رمان ماهور ۲۴ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۲۴

ابراهیم گفت فقط به شرطی مزاحمتون میشم که شام امشب مهمون من باشید


یه رستوران خوب برای یکی از دوستامه بریم اونجا،خواستم مخالفت کنم که سهراب با خنده و شوخی گفت باشه شرط نمیخواد من که از خدام
اخم کردم و گفتم زشت مثلا مردی ها ،سهراب گفت بخدا شکم گشنه هیچی حالیش نیست
تا بریم شما غذا درست کنی کلی طول میکشه ،آخه کدوم آدم عاقل نقد رو ول میکنه نسیه رو میچسبه
ابراهیمم از حرفهای سهراب خنده اش گرفته بود و گفت حرف حساب جواب نداره
دوباره سهراب پشت فرمون نشست و رفتیم سمت رستوران، بعد از اینکه روی تخته های چوبی و سنتی نشستیم ،صاحب رستوران خودش اومد و با ابراهیم حال و احوال کرد و بعد رو به من کرد و گفت آبجی تا کی قراره این آقا ابراهیم عزب بمونه،یه آستین بالا بزنید و زنش بدید، دیگه خیلی دیر شده ها،تعجب میکنم از خواهر باکمالاتی مثل شما
به گفتن چشم حتما اکتفا کردم ،اون که رفت سهراب هم برای شستن دست و صورتش رفت، ابراهیم منو غذا رو گرفت جلوم و گفت چی دوست داری هنوزم مثل قبلا دیزی دوست داری یا کباب، خنده ام گرفته بود و گفتم دیزی
همینطور که منو رو برمی داشت گفت ماهور تا کی میخوای تنها بمونی،سهراب که ازدواج کنه میخوای چکار کنی، گفتم مگه تنهایی چه ایرادی داره، اگه تنهایی بده تو چرا به زندگیت سرو سامون نمیدی،چرا به حرف نجمه و اکرم گوش نمیکنی ،به نظرت من با وجود سه تا بچه تنهام یا تو که داره پنجاه سالت میشه، نه زنی نه بچه ای
ابراهیم گفت منم دلم میخواد ازدواج کنم و این چند وقته خیلی بهش فکر کردم اما از مطرح کردنش میترسم ،دوست ندارم نه بشنوم ،چند باری هم خواستم بهش بگم اما شک و تردید و ترس مانع شده،نمیدونم چرا میترسم جواب رد بهم بده
گفتم تو آدرس یا شماره تلفن بده من باهاش صحبت میکنم ،بیخود میکنه به آدم خوبی مثل تو نه بگه ،مگه از تو بهتر میخواد پیدا کنه ،ابراهیم خندید و گفت راست میگی ،قول میدی ازش بله بگیری ،گفتم همه ی سعی خودمو میکنم ،ابراهیم یه کم خودشو جمع و جور کرد و خواست ادمه بده که سهراب و با اقایی که غذا رو سرو میکرد همزمان رسیدن و حرف ابراهیم نیمه کاره موند و دیگه ادامه نداد


اونشب شام رو خوردیم ،ولی نمیدونم چرا ته دلم استرس داشتم و گاهی نگاههای سنگین ابراهیمو رو خودم حس میکردم
بالاخره شام تموم شد و برگشتیم ،تو راه سهراب از ابراهیم پرسید میخوای تهران بمونی یا دوباره قصد برگشتن داری،ابراهیم گفت فعلا اینجا زیاد کار دارم و قراره با همین دوستام یه پروژه ای رو شروع کنم ،فکر کنم حالا حالا تهران بمونم، سهراب گفت خوب چه بهتره ، همین جا هم ازدواج کن تا دیگه برای همیشه موندگار بشی ،ابراهیم یه نگاه به من کرد و گفت خدا از دهنت بشنوه ،واقعا دیگه از تنهایی و غر غر های نجمه و بقیه خسته شدم ، سهراب خندید و گفت هر وقت دست بکار شدی یه فکری هم برای من کن ،کسی که به فکرم نیست ، بعد هر دو باهم خندیدن، گفتم سهراب خیلی بی انصافی چند بار بهت گفتم ازدواج کن و هر بار مخالفت کردی و گفتی حالا زوده،چی شد یهو نظرت عوض شد کسی رو انتخاب کردی، سهراب گفت اون مخالفت برای ماه پیش بود باید هر روز ازم بپرسی آخه شاید من روم نشه بهتون بگم و کیس مورد نظرم ازدواج کنه ، از پشت سر ،گوشش رو کشیدم و گفتم چی شده امروز ابراهیم رو دیدی بلبل زبون شدی تا دیروز میخواستی یه حرفی بزنی صد بار سرخ و سفید میشدی، سهراب میخندید و میگفت اثرات دوست نابابِ
خلاصه به خونه رسیدیم
صبح وقتی سهراب آماده ی رفتن شد ازش پرسیدم واقعا حرفهایی که دیشب زدی راست بود ، واقعا قصد داری ازدواج کنی ، کسی رو انتخاب کردی، سهراب سرش رو پایین انداخت و گفت آخه مامان اگه من ازدواج کنم تو چی، تو کل عمرو جوونیتو برای بزرگ کردن ما گذاشتی، حالا انصاف نیست من درگیر کار و زندگی خودم بشم و تو رو تنها بزارم، گفتم لازم نکرده به فکر تنهایی من باشی بالاخره که چی، تا آخر عمر به خاطر من نمیخوای ازدواج کنی ، قرار نیست ازدواج کنی منو فراموش کنی،یا میایی پایین زندگیتو شروع میکنی یا هر جا که دوست داشتی میری و هفته ای یکی دوبار میایی بهم سر میزنی ،منم تو مدرسه و گروهی که ابراهیم معرفی کرده خودمو سرگرم میکنم ،پس بهتره همین الان آدرس و شماره ی خونه ی اون دختری که میخوایو بهم بدی تا باهاشون برای خواستگاری قرار بزارم، سهراب دو دل بود و سکوت کرده بود که ابراهیم حوله به دست اومد بالا، پای مصنوعیش رو نذاشته بود و با تکیه به دیوار رفت پشت میز صبحونه نشست و گفت ببخشید که مزاحم حرفاتون شدم با یه پا بیشتر از این نمی تونستم سرپا وایستم،سهرابم لبخند زد و رو به من گفت مامان شب که برگشتم باهم صحبت میکنیم
 
،بعد رو به ابراهیم گفت ببخشید امروز به خاطر یه قرار کاری باید زودتر برم ، شب منتظرتونیم ،تعارف رو کنار بزارید و تا وقتی خونه بخرید و یا جایی رو برای زندگی اجاره کنید بیاید اینجا، اگه پیش ما راحت نیستید، طبقه ی پایین خالیه
ابراهیم گفت مرسی همرزم با معرفت ولی خیلی کار دارم و امشب جایی دعوتم ،به دوستامم سپردم وسط شهر برام یه خونه پیدا کنن، سهراب گفت منو مامان خوشحال میشیم اینجا باشید و طبقه ی پایین هم هست ،حالا اگه خودتون راحت نیستید مسئله اش جداست،ابراهیم تشکر کردو گفت هر چقدر به بیمارستان و درمانگاه نزدیک تر باشم رفت و آمد برام راحت تره
سهراب گفت باشه ولی تا خونه جور بشه خوشحال میشیم بیایی پیشمون،بعد هم خدا حافظی کردو رفت
از اینکه سهراب منتظر نشد تا ابراهیم صبحونه بخوره و باهم برن، لجم گرفته بود و از دستش عصبانی بودم،اگه اردلان یا هر کس دیگه بی هوا میومد و منو ابراهیمو تنها میدید با خودش چه فکری میکرد ،اصلا دلم نمیخواست بعد از ارسلان هیچ حرفی پشت سرم باشه
سریع و پر استرس چایی رو ریختم تو لیوان و گذاشتم روی میز تا ابراهیم زود صبحونه شو بخوره و بره
اما ابراهیم با آرامش و خیلی آروم شروع کرد به هم زدن چاییش،بعد رو به من کرد و نمیدونم چی تو نگاهم دید که گفت چرا انقدر مُشوشی، چرا نمیشینی،مگه صبحونه خوردی، گفتم نه زیاد اشتها ندارم ، گفت برای یه چایی که میل داری،استکان رو برداشتم و برای خودمم چایی ریختم و نشستم، ابراهیم همینطور که لقمه میگرفتو سرش پایین بود ،گفت ماهور رو قولی که دیشب دادی هستی، برام بله رو میگیری، همینطور که چایی رو هورت کشیدم گفتم آره آدرسشو بده ، تمام سعی خودمو میکنم که جواب مثبت عروس خانم رو بگیریم
ابراهیم یه نگاه به صورتم کرد و گفت به نظرت خودش یا خانواده اش به خاطر اینکه یه پام مصنوعیه مشکلی ندارن و اینو بهونه نمیکنن، گفتم آخه من که تا به حال ندیدمشون ،نمیدونم چطور آدمی با چه اعتقاداتی هستن، ولی هر کس به جای اون خانم باشه باید کلی هم افتخار کنه که تو راه دفاع از میهنت همچین اتفاقی برات افتاده
ابراهیم گفت خدا کنه همینطور که تو میگی باشه، بعد هم تو سکوت مشغول خوردن شد
از اینکه ابراهیم هم داشت سرو سامون میگرفت خوشحال بودم، چون واقعا ابراهیم لایق خوشبختی بود و باید یه زندگی آروم و پر از آرامش رو تجربه میکرد،
همینطور که خودمو مشغول خوردن نشون میدادم، ذهنم پر کشید به اون زیر زمین و ابراز علاقه ی ابراهیم به خودم
 
یه لحظه ای با خودم گفتم اگه با ارسلان ازدواج نکرده بودم، الان تو این سن بیوه نبودم و میتونستم زندگی خوبی با ابراهیم داشته باشم، یهو با صدای ابراهیم به خودم اومدمو از اینکه این فکر به ذهنم خطور کرده بود احساس گناه کردم و چند باری تو دلم استغفار کردم، ابراهیم بلند شد و آماده ی رفتن شد ،قبل از اینکه از در بره بیرون یه برگه ی تا شده داد دستم و گفت آدرس و شماره تلفن اون خانمِ
دلم میخواد خوش خبر باشی ،فقط میخوام اینو بهش بگی تمام تلاشمو برای خوشبختیش میکنمو هر سختی و مشکلی برای ازدواج داشته باشه با جون و دل برای رفعش تلاش میکنم
بعد با صورتی که انگار از شرم سرخ شده بود سریع رفت بیرون و درو بست،نمیدونم چرا وقتی اون حرفها رو زد یه حس عجیبی تو خودم حس کردم و هنوز اون زن رو ندیده بهش حسودی کردم
ابراهیم که دروبست تای کاغذ رو باز کردم و یه نگاه به نوشته هاش کردم ،اولش رو با یه بیت شعر عاشقانه شروع کرده بود،هر چی به خطهای آخر نزدیک میشدم دست هام بیشتر غرق میکرد و صورتم سرختر میشد، تو برگه نشونی از آدرس نبود یه نامه ی عاشقانه بود که ابراهیم برام نوشته بود و لابلای اون عاشقانه ها ازم خواستگاری کرده بود ،با خوندن نامه مثل دخترهای نوجونی که برای اولین بار عاشق میشن با قلبی که داشت از سینه میزد ،کنار دیوار سُر خوردم و همونجا ولو شدم ،ابراهیم چه راحت حرف دلش رو زده بود و چه آسون میخواست من به حرف مردم و اطرافیان فکر نکنم و بهش جواب مثبت بدم، چند بار دیگه نامه رو خوندم ،وقتی به ته دلم رجوع میکردم حسم به ابراهیم یه حس خوب بود و دلم میخواست کنارش باشم و همراهش،ولی وقتی به بچه هام فکر میکردم نمیتونستم فقط به فکر خودمو پر کردن تنهاییم باشم،حتما با این کار شقایق پیش خانواده ی اردلان سرشکسته میشد و سیاوش پیش زنش، من سنی نداشتم ولی تو همین سن کم نوه داشتم و باید فکر ازدواج مجدد رو از سرم دور میکردم ، نامه رو بردم گذاشتم لای همون کتابی که ابراهیم بهم داده بود میز صبحونه رو جمع کردمو رفتم مدرسه، ساعت ده کلاس سواد آموزی داشتم، پیاده راه افتادم و همینطور که قدم میزدم ناخودآگاه قطره های اشک از چشمم سرازیر شد، شاید منم تو همون کودکی عاشق ابراهیم بودم ولی به خاطر بچه بودنم این عشق رو درک نکردم ،اما حالا که فکر میکردم همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود کسی که با همه ی فرق داشت
 

همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود،شاید دلیل این اشکها همون عشق پنهان زیر خاکستر بود که حالا سرباز زده بود و با اشک از چشمام جاری میشد
ولی هر چقدر فکر میکردم نمیتونستم به این ازدواج تن بدم و خودمو و بچه هامو انگشت نمای فک و فامیل و در و همسایه کنم و باعث سرشکستگی شون بشم
کلاسم که تموم شد برگشتم خونه ،ولی بی حوصله تر از اون بودم که بخوام تنها باشم، دلم برای آرش تنگ شده بود ، سر راه اسباب بازی و خوراکی براش گرفتم و رفتم خونه ی شقایق
شقایق کلی تعجب کرد از دیدنم ،چون اکثرا اونا میومدن و من به ندرت میرفتم و دوست نداشتم مزاحم بچه هام بشم و یه جورایی خونه ی دیگران با توجه به احترام زیادی هم که برام قائل بودن بازم معذب بودم و دوست داشتم میزبان باشم تا میهمان
با آرش مشغول بازی شدم و شقایق هم شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت مامان چرا امروز حال نداری ، انگار یه جوری شدی، گفتم نه حالم خوبه و طوریم نیست ولی شقایق دست بردار نبود و هر چند دیقه یه بار می پرسید مطمئنید حالتون خوبه ،ولی چشماتون غم داره و اینو نمیگه، خندیدم و گفتم من خوبم ولی تو میخوای بهم تلقین کنی که خوب نیستم
خلاصه تو خونه ی شقایق هم دلم آروم نگرفت و بعد از ناهار هر چقدر اصرار کرد بمونم تا کوروش هم بیاد قبول نکردم و از خونه اش زدم بیرون،
سه روز از وقتی ابراهیم اون نامه رو داد بهم گذشته بود و ازش خبری نبود که سهراب زنگ زد و گفت مامان ،آقا ابراهیم زنگ زد و گفت امروز میخوان یه سری از کمک هایی که جمع شده رو برای خانواده های بی بضاعت ببرن،خواست منو تو هم اگه کاری نداریم همراهشون بریم،منم قبول کردم و بهتون خبر دادم که زود آماده بشید تا رسیدم باهم بریم،نمیخواستم با ابراهیم روبرو بشم
سر درد رو بهونه کردم و گفتم ،اصلا حوصله ی اومدن ندارم و حس میکنم دارم سرما میخورم
سهراب گفت عه پس ای کاش قبلش باهاتون هماهنگ میکردم چون با اصرار زیاد برای شام هم دعوتشون کردم ،پس یه قرص بخورید و استراحت کنید موقع برگشت یه چیزی میخرمو دور هم میخوریم
حالا که میخواست برای شام بیاد و راه فراری نبود، گفتم قرص خوردم بهترم ،پس شام رو درست میکنم تا بیاید
سهراب قطع کرد و من مشغول درست کردن شام شدم
میز شام رو که چیدم صدای زنگ و باز شدن در همزمان بلند شد

ابراهیم و سهراب اومدن تو ،دقیقا مثل دختر بچه ها شده بودم از ابراهیم حسابی خجالت می کشیدم و انگار اولین باره که ابراهیم رو می بینم و هول کرده بودمو حس میکردم هر لحظه سهراب از این موضوع مطلع میشه و آبروم میره
اما ابراهیم مثل همیشه خیلی عادی رفتار کرد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده، حالمو پرسید و گفت سهراب میگفت کسالت داری و به خاطر همین همراهش نیومدی، گفتم اره یه کم سر درد داشتم و الان بهترم
خداروشکری گفت و رفت سمت میز شام
سهرابم رفت لباس عوض کنه، ابراهیم پشت میز نشست و گفت احتیاج نبود با سردرد این همه زحمت بکشی،من که مهمون نیستم
جواب دادم کاری نکردم یه غذای ساده درست کردم ، مشغول کشیدن برنج شدم ،که ابراهیم آروم گفت خدا کنه دلیل غیبت امروزت برای فرار از من نباشه، فقط یادت باشه به من قول دادی خوش خبر باشی و جواب مثبت بگیری و نزاری من حسرت به دل از این دنیا برم
یهو تمام تنم گر گرفت و کفگیر توی دستم ناخودآگاه افتاد روی زمین،سهراب سریع اومد تو آشپز خونه و گفت صدای چی بود، خم شدم کفگیر رو برداشتم و گفتم چیزی نیست، سهراب اومد کنارم ،نگام کرد و گفت مامان فکر کنم حالت خوب نیست،تب نداری؟ صورت خیلی سرخ شده، بعد دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت خیلی داغی، ابراهیم که زل زده بود به من به سهراب اشاره کردو گفت از توی کیفم دستگاه فشار روبیار، بعد به من گفت بیا بشین ، سهراب که رفت ابراهیم گفت من که چیزی نگفتم چرا اینطوری شدی، واقعا نتونستم جوابش رو بدم ولی از این همه خونسردیش اعصابم بهم ریخته بود
واقعا سرم درد گرفته بود، ابراهیم فشارمو گرفت و رو به سهراب گفت برای مامانت یه آب قند درست کن افت فشار داره، بعد یه قرص بهم داد و گفت اینم بخور
کم کم حالم بهتر شد ،سهراب غذا رو کشید و مشغول خوردن شام شدن ،ابراهیم همینطور آروم و ریلکس غذاش رو میخورد و کلی هم از دستپختم تعریف میکرد،بعد از شام اجازه ی شستن ظرفها رو به من نداد و رو به سهراب با خنده گفت بیا امشب خودی نشون بدیم ،ولی قول بده این راز بین خودمون بمونه جایی درز نکنه، همینطور که میخندید و شوخی میکرد پیش بند بست مشغول شستن ظرفهای شام شد، خدایی ابراهیم یه مرد نمونه بود چه از نظر اخلاق ،چه فرهنگ ،چه تحصیلات ،انگار نه انگار یه پزشک موفق بود ،نه خودش رو میگرفت نه اهل فخر فروشی بود، با همه خودمونی و خاکی برخورد میکرد و اهل تکبر نبود ،بیشتر زندگی و عمرش رو وقف آسایش دیگران کرده بود و آرامش عجیبی داشت به همین خاطر همه ی اطرافیان مخصوصا سهراب خیلی دوسش داشتن و یه جورایی الگوی سهراب تو زندگی بود
و باعث شده بود اونم رویه ابراهیمو در پیش بگیره
ولی از اونجایی که من همیشه با خوشبختی فاصله داشتم و چیزهایی که حقم بود تو وقت خودش بهم نمی رسید باید تا جایی که میشد این پیشنهاد ابراهیم رو مخفی میکردم و ازش دوری میکردم تا لطمه ای به آبروی خودمو و زندگی بچه هام نخوره
تو فکر بودمو سرمو گذاشته بودم روی میز که سهراب سینی چای رو گذاشت جلومو گفت بفرمایید اینم از یه آشپز خونه ی تمیز و یه چای تازه دم لب سوز ،کار دست آقا ابراهیم
با کلمه ی خیلی شرمنده ام سرمو بلند کردم و نگاهم تو نگاه پر مهر ابراهیم گره خورد و دوباره تپش قلب گرفتم،تو اون لحظه از خودمو سن و سالم خجالت می کشیدم و باورم نمیشد یه زن تو سن چهل و پنج سالگی همچین حس و حالی بهش دست بده و دچار تپش قلب بشه و دلش بلرزه ،اما مطمئن بودمو نمیتونستم خودمو گول بزنم که منم ابراهیم رو دوست دارم
فقط و فقط باید به خاطر یه سری مسائل پا رو دلم بزارمو تا آخر عمر تو تنهایی و حسرت روزهای رفته دست و پا بزنمو خودمو فدای آسایش دیگران کنم
دوباره سرمو انداختم پایین و استکان چایی رو برداشتم ، ابراهیم به سهراب گفت برنامه ی فردات چیه،میتونی زودتر بیایی امروز کارها نصفه کاره موند که باید فردا بهش رسیدگی بشه، سهراب گفت هر وقت شما بگید درخدمتم، ابراهیم گفت مقصد فردا اطراف تهرانِ
یه کم راه طولانی تره ،اگه تونستی زودتر بیا ،مامانتم با خودت بیار تا این همه تو تنهایی فکرو خیال نکنه و یه سر درد اینطوری خونه نشینش نکنه، سهراب چَشم بلندی گفت رو به من ادامه داد فردا هر طور شده باید با من بیایی میبینی که آقای رئیس دستور دادن و هیچ بهانه ای هم مورد قبول نیست، مشغول حرف زدن بودیم که صدای زنگ بلند شد ،سهراب رفت درو باز کنه و همینطور که میرفت سمت حیاط گفت عمو اردلانِ، ابراهیم رفت تو پذیرایی و اردلان و زری هم اومدن بالا
اردلان بعد از حال احوال کنار ابراهیم نشست و شروع کردن باهم حرف زدن ،من و زری هم رفتیم تو آشپز خونه، زری یه نگاه به من کرد و گفت چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، گفتم نه یه کم سردرد داشتم الان خیلی بهترم، گفتم چه عجب یادی از ما کردید ،اردلان خان چطور شده افتخار دادن ،خیلی وقته بهمون سر نزده، زری گفت والا نمیدونم اردلان خواب دیده یا چیزی خورده تو سرش ،دو سه روزه گیر داده که طبقه ی بالا رو خالی کن ،بزار ماهور و سهراب بیان با ما زندگی کنن، خوبیت نداره یه زن از صبح تا شب تو خونه تنها باشه، اون خونه رو هم بده اجاره و ازش استفاده کنه
،هر چقدر بهش میگم اون عروس داره،داماد داره ،رفت و آمد داره و پیش ما راحت نیست گوشش بدهکار نیست و میگه بعد از برادرم من باید حواسم بهشون باشه و خوبیت نداره تنها باشه ،حالا تا وقتی سیاوش و زهرا کنارش بودن خوب بود ،روزهایی که سهراب نیست و ماموریتِ اون که نباید تنها بمونه
از شنیدن این حرفها حسابی کفری شدمو گفتم مگه من بچه ام که اردلان بخواد برای من تصمیم بگیره کجای دنیا رسم که یه زن بیوه منتظرو گوش به فرمان این و اون باشه تا هر چی بگن بگه چشم ، چندسال هر کی هر چی گفت هیچی نگفتم و دندون رو جیگر گذاشتم دیگه اجازه نمیدم با وجود چهار تا بچه و عروس و نوه کسی بخواد بهم بگه چکار کنم و چکار نکنم اردلان دستش درد نکنه بهتره به فکر خودش و زندگیش باشه و کاری به کار من نداشته باشه
زری گفت بخدا هزار بار بهش گفتم که این پیشنهاد مزخرفو بهت نده میدونستم ناراحت میشی
قبل از اون بهت گفتم که آمادگی داشته باشی
وسایل چایی و پذیرایی رو بردیمو کنارشون نشستیم، اونا باهم مشغول بودنو من و زری هم باهم حرف میزدیم که اردلان با مقدمه چینی رو به سهراب ،حرفهایی که زری به من گفت رو زد و منتظر جواب سهراب نشست، سهراب یه نگاه به من کرد و گفت اختیار این خونه زندگی با مامانمه، خودش هر جور و هر جا که راحته میتونه زندگی کنه ،اما من بهش قول میدم حتی اگه ازدواج کنم مادرمو تنها نمیزارم و پیشش هستم ، بعد از اونم مامانم تو خونه تنها نیست ،صبح ها که تو نهضت سواد آموزی و بعد از ظهر ها هم قراره با آقا ابراهیم بریم تو خیریه و سرگرم بشیم ، اردلان گلویی صاف کرد و گفت بعد از برادرم وظیفه ی من که حواسم به شما و مادرت باشه ،بعد از مرگ ارسلان من یه خواب راحت نداشتم طبق رسم طایفه مون بهتره ماهور به عقد من در بیاد تا حرف و حدیثی پشت سرش نباشه و خودم حواسم بهش باشه

یه لحظه نگاه به زری کردم که رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود
بعد نگام به سهراب افتاد که رگ گردنش از عصبانیت باد کرده بود ولی انقدر مودب بار اومده بود که تو روی بزرگتر از خودش نایسته و بی ادبی نکنه
از شرم نگامو از ابراهیم دزدیدم ولی از خشم دستام می لرزید و قلبم با تمام قدرت میزد و انگار میخواست از سینه ام بزنه بیرون ، اردلان یه نگاه بهم انداخت و گفت موافقی ، با صدای که پر از خشم بود رو کردم بهش و گفتم نمیدونم چطور به خودت همچین اجاره ای دادی که حتی این فکر به ذهنت خطور کنه و چقدر وقیح هستی که مطرحش کردی، واقعا از سن و سالت، از زری بدبخت که با همه ی کثافت کاریهات کنارت موند و با همه چیزیت سوخت و ساخت ،از شقایق و کوروش ،از دختر و دامادت از بقیه خجالت نکشیدی
مگه من اون ماهور ۹ساله ام که بخوای برای من تصمیم بگیری
من تنها نیستمو اگه یه وقتی هم بخوام از تنهایی در بیام این خودمم که برای آینده ام تصمیم میگیرم نه تو و نه هیچکس دیگه ،الان به حرمت اینکه عموی بچه هامی از خونه بیرونت نمیکنم ، ازت میخوام همه این حرفها رو همین جا چال کنی تا بیشتر از این پیش بچه هات و بقیه سکه ی یه پول نشی وبیشتر از این از چشم نیفتی
اردلان با پررویی ذاتی که داشت رو کرد به من و گفت حتما کس دیگه ای رو زیر سر داری وگرنه هیچوقت همچین موقعیتی رو از دست نمی دادی و دست رد به سینه ی من نمیزدی، گفتم اره درست حدس زدی حالا که فهمیدی بهتره از این خونه بری بیرون و یه کم به فکر مرگ و آخرتت باشی و سر پیری فکرهای مسخره به سرت نزنه
اردلان انقدر پر رو بود که رو به ابراهیم کرد و گفت شما که آدم فهمیده و فهیمی هستی یه حرفی بزن و این دختر عموتون رو روشن کن که باید به رسم و رسوم پایبند باشه و لگد به بختش نزنه
ابراهیم پوفی کردو گفت ماهور خودش یه زن کامل و باتجربه اس ،که احتیاج به وکیل وصی نداره، خودش میدونه چی به صلاحشه و چی به ضررش،شما که این همه به فکر حرف مردم و راحتی زن داداشتون هستید، بهتره یه نگاه به زن خودتون کنید که داره از ناراحتی پس میفته ،برگشتم سمت زری
زری بدون هیچ حرفی اشک میریختو از این حرفهای اردلان شوکه شد بود و انگار خونی تو بدنش جریان نداشت ،لباس کبود بود و دستاش میلرزید،دستشو که گرفتم زری از حال رفت
 

ابراهیم رو به سهراب و اردلان گفت کمک کنید و درازش کنید رو زمین ، رفتم کیف ابراهیم رو آوردمو بعد آب قند درست کردم،، بعد از گرفتن فشار و تزریق آمپول و پاچیدن آب به صورتش
کم کم به هوش اومد ، ولی دیگه تو اون‌چشمهای درشت و مشکیش هیچ رمقی نمونده بود و انگار پر از تنفر بود، اردلان گفت چته، مگه از نون و آب تو کم میشه که اینطوری میکنی و این اداها رو در میاری، زری همه ی توانش رو جمع کرد و گفت ای کاش به جای ارسلان تو میمردی،تا این همه باعث خفت منو بچه هات نمیشیدی، پیر شدی از موهای سفیدت خجالت بکش تا کی باید تن و بدن ما از دست کارهای نسنجیده و از روی هوسهای زود گذرت بلرزه،از منو بچه هات شرم نمیکنی ،از عروس و دامادت خجالت بکش
اردلان اومد جلوتر و دستش رو بلند کرد بزنه تو گوش زری،که سهراب دست اردلان رو تو هوا گرفت و گفت عمو مهمونی احترامت واجبه، کاری نکن که حرمت ها شکسته بشه، ازتون خواهش میکنم برید بیرون
قبل از اینکه کاری دست شما و خودم بدم، اردلان وقیحانه نگاه تو صورت زری نگاه کرد و گفت پاشو راه بیفت ،این جماعت لیاقت حمایت و احترام رو ندارن، فکر میکنن کی هستن،من خواستم فداکاری کنم
پناهشون باشمو نزارم حرف و حدیثی پشت سرشون باشه ، بلند شدم روبروش ایستادم و گفتم اگه من نخوام به فکر ما نباشی باید کیو ببینم ،آقا من نزدیک به ۴۵سالمه،خودم بلدم از عهده ی زندگیم بر بیام ،خودم میتونم برای خودم تصمیم بگیریم ،چرا یاد گرفتید همیشه تو کار دیگران دخالت کنید ،کی همچین اجازه ای به شما داده، من احتیاج به هیچکس ندارم ،اینو تو اون کله ات فرو کن، الانم برو بیرون که دیگه دلم نمیخواد تا آخر عمر چشمم به چشمت بیفته
اردلان به جهنمی گفت و رفت سمت در، زری اما دنبالش نرفت و همونجا دستاش رو گذاشت روی صورتش و های های گریه کرد، رفتم کنارش که ابراهیم بهم اشاره کرد و آروم گفت بزار گریه کنه تا یه کم سبک بشه
زری که آروم شد شروع کرد به حرف زدنو گفت پدر فقر و بی کسی بسوزه که اینطور جوونی و زندگی منو سوزوند، خانواده ام به خاطر یه تیکه زمین منو دادن به این از خدا بیخبر و دیگه سال تا سال ازم سراغی نگرفتن، چند سال یه بارم که میرفتم بهشون سر میزدم اگه از اردلان هم چیزی میگفتم جوابشون این بود که خوشی زده زیر دلت،شکمت سیره و تو خونه ی ارباب خانمی میکنی میخوای لگد به بختت بزنی،همه ی مردها این کارارو میکنن،مگه چیه، برای تو مگه کم میزاره
ده تا زنم بگیره میتونه از پس خرج و مخارجشون بر بیاد،پس بشین و حرف اضافه نزن
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه urbomu چیست?