رمان ماهور ۱۱ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۱۱

صدای جیغ و داد نجمه هم باعث نشد دست از سر صمد بردارن،همسایه ها اون وقت شب از بالای دیوار و از توی کوچه سرک میکشیدن


 و بالاخره چند نفر اومدن از هم جداشون کردن ولی بهادر از همه گذشت و اومد رسید به من که داشتم گریه میکردم و تمام بدنم از ترس می لرزید، بی اعتنا به گریه هام یه سیلی زد توی گوشمو از موهام گرفت و کشوندم روی زمین، بهم فحش میداد و بدو بیراه میگفت، بهادر حرفهایی میزد که تا مغزاستخوان میسوزوندم، بالاخره بردم جلوی در و به کمک شاهین و اسماعیل انداختم پشت یه وانت و چند تا هم لگد نثار صمد کردنو منو با خودشون بردن، هر سه تاشون پشت وانت نشستن فقط راننده وانت جلو بود و اینها میخواستن مراقب باشن که فرار نکنم و تو ده آبروش نره تا منو به مجازات کاری که نکرده ام برسونن، ولی من نه دلم میخواست زنده بمونم نه جایی داشتم برای فرار ،پس بهترین راه مرگ بود و راحت شدن از این زندگی،،
آفتاب در حال طلوع کردن بود که به روستا رسیدیم ، وانت جلوی در خونه نگه داشت و از همون بالا بهادر با لگد پرتم کرد پایین، بازم درد تو پاهام پیچید و قدرت راه رفتن رو ازم گرفت، اما همینطور روی زمین کشیدنم و بردنم انداختنم تو طویله، بهادر گفت فقط صدات در بیاد خودم همین جا خفه ات میکنم و همینجا هم چالت میکنم،خفه میشی تا فردا صبح
بعد درو بست به اسماعیل گفت یک ساعتی اینجا بمون ، تا آقاجان بیدار بشه و این عفریته رو تحویلش بدیم تا حق این گیس بریده رو کف دستش بزاره، اسماعیل باشه ای گفت و بعد همه جا ساکت شد، فقط هر از گاهی صدای آه های از ته دل اسماعیل رو میشنیدم ،از همون پشت در شروع کردم به حرف زدن باهاش و بهش گفتم من بی گناهم و اونا دارن اشتباه میکنن،اسماعیل گفت تمام روستا حرف از تو و گندی که زدی، آخه چرا این کارو کردی مگه چی کم داشتی،ارسلان خان با اینکه سنش زیاد بود اما آدم خوبی بود و حقش نبود به خاطر تو و اون کار احمقانه ات این بلا سرش بیاد، گفتم آخه چطوری باید بگم این تهمت ها و انگ هرزگی همه اش زیر سر ربابه و خواهرش صنم بوده و روح من از این ماجرا بی خبر بوده ، اسماعیل گفت نامه ها چی میگن ،اونا که دروغ نیست ، با این کارت باعث شدی دوباره برگردیم به اون فقر و فلاکت و زمین های ارباب رو پس بدیم و روی زمینهای مردم کار کنیم ،
حرف زدن فایده نداشت و مرغ اسماعیل یه پا داشت، هرزگی و خیانت منو بیشتر باور داشت تا بی گناهیمو

 
پس سکوت کردم و فقط و فقط دست به دامن خدا شدمو با خواهش و ضجه و التماس ازش میخواستم بی گناهیم ثابت بشه بعد هم از این دنیای بی رحم برای همیشه برم جایی که نه تهمتی باشه و نه بدی و بی عدالتی
سر به دیوار طویله تکیه داده بودم که یهو در باز شد و بهادر و بابا تو چهار چوب در ظاهر شدن ،بابا زل زد توی صورتم و با چهره ای که انگار ده سال پیر تر شده بود اومد به یک قدمیم که رسید یهو اون مردی که در نظرم خیلی با ابهت و قوی میومد مثل بچه ها زد زیر گریه، گفت این چه کاری بود چرا با آبروی ما بازی کردی، اگه شوهرت رو دوست نداشتی لال که نبودی می گفتی ، طلاق میگرفتی، چرا به شوهرت خیانت کردی ،نگفتی تو ده انگشت نما میشیم،نجمه کم بود تو هم اضافه شدی ، چی کم داشتی که همچین کاری کردی، ارسلان از تو بزرگتر بود درست ،ولی نباید باعث خفت ارباب و مرگ پسرش میشدی، تو کاری کردی که هیچکس به برادرات کار نمیده ، دیگه کسی از خانواده ی ما دختر نمیگیره، ارباب همه چی رو ازمون گرفته و باید برای کار و سیر کردن شکممون آواره ی شهر بشیم و از دیار خودمون بریم، گریه کردم و گفتم بخدا من بی گناهم ،من هیچ خطایی نکردم ،زن اول ارسلان و خواهرش برام پاپوش دوختن، بخدا صنم التماس کرد که عاشق معلم شده و براش نامه بنویسم،آخه چرا باور نمیکنید ،یهو مثل دیونه ها سرمو چند بار کوبیدم به دیوار طویله و گفتم اگه همه چی با مرگ من تموم میشه و حرفها تموم میشه من خودمو میکشم تا این لکه ی ننگ از این روستا و این خانواده پاک بشه، ولی فقط دلم میخواد بدونید من با آبرو و حیثیت هیچکس بازی نکردم ، از سرم خون جاری بود ،بابا بدون اینکه حرفی بزنه خواست بره بیرون که یهو ننه بلقیس اومد تو و گفت با دو کلمه اراجیف این عفریته خام شدی و فکر کردی دخترت پاکه، آخه از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، غیرتت کجا رفته که به همین راحتی داری از گناهش می گذری، بابا برگشت طرفم وقتی نگاهش به صورت غرق در خونم افتاد مامان رو صدا زد و گفت بیا صورت این بچه رو تمیز کن ، من میدونم که راست میگه ،دختر من از گلم پاک تره ، ننه اومد کنار بابا ایستاد،یه سیلی زد تو گوشش و گفت حاشا به غیرتت،اگه این عفریته تو این خونه نفس بکشه یا جای اون اینجاست یا من ، بعد به بهادر گفت از این به بعد یه کم کلاهتو بالاتر بزار ، بهادر که از این حرف ننه غیرتش به جوش اومده بود گفت مرد نیستم اینو زنده بزارم و از کنار بابا رد شد و حمله کرد به من و تا جایی که میخوردم کتک زدم، بابا و مامان هم حریفش نمیشدن و خون جلوی چشماش رو گرفته بود
 
دیگه انگار راه نفسم بسته شده بود و نفس های آخر رو می کشیدم که صدای ابراهیم و دکتر فرهاد رو شنیدم و گلاویز شدن ابراهیم و بهادر رو دیدم و بیهوش شدم و دیگه چیزی یادم نیست تا وقتی
توی اتاق بزرگی که برای مهمون بود کسی حق رفتن به اونجا رو نداشت و توی رختخواب مخمل قرمز چشمام رو باز کردم و یه نگاه به دورو برم کردم ،چشمهای نگران دکتر فرهاد رو دیدم که بهم زل زده بود، از اون طویله و جنگ و دعوا و کتک کاری خبری نبود و همه جا رو سکوت فرا گرفته بود و یه آرامش عجیبی برقرار بود، دکتر که چشمهای باز و پر از تعجبم رو دید ، گفت خدا رو شکر که به هوش اومدی، حالت بهتره، در حالی که بدنم درد میکرد و گوشه ی لبم که پاره شده بود می سوخت، به زور گفتم خوبمو پرسیدم پس بقیه کجا هستن، چرا اینجا انقدر آرومه،من اینجا چکار میکنم، مگه بهادر قرار نبود منو بکشه تا هم من راحت شم و هم خودش
دکتر آهی کشیدو گفت توی حیاط نشستن، چون سر و صدا و تنش برای تو خوب نبود ازشون خواستم تا حالت روبراه نشده مزاحم استراحت کردنت نشن، از حرفهای دکتر تعجب کرده بودم ،مگه حال منم برای کسی مهم بود که انقدر خونه رو آروم کرده بودن ، گفتم لابد به خاطر احترام به دکتر و رودربایستی که دارن فعلا از کتک زدنو شماتت کردنم دست برداشتن و منتظر رفتن دکترن تا به حسابم برسن و دوباره زیر مشت و لگد بگیرنم، اما با حرفی که دکتر زد تا مرز سکته رفتم و برگشتم و دچار حمله ی عصبی عجیبی شدم که ناخودآگاه شروع کردم به قهقه زدن و بلند بلند خندیدن، دکتر سریع متوجه حال خرابم شدو با تزریق آمپول و حرف زدن باهام سعی در کنترل اوضاع و آروم کردنم داشت، با صدای خنده ی من، مامان و بابا و ابراهیم هم اومدن توی اتاق و بهم مظلومانه نگاه میکردن، مامان اومد جلوتر و دستامو محکم گرفت و گفت ماهور تو رو خدا اینطوری نکن ،ننه بلقیس گفت بیچاره جنی شده ولش کنید ،بابا داد بلندی کشید و مامان موهامو نوازش کرد و گفت باید همه ی ما رو ببخشی ،ما در حق تو خیلی بد کردیم، من و بابات میتونستم جلوی بهادر و اسماعیل رو بگیریم و مقابل حرفهای بیخود مردم روستا بایستیم، ولی خودمون رو انقدر عقب کشیدیم تا اونها به خودشون اجازه بدن و به شایعه ها دامن بزن و برادرات رو برعلیه تو کنن و تومغزشون فرو کنن که فقط با مرگ تو اونا مرد میشن و با غیرت می مونن ، بابا هم با اون غررو مردونه اش بالای سرم ایستاد و گفت حلالمون کن در حقت خیلی ظلم کردیم، حالا آروم شده بودمو دیگه هیچی برام مهم نبود و فقط حرفهای دکتر فرهاد بود که تو ذهنم رژه میرفت ،، ارسلان زنده اس
 

تو جنوب کشور بوده و اتفاقات عجیبی براش افتاده که بهتره از زبون خودش بشنوی ،هر چند تازه از راه رسیده ولی میخواد تو رو ببینه و باهات حرف بزنه،اون میدونه تو بی گناهی و کاری نکردی
نمیدونم حالا که میدونستم ارسلان زنده اس و بی تقصیر بودن منم مشخص شده ،چرا دیگه دلم نمی خواست ببینمش و به حرفاش گوش کنم، رو کردم به دکتر و آروم و نجواگونه گفتم من دیگه با ارسلانی که خودخواهانه باعث این همه گرفتاری برای خودمو خانواده ام و کشته شدن بچه ام شد کاری ندارمو،به محض خوب شدن حالم برای همیشه از اینجا میرم ، ننه که گوشهای تیزی داشت ،گفت تو غلط میکنی ،شوهرت بوده حق داشته ،هر کس به جای اون بود تو اون لحظه سرت رو می گذاشت لب باغچه و گوش تا گوش میبرید،بازم چقدر مرد بود که به خاطر تو رفت که ته توی قضیه رو در بیاره، پاشو خودتو زیادی لوس نکن،جُلوپلاستو جمع کن برو خونت،اونجا با شوهرت حرف بزن و هر غلطی خواستی بکن، دکتر فرهاد به ننه و بقیه اشاره کرد و گفت برید بیرون و بزارید فکراشو کنه و تو آرامش تصمیم بگیره، ننه زیر لب چند تا بد و بیراه گفت و از اتاق رفت بیرون و بقیه هم‌پشت سرش،،
ابراهیم لحظه ی آخر از دکتر تشکر کرد و گفت تو این هفته حسابی تو زحمت افتادید ،انشالله عمری باشه بتونم کارتون رو جبران کنم ،دکتر گفت هر کاری کردم به خاطر ارسلان بوده که از برادر هم بهم نزدیک تره، ابراهیم نگاه بهم کرد و گفت ماهور ارسلان تقصیر نداره، این فرهنگ و آداب و رسوم غلط که باعث شد این همه اتفاق شده
اون خودشم گرفتار شده ،فکراتو کن مطمئن باش هر تصمیمی بگیری من ازت حمایت میکنم و مثل برادر میتونی رو من حساب کنی، دکتر هم گفت ارسلان تنهاست و الان به من نیاز داره من میرم پیشش، تا با هم برگردیم ،تا اون موقع هم استراحت کن و هم حسابی فکر کن
در که بسته شد ،به تمام روزها و ساعتهایی که گذشت فکر کردم ،به ارسلان و خان ننه و رباب و صنم،خوشحال بودم که پاک بودنم به همه ثابت شده و ارسلان زنده اس و بالاخره دست بقیه رو شده ، حالا صنم و رباب به سزای عملشون میرسیدن و منو خانواده ام تو روستا سربلند بودیم و بقیه هم روسیاهی ، گناه و تهمتی که به من زدن براشون می موند ، کم کم به این نتیجه رسیدم ارسلان رو ببینم و به حرفاش گوش کنم تا دلیل غیبت یک ماهه اش رو بدونم ماجراهایی که براش پیش اومده بود رو برام تعریف کنه،حالا که بهش فکر میکردم احساس دلتنگی داشتم و دلم میخواست ببینمش و به حرفاش گوش بدم و دلیل این غیبت طولانی رو بدونم
 
 
بالاخره شب شد و ارسلان همراه دکتر فرهاد اومدن خونه ی پدرم ، صداشون رو از توی حیاط میشنیدم که هر لحظه داشت نزدیکتر میشد و قلب منم به شدت توی سینه ام میکوبید ،دوباره استرس اومد سراغم و دلشوره ی عجیبی داشتم و به این فکر میکردم الان چه برخوردی باید با ارسلان داشته باشم که در اتاق باز شد و ارسلان به تنهایی اومد تو، از دیدن ارسلان با اون همه ریش و موهای بلند تعجب کرده بودم ،خیلی لاغر شده بود ،اونم با دیدن من با این سر و صورت زخمی و رنگ پریده تعجب کرد ،احساس شرمندگی رو میتونستم توی صورتش ببینم ،اومد کنارم نشست و گفت ماهور منو ببخش تو رو خدا حلالم کن ، من در حقت خیلی بدی کردم ولی میخوام جبران کنم و چند روزه دارم فکر میکنم و تصمیم های جدی هم گرفتم
اول از همه کاری میکنم که خواهر رباب ،صنم، توی ده و جلوی همه ی مردم روستا به کاری که با تو کرد اعتراف کنه و حقیقت رو برای همه بازگو کنه و بگه چه کسایی مجبورش کردن که این کارو کنه ، من همه ی اونها رو به سزای عملشون میرسونم ،همه ی زمین هایی که خودم به پدرت بخشیدمو خان بابا ازشون گرفته بود رو بهشون پس میدم و بعد هم خونه ای که تو شهر دارم رو به نامت میزنم ،در آخر هم تصمیم خودمو گرفتم هر چند که سخته ولی باید از هم جدا بشیم ، تا تو با کسی که لیاقتت رو داره و از همه لحاظ بهت میخوره ازدواج کنی ، تو کنار من خوشبخت نیستی ،، من بهت ثابت کردم که نمیتونم ازت دفاع کنم و با بی عرضگی خودم باعث شدم بچه ای که برای اومدنش اون همه ذوق داشتی از بین بره،ارسلان حرف میزد و من انگار
حرفاش رو خوب متوجه نمیشدم،شایدم می فهمیدم و نمیخواستم باور کنم که ارسلان چقدر خود رای و یک دنده اس که بدون حرف زدن با من و توضیح دادن در مورد نبودش ، همچین تصمیم مهمی گرفته باشه، یه نگاه به صورتش کردم و گفتم من کاری به بخشیدن زمین و مجازات صنم و کسایی که باعث این اتفاقها شدن ندارمو نمیخوام هیچ خونه ای هم به نامم بشه، ولی حالا که بدون گفتن حقیقت و پرسیدن نظر من قصد جدایی داری و میخوای با این کار از عذاب وجدانت کم کنی ، هیچ اشکالی نداره ،ولی من بدون جدایی از تو از این روستا میرم چون عشق و علاقه ای که به تو ،تو وجودم حس میکنم نمیتونم نسبت به کس دیگه ای داشته باشم ، من تو رو از ته دل بخشیدم و ازت هیچ کینه و ناراحتی به دل ندارم میتونی با خیال راحت بری و به زندگیت برسی
حرفام رو با اشکهایی که از چشمم سرازیر بود میزدم ،سنگینی نگاه ارسلان رو حس میکردم ،وقتی سر بلند کردم ریشهای ارسلان از اشک خیس شده بود ،نگاهم تو نگاهش گره خورد
 
 
سر بلند کردم ریشهای ارسلان از اشک خیس شده بود ،نگاهم تو نگاهش گره خورد ،اون لبخند قشنگ همیشگی اومد رو لبهاش،، قوی و مردونه از توی رختخواب بلندم کرد و محکم تو آغوشش فشارم داد و گفت اگه با طلاق و جدایی موافقت میکردی قسم خورده بودم که امشب خودم رو برای همیشه از این زندگی خلاص کنم ، من توی چهل سال عمری که از خدا گرفتم عشق رو تجربه نکردم تا وقتی تو وارد زندگیم شدی و فهمیدم که عاشقی حس قشنگیه
گفتم حالا که تو هم منو دوست داری دیگه از طلاق و جدایی حرف نزن ،الان دلم میخواد بدونم تو این مدت کجا بودی و چکار میکردی که منو بی خبر گذاشتی و رفتی
ارسلان شروع کرد به حرف زدن و گفت اون شب شوم بعد از اینکه یه کم آروم شدم و فهمیدم چه غلطی کردم ،نگاهم که به چشمات افتاد حسم بهم گفت که راست میگی و مرتکب خطایی نشدی ، اما یه شک و دودلی بدی توی دلم افتاده بود که حرفهای بقیه هم باعث قوت بخشیدن به این شک شده بود
به خاطر همین راه افتادم شهر دنبال آقا معلم ،پرسون پرسون خونه شو پیدا کردم ، وقتی دیدمش کلی عقده و سوال داشتم ازش که اولین سوال رو با سیلی محکمی که تو گوشش خوابوندنم پرسیدم که بین تو ماهور چی گذشته، چرا یهو بی خبر از اون روستا رفتی ،مگه ماهور از تو چی میخواست که صبر نکردی دلیل رفتنت رو بگی ،، اما آقا معلم با صبر و طمأنینه منو به داخل دعوت کرد و گفت نمیدونم تو اون روستا چه اتفاقی افتاده و چی شده که شما با این حال و احوال اومدی اینجا، ولی دلیل رفتن من از اون روستا خواهر زنت صنم بود ، هر روز و هر ساعت مزاحمم میشد و برام نامه های عاشقانه می نوشت و خودش هم بهم ابراز علاقه میکرد ،طوری که کلافه ام کرده بود ،خواستم به خواهرش بگم ،اما موقعیت جور نمیشد،یکبار هم ماهور خانمو کنار باغچه دیدم و ازش خواستم کمکم کنه و با ربابه خانم صحبت کنه ،اما اون بدون شنیدن حرفام و جواب دادن بهم از کنارم رد شد و رفت ، فکر کردم با بد رفتاری و بی محلی صنم میره پی کارش اما یه روز که اومدم توی اتاقم لخت مادر زاد تو اتاق منتظرم نشسته بود ، منم که اوضاع رو اینطوری دیدم قبل از اینکه شرایط وخیم بشه بارو بَندیلمو بستم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم ، تا شرش گریبانمو نگیره
الانم آماده ام هر جا بگی باهات بیام و این حرفها رو پیش هر کسی هم بخوای بزنم
ارسلان آهی کشید وگقت شرمنده ی آقا رحمان هم شدم ،ازش معذرت خواهی کردم و حلالیت طلبیدم،، بعد از خداحافظی از در که اومدم بیرون هر کاری کردم ماشین روشن نشد که نشد یک ساعتی گذشت که آقا رحمان ساک حمام به دست اومد بیرون و منو تو اون حال دید ،
 
 رفت مکانیک آورد و بلاخره ماشین درست شد ، بهش گفتم از اینجا میخوام برم مشهد و بعد برم روستا ، اونم سوار ماشین شد و گفت تو رفیق راه نمیخوای و تنهایی سفر رفتن اونم زیارت فایده ای نداره
منم از خدا خواسته دعوتش کردم تا همراهم بیاد، دوباره برگشت خونه به ده دیقه نکشیده برگشت، گفت مادرم خواب بود و بیدارش نکردم تو راه از مخابرات به خونه ی همسایه زنگ میزنم و بهش خبر میدم که رفتم زیارت،
همراه آقا رحمان راه افتادیم ،از کنار روستای خودمون گذشتیم و به طرف مشهد در حرکت بودیم ،دوباره ماشین دچار مشکل شد ،دیگه حوصله ی رانندگی با این ماشین رو نداشتم و به اقا معلم گفتم ماشین اشکال پیدا کرده و رانندگی باهاش بی فایده اس ،بیا بریم تو روستای پایین شب رو بمونیم و فردا یا ماشین رو درست میکنیم یا با اتوبوس برمی گردیم ،آقا رحمانم قبول کرد و ماشین رو کنار جاده گذاشتیم و رفتیم تو روستا، فردا صبح که رفتیم سراغ ماشین ازش خبری نبود و دزد ماشین رو برده بود،
همینطور که ارسلان داشت ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف میکرد، صدای همهمه و داد و فریاد از تو حیاط بلند شد ،از پنجره نگاه کردم دیدم دکتر فرهاد به سرعت از حیاط به بیرون دوید و بقیه هم پشت سرش، ارسلان سراسیمه درو باز کرد و از بهادر که داشت میرفت بیرون پرسید چه خبره ،چی شده ، بهادر گفت میگن خواهر زنتون صنم خانم خودش رو آتیش زده و یه بچه هم کنارش بوده ، یهو پاهام سست شد و همون جا نشستم، ارسلان منو به مادرم سپرد و خودش هم با عجله رفت، دو سه ساعت طول کشید تا اهالی خونه برگشتن و خبر اومد صنم با دختر کوچیکه ربابه که هفت سال بیشتر نداشت تو اتاق پایین خونه شون بودن که یهو مادرش شعله های آتیش رو میبینه و شروع میکنه به داد و فریاد و کمک خواستن،تا مردم روستا خودشون رو میرسونن فقط از اون دونفر خاکستر مونده بوده و هر دو تو آتیش سوختن، برای دختر ارسلان خیلی ناراحت شدمو شروع کردم به گریه کردن اون یه دختر معصوم و بی گناه بود که تاوان کار مادرش رو پس داد و این انصاف نبود
ولی برای صنم ناراحت نشدم و از خدا خواستم اون دنیا عذاب بیشتری نصیبش بشه همینطور که این چند مدت به خاطر اون کلی عذاب و سختی متحمل شدم
دوباره خونه به ماتم کده تبدیل شد و بعد از سه روز ارسلان اومد دنبالم و منو برگردوند تو اون خونه که همش برای من خاطره بد داشت و چیزی جز بدی و عذاب برام نداشت
اون روز که رفتم ارسلان همه رو جمع کرد و رو به همه گفت همینطور که قبلا هم‌گفتم و بهم ثابت شد ماهور از برگ گل هم پاک تره
 
 و هیچ خطایی نکرده بود،ولی کلی سختی کشید و در حقش ظلم شد تا بی گناهیش ثابت شد و معلوم شد همه چی یه نقشه بوده،هر چند میدونم غیر از صنم کسای دیگه هم تو این کار دست داشتن ولی فعلا کاری به کارشون ندارم اما بعد از این هر کس کوچکترین دخالتی تو کارمون کنه و بخواد موش بدونه تو زندگیمون،کاری میکنم مثل صنم قبل از مجازات خودش رو به درک واصِل کنه، دیگه کاری ندارم باهام چه نسبتی داره و کیه، خان ننه که حسابی از حرفهای ارسلان جا خورده بود بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاقش،،
زندگی دوباره ی من تو اون خونه شروع شد در حالی که رباب منو باعث مرگ خواهر و دخترش می دونست و هر جا که من میرفتم اون نبود و اگر هم منو میدید راهش رو کج میکرد و میرفت، خان ننه هم فعلا آروم بود و کاری به کارم نداشت
ارسلان بیشتر شبها پیش من می موند و میشه گفت رباب رو به طور کلی کنار گذاشته بود
چند هفته از اون ماجرا و اتفاق ها گذشته بود که از ارسلان پرسیدم، آخرم من نفهمیدم بعد از دزدیده شدن ماشینت چه اتفاقی افتاده و چرا این همه دیر به روستا برگشتی
ارسلان گفت بعد از دزدیده شدن ماشین ،دوباره برگشتیم روستا تا با یه وانت بریم خبر دزدیده شدن ماشین رو به ژاندارمری بدیم ، از رفتن زیارت هم‌منصرف شدم و با خودم گفتم وقتی برگشتم روستا با تو و خان ننه میریم پاپوس امام رضا، تصمیمی که گرفته بودم به اقا معلم گفتم،اونم با من موافق بود ،گفت تصمیم خوبی گرفتی ،پس راهمون از اینجا جدا میشه، من میرم زیارت و تو هم برگرد روستا، بالاخره یه وانت پیدا کردم که منو ببره ژاندارمری، وقتی تو ماشین نشستم راننده شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت ،چند وقت پیش تو چند تا روستا پایین تر عروس ارباب به شوهرش خیانت کرده و وقتی رازش بر ملا شده با پسر عموش فرار کرده سمت جنوب که از اونجا بره کویت، یه لحظه مغزم از کار افتاد و تمام حرفهایی که دهن به دهن چرخیده بود تا رسیده بود به این روستا رو باور کردم و گفتم حتما انقدر شکنجه ات کردن و نتونستی بی گناهیت رو ثابت کنی مجبور به این کار شدی، از اونجا دیگه ژاندارمری نرفتم و سوار اتوبوس رفتم سمت جنوب و اونجا هم نا امید از همه جا،بدون خبر از تو برگشتم سمت روستا و بقیه ماجراها که خودت در جریانی
بالاخره معلوم شد ، کسی که تو آتیش سوخته بود به خاطر نقص ماشین و نگرفتن ترمز رفته ته دره و آتیش گرفته بود و آقا معلم هم خداروشکر بعد از زیارت صحیح و سلامت برگشته بود شهر
 
 
همه چیز تو اون چند هفته خوب بود و روزها تو آرامش سپری میشد ،ولی من همچنان دلشوره داشتم و احساسم بهم میگفت پشت این آرامش طوفانی در راهه
بعد از دوماه دوباره حالت تهوع وبی حالی اومد سراغم و چون یکبار تجربه بارداری رو داشتم به این علائم آشنا بودم و به ارسلان خبر دادم و گفتم فکر کنم حامله ام، ارسلان خوشحال تر از همیشه بغلم کرد و گفت خیلی مواظب خودت باش و فعلا هم به کسی چیزی نگو، بزار یه مدت بگذره ، چشمی گفتم و قرار شد باهم بریم شهر ،ازش خواستم وقتی رفتیم شهر منو ببره تا به مرضیه سر بزنمو رفع دلتنگی کنم ،
دوباره مثل قبل اول رفتیم پیش دکتر فرهاد ،اونم بارداریم رو تایید کرد و گفت به نظرم میاد بچه هات دوقلو باشن، ذوق و شوق هر دومون وصف ناپذیر بود و از این بابت خداروشکر کردیم
بعد از خداحافظی از دکتر رفتیم سمت همون بازاری که دفعه قبل اومده بودیم ،برای مرضیه و مادرش کادو گرفتیم ،ارسلان گفت یه چیزی هم برای نجمه و پسرش بگیر، اونا به گردنت حق دارن و تو اون مدت همینطور که گفتی هواتو داشتن ،بعد از خونه ی مرضیه یه سر هم به آقا صمد اینا میزنیم، خوشحالیم کامل شد و بعد از خرید رفتیم سمت خونه ی مرضیه ، ولی وقتی با پرچم سیاه روی در مواجه شدم خشکم زد ،فقط از خدا میخواستم اتفاق ناگواری برای این خانواده نیفتاده باشه، در زدم صدای مرضیه توی حیاط پیچید کیه ؟منم ماهور درو باز کن ، در باز شد و وقتی مرضیه رو تو رخت عزا دیدم وا رفتم و نای حرف زدن نداشتم ، مرضیه سر رو شونم گذاشت و گفت ماهور بدبخت و تنها شدم ،سایه سرم ،مادر زحمتکشم رفت، منم های های برای فوت عصمت خانم اشک ریختم و گریه کردم، ارسلان که حالمو دید اومد جلو به مرضیه تسلیت گفت و رو به من اشاره کرد کافیه و ناراحتی و استرس برات خوب نیست مرضیه با دیدن ارسلان به خودش اومد و دعوتمون کرد تو ، رفتیم تو اتاق نشستیم و مرضیه با گریه و زاری گفت مادرش ناراحتی قلبی داشت و هیچ وقت دنبال درمان خودش نرفت و یه شب تو خواب سکته میکنه و برای همیشه از این دنیا که چیزی جز زحمت و بدبختی براش نداشت میره و راحت میشه
مرضیه تنهای تنها مونده بود و برادرش هم بعد از مرگ مادرش دچار افسردگی و شوک شده بود و دکتر ها بهش گفته بودن برای یه مدت باید از این‌جا دور بشه تا بتونه آروم بگیره،اما با اون وضع مالی کجا میتونستن برن ، که یهو ارسلان رو به مرضیه گفت اگه موافق باشید برای یه مدت همراه برادرتون بیاید روستای ما و با ما زندگی کنید ،هم ماهور از تنهایی در میاد هم شما مشکلتون حل میشه، مرضیه دو دل بود و قرار شد فکرشو کنه
 
 و هفته ی بعد ارسلان بیاد شهر تا از تصمیمشون با خبر بشه ، بعد از خداحافظی رفتیم خونه ی نجمه ،اونم با دیدنمون کلی ذوق کرد ،پسرش پرید تو بغلم و تنفگی که براش خریده بودم بهش دادم و با نجمه که حالا حسابی گرد و قلبمه شده بود و هفته های آخر باردارش رو می گذروند رفتیم تو خونه، یک ساعتی اونجا بودیم ،که نجمه گفت منم فردا میام روستا و میرم خونه ی مادر صمد ،تا برای زایمان کنارم باشه، دست تنها با یه بچه برام سخته تو این شهر غریب، دلم براش سوخت که هنوز هم بعد از چند سال حق اومدن خونه ی پدری رو نداره ‌و باید حسرت بودن کنار مادرش رو داشته باشه، حالا که نجمه میخواست بیاد ، ازش خواستم صمد که اومد اجازه بگیره و همراه ما راهی بشه و سوار اتوبوس و مینی بوس نشه ، اونم خوشحال شروع کرد به بستن ساک ،تا اومدن صمد همه چی حاضر بود و نجمه بعد از اجازه گرفتن از صمد با ما همراه شد و همگی راهی ده شدیم
تا اونجا نجمه از ناراحتیش از این تصمیم خانواده اش و ظلمی که در حقش شده بود و باید با وجود خونه ی پدری میرفت خونه ی مادر شوهرش حرف زد و ارسلان گفت نگران نباش همه چی درست میشه، وقتی رسیدیم روستا ،ارسلان بدون هیچ حرفی ماشین رو جلوی خونه ی ننه بلقیس نگه داشت و به منو نجمه گفت پیاده شید ،نجمه متعجب نگاه به ارسلان کرد و ،ارسلان گفت بالاخره از یه جایی باید این کینه و کدورت تموم بشه ،تا کی میخوان ادامه بدن،تو کار خطایی نکردی و مهم الان که در کنار شوهرت خوشبختی، دیگه به نجمه مهلت اعتراض نداد و کلون در رو به صدا در آورد، اسماعیل در رو باز کرد و ارسلان رو به داخل دعوت کرد ، ارسلان رفت تو و ما هم پشت سرش، تعجب رو از چشمای اسماعیل دیدم ،ولی از ترس ارسلان حرفی نزد و جلو تر رفت که خبر اومدن ما رو بده، اسماعیل پاش به خونه نرسیده بود که همگی اومدن بیرون، زنعمو چشماش برق میزد و ذوق داشت ولی از ترس ننه و عمو جرات جلو اومدن نداشت ، رفتیم تو اتاق ،ارسلان رو به عمو گفت مش رحمت ،دخترت چند ساله شوهر کرده ،اگه قرار بود تنبیه هم بشه بَسشه و براش کافیه، مگه برای شما خوشبختی بچه هات مهم نیست ،اون در کنار آقا صمد خوشبخته و زندگی خوبی داره ،چرا به خاطر حرف مردم، دخترت رو از دیدار مادرش محروم میکنی اونم تو موقعیتی که الان داره و بیشتر از همیشه به مادر نیاز داره ، بزرگی کن و به خاطر من ببخشش، عمو به خاطر اینکه ارسلان پسر ارباب بود جرات مخالفت نداشت و انگار خودش از خدا خواسته بود و دلش برای نجمه و پسرش تنگ شده بود، چون حرفی نزد و مخالفت نکرد، اما ننه گفت
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vtjftv چیست?