رمان ماهور ۲۱ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۲۱

تو این مدت هم از رباب هیچ خبری نبود و انگار یه قطره آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود ، اسما هم ازش بیخبر بود و میگفت خیلی وقته ازش سراغی نگرفته،حالا دیگه مطمئن بودم فهمیده دستش رو شده و رفته خودشو گمو گور کرده


خان ننه هم که از موضوع با خبر شده بود از خونه ی برادرش برگشت و مدام با دیدن وضعیت ارسلان غصه میخورد و رباب و دختراش و نفرین میکرد و بعد هم ستاره رو مقصر می دونست که باعث شده ارسلان تو این موقعیت قرار بگیره و دچار حمله ی قلبی بشه و میگفت من از اولم از این دختره ی سرخود خوشم نمیومد
نمیدونم خان بابا توی این دختره چی دیده بود که انقدر بهش بها میداد و اینطوری پُررو بارش آورد که الان با اون نقشه ی مزخرفش کم مونده بودباعث جون بچه ام بشه
هر کس هم میگفت این وسط تنها کسی که هیچ تقصیر نداره ستاره اس زیر بار نمی رفت و قبول نمیکرد
بالاخره با پیگیری های اردلان و شوهر ستاره مشخص شد که رباب هم از طریق آشناهایی که از قبل رابط بین رباب و خدیجه بودن از ایران خارج شده و رفته پیش خدیجه، روزی که اردلان اومد و خبر رفتن رباب رو داد،خان ننه باورش نمیشد که رباب بتونه از این شهر بره بیرون چه برسه که از کشور بره،
ارسلان هم به مادرش غر میزد که باعث این اتفاق ها تو هستی وقتی خواستم به خاطر کاری که ماهور کرد طلاقش بدم افتادی به دست و پام و التماس کردی که آبرومون میره ،الان با این وضعیت و فرارش که بیشتر سرشکسته شدیم و آبرومون رفت ،حالا چی داری بگی ،خان ننه حرفی برای گفتن نداشت و تنها کاری که ازش برمیومد فحش و بدوبیراه گفتن پشت سر رباب و خدیجه بود
اردلان شب وقتی از خواب بودن ارسلان مطمئن شد آروم صدامون کرد توی حیاط طوری که ارسلان نشنوه گفت اینطور که از بچه ها شنیدم خدیجه با منوچهر یه ازدواج سوری کرده اونور از هم جدا شدن ولی هر دو تو کارهای خلاف هستن و اینطور که میگفتن دخترهای شهرستانی رو گول میزنن و میبرن کویت وکشورهای دیگه برای کار کردن تو دیسکو ها
من و زری و ستاره همینطور مات و مبهوت به دهن اردلان خیره شده بودیم و هیچکدوم از شنیدن این حرفها که باورش خیلی سخت بود ،یارای حرف زدن نداشتیم
اردلان کلی سفارش کرد و ازمون قول گرفت که تو این وضعیت به ارسلان چیزی نگیم وگرنه دیگه تاب و تحمل این بی آبرویی رو نداره و خدایی نکرده بلایی سرش میاد ما هم قول دادیم و این حرفها رو توی سینه مون دفن کردیم
بعد از دو سه هفته هر روز ارسلان روبه راه رفتن و انجام ورزش هایی که دکتر سفارش کرده بود مجبورش میکردم

و دکتر فرهاد هم هر دوسه روز یکبار میومد و به ارسلان سر میزد و توی حیاط وادارش میکرد که راه بره ولی ارسلان انگار خیال خوب شدن نداشت و هر روز با تکرار این جمله که مرگ خیلی بهتر از این زندگی و آبروریزی که درست شده بی حال تر بی حوصله تر میشد و عوض پیشرفت در بهبودی پسرفت میکرد و گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود
مدام به درگاه خدا عجز و لابه میکردم و ازش میخواستم منم برای چند صباحی هم که شده رنگ خوشی و آرامش ببینم و حال ارسلان رو خوب کنه و منو بچه هامو از اینم بدبخت تر نکنه
با دیدن ارسلان توی رختخواب دلم ریش میشد و کارم تو خفا گریه کردن و کمک خواستن از اردلان و دکتر فرهاد بود
دکتر فرهاد هم با دیدن بدن بی جون ارسلان رفت و آمد هاشو زیاد کرده بود و هر روز با سرم و آمپول های تقویتی میومد و یکی دو ساعتی کنار ارسلان می‌نشست و وادارش میکرد برای سلامتیش تلاش کنه وقتی دکتر بود اوضاع ارسلان بهتر بود،انگار دکتر فرهاد بیشتر از همه ی ما زبون ارسلان رو میفهمید
یه روز شنیدم ارسلان به دکتر سفارش ما رو میکنه و ازش میخواد اگه یه زمانی نبود مثل برادر هوای ما رو داشته باشه ، دکتر هم کلی بهش تشر زد که از مرد قوی بنیه ای مثل تو بعیده که با یه مریضی ساده اینطوری خودتو ببازی و تلاش نکنی برای اینکه آرامش رو به زندگی زن و بچه هات برگردونی،اما ارسلان در جوابش گفت با نبود من آرامش خود به خود به زندگی ماهور برمیگرده اون تا وقتی من هستم طعم خوشبختی رو نمی چشه، بعد آه بلندی کشید و ادامه داد هیچوقت خودمو به خاطر ازدواج باهاش نمیبخشم،تو این مدت خیلی اذیت شد ،به حرفاش شک میکردم و هیچوقت نتونستم همراه خوبی براش باشم،خان بابا همیشه بهم سفارش میکرد حواسم بیشتر به ماهور باشه و مواظب نقشه های رباب و بقیه باشم، تا وقتی هم بود هوای ماهور و خیلی داشت ولی بعد از رفتنش همه چی فراموش شد و منم غرق در کار شدم کلا همه چی رو بیخیال شدم ،ماهور خیلی جوونه بعد از من میتونه از عهده ی خودش و بچه هاش بر بیاد و یه زندگی خوب براشون بسازه
حرفهای ارسلان مثل یه خنجر بود که تو قلبم فرو میرفت با چشم هایی که از شدت گریه سرخ شده بود به بهانه ی چایی بردن رفتم تو اتاق ،سینی رو گذاشتم جلوی دکتر و کنار ارسلان نشستم، یه نگاه بهم کرد و گفت این چه قیافه ای من که هنوز نمردم اینطوری گریه میکنی

،خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم ارسلان اگه برای سلامتیت تلاش نکنی و بخوای با این کارات منو تنها بزاری مطمئن باش هیچوقت حلالت نمیکنم و نمیبخشمت،من به جز تو هیچکس رو ندارمو حتی نمیتونم یه لحظه زندگی بدون تو رو تصور کنم ،پس مثل قبل یه مرد قوی باش و هر چه زودتر سرپا شو
من همون ارسلان سابق رو میخوام نه این ارسلان که دست از دنیا شسته و علیل یه گوشه افتاده
اگه هنوزم خاطر منو میخوای به خاطر من تلاش کن،دیگه هق هق گریه امونم نداد و از اتاق زدم بیرون
صدای دکتر که به ارسلان میگفت روی هر چی مردِ سفید کردی ،بیچاره دلم برای این زن میسوزه از وقتی زنت شده یه روز خوش ندیده ،یا استرس کشیده یا زخم زبون شنیده تو رو خدا یه تکونی به خودت بده
ارسلان حرفی نزدو منم رفتم تو حیاط نشستم، شقایق که مشغول شستن حیاط بود آب رو بست و اومد کنارم نشست ،سهرابم که مشغول درس خوندن بود سرش رو بالا گرفت و نگاه چشمهای خیس کردمو گفت مامان بخدا تو این چند ماه کلا از بین رفتی یه نگاه تو آیینه به خودت بنداز ،تو خودت اول از همه باید قوی باشی،بعد از بقیه بخوای که محکم باشن ،اگه اینطوری پیش بره فکر کنم آقا جان خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا در بیایی
شقایق گفت ایکاش هیچوقت نمیومدیم شهر ،تو اون روستا بیشتر خوش بودیم، از روزی که اومدیم اینجا همیشه چند تا مشکل باهم رو سرمون آوار شده
دلم برای خشایار میسوزه که هر روز پناه میبره به زنعمو زری
حرفشون که تموم شد دیدم که راست میگن و این مدت انقدر نگران ارسلان بودم که زندگیو بچه هامو فراموش کردم ،بهشون قول دادم قوی باشم و همه چی رو بسپارم به خدا و با توکل به بزرگیش زندگیمو درست و حسابی اداره کنم و هوای بچه هامو داشته باشم
صورتمو شستم و برگشتم تو آشپز خونه تا یه شام مفصل درست کنم، به دکتر هم اصرار کردم بره شهلا خانم و بچه هاشو برای شام بیاره ،اونم قبول کرد و اونشب بعد از مدتها خونه مون رنگ آرامش گرفت و لبخند روی لب بچه هام نشست


یکی دو هفته ی دیگه هم گذشت و ارسلان کم کم سرپا شد ولی هنوز دستش حس زیادی نداشت و موقع حرف زدن گوشه لبش کج میشد و این اعتماد به نفسش رو گرفته بود ،ولی هر طور بود راضیش کردم به کمک سیاوش و سهراب حجره رو باز کنه و مشغول به کار بشه تا از فضای خونه و رختخواب و استراحت بیش از حد دور بشه
خداروشکر زندگی داشت روی خوشش رو بهم نشون میداد،خان ننه هم کم کم از تک و تا افتاده بود هر چند زبونش نیش داشت ولی کمتر بهم گیر میداد و زیاد کاری به کارم نداشت، انگار دیگه باورش شده بود من هیچ نقشی تو این همه اتفاق نداشتم و همه این دردسر ها زیر سر خودش و رباب و دختراش بوده ،منم تا جاییکه ممکن بود بهش احترام میذاشتم تا این ارامش بهم نریزه
بعد از این ماجرا و پشت سر گذاشتنشون حالا که همه چی آروم بود
دلم حسابی هوای پدر و مادرم کرده بود و دوست داشتم تو تعطیلاتی که پیش رو بود برم روستا
به ارسلان گفتم اونم موافقت کرد و قرار شد همگی برای چند روز راهی روستا بشیم،بالاخره بعد از مدتها وقتی جلوی اون عمارت بزرگ ایستادیم
دلمو فکر و خیالم به گذشته پر کشید و تمام اون روزها جلوی چشمام رژه میرفتن، قبل از دیدن پدرومادرم ،سر مزار خان بابا رفتیم و از اونجا به اتفاق بچه ها راهی خونه ی مادرم شدیم، در خونه باز بود داخل حیاط رفتیم و مادرمو صدا زدم ،وقتی صدامو شنید و اومد بیرون مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه پریدم بغلش و بوی تنش رو با قدرت راهی ریه هام کردم
مامانم از دیدن منو بچه ها هم شوکه شده بود هم هیجان زده بود، به داخل دعوامون کرد ،رفتیم توی اتاق مهمون ،بوی بدی توی اتاق پیچیده بود ،بچه ها جلوی بینیشون رو گرفته بودن و انگار از این بوی بد دچار حالت تهوع شده بودن ،با شرمندگی پرسیدم مامان بوی بد برای چیه ،اشک توی چشماش جمع شد و گفت این بوی ظلم و ستم و زبون تلخ ننه بلقیسِ، متعجب نگاش میکردم که پرده ی بین دو اتاق رو کنار زد چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم،ننه بلقیس تو رختخواب بود ،انگار یه بچه ی پنج شش ساله خوابیده بود،اون قد بلند و اون هیکل درشت،انگار آب رفته بود،بلند شدم رفتم نزدیک تر چشماش رو باز کرد یه نگاه به صورتم انداخت اما توان حرف زدن نداشت،گفتم مامان چی شد این چه حال و روزی، جواب داد بیشتر از یکسال که ننه زمین گیر شده ،چند بار هم بابات و عموت بردنش شهر دکتر ولی هیچکس نتونسته تشخیص بده بیماریش چیه
ولی فکر کنم سرطان معده داره چون هر چی میخوره بالا میاره


دیگه بی اختیاری ادرار پیدا کرده و مثل بچه ها جاشو خیس میکنه ، الانم فقط دعا کن خدا ازش راضی باشه و ببخشدش،از دیدن ننه بلقیس تو اون وضعیت خیلی ناراحت شدم ،به مامان گفتم چرا بابا و عمو تا شهر اومدن ولی خونه ی من رو قابل ندونستن و یه سر به من نزدن،از جوابی که مامان داد انقدر تعجب کردم که چند بار گفتم شوخی میکنی ،مگه همچین چیزی میشه
مامان خندید و گفت چرا نمیشه ابراهیم از اول پسر با جنم و خوبی بود و با بقیه فرق داشت من اونو اندازه ی بهادر دوست داشتم تو این مدت خیلی کمک حال عمو و بابات بوده ،بیشتر کارهای ننه بلقیس رو ابراهیم انجام میداده
انقدر تو این مدت درگیر زندگی و اتفاقاتش بودم که از خانواده ام غافل بودم
باورم نشد ابراهیم تو اون سن چند سال جلوتر از ما رفته شهر و اونجا شروع کرده به درس خوندن و الان دانشجوی پزشکی شده، براش از ته دل خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت باشه و موفق
مامان شروع کرد به مالیدن پمادهای دست ساز به جای زخم های بستر ننه و بعد هم به من گفت برو پیش بقیه تا من جاشو عوض کنم خواستم کمکش کنم که نذاشت
بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و به بهونه ی نشون دادن باغ ،بچه ها رو بردم توی حیاط ، تو حیاط بودیم که زن عمو و دختراش هم از راه رسیدن ،چقدر خوشحال بودم از دیدنشون
بچه ها تو حیاط مشغول بازی شدن و منو زن عمو رفتیم بالا
مامان هم کارش تموم شده بود و از اتاق ننه اومد بیرون ،دور هم مشغول خوردن چایی شدیم و از خاطرات گذشته گفتیم
اونشب ارسلان هم اومدو بعد از مدتها همه دورهم جمع شدیم ، سه روز تو روستا بودیم و به خاطر مدرسه بچه ها باید برمی گشتیم روز آخر برای خداحافظی رفتم خونه ی مامان که دیدم صدای شیون بلند شده ،ننه بلقیس بالاخره بعد از تحمل کلی سختی از دنیا رفته بود،به اصرار ارسلان من موندنم و ارسلان بعد از ظهر با بچه ها برگشت
مراسم ختم برگزار شد و بعد از سوم ننه که مهمون ها رفتن تازه چشمم به ابراهیم خورد ،واقعا تو این چند سال چقدر تغییر کرده بود ، یه جوون برازنده شده بود، چهره اش پخته تر شده بود ، صحبت کردنش مثل شهری های اصیل شده بود ، اومد جلو و سلام کرد

 و ابراز خوشحالی از دیدنم
سلامش رو جواب دادم و گفتم فکر نمیکردم یه برادر سالها بغل گوش خواهرش باشه ولی سراغی ازش نگیره
ابراهیم زل زد تو چشمام و گفت منم باور نمیکردم کسی که ..یه مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دختر عموته ، تو رو مثل برادر قبول داره تو این سالها حتی یک بار هم حالتو نپرسه و ازت خبر نگیره
منم با خودم گفتم حتما دوست نداری با من رفت و آمد کنی شاید پیش شوهرتو فک و فامیل ارباب کسر شانت میشه
سرمو انداختم پایین ،غم عجیبی توی چشماش بود و من این نگاه رو دوست نداشتم ،با جمله این حرفها چیه هر وقت بهمون سر بزنی خوشحال میشیم ازش فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط
تصمیم گرفتم حالا که مراسم ننه تموم شده بود فردا صبح برگردم خونه
شب ساکمو جمع کردم و به مامان گفتم میخوام برگردم ،اونم هیچ مخالفتی نکرد و گفت دخترم بچه هات واجب ترن
تا الانم شوهرت اجازه داده بمونی آقایی کرده در حقت جایز نیست بیشتر از این تنها بمونن
به بهادر گفتم تا سر جاده همراهیم کنه تا به اتوبوس برسم ،از همگی خداحافظی کردم و داخل حیاط که شدم ابراهیم هم ساک به دست از اتاقشون اومد بیرون ، بهادر که ابراهیم رو دید پرسید تو هم داری میری،اونم با سر تایید کرد و همینطور که کفش می پوشید گفت آره کلاس دارم و باید برگردم
بهادر گفت پس چه بهتر ماهور هم تا اونجا تنها نیست و باهم برمیگردید، تو عمل انجام شده قرار گرفتم اصلا دوست نداشتم با ابراهیم همسفر باشم احساس میکردم،اگه به گوش ارسلان یا خان ننه برسه بازم برام دردسر درست میشه،تو این سالها طوری شده بودم که از هر واکنشی می ترسیدم و دوست نداشتم خودمو تو درد سر بندازم
ولی چاره ای نبود
دوباره از خانواده هامون خداحافظی کردیم ،ابراهیم ساک رو از دستم گرفت و خودش جلوتر از من راه افتاد و به بهادر گفت با ماهور تا لب چشمه بیا که خدایی نکرده بعدا براش مشکلی پیش نیاد
از این حرفش خوشحال شدمو با بهادر راهی شدم
نیم ساعتی منتظر ماشین شدیم ولی انگار اتوبوس اونروز خیال اومدن نداشت
گرمای آفتاب اذیت میکرد و صورتم سرخ شده بود،ابراهیم گفت میخوای برگرد از مخابرات زنگ بزن که فردا ارسلان خان بیاد دنبالت
پرسیدم پس تو چی، گفت من میرم روستای بغل اونجا یه نفر وانت داره میگم تا یه جایی برسونم، بعد اونجامینی بوس پیدا میشه ،گفتم ارسلان رانندگی براش سخته،خدایی نکرده میترسم تنهایی بیاد و براش اتفاقی بیفته ، منم تا اون روستا میام

 ابراهیم حرفی نزد و راه افتاد ،چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدای ماشین به گوشمون رسید
بالاخره اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم ، اتوبوس حرکت کرد و شاگرد راننده به صندلی های آخر اشاره کرد و گفت اون دوتا صندلی خالیه دست خانمت رو بگیر که نیفته
ابراهیم بدون توجه به حرف شاگرد راننده،گفت مواظب باش ،
دستت رو به صندلی ها بگیر و برو بشین
بلاخره تلو تلو خوران روی صندلی کنار پنجره جاگیر شدم
ابراهیم هم نشست ،چشمامو بستم اونم یه کتاب از توی کیفش در آورد و مشغول خوندن شد،منم خوابم برد
نمیدونم چند ساعت از راه افتادن اتوبوس گذشته بود که چشمامو باز کردم و یه نگاه به ابراهیم که سخت مشغول خوندن بود انداختم و پرسیدم چقدر دیگه میرسیم، خندید و گفت ماشااله ،چند وقت بود نخوابیده بودی،دیگه چیزی نمونده یک ساعت دیگه میرسیم
خندیدم و گفتم دارم نیرو جمع میکنم برای این مدتی که نبودم و میدونم وقتی برسم انقدر کار دارم ‌که وقت کم بیارم، ابراهیم نگاهش رو از کتاب گرفت و گفت آره حق داری چهار تا بچه رو سرو سامون دادن واقعا توان زیادی میخواد، کتابش رو بست و آهی کشید و بی مقدمه گفت ماهور از زندگیت راضی هستی، از سوالش جا خوردم ولی خیلی عادی گفتم اره خدارو شکر بچه های خوبی دارم و با ارسلان هم خوبیم و مشکلی نداریم
لبخندی زد و گفت خداروشکر
پرسیدم ابراهیم راستی چرا ازدواج نمیکنی کم کم داری پیر میشی ها،بهادر و عباس از تو کوچیکترن ولی بچه هاشون وقت مدرسه رفتنشونه، زن عمو هم از این بابت خیلی ناراحت بود
گفت فعلا درس و هدفم از همه چی مهم تره،
گفتم خوب ازدواج کن برای هدفتم تلاش کن،دوباره نگام کرد یاد روزی افتادم که توی زیر زمین بهم حسش رو گفته بود و ازم میخواست باهاش فرار کنم ،نگامو دزدیدم که گفت من تو زندگی یه بار عاشق شدم و تا ابد هم به اون حس وفا دارم و دلم نمیخواد اون احساس قشنگ رو فراموش کنم، منظورش رو قشنگ می فهمیدم ،ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اشتباه نکن یه وقتی میاد که تنها می مونی و از این تصمیمت پشیمون میشی
ابراهیم سرش رو به صندلی تکیه داد و زل زد به بالا و انگار فکر و خیالش پر کشید به گذشته های دور،منم دیگه ادامه ندادم و دست کردم توی کیفم و لقمه هایی که مامان برام گذاشته بود رو در آوردم و یکی خودم برداشتم و یکی هم دادم به ابراهیم،ابراهیم هم از توی کیفش یه کتاب شعر در آورد و گفت بخون بزار حوصله ات سر نره،کتاب رو ازش گرفتم و با اشتیاق شروع کردم به خوندن و
دیگه تا رسیدن به شهر حرفی نزدیم


وقتی اتوبوس ایستاد رفتیم پایین ،ابراهیم آدرس خونه رو گرفتوبه راننده ی سواری داد و گفت اول برو به این آدرس و بعد هم منو برسون فلان دانشگاه،هر چقدر اصرار کردم که خودم میرم،قبول نکرد
رسیدم سر کوچه، دعوتش کردم بیاد خونه ،با گفتن یه وقت دیگه مزاحم میشم ،ازم خداحافظی کرد
اون رفت و منم رفتم سمت خونه
بالاخره بعد از ده روز رسیدم خونه، با دیدن بچه ها حسابی ذوق کردم و دلتنگیم بر طرف شد
از اون روزها و از مرگ ننه بلقیس پنج شش سالی می گذشت ،تو این مدت انقلاب پیروز شده بود و جنگ ایران و عراق به نیمه رسیده بود و تمام مدت تو استرس و صدای آژیر خطر و پناه گرفتن تو زیر زمین خونه می گذشت، سهراب و سیاوش نسبت به هم سن و سالهای خودشون دوسالی زودتر دیپلم گرفته بودن و هر دو برای کنکور آماده میشدن و شقایق هم دوره ی راهنمایی رو تموم کرده بود و وارد دبیرستان میشد ،خشایار هم ابتدایی بود و کم کم همگی از آب و گل در اومده بودن و به جز غصه ی جنگ،درد دیگه ای نداشتم تا اینکه سهراب پا کرد تو یه کفش که من میخوام برم جبهه، روزی که با رضایتنامه ای که از طرف بسیج محله گرفته بود اومد خونه و اصرار کرد رو یادم نمیره ،انقدر گفت و گفت و دلیل آورد که دیگه از شنیدن حرفاش خسته شده بودم ،گریه کردم و گفتم تو خودت میدونی من با چه بدبختی شما رو بزرگ کردم ،خودم بچه بودم ولی برای شما مادری کردم و به خاطر شما همه ی سختی ها رو به جون خریدم الان حق من نیست که بخوای پا رو حرفم بزاری و بری،من دلم میخواد تو رو تو لباس سفید پزشکی ببینم نه تو لباس جنگ ، سهراب گفت قول میدم کنکور بدم ولی یه سال دیرتر،چون حفظ یه وجب از خاک وطنمو امنیت شما از درس و دکتر شدن واجب تره ،راضی به رفتنش نمی شدم ولی افتاد به دست و پامو بالاخره بعد از یک هفته تلاش موافقت منو ارسلان رو گرفت
لباسهای سربازی که بعد از بردن رضایت نامه گرفته بود رو آورد، با ذوق زیاد شروع کرد به اتو کردنشون و دوختن اتکیت اسمش روی سینه اش،ذوق اش انقدر زیاد بود که منو نگران میکرد وقتی زمان رفتن رسید مثل ابر بهار گریه میکردم ،اومد بغلم کرد و گفت مامان تو باید مثل همه ی این سالها خیلی قوی باشی،بخدا اگه گریه کنی و بخوای غصه بخوری هیچوقت نمیبخشمت،خیلی زود برمیگردم و اونجا هم حسابی مواظب خودم هستم اصلا نگران نباش
محکم بغلش کردم و با تمام وجودم دستم رو دور شونه های مردونه اش انداختم و ازش خواستم صحیح و سالم برگرده
 

سهراب که رفت روح منم با خودش برد،من مادر بودم وقتی سهراب و سیاوش رو خدا بهم داد سیزده ،چهارده ساله بیشتر نداشتم
حس مادری و خواهری رو انگار همزمان تجربه میکردم و این دوری برام خیلی سخت بود ،توی خونه مثل یه مرده ی متحرک شده بودم که کارم فقط ذکر گفتن و قرآن خوندن برای سلامتی همه رزمنده ها اللخصوص سهراب بود
خان ننه هم به منو ارسلان سرکوفت میزد که انقدر بی عرضه هستید که نتونستید جلوی بچه تون رو بگیرید و به همین راحتی سپردیدش جلوی توپ و تانک دشمن
چرا تو این همه جوونِ فامیل فقط باید پسر شما ناموس سرش بشه و جوونیش رو بزاره برای مملکتش
ارسلان هر چی بهش میگفت پیش ماهور از این حرفها نزن بیشتر لج میکرد و طعنه هاش رو زیاد تر میکرد
تحملم که تموم میشد بدون اینکه بهش حرفی بزنم از ترس اینکه مبادا سهراب رو نفرین کنه میرفتم توی زیر زمین و ساعتها گریه میکردم
سه ،چهار ماهی از رفتن سهراب می گذشت که تو مسجد با یه گروه خانم خیر آشنا شدم که برای رزمنده ها مایحتاج تهیه میکردن و به جبهه میفرستادن، کم کم وارد گروهشون شدم و پا به پاشون کار میکردم و خودمم تا جایی که ممکن بود از نظر مالی کمکشون میکردم ،با این کار حالم بهتر شده بود و دیگه حال سهراب رو درک میکردم که خیلی ها تک فرزندشون رو برای دفاع از میهن فرستادن و این وظیفه ی شرعی هر مسلمونی هست و به همه واجبه
آخرای زمستون بود که خبر دادن روستامون بمباران شده و بیشتر خونه ها خراب شدن و خیلی از اهلی روستا فوت شدن،همون شبونه با اصرار و گریه زیاد با ارسلان و سیاوش به سمت روستا راه افتادم، فقط به خودم قوت قلب میدادم که همه کس و کارم سالم هستن و اتفاق بدی نیفتاده و حتما شایعه یا بزرگ نمایی بوده
ولی وقتی وارد روستا شدم انقدر شدت بمباران و خرابی ها و کشته شده ها زیاد بود که
نمی تونستم خونه ی پدرمو پیدا کنم ، با پاهایی که از شدت اضطراب و استرس لرزون بودن و انگار هر کدوم یه تُن شده بودن خودمو کشون کشون رسوندم وسط ده ،سیاوش دستمو گرفته بود و مواظب بود نیفتم ،وقتی خونه ی خراب شده پدرمو دیدمو که جز مشتی خاک چیزی ازش به جا نمونده بود شروع کردم صورتمو خراشیدن موهامو کندن و مویه سر دادن
 
رفتم جلوتر چند نفر که لباس سربازی و نظامی تنشون بود به همراهی تعداد کمی از اهالی روستا که موقع بمباران اونجا نبودن و حالا عزیزاشون رو از دست داده بودن مشغول تفحص بودن و داشتن اجساد یا کسایی که فکر میکردن هنوز زنده هستن از زیر خروارها خاک میکشیدن بیرون، همینطور اجساد رو کنار هم ردیف کرده بودن
هیچ لحظه ای تو زندگی بدتر از این نیست که یه شبه همه ی کس کارتو از دست بدی،پدر و مادر و خواهر و برادر و عموها و زنعموهام و بچه هاشون ، همگی جونشون رو از دست داده بودن و هیچ کدومشون به غیر از خواهر نجمه اکرم که اونم دست و پاش شکسته بود و سرش آسیب دیده بود‌ زنده نمونده بودن،شاید دیر به دیر میدیدمشون ولی همین که نفس میکشیدن و زنده بودن برام کافی بود و دلخوش به همین بودن ها بودم و سالی یکبار دیدنشون،حالا تنهاتر و بدبخت تر از قبل شده بودم و هیچ امیدی برای زندگی نداشتم
جنازه ها رو که در آوردن ابراهیم و نجمه هم با بدبختی زیاد خودشون رو رسوندن اون لحظه روستا شده بود صحرای کربلا و هیچکس تو حال خودش نبود ،هیچکس نمی تونست به کس دیگه دلداری بده و برای دردش تسکین باشه ،افسران نظامی اومدن جلو و گفتن این جا موندن جایز نیست و از اولم ورود شما تو این شرایط قانونی نبوده چون احتمال حمله ی زمینی هم وجود داره نیروهاشون تو راه بودن و هر لحظه امکان جنگ تن به تن وجود داشت به هر بدبختی بود جنازه ها رو پشت وانت و آمبولانس تلنبار کردن و از اون روستا اومدیم بیرون
یک روز بعد جنازه هایی که شناسایی شده بود تشیع شد ،چه تشیع غریبانه ای ،از اون خانواده ی بزرگ من موندنم و نجمه و ابراهیم و اکرم
این داغ بزرگ کمر هر سه مون رو خم کرد و یه شبه انگار ده سال پیر تر شده بودیم، نجمه بازم یه برادر و خواهر داشت که همدمش باشن و این بودن تحمل درد فراق رو راحت تر میکرد ولی من دیگه هیچکس رو تو دنیا به جز بچه ها و ارسلان نداشتم
تو اون روزها ابراهیم بود که مثل یه برادر هوای هر سه مون رو داشت و یه روز در میون منو نجمه رو میبرد سر خاک خانواده هامون و برای خوب شدن حالمون تلاش میکرد و اکرم رو هم تو بیمارستان بستری کرده بود و هر روز بهش سر میزد تا کم کم حالش خوب شد و سر پا شد
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه owudx چیست?