رمان دیزالو۳۴ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۳۴

کیارش آن چنان با پرستارها و دکتر ها بگو بخند می کند که انگار با تک تکشان نسبت فامیلی دارد. اختلاف سنی اش را با محمد نمی دانم ولی خوب می دانم با محمد عجیب رفیق شده است و از بین هفت میلیارد نفر دنیا تنها با من مشکل دارد! چندبار مستقیما ً بهم گفت خیلی لوسی! و هر بار من بی تفاوت تر بهش نگاه می کردم.

 
این چند روز هم هرچه زار زدم درد دارم زل زد میان چشمانم و گفت باید تحمل کنی! دست به دامن محمد شدم. هرچه برای کیارش چشم و ابرو آمد و اصرار کرد کیارش انگار نه انگار! آخر سر جیغ زدم "نکبت" و رو برگرداندم. خود کیارش قهقهه زد و محمد نکوهشگر نگاهم کرد.
نمی دانم فیزیوتراپی دیروز چندمین فیزیوتراپی بعد از عمل بود و چند روز است در بیمارستانم اما خوب می دانم همه روزها ها را عزیزانم آمدند... اهورا و هامون... پدر محمد... امید و نیلو... از قطع رابطه نیلو و آرمین با خبر بودم. متوجه نگاه های اهورا به نیلو شده بودم اما به روی خودم نمی آوردم. اخلاق های اهورا را نیلو نمی توانست تحمل کند. همه از نتیجه عمل به شدت راضی هستند... پاهایی که هنوز جرئت راه رفتن را همراهشان ندارم و فقط حس قویشان برگشته. نمی دانم کی قرار است کیارش بلندم کند ولی می دانم به همین زودی هاست...
محمد را وادار می کنم بخوابد. روی صندلی همراه خوابش برده... لباس هایش چروک و کثیف شده اند و رنگ و رویش تیره شده... چشم هایش به خاطر بی خوابی ها سرخند و پف کرده... دلم برایش می تپد و وای به روزی که نداشته باشمش... راحیل را به نیلو سپرده ایم و چند دقیقه دیگر قرار است برای فیزیوتراپی دیگری کیارش را ملاقات کنیم.
خواب محمد به پنج دقیقه نرسیده که صدای زنگ موبایلش بلند می شود. از خواب می پرد و دست می کند میان جیبش و موبایلش را بیرون می کشد و چشم هایش را می مالد. شماره را که می بیند بر می خیزد و با صدای خشدار ناشی از خواب و بی خوابی می گوید:
- "الان میام."
 
فرصت نمی کنم بگویم "کیه؟". از اتاق بیرون رفته و چند دقیقه بعد صدای در زدن می آید. کاری جز مرتب کردن روسری ازم بر نمی آید و به این فکر می کنم که کاش در این حالت دمر، بیش از این کسی نیاید و آبرویم نرود. باز در زده می شود. کلافه گردنم را می چرخانم و می گویم:
- "بله؟"
در ناگهان باز می شود و حجم عظیمی از برف شادی و کاغذ های رنگی در صورتم فرو می روند. ترسیده و هیجان زده چشم می بندم و وقتی جیغ نیلو در گوشم می پیچد تمامِ ماهورایِ غمگین و مریض می میرد:
- "تولدددتتت مباااارک شاسماخ!"
با "تولدت مبارک" اشک می ریزم و با "شاسماخ" می خندم و نگاه های روبرویم چقدر عزیزند... نگاهِ برادرانه هامون و اهورا... نگاه خواهرانه نیلو... نگاهِ دوستانه امید و کیارش... و نگاه مادرانه، پدرانه و عاشقانه محمد.
نیلو خم می شود و گونه ام را می بوسد و کیفی که کادو گرفته را از دستم آویزان می کند:
- "congratulations یه سال دراز تر شدی."
امسال برعکس کوتاه شدم... خیلی کوتاه... چیزی حدود ارتفاع ویلچر...
هامون و اهورا این طرف و آن طرف گونه ام را می بوسند و محمد خم می شود و سرم را می بوسد و در جیغ و داد بچه ها آرام می گوید:
- "زمینی شدنت مبارک فرشته آسمونی من."
به من می گوید فرشته... من که باعث بدبختی اش بودم... هستم. به من می گوید آسمانی... من که جرمِ نکرده ام لاس زدن با الوند رستگار بود...
امید رو به نیلو به خاطر جیغ جیغ هایش تشر می زند:
- "بسه دیگه ببینم می تونی این بیچاره رو از کار بیکار کنی؟"
نیلو بی خیال بادکنک تکان تکان می دهد:
- "کیا رو میگی؟ داداشمون خودش همه کاره ست. اخراج کننده ست نه اخراج شونده."
کیارش می خندد و امید باز می گوید:
- "انقد جیغ جیغ نکن!"
 
نیلو لجباز تر از این حرف هاست و برف شادی را مستقیما در صورت امید تخلیه می کند. امید حریف نیلو نیست و چشم بسته و با صورتی پر از برف شادی ثابت ایستاده. اتاق از خنده روی هواست و امید برف شادی ها را از روی لبش پاک می کند و هرچه به ذهنش می رسد بار نیلو می کند. نیلو ریسه می رود و با ذوق به خنده هایشان زل می زنم... به محمد که با خنده سعی در آرام کردن امید و جلوگیری از کتک کاری احتمالی دارد.
گذر زمان را نمی فهمم؛ گذر زمان را در کنار عزیزترین هایم نمی فهمم... نمی فهمم کی راحیل کلاه مقوایی تولدی که هامون روی سرم گذاشته را می قابد، کی نیلو به صورتم کیک می مالد و کی شمع علامت سوال را فوت می کنم. نمی فهمم کی عقربه ها روی چهار می نشینند و یعنی تمام... یعنی باید بروند... می روند و کیارش هم می رود... با نگاهی که معنایش را می فهمم... امروز روز تولدم است، روزی که قرار است ماهورای ویلچر نشین بمیرد... کیارش حاتمی را باید در اتاق دیگری ملاقات کنم... خلوت که می شود باز هر روز تکرار می شود... چند نفر می آیند و تختم را به اتاق فیزیوتراپی می برند... حالا دو هفته از عمل گذشته و پاهایم... همه چیزا را با خودم مرور می کنم... پاهایم خوب حس می کنند... پاهایم همه چیز را حس می کنند اما هنوز اجازه نشاندنشان روی زمین و راه رفتن را نداشتم و حالا کیارش آمده که نتیجه را به رخم بکشاند. آن چنان می لرزم و یخ زده ام که محمد مدام به کیارش می گوید بی خیال شود، ولم کند! اما کیارشِ سخت و جدی این روزها از موضعش پایین نمی آید.
این جا اتاقی که دو هفته در آن بودم نیست و پر از وسایل پزشکی است که نمونه هایی از آن را در مطب کیارش دیده ام.
با کمک محمد روی تخت نشسته ام و پاهای منفورم از تخت آویزانند و کیارش از من می خواهد با کمک محمد پایین بیایم.
با لرزش دست و سکسکه، پیراهن محمد را چنگ می زنم؛ پیراهنش در دست های سرد و خیسم چروکیده می شود و می گویم:
- "نـ... نه..."
 
بعد از تقریبا یک سال می ترسم از روی زمین پا گذاشتن... با زاری سر پنهان می کنم میان سینه محمد و خفه می گویم:
- "نمی تونم..."
گردنم نوازش می شود و کنار گوشم می گوید:
- "نگو نمی تونم جون دلم... می تونی."
خم می شود و می خواهد دمپایی پایم کند که ناخودآگاه لگد می زنم! محمد سر بلند می کند:
- "ببین عشقم... ببین پاهات تکون می خوره..."
سرم را می بوسد:
- "تصدق چشمات... دستمو بگیر آروم بیا پایین... مواظبتم! به خدا مواظبتم!"
ملتمس باز چنگ می زنم لباسش را:
- "می افتم..."
- "نمی افتی دورت بگردم. من هستم. نمی ذارم بیفتی."
سکوت که می کنم روبرویم می ایستد و کمی کمرم را به جلو هل می دهد تا بدنم سطح تماس و اتکای کمتری با تخت داشته باشد. دیوانه وار دستش را چنگ می زنم و با ادامه کارش تقریبا دیگر هیچ نقطه تماسی با تخت ندارم و دمپایی ام کاملا مماس زمین است... پاهایم می لرزند و شوکه و لرزان، گرخیده و ترسان همان جا متوقف می شوم. صدای پرشور اما لرزان محمد می آید:
- "آفرین... آفرین عشق من... دیدی تونستی؟ دیدی هیچی نشد؟"
صدای کیارش می آید:
- "محمد برو اون جا وایسا!"
هنوز ساعد محمد در چنگم است و وحشتزده به کیارش نگاه می کنم که با اشاره ای به انتهای دو میله موازی می گوید:
- "اون جا!"
محمد هنوز مردد ایستاده و ناخن هایم در پوستش فرو می روند:
- "نـ... نه... نرو... می افتم..."
کیارش کنارم می ایستد و بازوی محمد را می کشد:
- "بدو پسر!"
محمد ازم فاصله می گیرد اما هنوز دستش اسیر چنگم است و رهایش نمی کنم و با حرکت محمد به جهت حرکتش خم می شوم و ترسیده از افتادنم جیغ می کشم:
- "محمد!"
کیارش عاصی و کلافه با خشونت دست محمد را از دستم می رهاند:
- "کبود کردی دست بدبختو! برو محمد!"
 
حتی از اینکه قامت راست کنم می ترسم و دور که می شود اسمش را هق می زنم. کیارش قامت خمیده ام را صاف می کند:
- "نکن این کارا رو!"
حالا دست او را برای نیفتادن چنگ می زنم و وحشتزده هق می زنم:
- "ولم نکن... می افتم..."
در کسری از ثانیه رهایم می کند و سکسکه ام لحظه ای بند نمی آید و بی رحمانه می گوید:
- "ولت کردم! الان به هیچ جا تکیه ندادی و دقیقا و فقط روی پاهای خودت ایستادی! فقط و فقط روی پاهای خودت! پاهای خودت ماهورا!"
پاهای خودم... من... پاهای من... خودم...
تخت عقب رانده می شود و کیارش هم دور... حالا هیچ امیدی برای یافتن تکیه گاه نیست و ملتمس می نالم:
- "محمد؟"
و مرد بی قرار من چه سخاوتمندانه "جان" نثارم می کند!
کیارش می گوید:
- "سر جات وایسا محمد! ماهورا ببین منو! باید راه بیای. می فهمی؟ باید! باید قدم برداری! متوجه میشی؟ من گریه زاری حالیم نیست دختر! من فقط باید ببینم تو این مسیرو طی می کنی. اگه بهم قول میدی که راه میای، بی اشک و آه و عذر و بهونه میام کمکت و تا پارالل می رسونمت؛ از میله ها تا محمدو با کمک میله ها میری جلو. بهم قول میدی یا می خوای تا ابد همونجوری اون وسط بندری بزنی با چهارستون بدنت؟"
محمد به نشانه اطمینان پلک می زند. به کیارش می نگرم:
- "قول میدم. بیا..."
می آید و عطر تلخش مرا یاد الوند لعنتی می اندازد و پایم شل می شود. دست کیارش بند وجودم می شود و محمد به سمتم خیز بر می دارد که با فریاد کیارش قدم دومش نابود می شود:
- "گفتم سر جات محمد!"
کیارش بازویم را سفت می گیرد و به جلو هولم می دهد:
- "آروم پاتو بردار و با چند سانت فاصله جلوتر بذار زمین. چیزی نمیشه؛ قرار نیست بیفتی!"
نگاهش می کنم. مطمئن چشم می بندد:
- "به من اعتماد کن! آروم قدم بردار... یه قدم بردار می فهمی چه لذتی داره..."
نفس های تندم و سکسکه ام، گریه ناله وارم بیشتر و بیشتر می شود و با فشردن ناخنم در آستین سفید کیارش پایم را تنها چند میلی متر از زمین فاصله می دهم و به جلو می رانم.
 
صدای آرامَش می پیچد میان گوشم:
- "آفرین... آفرین دختر خوب... یه قدم دیگه..."
با زاری می نالم:
- "محمد..."
محمد هم می نالد:
- "کیارش!"
کیارش رو به محمد می گوید:
- "هیسسس!"
و بعد رو به من ادامه می دهد:
- "می رسیم... به محمد هم می رسیم اگه تندتر بیای..."
دهانم خشک شده و لرزش دیوانه وار بدنم کیارش را هم بالاخره تحت تاثیر قرار می دهد:
- "ببین منو!"
فوراً نگاهش می کنم؛ خیره خیره نگاهم می کند و می گوید:
- "تو چشمای من نگاه کن؛ ساکت ساکت باش و با نفسای من نفس بکش. اوکی؟"
به نشانه "بله" پلک می زنم و می گوید:
- "یک... دو... سه..."
و نفسی عمیق می کشد... نفس نفس و سکسکه ام نمی گذارد خوب بشنوم نفس کشیدنش را... اما تمام سعیم را می کنم و این دقیقا شگرد اوست که با شنیدن و دقت، لرزش و سکسکه ام را متوقف کند. همگام با نفس هایش نفس می کشم و نمی دانم دم و بازدم بیستم یا سی ام یا چندم است که سکسکه و لرزشم را متوقف می کند اما هنوز دست هایم همانطور سردند... در طول چند دقیقه با کیارش به زحمت چند قدم دیگر بر می داریم و به میله ها می رسیم. در تمام آن قدم ها سعی کردم وزنم را روی وزن کیارش بیندازم. به میله که می رسیم خودش دستم را روی میله ها می گذارد و رهایم می کند:
- "من پشتت ایستادم. با کوچکترین لغزش غیر عادی می گیرمت. میله ها رو بگیر... از اینجا تا محمد فقط ده قدمه... و این ده قدم آخرین ده قدم سست زندگیته... دیگه هیچ وقت دیگه ای تکرار می کنم never ever قرار نیست رنگ ویلچرو ببینی. فقط کافیه ده تا قدم برداری و باور کنی این کسی که داره راه میره و پاهاش همه جا رو لمس می کنه تویی، ماهورا زند. خب؟ این آخرین ده قدم وحشتزده زندگیته و از این به بعد دوتا عصا میشن دوستات! باید تحملشون کنی؛ باشه؟ من با هر قدم شمارش معکوس می کنم. شروع کن دختر."
 
نگاهم را از پاهای لعنتی ام بر می دارم و به محمد می دوزم... به چشم های بی تاب و پر عشقش... این طوری کمتر می ترسم... کمتر می لغزم...
اولی را پشت سر می گذارم:
- "نه..."
دست محمد بندِ میله می شود... تو دیگر چرا خون رگ های من؟
- "هشت..."
الهی ماهورا پیش مرگ رنگ و روی پریده ات... ببخش جانانم... پا نداشتم در خانه ات خانمی کنم، برایت غدا های جورواجور درست کنم... - هفت..."
ببخش به جای شریک زندگی ات بودن به خاطرم مجبور شدی از خواب و خانه ات بزنی و کار کنی... کار کنی و بیش از همه، پیش از همه، پس از همه کار کنی...
- "شیش..."
میله داغ می شود یا سرمای وجود من نابود؟
- "پنج... آفرین ماهورا..."
نگاهم می لغزد روی پیراهنش... دل دل می کم پنج قدم هم تمام شود و سر بگذارم روی سینه اش و بمیرم... همان جا بمیرم...
- "چهار..."
ته ریشش بلند شده و با دلم بازی می کند.
- "سه... چیزی نمونده دختر!"
صدای کیارش مشتاق است... خوشحال است... تلاش چندین ماهه اش به ثمر نشسته... همسر رفیقش گرچه با میله و به زودی عصا، اما راه می رود.
- "دو..."
صدای راحیل پیچیده در گوشم... صدایش از راهرو می آید:
- "بابا کو؟ آمنمات می خوام."
کیارش با خنده می گوید:
- "یک... نمی ترکه انقد آبنبات می خوره جیغ جیغو؟"

به قول کیارش آخرین قدم وحشتزده و سست زندگی ام را هم می گذرانم و پا به دنیایی دیگر می گذارم؛ دستم را از میله ها می رهانم و دور محمد حلقه می کنم. بدنش غرق در التهاب است و تن سرد مرا سرپناه می شود. دستش آرام آرام پشت کمرم می خزد و بعد روی سرم متوقف می شود و سر به آغوشش می فشارم. تمام تنش نبض می زند و ضربان قلبش را زیر سرم به خوبی حس می کنم و نفس هایی که کنار گوشم متولد می شوند. نگاهم را می دوزم به دری که آرام آرام باز می شود و راحیل کوچکم پدیدار... با آن پیراهن گل گلی و کفش های عروسکی بستنی به دست با لب هایی که پوشیده از شکلاتند سرش را با مظلومیت کج می کند و مثل گربه های ملوس می گوید:
- "آمنمات."
قهقهه کیارش را می شنوم و پشت بندش راحیل که میان آغوش کیارش طنازی می کند. از فاصله بین در نیمه باز و دیوار چند جفت چشم خیس از شوق، چشمانم را از شوق داشتنشان خیس می کند. زمزمه محمد آرامش ابدی ام می شود:
- "دیدی خواستی و تونستی و شد دار و ندارم؟"
خواستم و توانستم و شد و باعث همه خواستن ها، توانستن ها و شدن ها تو بودی! محمد! همانِ تعریفِ عشق... و عشق چیست؟
دست به دست بگیرمت
نفس نفس ببویمت
پا به پا بجویمت
موی به موی ببوسمت
سر به سر ز بر شوی
تن به تنم به بر شوی
جان بدهم ز بودنت
سیر شوم ز خواندنت
مست شوم ز عطر تو
خوار شوم ز چشم تو
باز تو را
باز تو را
باز تو را بخواهمت.

پایانِ "دیزالو"
نویسنده:
(آندرومدا (شیدا گ

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه hapxik چیست?