رمان ماهور ۱۴ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۱۴

مرضیه که رفت نفس راحتی کشیدم و از اینکه زری مجبور نبود همچین آدم هفت خطی رو به عنوان هوو تحمل کنه خدارو هزار بار شکر کردم ، با صدای کوبیده شدن در اتاق ارباب به خودم اومدم،


اردلان رو دیدم خواست از پله ها بره پایین که پشیمون شد یه قدم به سمتم برداشت و با نفرت یه نگاه تو صورتم کرد و گفت این نونی بود که تو ،تو سفره ی من گذاشتی و بدبختم کردی،اگه از خر شیطون پایین نیاد ،هر چی دیدی از چشم خودت دیدی، هر چند ترسیدم از تهدیدش،ولی از اونجایی که تو این چند سال ازش شناخت پیدا کرده بودم ، سری تکون دادم و گفتم مگه من گفتم باهاش بریز رو هم ، اینو من آوردم ،پری بیچاره و بقیه رو کی بهت معرفی کرد ،یادته روزی که از بیمارستان برگشتم اینجا به خاطر خطای نکرده چطور منو زیر مشت و لگد گرفتی و از خونه انداختی بیرون ، برای تویی که به زن پاک و مهربونی مثل زری خیانت میکنی و همه هم خبر دارن باید چه مجازات در نظر گرفت؟؟،اردلان با صورت از عصبانیت سرخ شده یه قدم دیگه اومد جلو و خواست بزنه تو گوشم که خان بابا از اتاق اومد بیرون و تو حالت شوک پرسید داری چه غلطی میکنی ،اگه ارسلان بفهمه ،زنده ات نمیزاره، اردلان دستش رو پایین آورد و از پله ها به سرعت رفت پایین، زری اومد کنارمو با نگرانی گفت تو رو خدا به ارسلان خان چیزی نگی،عصبانی میشه باهم دچار اختلاف میشن و خدایی نکرده کارشون به جاهای باریک میکشه، اردلان رو که میشناسی بزرگ و کوچیک حالیش نیست و احترام نگه نمیداره،
گفتم خیالت راحت حرفی نمی زنم، خودم جوابش رو دادم دیگه احتیاج به دخالت ارسلان نیست
خان بابا هم گفت آفرین زن هر حرفی رو به شوهرش نمی زنه و شر رو میخوابونه و دنبال فتنه گری نمیشه
بعد غلام رو صدا زد و گفت قلیونش رو آماده کنه و رفت تو حیاط
زری ازم پرسید به نظرت مرضیه برای همیشه رفت یا دوباره سروکله اش پیدا میشه، گفتم خیالت راحت اون دنبال زمین و ثروتی که قرار بود به اردلان برسه بود،حالا که خان بابا آب پاکیو ریخت رو دستش و قسم خورد که از ارث محرومش میکنه ، دیگه اردلان به کارش نمیاد،همون زمین رو ازش میگیره و میره پی زندگیش
زری با غمی که توی صداش بود گفت خدا کنه سر اردلان به سنگ بخوره و دیگه از این هرز پریدنهاش دست برداره ،بخدا اگه اینطوری پیش بره برای شهین بدبختم اگه بخواد ازدواج کنه ،پیش خانوادا ی شوهرش مایه سرافکندگی میشه
گفتم ،فقط دعا کن مرضیه بتونه زمین رو ازش بگیره تا این بفهمه یه من ماست چقدر کره داره و هر زنی تو نمیشه براش،اونوقت که قدرتو میدونه، زری انشاالهی گفت و بعد هم رفت پیش کوروش و شهین


سه ،چهار ماهی از اون اتفاقات گذشت و مرضیه به راحتی تونست زمینی که اردلان مهرش کرده بود رو ازش بگیره و بعد ازش جدا بشه
و برای اینکه به قول خودش اردلان رو حسابی بچزونه رو حرفش ایستاد و با پسر خان روستای پایین ازدواج کرد و یه عروسی مفصل گرفت و خان بابا رو با تمام خانواده دعوت کرد عروسی ، تا شکسته شدن اردلان رو ببینه،هر چند فقط خان بابا رفت ولی اونشب حال اردلان حسابی گرفته بود و معلوم بود ناراحت
اما زری از همه بیشتر خوشحال بود و حسابی کبکش خروس میخوند و خیالش برای همیشه از جانب مرضیه راحت شد
منم از خوشحالی زری خوشحال بودم و وقتی اردلان با دوستاش رفت بیرون با زری کلی زدیم و با اون شکم گنده و جلو اومدم رقصیدیم ، ولی الان هم بعد از گذشت سالها نمیتونم باور کنم یه آدم مثل مرضیه تا چه اندازه میتونه رنگ عوض کنه و یهو از یه فرشته به شیطان تبدیل بشه و تمام حرمت ها رو زیر پا بزاره و به خاطر مال و ثروت غرور یه مرد رو اینطوری زیر پاهاش له کنه و بره با رقیبش ازدواج کنه
بعد از اون شب انگار اردلان آروم تر شده بود ،کم کم شب نشینی هاش کمتر شده بود و همراه ارسلان و کیوان و کیان به روستا و زمین ها سرکشی میکرد و مشغول کار شده بود و تو دام و دامداری و خرید و فروش حسابی خودش رو سرگرم کرده بود و همگی از این بابت خوشحال بودن و برای دلگرمی بیشترش به کار و زندگی، خان بابا با فروش چند راس دام و چند قطعه زمین تو روستا و پولی که پس انداز داشت، یه قطعه زمین خیلی بزرگ خرید و به قطعه های دویست متری تبدیلش کرد و هر کدوم رو سه دانگ سه دانگ به اسم پسراش و عروساش کرد، پنجاه سال پیش همچین کاری از هر کسی ساخته نبود و با شماتت اطرافیان همراه بود که چرا ارباب الان که خودش زنده اس داره مال و اموالشو حراج میکنه و علاوه بر پسرها به عروسها هم ارثیه میده، ولی ارباب به حرف هیچکس گوش نمیکرد و کاری که خودش می دونست درسته رو انجام میداد، حالا که سهم هر کس رو داده بود تنها ستاره مونده بود، ولی من فکرکردم چون ستاره دختره ،ارباب سهمی بهش نمیده اما یه دهنه مغازه ی بزرگ خرید و به اسم ستاره و خان ننه کرد و با این کارش حق پدری رو تموم کرد
ماچقدر از این همه سخاوت و آینده نگری خان بابا خوشمون اومده بود اون یه مرد به تمام معنا بود که در حین اقتدار ،قلب مهربون و رئوفی داشت و همیشه بهترین تصمیم ها رو میگرفت و نمیذاشت حق کسی پایمال بشه
بالاخره نه ماه بارداری من با تمام استرس ها تموم شد و درد اومد سراغم
 
،ارسلان بدون توجه به جیغ و دادو بد و بیراهایی که خان ننه میگفت و بیمارستان رفتن رو عیب میدونست ،بچه ها رو به زری سپرد و منو به زور سوار ماشین کرد و برد بیمارستانی که دکتر فرهاد یکی از موسسینش بود و بستریم کرد
هنور نیم ساعت نگذشته بود که دردم چند برابر شد و منو بردن تو سالن زایمان
با کمک دکتر ها و رسیدگیشون صدای گریه بچه ام توی سالن پیچید ،دکتر لبخندی زد و گفت خدا یه دختر تپل و خوشگل بهت هدیه کرده ،منم خداروشکر کردم که بعد از دوتا پسر صاحب دختر هم شدم
یک ساعت بعد به بخش منتقلم کردن و به خاطر دکتر فرهاد یه اتاق خیلی تمیز و نور گیر رو بهم دادن که یه تخت بیشتر توش نبود و به قول امروزی ها خصوصی بود
چند دیقه بعد ارسلان به همراه نجمه با یه بقچه لباس برای بچه و یه پاکت آجیل اومد تو، از دیدن نجمه و شعور و درک بالای ارسلان ذوق کردم و اشک شوق ریختم
نجمه اومد کنارمو بهم تبریک گفت و بعد هم دکتر فرهاد همراه پرستار بخش بچه رو آوردن که بهش شیر بدم ، ارسلان یه نگاه بهش کرد و رو به دکتر کرد و گفت چقدر شبیه ماهوره خداروشکر به من نرفته همگی باهم خندیدن ، دخترمو که بغل کردم تمام درد و رنجمو فراموش کردم و محبت عجیبی نسبت بهش تو دلم حس کردم
دو شب بستری بودم و تو این دوروز همسر دکتر هم بهم سر میزد و نمی ذاشت حس غریبی و تنهایی داشته باشم،شبها هم دکتر،
ارسلان رو با اصرار زیاد میبرد خونه ی خودشون
بالاخره دوروز تموم شد و با ارسلانو دخترم از دکتر خداحافظی کردیم و برگشتیم روستا، تو راه ارسلان ازم پرسید دوست داری اسم دخترمون رو چی بزاریم، گفتم فرقی نداره هر چی خان بابا انتخاب کنه من راضی هستم ،ارسلان گفت اسم پسرارو خان انتخاب کرده ،اسم دخترمون رو خودت انتخاب کن، منم به خاطر این بیت از شعر حافظ که همیشه زمزمه میکردم و دوسش داشتم
((ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد،، چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد))اسم شقایق رو انتخاب کردم
خان بابا برای شقایق هم قربونی سر برید ، ولی دیگه جشنی در کار نبود و اسم گذاری خودمونی برگزار شد
بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و جلوی چشمام قد میکشیدن و زندگیمون نسبتا آروم شده بود ، برادرام بهادر و اسماعیل ازدواج کردن و سر و سامون گرفتن و همه چه خوب پیش میرفت تا اینکه شوهر خدیجه،دختر رباب افتاد توی چاه آب و تا مردم بخوان نجاتش بدن بنده ی خدا خفه شد و از دنیا رفت و خدیجه بیوه شد
 
و چون تو این چند سال بچه دار نشده بود ،دوباره برگشت پیش ربابه
خدیجه به خاطر مرگ همسرش چند وقتی گوشگیر بود و با کسی صحبت نمیکرد و حوصله ی هیچکس رو نداشت، اگه سهراب و سیاوش یا شقایق میرفتن پیشش با نیشگونی که ازشون میگرفت اشکشون رو در میاورد،من بهش حق میدادم که اعصاب درست و حسابی نداشته باشه و تا جایی که ممکن بود رعایت حالشو میکردم و بچه ها رو بدون هیچ اعتراضی ازش دور میکردم ، اما سکوت من باعث شد انقدر پر رو بشه که به خودش اجازه بده
سهراب و سیاوشو سر کوچکترین بهونه ای به باد کتک بگیره و اذیتشون کنه ، اوضاع رو که اینطوری دیدم دیگه نمیزاشتم بچه ها برن پیشش و بهشون گفته بودم زیاد دورو بر خدیجه نرن، اینطوری برای همه مون بهتر بود و باعث تشنج و دعوا هم نمیشد
شقایق دو سالش داشت تموم میشدو سهراب و سیاوش هم وارد پنج سالگی میشدن که اهالی روستا از ارسلان خواستن حالا که روستا معلم نداره من به بچه هاشون خوندن و نوشتن یاد بدم ،وقتی ارسلان بهم گفت و نظرمو پرسید انقدر خوشحال بودم که مثل بچه ها پریدم بغلش و صورتش رو بوسیدم،
اتاق پایین خونه که قبلا برای آقا معلم بود رو دوباره آماده کردیم و درس دادن من به بچه ها شروع شد هفت تا شاگرد داشتم سه تا دختر و چهار تا پسر، سهراب و سیاوش و کوروش رو هم با خودم بردمو سر کلاس اول نشوندم و به اونا هم درس میدادم ،روزهایی که شقایق تو کلاس بیتابی میکرد و حوصله اش سر میرفت کوروش بغلش میکرد و میبرد میذاشتش پیش زری، کوروش حسابی هوای شقایق رو داشت و بیشتر از خودم مراقبش بود
درس دادن به بچه ها انقدر برام خوشایند بود که هر روز زودتر از بقیه بیدار میشدم و کارهایی که مربوط به من بود رو انجام میدادم تا مبادا خان ننه ساز مخالف بزنه و مانع درس دادنم بشه،اونم که میدید هیچ خللی تو کارهای خونه پیش نمیاد و همه چی مثل سابق پیش میره ،زیاد گیر نمی داد و اگه هم چیزی میگفت به خاطر ذاتش بود که دوست داشت دیگران رو اذیت کنه و تحمل دیدن خوشی عروس هاش رو نداشت
ولی من دیگه قِلق خان ننه دستم اومده بود و با کار بیشتر و سکوت در مقابلش ،کار خودمو پیش میبردم
یه روز سر کلاس بودم و به بچهای کلاس اولی درس دادم و رفتن تو حیاط بازی کردن ،چند دیقه بیشتر نگذشته بود که کوروش سراسیمه اومد و گفت زنعمو بدو بیا که خدیجه داره شقایق رو میکشه، نمیدونم چطوری دنبال کوروش راه افتادم ،کوروش میدوید و منم پشت سرش، رفتیم ته حیاط
ارباب یه حموم بزرگ درست کرده بود و اهالی خونه آب گرم میکردن و اونجا حمام میکردن، در حمام رو کوروش باز کرد ولی از کسی خبری نبود
 
 گوشه گوشه ی حمام رو نگاه کردم هیچکس نبود ،اما کف حموم خیس بود ،دل نگران از نبود شقایق با تمام قدرت دویدم سمت عمارت ،خان ننه که منو دید از رنگ پریده و صورت نگرانم متوجه حالم شد و پرسید، چیه، چی شده جن دیدی،گفتم شقایق کجاست، صداش نمیاد نگران شدم ،شونه ای بالا انداخت وبه حالت مسخره ای گفت مگه به من سپرده بودیش،من خبر ندارم ازش، نترس اینجا آدم خوار نداریم
بدون هیچ حرفی پا تند کردم و از پله
رفتم بالا ،در اتاق رباب رو باز کردم ، رباب و خدیجه دست پاچه و نگران نگام کردن، خدیجه گفت چیه ؟همینطور سر تو انداختی پایین میایی تو ، طویله که نیست ،گفتم شقایق کو،چکارش کردی ،خدیجه طلبکار زل زد تو صورتمو ،گفت خوردمش، این چه سوالی میپرسی، انقدر کلافه بودم که کنترلمو از دست دادم و جیغ کشیدم، ازت میپرسم شقایق کو، خدیجه از فریادی که کشیدم ترسید ولی خودش رو نباخت ، گفت بشکنه این دست که نمک نداره،از سر و روی بچه ات کثافت میبارید،آب گرم کردم و بردمش حموم، الانم تو اتاق خودتون خوابیده، نمیخواد بیخودی ادای مادرهای مهربون رو در بیاری ،خیلی به فکر بچهاتی ،نمیخواد به بچه های مردم درس بدی ، بشین بچه های خودت رو سروسامون بده
الانم شقایق خوابه نمیخواد بری بچه رو زابراه کنی حرفاش رو باور نکردم، رفتم سمت اتاق درو باز کردم ،خدیجه راست میگفت شقایق خواب بود ،از اینکه به حرف کوروش اعتماد کرده بودم و زود قضاوت کردم ناراحت و پشیمون شدم، با خجالت برگشتم پیش خدیجه و بغلش کردم و ازش حلالیت گرفتم و گفتم یه لحظه کنترلمو از دست دادم منو ببخش، اونم حرفی نزد فقط یه نیشخندی زد و به رباب نگاه کرد ،از اتاقشون اومدم بیرون
دیگه حوصله درس و کلاس رو نداشتم و به کوروش گفتم برو به بچه ها بگو برن خونه هاشون ،امروز تعطیله ،بعد از رفتنشون دوباره بیا بالا باهات کار دارم ، کوروش که رفت برگشتم تو اتاق خودمون،در رو که بستم شقایق با جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شد ، بغلش کردم ،جاش رو خیس کرده بود و تا کمر توی آب بود
گریه میکردو آروم نمیشد،،اتاق رو گذاشته بود رو سرش ،هر کاری میکردم نمی تونستم آرومش کنم ،اصلا سابقه نداشت شقایق به این شدت گریه کنه و ساکت نشه ،همینطور که تو خونه می چرخوندمش،از صدای ضجه هاش خان ننه هم اومد بالا ، اما رباب و خدیجه از اتاق بیرون نیومدن خان ننه گفت چیه چرا اینطوری ضجه میزنه ، گفتم نمیدونم هر کاری میکنم ساکت نمیشه ، خان ننه اومد بچه رو از بغلم گرفت
شقایق از گریه ی زیاد کبود شده بود و دیگه نفسش بالا نمیومد، از نگرانی خودمم پا به پاش گریه میکردم ، خان ننه که از خیسی شقایق چندش شده بود ،گذاشتش زمین،گفت لباسهاش رو عوض کن،شاید خیسِ سردی کرده و دل درد گرفته، رفتم براش لباس آوردم، دستش رو گرفتم بیچاره بچه ام دیگه نفسش در نیومد ،خان ننه هول شد و دوباره بغلش کرد و گفت ،بچه از جایی نیفتاده ، چیزی شده امروز ، گفتم نمیدونم پیش خدیجه بود ،چطور مگه ؟خان ننه گفت این دستش یا شکسته یا از جا دراومده، چون بهش دست که میزنی جیغش در میاد ،به آرومی شلوارش رو در آوردم ،خواستم لباسش رو عوض کنم که دیدم حق با خان ننه اس و بچه تاب و توانش رو از دست داده، به هر سختی بود لباسهاش رو عوض کردم و روسری که رباب سر شقایق کرده بود رو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد و قادر به انجام دادن هیچ عکس العملی نبودم ،خان ننه هم که این وضعیت رو دید رنگ از روش پرید و به سرعت رفت بیرون و خدیجه رو صدا زد ،خدیجه با رنگ پریده و دستپاچه اومد تو اتاق، خان ننه بدون هیچ سوالی یه دونه سیلی محکم خوابوند تو صورتش، خدیجه شروع کرد به کولی بازی در آوردن ،که دوباره چی شده و این عفریته بازم چه پاپوشی برای من و مادرم دوخته،خواهرم و خاله ام صنم تو آتیش سوختن کافی نبود ،باز چه خوابی برامون دیده ،خان ننه که دید خدیجه داره دست پیش میگره،سیلی دوم رو محکم تر خوابوند تو صورتش و گفت خفه شو ، به خان بابا و ارسلان میگم کاری باهات کنن که حتی اسم خودت رو هم فراموش کنی
تو چطور دلت اومد همچین بلائی سر این بچه ی بدبخت بیاری، مگه اون خواهرت نیست ،تو با این کار روی شمر و یزید رو هم سفید کردی، خدیجه خودش رو زد به بی خبری و گفت مگه چکار کردم ،گناه کردم که بردمش حموم ، از این همه سنگدلی و وقاحت حالم بهم میخورد و گریه های بی وقفه ی شقایق هم بدجور دلم رو به آتیش میکشید، کوروش رو که شاهد تمام ماجرا بود و حالا با چشمهای اشکبار داشت ما رو نگاه میکرد،آروم صدا کردم و در گوشش گفتم بره دنبال ارسلان و بهش بگه حال شقایق خوب نیست و سریع خودشو برسونِ
دیگه از این زندگی و آدمهای این خونه خسته شده بودم ،من و بچه هام بین این همه آدم که سراسر کینه بودن و دلشون از سنگ
امنیت جانی نداشتیم، هر چیزی برام قابل تحمل بود الا بازی با جون بچه هام که تمام دلخوشی من توی زندگی بودن
رباب هم کنار خدیجه ایستاده بود و به شقایق که از گریه کبود شده بود نگاه میکرد و میگفت حتما جن به بچه دست زده
 
 و بچه رو دیونه کرده ،بخدا خدیجه کاری نکرده، الکی بهش تهمت نزنید، خان ننه که تو این چند سال همیشه هوای رباب و بچه هاش رو داشت و از گل نازک تر بهشون نمی گفت، با عصبانیت گفت فقط دهنتو ببند و خفه شو، این بچه دستش شکسته و یه دسته از موهای سرش از ریشه کنده شده و جاش زخم شده، پشت سرش کبوده ،همه ی اینها کار جن بوده، ببین میتونی رو دختر ارسلان عیب بزاری و توی روستا چو بندازی که دختر ارسلان خان جنیِ، تمام اینها کار دختر احمق و عقده ی توئه، اونها باهم بحث میکردن و رباب گریه میکرد و میخواست دخترش رو تبرئه کنه و هیچ جوره زیر بار کاری که دخترش کرده بود نمی رفت و منو مسبب این اتفاق می دونست و میگفت ماهور این کارو کرده که من و دخترامو بیشتر از این از چشم ارسلان و اهالی این خونه بندازه ،بعد رو به من گف بچه تو دست مایه کردی که به هدفت برسی و حالا هم که رسیدی ،خوشحال باش
درکی از حرفاش نداشتم و فقط دعا میکردم هیج اتفاقی برای شقایق نیفتاده باشه و همه چی با آوردن یه شکسته بند ختم به خیر بشه و خدایی نکرده شقایق دچار معلولیت نشه
صدای ارسلان که سهراب و سیاوشو صدا میزد توی سالن عمارت پیچید و به وضوح رنگ پریدگی و لرزی که تو بدن خدیجه و ربابه افتاد رو دیدم
ارسلان سراسیمه اومد بالا و گفت این بچه چشه،صداش تا اون ور عمارت میاد،بعد منو نگاه کرد و گفت تو چته،این چه حال و روزیه
منم بدون ملاحظه و پنهون کاری همه چیز رو تعریف کردم و بعد با چشم های اشکبار ازش خواستم یه فکری به حال بچه ام بکنه، ارسلان صورت مردونه اش از عصبانیت سرخ شده بود و وقتی شقایق رو دید دیگه خونش به جوش اومد و کمربندش رو باز کرد و افتاد به جون رباب و خدیجه ، صدای گریه ها و التماس هاشون انقدر بلند بود که خان بابا و زری و بقیه اهالی خونه رو جمع کرد با صدای داد خان بابا ارسلان دست از زدن برداشت ،خان بابا رو به ارسلان گفت اینجا چه خبره ،کل خونه رو گذاشتین رو سرتون،من همیشه تو صبر و حوصله و منطق تو رو برای بقیه مثال میزدم واقعا ازت انتظار نداشتم دست رو زن و دختر داغدارت بلند کنی ، ارسلان گفت این دختر من نیست ببین چه بلائی سر شقایق آورده، به نظرتون این آدمِ ،کی دلش میاد با یه بچه ی دوساله همچین کاری کنه، خدیجه که دید خان بابا ازش طرفداری میکنه ،گفت بخدا خان ،من میخواستم برم حموم که دیدم شقایق تو حیاطِ ،لباس و سرو روش خیلی کثیف بود با خودم ببردمش حموم ،همینطور که مشغول شستنش بودم ،یهو صابون رفت زیر پاش و باعث شد لیز بخوره منم خواستم دستش رو بگیرم که یهو موهاش اومد تو دستمو ناخواسته کنده شد
 
 و دوباره پرت شد روی زمین، ارسلان گفت خفه شو دختره ی عوضی و عقده ای، فکر کردی ما بچه ایم و این چرت و پرتها رو باور میکنیم، رباب گفت آره جایی که ماهور هست ،حرفهای ما دروغه و فقط ماهور راست میگه،ارسلان گفت آخه بچه ی دو ساله چطوری روی یه سطح سیمانی لیز میخوره،توی اون حموم اگه روغن هم بریزی بازم لیز نیست،حداقل فکر میکردی یه دروغ بهتری میگفتی
خان بابا هم معلوم بود حرفهای خدیجه رو باور نکرده، اما برای خوابیدن شر گفت ،بسه دیگه حتما راست میگه، الانم برید شکسته بند رو بیارد دست بچه رو نگاه کنه، ارسلان گفت احتیاج به شکسته بند نیست، ماهور آماده شو ببریمش شهر ،وقتی هم برگشتم دیگه نمیخوام رباب و این عفریته ی هفت خط اینجا باشن،خان گفت تو بزرگی کن و ببخش ،حتما بچه بازیگوشی کرده تو حمومو کنترلش از دست خدیجه در اومده، ربابه خواست چیزی بگه که کوروش گفت ، خدیجه دروغ میگه ،اصلا شقایق نیفتاد، من صدای گریه اش رو شنیدم و رفتم طرف حموم ،دیدم که خدیجه موهای شقایق رو گرفته و میکوبه به دیوار و بعد هم بلندش کرد و محکم انداختش رو زمین
منو که دید فرار کردم، ارسلان یه نگاه به خدیجه کرد و گفت این چی ،اینم دروغ میگه، این حرفها رو هم ماهور یاد این داده، تو به همین مادر بد ذات و همون خاله ی هرزه ات رفتی و فکر میکنی با اومدن ماهور در حق شما ظلم شده ،در حالی که به ماهور ظلم شده که مجبور با منی که همسن پدرشم زندگی کنه و یه عده آدم عقده ای و پر از کینه رو تو این خونه تحمل کنه ،بعد چرخید سمت خدیجه و موهاش رو گرفت و محکم پرتش کرد سمت پله ها ،اما تو آخرین لحظه تونست از نرده ها بگیره و مانع افتادنش شد
صدای گریه شقایق دوباره بلند شد
ارسلان آروم بغلش کرد و گفت من میرم پایین ،تو هم سهراب و سیاوش رو آماده کن، با خودت بیارشون،خان ننه که تا الان ساکت بود گفت اون دوتا رو کجا میبرید، بزار بمونن، من خودم مواظبشونم، اونجا دست و پاگیرتون میشن
ارسلان گفت بچه های من با وجود این ابلیس ها تو این خونه امنیت ندارن و جونشون در خطره
خان ننه هر کاری کرد ارسلان قبول نکرد و توی گریه و ضجه ی شقایق سوار ماشین و راهی شهر شدیم
مثل همیشه دکتر فرهاد بود که به دادمون رسید ،بجه ها رو گذاشتیم پیش همسر دکتر
و با خودش همراه شدیم ما رو برد پیش یه دکتر جراح ارمنی که تو کارش خیلی ماهر بود
با دیدن شقایق و معاینه اش آهی کشید و گفت این طفل معصوم رو چکار کردید این چه حال و روزیِ،کی این بلا رو سرش آورده، ارسلان که خجالت زده بود سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
،منم تنها کاری که ازم ساخته بود گریه کردن بود ،دکتر فرهاد گفت یه از خد ا بی خبر سر یه خصومت شخصی این بلا رو سر بچه در آورده، چشمهای دکتر گرد شده بود و با همون لهجه ی شیرین گفت همچین آدم پستی رو باید تو بیمارستان روانی بستری کرد اون حتما یه بیمار خطرناک و زنجیریِ، خلاصه دکتر گفت دست این بچه با گچ گرفتن درست نمیشه و باید عمل بشه ،دکتر فرهاد که به تشخیص دکتر ارمنی ایمان داشت ، بدون هیچ حرفی و پرسیدن نظر ما برای فردا وقت عمل گرفت، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و کلی نذر و نیاز کردم که شقایق هر چه زودتر حالش خوب بشه و عملش موفق باشه، دکتر گفت اگه دست دست کنید احتمال آسیب به رگها و تاندول های دست هست که شاید باعث لمس شدن انگشتاش بشه
بالاخره شب رو به هر سختی بود سپری کردیم ، شقایق رو بردن اتاق عمل ، یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون،توی حیاط بیمارستان فقط دعا میکردمو اشک میریختم،ارسلان گفت نگران نباش ،فرهاد خیلی از کار این دکتر مطمئنِ و میگه به پنجه طلا معروفه
گفتم دلواپسی برای حال شقایق دوساله ام که باید کلی درد بکشه تا خوب بشه یه طرف ، نگرانی و استرسی که من چند سال تو عمارت تحمل میکنم و هیج وقت هم تمومی نداره یه طرف، اون از بلائی که ،صنم سرم آورد و تا پای مرگ رفتم و بچه ی تو شکمم رو از دست دادم، اینم از حال روز الانم ، اصلا دوست ندارم اینو بگم ولی من دیگه حالم از اون عمارت و زندگی تو اون خونه بهم میخوره،چرا نباید هیچ وقت رنگ آرامش رو ببینیم و یه شب بی استرس سر رو بالشت بزاریم، ارسلان آهی کشید و گفت خوب میگی چکار کنم،پدر و مادرمو سر پیری ول کنم به امون خدا و تنهاشون بزارم، همینطور که گریه میکردم گفتم من دیگه طاقت یه توطئه و مصیبت دیگه رو ندارم ،تو رو خدا یه فکر درست و حسابی کن ،ارسلان گفت ربابه رو طلاق میدم ،با یه خونه ی جدا از عمارت میگیریم براش تا با خدیجه و اسما بره اونجا زندگی کنه،اینطوری از شرش خلاص میشی، من دلم نمی خواست برگردم ولی نمی تونستم رو حرف ارسلان هم حرف بزنم
پس تو سکوت به اشک ریختنم ادامه دادم و زیر لب آیه الکرسی رو دعاهایی که بلد بودم زمزمه میکردم و از خدا میخواستم حال شقایق خوب بشه و من به راحتی از شر این خانواده ی کینه توز راحت بشم
عمل شقایق تموم شد و منتقلش کردن بخش ،بیچاره بچه ام از کتف تا نوک انگشتاش رو بانداژ کرده بودن و آتل بسته بودن ،دلم براش کباب شد ،آخه این بچه چه گناهی کرده بود که باید تاوانِ به این سنگینی پرداخت کنه، ارسلان حال خرابمو که میدید شرمنده میشد
 
،ولی شرمندگی اون برای من فایده ای نداشت و کم کم داشتم ازش سرد میشدم و احساسی که بهش داشتم رو از دست میدادم،اون میتونست این مشکل رو حل کنه ولی انگار چسبیده شده بود به اون روستا
زندگی و زنده بودن و امنیت ما براش اولویت نبود،
از اون روز تصمیم گرفتم تغییر کنم و بشم یه آدم دیگه
کسی که برای حفظ زندگیش و بچه هاش بجنگه و دیگه سکوت نکنه ،باید تغییر رویه میدادم و از اون ماهور ساده و مهربون و با گذشت فاصله میگرفتم و میشدم یکی مثل خودشون تا بتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون
اون روز تو بیمارستان موندنم و قرار شد برای مراقبت بیشتر و مشخص شدن نتیجه ی عمل شقایق یک هفته بستری باشه، شبانه روز توی بیمارستان کنار شقایق بودم و سهراب و سیاوش هم تو خونه دکتر فرهاد بودن و با بچه های دکتر حسابی دوست شده بودن و سرشون گرم بود، ارسلان هم که نمی خواست سربار دکتر و خانواده اش بشه ،به بهونه کار داشتن رفت روستا و قرار شد دو روز بعد برگرده، روزی که ارسلان نبود همسر دکتر فرهاد که برای ملاقات شقایق اومده ،یه نگاه به چهره زیبا و معصوم شقایق کرد و گفت ،واقعا باورم نمیشه یه خواهر همچین بلائی سرش خواهرش بیاره ،آخه مگه ممکنِ، من که دلم از همه جا پر بودو شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن باهمسردکتر فرهاد که اسمش شهلا بود
اون هر دیقه بیشتر چشماش گرد میشد و با ناباوری به حرفام گوش میداد، حرفام که تموم شد اشکی رو که از گوشه ی چشمش جاری بود با دستمال نخی گلدوزی شده اش پاک کرد و گفت ،فکر نمی کردم ارسلان خان انقدر بی فکر باشه،فرهاد همیشه از عقل و درایت و مردونگی ارسلان خان تعریف میکنه، یه جورایی شوهر من مُرید شوهر توئه
گفتم ارسلان خودش خوبه و واقعا مَرده و چیزی از مردونگی کم نداره ،اما چون پسر ارشده خانوادَشه ،نمیتونه رو حرف اونا حرف بزنه یا بخواد یه زندگی مستقل تشکیل بده و از اونا دور بشه،اون بیچاره هم تو بد موقعیتی گیر کرده و نمیتونه یکی رو انتخاب کنه، اگه ارسلان از اون روستا بیاد بیرون ،برای ارباب خیلی بد میشه و مردم پشت سرش حرف میزنن و عزت و اعتبارش میره زیر سوال
همسر دکتر گفت یعنی اعتبار پدرش مهم تر از زندگی خانوادشِ،من امروز با فرهاد حرف میزنم که ارسلان رو متقاعد کنه یه مدت بیاید با ما زندگی کنید تا وقتی زمینی که گفتی رو ارسلان شروع به ساختن کنه و برید تو خونه ی خودتون ،لبخند تلخی زدمو گفتم ارسلان قبول نمیکنه،اون خانواده اش رو تنها نمیزاره
شهلا گفت
گفتنش ضرر نداره ،اون و فرهاد حرف هم رو بهتر میفهمن و همدیگرو خیلی قبول دادن

ازش تشکر کردم و گفتم امیدوارم قبول کنه و من از شر اون خونه و روستا خلاص بشم
یک هفته تموم شد و دکتر دوباره شقایق رو معاینه کرد و گفت عمل خوب بوده و میتونه مرخص بشه ،اما دوهفته ی دیگه باید دستش بانداژ شده بمونه و با آتل باشه تا همه چی با موفقیت تموم بشه و مشکلی براش پیش نیاد
اون روز دکتر فرهاد اومد بیمارستان دنبالمون و گفت ارسلان دو سه ساعت دیگه میرسه ، الانم میریم خونه ی ما تا بیاد
بعد از یک هفته موندن شبانه روزی تو بیمارستان، وقتی سهراب و سیاوش رو دیدم باورم نمیشد اینا همون بچه های آفتاب سوخته و همیشه خاک و خولی هستن،شهلا خانم حسابی بهشون رسیده بود و جفت بچه های خودش براشون لباس خریده بود و کاملا مثل شهری ها شده بودن،انقدر از این همه لطف شرمنده شده بودم که نمیدونستم چطوری از خانواده ی با محبت دکتر باید تشکر کنم و این لطفشون رو جبران کنم، حتی شهلا خانم وقتی نجمه اومده بود دنبال بچه ها ،قبول نکرده بود بچه ها رو باهاش همراه کنه و مثل یه خواهر مهربون ازشون مراقبت کرده بود
شهلا برام کنار شقایق رختخواب پهن کرد و یه دست لباس و یه حوله داد بهم و گفت یه دوش بگیر و بعد یه کم استراخت کن تا ناهار آماده بشه ،این چند روز حسابی خسته شدی و دیگه رنگ به رو نداری ، دوباره با شرمندگی تشکر کردم و راهی حموم شدم ،از اینکه یک نفر مثل خدیجه و ربابه بد ذات باشن و یک نفر هم مثل دکتر و خانواده اش انسانهای واقعی ،آدم رو به فکر وا میداشت که این همه تضاد و اختلاف برای چیه، ولی من به این نتیجه رسیدیم که همیشه خوبیه که می مونه و ظلم و بدی پایدار نیست
بعد از حموم کنار شقایق دراز کشیدم و برای دو ساعت راحت ترین خواب این چند سال گذشته رو تجربه کردم
وقتی بیدار شدم ،پرده رو زدم کنار دیدم که ارسلان اومده و با دکتر مشغول صحبت هستن، دکتر صحبت میکرد و ارسلان در سکوت به حرفاش گوش میکرد مطمئن شدم که شهلا خانم باهاش صحبت کرده و اون سعی در راضی کردن ارسلان برای موندن داره
از پنجره فاصله گرفتم ،برگشتم پیش شقایق،اونم بیدار شده ،با احتیاط بغلش کردم و رفتم پیش شهلا خانم،سفره ناهار رو پهن کرده بود و مشغول بافتنی کردن بود
یه نگاه مهربون بهم کرد و پرسید خوب خوابیدی،لبخندش رو با لبخند جواب دادم و گفتم عالی بود،خداروشکری گفت و رفت بچه ها رو صدا زد ،دکتر و ارسلان هم همراه بچه ها اومدن داخل هال
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه bbwokc چیست?