رمان ماهور ۲۲ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۲۲

چهل روز از مرگ عزیزترینهام گذشته بود و جنگ به اوج خودش رسیده بود این بین هم گروهک های مختلف و تَشکّل های مختلفی از جمله منافقین و دموکراتها و گروه خلق به وجود اومده بود


 که به روستاهای مرزی و شهر ها حمله میکردن و شبانه مردم رو سر میبردن و زنها و دختر ها رو با خودشون میبردن و علاوه بر جنگ ترس و وحشت زیادی تو دل مردم افتاده بود و به خاطر همین خیلی از اهالی روستا شروع کردن به مهاجرت، حتی شهری که ما توش ساکن بودیم خلوت تر شده بود و خیلی ها دیگه مقصد اصلیشون تهران بود و به سمت پایتخت سرازیر شده بودن تا از جنگ دور بشن
ارسلان هم اصرار داشت خونه رو بفروشیم و ماهم از این منطقه دور بشیم ،اما چطور میتونستم جایی که خانواده ام رو دفن کردمو دلخوش به رفتن سرخاکشون هستم رو بزارم و برم، از طرفی چندماه بود که سهراب رفته بود و به جز دوماه اول که نامه نوشته بود دیگه ازش بیخبر بودیم و هیچ نشونی ازش نداشتیم
هر روز چشم انتظار شنیدن صدای زنگ در توی حیاط می نشستم که یه خبری از پسرم بهم برسه و یا اینکه خودش بیاد
چند باری ارسلان و سیاوش رفته بودن ستاد و اونجا خیالشون رو راحت کرده بودن که سهراب صحیح و سالمه و نگران نباشیم و گفته بودن حتما نامه میفرسته ولی به خاطر شلوغی و بدی راها و اصابت خمپاره به بعضی از ماشین های حمل نامه به مقصد نمیرسه و ما هم امیدوار به حرفهاشون منتظر رسیدن خبر بودیم
ارسلان هر کاری کرد من راضی به رفتن نشدم اما اردلان و زری همه چی رو فروختنو همراه خان ننه که از جونش حسابی می ترسید رفتن تهران ،ستاره و همسرش هم تمام زندگیشون رو فروختن و راهی خارج از کشور شدن
دیگه من تنهای تنها شده بودم و فقط و فقط دلیل نفس کشیدنم وجود بچه هام بود و بس
بالاخره بعد از چند ماه انتظار یه روز ظهر که سر سجاده بودم ،صدای زنگ بلند شد و شقایق پرید درو باز باز کرد
چند لحظه بعد سهراب رو دیدیم که توی چهارچوب در ایستاده
ندونستم نمازمو چطوری تموم کردم ، سهراب رو که دیدم باورم نمیشد این پسر شونزده،هفده ساله ی منِ،انگار جنگ و حوادث پیرامونش پسرمو پیر کرده بود، اونم وقتی منو دید شوکه شد چون تو این مدت به یه اسکلت تبدیل شده بودمو صورتم مثل زنهای پنجاه ساله بود،سهراب از مرگ خانواده ام خبر نداشت ،اومد جلو و گفت مامان این چه سر و وضعیه، با خودت چکار کردی ، پریدم بغلش کردم و های های شروع کردم به اشک ریختن

شقایق گفت مامان،
داداداش از اومدنش پشیمون شد ، بنده ی خدا خسته اس و از راه تازه رسیده بزار یه نفس تازه کنه بعد تمام دلتنگی تو با دیدنش رفع کن
نه با گریه کردن
از بغلش اومدم بیرون و دستش رو محکم گرفتم ،رفتیم نشستیم بالشت گذاشتم پشتش و جورابهاشو در آوردم، از دیدن پاهای تاول زده اش دلم ریش شد
سهراب نگاه غمگین و مظلومش رو بهم دوختو پرسید مامان چرا انقدر شکسته شدی ،مگه قول ندادی قوی باشی،مگه تو نامه هات ننوشتی به انتخابم احترام گذاشتی و با رفتنم کنار اومدی، یعنی همه ی اونها دروغ بود و تو این مدت خودتو حسابی از پا در آوردی،چشمام که دوباره پر از اشک شده بود رو به دستهای پینه بسته اش دوختم و گفتم دوری تو رو هر طور بود تحمل میکردم و دم نمیزدم و فقط برات ذکر میگفتم و دعا میکردم ،ولی نمیدونم خبر داری روستا رو بمباران کردن و همه چی با خاک یکسان شد یا نه ،سهراب زل زد بهم و گفت نه خبر ندارم،حال بابابزرگم اینا چطوره، در جوابش اشک ریختم و ماجرا رو براش تعریف کردم
سهراب خشکش زده بود و بعد از به مکث طولانی خم شد صورتمو بوسید و گفت اگه میدونستم زودتر میومدم تا حداقل تو اون شرایط کنارت بشم و غصه دوری من رو هم نخوری،گفتم الان خوشحالم که اومدی و دلمو شاد کردی، حالا هم پاشو دوش بگیر،الان بابت هم‌میاد ،منم برم ناهار رو آماده کنم
وقتی ارسلان رسید و سهراب رو دید حالش دیدنی بود انگار تمام دنیا رو بهش داده بود،ارسلان مرد بود و منم این مدت ازش غافل بودم و متوجه این نبودم که اونم یه پدر و دلتنگ بَچَشِه،ولی وقتی سهراب رو بغل کرد و شونه های مردونه اش لرزید فهمیدم این چند وقت چقدر فشار روش بوده و دم نزده
با اومدن سهراب خونه رنگ و بوی تازه گرفته بود و برای آخر هفته خانواده ی نجمه و ابراهیم و اکرم رو برای شام دعوت کردم
بعد از مدتها یه دور همی داشتیم و با وجود تمام غصه ها بهمون خوش گذشت، ابراهیم و سهراب باهم گرم گرفته بودن و سهراب از خاطرات این چند وقت براش تعریف میکرد و گاهی باهم پچ پچ میکرد ،ولی آخر شب متوجه شدم با وجودی که ابراهیم قبلا خدمت رفته بازم تصمیم داره بره جبهه و چند ماهی توی بیمارستان های صحرایی ومنطقه جنگی خدمت کنه ، نمیدونم چرا از شنیدن تصمیمش نگران شدم ،گفتم همین که سهراب برای دفاع از میهن داوطلب شده کافیه نمیخواد فکر دیگه به فکرامون اضافه کنی،نجمه و اکرم هم گفتن ما تنها امید مون تویی و نمیخواد از جان گذشتگی کنی و ما رو از اینم که هست بدبخت تر و بی کس تر کنی

ابراهیم دستش رو به حالت تسلیم برد بالا گفت باشه تسلیم نمیرم پس بهتره بحث رفتن رو تموم کنیم
بعد هم شروع کرد به شوخی و خنده با سیاوش و سهراب و سربه سر گذاشتن با بچه های نجمه
ولی تمام این حرفها و قولها الکی بود، چون اون تو تصمیمش مصمم بود و یک هفته بعد از اونشب به اکرم و نجمه گفته بود از طرف دانشگاه قراره برای تحقیق به یه شهر دیگه بره و یکی دوماه شاید هم بیشتر طول بکشه و نتونه بهشون سر بزنه،تو این مدت نگرانش نباشن و براش دعا کنن که موفق بشه
وقتی نجمه گفت من حدس زدم که ابراهیم دروغ گفته باشه اما برای اینکه نگران نشن حرفی نزدم و از ته دل دعا که هر جا که هست صحیح و سالم برگرده و یه داغ دیگه رو دل ما نذاره
سهراب هم بعد از ده روز دوباره عازم جبهه شد و کلی هم از من خواهش و تمنا کرد که غصه نخورم و فقط برای تموم شدن این جنگ لعنتی و پیروزیشون دعا کنم،سهراب رو از زیر قرآن رد کردم و کاسه آب رو پاشیدم پشت سرش و با دلی پر از غصه برگشتم توی خونه
سه ماه از رفتن سهراب و ابراهیم گذشته بود که یه شب درحالی که ارسلان اخبار جبهه رو از تلویزیون دنبال میکرد دوباره دچار حمله ی قلبی شد ،دستپاچه و مضطرب به اتفاق سیاوش رسوندیمش بیمارستان، چند تا دکتر اومدن توی اتاق و شروع کردن به معاینه کردنش
ما رو از اتاق بیرون کردن،نا امید و مستاصل توی سالن نشسته بودم ،من دیگه تاب و توان از دست دادن ارسلان رو نداشتم و نمی تونستم این زندگی رو تنها اداره کنم
تسبیح به دست صلوات می‌فرستادم و رو به سیاوش گفتم به دکتر فرهاد و عمو اردلان زنگ بزن و بهشون بگو حال بابا خوب نیست
نیم ساعت بعد از زنگ سیاوش ،
دکتر فرهاد اومد بیمارستان، دکتر فرهاد خودش رو تو ایستگاه پرستاری معرفی کرد و بعد هم دکتری که از اتاق اومد بیرون دکتر فرهاد رو شناخت و یه شرح حال کامل از بیماری و وضعیت ارسلان رو برای دکتر توضیح داد و با توجه به عکس برداری و وضعیت قبلی ارسلان تشخیص به جراحی قلب دادن ،اما اونجا امکانات کم بود و قرار شد منتقلش کنن تهران
به سیاوش گفتم به اردلان زنگ بزنه و بگه این همه راه رو نیاد و ما ارسلان رو فردا میبریم تهران،هر چند وضعیت ارسلان خطرناک بود ولی چاره ای جز جابجایی نداشتیم، دکتر فرهاد با بیمارستان هماهنگ کرد و در حالی که به شدت کمبود آمبولانس بود ولی ارسلان رو به بیمارستان پهلوی تهران منتقل کردن، منم بعداز کلی سفارش به شقایق و خشایار همراه دکتر فرهاد و سیاوش راهی تهران شدم
 

بالاخره با هماهنگی های دکتر فرهاد ،عمل قلب ارسلان انجام شد ،یک هفته بیمارستان بستری بود، به خاطر مسیر و شرایط راه اردلان و خان ننه اجازه ندادن ارسلان رو ببریم خونه خودمون و قرار شد چند وقتی هم تهران باشه تا حالش بهتر بشه
من به همراه سیاوش برگشتم و ارسلان خونه ی اردلان موند
زری و پسرش کوروش اصرار داشتن که بچه ها رو هم بیارم و تا خوب شدن ارسلان کنارش باشیم، ولی هر دو شون مدرسه داشتن و سیاوش هم کنکور داشت و اون زمان صورت خوشی نداشت جایی که یه پسر مجرد هست ،کسی که دختر دم بخت داره زیاد رفت و آمد کنه،به خاطر همین قبول نکردم و برگشتم شهر خودمون
بالاخره ارسلان حالش بهتر شد و برگشت خونه
دیگه کمتر دم حجره میرفت و بیشتر کارها رو به سیاوش و شاگردش سپرده بود و خودشو عملا بازنشسته کرده بود و اصرار هاش برای رفتن به تهران رو بیشتر کرده بود و میگفت اینجا امنیت نداره و هر لحظه ممکن جنگ به داخل شهر کشیده بشه
یا گروهی به خونه حمله کنن و بلائی سرمون بیارن، بچه ها هم مایل به رفتن بودن و از این همه جنگ و سر و صدای توپ و تانک خسته شده بودن ، بالاخره دلم راضی به رفتن شد به شرطی که خونه رو نفروشیم و به محض تموم شدن جنگ برگردیم ، ارسلان حجره و زمینی که خودش داشت رو به خاطر جنگ زیر قیمت فروخت و با سیاوش راهی تهران شد برای پیدا کردن خونه، قرار شد بعد از اومدن دوباره ی سهراب و دادن آدرس خونه جدید کوچ کنیم به سمت تهران
ارسلان و سیاوش به همراه اردلان دنبال پیدا کردن یه خونه ی مناسب بودن و هنوز برنگشته بودن که یه روز شقایق سراسیمه از مدرسه برگشت ،رنگ به رو نداشت و نفس نفس میزد و معلوم بود حسابی تا خونه دویده، یه لیوان آب دادم دستش و گفتم چی شده ،کسی دنبالت کرده ، این چه سر و وضعیه،شقایق با لکنت زبون و ترس گفت مامان یه چیزی میگم فقط هول نکن
با دلهره گفتم بگو ببینم چی شده
جواب داد، چند روزه وقتی از مدرسه برمیگردم احساس میکنم یه نفر مثل سایه دنبالمه و هر روز تا سر کوچه منو همراهی میکنه ولی از ترسم نمی تونستم پشت سرمو نگاه کنم اما امروز پشت درخت جلوی مدرسه قایم شدم و از دیدن خدیجه و رباب توی یه ماشین که یه راننده ی درشت هیکل هم داشتو اونور خیابون منتظر نشسته بودن از ترس کم مونده بود سکته کنم ،دیگه نمیدونم از مدرسه تا خونه رو چطوری اومدم،بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت نکنه الان که بابا نیست بیان و بلائی سرمون بیارن ،بخدا اونا الان که اوضاع بهم ریخته اس اومدن که یه کاری کنن من مطمئنم ،خودمم ترسیدمو
 
 و احساس خطر کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم حتما اشتباه دیدی مردم دارن از کشور فرار میکنن،بعد اونا که اونور هستن تو این اوضاع بر میگردن اینجا، شقایق گفت بخدا من اشتباه نمیکنم به نظرم تا اومدن بابا اینا تنها نمونیم بهتره ،چون اونا هر کاری که بگی ازشون برمیاد،یادت رفته چه نقشه هایی که برای نابودی خودمون و زندگیمون نکشیدن، بغلش کردم و گفتم نترس ، بعد از ناهار میریم خونه ی نجمه و ازشون میخوایم امشب پیش ما باشن ،فردا هم سیاوش و بابات میرسن و یه فکری میکنیم
بعد از ظهر با ترس و دلهره درو قفل کردیم و رفتیم خونه ی نجمه، وقتی ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم اونم ترسید و کلی رباب رو نفرین کرد و گفت بهتره امشب همینجا بمونید ،اونجا دیگه امن نیست و از اون آدم شیطان صفت همه چی بر میاد و ممکن اگه بریم اونجا با یه عده بریزن تو خونه و یه بلائی سرمون بیارن، پسرای نجمه که جوون بودن و کله شق،شروع کردن به داد و بیداد که ما میریم و اگه کسی جرات داره اون دوروبر آفتابی بشه به حسابش میرسم ، فکر کردمو دیدم نجمه راست میگه و رفتن ما باعث شر میشه و خدایی نکرده این وسط بلائی هم سر پسرای نجمه میاد
پس رو کردم به نجمه و گفتم امشب رو می مونیم و فردا هم خدا بزرگه
اونشب با هزار فکر و خیال تا خود صبح پهلو به پهلو شدم و خواب به چشمم نیومد،شقایق و خشایار رو هم نذاشتم برن مدرسه و نزدیک ظهر زنگ زدم خونه ی اردلان و از ارسلان سراغ گرفتم که زری گفت خونه رو معامله کردن و صبح زود برگشتن که اسباب و اثاثیه رو بار بزنن ،فکر کنم دیگه برسن
ماجرای رباب رو براش تعریف کردم بیچاره شوکه شده بود و میگفت فقط تو رو خدا هر چه زودتر بیاید تا دیگه دستشون به شما نرسه و نتونن پیداتون کنن
گفتم نگران نباش ،فردا پرونده ی بچه ها رو میگیرم و تا یکی دو روز آینده میایم پیشتون،ازش خدا حافظی کردم و تلفن رو قطع کردم و چادرمو برداشتم و به نجمه گفتم ارسلان و سیاوش اومدن ،بچه ها هم آماده شدن و پسر نجمه هم با اصرار زیاد باهامون اومد که تنها نباشیم
از سر کوچمون که رد شدم متوجه نگاهای متعجب کسبه ی محل شدم و شصتم خبر دار شد که حتما اتفاقی افتاده ،پا تند کردم و خم کوچه که تموم شد چیزی که میدیدم رو نمی تونستم باور کنم ، همسایه ها با دیدنم دوره ام کردن و هر کس یه چیزی می پرسید و بعد هم خداروشکر میکردن که تو خونه نبودیم و صحیح و سالم هستیم، تمام خونه زتدگیم تو آتیش سوخته بود و ویران شده بود، همینطور وسط کوچه نشسته بودم
 
 و مات و مبهوت بدون هیچ کلامی به خاکستر های باقی مونده از خونه نگاه میکردم، همسایه ها لیوان آب رو دادن دستمو گفتن خداروشکر که خودتون خونه نبودید، ما فکر کردیم شما خونه هستید، چون علاوه بر کلید بودن در یه قفل بزرگ هم رو درتون بود و مانع باز شدن در میشد،بعد همگی با تعجب پرسیدن شما که همه تون بیرون بودید پس کی رو در قفل زده بود،
از فکر کردن به اینکه اگه ما تو خونه بودیم تا به خودمون بجُنبیم هممون جزغاله میشدیم ،شروع کردم به گریه کردن ،شقایق و خشایار هم پا به پای من گریه میکردن و هر دو نگران و مضطرب به من و خونه چشم دوخته بودن، یکی از همسایه ها گفت حتما کسی باهاتون دشمنی داشته و از اشناهاتون بوده ، من دو سه روزی یه زن و مرد رو می بینم که چند بار از این کوچه رد شدن و به خونه ی شما اشاره کردن،به نظرم بهتره پلیس خبر کنید تا بیاد پرونده تشکیل بده و کسایی که این کارو کردن دستگیر کنه، اگه شاهد هم خواستن من میتونم برای شناسایی برم چون اون آقا رو قشنگ یادمه ولی خانمِ صورتش زیر چادر زیاد معلوم نبود
من میدونستم این کار رباب و خدیجه اس و حتما هم ازشون شکایت میکردم تا بلکه بتونم از شرشون خلاص بشم
به دیوار ریخته شده ی خونه نگاه کردم و رفتم داخل هیچی سالم نمونده بود و وسایلی که کارتن کرده بودم و برای جابجایی آماده بودن همه سوخته بودن و هیچ چیز قابل استفاده نبود، یادگاری هایی که از مادرم داشتم ،دفتر خاطراتم ،کتابهام همه و همه خاکستر شده بودن، اشکم دوباره سر ازیر شد
با خودم گفتم آخه مگه میشه یه آدم سالیان سال این همه کینه رو تو دلش جا بده و دچار این حجم از حسادت و قصاوت قلب بشه که راضی به زنده زنده سوزندن کسایی بشه که هیچ حق انتخابی برای ورود به زندگیش نداشتن
همینطور که تو افکار خودم غرق بودم یهو یادم افتاد الان ارسلان و سیاوش سر میرسن و دیدن این صحنه ممکنِ برای قلب بیمار ارسلان خوب نباشه ، در میان بهت همسایه ها دست خشایار رو گرفتمو رو به پسر نجمه که اونم تو شوک بود کردم و گفتم بهتره از کوچه بریم بیرون، همسایه ها رو که در حال پچ پچ بودن و هر کدوم یه چیزی میگفتن و کنجکاو بودن از ماجرا سر دربیارنوبه حال خودشون رها کردم و از کوچه رفتم بیرون و خودمو به سر خیابونی که مسیر ارسلان بود رسوندمو،به بچه ها گفتم ارسلان رو که دیدم میگیم پسر نجمه بهروز برای ناهار اومده دنبالمون ،داریم میریم اونجا،اونا رو هم مجبور میکنیم همراهمون بیان ،بعد آروم آروم همه چیو براشون توضیح میدیم
 

بالاخره ماشین ارسلان رو از دور دیدیم ،پسر نجمه براش دست تکون داد، ترمز کرد و با دیدن ما تعجب کرد ،سیاوش شیشه رو داد پایین و گفت مامان این چه سر و وضعیه ،اینجا چرا وایستادی،چرا گریه کردی،به زور لبخند زدم و گفتم از تنهایی و دوری سهراب دلم گرفته بود ، ارسلان با ناراحتی گفت انقدر گریه کن آخر ببین خودتو میتونی کور کنی ،بیاید بالا،بهروز پیش دستی کرد و گفت سیاوش اگه حال داری بیا باهم پیاده بریم، ناهار خونه ی ما دعوتین،بعد منتظر جواب سیاوش نشد و در ماشین رو باز کرد،سیاوش اومد پایین و با بهروز راه افتاد و منو بچه ها هم سوار شدیم ،
ارسلان دور زد و رفتیم خونه ی نجمه، تو راه هم دوباره کلی سرزنشم کرد که این جنگ تموم میشه ،سهراب هم برمیگرده ولی تو کاری میکنی که سلامتیت رو به خطر میندازی و چند سال بعد با مریضی دست و پنجه نرم میکنی ،یه کم به فکر خودت باش
رسیدیم خونه نجمه،نجمه از دیدنمون تعجب کرد ،خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم که ببخشید که افتادی تو زحمت،ارسلان رفت سمت شیر آب
منو نجمه هم رفتیم داخل اتاق
نجمه شروع کرد به سوال کردن که سریع و مختصر براش یه توضیحی دادم ،اونم بنده ی خدا زبونش بند اومده بود و دستاش از استرس میلرزیدو باور نمیکرد به همین راحتی همچین بلائی سرم اومده باشه،بعد هم چند بار پشت سر هم خداروشکر کرد که دیشب نرفتیم خونمون، وگرنه معلوم نبود امروز تو چه وضعیتی بودیم، خیلی هم اصرار داشت که زود به ارسلان بگیم و تا دیر نشده شکایت کنیم
ارسلان اومد ،نشست ،نجمه سینی چای رو گذاشت جلوش ،سیاوش و بهروز هم نیم ساعت بعد رسیدن، از لباسهای خاکی و قیافه ی در هم سیاوش معلوم بود بهروز همه چی رو براش گفته،وقتی اومد تو ،با تعجب نگام کرد و آروم گفت این همه صبر رو از کجا آوردی مامان،چرا همینطور ساکت نشستی، باید یه کاری کنیم، بهش اشاره کردم که آروم باشه ،ارسلان که مشکوک شده بود پرسید چی شده اتفاقی افتاده که من نباید بدونم،همش باهم پچ پچ میکنید،سیاوش بدون توجه به چشم و ابرو اومدنهای من همه چی رو برای ارسلان تعریف کرد و در آخر گفت همسایه ها یه مرد و زن رو دیدن که دوربر خونه ی ما در رفتو آمد بودن،شقایق هم گفت رباب و خدیجه رو دیده، رنگ صورت ارسلان سرخ شد ،چند تا نفس عمیق کشید بلند شد و گفت پاشید بریم ببینم چه بلائی سر خونه زندگیمون اومده، بعد با عصبانیت رو کرد به منو پرسید چرا دست روی دست گذاشتی زن، پاشو دیگه ، ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش راه افتادیم،قبل از اینکه بریم خونه رفت
 

ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش، قبل از اینکه بره خونه اول رفتیم پاسگاه و ماجرا رو شرح دادیم ،پرونده تشکیل شد و دوتا مامور همراهیمون کردن و اومدن سر صحنه و شروع کردن به تحقیقات ،از همسایه ها سوال کردن و همه چی رو یادداشت کردن ،دوباره برگشتیم کلانتری و شکایت نامه رو کامل کردیم و سوالهایی که پرسیدن رو جواب دادیم
وقتی پرسید با کسی مشکل نداشتید رو به افسر پرونده گفتم طبق گفته ی همسایه ها و اطمینان خودمون ،همه اینها زیر سر دختر و زن اول همسرمه که چند سالی بود از ایران رفته بودن ولی اون طور که مشخص دوباره برگشتن، افسر پرونده با توجه به اظهارات ما و شهادت همسایه و دادن نام و نشون اون مرد یه کم فکر کرد و گفت بهتره تا پیگیری های ما یه مدت از اون خونه دور باشید ،اون طور که از شواهد مشخصه اون مرد یه آدم سابقه داره که قبلا تو کار دزدی و قاچاق بوده،بعد از ایران فرار کرده و دوباره برگشته با یه گروه منافق فعالیتش رو شروع کرده ما هم چند وقتی که دنبالشیم،،ازحرفهای افسر پرونده حسابی ترسیده بودم ،از پاسگاه اومدیم بیرون ، رفتیم سمت خونه ی نجمه، ارسلان اصرار داشت فردا بعد از گرفتن پرونده ی بچه ها بریم تهران و خودش برای پیگیری شکایتمون برگرده
ارسلان می ترسید زیر نظر باشیم و برای خانواده ی نجمه هم دردسر و مشکل درست بشه به خاطر همین برای رفتن عجله داشت
صبح بعد از گرفتن پرونده از مدرسه
ازخانواده ی نجمه خدا حافظی کردیمو بدون یه تکه اسباب و اثاثیه رفتیم سمت تهران
اردلان و زری از ماجرا خبر داشتنو از قبل منتظرمون بود ،وقتی رسیدیم سر کوچه اردلان یه گوسفند زد زمین و قربونی کرد که صحیح و سلامتیم و برامون مشکلی پیش نیومده
دوروز خونه ی اردلان موندیم و پولی که پس انداز کرده بودیم برای خونه وسیله خریدمو کم کم تو خونه ی جدید که یه خونه ی دوطبقه و بزرگ بود جاگیر شدیم و بچه ها رو دوباره مدرسه ثبت نام کردیم
ارسلان و اردلان هم به خاطر پیگیری شکایت ماهی یکی دوبار برمی گشتن شهر قبلی،تا اینکه یه روز از پاسگاه زنگ زدن خونه ی اردلان و گفتن چند تا مرد و زن دستگیر شدن و ما برای شناسایی بریم،اردلان اومد پی ارسلان و منم اصرار کردم و همراهشون رفتم ،وقتی رسیدیم شب شده بود، رفتیم خونه ی نجمه که فردا صبح زود برای پیگیری کارها بریم،تازه رسیده بودیم که در زدن ،پسر نجمه درو باز کرد و بدون بدو اومد و با هیجان گفت مامان ، عمو ارسلان
مژدگونی بدید

سریع و هول بلند شدم پریدم تو حیاط ،سهراب و ابراهیم، هر دو شونه به شونه ی هم داشتن میومدن سمت خونه، ولی از دیدنشون تو اون وضعیت بی اختیار نشستم و زدم روی سرم
ابراهیم عصا به دست با پای از زانو قطع شده کنار سهراب ایستاد و گفت چی شد دختر عمو، بعد به پاش اشاره کرد و گفت این انقدراهم ارزش نداره که اینطوری بزنی رو سر خودت بلند شو ،چند وقت دیگه یه بهترشو جاش میزارم
سهراب با اون چهره ی خسته و لباسهای خاکیش،لبخندی از سر اجبار زد و اومد دستشو انداخت دورگردنمو گفت مامان خیلی دلتنگت بودم
نجمه و بقیه هم اومدن و با دیدن ابراهیم تو اون وضعیت شروع کردن به گریه کردن ،ابراهیم خندید و گفت بخدا اگه میدونستم اینطوری میاید استقبالم اصلا نمیومدم، این چه وضعیه نمردم که اینطوری شیون میکنید
نجمه و اکرم بغلش کرده بودن و اشک میریختن و میگفت چرا بی خبر رفتی، نگفتی ما بیشتر از همه به تو نیاز داریم ،آخه این چه کاری بود کردی،درس و دانشگاه و ول کردی رفتی که اینطوری برگردی
ابراهیم مثل همیشه شوخی میکرد و سعی در آروم کردن ما داشت
بالاخره اومدن تو و نشستن
نجمه ابراهیم رو سرزنش میکرد و من براش ناراحت بودم ولی تو دلم این همه روحیه و شجاعتشو تحسین میکردمو از اینکه تو این مدت همراه و همدم سهراب بود راضی بودم
فقط تنها ناراحتیم پای جا مونده اش توی جبهه بود
ابراهیم رو به شقایق گفت اینا که همه یا گریه میکنن یا سرزنش ،تو یه لیوان آب یا چای بده دستمون،شقایق رفت و با سینی چای برگشت، ابراهیم با خنده به سهراب گفت فقط خداروشکر میکنم تو بیمارستان هر چقدر ازم آدرس خواستن به خانواده ام خبر بدن ،بهشون ندادم اگه میومدن ببین اونجا چه کولی بازی در میاوردن،اکرم بی صدا اشک میریخت و نجمه با دلخوری نگاش میکرد ولی با حرفهایی که ابراهیم از جنگ و جبهه میزد قانع شدیم که برای دفاع از خاک و ناموس باید جون داد
بالاخره اونشب تموم شد ،سهراب و ابراهیم هم از قضیه ی آتش سوزی مطلع شدن و حسابی اصرار به پیگیری موضوع داشتن
صبح اول وقت رفتیم کلانتری ، افسر پرونده رو دیدم ،یه توضیحاتی داد و بعد به اتاق بغلی اشاره کرد و گفت باید برای شناسایی برید تو اون اتاق ،خوب دقت کند ببینید کدوم یکی شون رو می شناسید،گفتم من اون آقا رو ندیدم ،همسایه ها دیدن،گفت اونها رو هم خبر کردیم
رفتیم تو اتاق روبرو یه دیوار شیشه ای بود که ما اونها رو میدیدم ولی اونا نه،یه عده رو دستبند و پا بند به دست کنار دیوار قطار کرده بود
 

یه نگاه سراسر ترس بهشون انداختم ،نمیدونم چرا این همه وحشت داشتم در حالی که اونا ما رو نمیدیدن
هیچ کدومشون رو نمی شناختم و ندیده بودم ، اگه شقایق بود حتما میتونست کمک کنه چون اون رباب و خدیجه و مردی که همراهشون بود رو دیده بود،با نا امیدی نگاه افسر نگهبان کردمو ،سرمو به علامت منفی تکون دادم، توی اتاق بودیم که همسایه مون آقای محمودی هم اومد داخل
تا نزدیک شیشه شد ،یه آقای تقریبا چهل ساله رو نشون داد و گفت مطمئنم این آقا بود که چند روز توی کوچه با یه خانم پرسه میزد و مدام به خونه ی شما اشاره میکرد ، تو چهره ی مرد دقیق شدیم اما هیچکدوم از ما اونو قبلا ندیده بودیم، از اتاق رفتیم بیرون ، افسر نگهبان گفت این آقا با یه گروه خیلی خطرناک و خراب کار همدسته تا الان پرونده اش خیلی سنگینِ، چند نفر از دوستاش رو هم لو داده چند تا هم خانم بینشون بوده که دو تاشون دستگیر شدن ، صبر کنید تا اونا رو هم بیارن ،چند دیقه بعد دوباره رفتیم داخل اتاق ، یه نگاه به داخل اتاق انداختیم هر سه از دیدن خدیجه تو اون وضعیت کم مونده بود سکته کنیم ،واقعا براش ناراحت شدم ،اونا در حق من بد کرده بودن اما اصلا دلم نمیخواست تو اون وضعیت آشفته و تو همچین مکانی ببینمش، ارسلان دچار لکنت زبان شده بودن، اردلان به زور مانع از افتادن ارسلان شد، منم بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و از ته دل گریه کردم
اون روز یکی از بدترین روزهای عمرم بود،
پرونده ی خدیجه انقدر سنگین بود که هیچ کاری نمیشد براش انجام داد،خدیجه با اون آقا همدست بودن و کلی تو بُهبهه جنگ دست به خرابکاری و بمب گذاری و آتش سوزی زده بودن و حکمشون معلوم بود چیه
کار ما تو پاسگاه تموم شد و با حال زار برگشتیم خونه ی نجمه، ولی تو ماشین تصمیم گرفتیم هیچ اسمی از خدیجه و دستگیریش نبریم و تو فامیل بیشتر از این انگشت نما و بی آبرو نشیم
تو روزها و هفته های آینده کلی از خدیجه بازجویی کرده بودن اما هیچ اسمی از رباب نبرده بود، چند بار منو اردلان از ارسلان خواستیم بره ملاقاتش و باهاش صحبت کنه و اگه کاری میتونه براش انجام بده ،ولی ارسلان سرسختانه جواب میداد که خدیجه برای من مرده و به زودی یه شناسنامه ی المثنی میگیرم و توش اسمی از خدیجه و رباب احمق نمیبرم ، بعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه اس
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ijzcq چیست?