دلوان ۱۴ - اینفو
طالع بینی

دلوان ۱۴

بابا با دیدنم جایی کنارش باز کرد و گفت بیا باخ گولکم(باغ گلم).


کمی نشستم که بعد از خوردن چای و تخمه و میوه شون،عمو شاهان رو کرد بهم و گفت دخترم بالاخره باید چه جوابی به عصمت الله خان بدیم؟دیگه درست نیست بیش از این منتظر بمونن.
آب دهانمو قورت دادم و گفتم نه،نمی خوام با کسی که با نفرت نگاهم می کنه زندگی کنم.
مامان متعجب گفت وا اگه ازت نفرت داشت که این همه عجله نداشت.ببین همه ی ما راضی هستیم.نمی خوام سرزنش کنم ولی دوبار خودت خواستی اون شد بیا و این دفعه به حرف ما باش.
با گریه گفتم نمیفهمم همیشه اصرار داشتین درس بخون شوهر نکن ولی الان همه میگین شوهر خوبه.معلومه از دستم خسته شدین.
همه ساکت شدن که عمه سیوه گفت ببین دلوان جان تو الان بیوه هستی،عاقل باش.یه ازدواج و یه نامزدی ناموفق داشتی.مطمئنا پسر نمیاد خواستگاریت نهایت یه پیرمرد یا یه مرد چند بچه دار میاد سراغت.
بابا فوری گفت بسه خجالت بکش این حرفا چیه؟من خودم دخترمو راضی می کنم.
عمه گفت مگه چیز بدی گفتم؟
بابا داد زد اره تو کاری به این کارا نداشته باش.
عمه غرغر کنان بلند شد دست چیارو گرفت و گفت همیشه دردسری بمیر از دستت راحت شیم.
مامان عصبانی گفت احترام خودتو نگه دار،زشت نیست این حرفت؟
عمه طلبکارانه گفت نه چه زشتی زن داداش،از دست دخترت زندگیمون حروم شد.روزی یه فیلم برامون داره،معلوم نیست ایندفعه کی تو سرشه.شاید حق با سانیاره،شایدم کسی دیگه زیر سر داره که ازدواج نمی کنه.
عمو شاهان در بین درگیری بابا و عمه بلند شد و رو به خواهرش گفت یادته روز اول گفتم یا قبول نکن یا می کنی اون دختر دختر تو هم هست؟چرا پس الان داری به من توهین می کنی؟
عمه متعجب گفت استغفرالله داداش من چه توهینی بهت کردم؟
عمو خشمگین تر گفت دختری که توی بغل من بزرگ شده خراب خطاب می کنی،خواهری مثل تو نبودش بهتر از بودنشه.آبروی منو جلوی زنم و پسرعموش بردی،دیگه نمی خوام ببینمت.
عمه که با شنیدن این حرفا نفرتش از من بیشتر می شد به طرفم حمله کرد و به موهام چنگ انداخت.
در بین جیغای من از درد،داد می زد تو نحسی،سایه ی کثیفت رو از زندگیم بردار.به خاطر تو برادر و شوهرم دشمنم شدن.
بابا و عمو و مامان سه نفره حریفش نمیشدن و نمیتونستن موهامو از چنگش دربیارن که شادلین دست عمه رو گاز گرفت و عمه به ناچار موهامو رها کرد.بابا دست من و چیارو گرفت پشت سرش نگه داشت و رو به عمه گفت دیگه جایی تو خونه ی من نداری،گمشو بیرون.
عمه قهقه ای از سر خشم سرداد و گفت بعد از کلی پرستاری الان داری بیرونم می کنی؟چرا نمیگی سانیار چی گفت که اونجوری شدی؟!


کنجکاو بودم که سانیار چی گفته ولی بابا داد زد خفه شو سیوه.
مامان جلوتر رفت و رو به بابا گفت تورو خدا بگو چی گفته.
بابا سرشو انداخت پایین و گفت سانیار جلوی خونه ی شادلین بهم گفت مزه ی من هنوز زیر دندون دخترته،هنوز منو می خواد.
عمه سیوه با نیشخند گفت از کجا معلوم راست نباشه.
تا اینو گفت سیلی عمو شاهان در گوشش نشست.
با تمام خشمی که توی گلوم بود داد زدم شادلین زنگ بزن به دایه نشمیل بگو جواب من مثبته.
دستمو از دست بابا بیرون کشیدم و رفتم تا وسایلمو از خونه ی مامان جمع کنم.با وسایلم برگشتم و گفتم میرم خونه ی دایه ام تا خودمو برای خواستگاری اماده کنم.شادلین مانتوشو حین تند تند دویدن می پوشید و گفت بریم منم میام.
هرچی اصرار کردن راضی به موندن نشدم و روبه شادلین گفتم تو کجا؟
شادلین در ماشین عمو شاهانو باز کرد و گفت نمیتونم تنهات بزارم سابقت خرابه.
با حرص نشستم و گفتم نترس قصد خودکشی ندارم.
به محض ورود به خونه ی دایه نشمیل گفتم به عارفه خانم زنگ بزن و بگو جوابم مثبته.
دایه نشمیل هاج و واج پرسید چطور شد که راضی شدی؟
به ناچار ماجرارو براش تعریف کردیم.
اون شب گذشت تا فردا موقع خواب عصر بود که شادلین با ذوق بیدارم کرد و گفت پاشو برات خبر دارم.
اونقدر هر روز با خبرهای بد درگیر بودم که دوباره ترس ورم داشت.شادلین با دیدن قیافه ی وحشت زده ام خندید و گفت نترس،خبرم اینه که بابا خلیل رفته خونه ی عمو هژار و عمه رو شسته پهن کرده تو آفتاب.به عمه سیوه گفته دل دخترمو شکستی هرگز نمی بخشمت.
از حمایت بابا خلیل جون دوباره گرفتم، سر جام نشستم ولی خوشحالیمو پنهون کردم و از شادلین پرسیدم ناراحت نیستی بابا خلیل با عمه ات اینجوری حرف زده؟
شادلین دستشو اروم زد رو سرم و گفت آخه مغز فندقی یعنی تو هنوز نفهمیدی من خاطر خواهرمو بیشتر از عمه ام می خوام،حتی باباتو هم از عمه بیشتر دوست دارم.
از حالت چهره ی شادلین با صدای بلند خندیدم و بعد پرسیدم راستی به عارفه خانم خبر دادن بیاد خواستگاری؟
بلند شد که بره بیرون گفت نه ندادن.
متعجب گفتم چرا ندادن مگه این دعواها سر شوهر کردن من نبود.
برگشت و گفت بابا خلیل گفته می خوام عصای دست خودم باشه و هر کاری میلشه بکنه،گفته از سر لج بازی راضی شدی.
توی حیاط نشسته بودیم و هنوز چیزی از خوشحالی خبرایی که شنیده بودم نگذشته بود که زنگ درو زدن.شادلین درو باز کرد و عارفه خانم با یه جعبه شیرینی به همراه دایه شهلا وارد شدن.
دایه نشمیل حین احوال پرسی گرم با عارفه خانم با چشم غره به دایه شهلا نگاه می کرد.بلافاصله خودمو مرتب کردم و با بهت گفتم سلام عارفه خانم.
 

عارفه خانم محکم بغلم کرد،بعد از بوسیدنم گفت ازین به بعد مامان صدام کن،نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی شهلا زنگ زد و خبر داد که رضایت دادی.
دایه نشمیل حین زیر لب گفتن بالاخره کار خودشو کرد،به عارفه خانم تعارف نشستن زد.
به بهونه ی چایی به همراه شادلین که متعجب تر از من بود به داخل رفتیم و دایه شهلارو هم صدا زدم.
دایه که اومد با عصبانیت گفتم دایه این کارا یعنی چی؟
دایه روی دستش کوبید و گفت وا مگه خودت نگفته بودی بگین بیان.
پوفی بیرون دادم و تازه یادم افتاد ما هرگز چیزی به نام بحث خصوصی تو خانواده نداریم.
ادامه داد که دیشب یه سر رفتم پیش مادرت،اون همه چیزو تعریف کرد.انقدر حالش بد بود که شاهان بهش سروم وصل کرده بود.بابا بیا برو سر خونه زندگی خودت بزا مادر بیچارتم خیالش راحت بشه.چرا می خوای سیوه ذوق کنه و بگه دیدین حق با من بود.
دوباره حرفای عمه مثل خوره به جونم افتاد.با سینی چای به حیاط برگشتم که عارفه خانم رو به دایه نشمیل گفت فردا شب برای امر خیر رسما خدمت می رسیم.
بدنم شروع کرد به لرزیدن،اگه بیشتر می موندم حتما از استرس غش می کردم.سینی خالیو برداشتم و برگشتم داخل.
موقع رفتن عارفه خانم بود که برای خداحافظی به حیاط برگشتم.جلوتر اومد و با بوسه ای دیگه گفت خوشحالم که دختری مثل تو قسمت پسرم میشه،هاوار پسر خوبیه فقط باید با دلش راه بیای.
سرمو انداختم پایین و توی سکوت بودم که شادلین گفت عارفه خانم خواهر من با همه راه میاد،با هر سنی مثل خودش رفتار می کنه.امیدوارم اقا هاوار با دل خواهرم راه بیاد و مرهم دل زخمیش بشه.
عارفه خانم با اطمینان گفت نگران نباش دخترم دلم روشنه که خوشبخت میشن.
عارفه خانم رفت و دایه شهلا به درخواست دایه نشمیل موند.با هزار فکر و خیال زانوی غم بغل کرده کنجی نشسته بودم که بابا خلیل وارد شد.
به محض دیدنم گفت کی گل منو رنجونده؟
دایه نشمیل گفت قراره فردا شب عصمت الله خان با خانواده اش بیان خواستگاری.
بابا خلیل کتشو روی مبل انداخت و گفت مگه ما باهم حرف نزدیم.
دایه شهلا شرمگین ماجرارو تعریف کرد و گفت من از تصمیم شما خبر نداشتم کاک خلیل .
بابا خلیل که دیگه عقلش به جایی قد نمی داد به ناچار گفت باشه بگین بیان ولی با اینکه همه جوره راضی به این وصلتم،اونی که قراره زیر یک سقف با هاوار زندگی کنه دلوانه.فردا شب که اومدن میگم برین توی اتاق باهم صحبت کنین اگه بدون در نظر گرفتن حرف های زن بابات راضی بودی که ان شالله خوشبخت بشین.اگه راضی نبودی جوری حرف بزن که خودش پا پس بکشه و بفهمه تفاهم ندارین.به خدا نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره،خودم تا هستم دنیارو به پات می ریزم.
 

خم شدم با بغض دست بابا خلیل رو بوسیدم و دوباره با خنده ها و شوخی هاش خونه غرق خنده ی من و شادلین شد.
توی رختخواب بودیم،من پر از اضطراب از اینده ای نامعلوم با روحیه ی داغون از فشارای عصبی طول عمرم و شادلین توی فکر رفتار کیارش.
فردای اون روز شادلین قبل از من بیدار شده بود و خونه و میوه و شیرینی رو برای خواستگاری شب اماده کرده بود.به اصرارش آرایشگاه رفتم و وقتی برگشتم طبق معمول جمعیت توی خونه ی دایه نشمیل خبر از خواستگاری نمی داد بلکه انگار عروسی بود.
عمه سیوه هم بود ولی همچنان توی قیافه و حتی جواب سلامم رو هم نداد.
عمو شاهان حرف از کیارش می زد که زنگ زده و عمو جواب نداده،به ما هم می سپرد فعلا جوابشو ندین.
بابا خلیل حین تسبیح زدن گفت خودم باهاش حرف می زنم ببینم حرف حسابش چیه.
مامان سینی چای بدست اومد و کنار عمو نشست و حین گذاشتن استکانا توی نعلبکی گفت من میگم طلاقشو بگیریم عمو خلیل،تا کی کوتاه بیایم دوباره روز از نو روزی از نو.
شادلین مشغول کندن پوست لبش بود که با اشاره ی من به سمت اشپزخونه ی بزرگ دایه نشمیل رفتیم.
دایه زیر کوفته هارو خاموش کرد و گفت سفره رو بندازین الان میان.
دوباره استرس به جونم افتاد و رنگم مثل گچ سفید شد.عمه سیوه که برای بردن کاسه بشقابا به آشپزخونه اومد با دیدنم گفت چرا جوری رفتار می کنی انگار آفتاب مهتاب ندیده ای!حالا خوبه دوبار دست مالی شدی.شما که عادت دارین به طلاق،اینم نشد دوباره طلاق بگیر بشین ور دل مادر و برادر و برادرزاده ی بدبخت من که قراره طلاق اونم بگیرین.
عمه در حالی که حتی یک درصد فکر نمی کرد روبروش وایسم،با نهایت عصبانیتم بلند شدم دقیقا جلوی صورتش موندم و گفتم خودت یه ترشیده بودی بابام گرفتت پس صدای نحستو ببر،من ازدواج می کنم خوشبختم میشم اگه چشم نداری ببینی برو.تو که عادت داری مریضیو بهونه کنی و تو جمع نباشی،بازم برو نمی خوام امشب اینجا باشی.
عمه ترسیده نگاهشو از من گرفت به شادلین دوخت که شادلین گفت حقت بود عمه،لعنت بر دهانی که بی موقع باز بشه،حس می کنم به چیزی حسادت می کنی میشه بگی چیه؟
عمه که کفرش درومده بود بدون گفتن کلامی از اشپزخونه بیرون رفت و همزمان مامان وارد شد و گفت خاک به سرم چرا سیوه ترش کرده بود چی شده؟
روی صندلی نشست و گفت نمی دونم چش شده قبلا که دلوانو خیلی دوست داشت.
بعد از شام بود که بالاخره مهمونا اومدن.هاوار با لباس کوردی قهوه ای بعد از جمعیت وارد شد.اونقدر جذاب شده بود که هر کی جای من بود بی چون و چرا بله رو می گفت.دسته گل و شیرینی رو با اخم همیشگیش دستم داد.
گرم حرف بودن که با سینی چای 
 وارد شدم.عصمت الله خان می گفت پسرم فوق لیسانسه،داره برای دکترا می خونه،از خودش خونه و ماشین داره.تعریف الکی نباشه ولی مرد زندگیه.
به هاوار رسیدم که همچنان سرش پایین بود و با اخم با انگشتاش بازی می کرد.انتظار داشتم حداقل نیم نگاهی بهم بندازه ولی همونجور سر به زیر چای رو برداشت.
توی دلم خودمو هزار بار به خاطر بخت و اقبالم نفرین کردم به آشپزخونه پناه بردم و با بغض در حالی که سرمو توی دستام گرفته بودم و نشستم شادلین گفت جون ننه ات گریه نکن الان وقتش نیست چشمات قرمز میشه.
از لحن حرف زدنش خندم گرفت و مانع ریختن اشکام شدم که بعد از چند دقیقه با صدای مامان که می گفت بیا دخترم با آقا هاوار برید اتاق حرفاتونو بزنین،وارد پذیرایی شدم.
هاوار ایستاده بود من جلوتر راه افتادم و اونم با بوی ادکن مست کننده اش به دنبالم.وارد اتاق که شدیم به طرف پنجره رفت و پرده رو کنار کشید.به ناچار روی تختم نشستم و توی سکوت منتظر موندم تا چیزی بگه ولی به سکوت کلافه کننده اش ادامه داد.با گوشه ی آستین لباس سورانیم بازی می کردم که اومد نشست و گفت فکر نمی کردم راضی به ازدواج بشی.
چشمام پر اشک شد سرمو بلند کردم و گفتم فکر کنم شما هم راضی به این از....
پرید وسط حرفمو گفت ادم با یکی یه عمر زندگی می کنه و فکر می کنه از همه چیزش خبر داره ولی طرف توزرد از آب درمیاد،اونوقت تو چطوری تشخیص دادی من ناراضیم؟
ساده لوحانه گفتم آخه هرچی نگاتون می کنم شما سرتون پایینه.
با خنده ی دلرباش گفت پس تو نخم بودی.
تازه فهمیدم چه سوتی دادم خواستم درستش کنم که سریع گفتم نه اصلا هم اینطور نیست من اصلا راضی به ازدواج مجدد نیستم.
تا اینو گفتم ایستاد و گفت باشه پس حرفی نمیمونه.
به طرف در رفت و گفت اگه پرسیدن چی شد میگم قراره فردا جواب بدین.
خواست دستگیره در رو پایین بکشه که پرسیدم میشه بگین چرا از ازدواج مجدد فراری هستین؟
بدون برگشتن حین گفتن اینکه به همون دلیل که شما فراری هستی،درو باز کرد و رفت بیرون.
دست از پا درازتر از اتاق رفتم بیرون،بلافاصله عارفه خانم مشتی نقل روی سرم ریخت و گفت خوش خبرباشی عروس خانم.
مونده بودم چی بگم که هاوار نشسته گفت ما توی مسئله ای به مشکل خوردیم قراره تا فردا فکر کنیم،جواب قطعی بمونه برای فردا.
همونجا نشستم و عارفه خانم با صورت وارفته نقل به دست گفت مشکلی نیست که حل نشه همونی میشه که دلوان می خواد.
بعد عروسش رو صدا زد و گفت حلقه رو بده هاوار بندازه دست دخترمون.
هاوار با صدای مردونه اش گفت مادرجان عجله نکن.ولی انگار عارفه خانم می خواست همون شب کارو تموم کنه.

دایه شهلا هم صدا با عارفه خانم می خواست بدونه مشکلمون چیه.همه یک طرف عمه سیوه با پوزخند گوشه ی لبش یک طرف که بالاخره زهرشو ریخت و گفت عارفه خانم این دختر ما نازش زیاده الان جواب رد بده بهتون بهتره تا یکسال بعد ....
هاوار وسط حرفش پرید و گفت ولی ایندفعه مشکل از منه فکر نکنم بتونن با مشکلم کنار بیان فکر کنم زود قضاوت کردین.
اصلا انتظار این طرفداریو از هاوار اونم توی مراسم خواستگاری نداشتم.همه با چشم غره به عمه سیوه نگاه می کردن که عارفه خانم به طرف هاوار رفت دستشو گرفت و گفت من پسر خودمو میشناسم مشکلی نیست که نتونه حل کنه.
حلقه رو به دست هاوار داد و گردنبند گردن خودش رو هم درآورد.
دلم دوباره به آشوب افتاد ولی با خودم گفتم من هرجا باشم کارم بشور بسابه پس چه فرقی می کنه کجا باشم.توی همین فکرا بودم که هاوار نزدیکم اومد با دیدن اشکی که روی صورتم غلطید با حرص جوری که حتی دستش به انگشتم نخورد حلقه رو انداخت و به سرجاش برگشت و نشست.
هرچی اصرار کردن برگرده کنارم بشینه تا عکس بگیرن ولی به گوشش نرفت تا اینکه بعد از خوردن میوه و شیرینیشون منو مجبور کردن کنار هاوار بشینم و در حالی که انگار به صرب گلوله کنار هم نگهمون داشته بودن عکس انداختن.اون شب هم تموم شد و قرار بله برون رو برای دو شب بعد گذاشتن و این بار هم هاوار با اخم بدون خداحافظی رفت.
بعد از رفتن مهمونا بابا با عمه سیوه بحثش شد و من بی توجه بهشون خودمو توی اتاق انداختم.خواستم چراغو خاموش کنم که حلقه ی توی انگشتم توجهمو به خودش جلب کرد.من الان نامزد هاوار بودم مردی که انگار واژه ای به نام محبت به گوشش نخورده،خدایا چطور می تونم با چنین مرد خشنی زندگی کنم؟
فردای اون روز نزدیک عصر بود که عمو شاهان به بهونه ی دلتنگی مامان دنبالم اومد.خودمم دلم برای مامان تنگ شده بود ولی دلم نمی خواست با عمه سیوه چشم توی چشم بشم.
با اصرار و قسم های عمو بالاخره راضی شدم و برگشتم.شادلین مدام شوخی می کرد و چیاکو دلقک بازی راه انداخته بود تا شاید من از لاک خودم دربیام.
بعد از شام بود که بابا اومد پایین و روبه عمو شاهان گفت قرار بله برون رو توی خونه ی خودم گذاشتم،بهتره توی خونه ی خودم باشه ولی از وقتی سیوه اون جریان رو شنیده خیلی عصبیه می ترسم آبروریزی کنه،بهتره باهاش حرف بزنی.
عمو شرمنده و کلافه از دست خواهرش بابارو خاطر جمع کرد که خودش حرف میزنه.
کنجکاو پرسیدم بابا کدوم جریان رو عمه شنیده؟
بابا نگاهش رو از عمو گرفت و گفت چیزی نیست بعدا می فهمی.
قانع نشدم و گفتم مثلا کی؟
بابا گفت بعد از مرگم.
وحشت زده گفتم خدا نکنه درد و 
 بلات توی سرم.
باباهژار جلو اومد و بعد از بوسیدن پیشونیم گفت حلالم کن پدر خوبی برات نبودم ولی بدون تو عزیزترین کس منی.
عمو رفت بالا و از خواهرش قول گرفت که ابروریزی نکنه.خوب می دونستم مامان میدونه جریان چیه ولی هرچی قسمش دادم حرفی نزد.
اون شب با هزار فکر و خیال گذشت تا فردا که شادلین و مامان برای کمک به عمه در تدارک شام بالا رفتن.هاوار و خانوادش به اصرار بابا برای شام میومدن.خیلی عجیب بود نه به اخم های هاواری که قرار بود خانوادشو منصرف کنه و نه به این قبول شام اومدن.
بوی غذا توی ساختمون پیچیده بود و من از ترس عمه بالا نمی رفتم.روسریمو مچاله کرده بودم و با حرص به دیوار پرتابش می کردم و رویسا با تعجب نگاهم می کرد.
شادلین موهامو سشوار کشید و به سلیقه و اصرار خودش آرایشم کرد.بالاخره موقع اومدن مهمون ها شد و من با ترس و لرز از عکس العمل عمه راهی خونه ی بابا شدم.
هاوار با کت شلوار مشکی،گل و شیرینیو همچنان عین برج باروت دستم داد که با برخورد انگشت من به دستش مثل برق گرفته ها چند ثانیه ای بهم خیره شد.
سفره ی شام پهن شد و به اصرار عارفه خانم من کنار هاوار نشستم.سرمو با سالاد گرم کرده بودم که هاوار کفگیری از برنج توی بشقابم ریخت.
بعد از شام بود که بابا خلیل گفت تا سفره جمع بشه شما هم برید توی اتاق و حرفای نهاییتونو بزنید.مهریه هم تعیین کنید بالاخره این مهریه برای شما دوتاست.
به طرف اتاق بابا و عمه راهنمایی شدیم.ایندفعه هاوار زودتر از من نشست و طلبکارانه گفت بیا بشین.
به ناچار نشستم و گفتم قرار بود خانوادتونو منصرف کنین.
پوزخندی زد و در حالی که به طرفم می چرخید گفت اینا تا مارو به عقد هم درنیارن ول کن نیستن.من به هیچی کاری ندارم مهریه هم به پای خودشون فقط باید چند تا نکته بگم و والسلام.یک اینکه این چه طرز آرایش کردنه.
سرمو بلند کردم و توی دلم به شادلین ناسزا می گفتم که چرا ارایشمو غلیظ کرد.
_دو اینکه من میلی به ازدواج ندارم و فقط به ظاهر تسلیم خواستشون شدم.میدونی منظورم چیه؟
سردرگم گفتم نه نمیفهمم.
چشماشو پرحرص بست و دوباره باز کرد و گفت می دونی که وظایف یک زن در قبال شوهرش چیه؟
با غرور گفتم خب اره باید غذا بپزم و خونتونو اب و جارو کنم.
چشماش گرد تر شد و پرسید چند سالته؟معلومه هنوز بچه ای.من مدت هاست خودم غذا میپزم،لباس میشورم و اتو می کنم.
من که دیگه کفری شده بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم خب نمیفهمم چی میگی حرفتو واضح بزن.
فوری گفت من از تو رابطه نمی خوام،فقط تو شناسنامه زن منی.مشکلی نداری؟
نمیدونستم چی باید بگم،بهتر دونستم بگم اتفاقا منم از شما نمی خوام...

از خجالت در حال آب شدن بودم که گفت مسئله ی بعدی اینه که من به خاطر شغلم مجبورم توی کرمانشاه زندگی کنم.مشکلی نداری؟
خیلی وقت بود دلم می خواست برم یه جای دور،ایستادم و گفتم نه مشکلی ندارم...فکر می کنم دیگه حرفی نمونده.
اول من و بعد هاوار وارد پذیرایی شدیم.بابا خلیل با خوشرویی گفت خب چی شد؟
هاوار گفت ما بهتر دیدیم بزرگترا مهریه رو تعیین کنن.
هاوار بین بابا خلیل و عصمت الله خان نشست و بابا خلیل گفت عصمت الله خان برای عقد قبلی دختر ما ۲۵۰ سکه تعیین کردیم ایندفعه فکر کنم ۲۰۰ تا خوب باشه.
خواهر بزرگ هاوار دستپاچه گفت دلوان گیان ناراحت نشه ولی فکر کنم صد تا کافیه،اون زمان دختر بوده،مسلما مهریه ی بیوه کمتره.
با چشم غره ی عارفه خانم و هاوار ساکت شد که عصمت الله خان گفت چیزی از ارزش دختر شما کم نشده،اتفاقا الان تجربه ی زندگیش بیشتره،گرم و سرد چشیده است و بهتر می تونه تشکیل زندگی بده.
دلم به حال خودم و زن های مثل خودم سوخت که هرگز با وجود یک ازدواج هاوار اونو بیوه خطاب نکردن و منو بارها و بارها با این لفظ خطاب کردن.
با قبول دویست سکه توسط هاوار بحثای خاله زنکی تموم شد و بابا خلیل مقدار طلارو هم به عهده ی خودشون گذاشت و جهاز رو به عهده ی ما.ولی هاوار گفت نه عموگیان من تمام وسایل زندگیو دارم نیازی به جهیزیه نیست.
بابا گفت نه پسرم تا اخر عمر که اونجا نمیمونی بالاخره برمیگردیو باید از وسایل نو استفاده کنی،من یدونه دختر بیشتر ندارم.
دلم گرفت از اینکه بابا همیشه میگفت هیچ وقت دخترمو به راه دور نمیدم و الان با وجود اینکه می دونست قراره کرمانشاه زندگی کنم قبول کرده بود.
رسید به بخش دست ماچی کردن و در بین تند تند صلوات فرستادن های عارفه خانم متعجب بودم از هاواری که با وجود اون همه غرور و تکبر خم شده بود و دست بابا و عمورو می بوسید.
با شنیدن جمله ی عارفه خانم همزمان نگاه من و هاوار روی هم متوقف شد.با چشمای پر اشک گفت آرزوم اینه بچه ی دلوان و هاوار رو ببینم و بعد بمیرم.
بعد از کیفش یه جعبه کادوپیچ شده بیرون آورد و داد به دستم و گفت قابلتو نداره عزیزم،ان شالله چشم بد ازتون دور باشه.
به درخواست مامان کادورو باز کردم یه سرویس طلای سفید درخشانی بود که محو زیباییش شده بودم.
عارفه خانم گفت بیا پسرم به خانمت کمک کن طلاهاشو بندازه.
تا هاوار با اکراه بلند شد و به سمتم اومد و کنارم نشست،خودم گردنبند رو به گردنم انداختم و دستبند رو به مچم بستم و گفتم گوشواره بمونه برای بعد عارفه خانم.
عارفه خانم گوشواره رو ازم گرفت مشغول انداختن به گوشم شد و گفت اولا که عارفه خانم نه مامان

دوما دلم می خواد عروسمو با طلاهاش ببینم.
اشک گوشه ی چشمشو دوباره پاک کرد و گفت عصمت الله به خدا خوابشو دیده بودم که دلوان با همین طلاها به خونمون اومد.
دایه شهلا سربه سر عارفه خانم گذاشت و گفت امشبم یه خواب برای ما ببین.
همه می خندیدیم جز هاواری که کنارم لبخند زورکی به لب داشت و در بین هیاهو و خنده ها نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت خنگ که بودی خوش خنده هم شدی.
با حرفش خنده روی لبم ماسید...یاد حرفاش افتادم،گفتم خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است،کارم از گریه گذشته بدان می خندم.
جدی تر گفت حاضر جوابم که هستی!
سکوت یکباره ی خونه مانع دوباره جواب دادنم شد و تا آخر مجلس ساکت شدم و با یه خدانگهدار هاوار، مهمونی اون شب به پایان رسید.
بلافاصله بعد از رفتنشون پشیمون شدم ولی چه سود همه در حال گفتن خوبی های این خانواده بودن و از حرف های رد و بدل شده بین من و هاوار خبر نداشتن.
بابا رفت تا باوا ها و دایه هارو برسونه و بقیه هم در حال برگشتن به خونه ی مامان بودیم که عمه دوباره زیر لب گفت خداروشکر بالاخره شرش کنده میشه.
مامان جلوتر بود و نشنید ولی شادلین به سرعت برگشت و هرکاری کردم نشنیده بگیره قبول نکرد.
شادلین به داخل برگشت و گفت عمه داری از حسودی میمیری حداقل یکم خوددار باش،وگرنه مجبورم به عمو و بابام بگم.
عمه سیوه پوزخندی زد و گفت تو برو زندگی خودتو جمع کن بدبخت،انقدر بی لیاقت بودی که حتی خدا بچتم ازت گرفت و دیگه بهت بچه نداد.
بعد به سمت من اشاره کرد و گفت آخه من باید به چیه این آواره حسادت کنم.هنار جفتتونو مثل خودش بار آورد هر کدومتون باید ده بار ازدواج کنین تا دست بکشین.
شادلین به سمتش خیز برداشت،به زور جلوشو گرفتم و کشون کشون خواستم از در بیارمش بیرون که عمه داد زد برو بدبخت،سانیار به خاطر پول می خواستت ولی بابات نداد،حالا برای این یکی دست و دلباز شده گفته اگه دختر بیوه ام رو بگیری کلی ملک و املاک به نامت می کنم.
با حرص گفتم حیف که ناموس بابامی و خواهر عمو وگرنه جرت می دادم،برو خدا روزیتو جای دیگه بده که این وصله ها به بابام نمیچسبه.
عصبانی پایین برگشتیم،مامان کنجکاو عصبانیتمون شد که با وجود اینکه به شادلین سپرده بودم چیزی نگه و این کینه کش دار نشه،مو به مو تعریف کرد.
مامان حین گفتن پس بالاخره کار خودشو کرد،به سرعت تنهایی از پله ها بالا رفت و مانع حضور ما شد.
نمیدونم به عمه چی گفت ولی حرف اخرش که گفت پس بالاخره کار خودشو کرد،بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود.نزدیک صبح بود؛همچنان بیدار بودم و کنار مامان که روی سجاده اش بود نشستم.

نمازش که تموم شد قسمش دادم بگه ماجرا چیه؟مگه من چه مزاحمتی برای عمه داشتم که حالا شررم کنده میشه؟من که همیشه مثل مهمون میرفتم خونه ی بابا و زود برمیگشتم.
با اصرار و قسمام به جون چیاکو،بالاخره مامان به زبون اومد.گفت بابات بعد از سکته اش تمام اموالشو مساوی بین تو و چیا تقسیم کرده،جز واحد خودشون و واحد زیریشون که به نام سیوه شده.سیوه شاکیه که سهمش کمه و سهم پسر هم دوبرابر دختر باید باشه.
متعجب گفتم پس چرا من از این چیزا خبر ندارم؟
مامان درحالی که سجاده رو جمع می کرد گفت چون تا وقتی بابات زنده است اجازه ی خرید و فروش نداری.
با وجود اینکه هزاران سوال بی جواب توی ذهنم بود،به اتاقم برگشتم.از اون روز تا یک هفته مدام عارفه خانم زنگ می زد و عذرخواهی می کرد که هاوار رفته کرمانشاه وگرنه میومد و دلوانو بیرون می برد.
آخر هفته بود و من از خونه ی دایه شهلا به قصد خونه ی دایه نشمیل که قرار بود کیارش به اونجا بیاد و با بابا خلیل صحبت کنه،از خونه خارج شدم.با شادلین قرار گذاشته بودیم تا باهم بریم و مانتو بخریم.رژ لب کمرنگی روی لب داشتم و خط چشمی که با بی حوصلگی پشت چشمم کشیده بودم.
هنوز چند قدمی از خونه ی دایه شهلا دور نشده بودم که از پشت سر دستم کشیده شد.
وحشت زده برگشتم،هاوار بود با همون اخمای همیشگیش پرسید به سلامتی کجا تشریف می بری؟
در حالی که سعی می کردم دستمو از چنگش بیرون بکشم و اون هم محکم تر دستمو نگه می داشت گفتم به خدا به جون داداشم می خوام با شادلین برم مانتو بخریم.
چشماشو ریز روی صورتم چرخوند و بعد دستمو رها کرد.
از این فرصت استفاده کردم و در حالی که انگار واقعا حین ارتکاب جرم مچم گرفته شده،دو پا داشتم دو پا هم قرض گرفتم و پا به فرار گذاشتم.
تند تند می رفتم و خودمو نفرین می کردم که این چه رفتاری بود؟!چرا دارم با دست پا چلفتگیم و هول شدنام به ظنش دامن می زنم.
به شادلین رسیدم قدماشو تندتر کرد و گفت چی شده چرا رنگت مثل گچ شده؟مگه جن دیدی؟
کمی نفس گرفتم و گفتم کمتر از جن هم نبود.هاوارو دیدم اونقدر عصبی بود که نزدیک بود پس بیوفتم.
اون روز با دلداریای شادلین و خرید مانتو به شب رسید و به خونه ی دایه نشمیل برگشتیم.بعد از شام کیارش و خواهرش اومدن،از چهره ی شادلین می شد حدس زد که چقدر دلش برای کیارش تنگ شده بود.ولی خودشو از تک و تا نمینداخت و صحبت رو به عهده ی بزرگترا گذاشت.
اون شب کیارش سکوت کرده بود و همه هر حرفی بود بارش کردن حتی مامان اونقدر کفرش درومده بود که می خواست کتکش بزنه و سرآخر شادلین قبول نکرد به اون محله برگرده و می گفت آبروم رفته صدای گریه ها
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه jsfco چیست?