دلوان۱۱ - اینفو
طالع بینی

دلوان۱۱

اون شب مامان دلمه درست کرده بود و دور میز نشسته بودیم که تلفن خونه زنگ خورد.


عمو شاهان مثل همیشه ده بیست سی چهل خوند و ایندفعه قرعه به من افتاد.
بلند شدم و تلفنو برداشتم که خانومی اونور خط بعد از سلام گفت می خوام با اقای امیری صحبت کنم.
نگاهی به عمو شاهان انداختم و گفتم بفرمایید خانوم من دخترشون هستم بابام سر سفره است.
با ذوق گفت شادلین خانمی؟
+نه من دلوانم.
بعد از کمی سکوت گفت عزیزم به اقای امیری بگو نیم ساعت دیگه مزاحم میشم.
یه ابرومو بالا انداختم و به سر میز برگشتم،به شوخی رو به عمو شاهان گفتم زود تند سریع این خانم کی بود که باهات کار داشت؟
عمو شاهان دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت به خدا روحمم خبر نداره کیه و چکار داره.
رو به مامان چشمک زدم و گفتم فکر کنم قراره عمو سرت هوو بیاره.
مامان یه کم دیگه دلمه برام گذاشت و گفت بخور کمتر اتیش بسوزون،من به عموت مثل چشمام اعتماد دارم.
بعد از شام و جمع کردن میز بود که دوباره تلفن زنگ خورد.چیاکو جواب داد و بعد تلفنو تحویل عمو شاهان داد.نمیدونم اونور خط چی میگفت ولی اینور خط عمو گفت چشم خانم با مادرش مشورت کنم بهتون خبر میدم.
دست و پام لرزید دیگه خواستگار نمی خواستم تو همین فکرا بودم که عمو رو به مامان گفت برای شادلین خواستگار اومده.مادر کیارش بود،کیارش همکارمه،حسابدار بانکه،اون شب توی مهمونی شادلینو دیده.
مامان بلافاصله اخم کرد و حین جمع کردن استکان های چای گفت نمی خوام جز درس و مشقش به چیز دیگه فکر کنه،می ترسم از درس عقب بمونه.
سینی استکان هارو به طرف آشپزخونه برد و گفت از شادلین بپرس ببین نظر خودش چیه.
عمو شاهان هم گفت وقتی برگشت خونه باهاش درمیون می زارم.
دو هفته ای ازون ماجرا گذشته بود که شادلین تماس گرفت و گفت که داره برمی گرده خونه.از شنیدن این خبر اینقدر ذوق زده شدم که بلافاصله مشعول اتو زدن لباس هایی شدم که احتمال می دادم شادلین بخواد ازشون استفاده کنه.تمام کارهارو انجام دادم تا وقتی برگشت حسابی وقت برای گشت و گذار و باهم بودنمون باشه.
ساعت از هفت غروب گذشته بود و هنوز خبری از شادلین نبود.مامان مثل مرغ پرکنده مدام مسیر آشپزخونه به پشت پنجره ی روبه حیاط رو طی می کرد.عمو شاهان با پشت دست تند تند عرق پیشونیشو پاک می کرد و مدام شماره ی شادلینو می گرفت ولی کسی جواب نمیداد.
مامان و عمو دیگه طاقت نیاوردن و سوار ماشین شدن تا به دنبال شادلین برن ولی هنوز چیزی از رفتنشون نگدشته بود که تلفن زنگ خورد.
صدای خانمی توی گوشم پیچید که پرسید منزل آقای امیری؟از بیمارستان مزاحمتون میشم.
سرم به دوران افتاد،ا

احساس کردم کسی با پتک توی سرم کوبید و به سختی صدای اون زن رو شنیدم که می گفت شادلین امیری تو سه کیلومتری مریوان با یه ماشین سنگین تصادف کرده.
اسم بیمارستانو پرسیدم و سریع قطع کردم تا شماره ی عمو شاهان رو بگیرم.ماجرارو با گریه برای عمو تعریف کردم و خودمو هم با آژانس بهشون رسوندم.
دوباره لرزش بدن و افت شدید فشار به سراغم اومد و با دیدن حال و روز شادلین روی تخت بیمارستان از حال رفتم.
با صدای آه و ناله شادلین که تمام بیمارستان رو گرفته بود به خودم اومدم،دستم زیر سروم بود و باید درد کشیدن و مثل مار پیچیدن شادلین به خودش رو تحمل می کردم.
مامان جیغ میکشید و می گفت کدوم از خدا بی خبری این بلارو سر دخترم آورده؟
سالن پر بود از عمه سیوه و بابا و دایی و باوا ها و دایه ها.شادلینو به اتاق عمل می بردن و عمو شاهان با زجه همراهیش می کرد.
انقدر گریه کرده بودم که چشمام چیزیو نمیدید،تمام مدتی که شادلین توی اتاق عمل بود با چشم های ورم کرده دست به دعا شده بودیم.
بالاخره عملش تموم شد و با دست و پای شکسته و صورت ورم کرده بستریش کردن.
اون شب مامان همراهش موند و بقیه به ناچار به خونه برگشتیم.
فردای اون روز دوباره دلمون طاقت نیاورد و همگی راهی شدیم،دایه ها هم با اینکه دایه ی واقعی شادلین نبودن ولی چیزی تو مراقبت و نظافت شادلین کم نمیگذاشتن.هفت روزی گذشته بود که حس کردم شادلین ناراحته.ولی هرچی دلیلش رو می پرسیدم اخم کرده بود و جوابی نمیداد.
این روزا کمتر حرف می زد و خیلی افسرده شده بود.به ناچار مشغول حرف زدن با دایه شهلا شدم و گفتم دایه من میرم خونه یه دوش میگیرم یکم می خوابم بعد میام.
همین که خواستم از اتاق خارج بشم شادلین صدام کرد،بالاسرش که رفتم لب هاش شروع به لرزیدن کرد و چشم های درشتش پر از اشک شد.
با دیدن حال زارش دلم آتیش گرفت و با بغض گفتم آجی بگو چرا حرف نمیزنی می خوای نرم؟
دستمو گرفت و گفت آره نرو برای کارای شخصیم جلوی دایه نشمیل و دایه شهلا خجالت می کشم.
اشک هام روی صورتم غلطید و همونجا قول دادم حتی یک ثانیه هم ترکش نکنم و تنهاش نزارم.
بستری بودن شادلین توی بیمارستان ده روزی طول کشید و بالاخره مرخص شد.
مامان اتاقمونو آماده کرده بود و من هم همه ی کارهاش از نظافت و حموم و حتی غذا دادنو به عهده گرفتم.ولی شادلین صبور و همیشه عاقل به حدی زودرنج شده بود که مدام در حال بهونه گیری بود.از سر و صدای بچه ها شاکی میشد یا حتی وقتی خواب بود و من از فرصت استفاده می کردم تا خونه ی بابا برم،وقتی برمیگشتم کلی حرف بارم می کرد.


هر روز خدا دایه نشمیل و دایه شهلا با یه قابلمه کله پاچه و سوپ پای مرغ،خونه ی مامان بودن و من باید با کلی التماس و قربون صدقه شادلینو وادار می کردم تا کمی ازشون بخوره.
بابا و عمو شاهان با گواهی بیمارستان برای دانشگاهش دو ترم مرخصی گرفتن و بابا هربار که به دیدن شادلین میومد براش گل میاورد یا کتاب کلیله و دمنه ای برامون خریده بود تا برای شادلین بخونم و حوصلمون سر نره.
به خاطر عیادت از شادلین هر روز خونمون کاروان سرا بود و کمتر پیش میومد که تنها باشیم.
یکی از عیادت کننده ها هم همون خانمی بود که زنگ زده بود برای خواستگاری از شادلین.
به همراه پسرش به عیادت اومدن،همون پسری که توی جشن قبولی دانشگاه شادلین ازش چشم برنمیداشت.اسمش کیارش بود،همکار عمو شاهان توی بانک،حسابدار بود و مدرک تحصیلیش فوق لیسانس بود.
شادلین توی اتاق بود و وقتی خبر اومدنشون رو بهش دادم،با نگاهی به دست و پای گچ گرفته ی خودش انگار پارچ آب یخی روش ریخته شد.
مهمون ها که رفتن کنارش روی تخت نشستم و با چشمک گفتم راستی نظرتو بهم نگفتی،به نظر من عمو شاهان هم راضی هست و هرچی باشه همکارش بوده و شناخت ازش پیدا کرده.
شادلین با اخم گفت با این دست و پای علیل دیگه کسی منو نمی خواد،قرار خواستگاریشونم برای قبل از تصادفم بوده،الانم لابد به احترام بابا اومدن،شایدم اومدن از نزدیک حال و روزمو ببینن.
یک هفته ای گذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد و وقتی مامان برداشت گفت الان نمیشه،بهتره صبر کنین تا حالش خوب بشه.
توی چهارچوب در اتاقمون کنجکاوانه به مامان نگاه می کردم که بعد از قطع تلفن به اتاقمون اومد و رو به شادلینی که به سختی از جاش نیم خیز شد و روی تخت در حال نشستن بود،گفت مادر کیارش بود،اصرار داره فردا بیان خواستگاری،چی بگم بهشون؟
شادلین اشاره ای به پاهاش کرد و گفت مامان جان خودتون که دارین میبینین،من الان شرایطشو ندارم،نمی فهمم چه اصراریه،بابا اومد باهاش حرف بزن و بگو بهشون بگه که الان نمیشه.
عمو شاهان که برگشت و مامان ماجرارو تعریف کرد اول گفت حق با شادلینه ولی بعد تغییر نظر داد و گفت نه زشته،وقتی خودشون خواستن لابد به همه ی جوانبش فکر کردن،ما چرا در خونمونو به روشون ببندیم،بگو بیان ببینم حرفشون چیه.
با موافقت بابا مشغول نظافت شادلین شدم،بعد از حموم زیر ابروهاشو تمیز کردم و بعد از کشیدن دستی به سر و روش و پوشوندن لباسی مرتب آیینه رو به دستش دادم و با لبخند گفتم مثل عروسک شدی شادلین.
نگاه غصه داری از توی آیینه به خودش انداخت که مامان با ویلچری که از بیمارستان اورده بود وارد شد.

مامان گفت زودتر شام بخوریم جمع کنیم که الاناست که دیگه بیان.
بابا و عمه سیوه هم اومدن پایینو بعد از دادن شام شادلین مشغول شونه کردن و بستن موهاش بودم که زنگ در رو زدن.چیاکو برای باز کردنش پیش دستی کرد و کیارش با لباس کوردی زیبایی که خیلی برازندش بود و یه دسته گل زیبا و یه جعبه شیرینی پشت سر خانوادش وارد شد.
بعد از صحبت های معمولی پدر کیارش سر حرف رو باز کرد و گفت میدونم زمان مناسبی نیست،ولی با عرض شرمندگی به اصرار کیارش مزاحمتون شدیم که هم آرزوی سلامتی برای دخترتون کنیم و هم ازش خواستگاری کنیم.حالا که دختر خانمتون توی همین شهر هستن،تا زمانی که سلامتیشون رو بدست بیارن باهم در ارتباط باشن و بیشتر اشنا بشن.
شادلین روی ویلچر سرشو پایین انداخته بود و من هم مشغول پذیرایی از مهمون ها بودم.
عمو شاهان سکوت کرده بود که بابا هژار رو به شادلین گفت نظر خودت چیه دخترم؟
شادلین سرشو بالا گرفت و گفت نمیدونم عمو.
مادر کیارش بلافاصله گفت اگه بزرگترای مجلس اجازه بدن این دو تا جوون چند دقیقه ای باهم حرف بزنن.
همه که موافقتشونو اعلام کردن شادلینو به سمت اتاق بردم.کیارش پشت سرمون بود و من بعد از گذاشتن شربت و شیرینی براشون از اتاق خارج شدم.
اون شب تموم شد و وقتی نظر شادلینو پرسیدم گفت فعلا بهش گفتم باید صبر کنه تا حالم خوب بشه.ازون تاریخ تلفنی با هم حرف می زدن و با تغییر حال روحی شادلین میشد فهمید که به کیارش علاقه مند شده.با بهتر شدن حال روحی شادلین حال من هم بهتر شده بود هرچند به کل درس و مدرسه رو فراموش کرده بودم.
دو ترم مرخصی شادلین رو به اتمام بود و حالا بدون عصا هم راه میرفت،هرچند کمی لنگ می زد و با کوچکترین سوز سرما چندین لباس رو روی هم می پوشید تا درد استخون هاش ساکت بشه.
به صلاحدید مامان که خوابگاه رو برای شادلین مناسب نمیدید،قرار شد خونه ای براش اجاره کنن و منم که یار جدانشدنی خواهرم بودم باید همراهش می رفتم.
ولی عمو و بابا اجازه ی دو نفره زندگی کردن اونم توی شهر غریب رو بهمون ندادن و گفتن بدون بزرگتر نمیشه.
خونه ی نقلی اجاره کردن و همراه من و شادلین بابا حبیب و دایه شهلارو هم فرستادن.دایه شهلا اونقدر عاشق زیبایی مازندران شده بود که با وصفش دل از دایه نشمیل هم برد و چندی نگذشت که دایه نشمیل و بابا خلیل هم به جمعمون پیوستن.
شادلین حسابی مشغول درس و دانشگاه شده بود و من هم به ناچار گاهی لای کتابام رو باز می کردم ولی فاصله ای که ازشون گرفته بودم شوقم رو کم کرده بود و مغزم به شدت برای فهمیدن مفاهیم مقاومت می کرد.

خونه ای که برای شادلین اجاره کرده بودن مبله بود و جز لباس هامون چیز دیگه ای نبرده بودیم.باواها و دایه ها هم با حضورشون اونقدر خونه رو گرم کرده بودن که خیلی زود به اونجا عادت کردیم.هر روزمون به گشت و گذار توی جاهای زیبا و دیدنی مازندران می گذشت تا اینکه بابا خلیل و دایه نشمیل عزم رفتن کردن و باوا حبیب هم که حسابی برای دوستای توی پارکش دلتنگی کرده بود همراهشون راهی شد.
موندیم من و دایه شهلا و شادلین.اسفند ماه بود و سوز سرما که من سرمای بدی خورده بودم.
به کردستان برگشتیم و خانواده ی کیارش با شنیدن خبر برگشتن ما قرار خواستگاری رو گداشتن و خواسته بودن اگه جواب شادلین مثبته،همون شب دست ماچی کردن(بله برون)هم اجرا بشه.
مامان و عموشاهان کشیدن جواب شادلین از زیر زبونشو به خاطر صمیمی تر بودن با من، به عهده ام گذاشتن و همونطور که حدس زده بودم شادلین موافق این وصلت بود.
دو شب بعد،قرار بر اومدنشون شد و من با وجود حال بدی که به خاطر سرماخوردگیم داشتم خودمو آماده کردم ولی فقط یه گوشه نشستم و به حرفای بزرگترها گوش می دادم.
هم خوشحال بودم هم نگران،شاید نگرانیم به خاطر خودم بود که دیگه شادلین تمام وقت برای من نبود و من باید ازش دل می کندم.
مهریه شد سیصد سکه و حلقه ی خیلی زیبا و گرون قیمتی توسط کیارش توی دستای شادلین نشست.
کیارش دو تا خواهر و یه برادر داشت و مادرش بلافاصله بعد از اینکه کیارش حلقه رو به دست شادلین انداخت بلند شد و گفت دو تا دختر داشتم تو هم سومی هستی و همتونو به یک اندازه دوست دارم،سفید بخت بشی دخترم.
نقل و نبات بود که به سر شادلین و کیارش ریخته میشد و هر دو سر به زیر،چشمای درشتشون رو به گل قالی انداخته بودن.
دو هفته بعد رو برای عقد در نظر گرفتن و تمام اون دو هفته من و شادلین و کیارش دنبال خرید لباس و سفره ی عقد بودیم.
شادلین دست در دست کیارش خوش بود و من هم از خوشیشون لذت می بردم و ته دلم از خدا خواستم تا خواهرم سفید بخت بشه و دردایی که من کشیدم نکشه.
عقدکنان توی حیاط بابا خلیل به خاطر حیاط بزرگی که داشت برگزار شد و مهمون ها به راحتی مشعول پایکوبی و دستمال بازی و رقص بودن.
من در کنار شادلین توی آرایشگاه بودم که بعد از اتمام کارش کیارش به دنبالش اومد و من هم توی ماشین دایی کاوان به خونه بابا خلیل برگشتیم.
سفره ی عقد توی اتاق من پهن شده بود و بعد از کل کشیدن و نشوندن شادلین و کیارش روی صندلیای بالای سفره ی عقد،همه منتظر عاقد بودن که با ورودش،بعد از صلواتی خواهر کیارش با صدای بلند گفت دلوان گیان اگه میشه برو بیرون شگون نداره زن بیوه تو مراسم عقد باشه.

شادیم به یکباره جاش رو به غم داد و حلقه ی اشک مانع دیدن جلوی پام شد.
با اون لباس بلند و پرچین سقزی خواستم به طرف در برم که افتادم و خودمو به سختی توی حیاط انداختم.
با وجود اون همه ساز و دهل ولی انگار کر شده بودم و دیگه صدایی نمیشنیدم که متوجه ی بیرون اومدن تک تک اعضای خانوادم شدم.
شادلین جلوتر از همه بدون دسته گلی که توی دستش بود و انگار به وسط سفره ی عقد پرتش کرده بود روبروم قرار گرفت و با چشمایی ملتمس گفت گریه نکن آرایشت خراب میشه.
در حالی که از حرفش خندم گرفته بود که تو اون شرایط نگران ارایش من بود،با تعجب پرسیدم چی شد چرا همتون اومدین بیرون؟
شادلین با صدای بلند طوری که خانواده ی کیارش که کمی اونورتر مشغول سرزنش دخترشون بودن،بشنون گفت مگه میشه بدون حضور خواهرم،همه کسم بله بگم؟اگه اینجوره ترجیح میدم نگم.
مادر کیارش با قیافه ای که انگار از حرفی که قرار بوده دخترش بزنه بی خبر بوده به طرف عمو شاهان و مامان رفت و عذرخواهی کرد.
عاقد دفتر به زیر بغل ایستاده بود و مدام می پرسید چی شد عجله کنین من چند جای دیگم قرار دارم که بابا هژار و باوا ها ازش چند دقیقه ای رخصت می گرفتن.
کیارش نزدیک تر اومد و حین کندن پوست لبش تند تند از شادلین عذرخواهی می کرد که بالاخره راضی شد ولی به شرطی که منم کنارش باشم.
همگی به داخل برگشتیم و بعد از خوندن خطبه ی عقد توسط عاقد،مامان شیش تا النگو به شادلین کادو داد و بابا هژار نیم ست،من هم با پول تو جیبیام دستبند گرفته بودم و اما عمو شاهان که انگشتر نامزدی که یه زمانی به سوما(مادر شادلین)داده بود رو به دست شادلین انداخت.
سوما حتی برای عقد دخترش هم قبول نکرده بود بیاد و غم بزرگی که توی دل شادلین نشست رو میشد با عمق وجود درک کرد و قطرات اشک روی گونه هاش نقش بست.
بالاخره شادلین به عقد کیارش درومد و روز های نامزدیشون به خوبی و خوشی سپری میشد،شادلین اکثرا با کیارش بود و گاهی اینقدر دلم برای زمان مجردیش تنگ میشد که برای تنهایی خودم گریه می کردم.
اون سال بالاخره من کنکور دادم ولی رتبه ی قبولی نیاوردم و به کل از درس و دانشگاه نا امید شدم،هرچند هر هفته خواستگار داشتم ولی به کل از مردها متنفر شده بودم و ندیده ردشون می کردم.
کم کم به تدارک گرفتن جهاز افتادیم،من و شادلین و مامان و گاهی هم عمه مدام بازارها رو گز میکردیم و همه چی می خریدیم فقط مونده بود لباسشویی و یخچال که با پول هنگفتی که بابا بهم داده بود تا برای خواهرم کادو بخرم،تونستم یه النگو و یک لباسشویی و یخچال بخرم.
شادلین با شنیدن این کار بابا هژار اونقدر خوشحال شد که
 به محض به خونه رسیدن خودشو تو بغل بابا انداخت و گفت قربونت برم عموی مهربونم،راضی به زحمتت نبودم.
بعد از این کار شادلین،کیارش اخم هاش رو در هم کشید و حس غیرتی کاذب رو میشد توی چشماش دید.
من و مامان از شدت خستگی خودمونو به داخل خونه انداختیم که بعد از نیم ساعتی پچ پچ توی حیاط بین شادلین و کیارش،شادلین با عصبانیت وارد خونه شد.
حین بافتن موهای رویسا کنجکاوانه از شادلین پرسیدم چیزی شده آبجی؟پس کیارش کو؟تعارفش می کردی بیاد تو.
شادلین با حرص گفت پاشو برو بهش بگو دیگه اینورا نبینمش.
با تعجب پرسیدم یعنی چی؟چند روز دیگه عروسیتونه.
شادلین روی تخت نشست و گفت میگه چرا عمو هژارو بغل کردم،مرتیکه ی...چی فکر کرده با خودش؟عمو هژار مثل بابامه،هرچی براش توضیح میدم بی فایدست.
موهای رویسارو بافتم و بعد از بستنش گفتم نگران نباش میرم ببینم حرف حسابش چیه.
وارد حیاط که شدم کیارش مشغول فوتبال با چیاکو بود.ازش پرسیدم کیارش چیزی شده؟شادلین ناراحته.
آخرین شوت رو به توپ زد و با خنده به طرفم اومد و گفت فکر کنم زیادی غیرتی شدم،الانم پشیمونم می خوام عذرخواهی کنم ولی شادلین رخصت نمیده.
نگاه موشکافانه ای انداختم و گفتم الان راضیش می کنم.به اتاق برگشتم و شادلین رو همراه خودم بیرون آوردم که کیارش با همون لهجه ی غلیظ کوردی،به فارسی گفت ماه تابانم بالاخره رخ نمایان کردی؟!
با شنیدن این حرفش من و شادلین با نگاهی به هم زدیم زیر خنده که رو به کیارش گفتم غیرت لازمه ولی نه هرجا،پدر من شادلینو اندازه ی من دوست داره همونطور که پدر شادلین منو.
کیارش به ظاهر پشیمون بود و حرفامونو قبول کرده بود و ما هم به شوخی و خنده که پیژامه ی راه راهتو نیاوردی پس حق نداری بمونی به سمت در خروجی راهنماییش کردیم و اونم مدام میگفت به خدا با همین لباسمم راحتم می تونم باهاش بخوابم.اونقدر گفتیم و خندیدیم که ماجرای قهر به کل از ذهن شادلین پاک شد.
کیارش از خودش علاوه بر ماشین،خونه هم داشت و قرار شد تا جهاز رو به خونش ببریم.
خانواده ی کیارش هم الحق از هر چیزی که رسم بود بخرن بهترینشو می گرفتن.
جهاز با دایره و دنبک به سمت خونه ی کیارش برده شد و بعد از پذیرایی از مهمون ها با شیرینی و شربت،اون ها رفتن و مامان هم بعد از چیدن خوراکیا توی آشپزخونه به خونه اش برگشت.من موندم و شادلین که تا شب همه ی وسایل رو چیدیم و طبق قرار برای شام به خونه ی مادر کیارش رفتیم.
سر سفره ی شام بودیم که برادر کیارش مدام شوخی می کرد و سر به سر شادلین میذاشت.
نمیدونم چی گفت که شادلین با صدای
 بلند شروع به خندیدن کرد و کیارش عصبانی مدام قاشقش رو با حرص توی بشقاب می کوبید.
دست از غذاش کشید و گفت زود باشین کلی از کارا مونده،باید برگردیم وسایلو بچینیم،صبح هزارتا کار دارم.
سوار ماشین و با کیارش راهی خونه اش شدیم ولی تمام مدت اخم هاش از هم باز نشد.
به خونه که رسیدیم کیارش توی اتاق مشغول وصل کردن تخت بود که شادلین به داخل رفت و پرسید چیزی شده؟
کیارش که انگار منتظر این سوال بود دست از کار کشید و با داد گفت دو ساعت با برادرم هر و کر می کردی تازه می پرسی چی شده؟
شادلین بلافاصله گفت خجالت بکش اون برادرته،مگه آدم به برادرشم اینجوری میگه؟
اینو گفت و از اتاق خارج شد،من که خواستم جو رو عوض کنم رو به شادلین گفتم خونت عین مسجد میمونه،بهتره فردا بریم یکم گل و گلدون و مجسمه بگیریم.
شادلین هم حرفمو تایید کرد که کیارش با چهره ای عبوس بیرون اومد و گفت لازم نکرده،چی لازمه بگین خودم میگیرم،معلوم نیست چکار داره گل و گلدونو بهونه کرده.
شادلین که دیگه تحمل این رفتار کیارشو نداشت به طرفش رفت و درست مقابلش ایستاد و گفت ببین کیارش خان از یه خانواده ی بی بند و بار دختر نگرفتی که الان درشت درشت بارش می کنی،من همینم می خوای بسم الله نمی خوای به سلامت.
کیارش کلافه دستشو به سمت دستای شادلین دراز کرد و گفت چرا نخوام،تو تاج سرمی ولی تو هم یکم رعایت کن.
شادلین خیره به چشم های درشت کیارش گفت یکم یعنی چقدر؟عمو هژار مثل بابامه،چیاکو برادرمه،دایی کاوان داییمه.من توی اون خانواده بزرگ شدم اگه میتونی اینو درک کنی پس تا آخرش باید روی حرفت بمونی.
اینارو گفت و به سمت کیفش رفت،اونو روی دوشش انداخت و گفت مارو برسون خونه.
کیارش به ناچار سوییچشو برداشت و مارو رسوند ولی تمام مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم.
کیارش رفت و من و شادلین در حالی که در گوشم سفارش می کرد که چیزی ازین ماجرا به عمو و مامان نگم وارد خونه شدیم.
عمو موشکافانه به چهره ی عبوسمون خیره شده بود که شادلین خستگیو بهونه کرد و بعد از دوش گرفتن خیلی زود خوابید.
ولی من هرچی غلت زدم خوابم نبرد و برای خوردن آب به آشپزخونه وارد شدم.عمو شاهان توی تاریکی آشپزخونه نشسته بود و مشغول خوردن سیب بود که پرسیدم عمو شمام بیداری؟
سرشو بالا گرفت و گفت اره عزیزم گشنم بود تو چرا بیداری؟
در یخچالو باز کردم و دستمو به سمت پارچ آب بردم در حالی که مدام با خودم کلنجار میرفتم که بگم یا نه.اگه نگم و فردا مشکلات بزرگتری گریبان گیر شادلین بشه خودمو به خاطر سکوتم مقصر می دونستم و از طرفی هم به شادلین قول داده بودم که نگم.
 

دلو زدم به دریا و روبروی عمو نشستم و گفتم عمو می خوام چیزی بگم.
عمو شاهان دستاشو روی دستام گذاشت و گفت بگو مالکم چی شده؟
کل ماجرارو تعریف کردم و گفتم دلم نمی خواد اتفاقاتی که برای من افتاده برای آبجیم تکرار بشه،اگه فکر می کنین کیارش غیر قابل اصلاحه همین الان عروسیو به هم بزنین.
عمو شاهان از فکر بیرون اومد و گفت برو بخواب عزیزم منم فکرامو می کنم ببینم چکار باید بکنم.
از در آشپزخونه که خارج شدم با شادلینی که اخماش تو هم بود روبرو شدم.از ترس هینی کشیدم که گفت کار خودتو کردی؟مگه نگفتم خفه خون بگیر؟مگه من مثل تو ام که طلاق برام راحت باشه،من یا چیزیو نمی خوام یا اگه بخوام تا اخرش هستم.
دستام شروع به لرزیدن کرد و اشکام روی صورتم غلتید که بازومو گرفت و در حالی که ناخنش رو توی بازوم فشار می داد گفت بی خود ادای مظلومارو درنیار،می دونم به اینکه شوهری مثل کیارش نداری حسودی می کنی.کیارش با اون گدا گشنه ای که تو انتخاب کردی فرق می کنه.غیرتی بودنش از دوست داشتنشه پس بار آخرت باشه تو زندگیم دخالت می کنی.
توقع چنین رفتاری از شادلین نداشتم،دستمو از دستش بیرون کشیدم و با اینکه نمی خواستم کسی متوجه بشه ولی با هق هقم عمو شاهان بیرون اومد و وقتی پرسید چی شده گفتم هیچی از الان دلم برای آبجیم تنگ میشه.
عمو شاهان لبخندی زد و در حالی که سرمو می بوسید گفت عزیزکم به جای گریه دعا کن خواهرت خوشبخت بشه.
با وجود قلب شکسته ام از ته دل آمین گفتم و هر کدوم به سمتی رفتن.منم به اتاق چیاکو رفتم و متکایی زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم.
اون شب تا صبح خوابم نبرد و مدام خودم رو سرزنش می کردم که نباید قولمو میشکستم و به عمو شاهان می گفتم.
یاد این افتادم که یه روزی من هم به خاطر سانیار به شادلین تهمت حسادت زدم ولی رفتار من کجا و این رفتار شادلین کجا.
دم دمای صبح که مامان برای وضو بیدارر شد خوابم برد و ساعت نه صبح از خواب پریدم.تبخال بزرگی گوشه ی لبم نشسته بود و چشمام از شدت گریه ورم کرده بود‌.
جمعه بود و عمو شاهان با نون تازه ای که توی دست داشت وارد خونه شد و رو بهم گفت کچه کوردم سفره رو بنداز تا نون گرمه صبحونه بخوریم.
خواستم به سمت آشپزخونه برم که مامان با سینی چای و کره و مربا و پنیر و سفره خارج شد.
اینقدر دلم گرفته بود که با حالتی زار به سمت دستشویی رفتم موهامو شونه کردم و به سر سفره برگشتم و رو به مامان گفتم بعد از صبحونت موهامو بباف می خوام برم خونه ی دایه نشمیل‌.
مامان متعجب گفت عصر لباست حاضر میشه باید بریم خیاطی،یه هفته دیگه بیشتر به عروسی نمونده هزار تا کار داریم.

شادلینی که همیشه به دو روز نکشیده دنبالم به خونه ی دایه هام میومد یا همیشه همراهم بود توی قیافه بود و با اخم نیم نگاهی بهم مینداخت.
مامان و عمو شاهان هرچی اصرار کردن بی فایده بود و با مقداری از وسایلم به واحد بابا رفتم.
بابا که درو باز کرد و گفتم منو برسونه،در جواب گفت ما داریم برای نهار میریم خونه ی همکارم تو هم بیا بریم بعد ازونجا همه میریم خونه ی دایه.
هنوز جوابی نداده بودم که عمه سیوه در حال لباس پوشوندن به چیا،خیلی سرد گفت خب دوست نداره با ما بیاد،ببرش خونه ی مادرت و زود برگرد.
دلم برای تنها بودنم بین این همه شلوغی،حتی بیشتر از قبل گرفت و گفتم بابا خونه ی دایه نزدیکه خودم میرم شما دیگه نیا.
بعد از تعارفاتی بالاخره تنهایی راهی خونه ی دایه شدم.هر چی زنگ درو زدم کسی درو باز نکرد به ناچار به سمت خونه ی دایه شهلا راه افتادم ولی اونجا هم کسی نبود.
غرورم اجازه نمی داد برگردم خونه ی مامان یا بابا،کلیدهامم توی کیفم نبود به ناچار دوباره به سمت خونه ی دایه نشمیل راه افتادم.
یادم افتاد امروز جمعه است و طبق روال همیشه دایه ها و باواها به نماز جمعه رفتن.
یک ساعتی همونجا نشستم تا بالاخره اومدن.دایه شهلا با دیدنم پرسید چی شده دخترم چرا ناراحتی؟
تا خواستم چیزی بگم باوا خلیل گفت یار شب و روزش داره ازش جدا میشه،می خوای ناراحت نباشه؟!
دوباره یاد حرف های شادلین افتادم به طرف اتاقم رفتم و بعد از پوشیدن یه دست لباس راحت رو به دایه نشمیل گفتم دایه برای نهار بیدارم نکن خیلی خوابم میاد.
چشم هامو بستم تا بخوابم ولی ذهنم بیدار بود و فکر و خیال مانع به خواب رفتنم میشد.
نزدیک غروب بود که با صدای دایه بیدار شدم.می گفت پاشو شب شد دختر،دیگه شب خوابت نمی بره،الان بابات و دایه شهلات و عمه هانات هم میان.پاشو یچیزی بخور شدی پوست و استخون.این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟چرا ماتم گرفتی مگه خواهرت قرار بود تا ابد پیشت بمونه،خب خودتم باید یروزی ازدواج کنی.
صدای عمه هانا و بچه هاش توی پذیرایی پیچید.بعد از احوال پرسی باهاشون به سمت آشپزخونه رفتم.بوی قیمه ی دایه نشمیل هوش از سر ادم می برد،دیگه از گشنگی نا نداشتم کمی غذا کشیدم و خوردم که عمه هانا پرسید دلوان گیان شادلین چی کم داره برای پاتختی بگیرم.
از شنیدن دوباره ی اسم شادلین حالم بهم خورد،چیزی نگفتم.عمه هانا کنجکاوانه خواست دلیل ناراحتیمو بدونه ولی حرفی نزدم.
بابا و عمه سیوه و دایه شهلا و باوا حبیب هم اومدن.دور سفره نشسته بودیم که دوباره سوال هاشون از دلیل ناراحتی من شروع شد و گیر دادن که چرا غذاتو نمی خوری؟
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bymm چیست?