رمان ماهور ۲۳ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۲۳

بعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه اس،اون بود که انقدر زیر گوشِ این دختر وز وز کرد و دروغ گفت تا آتش کینه و انتقام از تو و منو خودشو تمام دنیا رو تو دلش شعله ور کرد و در آخر هم خودشو سوزوند هم ما رو


بالاخره تو یه روز سر زمستونی از پاسگاه زنگ زدن به اردلان بهش گفتن آخرین خواسته ی خدیجه دیدن پدرشِ و ازش خواستن با ارسلان بره اونجا ،اما هر کاری کردیم ارسلان راضی به رفتن نشد و اردلان خودش رفت
دوروز بعد بود اردلان با چهره ای پر از غم که از خبر یه اتفاق بد رو میداد برگشت
خدیجه و اون مرد رو به خاطر پرونده ی سنگینشون اع*دام کرده بودن
اردلان پیش ارسلان حرفی نزد ولی به من گفت خدیجه خیلی ترسیده بود ولی خودش میگفت از اینکه اع*دام میشه ناراحت نیست و این حکم حقشه ، گفت دوست داره این یک شب هم تموم بشه تا از این زندگی راحت بشه،چون من به همه بد کردم و راهی رو رفتم که باعث بدبختی خودم و بی آبرویی پدرم شدم،من بودم که به مامانم گفتم از ماهور انتقام بگیره و زندگی رو براش زهر کنه،من بودم که میخواستم ماهور و بچه هاش تو آتیش بسوزن،الانم فقط میخوام از بابام برام حلالیت بگیری و بهش بگی منو ببخشه و بدونه که مامانم بی گناه و مقصر همه ی این اتفاق ها من بودم
مرگ خدیجه تا چند وقت همه ی ما رو تو شوک فرو برد و هیچکس یارای حرف زدن با اون یکیو نداشت،ما مرگش رو از همه پنهان کردیم ولی خودمون از درون داغون شدیم
دقیقا یک هفته بعد از مرگ خدیجه بود که جسد رباب رو تو روستای پدریش پیدا کردن و معلوم شد خودکشی کرده
مرگ رباب و حرفهایی که پشت سرش بود ضربه ی دیگه ای به ارسلان زد و هر روز بیشتر از قبل تو خودش فرو میرفت و گاهی تو طول روز حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، سیاوش و شقایق حسابی دورو برش میومدن و نگران احوال و شرایطش بودن ،اما ارسلان از زندگی دست شسته بود و ساعت ها به یه جا زل میزد و گاهی اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید رو سریع پاک میکرد،ارسلان پدر بود و شاید خودش رو مقصر انتخاب راه نادرست و سرنوشت تلخ خدیجه می دونست


به خاطر این اتفاق ها همه ی ما دچار یه افسردگی شده بودیم و دیگه دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتیم
هر کدوم یک جور دچار عذاب روحی شده بودیم ولی زندگی جریان داشت و چاره ای جز نفس کشیدن نبود و باید با همه ی این اتفاق ها کنار میومدیم
اما تو این بین اردلان بعد مرگ خدیجه و رباب انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بود و محبتش رو نسبت به زری و بچه هاش بیشتر کرده بود و رابطه اش رو با دخترش شهین که چند سالی بود ازدواج کرده بود بیشتر کرده بود و حسابی دورو برشون میومد،زری از این اتفاق خیلی راضی بود و همیشه بهم میگفت رباب و دخترش تو زنده بودنشون هیچ خیری برای ما نداشتن اما با مردنشون باعث شدن اردلان به خودش بیاد و هوای منو بچه ها رو بیشتر داشته باشه
از اینکه زری به آرامش رسیده بود خوشحال بودم چون زری به خاطر قلب مهربونش لایق بهترین ها بود
سه ماه از اون ماجراها گذشته بود و اواسط بهار بود خان ننه حال درست و حسابی نداشتو بیمار بود و به خاطر کهولت سن یکی از کلیه هاش رو از دست داده بود و خیلی ضعیف شده بود و دیگه قادر به بلند شدن نبود ، روزهای آخر بود که مدام صدام میکرد و ازم حلالیت میخواست دلم براش می سوخت ولی هر کاری میکردم نمی تونستم ببخشمش و حلالش کنم چون تا جایی که تونست اذیتم کرد و هیچوقت درک نکرد منم آدمم و حق زندگی دارم ، همیشه از رباب طرفداری میکرد و تا جایی که ممکن بود تحقیرم میکردو هیچوقت حق حرف زدن و اعتراض نداشتم ، حالا که از تک و تا افتاده بود میخواست که ببخشمش،فقط تو اون موقعیت بهش لبخند میزدمو و حرفی از حلالیت نمیزدم چون واقعا نمی تونستم اون روزهای بد رو فراموش کنم ،به قول زری قرار نیست زندگی رو به بقیه زهر کنیم و موقع مرگ حلالیت طلب کنیم پس حسابمون بمونه برای قیامت
بالاخره خان ننه با اون ابهت و اقتدار نتونست در برابر مرگ مقاومت کنه و بعد از تحمل کلی درد از این دنیا رفت
دوسال از مرگ خان ننه گذشته بود
سیاوش سال دوم پزشکی درس میخوند و شقایق هم دانشگاه قبول شد و برای معلم شدن تلاش میکرد
بالاخره جنگ هم تموم شد ،رزمنده ها جبهه های جنگ رو ترک کردن و به آغوش خانواده ها برگشتن روزهای خوب کم کم از راه میرسید حال و هوای شهر عوض شده بود و مردم پر از شور شوق شده بودن، سهراب و ابراهیم هم از جبهه برگشتن

ابراهیم دوباره برگشت سر درس و دانشگاه و سهراب هم توی ارتش مشغول به کار شد
زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده بود
خداروشکر بچه های خوبی داشتم که هر کدوم تو کار و درس و حرفه ی خودشون موفق بودن و من از وجودشون نهایت لذت رو میبردم
شقایق آخرای درسش بود که یه شب ،اردلان و زری و کوروش با گل و شیرینی سرزده اومدن خونمون و شقایق رو برای کوروش خواستگاری کردن ، همه ی ما کوروش رو خیلی دوست داشتیم
ولی همه چی رو به عهده ی خود شقایق گذاشتیم و گفتیم هر چی خودش بگه، قرار شد دوتایی باهم صحبت کنن و چند روز بعد بهشون جواب بدیم
فردا با شقایق صحبت کردم تا نظرش بگه اونم بعد از مِن مِن کردن و سرخ و سفید شدن های زیاد گفت با این ازدواج موافقه و از بچگی یه حس خاصی به کوروش داشته و ریشه عشقی که بهش داره تو قلبش خیلی قویه،بعد ها فهمیدم کوروش هم شقایق رو از بچگی دوست داشته و منتظر بوده تا درسش تموم بشه بعد اقدام کنه
هیچ چیز بهتر و قشنگتر تر از این نیست که دو نفر با عشق عمیق باهم ازدواج کنن و در کنار هم خوشبختی رو با تمام وجود حس کنن،برای شقایق خوشحال بودم که اول عشق رو تجربه کرده
زری زنگ زد و جواب مثبت بهش دادیمو طی دو سه هفته مراسم عقد شقایق و کوروش برگزار شد،اردلان برای عقدشون سنگ تموم گذاشت و بهترین مجلس رو براشون گرفت ،دوروز قبل از عقد به همراه ارسلان رفتیم دنبال اسما(دختر رباب و ارسلان) چون شوهرش ماموریت بود اومدن با چهار تا بچه ی قد و نیم قد برای اسما سخت بود ، خودمون رفتیم شهرستان تا تو مراسم خواهرش باشه،اسما برعکس خدیجه بود یه دختر آروم و مهربون که کاری به کار کسی نداشت و سرش به زندگی خودش گرم بود و تو سال هم دوسه باری میومد بهمون سر میزد و کلی هم از بودنش راضی بودیم و برام مثل شقایق عزیز بود و دوست داشتنی
خداروشکر خیلی زود جهیزیه ی شقایق رو جمع و جور کردیم و سه ماه بعد هم مراسم عروسی رو گرفتیمو کوروش و شقایق رفتن سر خونه زندگی خودشون
همه چی خوب بود تنها مشکلم دردهای گاه و بی گاه قلب ارسلان و سردردهایی بود که بعد از مرگ خدیجه و رباب گریبان گیرش شده بود ولی با قرص و دارو سرپا بود و به همین دلخوش بودم که سایه اش رو سرمون هست
ولی از اونجایی خوشبختی و آرامش من همیشه لحظه ای بود و دوام چندانی نداشت یه روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدم ،رفتم ارسلان رو بیدار کنم ،صداش کردم جواب نداد نشستم ،دستش رو توی دستم گرفتم ،انگار بهم برق وصل کردن،ارسلان یخ کرده بود و رنگ به رو نداشت و صورتش کبود شده بود
 
 انقدر جیغ کشیدم که دیگه صدام در نمیومد ، باورم نمیشد ارسلان به همین راحتی ما رو ترک کنه ،حالا که داشتم ثمره ی تمام رنج هایی که کشیده بودمو میدیدم باید تو سن سی و هشت سالگی بیوه میشدم ،نمیخواستم باور کنم به این زودی تنها شدم، سهراب و سیاوش با زور منو از ارسلان جدا کردن، خشایار زنگ زد به اردلان و اردلان و زری کمتر از پنج دقیقه خودشون رو رسوندن
اردلان مظلومانه کنار بدن بی جون ارسلان نشست،وقتی جسم سردش رو لمس کرد سر روی سینه ی ارسلان گذاشت و صدای هق هق گریه اش خونه رو پر کرد، ارسلان برای همیشه ما رو ترک کرد و منو تنها گذاشت، شاید یه موقع هایی نمی تونست از من دفاع کنه ، گاهی برای دل مادرش پا رو دل خودشو من میذاشت ولی میدونستم از ته دل دوستم داره و خودش هم بین چند نفر گرفتارشده و دلش نمیخواد کسی ازش ناراحت بشه،همین که بود و نفس میکشید برای من کافی بود اما انگار همینم خواسته ی زیادی برای من بود و باید نبودش رو باور میکردم
اردلان خبر فوت ارسلان رو به ستاره و کیوان و کیان هم داد و طبق خواسته و اصرار ستاره ،جسد ارسلان دوروز تو سرد خونه موند تا ستاره بتونه خودش رو به مراسم خاکسپاری برسونه،بالاخره ستاره و کیوان با اولین پرواز خودشون رو رسوندن
بهشت زهرا پر از جمعیت شد و مراسم خاکسپاری انجام شد،ستاره و شقایق چند باری از حال رفتنو تاب و تحمل مراسم رو نداشتن و در آخر مراسم شقایق بیمارستان بستری شد و کوروش کنارش موند
مراسم تموم شد و کم کم فامیل و آشنا دورمون رو خلوت کردن و هر کس رفت پی زندگی خودش
حالا که ارسلان نبود زندگی برام بی معنی بود منی که از بچگی کنار ارسلان رشد کرده و بزرگ شده بودم ، همیشه برای هر کاری باهاش مشورت میکردم حالا نمیدونستم بدون اون چطوری باید زندگی کنم و خودمو با شرایط وفق بدم
ساعت ها به یه جا خیره میشدم و فقط اشک میریختم و به بخت سیاهم که با بدبختی گره خورده بود لعنت می‌فرستادم، شقایق و پسرها مدام دوروبرم میومدن و در حالی که خودشون غصه دار بودن سعی در بهتر کردن حالم داشتن
سه چهار ماه از فوت ارسلان گذشته بود اصلا وضعیت مناسبی نداشتم
سهراب و سیاوش حالمو که میدین اصرار داشتن حالا که بی کارم و به خاطر عوض شدن حال و هوام مشغول درس خوندن بشم تا از این یکنواختی در بیام،بالاخره انقدر زیر گوشم خوندن تا تو مدرسه ی شبانه ثبت نام کردم
 

درس خوندن خیلی تو روحیه ام تاثیر مثبت داشت و کم کم تونستم به زندگی برگردم و در کنار درس و مشق ،مشغول کارهای هنری دیگه مثل قالی بافی و بافتنی هم بشم و حسابی خودمو سرگرم کنم تا فکر و خیال کمتر بیاد سراغم، هر چند هیچوقت نمی تونستم اون روزها و ارسلان رو فراموش کنم اما به خودم تلقین میکردم که آرومم و به خاطر بچه ها سرپا بودم
روزها و هفته ها می گذشت ،سیاوش تو دانشگاه عاشق یه دختر به اسم زهرا شده بود
بعد از سالگرد ارسلان با کلی سرخ و سفید شدن اومد باهام صحبت کرد و ازم خواست برم اون دختر رو ببینم و نظرمو بگم ،ازش خواستم آدرس بگیره تا برم از نزدیک هم خانواده اش رو ببینم ،هم با خود زهرا آشنا بشم
سیاوش دوروز بعد اومد گفت هماهنگ کرده و قرار رو برای فردا بعد از ظهر گذاشته، منم به شقایق اطلاع دادم و اونم همراهیم کرد ،سیاوش منو شقایق رو رسوند و گفت منتظر می مونم تا برگردید، از این همه استرس و دلنگرانی سیاوش خنده ام گرفته بود و با شقایق سربه سرش می ذاشتیم ،اونم تو سکوت با لپهایی که که خجالت سرخ شده بودفقط لبخند میزد
بالاخره زنگ در رو زدیم ، در باز شد و یه خانم اومد توی حیاط استقبالمون، بعد از تعارفات همیشگی رفتیم تو سالن، چند دیقه بعد زهرا با سینی شربت برای پذیرایی و خوشامد گویی اومد، یه دختر با قد متوسط با چشم های درشت مشکی و ابروهای پرپشت و پوستی گندمی ،تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد،به آرومی سلام کرد و بعد از پذیرایی کنار مادرش نشست، روبه مادرش گفتم پسرم از دختر شما خوشش اومده و تو دانشگاه همدیگرو دیدن،ازخودمونو زندگیمون و سیاوش براشون مختصری توضیح دادم و گفتم اگه موافق باشید برای پنج شنبه شب به طور رسمی با عموی سیاوش خدمت برسیم، اون خانم که اسمش رویا بود گفت ،زهرا درمورد سیاوش با من صحبت کرده اما یه چیزهایی هست که قبل از خواستگاری بهتره شما بدونید، منو همسرم چند سالی بود که ازدواج کرده بودیم اما بچه دار نمی شدیم از اونجایی که من عاشق بچه بودم به همسرم اصرار کردم از پرورشگاه یه بچه بیاریم تا هم از تنهایی در بیایم هم یه بچه رو از بی سرپرستی نجات بدیم ،تو گیر و دار راضی کردن همسرم بودم که خواهر شوهرم و همسرش تصمیم گرفتن برای زندگی برن یه شهر دیگه ، چند باری برای خرید خونه رفتن و اومدن ،تو این رفتن ها همیشه دخترشون رو میذاشتن پیش من ،اما روزی که برای تحویل گرفتن خونه رفتن ،تو راه برگشت تصادف شدیدی کردن و هر دو فوت شدن ، رویا خانم به اینجا که رسید اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و ادامه داد
 
،از اون روز شوم به بعد
به خاطر عشق و علاقه ای که به زهرا داشتم و همه از این علاقه خبر داشتن ،از همسرم خواستم زهرا پیش ما بمونه تا من براش مادری کنم،بعد از موافقت خانواده ی پدری زهرا ،زهرا برای همیشه شد دخترم ،انقدر با زهرا سرگرم بودم که فکر بچه دار شدن رو کلا از خودم دور کردم اما زهرا انقدر خوش قدم بود که من تو ناباوری صاحب یه پسر شدم و بعد از اون هم یه دختر ،اما زهرا برام خیلی عزیزه
به زهرا چشم دوختم و نگاه چشماش که حالا از اشک تر شده بود کردم اونم با محبت نگاه رویا خانم میکرد ، بعد هم به من نگاه کرد تا واکنشمو ببینه،احساس کردم نگرانه
لبخند بهش زدمو گفتم از متانت و وقارشون کاملا مشخص که مادر خوبی مثل شما تربیتش کرده ، پس اگه اجازه بدید پنجشنبه شب خدمت می رسیم، لبخند زهرا پررنگ شد و مشغول صحبت با شقایق شد منم با رویا خانم حسابی گرم گرفتم ، دوباره قرار پنج شنبه رو یادآوری کردم و بالاخره از خانواده ی خونگرم زهرا خداحافظی کردیم
از در خونه که رفتیم بیرون سیاوش سر کوچه تو ماشین منتظرمون بود ،شقایق گفت مامان یه کم اذیتش کنیم ؟؟ گفتم گناه داره ببین انقدر تو ماشین نشسته مثل لبو سرخ شده ، شقایق با مظلومیت گفت مامان خواهش میکنم فقط یه کم، لبخند که زدم ،شقایق سریع رفت سمت ماشینو رو به سیاوش گفت واقعا برات متاسفم ،آخه این چه انتخابی،واقعا معیارت برای ازدواج چیه،آخه اینم شد انتخاب،سیاوش وا رفت نگاه به من کرد منم سری تکون دادم و تو ماشین نشستم، بنده ی خدا انقدر استرس داشت که چند بار ماشین رو خاموش کرد، شقایق یه ریز سرزنشش میکردو در آخر گفت باید دور این دختر رو خط بکشی،سیاوش با صدایی که از ته چاه میومد گفت آخه چرا ،بخدا زهرا دختر خیلی خوب و آرومی،تو دانشگاه جزو نفرات برتر، تا الان ندیدم با نامحرم هم کلام بشه ،شقایق گفت من نمیدونم مامان هم مخالفه، سیاوش یه نگاه به صورت من کرد و گفت مامان میشه دوسه جلسه دیگه هم ببینیش، حتما نظرت عوض میشه، با لبخند نگاش کردم و گفتم احتیاج به دو سه جلسه ی دیگه نیست ، با همین یکبار دیدن همه چی مشخص بود و مهرش حسابی به دلم نشست، سیاوش انقدر ذهنش درگیر حرفها و غر غر های شقایق شده بود و دنبال راه حل برای راضی کردن من که نشنید من چی گفتم ،بعد از گذشت چند ثانیه پرسید مامان چی گفتی، خندیدم و گفتم همون که شِنُفتی
با خوشحالی نگام کرد و دوباره پرسید مامان تو رو خدا ،یه بار دیگه بگو ،واقعا راضی هستی و از زهرا خوشت اومد،گفتم آره خیلی
 
 خانواده‌ای خوب و با محبتی بودن،زهرا خانمم دختر خوب و خونگرمی بود، برای پنجشنبه قرار خواستگاری گذاشتیم
سیاوش انقدر خوشحال بود که ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و رفت شیرینی خرید
شقایق گفت مامان توروخدا نگاش کن چقدر ذوق کرده ،خدا شانس بده ،اخم ساختگی کردمو گفتم از الان قرار نیست خواهر شوهر بازی در بیاریا ، باید مثل خواهر باشی براش،شقایق خندید و گفت مامان هنوز هیچی نشده دارم حسودی میکنم
خلاصه برای پنجشنبه آماده شدیم و همراه گل و شیرینی که سیاوش با وسواس خاصی تهیه کرده بود با زری و اردلان، شقایق و کوروش
من و سیاوش رفتیم برای خواستگاری
خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت ،خانواده ی زهرا برای هیچی سخت نگرفتن فقط و فقط تنها شرطشون که روش پافشاری میکردن وفاداری بود و صداقت و دیگه هیچی
اونشب صیغه ی محرمیت بین سیاوش و زهرا خونده شد و قرار شد بعد از آزمایش و خرید یه جشن محضری برای عقد بگیریم و بعد از چند ماه هم مراسم جشن عروسی رو بگیریم
طی چهار پنج ماه همه چی خوب پیش رفت و بعد از تکمیل جهیزیه زهرا و آمادگی ما
تصمیم گرفتیم سه هفته ی دیگه که نیمه ی شعبان بود مراسم عروسی رو بگیریم ، تو این مدت با ستاره هم صحبت کردم و اونم برای یک هفته قبل از عروسی همه چی رو جفت و جور کرد و بلیط گرفت تا تو مراسم عروسی سیاوش باشه، همه چه خوب بود فقط تنها آرزوم این بود که ای کاش ارسلان بود و عروسی پسرش رو میدید و تو این راه همراه من بود و تنها نبودم ،ولی افسوس من به خوشبختی های کوتاه مدت عادت کرده بودم
با اومدن ستاره و خانواده اش روح تازه ای توی خونه ی ما دمیده شد ،ستاره برامون کلی سوغاتی آورده بود و این وسط زهرا رو هم فراموش نکرده بود و کلی عطر و ادکلن و لباس برای زهرا هدیه آورده بود
بالاخره با همراهی اردلان و کمکهای ستاره و زری بهترین جشن عروسی رو گرفتیم ،سیاوش و زهرا بعد از عروسی اومدن طبقه ی پایین و زندگیشون رو با ما شروع کردن

زهرا واقعا دختر خوب و مودبی بود ،برام مثل شقایق عزیز بود ،همیشه بهترین ها رو براش میخواستم ،زهرا هم مثل یه دختر کنارم بود
و از هیچ کمکی بهم دریغ نمیکرد، منم حسابی هواش رو داشتم و نمیذاشتم کسی از گل نازک تر بهش بگه
زندگی آرومی رو میگذروندیم، تو این بین خبر بارداری شقایق و زهرا همزمان بهترین اتفاق این چند سالِ اخیر زندگیم بود و حسابی سرحالم آورده بود،ساعتها می نشستم و براشون لباس میبافتم و با تکمیل شدن هر لباس هزار بار قربون صدقه شون میرفتم
بالاخره نه ماه انتظار تموم شد به فاصله ده روز بچه ی شقایق که پسر بود و بچه زهرا دختر به دنیا اومدن ،براشون جشن گرفتیم و گوسفند قوربونی کردیم ،اسم پسر شقایق رو آرش گذاشتن و دختر سیاوش رو نازنین
دیگه دختر سیاوش نازنین دنیام شده بود و حسابی سرگرمم کرده بود ،تا اینکه سیاوش برای گذروندن طرحش باید به یه روستای محروم میرفت و به ناچار زهرا و نازنین رو هم باید با خودش میبرد
اونا که رفتن دوباره من تنها شدم و شدم مثل دورانی که ارسلان رو از دست داده بودم
تو این گیر و دار خشایار هم پا کرده بود تو یه کفش که بره پیش ستاره و اونجا درسش رو ادامه بده و تمام تلاشش رو میکرد که بورسیه بگیره و شب و روز درس میخوند تا به هدفش برسه و در آخر هم همینطور شد که میخواست، رفتنش ناراحتم میکرد ولی نمیخواستم به خاطر من پا رو دلش بزاره و از هدفش دور بشه
خشایار که رفت من تنها تر شدم ،سهراب برای اینکه این تنهایی منو از پا در نیاره با سفارش و پیگیری هایی که کرد تونست برام تو نهضت سواد آموزی کار پیدا کنه ،حالا میتونستم به خانمها و دخترهایی که سواد نداشتن و بیسواد بودن درس یاد بدم ،با شوق و ذوق زیاد تدریس رو شروع کردم و در کنارش خودمم درس خوندنم و دیپلم گرفتم
دیپلم گرفتنم و تولد ۴۳سالگیم همزمان شده بود،اون روز شقایق زنگ زد و گفت برای شام بریم خونه شون یه مهمونی گرفته ،خانواده ی اردلان هم دعوت کرده ،به سهراب خبر دادم گفت کارش یه کم طول میکشه و خودش از سرکار مستقیم میاد اونجا، من زودتر رفتم هم کمک حال شقایق باشم هم آرش رو که دلم براش تنگ شده بود بیشتر ببینم،غروب اردلان و زری و دخترش شهین و دوتا بچه هاش از راه رسیدن و یک ساعت بعد هم سهراب زنگ درو زد،شقایق زودی رفت تو حیاط ،صدای شقایق رو میشنیدم که داره با یکی حال و احوال و خوش آمد گویی میکنه، پرده رو زدم کنار ، سهراب با یه جعبه ی بزرگ کیک جلوتر بود و پشت سرش ابراهیم بود
که داشت با شقایق صحبت میکرد ،از دیدن ابراهیم تعجب کردم ،اون کجا و اینجا کجا،ابراهیم بعد از جنگ و پایان تحصیلاتش خودش رو وقف مردم محروم کرده بود و تو روستاهای دور افتاده طبابت میکرد و کمتر میومد تهران ،هر وقت با نجمه صحبت میکردم حسابی از این رفتار ابراهیم شاکی بود و گله داشت که خودش رو درگیر کرده و هر چی من و اکرم اصرار میکنیم ازدواج نمیکنه،بعضی اوقات هم از من ‌میخواست که باهاش صحبت کنم، هر بار میگفتم باشه ،ولی وقتی یاد حرفهای سالها پیش ابراهیم میفتادم از حرف زدن باهاش پشیمون میشدم،همینطور که ذهنم به گذشته پر کشیده بود در باز شد و شقایق و سهراب و ابراهیم اومدن تو،شقایق شروع کرد به خوندن تولدت مبارک و بقیه مشغول دست زدن و کِل کشیدن شدن
خندیدم و رفتم جلو به ابراهیم سلام کردم و خوشامد گفتم ،به سهراب گفتم مگه من بچه ام برام کیک گرفتی و خودتو انداختی تو زحمت، سهراب جواب داد تولد بزرگ و کوچیک نداره که مادر من ،انشااله صد سال دیگه سایه ات رو سرمون باشه و برات تولد بگیریم، ازشون تشکر کردمو نشستیم
شام رو خوردیم و بعد هم نوبت کیک و کادو شد، سهراب برام یه زنجیر پلاک طلا خریده بود ،خودش انداخت گردنم ،بغلش کردم ،صورتشو بوسیدم ،شقایق برام لباس گرفته بود و زری یه روسری خوشگل ،واقعا شرمنده شده بودمو و مدام ازشون تشکر میکردم، ابراهیم کیفش رو باز کرد یه بسته ی کادو شده رو از توش در آورد و گفت باید ببخشید من امروز متوجه شدم که دیپلم گرفتی و سهراب و شقایق به همین مناسبت برات جشن گرفتن و هول هولی اینو تهیه کردم امیدوارم خوشت بیاد
کادو رو ازش گرفتم و بازش کردم ،چند جلد کتاب و یه خودنویس قشنگ بود، خیلی ذوق کردم ،واقعا تنها کسی که به علاقه ی من توجه کرده بود و چیزی که عاشقش بودم رو بهم هدیه کرده بود ابراهیم بود
ازش تشکر کردم ،اونم لبخند زد و آروم گفت خوشحالم بعد از گذشت این همه سال همچنان به خوندن کتاب علاقه داری و با دیدنشون ذوق میکنی
اونشب یه شب خوب بود که به پایان رسید،آخر شب همراه سهراب و ابراهیم برگشتیم خونه ی خودمون، اونطور که از حرفهای سهراب و ابراهیم متوجه شدم ابراهیم و چند تا از دوستاش باهم قرار گذاشته بودن تو یه بیمارستان دولتی مشغول به کار بشن و تو یه درمانگاه هم هفته ای یک روز رایگان بیمار ویزیت کنن، سهراب که عاشق این مرام و مردونگی ابراهیم بود ،بهش گفت هر کاری داشته باشه میتونه رو کمکش حساب کنه چه مالی چه اداری
ابراهیم گفت یه چند نفر هستن که باهم یه تیم تشکیل دادن و خانواده های فقیر رو شناسایی میکنن
 و با پولی که از خیرین جمع میکنن بهشون کمک میکنن ،اگه موافق باشی توهم بیا تو این گروه ،قول میدم ازشون خوشت بیاد و حسابی حال دلت خوب بشه، سهراب استقبال کرد و قرار شد فردا بعد از ظهر با ابراهیم همراه بشه
فردا سهراب از سر کار زودتر برگشت و برای رفتن آماده شده بود که ابراهیم اومد دنبالش ، وقتی دید من تنهام گفت ماهور اگه دوست داشته باشی میتونی تو هم همراهمون بیایی ،اونجا چند تا هم خانم هستن که تو کارهای خیریه کمک میکنن، یه نگاه به سهراب کردم ،گفت مامان آقا ابراهیم راست میگه تو هم بیا،از تنهایی در میایی و یه هوایی هم میخوری، با شوق زیاد بلند شدم و سریع آماده شدم
ابراهیم سویچ رو داد به سهراب و گفت رانندگی با تو، سوار ماشین شدیمو ابراهیم آدرس داد و راه افتادیم
به خیریه رسیدیم ،یه ساختمون قدیمی بود که چند تا اتاق داشت ،ابراهیم جلوتر رفت و ما پشت سرش ،همه اونجا ابراهیم رو می‌شناختن و بهش حسابی احترام میذاشتن رفتیم تو یه اتاق ،یه میز بزرگ وسط بود و دور تا دورش صندلی چیده شده بود، نشستیم و کم کم بقیه هم از راه رسیدن ،پنج تا مرد و سه تا خانم بودن ،به گرمی با من و سهراب حال احوال کردن و کلی تحویلمون گرفتن، ابراهیم ما رو معرفی کرد و بعد هم طبق روال کار خودشون شروع کردن به صحبت کردن و بازگو کردن تصمیم ها و هدف هایی که برای کمک به خانواده های فقیر داشتن، انقدر خوب و خودمونی باهم صحبت میکردنو انقدر شوق کمک داشتن که آدم از بودن باهاشون لذت میبرد و گذر زمان رو حس نمیکرد، اینطور که تو اون جلسه متوجه شدم این گروه خیلی وقت بود که باهم کار میکردن و پایه گذارش هم ابراهیم بود، تو این یکی دوسال هم چند باری تهران اومده بود ولی نمیدونم چرا به ما اطلاع نداده بود و بهمون سر نزده بود
وقتی جلسه تموم شد هوا کاملا تاریک شده بود ولی واقعا گذر زمان رو نمیشد در کنارشون حس کرد ، آدمهای خوبی بودن که تو همون جلسه ی اول باهم دوست شدیم و موقع خدا حافظی خیلی اصرار کردن که حتما تو جلسه ها شرکت کنم و باهاشون همراه بشم،منم از این دعوت خوشحال شدم و کلی استقبال کردم
موقع رفتن ابراهیم به سهراب گفت شما با ماشین برید من اینجا می مونم یه کم کار دارم، سهراب و من متوجه شدیم که ابراهیم از اینکه بیاد خونه ی ما راحت نیست و نمیخواد مزاحم ما بشه، ولی سهراب انقدر اصرار کرد که ابراهیم قبول کرد که با ما بیاد ولی شرط گذاشت
 
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه eucz چیست?