رمان ماهور ۱۸ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۱۸

بدون اینکه حرفی بزنم دست بچه هامو گرفتم و رفتم بالا


ولی تا خود صبح از اداهای خان ننه و فکر کردن به سرانجام زندگیم خوابم نبرد
فردا زودتر از همیشه با سردرد شدید مشغول ادامه کارهای باقی مونده شدم ،تا زودتر به زندگیم سر و سامون بدم
بچه ها که بیدار شدن صبحونه رو آماده کردمو بعد هم روی چراغ خوراک پزی ناهار مو بار گذاشتم
تا جایی که میتونستم خودمو مشغول کردم، نمیخواستم فکر و خیال کنمو خودمو آزار بدم ولی تصمیم داشتم ارسلان که اومد بهش قول و قراری که داشتیم رو گوشزد کنم و ازش بخوام برای ربابه و دخترش خونه ی جدا بگیره و مثل اوایل ازدواجمون یک روز پیش من و بچه هاش باش و یک روز هم پیش رباب و دختراش، ولی این جا و تو این خونه نباشن که بودنشون هم از لحاظ روحی هم روانی واقعا آزارم میاد و با دیدنشون صحنه ی سر و دست شکسته و زخمی شقایق میومد جلوی چشمم و می ترسیدم دوباره این اتفاق ها تکرار بشه
تا ظهر از ارسلان خبری نشد
دستشویی ته حیاط بود به بهونه ی دستشویی رفتم که دیدم رباب از حموم که گوشه ی حیاط بود و کنار سرویس بهداشتی در اومد ،یه لبخند مصنوعی زد و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت بنده ی خدا ارسلان خان انگار این چند وقت خیلی تو فشار بوده و خسته اس که الان این همه با آرامش خوابیده ،هر چند میتونه یه دلیلشم این باشه که تا دیر وقت بیدار بودیمو ،الانم اومدم خودم حموم کردم و برای ارسلان خان هم گرمش کردم که بیدار شد دوش بگیره ،چون هر دومون حموم لازم بودیم
وای که چقدر چندشم شد از طرز حرف زدنو جار زدن روابط خصوصیش به خاطر ناراحت کردن و آزار دادن من
هیچ واکنشی نشون ندادمو رفتم سمت دستشویی ،که دوباره گفت خدا به خان ننه عمرو سلامتی بده که انقدر فهم و شعور داشت که بفهمه ارسلان شوهر منم هست و چقدر دلتنگش بودم
سری تکون دادمو هیچی نگفتم و رفتم داخل دستشویی
انقدر منتظر شدم تا رباب از پله ها بره پایین و دوباره نبینمش
صدای پاش که قطع شد سریع رفتم بالا
بچه ها گرسنه بودن ،سفره رو پهن کردمو
صداشون کردم و دور هم نشسته بودیم که صدای ماهور ماهور گفتن ارسلان پیچید توی خونه، به پاش بلند شدم ،یه نگاه به صورتم کرد و گفت چی شده ،گفتم یه کم خسته ام و دیشب چون جام عوض شده بود تا صبح این پهلو اون پهلو شدمو خوابم نبرد
گفت آره منم تا صبح نخوابیدم و بعد از اذان صبح خوابم برد


بعد از ظهر بچه ها رو خوابوندم و رفتم که با ارسلان صحبت کنم و بهش بگم من از این وضعیت راضی نیستم ،استکان چایی رو گذاشتم تو سینی که یهو بی هوا در اتاق باز شد و خان ننه تو چهار چوب در ظاهر شد
از دیدنش تعجب کردم
بعد هم صدای زری اومد که داشت به ننه تیکه مینداخت و به کوروش میگفت هر جا رفتی اول در بزن و منتظر باش درو برات باز کنن همینطوری نری تو
خان ننه اما بی اهمیت به زری اومد رفت کنار ارسلان و به پشتی تکیه زد،سلام و خوش آمد گویی کردمو دوباره برگشتم و با سینی چای اومدم کنارشون
خان ننه رو به کوروش گفت برو رباب رو هم صدا بزن ،بیچاره چقدر تو اون تاریکی و نم زیر زمین بشینه،کوروش رفت و خان ننه یه نگاه به دور و اطراف کرد رو به ارسلان ادامه داد بخدا انصاف نیست
اگه بخوای سنت پیغمبر رو هم در نظر بگیری باید عادلانه رفتار کنی و بین هیچکدوم فرق نزاری
آخه این عادلانه نیست که اون بدبخت تو اون دخمه باشه
ارسلان گفت میگی چکار کنم ،میخوای ما با چهار تا بچه بریم پایین اون بیاد بالا زندگی کنه،خان ننه آهی کشید و گفت به خاطر خودت میگم چون من بهتر از هر کس دیگه ای تو رو میشناسم که چقدر خدا و پیغمبر برات مهمه و نمیخوام آخرتت رو به این دنیا بفروشی، چند روز دیگه برای دخترات خواستگار میاد به نظرت خودت بد نیست ،بعدا نمیزنن تو سر بچه هات که مادرت تو یه زیر زمین نمور زندگی میکرد
ارسلان گفت خوب اونوقت مهمونها میان بالا
بعد هم زیر زمین به اون خوبی و بزرگی چه ایرادی داره
خان ننه یه نگاه به من کرد و رو به ارسلان گفت مبادا بخوای با حرف این و اون ،این زیر زمینم ازشون بگیری ها ،اونوقت که دیگه بچه هات نمیتونن پیش فامیل شوهر سر بلند کنن
ارسلان حرفی نزد و تو سکوت منو نگاه میکرد ،منم سینی رو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، خودمو با کار سرگرم کردم که ربابه و دختراش هم رسیدن
آشپز خونه دیوار داشت و مثل الان اپن نبود
منو نمیدیدن و توش راحت بودم
خان ننه همینطور مشغول پچ پچ بود و هر از چند گاهی هم به خاطر من با صدای بلند میخندید، ولی برای من بی اهمیت بود و اصلا مهم نبود
ربابه اومد تو آشپزخونه و رفت سر جاظرفی و چند پیاله برداشت و پر خشکبار کرد و طوری که دیگران بشنون گفت ماهور ،از خان ننه عزیز تر که نداریم ،اینا رو قائم کردی برای کی،خان ننه نخوره کی بخوره،آروم بهش گفتم این جا خونه ی منه و فضولیش به تو نیومده، برای هر کس که دلم بخواد میارم ،پاچه خواری برای خان ننه که یه روز اینوری و یه روز اونوری فایده نداره


ربابه بی اهمیت و بی خیال پیاله ها رو برداشت و رفت کنار خان ننه نشست ،خان ننه هم مثل همیشه خودش رو لوس کرده بود و هر از گاهی یه نگاه چپ چپ به من مینداخت و از رباب که براش پسته و بادوم مغز میکرد تشکر میکرد و میگفت اگه تو این چند سال تو نبودی معلوم نبود چه بلائی سر من میومد، الانم تو اون خونه احساس دلتنگی میکنم ، این دوروزم که ارسلان اینا اومدن نمیتونم تو خونه بند بشم، رباب با ادا و اطوار گفت چون ارسلان خان پسر بزرگته بهش بیشتر وابسته هستی ، بعد رو کرد به ارسلان و گفت تو رو خدا خونه ی خان ننه رو بده اجاره تا اونجا تنها نباشه و بیاد همین جا با من زندگی کن
خدیجه و اسما هم که شوهر کنن من تنها میشم
از شنیدن این حرفها داشتم شاخ در میآوردم الان دلیل قوربون صدقه رفتن های خان ننه و مظلوم نمایی ربابه رو می فهمیدم اونها دوباره کمر به بدبخت کردن من بسته بودن و تلاش داشتن تا بازم دورهم جمع بشن و روزگار منو بچه هامو سیاه کنن
زری هم منو نگاه میکرد و حرص میخورد ولی از ترس خان ننه نمی تونست حرفی بزنه
منم تو سکوت داشتم به حرفشون گوش میکردم که خان ننه گفت رباب جان من نمیخوام مزاحم زندگی شما بشم ،دیگه آفتاب لب بومم و دلم نمیخواد ارسلان بیچاره تو زندگیش دچار مشکل بشه ،چون فکر نکنم بقیه راضی به اومدن من باشن
ارسلان بادی به غبغب انداخت و گفت مگه من مرده باشم که تو بخوای تو اون خونه تنها زندگی کنی،مردم پشت سرمون چی میگن ، نمیگن با چهار پسر مادرشون تو خونه تک و تنها مونده،ارسلان که حرف میزد مادرش شروع کرد به گریه کردن و برای ارسلان دعا کردن که خدا از بزرگی کمت نکنه ،به خاک دست بزنی طلا بشه ،اگه تو و رباب نبودید من باید چکار میکردم
داشتم منفجر میشدم و دیگه سکوت رو جایز ندونستم و اینو خوب درک میکردم جمع شدن خان ننه و رباب و خدیجه یعنی نابودی زندگی من
همینطور که داشتم با استکان چایی بازی میکردم ، رو کردم سمت ارسلان و گفتم ای کاش خان بابا هیچوقت از این دنیا نمی رفت اون یه آدم با فهم و شعور بود که همیشه طرف حق بود و هیچوقت ندیدم مثل بعضی ها بزنه زیر قول و قرارش
ای کاش پام می شکست و تو همون روستا موندنم
من اومدم اینجا که بچه هام آینده ی خوبی داشته باشن و خودمم یه زندگی آروم و بدون استرس داشتم و نیاز نباشه بچه هامو تو خونه حبس کنم از ترس اینکه مبادا بلائی سر شون بیاد
اون روزها که خواهر رباب و خودش برام نقشه کشیدن و بهم تهمت هرزگی زدن یادمم نرفته


روزی که جسم نیمه جون شقایق رو که تمام بدنش کبود بود و سر و دستش شکسته بودو رسوندم دکتر و چند هفته اسیر خونه دیگران و بیمارستان بودم تا حالش خوب بشه شاید از ذهن شما پاک شده ولی من یادم نرفته
حالا هم نمیخواد به خاطر آزار و اذیت منو نقشه های توی سرتون بهم تعارف تیکه پاره کنید، مگه نمگید،پایین نمور و تاریک و دلگیره،پس بهترین راه اینه که رباب و دختراش برن با خان ننه زندگی کنن ،تا هم ننه از تنهایی در بیاد هم رباب از این زیر زمین نمور راحت بشه
بعد در حالی که دیگه هیچی برام مهم نبود و جونم به لبم رسیده بود ادامه دادم اون روز که اون بلا رو خدیجه سر شقایق آورد ارسلان قول داد که از رباب جدا بشه ولی من خر دلم نیومد رباب آواره بشه و گفتم براش خونه ی جدا بگیر، جایی دور از من ،
مثل سابق یه روز پیش منو بچه هام باش و یه روز پیش رباب تا حق هیچ کس ضایع نشه
من نیومدم توی این شهر غریب و بی دروپیکر که دوباره اون روزها برام تکرار بشه و با دلهره زندگی کنم
من همه ی حرفهایی که باید میزدمو زدم
از جام بلند شدم و خواستم برم سمت اتاق که صدای های های گریه کردن رباب و جیغ های پی در پی خان ننه که منو بچه هامو نفرین میکرد سرجام میخکوبم کرد
رباب رو به ارسلان گفت دستت درد نکنه که بعد از مرگ خان اینطوری حرمت ننه رو حفظ کردی ،تا سایه ی خان بابا رو سر ننه بود هیچکس جرات بی احترامی بهش رو نداشت ولی حالا چی

خان ننه گفت ول کن این عفریته یه جادوگره، بیچاره بچه ام گرفتار شد ،خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه که اینطوری اینو انداخت تو هچل، آخه یکی نبود بهش پسرای خودت چه گلی به سرت زدن که دنبال وارث برای این بدبخت بودی، بعد شروع کرد به گریه کردن و چادرش رو انداخت روسرش ،رباب و دختراش رفتن افتادن به دست و پاش که ما نمیزارم اینطوری از اینجا بری ،مگر اینکه از روی جنازه ی ما رد بشی
خان ننه هم با گریه و ضجه و مظلوم نمایی گفت اختیار این خونه تو دست ‌یه مرد نیست و همه چی افتاده دست این مار خوش خط و خال ،بیچاره ارسلان از خودش اختیار نداره و من برای عاقبتش ناراحتم ،من میرم که این راحت اینجا جولان بده
گفتم من قصد بی احترامی نداشتم هر وقت هم به عنوان مهمون بیاد اینجا قدمتون روی چشمم
ولی کشش زندگی یکجا رو ندارم دیگه
خان ننه رو کرد به ارسلان و گفت تحویل بگیر زنت میگه یعنی از همین الان مادرت رو ول کن تا تو تنهایی خودش بمیره،ارسلان بلند شد دست مادرش رو گرفت

و گفت بیا بشین این کارا چیه، هنوز نرسیده این همه بلوا به پا کردید بسه دیگه تمومش کنید ،بخدا تو این دوروز خسته ام کردید،تا کی باید بین شما کشمکش باشه ،چرا نمی تونید باهم تو صلح و آرامش زندگی کنید ،من که برای هیچکدومتون کم نذاشتم
بعد رو کرد به منو ادامه داد اونوقت گفتم طلاقش بدم گفتی گناه داره ،دلت نمیخواد آواره بشه و بچه هاش بی مادر بشن
قبل از اینکه من چیزی بگم خان ننه گفت آخه پسر تو چرا انقدر ساده‌ای، بیشتر از پنجاه سال با پدرت زندگی کردم به زن جماعت رو نمی داد و همیشه اون کاری که خودش می دونست درسته انجام میداد،الان تو فکر میکنی ماهور دلش برای رباب سوخته که گفته طلاقش نده،نه عزیزم اون به فکر خودش بوده که مبادا مسئولیت اسما بیفته گردنش و از رفاه و آسایش خودش و بچه هاش کم بشه
الانم چون پشتش به تو و اون زمینی که خان بدبخت به نامش زده گرمه اینطوری دور برداشته و مادر و بچه هاتو میچزونه و بی احترامشون میکنه
گفتم من به کسی بی احترامی نکردم فقط خواستم قول و قراری که ارسلان خان باهام گذشته بود رو بهش یادآوری کنم ،بخدا دیگه خسته شدم از متلک شنیدن و تیکه بارم کردن و سکوت کردن در مقابل همه بیشتر از ده سال من عروس شما شدم و یه روز خوش ندیدم
خان ننه اومد جلو و گفت چکارت کردیم فکرشو میکردی از جایی که یه لقمه نون برای خوردن پیدا نمیکردی بیایی برسی به همچین جایی
بعد خیلی آروم گفت من میخواستم برم حالا که انقدر زبونت دراز شده کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی ،همین که خواستم جواب بدم یه ناله ی بلندی کردی و یهو بیهوش شد،ارسلان و بقیه انقدر هول کرده بودن که انگار اولین باره همچین نمایشی بازی میکنه، هر کاری میکردنو صداش میزدن چشماش رو بسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد، رباب و دختراش ضجه میزدن و اشک میریختن،تو این بین هم هر از چند گاهی میگفتن اگه بلائی سرش بیاد چطوری میخوای تو روی بقیه نگاه کنی ،جواب پسرهاشو چی میدی ، یعنی خان ننه انقدر بار اضافی بود که نتونی باهاش کنار بیایی،مشکلت اگه ما بودیم قبل از اومدن می گفتی از اینجا می رفتیم، فکر میکردیم بابا همون طور که پدر بچه های توئه،پدر ماهم هست و خواستیم نزدیکش باشیم ،بالاخره با داد ارسلان همه ساکت شدن و ارسلان خان ننه رو کول کردو برد گذاشتش تو ماشین ،رباب هم چادر انداخت رو سرش و باهاشون رفت ،خدیجه و اسما هم رفتن پایین
زری که از ترس تا اون لحظه تو شوک بود ،خونه که خلوت شد پرسید وااای ماهور چکار کردی،

 چطوری جرات کردی این حرفها رو بزنی بخدا من تا مرز سکته رفتم و برگشتم
خودمم حالا دیگه احساس خطر میکردم و با تهدید خان ننه ترسیده بودم و گفتم نمیدونم بخدا دیگه خسته شدم مرگ یه بار شیون یه بار،بزار هر چی میخواد بشه
هر سری یه نقشه ای برام میکشن
زری گفت میفهمم قبل از اینکه شما بیاید
رباب مثل کلفت برای خان ننه کار میکرد و هر روز براش آرزوی مرگ میکرد
نمیدونم چی شد که یهو انقدر راحت رنگ عوض کرد خان ننه این همه عزیز شد
گفتم فقط به خاطر اینکه نزارن یه آب خوش از گلوی من پایین بره دست به یکی کردن
ای کاش میدونستم چه دشمنی بامن دارن، مگه من به خواست خودم شدم زن ارسلان بعد منم یه عروسم ،رباب هم یه عروس چرا خان ننه فقط با من لجِ و از من بدش میاد
زری گفت چون ارسلان خان خیلی دوست داره و همیشه ازت طرفداری میکنه و بعدشم اینکه تو خان ننه رو یاد عشق اول خان بابا میندازی
گفتم بابا این کینه ی مسخره چیه که باعث زندگی من شده اون دوتا هر دو به رحمت خدا رفتن و هیچکدوم نیستن ،گناه من این وسط چیه که شبیه نشون کرده ی اربابم
خلاصه با زری کلی حرف زدم و هر لحظه که می گذشت بیشتر از قبل دچار استرس میشدم،زری بلند شد و گفت برم که قبل از اومدن اردلان خونه باشم این روزها دوباره سگ شده و هر لحظه دنبال به بهونه میگرده برای دعوا، اگه ازشون خبری شد سهراب رو بفرست به منم خبر بده که دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
زری رفت و منم یه گوشه نشستم و شروع کردم برای بخت خودم گریه کردن
شب شد و از ارسلان و بقیه خبری نشد تا آخر شب مثل مرغ سرکنده بودم و همش فکرهای بد میومد سراغم و می گفتم نکنه به هوش نیاد و منو مسبب مرگش بدونن ،اونوقت باید چکار کنم و عاقبتم چی میشه
چند باری سهراب و سیاوش رو فرستادم تو کوچه و جلوی در خان ننه تا ببینن اومدن یا نه ،ولی هر بار نا امید نگام میکردن و معلوم بود هیچ خبری ازشون نیست
اون شب در بیخبری و استرس صبح شد ،با صدای بسته شدن در از جا بلند شدم سریع پرده رو کنار زدم ولی کسی تو حیاط نبود ،گفتم حتما خدیجه و اسما بودن که رفتن خونه ی خان ننه وگرنه این وقت صبح کجا رو داشتن که برن
رفتم پایین و اسما رو صدا زدم هیچ جوابی نیومد، چند بار زدم به شیشه که خدیجه با صورت بزک کرده و بدنی برهنه که سعی داشت زیر چادر برهنگیش رو پنهون کنه روی پله ها ظاهر شد ،از دیدنش تعجب کردم اونم که تعجب منو دید گفت چیه کار داشتی ،گفتم نه در بسته شد فکر کردم از ارسلان خبری شد

،دیدم که کسی نیست فکر کردم شما رفتین بیرون خواستم مطمئن بشم که کسی خونه نیست،بعد همینطور که میخواستم به داخل سرک بکشم و سر از کارش در بیارم پرسیدم اسما خوابه،با اخم گفت نخیر دیشب دلتنگ و نگران خان ننه بود فرستادمش خونه ی عمو اردلان تا با شهین باشه بی تابی نکنه
الانم اگه فضولیت تموم شده برو کنار که میخوام برم حموم و بعدش هم برم خونه خان ننه ببینم چه بلائی سر اون بدبخت آوردی
همینطور که به خودش مسلط بود و میخواست استرسش رو پنهون کنه،برگشت حوله و لباسهاش و برداشت و از جلوی من رد شد ، یهو یه دستی بهش زدمو و گفتم فکر نکنی من هالوم دیدم که یه نفر از در رفت بیرون ،برگشت سمتمو بیخیال بهم نزدیک شد گفت چی دیدی ، خان ننه رو انداختی رو تخت بیمارستان خیالت راحت نشد میخوای به منم به تلافی کارهای گذشته خودت انگ بزنی ،کور خوندی من مثل مادرم نیستم که جلوت سکوت کنم و بخوام برات نقشه بکشم اگه بخوای پا رو دم من بزاری کاری میکنم که دیدن بچه هات برات حسرت بشه،شقایق که یادت نرفته هنوز
حالا هم گمشو از جلوی چشمم که کله ی صبحی دیدنت برای من مطمئنا نحسی میاره
از این همه وقاحت و پررویی حالم بهم میخورد ولی بحث کردن باهاش بی فایده بود،فقط بهش گفتم منم اون ماهور ساده ی چهار سال پیش نیستم اگه سایه ات از کنار بچه هام رد بشه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ، هر کثافت کاری هم میکنی به خودت مربوطه فقط تو این خونه یکبار دیگه چیزی ببینم رسوای عالمت میکنم
دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و برگشتم بالا
از فکر اینکه خدیجه دیشب تو اون زیر زمین چکار میکرده و با کی بوده حالمون بد میکرد و امنیت و آبروی خودمم در خطر میدیدم
بالاخره ظهر شد و ارسلان و مادرش و رباب از راه رسیدن اومدن بالا ،رباب سریع رفت سراغ لحاف تشک ها و برای خان ننه جا انداخت
از ارسلان پرسیدم چی شد چرا از دیشب تا الان منو بیخبر گذاشتی
گفت چطوری خبرت میکردم تا صبح اسیر بیمارستان بودیم، دکترم گفت بهش حمله ی عصبی دست داده
باید یه مدت استراحت کنه
تو خونه ی خودش هم که نمی تونست تنها باشه اصرار کردم که بیاد اینجا تا حالش خوب بشه البته اگه تو ناراحت نمیشی
به ربابه هم گفتم بیاد بالا ازش مراقبت کنه تا تو اذیت نشی


حرفی نزدم ولی مطمئن بودم تمام اینها یه نقشه اس برای اذیت کردن من
خان ننه تو رختخواب خوابیده بود و آه و ناله میکرد، رباب هم رفت بیرون تا برای درست کردن سوپ و ناهار مایحتاج تهیه کنه ارسلان گفت خسته ام ،تا صبح نخوابیدم میرم یه کم استراحت کنم
اونا که رفتن و خونه خلوت شد بچه ها رو فرستادم تو حیاط تا سرو صدا نکن ،خواستم برگردم تو آشپز خونه که دیدم خان ننه تو جاش نشسته، صدام کرد و گفت بیا اینجا رفتم جلو و گفتم بفرمائید کارم داشتید، یهو بی مقدمه یه سیلی خوابوند توی گوشم و گفت آخرین بارت باشه بخوای حاضر جوابی کنی و منو از خونه ی پسرم بیرون کنی و خودتو بزنی به موش مردگی، من اومدم اینجا و از اینجا هم تکون نمیخورم میخوام ببینم چه غلطی میتونی کنی
نمیدونستم باید چکار کنم کلا شوکه شده بودم و همینطور که دستم رو روی جای سوزش سیلیش می کشیدم به چشمای پر از خشمش زل زده بودم
گفت حالا پاشو گمشو و یادت بمونه با دم شیر بازی نکنی ،من اون ارباب خرفت نیستم که این خونه زندگی رو به همین راحتی در اختیارت بذارم
گفتم منم اون ماهور ساده و احمق نیستم که بزارم بقیه برام تصمیم بگیرن و من فقط تماشاچی باشم
از جام بلند شدم و گفتم پس همه اش یه نقشه بود و فقط میخوایید با زدن خودتون به مرضی توجه دیگران رو جلب کنید
جوابمو نداد و منم دوباره برگشتم سمت آشپزخونه
واقعا از دست این جادوگر با این کارها و حیله هاش مونده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم تا شرش از سر زندگیم کم بشه
یک هفته از اومدن خان ننه گذشته بود و عوض اینکه بهتر بشه روز به روز خودش رو بد حال تر میکرد و میگفت یه طرف بدنم حس نداره و نمیتونم تکونش بدم و از ارسلان میخواست شبها کنارش بخوابه تا اگه به چیزی احتیاج پیدا کرد کمکش کنه و میگفت نمیخوام زیر بار منت عروس باشم و کمک رباب رو قبول نمیکرد
ارسلان و بقیه هم هر روز بیشتر از قبل هواش رو داشتن و نمیزاشتن آب تو دلش تکون بخوره ولی منی که میدونستم تمام اینها فیلمشه هر روز داغون تر از قبل بودم و تو فکر اینکه دستش رو برای ارسلان و بقیه رو کنم
خان ننه تو این مدت در گوش ارسلان خوند که به فکر راه اندازی یه کاری باشه و کمتر تو خونه بشینه و میگفت خونه نشینی برای تویی که یه عمر صبح زود بیدار شدی و کار کردی مثل سم می مونه و بهتره یه حجره توی بازار بخره و برای خودش کار کنه و سرگرم باشه
ارسلان هم که از بیکاری توی خونه حوصله اش سر رفته بود
پیشنهاد خان ننه رو سریع قبول کرد ولی پول کافی برای خرید حجره تو یه جای خوب نداشتیم که خان ننه بهش پیشنهاد داد

 که خونه ی به اون بزرگی که به دردش نمیخوره ،اونو که به اسم خان بابا بود بفروشه و سهم برادراش رو بده و با سهم خودش و خان ننه یه حجره توی بازار بخره و کارو کاسبیش رو راه بندازه
راضی بودم ارسلان تمام روز تو خونه باشه و با نون و پنیر سر کنم اما این پیشنهاد رو قبول نکنه ،اما از اونجایی که قدرت نفوذ کلام خان ننه بیشتر بود و این چند روز هم حسابی قربون صدقه ی ارسلان میرفت ارسلان خام شدو قرار شد خونه رو بفروشنو
ارسلان با سهم ارثیه خودش و مقدار پولی که داشت یه حجره بخره
به ارسلان گفتم نمیخواد خونه ی مادرت رو بفروشی خوب اون زمینی که داریم بفروشیم و باهاش کار و کاسبی راه بنداز، ارسلان خندید و گفت میدونی اون زمین کجاست اون جا بیابون کی میاد اون زمین رو بخره ،صاحب اول و آخر اون زمین خودتی ،گفتم مگه خودت نگفتی اطراف شهر و چند تایی خونه اطرافش ساخته شده حتما کسی پیدا میشه که بخرش
ارسلان گفت اگه پیدا هم بشه خیلی طول میکشه چون متراژ زمین زیاده هر کسی نمیتونه بخره باید به قطعه های کوچیک تر تبدیل بشه که اونم خیلی زمان میبره،بعد از اون هم وقتی مادرم با فروش خونه مشکل نداره چرا باید برای فروش زمین عجله کنیم و مفت بفروشیم
خلاصه هر چی من گفتم ارسلان یه بهونه ای آورد و در آخر من تسلیم شدم
تو این گیرو دار کیان و کیوان هم ساز رفتن به خارج رو کوک کردن و با تمام مخالفت های خان ننه و ارسلان ،همه ی خونه زندگیشون رو فروختن و سهم ارثشون از فروش خونه خان ننه رو هم گرفتن و برای همیشه رفتن خارج از کشور
با رفتن اونا خان ننه بیشتر از قبل خودش رو بیمارو رنجور نشون میداد و وابستگیش به ارسلان رو دوصد چندان کرده بود و همه ی زندگی ما شده بود خان ننه و خرده فرمایشاتش
هر وقتم میخواستم اعتراضی کنم ،ارسلان میگفت چکار کنم مادرمِ میخوای بندازمش بیرون،اون بنده ی خدا از تنها داراییش که خونه اش بود و سر پناهش به خاطر من گذشت کرد تا من با بیکاری دچار سرخوردگی و کسالت نشم اونوقت تو همش داری زیر آب مادرمو میزنی ،آخه اون پیر زن بدبخت چکار به کار تو داره خوبه همه کارهاش رو رباب انجام میده و دم نمیزنه
این فقط تویی که باید غر بزنی و همش بد مادرمو بگی ،نمیدونم چرا تو این مدت ارسلان این همه عوض شده بود و روز به روز فاصله اش از من بیشتر میشد
گفتم یه مدت سکوت کنم و کمتر حرف بزنم شاید فرجی شد و ارسلان متوجه شد

که چقدر با وجود خان ننه که تو هر کاری حتی تربیت بچه ها دخالت میکنه زندگی برام سخت و طاقت فرسا شده
خلاصه اینکه ارسلان حجره ی توی بازار رو خرید و تبدیلش کرد به فرش فروشی و حسابی سرگرم کار شده بود
با فروش خونه
خان ننه عملا بی سرپناه شد و به ناچار و از روی اجبار و بی کسی مجبور شدم وجود خان ننه رو قبول کنم هر چند قرار بود با رباب زندگی کنه اما بعد از چند روز گفت زیر زمین نم داره و تمام تن و بدنم درد میکنه و نمیتونم اون جا زندگی کنم ،به ارسلان گفت یه خونه ی کوچیک براش اجاره کنه اما ارسلان مخالف بود و همش میگفت تو به خاطر من خونه رو فروختی حالا من انقدر نامرد شدم که تو رو ببرم بزارم مستاجری،در حالی که همه از اون خونه سهم داشتن و هر کدوم با گرفتن سهمشون زندگی بهتری رو شروع کرده بودن ،اما این ما بودیم که باید در صدد جبران بر میومدیم و نمیذاشتیم خان ننه آب تو دلش تکون بخوره
اما من راهی نداشتم و نمی تونستم جلوی حیله گری خان ننه بایستیم، یا باید میرفتم و بچه هام رو نمیدیدم،یا باید می موندنم و سکوت میکردم ،من راه دوم رو انتخاب کردم موندن و سوختن و دم نزدن
کم کم بچه ها رفتن مدرسه و منم خودمو با یاد دادن و کمک کردن تو درساشون سرگرم کردم تا کمتر فکر و خیال بیاد سراغم
یک سال بود که اومده بودیم شهر و زندگی با تمام پستی و بلندیهای ادامه داشت،یک سال از مرگ خان بابا گذشته بود که برای اسما هم خواستگار اومد
روز خواستگاری ،اسما مثل همیشه نبود و انگار خواستگارش رو دوست نداشت اما با اصرار های خدیجه و اجبار رباب و خان ننه که میگفتن این خانواده اصل و نصب دارن و پولشون از پارو بالا میره و پسر در خدمت نظامِ و افسره ،بالاخره راضی به ازدواج شد
اسما برعکس خدیجه و مادرش دختر خوب و مهربونی بود و همیشه آروم و سر به زیر بود و کاری به کار کسی نداشت،ولی از ترس خدیجه هیچوقت جرات نمیکرد به من نزدیک بشه یا به بچه هام محبت کنه من اینو از حرکات و نگاهش میفهمیدم
بالاخره بعد از یک ماه همه چی فراهم شد و اسما رفت خونه ی بخت
خدیجه هم خواستگار داشت ولی هر کدوم رو به یه بهانه ای رد میکرد و بعد از یه مدت با راضی کردن خان ننه و قربون صدقه رفتنش قرار شد بره کلاس خیاطی و خیاطی یاد بگیره
خدیجه حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر میرفت کلاس و حدودای ساعت هشت و نه میرسید خونه

 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه ddaafa چیست?