رمان ماهور ۱۲ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۱۲

اما ننه گفت اون موقع که رفت دنبال خوشیشو به فکر آبروی خانواده اش نبود باید فکر اینجا رو میکرد که تو روستا انگشت نما شدیم

 
،نجمه برای همه ی ما مُرده و ما کسی رو به اسم اون نداریم، نجمه صورتش خیس از اشک شد و زن عمو هم آروم گریه میکرد، ارسلان گفت ماهور همیشه از بزرگی و مهربونی و خیرخواهی شما صحبت میکنه ، شما ستون و بزرگ این خونه هستید و از قدیم هم گفتن بخشش از بزرگانِ،شما مثل همیشه بزرگی کنید و نوه تون رو ببخشید
با حرفهای ارسلان انگار ننه باورش شده بود که مهربونه ،کم کم نرم شد و رو به ارسلان گفت اگه حرفی میزنم به خاطر خودشونه،الانم به خاطر شما حرفی ندارم میتونه پیش مادرش بمونه، نجمه بلند شد سریع دست ننه رو بوسید و بعد دستهای عمو رو بعد پرید تو آغوش مادرش و های های گریه کرد بالاخره بعد از چهار سال نجمه تونست برگرده خونه، خیالمون از بابت نجمه که راحت شد از همگی خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه
ارسلان فردای اون روز ماجرای مرضیه و برادرش رو برای خان بابا تعریف کرده بود و اونم بدون هیج مخالفتی به تصمیم ارسلان احترام گذاشته بود و قرار شد اگه راضی به اومدن شدن توی اتاق آقا معلم زندگی کنن
آخر هفته ارسلان به خاطر کاری که توشهر داشت دوباره رفت شهر که هم کارش رو انجام بده هم به خاطر خوبی هایی که مرضیه در حقم کرده بود بره دیدنشو از تصمیمش با خبر بشه، یک شب رو تهران موند و فردا بعد از ظهر با مرضیه و برادرش حسین برگشت روستا، چقدر از دیدن مرضیه خوشحال شدمو راضی، بالاخره تو این خونه یه نفر همدمم میشد و من تنها نبودم
اتاق آقا معلم رو با مرضیه حسابی تمیز کردیمو قرار شد تا بهتر شدن حال حسین اونجا بمونن
مرضیه اوایل احساس غریبی میکرد ولی کم کم تونست خودش رو با شرایط وفق بده ،حسابی با زری دوست شده بود و کوروش و شهین رو هم خیلی دوست داشت ،اونا هم به مرضیه علاقه مند شده بودن و دور و برش میومدن، از اینکه خان ننه هم کاری به کار مرضیه نداشت و به چشم مهمون نگاش میکردم خیلی راضی بودم و خودمم هر کاری میکردم تا خدایی نکرده احساس غریبی نکنن و بهشون خوش بگذره
هفتمین ماه بارداریم بود و شش ماه از اومدن مرضیه و حسین گذشته بود و حال حسین هم حسابی خوب شده بود و اصرار به رفتن داشت، ولی حس میکردم مرضیه به این محیط عادت کرده و دلش با رفتن نیست،از ارسلان خواستم با حسین صحبت کنه که برای همیشه اینجا بمونن،ولی نمیدونم چرا حسین پا کرده بود تو یه کفش و از خر شیطون پایین نمیومد، ولی مرضیه میگفت تا به دنیا اومدن بچه ماهور بمونیم و بعد برگردیم
 
 بالاخره با کلی اصرار و خواهش قرار شد بعد از به دنیا اومدن بچه ی من برگردن شهر
تو اون مدت مرضیه حسابی بهم میرسید و کلی هوامو داشتو هم صحبت و دوست خوبی برام بود، گاهی بین صحبت هامون از اهالی خونه می پرسید ،درمورد برادرهای ارسلان ،کیوان و کیان و اردلان ،درمورد ثروت خان و اینکه بعد از مرگش هر کدوم از پسرهاش صاحب ارث زیادی میشن و میتونن با خیال راحت از روستا برن و تو شهر زندگی کنن ، وقتی این حرفها رو میزد کلی سرزنشش میکردم ،دوست نداشتم برای خان بابا مرگ آرزو کنه ، اونم با اخم ریزی که میکرد میگفت خُبه خُبه حالا خدارو شکر زیاد آدمهای خوبی نیستن که انقدر سنگشون رو به سینه میزنی ،اگه خوب بودن تکه تکه ام میکردی، هر کس به جای تو بود یه باره دیگه برنمیگشت تو این خونه
تو اون مدت هر چقدر به مرضیه نزدیکتر میشدم اما زری روز به روز ازم فاصله میگرفت و انگار از یه چیزی ناراحت بود ،هر وقت میخواستم باهاش صحبت کنم و دلیل حال بدش رو بپرسم یا فرصت نمیشد یا مرضیه پیشم بود و زری با گفتن خوبم و چیزی نیست از کنارم رد میشد ،دیگه با مرضیه هم زیاد دمخور نمیشد و بیشتر تو لاک خودش بود ، نزدیک به زایمانم بود و هفته های آخر رو میگذروندم که مرضیه با خان ننه رفتن امام زاده برای زیارت و زری اومد تو اتاقم،خیلی ناراحت بود و از چهره اش کاملا معلوم بود، بعد از یه سکوت طولانی دهن باز کرد و گفت ماهور تو رو خدا یه کاری کن مرضیه از اینجا بره ،میشه دیگه اصرار به موندنش نداشته باشی ،
همینطور که نگاش میکردم ،پرسیدم چرا مگه چی شده، چکار کرده ،،جواب داد واقعا ماهور نمی بینی یا خودت رو زری به کوری، مرضیه داره خونه خرابم میکنه ،تو این مدت به چیزی مشکوک نشدی ، گفتم نه بخدا من متوجه چیزی نشدم آخه بگو ببینم چی شده جون به لبم کردی، ادامه داد واقعا نمی بینی از وقتی اردلان مرضیه رو دیده بیشتر ساعت ها رو تو خونه اس، نمی بینی دیگه با دوست و رفیقاش نمیره شب نشینی و شکار و تفریح،نمی بینی چطور دورو وَر مرضیه میاد و حواسش بهش هست
نمی بینی مرضیه چطوری قاپ بچه هام و دزدیده و مدام کوروش رو میبره پیش خودش یا به بهانه دلتنگی کوروش میاد تو اتاق ما ، زری حرف میزد و من ناباورانه به لبهای خشک و صورت زردش نگاه میکردم و چیزی برای گفتن نداشتم ،اما باور نمی کردم مرضیه همچین آدمی باشه که بخواد زن دوم اردلان بشه و خونه خراب کن زری
به زری گفتم زیاد حساس شدی ،من با مرضیه حرف میزنم
 
 و اگه اینطوری که تو میگی باشه حتما ازش میخوام از اینجا بره و دیگه هیچوقت حتی اسمش رو نمیارم، زری گفت بعد از باور حرفام خدا کنه مرضیه هم بدون درد سر از اینجا بره و شر نشه بعد هم مثل همیشه آروم و بی صدا بلند شد از در اتاق رفت بیرون و من با قرار دادن این پازل بهم ریخته کنار هم و فکر کردن به رفتارهای مرضیه، میدیدم زری پربیراه هم نمیگه و حتما چیزی حس کرده یا دیده که انقدر پریشون و ناراحته
از فردا مرضیه رو بیشتر زیر نظر گرفتم و رفتار و کارهاش رو تو ذهنم حلاجی میکردم و به این موضوع پی بردم که زری راست میگه و من این مدت سرمو مثل کبک کردم زیر برف و از دورو برم بیخبرم،شاید هم دلم نمی خواست باور کنم کسی که بهش اطمینان کردم و این همه بهش اعتماد داشتم بخواد به زری که مثل خواهر شده بود براش خیانت کنه،پس حتما حسین هم یه بوهایی برده بود که اصرار به رفتن داشت، بعد از اطمینان از قصد مرضیه، حالا مونده بودم چطور ازش بخوام از اینجا بره،هم می ترسیدم حاشا کنه هم ترس داشتم موضوع بینشون جدی باشه و اردلان از موضوع خبر دار بشه و زری رو مقصر بدونه و اذیتش کنه
بهترین راه این بود که موضوع رو سر بسته با حسین در میون بزارم و بهش بگم که زری به بودنشون حساس شده و زندگی رو به خودش و بچه ها سخت گرفته ، اما هیچوقت حسین تنها نبود روزها با ارسلان و بقیه میرفت بیرون و شبها هم در کنار بقیه و مرضیه بود و فرصت مطرح کردن موضوع نبود ، تو این مدت انقدر استرس و فکر و خیال اومده بود سراغم که با وجود بارداری ،،هم از خواب افتاده بودم هم از خوراک ، دیگه چاره ای نبود و موضوع رو به ارسلان گفتم و ازش خواستم اون روز حسین رو با خودش نبره و اجازه بده بدون اینکه مرضیه خبر دار بشه من همراه حسین یه سر به مادرم بزنم و تو راه هم با حسین صحبت کنم، ارسلان کلافه از کار مرضیه و رفتار اردلان گفت من خودمم یه حدس هایی زده بودم و میخواستم بهت بگم ولی گفتم شاید شَکَّم بی مورد باشه و نخواستم بهشون تهمت ناروا بزنم، پس همه باخبر بودن الا من ساده که به خاطر اعتماد بیش از حدم به مرضیه نمیخواستم خیانتش رو در حق زری قبول کنم
 
 
آماده شدمو رفتم از خان ننه برای رفتن اجازه بگیرم که صدای مرضیه رو شنیدم که مشغول حرف زدن با خان ننه بود و حسابی داشت ازش تعریف میکرد و میگفت من تو عمرم آدمی به خوبی و مهربونی شما ندیدم ، ولی تو این مدتیکه اینجا هستم به این پی بردم همون قدر که شما خوش قلب هستید به همون اندازه هم بدشانس هستید و کسی قدر خوبی ها تون رو نمیدونه ، خوشبحال عروس ها تون که همچین جواهری مادرشوهرشونه ،هم با کمالاتید هم کاردون، اگه خودم با گوشهای خودم نمیشنیدم باورم نمیشد که این مرضیه اس که داره این حرفها رو میزنه، کسی که مدام پیش من بد خان ننه رو میگه و براشون آرزوی مرگ داره ،اما حالا داره حسرت عروس هاش رو میخوره و براش زبون میریزه، هر چه زودتر باید از این مرضیه مظلوم نما فاصله میگرفتم و برای همیشه میذاشتمش کنار، در زدم رفتم تو دیدم مرضیه موهای خان ننه رو شونه زده و در حال بافتن موهاشِ، منو که دید از پشت به خان ننه ادا در اورد و دهن کجی کرد ،داشتم شاخ درمیاوردم یه آدم تا چه اندازه میتونست بوقلمون صفت باشه و در کسری از ثانیه رنگ عوض کنه، بدون اینکه بهش محل بدم یا بخوام به حرکتش واکنش نشون بدم رو به خان ننه گفتم ننه بلقیس حالش خوب نیست اگه اجازه بدید یکی دو ساعت برم ببینمش ، ننه گفت به من چه مثلا تو خونه باشی برای من چکار میکنی،تو این زمونه یه غریبه از صد تا خودی بهتره ، چهار سال عروس این خونه ای یکبار شده بیایی منو حموم کنی یا موهام رو شونه بزنی و گیس کنی،بازم دست مرضیه درد نکنه ،شیر مادرش حلالش باشه که همچین دختری تربیت کرده، از شما که آبی گرم نمیشه گفتم ولی خان ننه از قدیم گفتن خودی گوشتت رو بخوره استخونت رو دور نمیریزه ، اما غریبه نمک میخوره و نمک دون میشکنه ، حالت چهره ی مرضیه عوض شد ولی
حرفی نزد ،،منم ایستادن رو جایز ندونستم و با اجازه ای گفتمو از اتاق اومدم بیرون،
صدای تپش قلبم رو که حسابی داشت به سینه ام می کوبید میشنیدم و با عجله از حیاط عمارت رفتم بیرون ، ارسلان رفته بود ولی حسین کنار در زنبیل به دست ایستاده بود و منتظرم بود ،نگاه به زنبیل تو دستش کردم ، گفت آقا ارسلان دادن و گفتن دست خالی خونه مادرتون نرید، نگاه به داخل زنبیل انداختم یه گونی برنج و یه بوقلمون سربریده توش بود ، اون زمان شاید خانواده ام تو سال یکی دوبار برنج میخوردن اونم شب عید ، از این سخاوت ارسلان حیرت زده شده بودم و همراه حسین راه افتادم، چند بار خواستم سر حرف رو باز کنم اما نگاه به چهره ی مظلوم حسین میکردم خجالت می کشیدم
 
دلمو زدم به دریا و خواستم حرف بزنم که حسین گفت ،ماهور خانم میشه یه خواهشی ازتون کنم ، نگاش کردمو گفتم بگو، با نوک کفشش همینطور که با شن و خاک روی زمین بازی میکرد ،گفت میشه در حقم خواهری کنید و مرضیه رو راضی به رفتن کنید ، من دیگه حالم خوبه و دلم میخواد برگردم شهر ،ولی هر کاری میکنم هزار تا دلیل میاره برای نیومدن و اینجا موندن، ولی من میدونم اگه اینجا بمونم دوباره حالم بد میشه و برمیگردم به همون دوران بعد از مرگ مادرم، گفتم از چیزی ناراحتی،کسی کاری کرده یا حرفی بهت زده که برای رفتن عجله داری، جواب داد ،من نمیخوام بیشتر از این چیزی بگم ولی دوست ندارم حالا که شما به ما اطمینان کردی و به خونه زندگیتون رامون دادی باعث سر افکندی شما بشیم و مشکلی براتون بوجود بیاریم،گفتم راستشو بخوای منم امروز از ارسلان خواستم که تو رو با خودش نبره ،چون باهات حرف داشتم و ازت کمک میخواستم، حسین آهی کشید و گفت هر کاری که باشه براتون انجام میدم و از هیچ کمکی دریغ نمیکنم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم ،قصد امروز منم مطرح کردن این موضوع بود ولی خجالت می کشیدم باهات در میون بزارم،حالا که خودت سر حرفو باز کردی باید بگم منم از خُدامه مرضیه هر چه زودتر از اینجا بره ،چون احساس میکنم داره از اعتماد من سو استفاده میکنه و یه کارهایی میکنه که در شانش نیست ، حسین گفت پس تنها من نیستم که به رفتار مرضیه مشکوک شدم ،شما هم متوجه کاراش شدید، گفتم بهتره در موردش حرف نزنیم فقط ازت میخوام قبل از اینکه دیر بشه دستش رو بگیری و از اینجا ببریش، حسین گفت بخدا هر شب با هم دعوا داریم ولی گوشش به حرفهای من بدهکار نیست، میگه تو بیخودی حساس شدی و چیزی بین منو اردلان نیست، چون اینجا احساس آرامش دارم و تو هم حالت بهتره دلم نمیخواد دوباره برگردم تو اون خونه و برای یه لقمه نون سگ دو بزنم،اینجا همه چی برامون مهیاست و همه ی اهل خونه هم هوامونو دارن، گفتم باهاش بازم حرف بزن و اصرار کن ولی نگو من ازت خواستم میترسم وقتی بدونه منم بهش مشکوک شدم وقیح تر بشه و لج کنه،ولی اگه قبول نکرد مجبورم خودم ازش بخوام که برگرده ،چون دوست ندارم زندگی زری که در حقم خواهری کرده با ندونم کاری من از هم بپاشه، حسین گفت من شرمنده ی شما شدم باید ببخشید قول میدم همه ی تلاشمو کنم و تا یکی دوروز دیگه با مرضیه برگردم شهر
بالاخره رسیدیم خونه ی مادرم ،حسین رو به داخل دعوت کردم قبول نکرد و گفت ارسلان خان گفتن برگردم پیششون
 
زنبیل رو تا توی حیاط اورد و گفت بعد از ظهر مش غلام میان دنبالتون،، بازم عذر خواهی کرد و راهشو کشید و رفت،مامان رو صدا کردم با شنیدن صدام خوشحال اومد بیرون و پشت سرش زنعمو و بچه ها هم اومدن ،یکی یکی بغل شون کردم و رفتم کنار ننه بلقیس نشستم ،مامان با افتخار زنبیل رو آورد گذاشت جلوی ننه و گفت ماهور آورده، ننه هم برنج و بوقلمون رو که دید کلی تحویلم گرفت و گفت دیدی گفتم فقط تو دخترهامون ماهور از همه عاقل تره و قشنگ زندگیش رو تو مشتش گرفته ، دیگه از هر چی آدم دورنگ بود بدم میومد و حوصله شنیدن حرف هاش رو نداشتم ، ننه هم بلند شد و بعد به زن عمو اشاره کرد که بوقلمون رو تمیز کنه و برنج رو هم ببره بزاره تو اتاق ننه
ننه و زنعمو رفتن و مامان گفت با پدرت صحبت کردم و اجازه گرفتم که موقع زایمانت پیشت باشم و دوسه روزی بمونم ، دوسه دستم رختخواب برات دوختم که به عنوان کادو برات میارم، ازش تشکر کردم و گفتم راضی به زحمتت نیستم و احتیاج به رختخواب نیست ،اونجا همه چی هست اما مامان میخواست پیش خان ننه سربلندم کنه
ناهار رو کنارشون خوردم رفتم تو حیاط برای دستشویی که ابراهیم رو دیدم از وقتی برگشته بودم دیگه ندیده بودمش،از دیدنم با اون شکم گنده تعجب کرد، لبخند زد و گفت به به چه عجب از این ورا، خوش اومدی ، خندیدم و گفتم بعد از اون اتفاقها نتونستم ازت تشکر کنم ،تو حقم برادری رو تموم کردی و خیلی تلاش کردی برای اثبات بی گناهیم، ابراهیم گفت چون مطمئن بودم ، تا آخر عمرم میتونی رو من حساب کنی ،بازم تشکر کردم ،خواست چیزی بگه که صدای مش غلام رو شنیدم که اومده بود دنبالم ، خداحافظی کردم و برگشتم خونه، مرضیه تو حیاط مشغول پهن کردن لباسهای خان ننه رو بند رخت بود ،تا منو دید اومد کنارمو و حال مادرو خانواده ام رو پرسید،به سردترین حالت ممکن جوابش رو دادم و همون جا گذاشتمشو راهمو کشیدم و رفتم بالا
اما اون ول کن نبود و بعد از پهن کردن لباس ها اومد تو اتاقم، بدون مقدمه گفت چیزی شده ،چرا باهام اینطوری رفتار میکنی ، حتما از اینکه موندنمون اینجا طولانی شد ازم خسته شدی و روت نمیشه بهم بگی از اینجا بریم، حق داری، قرار بود یکی دوماه اینجا باشیم ولی الان هفت ماهه مزاحمتون شدیم ،مرضیه سعی داشت با حرفاش و بغض ساختگیش،، احساساتم رو به غلیان در بیاره و تحت تأثیر قرار بده ، اما من دیگه اون ماهور ساده نبودم که با دو قطره اشک تمساح ریختن خودم رو ببازم و دوباره کوتاه بیام
 
،مخصوصا الان که پای زندگی زری مظلوم و بی کس درمیون بود ،
مرضیه همینطور مظلوم نمایی میکرد و من تو سکوت نگاش میکردم ، در آخر خسته شد و گفت حداقل یه چیزی بگو، حالا که خودش پیش قدم شده بود منم راحت گفتم ،راستش رو بخوای فکر میکنم حالِ حسین خوب شده و خودش هم خیلی مایل به رفتنه و دوست نداره اینجا بمونه، قرار ماهم این بود تا روبراه شدن حال و احوال حسین اینجا باشید، الانم به نظرم جایز نیست بیشتر از این اینجا بمونی، تو یه دختر جوونی که ممکن با کوچکترین خطایی کلی حرف پشت سرت باشه و من دلم نمیخواد همچین چیزی پیش بیاد، مرضیه گفت مگه چیزی شده ،کسی چیزی گفته، گفتم قرار نیست کسی حرفی بزنه ،حقیقت اینه که منم دوست ندارم دیگه اینجا باشید ،لطفا وسایل رو جمع کن و فردا از اینجا برو ،مرضیه انتظار این همه رک و صریح بودن رو ازم نداشت و همینطور که با بهت نگام میکرد گفت تا الانم در حقم لطف کردی ولی باید خان ننه هم اجازه ی رفتن بهم بده، چون هفته ی پیش که گفتم حسین ازم میخواد از اینجا بریم گفت بیخود کرده من بهتون عادت کردم ، میخوام بمونی و فقط چشم و گوش من تو این خونه باشی و کارهایی که ازت میخوام رو برام انجام بدی ،اگه خان ننه مخالفتی نداشته باشه من حرفی ندارم و میرم، از این همه پررویی لجم گرفته بود و بدون هیچ ملاحظه ای گفتم من امشب با ارسلان و خان بابا صحبت میکنم تا به خان ننه بگن موندنت اینجا به صلاح نیست ، مرضیه شونه ای بالا انداخت و در حالی که میخواست خودش رو بی تفاوت نشون بده ،رفت سمت در که دوباره برگشت سمتمو گفت حتما زری حرفی زده وگرنه تو آدمی نیستی که بیخودی بخوای حرفی بزنی یا همچین اخلاقی نداری بخوای منو از اینجا برونی،گفتم به زری چه ربطی داره ،مگه مشکلی با زری پیدا کردی؟من یه روزی خواستم لطفت رو جبران کنم حالا فکر میکنم جبران شده و باید برگردی، مرضیه انقدر وقیح شده بود که از اتاق من رفت بیرون و در اتاق رباب رو زد و با صدای بلند طوری که من بشنوم سلام داد و رفت تو و دروبست
اینطور که بوش میومد رباب هم از همه چی خبر داشت و انگار یه جورایی میخواست حال زری رو بگیره ولی من عزمم رو جزم کردم که به هر قیمتی که شده قبل از زایمانم،مرضیه رو از این عمارت بندازم بیرون
تا شب که ارسلان بیاد فقط تو خونه قدم میزدم و دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت، ارسلان که اومد از رنگ و روی پریده ام فهمید حال خوبی ندارم، پرسید چیزی شده ؟
 
منم سیر تا پیاز اتفاقات و حرفهایی که بین منو مرضیه رد و بدل شده بود براش تعریف کردم ، ارسلان گفت نگران نباش ،حسین هم باهام صحبت کرده و خواهش کرده که هر طور شده عذرشون رو بخوام طوری که به مرضیه بر بخوره و خودش بند و بساطش رو جمع کنه تا از اینجا بریم
الانم بیا پایین شام بخوریم قول میدم خودم همه چی رو درست کنم
رفتم پایین ،زری طبق معمول تو آشپزخونه بود و افسر و اختر هم سفره ی شام رو چیده بودن، مرضیه با یه لباس قشنگ و تمیز ،با موهایی که مثل شهریها درستش کرده بود و از روسری انداخته بود بیرون اومد گوشه ی پایینی سفره نشست، ارسلان و خان بابا بالای سفره نشستن، اما اردلان درست روبروی مرضیه نشست و هرازچندگاهی یه نگاه ریزی بهش میکرد و مرضیه هم دزدکی بهش لبخند میزد ،از هر دو شون چندشم میشد و حالم بهم میخورد و دلم برای زری که مظلومانه نگاه به اردلان میکرد کباب بود ،نمیدونم چرا تا به الان به حرکاتشون دقیق نشده بودم و حالا که داشت کار از کار میگذشت از خواب زمستونی بیدار شده بودم، شام رو به هر سختی بود خوردم و بعد از جمع شدن سفره حسین رفت قلیون خان بابا رو چاق کرد و مرضیه خواست بلند شه که ارسلان گفت چند لحظه بشین باهات کار دارم، مرضیه نگران و دست پاچه بدون حرفی نشست و چشم به دهن ارسلان دوخت ،ارسلان گفت روزی که ماهور از شهر اومد کلی ازت تعریف کرد و همیشه میخواست لطفی که در حقش کردی رو جبران کنه، وقتی گفتی حال حسین خوب نیست منم دیدم بهترین وقته که حال دل ماهور رو با دعوت کردن شما به این جا خوب کنم، اما حالا بعد از هفت ماه ماهور دیگه دلش نمیخواد تو این جا باشی و منم برای نظرش احترام قائلم و ازت میخوام همین حالا از این جا بری، چون قبل از منم ماهور باهات صحبت کرده نیاز به حرف اضافه ای نیست، مرضیه شروع کرد به اشک ریختن که اردلان گفت مگه این دوتا بنده ی خدا جای کسی رو تنگ کردن، یا به کسی آزار رسوندن، تا جایی که یادمه خان بابا همیشه مهمون نواز و غریب نواز بود ،این رسم مهمون داری نیست، ارسلان گفت همین که گفتم ،دوست ندارم حرفی بزنم و حرمت ها شکسته بشه، اردلان خواست حرفی بزنه که ارسلان گفت عوض اینکه سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنی حواست به اهل و عیال خودت باشه که روز به روز دارن آب میشن و تو عین خیالت نیست
اینم که گفتم آخرین حرفی که زده ام اگه اینا این جا بمونن فردا من برای همیشه از این روستا میرم
 
،اردلان دیگه جرات حرف زدن نداشت ،چون می دونست ارسلان حرفش حرفِ و به هیچ وجه کوتاه نمیاد، مرضیه انقدر بی شخصیت شده بود که نگاه پر التماسش رو به خان ننه دوخت تا اون حرفی بزنه، خان ننه رو به ارسلان کرد و گفت پسرم اگه مرضیه تو این خونه اس به خواست تو و ماهوره،حالا که نمیخوایید این جا باشه انتخاب با شماست ،منم حرفی ندارم و از اولم با ورود یه غریبه به این خونه مخالف بودم حالا که بهتر خودت به این نتیجه رسیدی، بعد بدون اینکه به مرضیه نگاه کنه ،گفت خسته ام و میرم که بخوابم، من که از این حرف خان ننه هاج و واج بودم و خود مرضیه هم کاملا مشخص بود چقدر از اینکه خان ننه به این سرعت پشتش رو خالی کرده شوکه شده، بلند شد و گفت تا الانشم در حقم لطف کردید ،فردا صبح آفتاب نزده از اینجا میریم و به سرعت از اتاق رفت بیرون ، نفس راحتی کشیدم و خوشحال از اینکه شر مرضیه از سر زندگی زری کم شد و بالاخره راضی به رفتن شده، منم به بهونه ی بی حالی از اتاق اومدم بیرون ،خواستم برم بالا که زری اومد کنار پله ها و کلی ازم تشکر کرد و گفت زندگیم رو مدیون تو و ارسلان خان هستم ،هیچکس به جز ارسلان خان نمی تونست این عفریته رو از اینجا بیرون کنه، گفتم خودم آوردمش ،خودمم عذرش رو خواستم و کاری نکردم ،تو منو ببخش که ندونسته پای همچین آدمی رو به این جا باز کردم ، با تک سرفه ی اردلان که به سرعت از اتاق اومد بیرون و رفت سمت حیاط هر دو ساکت شدیم،زری رفت کنار کوروش و منم از رفتن توی اتاقم پشیمون شدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم، چند قدمی که برداشتم صدای گریه ی مرضیه که سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و آروم صحبت کنه به گوشم رسید ، همون جا پشت درخت گردو ایستادم ،که صدای اردلان رو شنیدم که گفت فعلا برو تا آب ها از آسیاب بیفته و یه کم اوضاع آروم بشه، بخدا منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری و دلم برات تنگ میشه،اما مطمئن باش خیلی زود میام بهت سر میزنم و عقدت میکنم نگران هیچی نباش، مرضیه گفت من چطور میتونم از اینجا برم،یادت رفته روز اولی که میخواستی خامم کنی، چه وعده وعیدهایی بهم میدادی، خودت نگفتی من به خاطر تو با عالم و آدم می جنگم، هر کاری دلم بخواد میکنم، کسی جرات نداره تو کار من دخالت کنه و حرف حرف خودمه حالا که بدبختم کردی و دخترونگیم رو گرفتی کجا برم ، تا آخر عمر باید با یه سرشکستگی سر کنم
 
 
اردلان گفت چرا به حرفام گوش نمیکنی من هفته ی بعد میام و عقدت میکنم نگران چی هستی، من مَردم حرف زدم رو حرفمم هستم تو دلواپس هیچی نباش، بعداز اینکه عقدت کردم دوباره میارمت اینجا ،برات یه خونه ی جدا درست میکنم،زری هم خواست مثل ربابه می مونه و با بودنت کنار میاد نخواست هم ،کوروش رو ازش میگیریم طلاقش میدم با شهین بره هر قبرستونی که میخواد
مرضیه با صدای نازک و لوسی گفت راست میگی یا میخوای از سرت بازم کنی، اردلان گفت دیونه نشو من بدون تو میمیرم بعد رفت جلوتر و مرضیه خودش رو انداخت تو بغل اردلان و مشغول معاشقه شدن ،دیگه دلم نمی خواست هیچ صدایی بشنوم و یا چیزی ببینم چطور مرضیه به اردلان همچین اجازه ای داده بود و به همین راحتی خودش و سرنوشتش رو به دست اردلان هرزه و هوس باز سپرده بود، اردلانی که آوازه اش تو روستا و چند روستای اطراف هم پیچیده بود
باورم نمیشد تو این خونه و به همین راحتی کنار گوش زری ،اردلان و مرضیه بهش خیانت کرده باشن، زری در حق هیچکس بد نبود و زن مهربونی بود این حقش نبود که این بلا سرش بیاد
به خیال خودم میخواستم هر چه زودتر به این رابطه پایان بدم تا کار به جاهای باریک نکشیده ،ولی حالا که میشنیدم و میدیدم این رابطه تا چه حدی پیش رفته و مرضیه تن به کاری که نباید رو داده از درون میسوختم و آتیش میگرفتم و خودمو لعنت میکردم ،
آروم و بی صدا از درخت فاصله گرفتم و بدون اینکه به ارسلان حرفی بزنم رفتم توی رختخوابم و چشمام رو بستم
اونشب تا صبح خواب به چشمم نیومد و به سرنوشت مرضیه و زری فکر کردم و خودم رو مقصر این ماجرا میدونستم که نا آگاهانه پای آدم شیطان صفتی مثل مرضیه رو به این عمارت باز کردم
فردا مرضیه قبل از رفتن اومد تو اتاقم ،از قیافه اش غم میبارید، سلام کرد و گفت من تا یه ساعت دیگه از اینجا میرم ،تو در حق من خواهری رو تموم کردی ولی خیلی دلم میخواد دلیل این تغییرناگهانی و سردی رفتارت بفهمم، مگه تو نگفتی من برای بچه هات باید خاله باشم و ازشون مراقبت کنم ،حالا چی شد نظرت عوض شد و قبل از زایمانت اصرار به رفتنم داری گفتم بهتر بدون هیچ حرفی برای همیشه از اینجا بری من از کسایی که نمک میخورن و نمکدون میشکنن متنفرم ، اگه حتی یک درصد هم فکر میکردم همچین آدمی هستی که بخوای رو زندگی یکی دیگه خراب بشی ، هیچوقت همچین غلطی نمی کردم و لال میشدم و ازت نمیخواستم پا تو این خراب شده بزاری، همینطور که با چشمهای از حدقه در اومده نگام میکرد گفتم
 
،ازت خواهش میکنم برای همیشه برو جای دیگه ای به غیر از اینجا دنبال خوشبختی بگرد ،از وقتی تو اومدی زندگی منم مختل کردی،یه پوزخندی زد و گفت نه اینکه قبل از من چقدر خوشبخت بودی، فکر کنم یادت رفته تو هم با اومدنت تو این خونه،، زندگی رباب رو بهم ریختی،شوهرش رو ازش گرفتی ،باعث شدی بچه اش بمیره،خواهرش خودکشی کنی ،فکر نکن خیلی آدم خوبی هستی ،خودت هم رو زندگی یکی دیگه خراب شدی ،چی شد الان که نوبت به من رسید همه چی بد شد ، از اینکه انقدر بی محابا داشت به رابطه اش با اردلان اشاره میکرد اعصابم بهم ریخته بود و دیگه داشتم از حرص منفجر میشدم، رفتم روبروش ایستادم و گفتم من تو خونه ی پدرم نشستم و با عزت و آبرو اومدن خواستگاریم ،ارسلان به خاطر مشکل رباب و بچه دار نشدنش مجبور به ازدواج شد و منم به حکم دختر بودنم حق اعتراض نداشتم، نه ارسلان به رباب خیانت کرد نه من به همنوع خودم ، ای کاش اینو میفهمدی که نباید به کسی که تو این چند ماه سنگ صبور حرفات بوده و مثل یه خواهر بوده برات به همین راحتی خیانت کنی و قاپ مردای خونه رو بدزدی ، اما اینو تو گوشت فرو کن قبری که بالای سرش گریه میکنی توش مُرده نیست،رو بد کسی انگشت گذاشتی، اون کسی نیست که پایبند قول و قرارش باشه و بهت وفادار بمونه،حالا هم از جلوی چشمم دور شو و برای همیشه از این عمارت گمشو، مرضیه پشت کرد به منو گفت من میرم ولی خیلی زود برمیگردم اونوقتِ که نمیزارم یه آب خوش از گلوی توی عوضی که باعث رفتنم شدی بره پایین ،، مات و مبهوت شده بودم و با حرفاش شوکه شدم، اون درو بستو رفت و من بی اختیار شروع کردم به گریه کردن
یک هفته بعد از رفتن مرضیه درد زایمان اومد سراغم و سریع فرستادن دنبال قابله ی روستا، زری آب گرم کرد و چند تا دستمال تمیز آماده کرد، از درد به خودم میپیجیدم و به زمین چنگ مینداختم، ارسلان به خاطر حضور خان ننه نمی تونست بیاد کنارم ، فقط به خان ننه میگفت پس این قابله چی شد ،چرا ازش خبری نیست، این داره میمیره، خان ننه درو باز کرد و گفت خوبه خوبه برو بیرون و تو کارهای زنونه دخالت نکن، نترس هیچیش نمیشه، مگه ماها جون نداشتیم،والا هیچکس هم دورو ورمون نبود و دلسوز هم نداشتیم، به زور ارسلان رو از اتاق بیرون کرد و رو به من گفت تو هم نمیخواد ننه من غریبم بازی در بیاری ،تا قابله برسه پاشو راه برو و سریع خودت رو به زمین نزن، به زور از دیوار گرفتم و شروع کردم راه رفتم
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه fqzxlj چیست?