دلوان۱۵ - اینفو
طالع بینی

دلوان۱۵

آبروم رفته صدای گریه ها و کتک کاریامونو همه شنیدن.


مامان از فرصت استفاده کرد و گفت مستاجر طبقه ی بالارو می فرستم بره،باید نزدیک خودم باشی.
بعد رو کرد به بابا خلیل و گفت،عموگیان زحمت بکش به عصمت الله خان بگو من دختر راه دور نمیدم اگه دلوانو می خوان باید پسرش برگرده همین جا.
بابا خلیل به ناچار ازم پرسید گلکم کرمانشاهو دوست نداری؟
با وجود اینکه شناختی روی کرمانشاه و ادماش نداشتم ولی دلم می خواست مدتی از خانواده دور باشم به همین خاطر گفتم نه باباگیان من مشکلی ندارم.
بعد آروم به شادلینی که مشعول جویدن لبش بود گفتم خودت خونه داری ابجی کجا می خوای برگردی؟
ولی شادلین با کیارش نرفت و گفت باید تمام وسایلش به خونه ی طبقه بالای مامان منتقل بشه و اگه بار دیگه کیارش دست روش بلند کنه کسی که میره اونه نه شادلین.
کیارش به خاطر عشقش به شادلین قبول کرد و اون شب به پایان رسید.
اول صبح فردا با صدای تلفن بیدار شدم.به خیال اینکه طبق روال همیشه دوستای دایه نشمیلن و خودش جواب میده،چشمامو بستم.
ولی صدای گوش خراش تلفن قطع نمیشد تا با خواب الودگی خودمو بهش رسوندم.
صدای آشنایی سلام کرد
با منگی خواب گفتم سلام بفرمایید!
_نمیشناسیم؟
+نه شما؟
_مادرم میگه شب واسه شام دعوتت کنم،خواستم بگم غروب میام دنبالت.
خواب به کل از سرم پرید و با قاطعیت گفتم لازم نکرده اولا خانوادم اجازه نمیدن دوما ما به هم نامحرمیم.
پوزخندی زد و گفت قرارم نیست محرم بشیم فقط تو شناسنامه زن و شوهریم پس خودتو واسه من نگیر.
اینو گفت و تلفنو قطع کرد.اینقدر ازش نفرت پیدا کردم که بلافاصله شادلین و بیدار کردم و راهی خونه ی مامان شدیم.
تمام رفتارای هاوار رو برای مامان تعریف کردم و تمام مدت دهن مامان و شادلین از تعجب باز مونده بود.مامان گفت پس چرا اینارو تا الان نگفتی؟حالا که اینجوره میگیم پشیمون شدیم.
پشتم با وجود تمام دلهره هام انگار به مامان گرم شد ولی برخلاف تصورم عصر که عمو شاهان اومد مامان قضیه ی دعوت شام رو گفت و عمو هم موافقتشو اعلام کرد و گفت خب قرار بر همین بوده بیشتر اشنا بشن با هژار هم صحبت می کنم اونم حتما موافقه.
به ناچار لباس کوردی قرمزی به تن کردم و جلیقه ی سیاه دورتادور پولک دوزی رو هم از روش پوشیدم.موهای بلندمو مامان بافت و شال مشکی پر از نگینم رو هم سر کردم.با تاریک شدن هوا عارفه خانم و هاوار اومدن.با دیدن عارفه خانم خوشحال بودم که با این ابولهول تنها نیستم.با وجود اصرارای عارفه خانم جلو ننشستم و به محض ورود به ماشین سلام خشک و خالی بین من و هاوار رد و بدل شد.


جلو در خونشون پیاده شدیم که عارفه خانم رو کرد به من و گفت کجا؟شما برید یکم دور بزنین فقط شام نخورین که کلی غذا پختم.
هاوار اخماشو بیشتر کرد و منم به ناچار گفتم عارفه خانم حالا وقت زیاده.
_باز گفتی عارفه خانم؟اجباریه باید برین.
اینارو گفت و خودش وارد حیاط شد و در رو بست.
دوباره به سمت هاوار برگشتم که نگاهش روی موهای بافته شده ام بود.با اخم گفتم حالا چکار کنیم؟
نگاهش سریع گرفت و گفت بشین چاره ای نداریم.
به ناچار به سمت در عقب برگشتم که با صدای تحکم آمیزش سر جام خشکم زد.
_مگه من راننده آژانستم؟!بیا جلو.
رفتم جلو نشستم.کوچه رو دور زد و به سمت کوه رانندگی کرد.با دیدن مسیر برای شکستن سکوت با ذوق گفتم آخ جون کوه.
اونم انگار نرم تر شده بود با لبخند گفت کوهو دوست داری؟
سرمو به نشونه ی بله تکون دادم که گفت اتفاقا منم دوسش دارم.
کنار دکه و بساط چای ذغالی و بلال نگه داشت و پرسید چی دوست داری بگیرم؟
با خجالت گفتم ممنون چیزی نمی خوام.
پیاده شد و به سمت بلال فروشی رفت.از پشت سر نگاهش می کردم،چقدر از مرد قدبلند و چهارشونه خوشم میومد.چطور زنش دلش اومده بود بهش خیانت کنه،اصلا گیریم گند اخلاقه چرا طلاق نگرفت؟
با صداش از فکر بیرون اومدم._به بلالت سرکه بزنم یا ابلیمو؟
+ممنون همون آب نمک کافیه.
نشست تو ماشین و در حین اینکه بلالو دستم می داد گفت هوا چه سرد شد.
صورتمو موازی نسیم خنکی که از پنجره می وزید گذاشتم و گفتم پاییزه دیگه.
بلالارو توی سکوت خوردیم تا اینکه کلافه و بی مقدمه گفتم آقا هاوار من پشیمون شدم.
اینو گفتم و به سمتش چرخیدم و خیره شدم به چشماش.
بی تفاوت گفت چرا؟
+مگه میشه آدم با کسی ازدواج کنه ولی فقط هم خونه باشه؟حرف یه عمر زندگیه...اگه قراره یکی دو سال یا حتی ماه بعدش دوباره برگردم سر نقطه ی اول همون بهتر که ازدواج نکنم.من کم سختی نکشیدم،اون از ازدواج اولم که حتی بچه ی تو شکممو از دست دادم اونم از نامزدی...
با دیدن مشت های گره کرده اش و نگاه خیره به روبروش حرفمو خوردم.سرمو انداختم پایین و خودمو با چین دادن گوشه ی شالم مشغول کردم که گفت منم دیگه دلی برام نمونده که بخوام به یکی دیگه بدم.شرایط ازدواجو ندارم،پر شدم از کینه و نفرت ولی حرفام تو گوش خانوادم نمیره.اللخصوص مادرم که صدبار بهش گفتم نمی خوام یه نفر دیگه رو بدبخت کنم.درسته من مردم و کسی نمیتونه مجبورم کنه حتی بخوام الان بزنم زیر همه چی کسی جلودارم نیست ولی دلم نمیاد دل مادرمو بشکنم.
برگشت و در حالی که لب بالاییشو می جویید خیره به چشمام گفت من حتی تکلیفم با خودمم مشخص نیست شاید نتونم تا آخر عمر با 

خیانتی که بهم شده کنار بیام شاید هم همین فردا فراموش کنم ولی نمی خوام به چیزی مجبورت کنم.
دو دل بودم،دوباره حس سربار بودن داشتم.دلم می خواست بعد از این همه آوارگی یه خونه دائم داشته باشم و به زندگیم نظم بدم.گاهی اونقدر از وضعیتم ناراصی بودم که آرزو می کردم کاش توی پرورشگاه بزرگ می شدم.
با عقل ناقصم گفتم اگه...
_اگه چی؟
+اگه نخواین با کسی دیگه رابطه داشته باشین و منم طلاق ندین،با این ازدواج مشکلی ندارم.
اینو گفتم ولی بلافاصله پشیمون شدم.مردد بودم،سردرگم مدام خودخوری می کردم که چه حرفی و چه کاری بهتره.منتظر جوابش بودم ولی دنده عقبو گرفت و بی نظر به حرفم گفت دیر شد اگه موافقی برگردیم.
حین عقب رفتن ماشین دستشو پشت صندلیم گذاشت.دلم لرزید...خواست نگاهشو به پشت ماشین بندازه که بهش لبخند زدم ولی باز هم بی جواب موند.
توی سرازیری جاده ناغافل گفت به نظرم رنگ خردلی بهت نمیاد.
سرتاپو نگاه انداختم،لباسم قرمز بود و شال و سوخمه ام(جلیقه)مشکی.
_منظورم مانتویی بود که اون روز خریدی،فکر کنم آبی بیشتر بهت بیاد.
با چشمای از حدقه بیرون زده ام گفتم تعقیبم می کردی؟
حق به جانب گفت آره.
+چرا؟
_لازم بود.
در سکوت به خونشون رسیدیم.بعد از استقبال گرم خانوادش دور سفره نشسته بودیم که خاله گفتن از زبون برادرزاده هاش نمیوفتاد.
هاوار با محبت بهشون گفت خاله نه،بگید زن عمو.
صدای کف زدنای همه توی خونه پیچید.حتی برادر هاوار روسری مادرش که روی مبل افتاده بود رو برداشت و شروع کرد به رقصیدن.خواهر کوچیکه هاوار سوت می کشید و عصمت الله خان بشکن می زد.طبق معمول عارفه خانم ذکر می گفت و من همچنان متعجب از رفتاراشون هاج و واج نگاهشون می کردم.
انگار هاوار هم نرم تر شده بود.اون شب با خنده و شوخی و میوه تعارف کردنای هاوار بهم گذشت.اخر شب رسیده بود که گفتم آقا هاوار میشه منو برسونی.
هاوار نگاهی به ساعت دیواری کرد و گفت باشه حاضر شو.
کیف کنار دستمو برداشتم و گفتم حاضرم.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت چه زود.
توی مسیر خونه بودیم و من دوباره جلو نشسته بودم.شیشه رو در حالی که نم بارون روش نشسته بود پایین کشیدم.
هاوار نگاهی انداخت و گفت سرما می خوری.
از توجهش غرق در لذت شدم،بلافاصله شیشه رو بالا دادم.
_مامان میگه بهتره زودتر عقد کنیم.راستش برای منم سخته این مسیرو بیام و برم،به نظرت بهتر نیست زودتر عقد کنیم.
با تعجب گفتم ولی شما که می گفتین همو بهتر بشناسیم.من نمی خوام عجله کنم،حداقل یکی دو ماه بگدره شاید اصلا نتونیم باهم کنار بیام.
آروم و با ترس گفتم اقا هاوار میشه من با همسر سابقتون حرف

 بزنم.اصلا شمام با سانیار حرف بزن اینجوری خیلی بهتره.
در حالی که از خنده ی پهنش دندونای سفید یکدستش نمایان شده بود گفت مگه خبر نداری زن من با بهترین دوستم رفتن خارج از کشور؟
با خجالت گفتم چرا می دونم ولی می خوام باهاش حرف بزنم.
ماشینو کنار خیابون نگه داشت و گفت چی می خوای بدونی خودم بهت می گم.
+نه خب اینجوری که...
_گربه دستش به دمبه نمیرسه میگه پیف پیف بو میده...من با سانیار حرف زدم.
در حالی که غافل گیر شده بودم گفتم خب؟
از نظر سانیار تو هنوزم اونو می خوای،معتقده که مقصر اصلی پدرت بوده که باید براتون خونه و ماشین تهیه می کرده و نکرده.
دوباره خجالت زده از گذشته ام یاد حرف عمه افتادم که می گفت بابات به هاوار باج داده تا تورو بگیره.
سرمو پایین انداختم و پرسیدم اقا هاوار بابام به شما پیشنهاد پول داده تا راصی به ازدواج با من شدین؟
با اخم و صدای کلفتش گفت کی همچین غلطی کرده مگه من احتیاجی به مال و ثروت پدرت دارم.مگه خودم مردم یا دست و پام نا سالمه؟!
نمی دونستم باید چه جوری گندی که زدمو جمع کنم.به ناچار گفتم آخه سانیار به بابام گفته بهش پول بده تا منو دوباره بگیره.
پوفی بیرون داد و گفت تو دختر یکی از سرشناس ترین ادمای شهری.چرا اینقدر اعتماد به نفست پایینه؟!چطوری یکی مثل سانیارو به همسری قبول کردی؟حالا قبول کردی و تموم شد رفت چرا حرفای صد من یه غازش روت اثر می زاره؟منم مثل خودت با ادم اشتباهی ازدواج کردم و اشتباهمم قبول نداشتم تا...
با شوق بچگانه ای گفتم یعنی شما حرفای سانیارو باور نکردی؟
با چشم غره ی جذابی ماشینو روشن کرد و گفت خب معلومه که نه،اون یه آدم دو قطبیه و حرف هاش سراسر چرت و پرته.
نزدیک خونه بودیم که گفت من فردا برمی گردم کرمانشاه و تا یک هفته نمیام ولی وقتی اومدم می برمتون پیش مادر و خواهر همسر سابقم که باهاشون حرف بزنی.
ماشین متوقف شد و بر خلاف انتظارم هاوار هم پیاده شد.زنگ واحد بابارو زد و بعد از پایین اومدن بابا و احوال پرسی،هاوار گفت ببخشید می دونم بد موقع است ولی خواستم شخصا بابت اجازتون تشکر کنم و خانم رو برسونم.
مودبانه با بابا دست داد و خداحافظی کرد و رفت.
رفت ولی انگار نیمه ی وجود منم با خودش برد.بدجوری سردرگم بودم،در حالی که ادبش شیفته ترم کرده بود ترس از اینده رهام نمی کرد.
بابا در حیاطو برام باز کرد و با خوشحالی که میشد توی چهره اش دید پرسید خوش گذشت دخترم؟
خجالت زده گفتم جاتون خالی باباگیان.
زنگ واحد مامان رو زدم و بابا حین بالا رفتن از پله ها گفت دخترم مطمئن باش خوشبختت می کنه.
سرمو تکون دادم و گفتم پناه بر خدا.

مامان و شادلین دوتایی درو برام باز کردن.یجوری نگران بودن که انگار منو به سلاخی فرستاده بودن.عمو شاهان از اتاق بیرون پرید و گفت دخترم خوش گذشت؟
ممنون مامو گیانی گفتم و به حکم مامان و شادلین که منو سمت اتاق می کشیدن،دنبالشون راهی شدم.
مامان در رو بست و با نگرانی گفت دلوان،اگه امشب خواستم بری به خاطر این بود بیشتر باهاش باشی،راحت حرفاتونو بزنین.ولی اگه الان بگی هنوزم مشکل داره همین فردا جواب رد میدیم.
شادلین ریز وراندازم می کرد که گفت مامان جان من میگم فعلا صبر کنیم،بزاریم بیشتر وقت بگذرونن.هاوار پسر خوبیه،اگه دلوان بخواد رامش می کنه.
توی فکر رفته رفته بودم،نمی دونستم همین الان جواب رد بدم یا به قول شادلین بیشتر صبر کنم و امیدوار باشم که هاوار رام میشه.
اون شب با تعریف ریز به ریز هر چه بین من و هاوار گذشته بود برای شادلین به خواب رفتیم.
صبح روز بعد در حالی که شادلین پتو رو از روی سرم کنار می کشید و من مقاومت می کردم بیدار شدم.
_پاشو هزار تا کار داریم،کیارش قراره وسایلمو بیاره،باید بریم واحد بالارو تمیز کنیم.
مثل برق گرفته ها سر جام نشستم و گفتم آخه می خوای بیای ور دل مامان که چی؟پاشو برو زندگیتو بکن،کدوم زن و شوهریه که بحث و دعوا نداشته باشه.
شالشو روی سرش انداخت و گفت جناب عالی نظر بهتری داری که بشه کیارشو کنترل کرد و این دست بزن رو از سرش انداخت.
+من فقط می دونم اینجوری زندگیت خرابتر میشه،با کوچکترین بحثی مامان آوار میشه رو سر کیارش مادر مرده.خودت خونه زندگی داری،مستقلی آخه عقل تو کلته؟
شادلین که حسابی از دستم کفری شده بود دست هاشو به کمرش ستون کرد و گفت تا فردا هم بگی من برنمیگردم.
پتورو کناری انداختم بلند شدم و گفتم به درک.فقط پس فردا مثل خر تو گل گیر کردی نیای کاسه ی چه کنم دستت بگیری.
اون روز تا دم غروب به نظافت واحد بالا گذشت و من همچنان توی دوراهی بزرگ پیش روم قرار داشتم.
کار خونه تموم شد و خودمو تو حموم خونه ی مامان انداختم.بعد از دوش شادلینو صدا کردم برام حوله بیاره که حین دادن حوله به دستم سرشو از لای در داخل آورد و گفت هاوار ببینه چه لعبتی هستی عمرا طاقت بیاره.
درحالی با حوله سعی داشتم جاهای بیشتری از بدنمو بپوشونم و جلوی دید شادلینو بگیرم دستپاچه گفتم زر نزن برو بیرون.
شادلین قهقهه ای سر داد و سرشو عقب کشید.
ولی راست می گفت مگه میشه دو نفر زیر یه سقف باشن و رابطه نداشته باشن؟!
این فکرای احمقانه رو از سرم بیرون انداختم و اومدم بیرون.مامان در حال صحبت کردن با تلفن بود که بلند گفت بفرما عارفه خانم بالاخره اومد بیرون گوشی خدمتتون باشه

گوشیو گرفتم؛عارفه خانم بعد از کلی قربون صدقه گفت ببخش عزیزم به هاوار گفتم برای خداحافظی بیاد ولی خجالت کشید.
خجالت!؟اونم هاوار...هاوار که آدم خجالتی نبود.
تلفنو که قطع کردم مامان گفت نمی دونم چرا اینقدر این پسرو دوست دارم،فکر کنم حس بابات و عموتم همین باشه.
لپ مامانو کشیدم و گفتم قربونت برم اونی که باید دوستش داشته باشه منم که ندارم.
شادلین سرشو از آشپزخونه بیرون داد و گفت این حرف دلت بود یا عقلت؟دلتم دوسش نداره؟
راست می گفت بین دل و عقلم غوغا بود بین خواستن و نخواستن.یک هفته ای به همین منوال گذشت و توی این هفته عمه بارها و بارها سر میراث باهام دعوا کرد و من وانمود می کردم از چیزی خبر ندارم.
شادلین توی واحد بالا مستقر شد و به سر زندگیش با کیارش برگشت و مامان دائم مواظب بود تا کیارش دوباره شادلینو اذیت نکنه.
آخر هفته رسید و با تماس عارفه خانم قرار شد به خونه ی ما بیان.حس مبهمی داشتم از طرفی بی قرار دیدار هاوار و از طرفی گریزان از ترس دوست داشته نشدن.
با وسواس لباسمو انتخاب کردم و ارایشی ملایم هم چاشنیش شد.
بعد از شام بود که اومدن،هاوار این بار با تیپی اسپرت و خوش قیافه تر از همیشه وارد شد.
بعد از خوردن چای و شیرینی عارفه خانم از کیفش دو تا کادو درآورد.یکیش پارچه لباس کوردی و کوا بود که گفت از طرف خودمه و دیگری رو دستم داد و گفت اینم از طرف شوهرت.
متعجب از کادوی هاوار تشکر کردم.هیجان زده شده بودم ولی با دیدن اخم ثابت شده روی پیشونی هاوار،خوشحالیمو پنهون کردم.
عارفه خانم بحث عقد رو پیش کشید که مامان بلافاصله مخالفتشو اعلان کرد ولی بابا و عمو و باواها موافق بودن.
چون برای باوا خلیل همگی احترام خاصی قائل بودن و کسی روی حرفش حرفی نمی زد،قرار عقد برای جمعه ی آینده گذاشته شد.
فردای اون روز هاوار به دنبالم اومد برای کارای آزمایش قبل از ازدواج.
جلو نشستم؛بعد از طی مسیری گفت قول داده بودم ببرمت پیش مادر و خواهر همسر سابقم...اگه موافقی الان بریم.
احساس می کردم اگه برم ناراحت میشه به خاطر همین گفتم نه دیگه لازم نیست.
متعجب گفت چرا؟
+لازم نیستش الان من به تلافی لازم بودش اون روز شماست.
کمی مکث کرد و گفت لجبازم که هستی،ولی من زن لجباز دوست ندارم.
خودمو کمی توی صندلیم جا به جا کردم و به شوخی گفتم والله حضرت اصلا چی دوست دارن!
دستش روی بینیم نشست و بعد از کشیدن بینیم گفت زن مطیع و آروم،زنی که روی حرف مردش حرف نزنه.ولی فکر کنم این خصوصیاتو داری.
در حالی که هنوز مسخ جای دستش روی بینیم بودم گفتم از کجا می دونی؟
_به من میگن هاوار...همه ی جوانبو میسنجم.

جلوی چند تا طلافروشی پیاده شدیم که ست حلقه ی زیبایی چشممو گرفت.وارد شدیم و دستمون انداختیم،انگار برای ما ساخته شده بود.گوشه ی آستینشو کشیدم و گفتم خشکله؟
یه نگاه به صورت مظلومم و یه نگاه به دستم انداخت و گفت،دستت خشکله حلقه بهش میاد.
درحالی که از حرفش ذوق مرگ شده بودم پول حلقه هارو حساب کرد.دوباره گوشه ی استینشو کشیدم و گفتم مگه نباید پول حلقه ی شمارو من بدم؟
جلوتر راه افتاد و گفت لازم نیست.
به سمت ماشین رفت که زیر لب با لب و لوچه ی کج گفتم فقط بلده بگه لازم نیست.
فوری برگشت و گفت جوجو گوشای من خیلی تیزه،مواظب باش.
خجالت زده توی ماشین نشستم،هاوار مشغول گرفتن شماره ای بود.انگار داشت با بابا حرف میزد.
_اگه اجازه بدین نهار رو بیرون بخوریم که بعد از نهار هم بریم دنبال خرید لباس.
بعد از تشکرش از بابا گوشیو قطع کرد که گفتم کاش نظر منم می پرسیدین،خب شاید من تو خونه کار داشته باشم.
بی توجه ماشینو روشن کرد و گفت چه کاری مهمتر از شوهرت؟
توی ذهنم دنبال بهترین جواب بودم؛گفتم راست میگین چه کاری مهم تر از شوهرم.
انگار از حرفم خوشش اومد،لبخند به لب جلوی رستورانی نگه داشت.روی میزی نشستیم و بعد از سفارش غذا هاوار برای شستن دست هاش چند قدمی هنوز دور نشده بود که دوتا دختر میز کناری با صد من آرایش روی صورت خیره به رفتن هاوار گفتن خدا بده شانس.
بعد به طرف من برگشتن و با کراهت گفتن روش تور کردنتو به مام بگو.
خواستم جواب بدم که هاوار جفت دستاشو روی میزم ستون کرد و خیره به دخترا گفت تور نداشت،تو خونه سنگین نشست من رفتم التماسشو کشیدم.
با اینکه از جواب دندون شکنش لذت می بردم با اخم کیفمو برداشتم و گفتم بریم یه جای دیگه.
هاوار بی توجه بهم نشست و گفت نترس من اینارو آدم حساب نمی کنم.
به ناچار نشستم و گفتم چرا باید بترسم وقتی قرار نیست هیچ وقت مال من باشی.
ریز نگاهم کرد و گفت منظورت چیه؟
با وقاحت گفتم چون قراره مثل یه خواهر و برادر زیر یک سقف باشیم.
بعد کلافه پرسیدم یعنی حتی نمی خوای بچه دار شیم؟
به صندلیش تکیه داد و گفت وقتی تکلیفم با خودم مشخص نیست مگه دیوونم بچه دار شم.من روز اول اینو بهت گفتم ولی هنوزم دیر نشده اگه فکر می کنی نمی تونی الان بکشیم کنار بهتره تا دو روز دیگه دست یکیو بگیری و بهم خیانت کنی.
با دندون غروچه گفتم آقا هاوار همه رو با یک چوب نزن،تنها چیزیم که برام مهم نیست همین رابطه داشتنه،الانم هر چی گفتم بهتره نشنیده بگیری مهم نیست.
در سکوت نهارمونو خوردیم و بلند شدیم که گفت بهتره بریم خونه ی ما کمی استراحت کنیم بعد دوباره بریم برای خرید.
با قاطعیت گفتم
 
 نه ممنون میرم خونه ی خودمون استراحت می کنم.
چیزی نگفت ولی انگار توی تمام مسیر با من من می خواست چیزی بگه و نمی گفت.
کنجکاو پرسیدم چیزی می خواین بگین؟
سرشو به طرف شیشه ی کنار دستش چرخوند و گفت راستش روم نمیشه بگم.
به روبرو چشم دوختم و با وجود اینکه خیلی دوست داشتم بفهمم چی می خواد بگه گفتم باشه هر جور راحتین.
جلوی در خونه ی مامان پیاده شدم،هاوار منتظر موند تا وارد خونه بشم و برای اولین بار اسممو به زبون اورد و گفت دلوان..ساعت چهار میام دنبالت آماده باش.
هیجانمو پنهون کردم و گفتم چشم اماده ام.درو بستم و پشت در به صدای تند تند تپیدن قلبم گوش می دادم که شادلین سرشو از پنجره بیرون داد و گفت وا چرا برگشتی؟به همین زودی خریداتون تموم شد؟
طبق معمول همه چیو مو به مو براش تعریف کردم و اونم مدام اروم توی سرم می زد که چرا اینجوری حرف زدی.
دقیقا ساعت چهار زنگ در زده شد.عارفه خانم بعد از کلی قربون صدقه گفت می خواستم برم خونه ی دخترم گفتم هاوار سر راه منم برسونه.توی مسیر با شوخیای عارفه خانم گذشت که وقتی رسیدیم منم به احترامش پیاده شدم.
عارفه خانم دستمو گرفت کمی اونورتر کشید و گفت به عاقلی و خانمی تو شک ندارم،هاوارو به تو میسپارم.درحالی که پیشونیمو می بوسید ادامه داد می دونم تو هم پر از زخمی ولی دل زن از مرد بزرگتره.
با صدای هاوار که می گفت منتظرم ها،عارفه خانم رفت.
وقتی نشستم هاوار پرسید چی می گفتین به هم؟
با من من گفتم هیچی فقط ارزوی خوشبختی می کرد.
حین خنده اش گفت امروز میگفت خواب دیدم اومدم خونه ی تو و دلوان،بالاسر یه پسر بچه که اسمش محمد بود.
+مگه نمیگن خوابای مامان عارفه اکثرا واقعیه؟
خندشو جمع کرد و گفت خودت میگی اکثرا نه همش.
به بازار رسیدیم،در بین جمعیت هاوار جلوتر بود و من موندم عقب که برگشت و دستشو به سمتم دراز کرد.با تردید دستشو گرفتم از جمعیت که گذشتیم خواستم دستمو از چنگش دربیارم که محکم تر گرفت و مانع شد.دوشادوش هم بودیم،درحالی که دست دیگم رو هم دور بازوش انداختم حس ملکه بودن بهم دست داد.نگاهی به اختلاف قدمون انداختم،حتی به شونه اش هم نمی رسیدم.
اون روز از هرچیزی چندتا برام گرفت،از لباس کوردی و شلوار تا لوازم آرایش.
رسیدیم به مغازه ی لباس زیر،از جیبش پول دراورد و گفت برو هرچی لازم داری بگیر.
با خجالت گفتم چیزی لازم ندارم.
دوباره لب بالاییشو جوید و گفت به هرحال قراره عروس بشی،الان برگردی خواهرت نمیگه لباس زیر و لباس خوابت کو؟
بهت زده بهش نگاه می کردم که گفت وقتی همش سفارش می کنه مواظب خواهرم باش لابد به این چیزام کار داره دیگه

با حرص گفتم وقتی قرار نیست پیش هم بخوابیم پس لازم نیست بگیریم.
_این الان گله بود؟
+نه منظوری نداشتم.
جلوتر از من وارد مغازه شد.به فروشنده گفت لباس زیرا و لباس خواباتونو که مخصوص عروس باشه بیارین.
لباس زیرای قرمز و مشکی و لباس خوابای زرد و بنفش رو جدا کرد و پرسید خوبن؟
از خجالت مثل بچه زیر قامتش مچاله شده بودم.
حساب کرد و به طرف ماشین برگشتیم.توی مسیر گفت فردا ساعت هفت حاضر باش بیام دنبالت برای ازمایش خون،الانم باز بریم چند تا طلافروشی انتخاب کن که فردا سریع بگیریم.
+خب شاید مشکل خونی داشته باشیم،صبر کن همون فردا برای انتخاب طلا بریم.
_ما که قرار نیست بچه دار شیم،پس مشکل خونی خللی تو ازدواجمون ایجاد نمی کنه.
+ولی من بچه دوست دارم.
برگشت به چشمام خیره شد و گفت منم باید مادر بچه رو دوست داشته باشم.
کفری تر گفتم دوست نداری خب کسی مجبورت نکرده.
دستمو گرفت به دنبالش کشید و گفت کمتر غر غر کن خستم.
دستمو تندی از دستش بیرون کشیدم و گفتم چی چیو غر نزنم،مگه تا کی می تونم بدون بچه بمونم؟نهایت دو سه سال،دلم می خواد زندگیم ثمره داشته باشه.
برگشت سمتم،خشونت از چشماش می بارید.دستمو گرفت و بعد از باز کردن در ماشین منو مثل پر کاه انداخت روی صندلی.
نشست پشت فرمون و با سرعتی که از ترس به صندلی چسبیده بودم به سمت کوه رانندگی کرد.
هیچ وقت کوه انقدر خلوت نبود،نمی دونستم چی تو سرشه.با التماس گفتم ببخشید،یچیزی گفتم،برگردیم.
با آتیشی که از چشماش بیرون می زد نیم نگاهی انداخت و کنار جاده ی تاریک و خلوت ماشینو پارک کرد.
برگشت سمتم و عصبی پرسید تو الان مشکلت رابطه نداشتنه؟
با اضطراب گفتم نه...ولی
_ولی چی؟
+میترسم منو نخوای ولی خب جوانی،به کسی دیگه میل پیدا کنی.
داد زد خفه شو مگه من مثل اون بی پدر خائنم؟
نمی دونم چرا با دادش منم جرات پیدا کردم.مثل دیوونه ها تو چشماش خیره شدم و گفتم خب پس حتما مشکل داری.
چونمو عصبی تر گرفت و با دندون غروچه گفت پدرسوخته داری لجمو درمیاری،می خوای ثابت کنم مشکلی ندارم؟
یک دستش همچنان روی چونه ام بود که اون یکیو به سمت س***ینم برد.
زیر هیبتش توان تکون خوردن هم نداشتم،قطره اشکی روی صورتم غلطید،ملتمسانه گفتم غلط کردم.
دستش روی سینم شل شد و چونمو هم رها کرد.از ماشین پیاده شد و چند متر اون طرف تر ایستاد.
دیگه انگار کنترل اشکام دست خودم نبود،از طرفی ترسیده بودم و از طرفی غرورم له شده بود.
بعد از دقایقی به داخل ماشین برگشت،اشکامو با گوشه ی شالم پاک کردم.هوا تاریک تاریک بود،ماشینو روشن کرد و دور زد.
جلوی سوپری نگه داشت و آب معدنی گرفت.

از شیشه ی سمت خودم دستم داد،کمی ازش خوردم.ازم گرفت و گفت بیا صورتتو بشور،چشمات قرمز شده.
دستورشو اجرا کردم،اونم مثل یک مرید کنارم زانو زده بود و توی دست هام آب می ریخت.
تمام مسیر توی فکر بودم،شاید تقصیر من بود و اگه منم جاش بودم همین عکس العملو نشون می دادم.
جلوی در رسیدیم،تا خواستم دستمو روی زنگ بزارم با شنیدن اسمم مکث کردم و ناخواسته گفتم جان.
_معذرت می خوام که اذیتت کردم.
+اشکالی نداره،منم نباید عصبیت می کردم.
دستمو گرفت و خیره به چشمام پرسید بخشیدیم؟
از ته دل گفتم اره عزیزم بخشیدم.
لبخندش جون گرفت و گفت ساعت هفت آماده باش.
چشم گفتم و خواستم دستمو ازش جدا کنم که قامتش خم شد و به دستم بوسه زد.
بین پرده ی اشکم به سختی به صحنه ی روبروم خیره شده بودم.
وارد خونه که شدم مامان روی صورتش کوبید و گفت خاک تو سرم چرا گریه کردی؟
هنوز مسخ عذرخواهی هاوار و بوسه اش بودم که با خنده ای پهن گفتم هاوار درد و دل کرد اشکم درومد.
مامان و عمو شاهان متعجب به هم نگاه کردن و چاره ای جز باور کردن نداشتن.
بعد از شام بود که به واحد شادلین رفتم.کیارش ازم استقبال گرمی کرد و از اینکه می دیدم در کنار هم دوباره روزهای خوشی می گذرونن خوشحال شدم.
کیارش درحالی که خودش برام چای ریخت روبروم نشست و گفت منم درباره ی هاوار تحقیق کردم،همه از پاک و درست بودنش و خدا ترسیش میگن.
شادلین پرسید هنوز دودلی؟
شونمو بالا انداختم و گفتم نه فقط نمی خوام دوباره انتخاب اشتباه داشته باشم.
آخرشب بود که به واحد مامان برگشتم،خونه توی سکوت بود،مامان و رویسا و چیاکو خواب بودن ولی عمو توی تاریکی آشپزخونه انگار منتظر من بود.صدام کرد و گفت خداروشکر چهارتا بچه دارم و خدا شاهده بین شادلین و تو برای من کوچکترین فرقی نیست فقط نسبت خونی اجازه ی دخالت بیشتر بهم نمیده.سر شب که اومدی چشمات قرمز بود،شاید مادرتو گول بزنی ولی منو نه.میدونم از لج سیوه تصمیم به ازدواج گرفتی،ولی اگه تو بگی حرمت هارو دور می زنم و نمی زارم تن به ازدواج اجباری بدی.شده گدایی می کنم ولی پشتتو خالی نمی کنم.
بغضمو قورت دادم و میز رو دور زدم.کنار پاش نشستم و بعد از بوسیدن دستش بهش اطمینان دادم که خواهان هاوار هستم.
عمو پیشونیمو بوسید و گفت ان شالله سفید بخت بشی.
دروغ نگفته بودم،هنوز هیچ نشده دلم برای هاوار و اخماش،حتی بوی ادکلن شیرین کاپتان بلکش تنگ شده بود.
به پلک بر هم زدنی صبح رسید،یادمه هاوار می گفت آبی بیشتر بهت میاد.شلوار جین و مانتوی آبی تن کردم.
به وقت شناسی هاوار ایمان داشتم.سر ساعت هفت به محض باز کردن در حیاط،ماشین هاوار هم متوقف شد.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jtpkkw چیست?