رمان ماهور ۲۵ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۲۵

زری گفت ای کاش همون موقع که بی کس و تنها بودمو اردلان هر روز با یه نفر بود و هفته ای یکبار هم خونه نمیومد خودمو میکشتم و از این زندگی نکبت خلاص میشدم ، بخدا دیگه خسته شدمو توان ندارم


هر روز یه برنامه ی جدید داره و یه آبروریزی تازه
ای کاش همون موقع اون مرضیه آشغال رو میگرفت و باهاش گورشو گم میکرد ،زری بیچاره انقدر دلش پر بود که یک ساعت یه ریز حرف زد و اشک ریخت و ناله و نفرین کرد
بعد که یه کم آروم شد گفتم ولش کن بابا بزار هر کاری میخواد بکنه دیگه کم کم از تک و تا میفته و مجبوره سرش تو لاک خودش باشه ،زری گفت شصت و خورده ای سالشه کی میخواد آدم بشه ، اون ذاتش از اول خراب بود ،تا پای گورم همینه که هست ،فقط خدا بدون آبروریزی از رو زمین برش داره تا بیشتر از این مایه سرشکستگی منو بچه هام نشه
خلاصه اونشب با درد و دلهای زری صبح شد سهراب زودتر رفت سرکار و بعد هم ابراهیم رفت ،سر میز صبحونه بودیم که زری گفت ماهور تا صبح فکر کردمو تصمیم گرفتم از اردلان جدا بشم سه دانگ از خونه که به اسمم هست و تو این سالها یه مقدار هم پس انداز دارم و کلی هم که طلا دارم ،همه رو میفروشم و یه مغازه میخرمو خرج خودمو در میارم و دیگه لازمم نیست به خاطر یه لقمه نون این همه خفت و خواری بکشم
لبخندی زدمو و گفتم خودت تنهایی این تصمیمو گرفتی ، آخه مگه با جدایی کار درست میشه ، میدونی طلاق چقدر بده و باعث میشه دخترت پیش شوهرش و خانواده اش خوار بشه ، این همه تحمل کردی چند صباحی هم تحمل کن بالاخره سر عقلم نیاد ،توانش رو از دست میده و مجبوره خونه نشین بشه و کمتر با آدمهای هرز بپره
زری آهی کشید گفت بخدا دنیا برعکس شده عوض اینکه اردلان بچه هاش رو نصیحت کنه و راه بد و خوب رو بهشون نشون بده هر بار که کوروش مادر مرده میاد کلی با اردلان سر این کاراش بحث میکنه ولی کو گوش شنوا ،بخدا جدا شدن من از این آدم هرزه به نفع هممونِ، همینطور که میزو جمع میکردم گفتم الان از کاری که اردلان کرده عصبانی هستی ،فکر میکنی طلاق و تنهایی زندگی کردن کار راحتی ، اگه ارسلان زنده بود اردلان جرات میکرد به من نگاه چپ بندازه ،همه ی اینا به خاطر بی سایه سر بودنِ
زری یه کم آروم شد و گفت چه میدونم والا ولی تو رو خدا از اتفاق های دیشب پیش شقایق چیزی نگی ،بیچاره کوروش اگه بشنوه دق میکنه،خیالت راحتی گفتم ،شروع کردم به آماده کردن بند و بساط ناهار ،اون روز کلاس نداشتم و فقط بعد از ظهر با سهراب باید میرفتم پیش ابراهیم

ولی به خاطر زری پشیمون شدم
ظهر زنگ زدم به سهراب و گفتم نمیتونم امروز باهاش برم و به خاطر من معطل نشه، سهراب گفت اتفاقا میخواستم زنگ بزنم و بگم آقا ابراهیم ازم خواسته زودتر برمو نمیتونم بیام دنبالت و اگه خواستی با آژانس بیا، گفتم برو به سلامت انشااله دفعه ی بعد باهم میریم
تلفن رو که قطع کردم به خاطر اینکه حال و هوای زری رو عوض کنم گفتم نظرت چیه غم و غصه رو فراموش کنیم یه آرایشگاه بریم به خودمون یه کم برسیم
صورت هر دومون نیاز به اصلاح داره، زری هم دستی به صورتش کشید و با خنده گفت آره برای خودمون مردی شدیم
آماده شدیم و رفتیم آرایشگاه
اصلاح کردیم و بالاخره برای اولین بار به پیشنهاد آرایشگر موهامون که تارهای سفید توش خود نمایی میکرد و رنگ کردیم ، هر دو از این همه تغییر ذوق کردیم ،زری گفت ماهور اگه خان ننه زنده بود هر دومون رو زنده زنده آتیش میزد و میگفت شما گدا گشنه ها جنبه ی شهر نشینی رو ندارید و بعد ریز ریز خندید و ادامه داد بخدا بعد از این دیگه بیشتر به خودم میرسم اون اردلان هرزه که فقط به فکر ریخت و پاش و عیاشی و خوشگذرونی خودشه ،فقط من بدبخت باید رعایت همه چی رو کنم و دلم نیاد برای خودم خرج کنم ،از این به بعد میدونم باید چکار کنم
خندیدم و گفتم فکر کنم خان ننه الان تو گور داره بهت بد و بیراه میگه و نفرین میکنه و برای اردلان و مظلومیتش ضجه میزنه ،زری خندید و هر دو از آرایشگاه اومدیم بیرون
میز ناهار رو چیدیم که صدای زنگ در بلند شد و بعد کلید توی قفل چرخید، پرده رو کنار زدم آرش تاتی کنان میومد سمت خونه و شقایق و کوروش هم پشت سرش اومدن تو حیاط، زری کوروش رو که دید گفت حتما اردلان دیده کنیزش امروز نرفته خونه ،کوروش مادر مرده رو خبر کرده
کوروش و شقایق وقتی ما رو با صورت اصلاح شده و موهای رنگ شده دیدن قیافه شون دیدنی بود و تعجب کرده بودن ،شقایق با ذوق میگفت چقدر تغییر کردید و خوشگل شدید ،کوروش با خنده به مادرش گفت مامان کنار زنعمو بهتون ساخته از هفته ی پیش که دیدمتون تا الان ده سال جوونتر شدید ،بخدا برگردید بابا هنگ میکنه
با حرفهای شقایق و کوروش ناهار رو خوردیم
کوروش رفت تو پذیرایی و کنار زری نشست و منم شقایق رو صدا زدم بیاد تو اشپز خونه کمکم ، شقایق گفت مامان زنعمو چرا قهر کرده ،عمو اردلان وقتی به کوروش زنگ زد خیلی عصبانی بود، گفتم قهر نکرده اومده یکی دوروز پیش من بمونه
 
تو اون خونه تنها حوصله اش سر رفته
عمو اردلان رو که میشناسی همه چیزو بزرگ میکنه
شقایق حرفی نزد و مشغول ریختن چای شد
از قیافه ی آشفته ی کوروش متوجه شدم که زری همه چیو براش تعریف کرده و نتونسته طاقت بیاره،
از کوروش خجالت می کشیدمو انگار مقصر من بودم که اردلان همچین پیشنهاد مسخره ای داده
بعد از اینکه نشستیم کنارشون، کوروش به زری گفت مامان دو سه روز بیاید خونه ی ما، فعلا بزارید یه مدت بابا تنها باشه تا قدرتو بدونه، تو این چند سال انقدر بهش خدمات دادید که همه چی براتون وظیفه شده
یه مدت تنها باشه براش خوبه
زری گفت من کنار ماهور راحتمو مزاحم شما نمیشم اما کوروش و شقایق انقدر اصرار کردن که بالاخره زری راضی به رفتن شد
زری که رفت منم آماده شدم و آژانس گرفتمو رفتم خیریه پیش سهراب و ابراهیم
وقتی رسیدم سهراب داشت میرفت سمت ماشین،منو ندید انگار تو فکر بود ،رفتم جلو کنارش ایستادم، با تعجب نگام میکرد ،گفتم چیه مگه جن دیدی چرا اینطوری نگام میکنی،یه کم خودشو جمع و جور کرد و گفت نه چیزی نیست چون گفتی نمیتونی امروز بیایی ،یهو کنارم دیدمت تعجب کردم
رفتم نشستم تو ماشین اونم یه کم بیرون ایستاد و بعد نشست، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،گفتم پس کسی با ما نمیاد بقیه خانمها زودتر رفتن ؟؟؟
سهراب انگار تو یه عالم دیگه بود و اصلا صدای منو نمیشنید، گفتم سهراب چیزی شده ،مشکلی پیش اومده، چرا اینطوری شدی ،کسی بهت چیزی گفته، چرا حرف نمیزنی نگام کرد و گفت مامان میخوام بریم یه جای خلوت باهم چند کلمه ای حرف بزنیم ،کار مهمی باهاتون دارم
خندیدم و گفتم فهمیدم چی شده
حتما عاشق شدی و میخوای ازدواج کنی ،پس بگو چرا انقدر تو فکری ، سهراب لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت ، گفتم پس امروز هم قسمت نیست با گروه بریم برای شناسایی و کمک
سهراب گفت دیر اومدید اونا رفتن
بعد هم نوار کاست رو توی ضبط جا داد و با شروع آهنگ هر دومون تو سکوت به جلو خیره شدیم
بالاخره رسیدیم به یه پارک سرسبز و روی نیمکت رو به حوضچه نشستیم ، رو کردم به سهراب و گفتم خوب بگو ببینم این دختر خوش اقبال کیه که این همه فکر تو مشغول کرده سهراب گفت راستشو بخوایید مسئله خودم نیستم امروز آقا ابراهیم ازم خواست زودتر برم،کلی باهم حرف زد و در آخر شما رو از من خواستگاری کرد

همینطور که زل زده بودم تو چشماش
منتظر هر حرفی بودم جز اینکه ابراهیم بالاخره حرف دلش رو پیش سهراب زده و منو رسما ازش خواستگاری کرده
یهو گر گرفتم و از سهراب خجالت کشیدم و عرق شرم روی پیشونیم نشست
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم
سهراب که متوجه شرمم شده بود،گفت مامان شاید هر کس دیگه جای من بود رگ غیرتش باد میکرد و بعد از دعوا و مرافعه و دادن چند تا فحش و بدوبیراه به آقا ابراهیم برای همیشه دورش خط میکشید و دیگه هیچوقت اسمش رو نمیاورد،اما وقتی آقا ابراهیم گفت از بچگی عاشق شما بوده و تو تمام این سالها نتونسته این عشق رو فراموش کنه و کس دیگه ای رو جایگزینتون کنه تا تنهایش رو پر کنه ،هم دلم براش سوخت هم کلی تو دلم و ذهنم به خاطر این همه وفاداری تحسینش کردم ،اون شما رو میخواست ولی تو این سالها برادرانه کنارتون بود و هیچوقت پاش رو از گلیمش فراتر نذاشت
من تو سکوت به حرفهای سهراب گوش میکردم و از اینکه این همه منطقی و عاقلانه با موضوع برخورد کرده تحسینش میکردم
سهراب که سکوتمو دید گفت مامان شما جوونی و میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، فقط اینو بدون ازدواج کردن شما نه عیب نه ایراد و نه گناه،از جانب من خیالتون راحت باشه که هیچ مشکلی با این مسئله ندارم و دلم میخواد از تنهایی در بیاد
شما بچگی و جوونیتون رو تو خونه خان گذروندید و هیچ لذتی نه از بچگی تون بردید نه از جوونیتون
حالا قشنگ فکر کنید و یه تصمیم درست بگیرید ،فکر هیچی رو هم نکنید اگه موافق بودید من خودم با سیاوش و شقایق صحبت میکنم و نمی زارم هیچکس کاری به کارتون و تصمیمتون داشته باشه، حرفهای سهراب که تموم شد ،همینطور که به فواره ی وسط حوض نگاه میکردم ،گفتم برای من که صاحب نوه و عروس و دامادم این حرفها دیگه معنی نداره ،تو
کل فامیل انگشت نما میشم و باعث سرشکستگی شما، من همینطوری در کنار شما راحتم و به این زندگی عادت کردم ،دوست ندارم با شروع حرف و حدیث ها آرامش شما رو بهم بریزم
سهراب گفت به فکر حرف مردم نباش ببین دلت چی میگه ،تو الان ۴۵ سال داری و هنوز برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی خیلی وقت داری ،بهتره بیشتر فکر کنی و بعد جواب بدی،فقط خجالت نکش و به ندای قلبت گوش کن
بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم سمت ماشین و سهراب هم تو سکوت رانندگی کرد
ولی من تو تمام مسیر به ابراهیم و پیشنهادش ،به سهراب و منطقش و به حرف و حدیث هایی که ممکن بود این بین پیش بیاد فکر میکردم
ولی با تمام این اوصاف وقتی به قلبم رجوع میکردم میدیدم ابراهیم رو دوست دارم
 
و دلم میخواد این سالهای باقی مونده از زندگیم رو کنارش سپری کنم ،دوست داشتم دیگه تنهایی تموم بشه و یه همسفر خوب برای باقی عمرم داشته باشم
ولی هیچ حرفی نزدم و منتظر شدم تا سهراب با سیاوش و شقایق و خشایار هم حرف بزنه تا عکس العمل اونها رو هم ببینم، تصمیم گرفتم اگه حتی یکیشون با این ازدواج مخالف بودن به ابراهیم جواب رد بدم و بچه هامو ناراحتو سرشکسته نبینم
یک هفته از اون روز گذشت و تو این مدت اردلان رفته بود خونه کوروش و با اصرار زیاد زری رو برگردونده بود خونه،زری هم از اون روز تصمیم گرفته بود به خودش حسابی برسه و هر روز تلفنی به من گزارش میداد و از این تغییر خوشحال بود و فقط افسوس میخورد که دیر به این مسئله پی برده و بیشتر عمرش رو تو خونه اردلان با شستن و سابیدن و دادن خدمات به اردلان و سکوت در مقابل رفتارها ی غلطش هدر داده و کلا خودش رو تو این سالها فراموش کرده
بعد از ظهر آخر هفته بود که شقایق و آرش اومدن دیدنم ، شقایق سر حرف رو باز کرد و گفت وقتی سهراب گفت آقا ابراهیم چه خواسته ای داشته اولش شوکه شدم و کلی هم عصبانی اما وقتی کوروش و سهراب باهام صحبت کردن کم کم‌متقاعد شدم که شما هم حق زندگی دارید و نباید تنها بمونید ،الان اومدم بهتون بگم هر تصمیمی که بگیرید برای ما قابل احترامِ
و ما هیچ مشکلی با ازدواجتون ندارم ،با خیال راحت فکر کنید و هر کاری رو صلاح میدونید انجام بدید
گفتم واقعا نمیدونم باید چکار کنم ،هم از تنهایی خسته شدم هم میترسم اردلان و بقیه جبهه بگیرین و مشکل و درد سر درست کنن،شقایق گفت مهم خودتونید،ما که برامون مهم نیست هر کس هر چی میخواد بگه ،چند سال برای دیگران زندگی کردی ،چند صباحی هم به فکر خودت باش ،من صبح با سیاوش صحبت کردم هر چند از قبل سهراب باهاش حرف زده بود و متقاعدش کرده بود که اقا ابراهیم میتونه همدم خوبی برای مامان باشه ،اونم مخالفتی نداره و گفته هر جور که مامان صلاح بدونه ،همون کارو کنه
حالا که خداروشکر بچه هام انقدر درکشون بالا بود و مشکلی با این موضوع نداشتن ،تصمیم گرفتم با ستاره تماس بگیریم و اونم در جریان قرار بدم،
وقتی زنگ زدم
بعد از کلی مقدمه چینی موضوع رو مطرح کردم ستاره سکوت کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت پیشاپیش مبارکت باشه ،شاید این مهمترین و درست ترین تصمیمی بوده که تو این چند سال گرفتی و بهترین راه رو انتخاب کردی
 

ستاره گفت از جانب خشایار هم خیالت راحت باشه باهاش صحبت میکنم، هر چند مطمئنم هیچ مخالفتی نداره
حالا که همه راضی بودن منم مشکلی نداشتم و منتظر شدم تا از ابراهیم خبر بشه
یکی دو روز هم گذشت و بالاخره ابراهیم زنگ زد و ازم خواست باهام صحبت کنه و گفت که آماده بشم تا باهم بریم امام زاده صالح
نیم ساعت بعد کنار ابراهیم تو ماشین نشستم و رفتیم سمت امام زاده
ابراهیم یه نگاه بهم انداخت و گفت ماهور فکراتو کردی، جوابت چیه ،فقط یادت باشه که بهم قول دادی هر کس رو که بخوام ازش برام جواب مثبت بگیری ،حالا هم فقط و فقط منتظر جواب بله هستم و هیچ عذر و بهانه ای رو هم قبول نمیکنم
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود،بهش گفتم همینطور که میدونی من تو زندگی خیلی سختی کشیدم و مادر چهار تا بچه ام، زندگی با من مشکلات خودش رو داره و حتما بعدا حرف و حدیث های زیادی پیش میاد ،اگه واقعا فکر همه جاش رو کردی و پیه همه چی رو به تنت مالیدی من حرفی ندارم و جوابم مثبته، ابراهیم یهو بی اختیار برگشت و سمتمو دستهامو گرفت و
گفت یعنی بعد از این همه سال خدا جواب دعاهای منو داد، میدونی چند بار اومدم این امام زاده و دعا کردم که دلت نرم بشه و بچه هات مخالفت نکنن و کسی سنگ نندازه جلوی پامون،همینطور که گرمی دستهای مردونش تمام بدنم رو گرم کرده بود،آروم دستمو از دستش کشیدم بیرون ،به خودش اومد و با بخشید ،اشکی که گوشه چشمش نشسته بود رو پاک کرد و گفت ماهور با تمام روزهای سخت گذشته خدا حافظی کن ،بهترین روزها رو برات می سازم بهت قول میدم
لبخندی زدمو گفتم امیدوارم لیاقت این عشق پاک رو داشته باشم بعد از زیارت رفتیم خونه ،ابراهیم منو گذاشت جلوی درو گفت شب دوباره برمیگردم
ابراهیم که رفت زنگ زدم به زری ،براش ماجرا رو تعریف کردم ،کلی خوشحال شد و گفت به اردلان چیزی نگید و بزارید بعد از عقد متوجه ماجرا بشه مبادا دیونه بازی در بیاره
باشه ای گفتمو تلفن رو قطع کردم بلند شدم افتادم به جون خونه و همه جا رو حسابی سابیدم، غروب بود که شقایق و کوروش و سهراب از راه رسیدن ،شقایق گفت سهراب شام دعوامون کرده و گفته آقا ابراهیم قراره امشب با خواهرش بیاد اینجا
ساعت ۹بود که ابراهیم و نجمه و اکرم با یه دسته گل بزرگ از راه رسیدن ، از دیدنشون تعجب کردم و فکر نمیکردم نجمه و اکرم انقدر زود خودشون رو برسونن، همه حرفها زده شد و برای پس فردا قرار عقد گذاشتیم

روز عقد، سیاوش و زهرا هم اومدن و بالاخره منو ابراهیم به عقد هم در اومدیمو زندگیمون رو شروع کردیم و بعد از سالها رنگ و روی آرامش رو دیدیم
وقتی اردلان متوجه عقد ما شد قشقرق به پا کرد و شروع کرد پشت سرم حرف زدن که ماهور از اول خائن بوده و ابراهیم رو زیر سر داشته و به منی که میخواستم فقط سایه ام رو سرش باشه جواب رد داده و پا رو رسم و رسوم گذاشته
ولی دیگه هیچ حرفی برام مهم نبود و اصلا بهش اهمیت نمیدادم ،تو این مدت هم یاد گرفته بودم هر کاری کنی بازم یه عده هستن که حرف بزنن و تیکه بارت کنن
دوماه بعد از ازدواج منو ابراهیم، سهراب هم عاشق دختر مافوقش شد ،قرار خواستگاری رو گذاشتیم و سریع همه چی جور شد و خداروشکر برای سهراب و فرشته هم بهترین مراسم عروسی رو گرفتیم و اومدن طبقه ی پایین زندگیشون رو شروع کردن، سیاوش هم طرحش تموم شد و برگشت تهران،به اصرار ابراهیم یه خونه نزدیک خونه ی خودمون خریدم ،من و ابراهیم اسباب کشی کردیم تو اون خونه که یه طبقه بود و پله نداشت و رفت و آمد راحتتر بود،سیاوش هم اومد جای ما و با سهراب همسایه شد
بالاخره زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد و چیزهایی که حتی تو خوابم نمیدیدم در کنار ابراهیم برام محقق شده بود و یه زندگی آروم رو تجربه میکردم
با باردار شدن فرشته و به دنیا اومدن دوقلوهاش خوشبختی من و بچه هام کامل شده بود،سهراب اسم بچه هاش رو فاطمه و علی گذاشت و کلی ذوق داشت و از اینکه بابا شده بود حسابی خوشحال بود و یه جشن بزرگ هم گرفت ،همه تو این جشن بودن به غیر از اردلان که همچنان از من کینه به دل داشت و منو نبخشیده بوده
چند سال از اون زمان گذشت شقایق و سیاوش بچه های دوم و سوم رو هم داشتن که خشایار بالاخره برگشت ایران ،ستاره هم همراهش بود و قرار بود چند هفته ای پیشمون بمونه،همه چی خوب بود تا اینکه سهراب عزمش رو جزم کرد بره سوریه و مدافع حرم بشه ،اول خیلی مخالف بودم و اجازه نمیدادم ولی سهراب مثل همیشه تونست منو فرشته رو قانع کنه و اجازه رفتن بگیره،سهراب که رفت دیگه من دل و دماغ نداشتم و هر لحظه منتظر یه اتفاق بودم ،دلشوره و استرس داشت خفه ام میکرد ،دوباره کارم شده بود ذکر گفتن و دعا کردن و دست به دامن خدا شدن برای سلامت برگشتن سهراب اما از اونجایی که آرامش من زیاد پایدار نبود خبر آوردن که سهراب
 تیر خورده و حالش خوب نیست، با اون خبر تمام دنیا آوار شد روی سرم ، دیگه حال خودمو نفهمیدم ،ولی ‌وقتی فکر میکردم که زنده اس و نفس میکشه برام کافی بود ، وقتی بی تابی فرشته و بچه هاش رو میدیدم دلم ریش میشد و علاوه بر اینکه خودم از درون داغون بودم باید هوای اونا رو داشتم و بهشون دلداری میدادم،ابراهیم تمام تلاشش میکرد و حسابی پیگیر حال سهراب بود
با آشناهایی که داشت و صحبت هایی که باهاشون کرد تصمیم گرفت که خودش بره سوریه ولی چند ساعت قبل از رفتنش تو تمام امید ها و نا امیدی ها ،خبر رسید که سهراب نتونسته درد و خونریزی رو تحمل کنه و شهید شده
وقتی خبر رسید،دچار حمله ی عصبی شدم و حالم بد شد و دیگه هیچی نفهمیدم ، زمانی که چشم باز کردم تو بیمارستان بستری بودم ، به هوش میومدم ولی با یاد سهراب و فکر کردن به نبودش برای همیشه
دوباره از هوش میرفتم ،تو تمام مدت بی هوشی یه لحظه هم نبود که سهراب رو نبینم و ازم نخواد که بیتابی نکنم،انگار تمام مدت مراقبم بود و نگران منو ،زن و بچه هاش بود
سهراب برای همیشه رفت و من موندنمو یاد و خاطره سهرابی که از ادب و دلسوزی و مردونگی زبانزد فامیل و غریبه بود
مراسم تشیع انجام شد و روحمو با یه تکه از قلبم رو با سهرابی که همیشه به فکر اطرافیان و حفاظت از خاک وطنو ناموسش بود دفن کردم
سالها از از اون روزا میگذره و بچه های سهراب جلوی چشمای منو فرشته قد کشیدن و بدون وجود پدر مدرسه رفتن، علی خیلی شبیه سهراب شده و با دیدنش فکر میکنم سهراب دوباره در حال بزرگ شدن و داره یکی میشه مثل پدرش
الان که تو سن شصت و سه سالگی هستم همه چی زندگیم خوبه و با تمام سختی ها و تجربه ها و دیدن غم ها و شادی ها در کنار ابراهیم و بچه ها خوشبخت هستم و تنها غم زندگیم نبود سهراب ،هر چند میدونم جاش خوبه و دلم میخواد هر چه زودتر کنارش برای همیشه آروم بگیرم
مرسی که داستان زندگیم رو خوندید ،ممنونم از مهرناز جون که زحمت نوشتن و ویرایشش رو کشیدن 
 
پایان

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.30/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (10 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    pari
    راستش اول که شروع کردم به خوندن فک کردم یه رمان مثل بقیس ولی اشتبا میکردم.ماهور زندگیع سختی داشته ولی اخرش قشنگ بود،خدا روح رفتگان رو بیامرزه،مرسی بابت رمان قشنگتون
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه zptnw چیست?