دلوان ۱۳ - اینفو
طالع بینی

دلوان ۱۳

تا جایی که سه ماه به اجبار حمومش می کردم.کارش به داروی اعصاب کشیده بود و مدام توی خواب بود.


ولی باید این اوضاع درست می شد.یروز که شادلین خواب بود به درخواست بابا و عمو حاضر شدم و رفتیم بیرون.بابا گفت ازت یه چیزی می خوایم،تنها کسی که می تونه به شادلین کمک کنه تویی.می دونیم خودتم داغونی ولی تلاشتو بکن.کیارش به زن و زندگیش نیاز داره،نباید کارشون به جدایی بکشه.
وقتی برگشتم شادلین با حالتی مظلوم توی رختخوابش گفت کجا بودی دلم هزار راه رفت من که جز تو کسیو ندارم.
بغضمو قورت دادم و با خنده گفتم نترس ابجی بادمجون بم افت نداره نگران من نباش‌.
اون شب به حرفای بابا و عمو کلی فکر کردم.
مامان بازنشست شده بود ولی به جای استراحت کارش شده بود گریه و زاری.محیط افسرده ی خونه حتی روی چیاکو و رویسا هم تاثیر گذاشته بود.
خوب می دونستم که دیر یا زود باید این حقیقت تلخو فراموش کنیم و به زندگیمون ادامه بدیم پس باید کاری می کردم.
هر روز به کیارش میسپردم که برای شادلین گل یا کادو بیاره.و همین کاراشو جلوی شادلین بزرگ می کردم و با آب و تاب از عشق کیارش می گفتم.شادلین هم با وجود سه ماه دوری از کیارش کم کم حاضر شد جواب تلفناشو بده.
به همه سپردم دوباره بساط دورهمیا و جشن و بگو و بخندا به راه باشه.دوباره شده بودم عزیز دردونه ی همه.به حرفم گوش می کردن تا اینکه شادلین بالاخره حالش خوب شد و به خونش برگشت.
دو سه هفته ای از برگشتن شادلین گدشته بود که از طرف عصمت الله خان به مناسبت برگشتن پسرش از ترکیه به شام دعوت شدیم.
میدونستم شادلین دل ارایشگاه رفتن نداره به خاطر همین صبح زود رفتم دنبالش و مجبورش کردم به خرید بریم.
به طلافروشی که رسیدیم انگشتر خوش نقشی چشممو گرفت و برای خریدنش وارد مغازه شدیم.
من انگشترو گرفتم و شادلین هم النگوهاشو عوض کرد.محل کار کیارش همون اطراف بود به خاطر همین یسر هم به اونجا زدیم.
کیارش با دیدن ما تعجب کرد ولی وقتی حال شادلینو دید که روز به روز در حال بهتر شدن بود جلوتر اومد و پیشونیمو بوسید و گفت تو از خواهرهای خودم برام عزیزتری،اگه تو نبودی الان من و شادلین از هم جدا شده بودیم نمی دونم لطفاتو چه جوری باید جبران کنم.
بعد از نهار با شادلین راهی آرایشگاه شدیم و همه چیز برای مهمونی اون شب آماده بود.
همگی به طرف خونه ی عصمت الله خان راه افتادیم.عصمت الله خان درو شخصا برامون باز کرد و عارفه خانم هم بعد از روبوسی مشغول معرفی دخترا و دومادا و پسر بزرگش شد ولی من با تپش قلبی که داشتم دل توی دلم نبود برای دیدن هاواری که این همه تعریفشو می کردن.


زنگ در به صدا درومد و بعد از ورود هاوار خشکم زد،همون پسر گند اخلاق توی عروسی و جلوی سبزی فروشی بود.
با همه احوال پرسی کرد تا اینکه به من رسید با تعجب گفت تو!!!؟؟؟
عارفه خانم نگاهی به جفتمون انداخت و گفت مگه میشناسیش؟
هاوار بی تفاوت رد شد و گفت نه نمیشناسم.
با شنیدن این حرف دلم می خواست خرخرشو بجوعم،سریع گفتم یبار تو عروسی خواهرم یبارم سر کوچه ی شما همو دیدیم ولی انقدر تند برخورد کردن که الانم با دیدنشون ترسیدم.
عارفه خانم بلند خندید و گفت دخترم یه مدته اخلاق هاوار اینجوری شده وگرنه پسر خوش قلب و مهربونیه.
همه در تدارک آوردن شام شدن و من هم حین کمک مدام چشمم دنبال هاوار بود ولی اون حتی نیم نگاهی هم بهم نمینداخت.
سر سفره ی شام یهو عارفه خانم چهره اش غمگین شد و درحالی که چشمش به دستم بود گفت دلوان گیان مبارکه،ازدواج کردی؟چه بی خبر؟
شونمو بالا انداختم و تو اوج بی خبری گفتم نه ازدواج نکردم.
با چشماش به انگشترم اشاره کرد و گفت چرا دیگه انگشتر دستت اینو میگه.
تا خواستم جواب بدم هاوار درحالی که تپه ای از برنجو توی قاشقش جا داده بود و به طرف دهانش می برد گفت شاید کسی که خیلی براش عزیزه بهش اینو کادو داده.
اخم کردم و دیگه بحث ادامه پیدا نکرد تا اینکه موقع جمع کردن سفره شنیدم که عارفه خانم در گوش هاوار می گفت چرا اینجوری رفتار کردی،حتی اگه انگشترو یه عزیزی بهش داده نباید با اون لحن می گفتی،این دختر بهترین و پاکترین دختریه که سراغ دارم.همه ی زنا که یجور نیستن تو چرا این بد بینیتو اصلاح نمیکنی؟
ازینکه عارفه خانم اینجوری ازم تعریف می کرد ذوق زده شدم و بدون اینکه منو ببینن از کنارشون رد شدم.
بعد از مرتب کردن اشپزخونه خواهر کوچیکه هاوار مشغول میوه تعارف کردن بود که گوشیش زنگ خورد و جامیوه ای رو روی میز گذاشت.
دایه نشمیل بلافاصله روبهم گفت پاشو دخترم میوه هارو تعارف کن.
بلند شدم و به همه تعارف کردم تا رسیدم به هاوار.ناخوداگاه سیبی قل خورد و افتاد توی بغلش.
سرشو بلند کرد و زیر لب گفت تو که گفته بودی به سیب پرت کردن اعتقادی نداری!
اروم گفتم دلتو خوش نکن از دستم افتاد.
اینو گفتم و سریع رد شدم که گویی این صحنه از دید کیارش دور نمونده بود و با چشم خط و نشون می کشید.
اون شب خیلی خوش گذشت تا اینکه شب نشینی تموم شد و موقع خداحافظی رسید.
با همه خداحافظی کردم به جز هاوار که اومد پشت سرم و آروم گفت خداحافظ بی اعصاب.
قالاو به قالاو ایژه روت رشی گفتم(کلاغ به کلاغ میگه روت سیاه)که دوباره با چشم غره ی کیارش ازش دور شدم.
به محض رسیدن به کوچه،کیارش دستمو با غیض گرفت

 

گفت برو سوارشو و بعد روبه باباهژار گفت دلوانو من می رسونم.
تا پشت فرمون نشست گفت داشتی در گوش این دراز بدقواره چی پچ پچ می کردی؟
شادلین گفت کی؟چی؟دراز بدقواره کیه؟
کیارش با عصبانیت گفت همین پسره هاوار.
به شوخی گفتم حسود،کجاش بدقوارست خیلیم خوش تیپ و خوش هیکله.
کیارش عصبی تر گفت زهر مار،آب ندیدی وگرنه شناگر ماهری هستی از اول تا آخر داشتی باهاش جیک جیک می کردی.
شادلین که دیگه حرصش درومده بود گفت به تو چه خواهر من با کی حرف می زنه.مگه اختیاردارشی،هنوز عمو هژار هست بعدشم بابام،اخه تو چکاره حسنی؟حتی اگه قصدت خیرخواهیه این لحنت خیلی بی ادبانه است و حق نداری با خواهرم اینجوری حرف بزنی.
کیارش حین عصبی دنده عوض کردن گفت کدوم خواهر؟باباتون یکیه یا مادرتون؟
شادلین در جواب گفت نسبت ما خونی نیست اسمونیه فهمیدی؟
تا اینو گفت کیارش با پشت دست کوبید تو دهن شادلین.من شوک زده ازین رفتار کیارش با مشت میزدم به شونه های کیارش و هر چی از دهنم درومد بارش کردم تا بالاخره با جیع و دعوا رسیدیم جلو در.
قبل از پیاده شدن من،شادلین پیاده شد و کیارش گفت هوی کجا کی اجازه داد تو پیاده شی.
چیاکو درو باز کرد و با دیدن لب خونیه شادلین زد تو سرش و گفت آجی چی شده؟
شادلین خودشو انداخت تو بغل چیاکویی که حالا برای خودش مردی شده بود گفت کاکه،اون نامرد زده.
چیاکو خواست حمله کنه سمت کیارش که حین خوشحالیم از مرد شدن برادرم که می خواست از خواهرش دفاع کنه،مانعش شدم.
از سر و صدای ما همه ریختن بیرون و عمو شاهان رو به چیاکو گفت روله گیان چی شده؟
چیاکو داد زد اون بی شرف دست رو خواهر من بلند کرده،خون لب و دهن شادلینو ببین.
کیارش از فرصت استفاده کرد و خواست سوار ماشینش بشه که بابا مچ دستشو گرفت و بلافاصله زد تو گوشش و در حالی که انگشت اشارشو روبروش گرفته بود گفت دوست داری ینفر دست رو خودت بلند کنه؟دست رو زن بلند می کنی؟گم شو دیگه این ورا نبینمت.
کیارش خودشو از چنگ بابا دراورد و چند قدم عقب رفت و گفت خاک تو سر من با زن گرفتنم که نفهمیدم باباش اونه یا تو.اخه تو چکارشی؟فقط شوهرعمشی نه چیز دیگه.
اینارو گفت و به سرعت گاز ماشینو گرفت و دور شد.
به داخل رفتیم و از زیر زبون شادلین کشیدم و متوجه شدم که این کتک کاری بار اولش نیست.
فشار عصبی اینبار هم منو راهی بیمارستان کرد و ظاهرا قند خونم پایین افتاده بود.
روی تخت بیمارستان افتاده بودم و دستم توی دستای شادلین.
چشماش تند تند پر اشک میشد و قبل از ریختنشون پاکشون می کرد که با بی جونی گفتم آبجی سختی ادمو عاقل و کامل می کنه،

تو تمام این سال هایی که من و تو خواهر بودیم تصمیمات تو از من عاقلانه تر بود ولی اینو نمیفهمم که چطور این همه مدت کتک خوردی و دم نزدی.
شادلین گفت کیارش مرد خوبیه،دست و دلبازه،دوسش دارم...فقط شکاکه.ولی دیگه نمی خوام ازش کتک بخورم.نگران نباش الان فقط به بهبودی خودت فکر کن.
اون شب نزدیک صبح بود که به خونه برگشتیم.چشام خیلی زود سنگین شد و خوابم برد.توی عالم خواب ازدواج کرده بودم و توی خونه ی شیک و دلبازی بودم.تابستون بود و مادر عمو شاهان(دایه هتاو)اومده بود خونمون.داشتم براش شربت می بردم که شادلین قربون صدقه ی دو تا پسر بچه ی هم قدی می رفت که اون طرف تر بازی میکردن.
یکی از بچه ها منو مامان صدا می زد و اون یکی خاله.دایه هتاو دو تا شکلات بهشون داد و در حالی که به من می گفت مواظب خودت باش دخترم،از در خارج شد.
رفتنش همانا و از خواب پریدنم همانا.خواب عجیبی بود خیلی برام واضح و غیرطبیعی بود.
دیگه خوابم نبرد و خواستم شادلینو بیدار کنم تا خوابمو براش تعریف کنم ولی اونقدر خسته بود که گفت توروخدا خواب نبین برو بخواب خوابم میاد.
منتظر موندم تا فردا و وقتی خوابمو گفتم چشماش پر اشک شد و گفت یعنی من باز مامان میشم،یعنی تو هم بچه دار میشی و من خاله؟
انگار این خوابم شوق بیشتری توی دل شادلین انداخته بود و به یاد دایه هتاو کلی گریه کرد.
توی این مدت پدر کیارش به دنبال شادلین اومد ولی بابا و عمو اجازه ندادن و گفتن لب دختر مارو پاره کرده.
چند روزی گذشته بود که زنگ در به صدا درومد وقتی باز کردم در کمال ناباوری کیارش با دو تا ساک به دست جلوی در بود.فکر کردم وسایل شادلینو آورده ولی وقتی اومد تو گفت حالا که اجازه نمیدین شادلین بیاد منم اومدم اینجا بمونم.
بالاخره اون شب اجازه ی رفتن شادلین صادر شد و به خونه اش برگشت.
در این بین دایه شهلا تصمیم داشت مهمونی عارفه خانم رو جبران کنه و در حال تدارک دیدن بود و مدام هم با دایه نشمیل مشکوک وار پچ پچ می کردن.
هر کدوم مسئول انجام کاری بودیم که به شادلین گفتم به نظرت اینا مشکوک نیستن؟یه مهمونی ساده که دیگه مبل و فرش عوض کردن نمی خواد.
شادلین گفت دایه شهلارو نمیشناسی؟می خواد جلوی عارفه خانم کم نیاره و حسابی پز بده.نه به دایه نشمیل که از هرچیزی نهایت استفاده رو می کنه نه به دایه شهلا که هر دو سال یک بار کل وسایل خونشو عوض می کنه.
بالاخره آخر هفته رسید و مهمون ها اومدن.شام مجلل دایه سرو شد و موقع شستن ظرف ها بود که شیر سینک شکست و ماشین ظرفشویی هم مواد شوینده نداشت.
با شادلین ظرف هارو توی لگن بزرگی چیدیم و کشون کشون به
 سمت حیاط بردیم که هاوار در یک چشم بر هم زدن از دستمون قاپید و درحالی که انگار پر کاهیو بلند کرده بود به حیاط برد.
به خاطر اتفاق مهمونی قبلی من دیگه حتی نگاهشم نمی کردم تا اینکه خودش وقتی لگنو گذاشت زمین دستاشو تکون داد و گفت خواهش می کنم اختیار دارین.
با تعجب دور و برمو نگاه کردم که کسی نبود و دوباره خنده ی جذابش رو تکرار کرد و به داخل برگشت.
با خواهر کوچکتر هاوار مشغول شستن ظرف ها شدیم که ازش پرسیدم یچیزی بپرسم ناراحت نمیشی قصدم فضولی نیست فقط کنجکاوم...داداشت چرا از زنش جدا شده؟
آهی کشید و گفت خوشی زیاد زده بود زیر دلش.
دیگه ادامه نداد و منم روم نشد بپرسم که متوجه ی پچ پچ دوباره ی دایه ها و عارفه خانم شدم.هم استرس داشتم هم هیجان.
بالاخره ظرفا تموم شد و کنار مهمونا نشستیم.در حال خوردن چاییم بودم که نگاهم افتاد به نگاه خشن و ابروهای درهم هاوار.
سرمو پایین انداختم که عارفه خانم گفت پسرم هاوار یه لحظه بیا کارت دارم.دل شورم بیشتر شد...دقایقی بعد هاوار اخموتر و عارفه خانم خوشحال تر به جمعمون پیوستن.
تا تیکه ای از هلو رو توی دهنم گذاشتم عارفه خانم رو کرد به جمع و گفت آقا خلیل،آقا حبیب با اجازه ی شما می خوام دلوان گیان رو برای پسرم هاوار خواستگاری کنم.
گفتن همانا و پریدن هلو به گلوم همانا.آن چنان با چشمای از حدقه بیرون زده سرفه می کردم که همه دورم حلقه زدن به جز هاوار که با اخم نگاهم می کرد.
سرخ و سفید به طرف حیاط رفتم که صدای کف زدن همه توی خونه پیچید.
با صدای شادلین که می گفت بیا بابا خلیل کارت داره،با قدمای سنگین به داخل برگشتم.نگاه همه به سمت من چرخید که بابا خلیل گفت شیرینکم،پسر عصمت الله خان ازت خواستگاری کرده و ما همه موافق این وصلتیم،نظر خودت چیه؟
سرمو انداختم و پایین و گفتم باباگیان خودتون که شرایط منو می دونین من نمی تونم ازدواج کنم.
عارفه خانم گفت شرایطت هرچیه ما قبول داریم.تو به خاطر نامردیه یک نفر،دیگه نمی تونی به مردا اعتماد کنی و پسر منم به خاطر نامردیه یک زن.اگه راضی بشی و باهم ازدواج کنین مطمئنم مرهم دردای هم میشین.وقتی خطبه ی عقد جاری بشه محبتتون به دل هم میوفته دخترم.
در بین حرفای عارفه خانم هاوار با اجازه ای گفت و از در خارج شد و عارفه خانم هم به دنبالش.
خوشحالی تو چهره ی تک تک اعضای خانواده بود.دایه شهلا می گفت یعنی میشه این دوستی به خویشی تبدیل بشه؟مامان هم انگار خیلی خوشحال و راضی به این وصلت بود.
از خجالت به طرف اشپزخونه رفتم.پرده ی پنجره که به سمت حیاط بود رو کنار زدم.هاوار روی صندلی کنج حیاط نشسته بود و

سرشو توی دستاش گرفته بود.انگار میلی به این ازدواج نداشت.نه به اون تیکه های شوخیش نه به اون اخم های همیشگیش.آدم عجیبی بود شاید هم شوخیاش به معنای علاقه نبوده و الان هم توی اجبار مادرش قبول کرده.به خاطر همین تصمیم گرفتم جواب رد بدم.دیگه تا آخر شب از آشپزخونه بیرون نرفتم.دایه شهلا مدام میومد و میگفت دخترم شانس بهت رو کرده چرا دست دست میکنی.
یاد خواستگاری آران افتادم...بهش توپیدم و گفتم همین حرفارو برای خواهرزادت هم می گفتی...نمی خوام ازدواج کنم مگه زوره.
بالاخره موقع رفتن مهمونا رسید و عارفه خانم روکرد به بابا هژار و گفت امشبو به حساب بی ادبیمون نزار هژارگیان.فقط موضوع خواستگاریو پیش کشیدم که اگه دلوان به امید خدا رضایت داد رسما به خواستگاری بیایم.
بابا هژار گفت اختیار دارین عارفه خانم،وصلت با شما باعث افتخاره،تا ببینیم خدا چی می خواد.
مامان با صدای بلند گفت بیا دخترم مهمونا دارن میرن.
خجالت زده در حالی که انگار خبطی کردم و مچمو گرفتن بیرون اومدم و ازشون خداحافظی کردم.
هاوار با همه خداحافظی کرد و وقتی رسید به من بی تفاوت از کنارم رد شد.
دلم شکست،اصلا نمیفهمیدمش.تا یادمه میدونم دخترارو مجبور به ازدواج می کردن نه پسرارو.پس چرا هاوار مجبورا به خواسته ی مادرش تن می داد؟
به هرحال جواب من منفی بود هرچند از نظر فرهنگ و اصالت خانوادگی در یک سطح بودیم ولی هاوار پسری خشک،اخمو و مغروری بود و بالعکس من دختری پرهیجان و شوخ.
در همین فکرها بودم که بعد از بدرقه ی مهمونا بقیه برگشتن و از برق چشماشون مشخص بود ازین خواستگاری سر از پا نمیشناسن.قبل از اینکه دایه شهلا یا مامان چیزی بگن برای فرار از اون ها به دایه نشمیل گفتم من برمیگردم خونه ی شما.
دایه نشمیل به طرف مبل تک نفره رفت نشست و گفت قدمت سر چشم عروس خانم فعلا بیا بشین ببینیم تصمیمت چیه.
بابا خلیل گفت بیا شیرینکم بیا کنار خودم بشین کارت دارم.
پاهامو به سختی دنبال خودم کشوندم و کنارش نشستم که شروع کرد به تعریف از خانواده ی هاوار.
بابا هژار هم گفت پسرشونم پسر باوقار و متینیه،من هم با بابا خلیل موافقم.
عمو شاهان گفت کاک هژار صبر کن ببینیم نظر خودش چیه، این حرف ها ممکنه رو تصمیمش اثر بزاره.
باباهژار گفت چی میگی شاهان اگه جواب رد بده به بخت خودش لگد زده.تصمیمو بزاریم به عهده ی خودش باز یکی مثل سانیار بی همه چیزو میاره تو خانواده.تازه از دستش راحت شدیم.
نفسم دوباره به شماره افتاد ولی دل و جرات به خرج دادم و ایستادم.با صدای لرزون و بلند گفتم تا کی قراره این اشتباهمو هر روز مثل پتک بکوبین تو سرم.بابا شما خودت
 اشتباه نداشتی؟اصلا از حال و روز من خبر داری؟از کجا خبر داشته باشی زن داری بچه هم داری،منو می خوای چکار؟اصلا تا حالا با خودت فکر کردی نزاری دخترت مثل توپ پاس کاری بشه؟
گرم حرف زدن بودم که سیلی بابا برای اولین بار نشست زیر گوشم و گفت صداتو ببر هر کاری از دستم برومده برات کردم.
بعد رو کرد به مامان و گفت چند بار گفتم بدش به من می خوام پیش خودم باشه؟
برگشت سمت عمو شاهان و پرسید نگفتم حالا که راضی به بودنش کنار من نمیشین حداقل هزینه ی هر ماهشو بدم؟
دوباره به زبون اومدم و با گریه گفتم اصلا حق با شما ولی من نمی خوام ازدواج کنم،این پسره منو نمی خواد کاملا معلومه مجبورش کردن.
گفتم و با کیف کنج اتاقم راهی کوچه شدم.
دایه نشمیل و بابا خلیل هم پشت سرم اومدن و سوار ماشین شدیم ولی تا خونه نه اونا کلآمی حرف زدن نه من.
به خونه که رسیدیم روی تخت کنج حیاط نشستم و به دایه گفتم می خوام کمی تنها اینجا بشینم.قبول کرد و اونا به داخل رفتن. بعد از دقایقی باباخلیل از روی ایوان گفت ساعت از دو گذشته نازارم،نمی خوای بخوابی؟
پله هارو پایین اومد کنارم نشست و حین بوسیدن دستم گفت باوانکم،دردت له گیانم من جز ارزوی خوشبختی تو ارزویی ندارم.تمام دنیا یک طرف تو یک طرف.هاوار پسر خوبیه،تحصیل کردست...مطمئنم خوشبختت می کنه.
سرمو گذاشتم روی شونه ی امنش و گفتم باباگیان من با عشق و علاقه با سانیار ازدواج کردم و این شد عاقبتم.الان که این آقا مشخصه منو نمی خواد چه جوری می خواد خوشبختم کنه؟
بابا خلیل دستی به سرم کشید و گفت از کجا می دونی تورو نمی خواد،نمی خواست که پا پیش نمیگذاشت.به هرحال عجله نکن،خوب فکر کن بعد جواب بده.
چند روزی گذشت،با شادلین در ارتباط بودم و ظاهرا بهش سپرده بودن راضیم کنه.
دایه نشمیل چیزی نمیگفت ولی باباخلیل گاهی به شوخی میگفت پس چی شد عروس خانم چند روز گذشته.
بالاخره آخر هفته رسید و خوب میدونستم باز یا تو خونه ی بابا حبیب یا خلیل دور هم جمع میشن.با شادلین هماهنگ کردم و حاضر شدم و از اتاق اومدم بیرون.
بابا خلیل حین شکستن قند با تعجب گفت کجا باباجان؟
با من من گفتم الان میان باز شروع به نصیحت و پند و اندرز می کنن،اصلا حوصله ندارم میرم پیش شادلین.
بابا موافقت کرد و هنوز به حیاط پا نذاشته بودم که زنگ در به صدا درومد.همیشه عمه هانا از همه زودتر میومد و به خیال اینکه خودشه به طرف در دویدم.
ولی با بابا روبرو شدم و هول زده،بی سلام گفتم چرا زود اومدین؟
بابا وارد حیاط شد شونه هامو گرفت و گفت دستم بشکنه که روی تو دست بلند کردم،چند شبه از عذاب وجدان خواب به چشمم 
 نیومده.
خم شد پیشونیمو بوسید که به دستش بوسه ای زدم و گفتم اشکالی نداره بابا فدای سرت.
عمه سیوه به شوخی گفت خب اجازه بدیم ما هم بیایم تو.
بابا کنار رفت عمه وارد شد و گفت جایی میری؟
بابا گفت اگه جایی میری برسونمت که سریع گفتم نه با تاکسی میرم پیش شادلین یکم ناخوش احواله.
از بابا اصرار و از من انکار تا بالاخره بابا منو رسوند و توی راه تا تونست از هاوار و خانوادش تعریف کرد.پرسیدم شما می دونین چرا زنشو طلاق داده؟
بابا گفت ظاهرا با رفیق هاوار بهش خیانت کرده و رفته خارج از کشور.
خودمو جای هاوار گذاشتم،اگه رفیق منم با من چنین کاری می کرد شاید میشدم یه اخمویی مثل هاوار.
به خونه ی شادلین رسیدیم و تا بابا ماشینو پارک کرد درست پشت سرش عمو شاهان و مامان پارک کردن.
پیاده شدیم که بابا پرسید خیر باشه شاهان؟!
مامان گفت اومدیم شادلینو ببریم ظاهرا کیارش خونه نیست.
بابا گفت نکنه حالش خیلی بده،دلوان که گفت فقط کمی ناخوش احواله.تا اینجا اومدم پس بهش یه سر بزنم.
مامان متعجب به من نگاه کرد و گفت مگه حالش بده؟
سریع برای اینکه دروغی که به بابا گفته بودمو جمع کنم گفتم نه مامان بزرگش نکنین چیزیش نیست فقط می خوایم خلوت خواهرانه داشته باشیم.به خاطر همین ناخوش احوالیشو بهونه کردم.
مامان که دلواپس بود،حرفمو باور نکرد و به طرف در ورودی رفت.بقیه هم به دنبالش سراسیمه وارد شدن.
در آپارتمان باز بود،درو که بازتر کردیم با خونه ای بهم ریخته روبرو شدیم.لباسای شادلین همه جا پخش بود و خودش با چشمای ورم کرده از اتاق خارج شد.با دیدن ما چشمه ی اشکش جوشید و خودشو تو بغل تک تک ما انداخت.
بابا سردرگم پرسید اینجا چه خبره؟
شادلین با گریه گفت دیروز خانم دوستش زنگ زد و گفت که فرداشب برای شام میان اینجا.منم که از عکس العمل کیارش خبر نداشتم به ناچار قبول کردم.وقتی بهش گفتم قشقرقی به پا کرد بیا و ببین.که چرا بدون اجازه ی من مهمون دعوت کردی،این یارو چشم چرونه.گوشیو برداشت و زنگ زد بهشون که حق ندارین بیاین خونه ی من.سکه ی یه پولم کرد باهاش بحثم شد که دیگه گندشو دراوردی.وسایلمو جمع کردم که بیام خونه ی بابا خلیل ولی نذاشت و لباسارو پخش و پلا کرد و رفت بیرون.
مامان یه گوشه کز کرده بود،بابا و عمو هم خودخوری می کردن و کارد می زدی خونشون در نمیومد.منم لباسارو دونه دونه جمع می کردم و شادلین هم بعد از زدن ابی به سر و صورتش مانتوشو پوشید به کوچه رسیدیم که کیارش ماشینشو پارک کرد.
به بابا و عمو قسم
دادم شر به پا نکنن ولی مگه کسی جلودارشون بود.بابا جلو رفت و گفت آخه مرتیکه ی عوضی،تو عرضه ی تشکیل زندگی داری.مگه دفعه ی قبل نگفتم دست رو شادلین بلند کنی دستت رو قلم می کنم؟
مامان به زور عمو شاهانو به سمت عقب می کشید ولی عمو خودشو از چنگ مامان دراورد و به کیارش حمله کرد.
همسایه ها دورمون خیمه زده بودن و من دوباره با حال بدم روبرو شدم.
در بین اون غریبه ها چشمم به یه آشنا خورد.سانیار بود که حین تماشای این معرکه از کوچه رد می شد.حالم در درجه ی اول از خودم بهم خورد و بعدا از سانیاری که مسبب حال بد الانم بود.
سانیار به چشم برهم زدنی خودشو انداخت وسط دعوا و نمی دونم چی گفت که بابا زد تو گوشش.سانیار هم به سمت بابا حمله ور شد،عمو شاهان کیارش رو رها کرد و به کمک بابا اومد.مشت و لگدهای سانیار بین جیغ و داد ما بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه مشتش روی قلب بابا نشست.
بابا از حال رفت و کیارش سانیارو دور کرد که سانیار گفت آخه بدبخت کی دختر حروم زاده ی تورو می گرفت،گفتم مال و ثروتی به نام دخترته که گرفتمش.
بعد رو کرد به کیارش و با پوزخند گفت الان تو می دونی کی پدر کیه؟اون زمانی که من هم شوهر این تحفه بودم اون شاهان سینه سپر می کرد،الانم واسه توی بدبخت هژار سینه سپر می کنه.دندون لق رو بنداز دور ازینا برای تو آبی گرم نمیشه.کیارش خواست به سمت سانیار حمله کنه که مامان جلوشو گرفت و ملتمسانه گفت نکن پسرم این گدا گشنه فقط دنبال دیه است.
کیارش و عمو بابارو توی ماشین گذاشتن و به سمت بیمارستان راه افتادیم.بابا دوباره سکته کرده بود.به کل مشکل شادلین و کیارش یادمون رفت.مدام حرفای سانیار که می گفت به خاطر ثروت دختر حروم زادتونو گرفتم توی سرم می پیچید.
با رسیدن خبر سکته ی بابا به گوش دایه ها،با شیون و زاری خودشونو رسوندن.
مثل مرده ی متحرک روی جدول نشسته بودم و سرمو به درخت تکیه داده بودم که از دور هاوار و مادرش پیدا شدن.
جلوتر که رسیدن به سختی بلند شدم و سلام احوال پرسی کردم و در جواب سلام خالی که به هاوار دادم سری تکون داد.
عارفه خانم گفت عزیزم به دایه شهلا زنگ زدم ببینم جوابت چیه که فهمیدم هژاررگیان بیمارستانه.اگه کاری داری به هاوار بگو بالاخره دوماد آیندشه.
نگاهی به هاوار انداختم که پوزخندی گوشه ی لبش بود،با خودم گفتم خدا نکنه،الان چه وقت این حرفاست.شاید زن بیچارشم از اخلاق گندش به ستوه اومده.
اون روز بعد از عمل بابا عمو شاهان کنارش موند و ما به ناچار خواستیم به خونه برگردیم که عارفه خانم سریع گفت هاوار می رسونتتون و دستمو گرفت و به زور به سمت ماشین برد.
 که برگشتم و به مامان نگاه کردم.
مامان شادلینو دنبالم فرستاد و گفت تو هم با خواهرت برو.
با چشمای ورم کرده ام نشستیم تو ماشین ولی همش سنگینی نگاه هاوار رو از تو ایینه روی خودم حس می کردم.
بالاخره به خونه ی دایه نشمیل رسیدیم، همه که پیاده شدن تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که برخلاف تصورم این دفعه هاوار،سر سبکتر از زبونشو تکون نداد.به زبون اومد و گفت خواهش می کنم وظیفست.
متعجب پیاده شدم.فردای اون روز که عمو شاهان به خونه برگشت و ظاهرا کیارش مرخصی گرفته بود و کنار بابا بود،راهی بیمارستان شدم.
با دیدن کیارش یاد کبودیای بدن شادلین و بدن چاک شده ی بابا روی تخت بیمارستان افتادم.با اخم گفتم دیگه می تونی بری خودم هستم،اگه به خاطر تو نبود الان بابام اینجا نبود.
کیارش طلبکارانه گفت من چرا؟چرا شادلینو نمیگی که تا میگم بالای چشمت ابروعه بار و بندیلشو می بنده که بره.
با نفرت گفتم برو خداتو شکر کن که شادلین دختری نیست کبودیای بدنشو و کتکایی که ازت می خوره پیش بابا و عمو جار بزنه.به خدا اگه بفهمن تیکه بزرگت گوشته.
کیارش دستی توی موهای مشکی تاب دارش برد و گفت به خدا پشیمونم،دوباره کمکم کن.من دوستش دارم دست خودم نیست کارام کمک کن باز برگرده سر زندگیش.
بی اعتنا به التماساش گفتم برو فعلا وقت این حرفا نیست.
پنج روزی گذشته بود که بابا مرخص شد و خونه پر شد از موج موج مهمونی که برای عیادت میومدن.حتی در بین اون هیاهو هم مدام جوابمو می خواستن ولی جواب من همونی بود که گفته بودم.
نسیم خنک اواخر شهریور ماه توی حیاطمون روح نوازی می کرد که مامان فرشی پهن کرد و گفت به عمه و باباتم بگو بیان اینجا دور هم باشیم.
به واحد بابا رفتم و چیا بدو بدو درو به روم باز کرد که سراغ بابارو گرفتم.بابا داشت با تلفن حرف می زد که به چیا سپردم وقتی تلفنش تموم شد همه بیان پایین.خواستم برگردم که صدای بابا وادارم کرد به ایستادن و شنیدن حرف هاش.
بابا میگفت چشم عصمت الله خان من قول میدم تا فردا حتما جواب قطعی رو به شما بدم.
با دلشوره و استرسی که سراغم اومده بود به خونه ی مامان برگشتم.شادلین حین اتو کردن لباساش توی اتاق با دیدنم سراسیمه بلند شد و منو به طرف تخت برد و گفت خاک به سرم باز چی شده؟
ماجرارو براش تعریف کردم و گفتم از هرچی مرده متنفرم.
شادلین گفت اخه تورو تا حالا مجبور به انجام کدوم کار کردن که این دومیش باشه چرا انقدر ترسیدی؟
حرفای شادلین اثری روم نداشت خوب می دونستم ایندفعه فرق می کنه.صدای خنده های توی حیاط از فکر بیرونم اورد.به حیاط رفتم بابا

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه fwfgb چیست?