند کاریاتو بده، جواب عمر پانیذ که تو زندان تلف میشه، جواب پاهای من، جواب حال من، جواب نی نی کوچولوم، جواب زحمتای محمدو فقط خدا می تونه بده. پس تو رو هم واگذار می کنم به همون خدا! چهار... از این به بعد، از لحظه ای که این تماس قطع میشه نبینم اثری ازت تو هیچ نقطه ای از زندگیم. شنیدی الوند رستگار؟ ازت متنفرم. با تک تک سلولای تنم ازت بیزارم. برو به دَرَک!"
و این آخرین مکالمه ام با الوند رستگار بود. * * *

دعوت محمد برای رفتن به کله پزی را برای تغییر حالمان و فراموشی با جان و دل می پذیرم. التماس می کنم که بی خیال داخل رفتنمان با وضعیت من بشود اما حرف، حرف خودش است.
نهایت تلاشم را می کنم که به نگاه ها بی تفاوت باشم و محمد مدام شوخی می کند و می خنداندم. با خودم قسم می خورم که الوند و پانیذ را دفن کنم در پستوی خاطراتم...
به خانه بر می گردیم و با محمد قسم می خوریم که به خاطر خودمان و راحیل و هامون دیگر فقط برای خوب شدن من بجنگیم و نه به پانیذ و نه به الوند و نه به هیچ بنی بشر دیگه ای فکر کنیم.
محمد در را باز می کند و با دیدن کتانی های اهورا همراه با تعجب خوشحال می شوم و می بینمش که طاق باز خوابیده، هامون در کنارش و راحیل روی سینه اش غرق خواب است.
 
محمد ویلچری که برای بیرون از خانه است را کنار جا کفشی دم در می گذارد و در آغوشم می گیرد و با بوسه ای نرم روی شقیقه ام روی تخت می گذاردم و لب تاپ به دست لبه تخت می نشیند؛ با دیدن قامت کوچک راحیل با عشق بهش زل می زنم و با آن لحن کودکانه دلبر می گوید:
- "سلام!"
"سلام زندگیم" گفتن ِ من و "سلام تپلک من" گفتن محمد با هم در می آمیزند و انگار از لفظ "تپلک" شاید از هم از لبتاپ بیشتر خوشش می آید که به سمت محمد می آید و دست های کوچکش را با تخسی به معنای بغل به سمت محمد دراز می کند. محمد هم با عشق و خنده بغلش می کند و راحیل خواب آلود و چشم بسته سر می گذارد روی سینه محمد.
محمد خنده موهای راحیل را می بوسد:
- "الان مثلا بیدار شدی پاندا کوچولوی من؟"
دست های سفید را نوازش می کنم و لاک های رنگارنگش به خنده می اندازدم.
"نچ" آرام راحیل می آید و پشت بندش می گوید:
- "می خواستم..."
دلم برای این منقطع حرف زدن هایش قنج می رود:
- "می خواستم بیام پیش شما."
آب دهانش را قورت می دهد و دلم می رود:
- "پیش تو."
از اینکه "To" را "Too" تلفظ می کند می خندم و با دلخوری ساختگی لب هایم را آویزان می کنم و با لحنی بچگانه می گویم:
- "پیشِ من شی؟"
چشم باز می کند و مردد انگشت به دهان می برد و سر به معنای نه تکان می دهد. محمد خیره به لبتاپ به شوخی گاز آرامی از بازوی راحیل می گیرد:
- "دلتم بخواد بیای پیش زن من بچه!"
راحیل دست حلقه می کند دور گردن محمد و با اخم و تخسی اعتراض می کند:
- "دوسش ندارم!"
گاز دوم از لپ هایش گرفته می شود:
- "چرا اون وقت؟"
- "تو... تو که نیستی... گریه می کنه... زشت میشه..."
دست محمد روی موهای راحیل می خشکد و نگاهش از روی لبتاپ برداشته می شود و نگاهش روی من می میرد!
 
 
جرئت برداشتن نگاهم از نگاهش را ندارم و دلم آتش می گیرد وقتی نگاهش را آن طور که نمی توانم توصیفش کنم بعد از سی ثانیه زل زدن بهم بر می دارد و سکوت اتاق حکم سم برایم دارد و به شدت از ورود اهورا با چشمان پف کرده ناشی از خواب استقبال می کنم.
راحیل از تخت پایین می رود و برای اهورا که عاشقش است بالا پایین می پرد و اهورا با خنده راحیل را می گیرد و کولش می کند.
با محمد مشغول احوالپرسی می شود و محمد به بهانه مسخره ای با موبایلش از اتاق بیرون می رود. اهورا راحیل به بغل کنارم روی تخت می نشیند. نگاهش می کنم؛ هنوز سیاه پوش است و ریش هایش را نزده و رفتن بابا نه تنها ناراحتم نکرده، بلکه ازش متنفر هم شده ام.
اهورا راحیل را با موبایلش مشغول بازی می کند و سر مرا روی شانه استخوانی اش می گذارد و موهایم را می بوسد:
- "این چند وقت بابت هامون خیلی زحمت کشیدین جفتتون! هم مالی هم غیر مالی... من شرمندتم، عاشقتم خب؟ تو بدترین موقعیت تنهات که گذاشتم هیچ، بار هامون هم گذاشتم رو دوشِت. ببخشید آبجی، خب؟"
بی هیچ حرف اضافه ای می گویم:
- "هامون بار نیست."
- "هامون نفسه! میشه نفسمو برگردونم؟ میشه ببرمش خونه؟ به قرآن پوسیدم تنها تو اون دخمه!"
هامونم را می خواهد ببرد...
سکوتم را که می بیند:
- "به جون تو! به جون تو که عزیز ترینمی دیگه دست بلند نمی کنم روش. به خدا آدم شدم ماهی! به خدا مواظبشم..."
- "دو روز دیگه زن بگیری نمی تونه بمونه اینجا باز باید بیاد اینجا. ول کن، گناه داره انقد مثل توپ این ور اون ور شه."
- "زن کجا بود دیوونه؟ کی پیدا میشه زن من آس و پاس شه؟ نه ماشین دارم نه کار نه زهرمار..."
ادامه می دهم:
- "نه خانواده..."
سرم را از شانه اش بر می دارد و قاب می کند:
- "خانواده دارم. تو و هامون همه چیزمین دیگه مگه نیستین؟"
میان اشک می خندم:
- "من با ویلچر برم خواستگاری برات؟"
چشمش پر می شود:
- "تو تا خوب نشی من فکر زن گرفتنم نمی کنم. تو تا خوب نشی و هفت شبانه روز تو عروسیم نخندی و نرقصی من کور شم اگه دوماد شم."
- "حالا انگار عروس ریخته شاه دوماد مسقف الاعتماد به نفس!"
مرموز می خندد و با خستگی سرم را روی بالش می گذارم.
 
راحیل را می بوسد و رو بهم می گوید:
- "هامونو می برم. باشه؟"
و پشت بندش می بوسدم و با ورود محمد با راحیل از اتاق بیرون می رود.
محمد بلندم می کند و روی ویلچر می گذاردم:
- "نوبت عمل افتاد پس فردا!"
به وضوح حس می کنم جریان خونم متوقف می شود و قلبم از حرکت باز می ایستد. شوکه دستش را چنگ می زنم:
- "چی؟"
نگاهش روی صورتم می چرخد که یقین دارم سفید شده است! در سکوت با چشمانی که نمی فهمم چه می گویند نگاهم می کند:
- "نوبت عمل از پونزدهم افتاد فردا!"
- "نیفتاد فردا، تو انداختیش فردا!"
- "من انداختمش فردا!"
- "منم عمل نمی کنم."
- "تو غـ... لا اله الا الله..."
- "چی؟ چی؟ گوه می خورم؟ غلط می کنم؟ بیجا می کنم؟ آره باشه تو راست میگی ولی من عمل نمی کنم!"
ازم دور می شود و مشغول شانه زدن موهایش می شود:
- "عمل می کنی!"
- "عمل نمی کنم. به تو چه؟ من فلجم من بدبختم به تو چه؟"
سکوتش عصبی ترم می کند؛ داد می زنم:
- "زنگ بزن کیارش جونت بگو عمل کنسله. بگو تن و بدن ناقصشو نمی سپره دست یه مشت شکم سیر که اندازه خر باباشون پول می گیرن. بهش بگو منت ویزیتایی که تا حالا نگرفته رو نذاره؛ با پول عملی که قراره بگیره تا هفت نسل بعدش سیرن!"
عاصی نگاهم می کند:
- "این چه وضع حرف زدنه ماهی؟ پول عمل کجاش انقده آخه؟ چرا باید نگیره؟ همه ش که تو جیب این بیچاره نمی ره عزیز من. چه کار به مردم داری؟"
این راه اثر ندارد، می زنم به در مظلوم بازی و با بغض ویلچر را می رانم سمتش و رانش را لمس می کنم و گردنم را بالا می گیرم:
- "محمد؟"
از آن بالا نگاهم می کند... دلش به رحم می آید و سرم را با یک دست نوازش می کند:
- "جان محمد؟ نکن این جوری قربونت برم..."
 
- "به خدا می ترسم از عمل! چرا نمی فهمین؟ می ترسم! تو یکی بفهم منو!"
خم می شود:
- "من می فهمم همه کس من، من می فهمم ولی مگه چاره دیگه ای هست؟ از چی می ترسی؟ بدتر شی؟ به خدا نمی شی!"
- "می ترسم خوب نشم. می ترسم بعد این همه جون کندنای خودت و خودم خوب نشم. می میرم از شرمندگی به خدا دق می کنم."
در را می بندد؛ زانو می زند جلوی ویلچر و بغلم می کند. به همین راحتی آرام می شوم! می گوید:
- "من مطمئنم خوب میشی. آقا اصلا من چرت میگم، زنگ بزنم کیارش خودش باهات حرف بزنه؟ بگه چقدر امیدواره به نتیجه عمل؟"
دلم کمی گرم می شود و با بوسه محمد گرم تر:
- "نفس من... عزیز دلم... خانوم من... فقط باید یه کم دیگه، اندازه دو هفته باید تحمل کنی، بعد خوب میشه، همه چی خوب میشه."
نگاهش می کنم. امیدوار لبخند می زند و پر از عشق جواب نگاهم را می دهد. دست حلقه می کنم دور گردنش و سر می گذارم روی شانه اش:
- "یه روز میرم تو گوش خدا جیغ می زنم چقد عاشقشم که تو رو به من داده!"
طنین خنده اش دلنواز ترین صدای دنیاست:
- "خدا گوش داره مگه دلبر؟"
گوشش را می کشم:
- "خدای من داره! نگاه!"
باز می خندد و می بوسدم:
- "می بینی خونه شلوغه دلبریاتو شروع می کنی وروجک؟"
با حسرت سر روی سینه اش می گذارم:
- "خونه خلوت میشه... هامونم میره..."
حرکت دستش روی سرم متوقف می شود:
- "میره؟"
با بغض می گویم:
- "اهورا اومده ببرتش."
- "بغض نکن دردونه؛ رفتنش بهتره..."
- "چرا؟"
- "اهورا بهش بیشتر از تو بهش نیاز داره. تنهاست..."
دلم برای جفتشان می گیرد و در دل به مامان و بابا لعنت می فرستم.
از محمد فاصله می گیرم و ویلچر را به آشپزخانه می رانم. * * *
 
[سوم شخص]

تنش به وضوح می لرزد و تک تک اعضا و جوارحش نام محمد را فریاد می زنند. از دیروز که بستری شده است کیارش نمی گذارد محمد وارد اتاق شود. می داند محمد به سرعت رامِ اشک و آه ماهی می شود و عمل کنسل می شود! هیچ وقت کیارش را این طور جدی و اخمو ندیده و همین وادارش می کند که سکوت کند و فقط بغض قورت دهد.
دو پرستار که داخل می آیند برای بردنش به اتاق عمل، دیگر طاقت نمی آورد و می زند زیر گریه. دو سفید پوش تنها با نگاه های ترحم آمیز نگاهش می کنند و بعد از انتقالش به تختی دیگر از اتاق خارج می شوند. دم در محمد را می بیند... بالاخره می بیندش که بی قرار دم در ایستاده... با چشم هایی سرخ... با رنگ و رویی پریده... وقتی می بیندش نامش را هق می زند و محمد بی تاب نزدیک می آید:
- "جان؟ جانم عمر من؟"
ماهورا لرزان دستش را می گیرد:
- "کجا بودی؟"
- "اینجا بودم زندگیم همینجا بودم."
دستش را می بوسد و همانجا نزدیک لبش نگه می دارد:
- "گریه نکن فدات بشم... نترس قربونت برم."
همراه چرخ های تخت همراهشان تند تند راه می آید. اشک ماهی را با دست های گرمش پاک می کند و خیره به صورتش بی قرار لب می زند:
- "عزیز دلم... آروم باش همه کسم..."
تخت که از حرکت باز می ایستد ماهورا دستش را می فشارد و زار می زند:
- "نمی خوام... عمل نمی خوام... محمد نرو..."
هق می زند:
- "نرو محمد..."
چشم محمد سرخ تر می شود:
- "همین جا پشت درم. خب؟"
ناخن ماهورا چنگ می زند دست محمد را...
- "نتیجه ش هرچی شد به درک. باشه عشقم؟ مهم اینه که ما تلاشمونو کردیم. خب؟ من همینجا پشت درم."
ماهی، تنها ملتمس اسمش را ضجه می زند و در که بسته می شود می لرزد از نبودنش...
حتی از این "ط" اطاق عمل که که "ت" نیست هم می ترسد... .
 
نگاه دردمند محمد روی در بسته شده و برچسب بزرگ "ورود ممنوع" ثابت می ماند و بی رمق روی زمین می نشیند و سرش را به در تکیه می دهد و چشم می بندد. می خواهد کمترین فاصله را با ماهورایش داشته باشد.
با صدای چند نفر چشم باز می کند و با دیدن کیارش و چند نفر دیگر مثل کیارش لباس پوشیده اند بر می خیزد و به جز کیارش همه وارد اتاق عمل می شوند و کیارش مطمئن نگاهش می کند:
- "من و همکارام همه تلاشمونو می کنیم. محمد جان منو باور داشته باش. نتیجه این عمل حداقل در بدترین حالت سی درصد بهبودیه."
ملتمس می گوید:
- "بهش بگو. اینا رو بهش بگو آروم شه. می ترسه کیارش تو رو خدا مواظبش باش."
دستش را می گیرد:
- "میگم پسر میگم. آروم باش تو. عمل طول می کشه، تو با این حال می میری این جا."
مطمئن است می میرد!
کیارش دست می کشد روی شانه اش و می رود.
به جای قبلش بر می گردد و نیم ساعت بعد با دیدن نیلوفر و امید کمی جان می گیرد. امید صورتش را که می بیند بی هیچ حرفی سرش را بغل می گیرد...
هر سه یاد دفعه قبلی افتاده اند که پشت در برای ماهورای نیمه جان، جان می دادند. یاد این افتاده بودند که امید با لکنت داشت پشت تلفن برای محمد ضجه می زد که بیاید و محمد با چه حالی به بیمارستان آمد.
هفت ساعت عمل ماهورا به طول می انجامد و این بدترین هفت ساعت زندگی همه شان است و بعد از هفت ساعت دلواپسی مرگ آور محمد دیگر جان ندارد؛ کیارش را که می بیند دستش را روی زمین تکیه می دهد و لرزان بلند می شود و کیارش در میان بلند شدن محمد کمکش می کند و وقتی می گوید "عمل عالی پیش رفت محمد!" محمد یک نفس راحت می کشد و با خیال راحت می افتد... * * *
 
[ماهورا]

با درد چشم باز می کنم و به جای دیدن سقف، ملحفه سفید می بینم و می نالم. صدای آشنای کسی می آید و پشت بندش صورتی که می بینم و متعلق به نیلوی عزیزم است:
- "ماهی؟"
حتی رمق هق زدن را هم ندارم:
- "نیلو؟"
دارد برایم گریه می کند و همزمان می خندد!
- "جونم؟ خوبی؟"
- "چرا این جوری دمرم؟ محمد کو؟"
- "تا یه هفته باید اینجوری بمونی عزیزم."
اشکش را پاک می کند و باز می خندد:
- "آقاتون هم رفته برا بچه زشت و لوستون آب نبات چوبی بخره! راحیل حامله ست هی ویار می کنه؟ ذله کرد شوور بیچارتو هی عر عر لَباشَک می خوام، آبمیبه می خوام، آمنمات می خوام، ایمونات می خوام."
لب هایم به خنده کم جانی باز می شوند و بی تاب می گویم:
- "بگو بیاد."
- "حتی تو این وضعیت هم سلیطه ای!"
می خندم و نیلو می گوید:
- "می خوای زنگ بزن بهش."
می نالم:
- "تو کیفمه؛ کیفم هم نمی دونم کجاست."
به قصد پیدا کردن محمد می خواهد خارج شود که محمد راحیل به بغل و پشت بندش اهورا و امید و هامون می آیند.
چون به حالت دمرم، بهشان دید ندارم و تنها صدایشان را شنیده ام. در همان حالت می نالم:
- "محمد؟"
سکوت، اتاق را می بلعد و ثانیه ای بعد کفش هایش جلوی پایم ظاهر می شوند و پشت بندش آرام بخش ترین صدای زندگی ام:
- "جان محمد؟ به هوش اومدی؟"
خم می شود تا صورتم را ببیند؛ جلوی همه شان سرم را می بوسد و ماهورا فدای نگاه عاشق و دل نگرانت... همگام با درد می لرزم و بالش زیر گلویم را چنگ می زنم:
- "محمد؟"
 
 
 
بیشتر خم می شود:
- "جان؟ بگو..."
- درد دارم..."
با چشم هایی که نگران در صورتم دو دو می زنند لب می گزند و به سرعت ترک می کند اتاق را.
نیلو برای تغییر جو می گوید:
- "عه راحیل چرا امروز لپش کم شده؟"
اهورا در حالی که صدایش نزدیک و نزدیک تر به من می شود جواب می دهد:
- "امروز لپش کم شده؟ جزر و مد داره مگه؟"
هامونم می خندد و چهره خندان اهورا جلوی صورتم نقش می بندد و زمزمه حرصی نیلو را همه مان می شنویم:
- "کسی از تو نظر نخواست حضرت پشم!"
می خندیم و اهورا پیشانی ام را می بوسد:
- "خوبی عشق حضرت پشم؟"
از شدت درد بغض دارم و با این حال می خندم. هامون هم روبرویم می آید و به رویش لبخند می زنم؛ معصومانه لب می گشاید:
- "فقط یه کم دیگه مونده آبجی، خوب میشی."
محمد وارد می شود و شرمنده می گوید:
- "ساعت ملاقات که تموم شد میان آرام بخش می زنن."
درد دارم ولی بیشتر غر نمی زنم و دستش را می گیرم:
- "باشه. دستت درد نکنه. بشین خسته شدی."
دستم را می فشارد و رو به هامون می گوید:
- "بشین عزیزم."
همیشه می خواهد دیگران بنشینند، دیگران استراحت کنند، دیگران بخورند و خودش بدود، خودش بجنگد.
اهورا با خنده می گوید:
- "به کی میگی بشین؟ یکی باید به خودت بگه. ماهی نبودی ندیدی چجوری افتاد کف بیمارستان. منم نبودم ولی اومدم دیدم آقا تا لوز المعده ش سرمه!"
دلم زیر و رو می شود و نگاهش می کنم و مبهوت و مغموم می گویم:
- "آره؟"
نیلو با صدایی پق مانند می خندد:
- "تا یه دقه پیش داشت واسه من سلیطه بازی در می آوردا حالا پیشی ملوس شده!"
محمد تنها در سکوت نگاهم می کند و می خواهد خودش را به آن راه بزند که مصر می گویم:
- "آره محمد؟"
صدای امید می آید:
- "چیزی نشد ماهی جان، محمدت نگرانت بود، عملت هم طول کشید و محمد هم از دیروز که بستری شدی چیزی نخورده بود یه کم فشارش افتاده بود همین."
دستش را می بوسم و این تنها کاری ست که "فعلا" ازم بر می آید.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qtes چیست?