رمان ماهور ۱۹ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۱۹

خدیجه همیشه هم میگفت چون هوشم خوبه و زود یاد گرفتم اونجا کار میکنم و بهم حقوق میدن


 و به خاطر همین حسابی به خودش میرسید و با پول دهن خان ننه و رباب رو هم بسته بود و هیچکس ازش هیچ سوال و جوابی نمیکرد و خیالش از همه طرف راحت بود،ولی یه حسی بهم میگفت دروغ میگه و خیاطی رفتن و کار کردن این همه درآمد نداره و موقع بیرون رفتن از خونه احتیاج به این همه چیتان پیتان نیست،اما مدام با خودم تکرار میکردم به من مربوط نیست و همین که سرگرم کار خودشه و کمتر به من و بچه هام گیر میده برام کافیه فقط دعا میکردم هر کاری که میکنه شرش دامن منو زندگیم رو نگیره
خدیجه کم کم زودتر از خونه میرفت بیرون و دیرتر میومد تا اینکه ارسلان متوجه این رفت و آمد های مشکوکش شد و مانع رفتنش به خیاطی شدو گفت از فردا حق نداره پاش رو از خونه بیرون بزاره، هر چقدر خان ننه گفت و رباب اصرار کرد ارسلان کوتاه نیومد و حرف خودش رو تکرار کرد
دوروز بود خدیجه خونه بود ولی مثل مرغ سرکنده بود و مدام به زمین و زمان گیر میداد ،یه روز ظهر که رفته بودم خرید موقع برگشت یه خانم جوون ،با تیپ و قیافه ی عالی و سرخاب سفیداب کرده و موهای رنگ شده و کت دامن کرم رنگ و پاهای لخت جلوی در خونه ایستاده بود،رفتم جلو سلام کردم ،پرسیدم با کی کار داره، یه لبخند قشنگ اومد روی لبش و گفت با مرجان جون کار دارم دوروزه ازش بی خبرم نگران شدم خواستم ببینم چرا بیخبر و یهویی غیبت کرده و سر کار نیومده
فهمیدم منظورش خدیجه اس ،بهش تعارف کردم بیاد تو تا صداش کنم
اومد تو حیاط ،رفتم پایین پله ها و آروم رو بهش گفتم مرجان خانم تو حیاط یه خانمی منتظرته و باهات کار داره،بدون اینکه حرفی بزنه سریع پرید بیرون
تا اون خانم رو دید انگار وا رفت ،من رفتم بالا ولی اونها حدود یک ربع بیست دیقه باهم صحبت کردن و بعد اون خانم رفت
منم رفتم دنبال کار خودم ولی تو ذهنم اون خانم رو فراموش نکردم
چقدر دوست داشتم موهامو مثل اون خانم رنگ کنمو انقدر شیک و تمیز باشم و بوی عطرم تو فضا پخش بشه
اون روز تموم شد و فردا شب تازه سفره شام رو جمع کرده بودیم که در زدن
سیاوش رو فرستادم درو باز کنه ،سیاوش برگشت و گفت آقا جان، یه خانم و آقا با گل و شیرینی تو حیاط منتظرن
ارسلان رفت بیرون و چند دیقه بعد با اون خانمی که دیروز اومده بود و یه آقای حدود پنجاه ساله ولی سرحال و شیک پوش یا الله گویان اومدن داخل خونه

 
بعد از خوشامد گویی رفتم برای دم کردن چایی که متوجه شدم اون خانم و آقا خواهر برادرن و طبق گفته ی خودشون پدر مادرشون رو توی زلزله از دست داده بودن و هیچکس رو تو ایران نداشتن و تمام اقوامشون خارج از ایران زندگی میکردن
الانم هم اومده بودن خواستگاری برای خدیجه
اون خانم که اسمش شراره بود گفت برادرم یکبار ازدواج کرده و همسرش فوت شده ،منم بعد از اینکه دختر خانم شما رو دیدمو از نجابتش خوشم اومد و وقتی باهاش صحبت کردم متوجه شدم یه ازدواج ناموفق داشته ،به خاطر همین مزاحمتون شدم برای برادرم ازشون خواستگاری کنم،برادرم از مال دنیا همه چی داره فقط یه همدم کم داره که اگه اونم شما موافقت کنید و جواب مثبت بدید خوشحال میشم،ارسلان خان خواست چیزی بگه که خان ننه پیش دستی کرد و گفت فکرامونو میکنیم و بهتون خبر میدیم
بعد از رفتن شراره و برادرش، ارسلان گفت این مرد فکر کنم یکی دوسالی هم از من بزرگتره
نمیدونم چطوری به خودش اجازه ی همچین کاری داده و خجالت نکشیده،خان ننه گفت نکنه انتظار داری برای یه زن بیوه خواستگار بهتر از این پیدابشه ،چه ایرادی داره پول دارو خوشتیپ و با خانواده نیست که هست ،خداروشکر پدر و مادرشم مردن و کسی نیست که بخواد اذیتش کنه ،از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته و یه پوزخندی زدم که از تیر رسش دور نموند و ادامه داد همه که مثل من نمیشن هوای عروسها شون رو داشته باشن بعضی ها ازخداشونه تن به سر عروسشون نباشه
اون حرف میزد و من فکر میکردم واقعا به حیله گری و موذی بازیش واقف نیست یا خودش رو میزنه به اون راه
خلاصه از اونجایی که خدیجه اصرار به این ازدواج داشت و اون طور که رباب برای زری گفته بود که خدیجه تهدید کرده اگه با ازدواجش موافقت نکنن فرار میکنه، بالاخره رضایت به ازدواجشون دادن و طی یه مراسم خیلی ساده و خودمونی خدیجه رفت خونه ی بخت
درست یک هفته ی بعد بود که خدیجه با موهای رنگ شده ،ابروهای نازک هشتی و آرایش غلیظ اومد
چقدر تغییر کرده بود و انگار تو این چند روز حسابی بهش خوش گذشته بود و آب زیر پوستش اومده بود
خدیجه اون روز ناهار موند و سر سفره شروع کرد به حرف زدنو گفت من و شوهرم قصد داریم برای یه مدت بریم کویت زندگی کنیم و احتمال داره زمان موندنمون طول بکشه و نتونم به این زودی بیام بهتون سر بزنم ،رباب گریه میکرد و دوست نداشت خدیجه از کشور خارج بشه و مدام میگفت من طاقت دوریت رو ندارم ،مگه اینجا چی کم دارید که میخوایید برید اونور
اما خدیجه گفت تصمیم خودشون رو گرفتن و فردا شب عازم رفتن هستن
 
 
خدیجه تا غروب موند بعد هم در حالی که بغض کرده بود مادرش رو محکم بغل کرد و خدا حافظی کرد و رفت
خدیجه که رفت رباب بد اخلاق تر شده بود و همش به من گیر میداد و میگفت اگه اصرار های تو برای شهرنشینی نبود الان تو همون روستا دور هم بودیم و بچه هام هر کدوم یه سمت آواره نبودن، هر چقدر بهش میگفتم من تقصیری ندارم گوشش بدهکار نبود و اصرار داشت با آوار شدنت رو زندگیم و در آوردن ارسلان از چنگم باعث بدبختی من شدی ،ولی خودتو بچه هات در کنار هم خوشبخت زندگی میکنید و تنهایی و بی کسی من برات مهم نیست
من توضیح میدادم و سعی داشتم باهاش مهربون باشم و همه چیز رو فراموش کنم اما اون کمر به نابودی زندگیم بسته بود و هیچ جوره کوتاه نمیومد
تصمیم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم بیشتر فکرمو بدم به کار خونه و مراقبت از بچه هام، اما بیرون رفتن های مداومش و دستپاچگی هاش کنجکاویم رو تحریک میکرد و دوست داشتم سر از کارش در بیارم
اما چند روزی بود که سردرد های عجیبی داشتم و مدام حالت خواب آلودگی و کسالت داشتم ،فقط دنبال یه گوشه دنجی بودم که بخوابم ،از بچه هام غافل شده بودم ،شقایق نگرانم بود و مدام دورو برم میومد و کارهای مربوط به خشایار رو مثل یه مادر مهربون انجام میداد،روزها از پی هم میگذشتن و من هر روز رنگ پریده و بی حال تر میشدم، با خودم گفتم شاید باردارم، اما با عادت ماهیانه شدنم مطمئن شدم که خبری از بارداری نیست،یه مدت بود ترس و دلهره ی بدی توی دلم افتاده بود و دلیلش رو نمیدونستم، شبها وقتی میرفتم دستشویی همش حس میکردم یکی پشت سرم ایستاده ،وقتی برمیگشتم حس میکردم خودش رو پنهون کرده ،همش صداهای جورواجور میشنیدم ،منی که بچه ی روستا بودم حالا تا تَقی به توقی میخورد هراسون از جام می پریدم، خان ننه هم که اوضاع رو اینطوری میدید مدام بهم سرکوفت میزد و میگفت خودت رو به خاطر وجود من مریضی میزنی که من خسته بشم و از اینجا برم
اما کور خوندی من از اینجا جم نمیخورم ،میخوای بمیر میخوای بمون
حتی دیگه حوصله ی بحث کردن با خان ننه رو هم نداشتم و میذاشتم انقدر غر بزنه و بدوبیراه به خودم و بچه هام بگه تا خسته بشه
رباب هم که حالا تنها شده بود از صبح زود میومد بالا و خیلی شبها هم همینجا میخوابید
من کم کم حالم بدتر شد و انگار یه چیزهایی میدیدم که بقیه نمیدیدن ، رو پشت بوم همیشه یه نفر بود که داشت نگام میکرد و انگار مثل سایه دنبالم بود

روز به روز این حس تو وجودم قوت میگرفت و من رنجور تر و بی حوصله تر از قبل میشدم
ارسلان هم متوجه حال خرابم شده بود و یه روز حجره رو تعطیل کرد و منو برد دکتر ،کلی برام آزمایش نوشتن و از سر و سینه ام عکس گرفتن
وقتی جواب آزمایش ها اومد همه چی خوب بود و هیچ چیز مشکوکی نبود ، ولی من چرا روز به روز بدتر میشدم
وقتی ارسلان اومد و گفت همه چی خوبه و مشکلی نیست، خان ننه گفت من از اول میدونستم این چیزیش نیست وفقط تنها بهانه اش وجود من تو این خونه اس ،داره این کارها رو میکنه و این اداها رو در میاره و بچه ها رو ول کرده به حال خودشون تا منو ذله کنن و از اینجا فراری بدن ،وگرنه هیچ مرگش نیست و مشکلی نداره
ارسلان گفت ننه یه نگاه به رنگ و روی زردش بنداز ببین چقدر لاغر شده ،این قیافه که دروغ نمیگه،خان ننه گفت خیلی مونده تا تو این مار خوش خط و خال رو بشناسی،از اینکه تو خونه ام نشسته بود و انقدر گستاخانه راجع بهم حرف میزد کفری شده بودم ولی سکوت کردم
بی اهمیت بودن منو که دید بلند شد و رو به رباب گفت پاشو بریم پایین
یه مدت منو نبینه حتما حالش خوب میشه
ارسلان خواست مانع مادرش بشه اما خان ننه اعتنا نکرد و همراه رباب رفت پایین
منم مثل یه مرده ی متحرک بلند شدمو بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم و چشمام رو بستم
نمیدونم چقدرخوابیده بودم که با صدای شقایق که صدام میزد بیدار شدم ، گفت مامان بیدار شو شام بخوریم،شقایق ۷،۸ساله ی من انقدر تو این یکی دوماه که حالم خوب نبود
بزرگ شده بود و مسئولیت پذیر بود که به فکر سرو سامون دادن به امورات زندگی بود،بلند شدم دستاس رو گرفتم و محکم بغلش کردم و صورت نازش رو بوسیدم
شقایق چند تا سیب زمینی و تخم مرغ
آب پز کرده بود و یه دوپیازه خوشمزه درست کرده بود اما من اشتها نداشتم و فقط به خاطر بچه ها همراهیشون کردم
اونشب اما ارسلان بالا نیومد و شب رو کنار رباب و خان ننه صبح کرد
بچه ها خودشون صبحونه خورده بودنو بدون اینکه منو بیدار کنن راهی مدرسه شده بودن
نمیدونم ساعت چند بود ولی آفتاب افتاده بود وسط اتاق چشمام رو باز کردم دیدم یه آدم قد بلند با چادر مشکی که روی صورتش کشیده بود
روبروم ایستاده بود،فکر میکردم خواب میبینم خواستم بلند شم و داد بزنم و کمک بخوام ولی انگار لال شده بودم و هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد، نیم خیز شدم که صدای قهقه بلند و وحشتناکی پیچید توی اتاق،انقدر ترسیدم که فکر کردم برای یه لحظه قلبم از زدن ایستاد
دیگه هیچی نفهمیدم و نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم
وقتی صدای رباب و سوزش سیلی که به صورتم میخورد رو احساس کردم، آروم آروم چشمام رو باز کردم ،گفتم اون خانم کو کجا رفت
رباب گفت کی؟
دیونه شدی، خانم کجا بود من یکساعت تو حیاط بودم کسی رو ندیدم بیاد بالا یا از در بره بیرون،گفتم بخدا یه نفر تو اتاق بودم
من مطمئنم،رباب یه نگاه توی چشمام کرد و گفت خدا به دور حتما دیونه شدی، این حرفها چیه میزنی آدم میترسه ازت،هیچکس اینجا نبوده حتما خیالاتی شدی
به زور بلند شدم و تکیه دادم به پشتی و رفتم تو فکر ،من میدونستم خواب نبودم و این اتفاق تو بیداری برام افتاده ،گفتم حتما یه جا خودش رو قایم کرده
گفتم قسم میخورم یه نفر تو اتاق بود،رباب بلند شد و راه افتاد همه جا رو وارسی کرد و منم دنبالش راه افتادم، هیچکس تو خونه نبود ،رباب گفت دیدی خیالاتی شدی کسی اینجا نبوده و نیست
سکوت کردمو دیگه حرفی نزدم تا رباب کمتر بهم بگه دیونه شدی
رباب بلند شد که بره گفت با این حالت نمیخواد بلند شی ،ناهار رو من درست میکنم یا بیاید پایین یا براتون میارم بالا،بچه ها از مدرسه میان گناه دارن گشنه و تشنه بمونن، یهو یاد خشایار افتادم گفتم خشایار کو توجاش نبود،خندید و گفت مادر مهربون اون بدبخت از گشنگی پناه آورده بود پایین الانم تو حیاط داره بازی میکنه ،پرده رو زدم کنار رو دیدم خشایار تو حیاطِ ،خیالم راحت شد ،رباب رفت پایین و منم بلند شدم و جارو رو برداشتم و خونه رو جارو زدمو گرد گیری کردم هرطور بود باید به این حالم غلبه میکردم و دوباره سر پا میشدم
جارو رو گذاشتم کنار خواستم برم تو حیاط که دوباره اون آدم کنار در ورودی ایستاده بود،اینبار صورتش رو پوشونده بود ولی چشماش دیده بود همینطور که به صورتم زل زده بود داشت بهم نزدیک میشد با تمام قوا جیغ زدم ولی اصلا نترسید و بهم نزدیک شد دیگه توان مقابله باهاش رو نداشتم تمام بدنم می لرزید و پاهام سست شد و بازم از حال رفتم و وقتی بیدار شدم صدای خان ننه و رباب رو شنیدم که میگفتن این جنی شده و کم کم کارش تمومه،،خان ننه گفت بیچاره ارسلان ببین چند سال گرفتار دست کیه
از اینکه از حال رفته بودم ازشون خجالت می کشیدم
اشک تو چشمام جمع شده بود و آروم آروم روی گونه هام جاری شد
 

خان ننه گفت پاشو خودتو جمع کن این اداها چیه در میاری،حیله گری دیگه بسه،چی شد هر بلائی باید سر تو در بیاد چند سال از این چیزا ندیده بودم،انقدر میخوری میخوابی عقلت ذائل شده و خیالات برت داشته
گفتم آخه چرا حرف منو باور نمی کنید، بخدا خونه رو که جارو کردم یهو دیدم یه نفر چادر به سر داره نزدیکم میشه،چطوری بگم که توهم و خیالات نبود، خان ننه یه نگاه به دوروبرش کرد و بسم اللهی گفت
و فوت کرد به اطراف
بلند شد که بده ازش خواهش کردم تا اومدن بچه ها منو تنها نذاره و همینجا بمونه
رباب با بی رحمی گفت مگه خودت نبودی که میخواستی تنها زندگی کنی و حوصله ی خان ننه ی بیچاره رو نداشتی حالا چی شده اصرار میکنی بمونه
حرفی نزدم و نگاه پر از خواهشمو به صورت خان ننه دوختم
خان ننه یه نگاه بهم انداخت و انگار دلش نرم شد ،به رباب گفت تو برو پایین من تا بچه ها از مدرسه بیان پیشش می مونم
رباب با ناراحتی رفت پایین و منو خان ننه موندیم
تا یک هفته دیگه خبری از هیچ جن و انسی نبود و کم کم داشتم همه چیز رو فراموش میکردم
ولی از لحاظ روحی و جسمی اصلا حال خوبی نداشتم و به شدت ناتوان شده بودم
منی که تو روستا اندازه سه چهار نفر کار میکردم حالا برای انجام کارهای روز مره ی خودم هم مونده بودم و توان نداشتم
ارسلان که حالمو اینطوری میدید حسابی آشفته شده بود و قرار شد از طریق دکتر فرهاد یه دکتر خوب پیدا کنه و من رو برای ویزیت ببره
تقریبا آخر هفته بود که دکتر فرهاد و همسرش اومدن خونه مون
زن و شوهر از دیدن رنگ و روی پریده ی من و لاغری بیش از حدم تعجب کرده بودن
فرهاد کلی ارسلان رو سرزنش کرد که چرا اقدام خاصی نکرده و شاید وضعیت من خطرناک باشه و یه بیماری نهفته باشه که تو اولین آزمایش و عکس چیزی نشون نداده و داره اینطور منو قطره قطره آب میکنه
قرار شد دکتر فرهاد پیش یکی از دکتر فرنگ رفته و معروف برام وقت بگیره و بهمون خبر بده که بریم پیشش
خانم دکتر فرهاد موقع رفتن کلی به من توصیه کرد و گفت حسابی مراقب خودت باش و سعی کن یه کار هنری یاد بگیری یا شعر حفظ کنی و کتاب بخونی تا ذهنت از درگیری و آشوب رها بشه
بعد خیلی صریح و رک رو به ارسلان گفت فکر نمی کردم ماهوری که جای دختر شماست رو اینطوری رنجور و شکسته ببینم در حالی که شما دست روی دست گذاشتید و انقدر بی خیالید
ارسلان که شرمنده شده بود سرش و انداخت پایین و گفت حق با شماست من این مدت خیلی درگیر کار بودن، ماهورم همه چی رو ازم مخفی میکنه و چیزی راجع به بیماریش نمیگه
خانم دکتر فرهاد گفت ارسلان خان احتیاج به گفتن نیست
 
 به قول شاعر رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون
خانم دکتر فرهاد انقدر قشنگ حال ارسلان رو گرفت که
ارسلان دیگه ساکت شد و حرفی نزد
شنبه صبح بود که بچه ها رو راهی مدرسه کرده بودم و خودمم به هر زحمتی بود بلند شدمو و سفره ی صبحونه رو جمع کردمو و آبگوشت ناهارم رو بار گذاشتم و پنجره ها رو باز کردم تا هوای خنک بخوره توی صورتمو کرختی رو ازم دور کنه
خان ننه و رباب هم رفته بازار
خشایار که حوصله اش سر رفته بود ازم اجازه گرفت و رفت خونه زری
منم طبق توصیه خانم دکتر رفتم سرطاقچه تا کتاب بخونم
چند تا کتاب شعر و داستان بود
دیوان حافظ رو برداشتم و شروع کردم به حفظ کردن شعر هاش ،برای تمرکز بیشتر چشمامو بستم یهو یه درد بدی توی سرم پیچید و دستی حلقه شد دور موهامو منو روی زمین کشوند هر چقدر داد زدمو التماس کردم هیچکس نبود که به فریادم برسه همینطور که منو می‌کشید گریه میکردمو خواهش میکردم که ولم کنه اما گوشش بدهکار نبود ،تو حالت گریه و ضجه
دستم رو دراز کردم که چادر از سرش بکشم ،دستمو محکم به چادرش کشیدم ،و چادر از سرش افتاد ولی از چیزی که میدیدم تعجب کردم
زیر چادر یه مرد بود با پیراهن و شلوار سیاه و نقابی که به صورتش زده بود و هیچ چیز پشت اون نقاب معلوم نبود جز چشم های به خون نشسته ی مشکیش ،که آدم رو دچار وحشت میکرد
اون که دید من تقلا در شناختنش و آزاد کردن خودم از دستش دارم منو تا توی آشپز خونه کشوند و با یه پا زد به چراغ خوراک پزی و ظرف آبگوشت پخش زمین شد و یهو نفت چراغ هم ریخت روی گلیم ،اونم موهامو ول کرد و منو توی شعله های آتیش که از برخورد شعله ی چراغ و نفت ریخته شده روی گلیمو هر لحظه داشت شعله ور میشد رها کرد و گفت باید بمیری و تقلا نکن برای زنده بودن بعد
در آشپز خونه رو بست و رفت خواستم از جام بلند شم ولی دودی که فضای آشپزخونه رو پر کرده بود مانع نفس کشیدم میشد و کم کم احساس خفگی کردم ،چون از زندگی هم خسته شده بودمو و نا امید چشمام رو بستم و دیگه هیچ انرژی برای دست و پا زدن برام نمونده بود
سرفه هام شدت گرفت و چشمام در حال بسته شدن بود که صدای جیغ های پی درپی شقایق و زری و دستهایی که به در کوبیده میشد به گوشم رسید ،صدای شقایق منو به خودم آورد و دلم براش پر کشید و از اینکه به همین راحتی تسلیم مرگ شده بودم از خودم بدم اومد
تمام نیرومو جمع کردم و خودمو کشوندم سمت در اما در قفل بود دوباره نا امید نشستم و صورتم که از شراره های آتیش گر گرفته بود و داغ داغ بود رو تو دست هام گرفتم و سعی داشتم
 
 مانع از سوختن صورتم بشم
صدای کوبیده شدن شدید به در بلند شد ،خودمو کشیدم کنار و در به سرعت از جا در اومد و پرت شد وسط آتیش اردلان رو دیدمو دیگه متوجه هیچی نشدمو وقتی چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم و دکتر ها و پرستارها روی سرم بودن و هر کدوم مشغول یه کاری بودن و در حال بدوبدو، بعد ها فهمیدم چون دکتر فرهاد با اکثر دکتر های اون بیمارستان دوست بود سفارشمو کرده بود و اونها هم حسابی هوامو داشتن و بهم رسیدگی میکردن
بعد از اینکه کارشون تموم شد و سِرُم توی دستم رو تنظیم کردن رفتن بیرون
تمام سر و صورت و پام بانداژ شده بود
و این باندها منو به وحشت مینداخت ،دوست داشتم و آرزو میکردم آسیب جدی ندیده باشم و بعد از چند روز بستری حالم خوب بشه
اون روزها بدترین روزهای عمرم بود ،به خاطر دودی که استنشاق کرده بودم ریه هام دچار مشکل شده بود و سرفه های
شدید میکردم،هر روز دکتر ها و پرستارها پوستهای اضافی که روی دست و پا و گردنم بود رو میکندن تا بعد از بهبودی جمع نشه و پوست چروک پیدا نکنه،هر بار که این کار رو میکردن مرگ رو به چشم میدیدم و از درد و سوزش بیهوش میشدم
ارسلان هر روز میومد بهم سر میزد و تو این سر زدنها بالاخره پرسید ،چرا با خودت این کارو کردی ،بخدا حواسم بهت بود که چند روزه تو حال خودت نبودی ، شب قبل به خان ننه و رباب گفتم دوسه روزی مراقب بچه ها باشن تا من و تو باهم بریم پابوس امام رضا، میخواستم یه کم از این فضای دور شی و امام رضا خودش شفات بده
از دستش دلخور بودم ، با عصبانیت بهش گفتم من مریض نبودم که از امام رضا شفا بخوام
مطمئنم یه نفر برام‌نقشه کشیده که منو از پا دربیاره
من داشتم کتاب میخوندم و شعر حفظ میکردم که یه نفر موهامو کشید تا آشپز خونه بردمو بعد هم که اونجا رو به آتیش کشید،ارسلان با تعجب منو نگاه میکرد ،حرفهای من که تموم شد گفت بخدا چند وقته رباب میگه کارهای عجیب و غریب میکنی و انگار جن زده شدی ولی من نمیخوام باور کنم،تو رو خدا از این حرفها نزن و هر چی که ساخته ی ذهنت هست رو بریز بیرون
با صدایی شبیه داد گفتم من دیونه نیستم مگر اینکه بخوان دیونه ام کنن،بخدا زیر اون چادری که از سرش کشیدم و الانم وسط خونه اس یه مرد قوی و پر زور بود
باهام حرف زد و تهدیدم کرد که باید بمیری
ارسلان چشمهای غمگینشو بهم دوخت
معلوم بود که حرفهامو باور نکرده
گفت یه کم استراحت کن بزار زودتر خوب بشی ،بچه ها خیلی بیتابی میکنن مخصوصا شقایق که همش یه گوشه کز کرده و ساکت تر از قبل شده ،هر چقدر باهاش حرف میزنم و بهش دلداری میدم و میگم هیچی نشده و خیلی زود خوب میشی گوشش بدهکار نیست
نگاهمو ازش دزدیدمو
تصمیمی که تو این چند روز گرفته بودمو بهش گفتم،من دیگه بر نمی گردم بچه ها باید به این شرایط عادت کنن، جایی که منو یه دروغ گو فرض کنن و بهم بگن جنی و دیونه جای من نیست
چند سال با تمام طعنه ها ،سرکوفت ها و سختی ها،تهمت هایی که بهم زدن ساختم و دم نزدم اما دیگه تحمل ندارم ،ده دوازده ساله که من روی خوشی رو ندیدم
الانم میگم من خیالاتی نشدم و یه مرد اومده تو خونه و اذیتم میکنه و شبها سایه به سایه دنبالمه میگی خیالاتی شدی و باور نمیکنی
هیچوقت فکر نمی کردم روزی به اینجا برسم که حتی قید بچه هامو بزنم ،من تو اون خونه امنیت جانی ندارم و مطمئنم که یکی اون مرد رو اجیر کرده تا منو دیونه نشون بده و از اون خونه بیرون کنه،حالا هم من میرم تا اون طرف هم به مقصودش برسه و راحت بشه از دسیسه و نفشه کشیدن
ارسلان گفت به خدا تو زده به سرت این چرت و پرت ها چیه که میگی، کی میخواد که تورو دیونه کنه ،این حرفها چیه که میزنی
بعد از اینجا برمیگردی خونه منم بهت قول میدم ته توی این قضیه رو در بیارم و همه چی رو روشن کنم
گفتم من دیگه رو قولهای تو حساب نمیکنم ،به هیچکدوم از قول و قرارهات پایبند نبودی
ارسلان سرشو تکون داد و پُفی کرد و شروع کرد تو اتاق قدم زدن
در باز شد و ستاره و همسرش هم اومدن دیدنم
ستاره که منو تو اون وضعیت دید شروع کرد به گریه کردن
منم که دلم پر بود پا به پاش گریه کردم ، ستاره دستمو گرفت و گفت آخه چرا با خودت اینطوری کردی ،چرا تو که حال روحیت خوب نبود یه دکتر درست و حسابی نرفتی ،چرا از دردات با من حرف نزدی، گفتم ستاره خانم تو هم مثل بقیه فکر میکنی من دیونه شدم و این بلا رو خودم سر خودم آوردم، برای بار هزارم میگم حدود یک ماه یه نفر سایه به سایه دنبالمه، من خودم چادر از سرش کشیدم ،نقاب زده بود ولی چشماش رو دیدم
ستاره رفت تو فکر و بعد رو به ارسلان گفت قراره شوهرش احمد بره ماموریت و اجازه بده ماهور بعد از ترخیص یه مدت بیاد خونه ی من تا حالش بهتر بشه و یه کم از اون فضا دور بشه
ارسلان چیزی نگفت ،ولی من به ستاره گفتم تو این چند روز حسابی فکر کردم و تصمیم دادم از ارسلان جدا بشم و دیگه برنمی گردم

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه tddn چیست?