دلوان۱۶ - اینفو
طالع بینی

دلوان۱۶

مسیر با خمیازه های پیاپی هاوار طی می شد.برای باز کردن سر حرف گفتم فکر کنم دیشب خوب نخوابیدی.


_کلا دو ساعت خوابیدم،امروز به زور مادرم بیدارم کرد.
+چرا نخوابیدی؟
_تو فکر بودم.
با خنده گفتم تو فکر من بودی؟
با پوزخند گفت اره اتفاقا تو فکر تو بودم.
از پوزخندش ناراحت شدم و بقیه ی مسیر رو سکوت کردم.بعد از کارای آزمایش خون،هاوار که از ضعف کردنش گله می کرد دنبال رستوران یا کبابی می گشت ولی هیچ کدوم اون موقع صبح باز نبودن و به ناچار بعد از خریدن نون سنگ و پنیر و کره و گردو راهی کوه شد.
روی تخت چوبی نشستیم و اولین صبحونه ی مشترکمون با چای ذغالی داغی که با قند شیرینش کردیم صرف شد.
چند جمله ای بینمون رد و بدل شد و تا خوش رویی هاوار رو دیدم از فرصت استفاده کردم و پرسیدم چند وقته از زنت جدا شدی؟
دستشو دور استکان چای حلقه کرده نگه داشت و گفت ۱۸،۱۹ ماه.
+هنوزم دوسش داری؟
همچنان که سرش پایین بود نگاهشو بالا گرفت و گفت تو جای من بودی دوسش داشتی؟
لقمه بدست گفتم دله دیگه بعضی وقتا حرف حالیش نیست.
کمی سکوت کرد و گفت ولی این دل بدجور شکسته،دیگه نمی خوام هیچ وقت این سوال مسخره رو تکرار کنی.
از سرمای سر صبح کوه به ماشین پناه بردیم.هاوار قبل از روشن کردن ماشین پرسید یه سوالی می پرسم می خوام راستشو بگی.
فکر می کردم همون سوال خودمو می خواد بپرسه و سریع گفتم من هر چی عشق نسبت به سانیار داشتم با صدبرار نفرت عوض کردم.
با مشت کوبید به فرمون و گفت سانیار خر کیه،من اونو اصلا آدم حساب نمی کنم.سوالم چیز دیگه ای بود.
با ترس گفتم خب چی بود بگو.
_قسم بخور که راستشو میگی و به کسی هم راجب این موضوع حرف نمیزنی.
+چشم.
_با آران رابطه داشتی؟
+نه... ما به هم محرم نبودیم.
_می تونی ثابت کنی؟
متعجب گفتم چه طوری ثابت کنم؟
_بریم معاینه پزشکی.
عصبانی شدم و گفتم می فهمی چی میگی؟مگه تو نمیدونی که من بیوه ام و حتی یه سقط داشتم؟!چه دکتری؟اصلا تو خجالت نکشیدی اینو گفتی؟
خواستم پیاده شم که دستمو گرفت و گفت می دونم دختر خوبی هستی فقط می خوام خیال خودم راحت شه.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و درو باز کردم.
پیاده شد و گفت خب اگه حرفت راسته پس چرا ترسیدی؟پس حتما یکاری کردی.
با شنیدن حرفش از شدت عصبانیت بی مقصد جاده رو به سمت پایین طی کردم و گفتم از همین الان بینمون هر چی بود و نبود فراموش کن تمام هزینه هاتم پس میدم.
با صدای چند تا پسر کوهنورد که گفتن اگه خواستی تو دادن هزینه هاش کمکت می کنیم فقط کافیه یه شب زیرمون باشی،سر جام میخکوب شدم.
هاوار بلافاصله خودشو به اون پسر رسوند و یقه شو گرفت.بقیه ی 

 پسرا هم پاپس نکشیدن و دسته جمعی ریختن سر هاوار.ولی در کمال تعجبم هاوار یک تنه اونقدر همشونو کتک زد که نایی براشون نموند.
چند نفری دورمون جمع شده بودن و آژیر پلیس توی کوه پیچید.
همگی راهی کلانتری شدیم و با اومدن بابا و دادن چند تا تراول به پسرا،رضایتشونو برای پس گرفتن شکایتشون از هاوار جلب کرد.
و ما بدون هاوار که می گفت هنوز اونجا کمی کار داره برگشتیم.
با بابا راهی واحد خودش شدم.سر سفره ی نهار بودیم که زنگ در زده شد.عمه در رو باز کرد و حین نشستن دوباره گفت شازده دومادته.
بابا سریع از پله ها سرازیر شد و منم در بین نگاهای عمه سیوه،پشت پنجره نظاره گر هاوار و بابا بودم.هاوار چیزیو به سمت بابا گرفته بود و بابا هم گویا با دیدنش خوشحال شد.
وقتی بابا برگشت کنجکاو پرسیدم بابا چی شده چرا می خندی؟
بابا زمزمه کنان گفت ای دایک روت بو نکا کور(مادرت داغتو نبینه).
دوباره سر سفره نشست و گفت بیا بشین گیانکم،از کار هاوار خندم گرفته.ظاهرا بعد از برگشتن ما رفته و یه کتک مفصل دیگه به اون پسرا زده و تراولای منم پس گرفته بود.
جلوی عمه سربلند شدم ولی دوباره یاد حرفای صبح هاوار و شکی که بهم داشت افتادم.اگه این شکاکیش مثل کیارش هرگز درست نشه چی؟
با صدای بابا از فکر بیرون اومدم؛راستی دخترم هاوار گفت ساعت چهار اماده باشی،میاد دنبالت.از قدیم رسم بود چند نفر توی خرید عروس و دوماد رو همراهی می کنن.ولی ما بهتر دیدیم تنها باشین تا بهتر همو بشناسین و حرفاتونو بزنین.
بعد از نهار من مشغول شستن طرف ها شدم و بابا هم به اتاقش رفت تا چرتی بزنه.
عمه روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بود و انگار منتظر پروندن تیکه ای به من.
کیفمو برداشتم با صدای بلند از بابا خداحافظی کردم و خداحافظی از سر ناچاری هم به عمه گفتم.
عمه پوزخندی زد و گفت یه دوشم بگیر بالاخره باید وقتی میری زیرش تمیز باشی.
یکه خورده برگشتم و گفتم خجالت بکش اگه الان دندوناتو خورد نمی کنم از خانومی خودمه.
خواستم برم که دستمو کشید و گفت هوی سلیطه این قلدر بازیو از هاوار یاد گرفتی؟
با جرات گفتم نه از میلیارد میلیارد ارثی که بابام به نامم زده و توی یه لا قبای پاپتی داری میسوزی.
با چشمای از حدقه بیرون زده با تمام توانش داد زد و بابارو صدا کرد.
بابا که مشخص بود از خواب پریده وحشت زده اومد بیرون و عمه سیوه گفت صدبار گفتم نکن هژار،بفرما داره میگه اگه دلم بخواد از خونه میندازمتون بیرون،همه چیز به نام منه.
بابا به چهره ی بی خبرم نگاه کرد که گفتم من اینو نگفتم نمیدونم چشه.
بابا با عصبانیت داد زد بس کن سیوه،تمومش کن خستم.


کیفمو برداشتم و زدم بیرون و خودمو توی واحد شادلین انداختم.
قضیه رو برای شادلین گفتم و خواستم درخواست دکتر رفتن هاوار رو بگم که حرفمو خوردم و یاد قسم هاوار و اینکه نباید به کسی بگم افتادم.
ساعت چهار شد و من توی ماشین هاوار در سکوت با گوشه ی چشم به دستای حلقه شده دور فرمون نگاه می کردم.
+الان کجا میریم؟
_سر خاک پدربزرگم.
برگشتم به سمتش و با تعجب گفتم چرا؟
با اخم همیشگیش گفت یعنی اینقدر برات سخت بود یه معاینه اومدن؟
دوباره کفری شدم و با صدای بلندتر گفتم عقلتو از دست دادی؟نمیفهمی بیوه یعنی چی؟من حدود یک سال و چند ماه زن سانیار بودم.
دردی که از فشار دستش دور بازوم حس کردم مجبور به سکوتم کرد.
_باشه خفه شو.
دوباره استرس لعنتی و لرز سراغم اومد.با گریه گفتم مگه معاینه برای داشتن بکارت نیست؟
_مگه خرم که این چیزارو نفهمم،می خوام بدونم چند وقته رابطه نداشتی.
تازه دو زاریم افتاده بود.برای اینکه ثابت کنم خطایی نکردم تصمیم گرفتم تن به این خفت بدم ولی بعدش این ازدواجو بهم بزنم.
بعد از اعلام رضایتم جلوی مطب نگه داشت.با نگاهی به تابلوی دکتر،تازه یادم افتاد الان نمیشه.
خواست پیاده شه که گفتم الان نمیشه،باید دو سه روز دیگه بریم.
کمی بهم خیره شد و بعد ماشینو به طرف داروخونه هدایت کرد.
کتش رو دراورد و به داروخونه رفت.نگاهم روی کت بود و در فکر اینکه قراره بعد از معاینه از هاوار خداحافظی کنم،دلم گرفت.کتش رو به سمت صورتم بردم و از ته دل بوییدمش.
ناگهان هاوار با مشمایی پر در ماشینو باز کرد و با دیدن این صحنه گفت وقتی خودم کنارتم چرا کتمو ماچ می کنی؟
کت رو سر جاش گداشتم و با خجالت گفتم می خواستم ببینم از چه ادکلنی استفاده می کنی.
نایلون توی دستش رو روی صندلی عقب پرتاب کرد و نشست.
جلوی طلافروشی نگه داشت.مردد بودم بین خریدن یا نخریدن طلا.من که قرار بود بزنم زیر همه چی پس چرا باید طلا انتخاب می کردم.
توی طلافروشی سکوت منو که دید به سلیقه ی خودش که الحق هم خوش سلیقه بود سنگ تموم گذاشت.
دوازده تا النگو،دو تا سرویس کامل،چند تا انگشتر،زنجیر و پلاک خیلی بزرگ و حتی یک جفت گوشواره ای که سراخر ناگهان چشمش بهش خورد،همه رو خرید و حساب کرد.
هوا تاریک شده بود که به در خونه رسیدیم.نایلون طلاهارو دستم داد و گفت بزار توی کیفت.
+پیش خودتون باشه بهتره. _چرا؟ +رسمه.
خواستم پیاده بشم که نایلون روی صندلی عقب رو برداشت و دستم داد و گفت فردا چه ساعتی بیام دنبالت.
متعجب گفتم مگه بازم خرید مونده؟
_نه ولی باید بری لباستو پرو کنی نوبت ارایشگاهم بزاری.
به ناچار گفتم باشه هر وقت خودتون وقت داشتین

به محض ورود به حیاط نگاهی به داخل نایلون انداختم.پد بهداشتی بود و قرص آهن و چند نوع ویتامین.
با ریز بینیش به کل معادلاتم بهم خورد.حتی با خودم بهش حق دادم که بخواد منو ببره برای معاینه.
روز رفتنم برای معاینه،بعد از رفتن و برگشتن هاوار از کرمانشاه رسید.با وجود اینکه خطایی نکرده بودم ولی بدنم به شدت می لرزید.توی ماشین با گریه و التماس گفتم من خجالت می کشم،به خدا کاری نکردم چرا باور نمی کنی؟
_من ته و توی زندگی تورو درآوردم و بعد راضی شدم پا پیش بزارم.می دونم کاری نکردی ولی نمی خوام این شک تا ابد همراهم باشه...زن من با بهترین دوستم که از برادر بهم نزدیکتر بود با پولای من که به هر بهانه می گرفت و قرض کلانی که روی دوشم گذاشت،وامی که برای عوض کردن خونه گرفته بودم و توی حسابش بود، فرار کرد.پس بهم حق بده به همه مشکوک باشم.
جلوی مطب پارک کرد.با پاهای لرزان پله های مطب رو بالا رفتم.نوبتم که شد وارد اتاق شدم ولی زبونم بند اومد.خانم دکتر همچنان منتظر دونستن دلیل دکتر رفتنم بود که درو باز کردم و هاوار رو صدا زدم.
هاوار وارد شد و با خجالت گفت ما هر دو بیوه هستیم و قصد ازدواج داریم می خوام بدونم آخرین بار کی رابطه داشته.امکانش هست؟
خانم دکتر عینکشو روی صورت جا به جا کرد و گفت امکانش که بله هست ولی وقتی تا این حد شک داری بهتره یه مشاوره قبل از ازدواج هم برید.
هاوار رو به بیرون راهنمایی کرد و منم روی تخت دراز کشیدم.بعد از پایان معاینه دستکشش رو توی سطل انداخت و منتظر شد تا لباسمو بپوشم.هاوار رو صدا زد و گفت این خانم مدت طولانی میشه که رابطه نداشته.
گریه ام تبدیل شد به هق هق و در حالی که انگار خبط بزرگی توی اتاق کردم با خجالت از بین باقی مراجعه کننده ها خارج شدم
توی ماشین که نشستیم داد زدم از آزمونت سربلند بیرون اومدم؟
دستمو گرفت و گفت بدون آزمون هم سربلند بودی.
دستمو بیرون کشیدم و بلندتر گفتم حالا نوبت توعه،زود باش ثابت کن که بعد از جداییت با کسی رابطه نداشتی.
_چه طوری ثابت کنم؟
+همون جور که من بدبخت ثابت کردم.
_نمیشه مگه اینکه دست بزارم روی قرآن و قسم بخورم.
همچنان هق می زدم و با گریه گفتم غرورمو شکستی.دیگه نمی خوام ببینمت...هربار که با تو بودم موقع برگشتنم به خونه چشام کاسه ی خون بوده.تن و بدن مادر بیچارمو هربار لرزوندی.من به خاطر قلب بابام نمی خوام دوباره روبروشون وایسم...تو بکش کنار و بگو منو نمی خوای.
ماشینو کنار پارک کرد.به بیرون خیره شد و گفت قبلا همه به خاطر شوخ طبعیم دورم جمع میشدن.صدای خنده هام تا آسمون هفتم می رفت.همه آرزوشون بود با من دم خور بشن.
 
هاوار برگشت سمتم و ادامه داد باور کن حال خودمم از خودم بهم می خوره.به خاطر اون کثافت دل همه ی اطرافیانمو شکستم...هیچی واسش کم نذاشتم،به هر چی اشاره کرد براش تهیه کردم...مدام از خودم می پرسم کجا اشتباه کردم؟چرا این کارو با من کرد؟
چشماش پر از اشک بود،درد خودم یادم رفت و دلم براش سوخت.دلم می خواست دلداریش بدم؛گفتم گاهی ادما خوشی می زنه زیر دلشون و گند می زنن به زندگی خودشون و بقیه.
دماغشو بالا کشید و دوباره خیره به خیابون گفت وقتی فهمیدم بارداره نمیداشتم دست به سیاه و سفید بزنه،هرچند خونه ی منو همیشه گند و کثافت گرفته بود.
با شنیدن این حرفش ترسیدم،یعنی الان بچه داره؟مگه نگفتن بچه نداره؟
با ترس پرسیدم الان بچتون کجاست؟
آهی کشید و گفت بی انصاف سقطش کرد...شیشه رو بکش بالا شادلین میگفت زود سرما میخوری.
+آمار منو از شادلین میگیری؟
دوباره شد همون هاوار مغرور و گفت لازم بود.
تا خواستم بپرسم دیگه از من چی میدونی که صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید.
عارفه خانم بود و ظاهرا اصرار داشت منم با هاوار برای نهار به خونشون برم.
هاوار گوشیو در گوشم گذاشت و گفت من که حریفش نمیشم.
با حرفای عارفه خانم دوباره غرق غرور و لذت شدم؛میدونم عزیزم بدون اجازه ی بزرگترات اینجا نمیای ولی من خودم هماهنگ کردم و اجازه دادن، اخه قراره تو عروس این خونه و تاج سر من و هاوار بشی.
از خانوادم تعجب کردم اخه اونا حتی به شادلین چنین اجازه ای نمیدادن.مشغول مقایسه ی عارفه خانم با مادر سانیار بودم که گفتم اقا هاوار سر راه نگه دار یه جعبه شیرینی بگیرم.
توی قنادی دستمون همزمان رفت سمت زبون خامه ای.هاوار گفت شیرینی مورد علاقه ی منه،مثل بلال اون روز توی کوه که گفتی همون آب نمک کافیه،مثل اینکه علاقه های مشترک زیادی داریم.
سر راه جلوی بوتیک نگه داشت و گفت بریم لباس خونه بردار.یه دامن کلوش و یه بلوز بنفش برام گرفت و یه شال آبی اسمونی.
در جواب دستت درد نکنه ای که توی خیابون گفتم،در کمال تعجبم همونجا خم شد و پیشونیمو بوسید.
بوی کباب کل محله شونو گرفته بود.عارفه خانم اسفند به دست پیشوازمون اومد و با استقبال گرم همگیشون وارد حیاط شدم.عصمت الله خان گوشه ی حیاط مشغول باد زدن به کباب ها بود.عارفه خانم گفت هاوار می گفت کوبیده دوست داری،برات کوبیده ام گذاشتم.
به هاوار نگاه کردم که گفت نکنه شادلین دروغ گفته؟
عصمت الله خان دستشو روی شونم گذاشت و گفت حالا کباب دست پدرشوهرتو بخور ببین چه کردم.
دستشو از رو شونه ام برداشتم بوسه ای زدم و گفتم بابا گیان شما هرچی درست کنی خوشمزه است.
 

سر سفره ی نهار بودیم؛خواهر کوچیکه هاوار روژا گفت عروس چرا چشاش قرمزه؟
مونده بودم چه جوابی بدم که عارفه خانم پیش دستی کرد و گفت دختر مگه تو فضولی،شامتو بخور.
بعد از نهار عصمت الله خان و هاوار مشغول بازی تخته نرد شدن و سعی داشتن به من هم آموزش بدن.عارفه خانم دستمو گرفت و گفت چکار به عروسم دارین بزا بیاد دو کلمه غیبت عروس مادرشوهری داریم.
عارفه خانم منو به گوشه ای برد،نشستیم و گفت عزیزم نمی خوام بپرسم چرا گریه کردی ولی به خاطر هرچی بوده،بدون ارزششو نداشته چشمای قشنگت بارونی بشه.می خوام یه داستانی برات تعریف کنم؛یه خانمی با شوهرش مشکل داشته و میره پیش پیر مردی دانا و بهش میگه بگو چکار کنم شوهرم رام بشه؟
مرد دانا میگه توی کوهستان غاری هست که توی اون غار ماده ببری زندگی میکنه.هروقت یه تار موی اون ماده ببر رو برام اوردی بهت میگم چکار کنی.
اون زن به مدت شیش ماه هر روز میره و با دست و پای زخمی برمیگرده تا اینکه ببر رام میشه و اجازه میده زنه یه تار از موش رو بکنه.مو رو با خوشحالی میبره پیش مرد دانا.پیر مرد مو رو توی اتیش میندازه و میگه اگه این انرژی و وقت رو صرف شوهرت میکردی تا الان رام نشده بود؟تویی که تونستی یه ببر وحشی رو رام کنی پس شوهرت که یه انسانه هم می تونی.
عارفه خانم از دل داستان بیرون اومد و گفت دخترم با هاوار لج نکن،هزار تا مشکل هم داشتین نه به من بگو نه مادرت.خودتون دوتایی حلش کنین.می دونم گاهی مردا لج می کنن و حرف حساب سرشون نمیشه ولی توی دعوا که نقل و نبات پخش نمیکنن.
حرفاش اینقدر شیرین و دلگرم کننده بود که خم شدم و دستشو بوسیدم.در همین حین روژا بالاسرمون اومد و گفت مامان بریم کوه؟
عارفه خانم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت نه دخترم همه خستن.
ولی روژا اونقدر اصرار کرد که عارفه خانم روبه من گفت عزیزم به هاوار بگو ببین حالشو داره مارو ببره؟
مونده بودم چکار کنم،اصلا چرا عارفه خانم این مسئولیتو به من داد.خجالت می کشیدم جلوی خانواده اش هاوار رو صدا کنم.
به ناچار بلند شدم و گفتم آقا هاوار روژاجان میگه بریم کوه اگه زحمتی نیست بریم.
دستشو روی چشمش گذاشت و گفت سرچاوم تا من یه دست دیگه باباگیان رو می برم شما هم اماده شین.
هنوز منگ چشم گفتنش بودم که عصمت الله خان دست هاوار رو گرفت و گفت خجالت بکش،زنتو دیدی شیر شدی؟مگه هر سه دستو نباختی؟
هاوار مونده بود چی بگه که به اتاق برگشتم و روژا بلافاصله گفت زن قبلیش همیشه به حالت دستور باهاش حرف میزد و جوری رفتار می کرد که انگار خیلی از هاوار سرتره.
عارفه خانم بین حرفش پرید و گفت خجالت بکش روژا
 

هرچی که بود یه مدت ناموس برادرت بود.
روژا ادامه داد مگه دروغ میگم مامان؟اون جز زیبایی هیچ حسنی نداشت.
عارفه خانم دوباره با چشم غره روژارو ساکت کرد و گفت غیبت نکن همین که قبل از بچه دار شدنش دستش رو شد خداروشکر.
خواستم از در بیام بیرون که خوردم به سینه ی هاوار.سرمو بلند کردم و بعد از طی مسافتی روی بدنش،خوردم به چشماش.
با لبخند گوشه ی لبش گفت خانم خوردی به سینه ی آهنین من،ببین چیزیت نشد؟
زیر لب خودشیفته ای گفتم و دل از چشماش کندم.
اون شب هم یه شب به یادموندنی برام بود و وقتی به خونه برگشتیم همگی درحال بدرقه ی دایه ها و باوا ها بودن که دایه نشمیل روبه عارفه خانم گفت،عارفه گیان دیگه کم پیدا شدی چرا مثل قدیم نمیای نمیری؟
عارفه خانم نگاهی به من کرد و گفت یاقوت انگشترتونو می خواستم که بردم.
دوباره ناخودآگاه یاد مادر سانیار افتادم که همیشه منو بی ارزش خطاب می کرد.
اون شب همش توی فکر حرفای روژا بودم که میگفت زن قبلی هاوار به حالت دستور باهاش صحبت می کرد.تصمیم گرفتم بیشتر با دلش راه بیام و با همین فکرها بود که خوابم برد.
هاوار به کرمانشاه برگشت و در طول مدتی که نبود گاهی تماس می گرفت و خیلی رسمی احوال پرسی می کرد.
پنج شنبه رسید؛روز عقد من و هاوار.دلم بدجوری گرفته بود و اینو می تونستم توی چشمای هاوار هم ببینم.صبح زود به دنبالم اومد و منو به آرایشگاه رسوند.روژا زودتر از ما اونجا بود و کار منم دو ساعتی طول کشید.تو لباس سقزی سفید با اون آرایش روی صورتم و موهای باز و گل های ریز روش خیلی تغییر کرده بودم.
بوی ادکلن هاوار زودتر از خودش رسید و بعد هاوار با لباس کوردی کرم رنگ و پیراهن قهوه ای و شال دور کمر سیاه و گیوه های سفیدش وارد شد.
اونقدر جذاب شده بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم.دسته گل رو به دستم داد و زمزمه کرد؛فتبارک الله احسن الخالقین.
در جلوی ماشینو باز کرد و نشستم.ولی مسیری که می رفت مسیر خونه ی دایه نشمیل که قرار بود اونجا عقد کنیم نبود.
از شهر خارج شد،متعجب پرسیدم آقا هاوار کجا میریم؟
_یه جای خوب.
دیگه سوالمو تکرار نکردم تا اینکه چشمم از دور خورد به یک فضای رویایی.یک باشگاه اسب سواری،رستوران شیک شبیه تالار و یه خونه ی چوبی با نرده های آبی رنگ شده و تورهای قرمز رنگ و چراغ های رنگی.صدای اهنگ کوردی از دور شنیده میشد.درست کنار فرش قرمز و اسب تزئین شده ای نگه داشت.فکر می کردم دارم خواب میبینم.هاج و واج خیره شده بودم که هاوار گفت سورپرایز بود.غافل گیر شده بودم با زبون بند اومدم فقط تونستم به هاوار نگاه کنم و با چشمام تشکر کنم.
در جلورو برام باز کرد،
 
دستمو توی دستش گرفت و پیاده شدم.نقل و نبات بود که روی سرمون ریخته میشد و دود اسفند عارفه خانم که توی فضا پیچیده بود.
اسب از سر و صدای جمعیت بی قراری می کرد که هاوار با کشیدن دستی بهش،آرومش کرد و در حالی که افسارشو در دست گرفته بود کمکم کرد سوارش بشم.
در بین کل کشیدن ها به طرف جایگاه راهی شدیم.عصمت الله خان با دو دستمال به دست پای کوبی می کرد و بابا خلیل و حبیب کنارش دست می زدن.
مامان شبیه هندی ها توی لباس بلندش می درخشید و رویسا و شادلین و روژا کنار هم دست در دست کوردی می رقصیدن.
حس ملکه هارو داشتم،هاوار دستشو به سمتم دراز کرد و به کمکش از اسب پیاده شدم و توی جایگاه نشستم.
یکی یکی به تبریکا جواب می دادم که عصمت الله خان بلند گفت عاقد رسید.عاقد با دفتر بزرگ زیر بغلش و عبای بلندش روی صندلی نشست و روژا مدام اشاره می کرد سر سومین بار بله رو بگو.
سومین بار رسید خواستم بله رو بگم که روژا بلند گفت داداش عروس زیرلفظی می خواد.هاوار مونده بود چکار کنه که عارفه خانم با سینی طلا اومد.انگشتر بزرگی از بینش برداشت،دست هاوار داد و گفت بیا پسرم اینم زیرلفظی عروست.
بعد از اینکه هاوار انگشتر رو دستم کرد با صدایی رسا گفتم با اجازه ی پدر و مادر و عمو شاهان،دایه ها و باوا و بقیه ی بزرگتر ها بله.
در بین کل کشیدن ها نوبت بله گفتن هاوار رسید.نگاهی به شادلین و روژا کرد و گفت بله رو بگم یا منتظر زیرلفظی باشم؟
با دیدن شوخ طبعی هاوار بی اختیار خندیدم و صدای خنده ی همه توی محوطه پیچید.
آقا هاوار بله رو با صدای مردونه اش گفت و ما رسما به عقد هم درومدیم و در بین گرفتن کادوهای طلا از خانواده هامون،از هاوار پرسیدم اینجارو از کجا پیدا کردی؟
_مال خودمونه؟
دوباره نگاهی به اون جزیره ی زیبا انداختم و متعجب پرسیدم پس چرا من نمی دونستم؟
بعد قبل از اینکه جواب بده گفتم لابد لازم نبود.
شونه ای بالا انداخت و به حالت تسلیم گفت اره لازم نبود.

بعد از خداحافظی مهمون ها،خانواده ی درجه یک موندن و در حالی که هنوز یک لشکر بودیم توی رستوران دور میزها نشستیم.
حین خوردن چای و شیرینی عصمت الله خان رو کرد به بابا و گفت هژار گیان این مراسم عقد فقط برای محرم شدنشون بود،هنوز مراسم عروسی مونده.شما بفرما کی بیایم و عروسمون رو تحویل بگیریم؟
باباهژار نگاهی به بابا خلیل کرد و بعد گفت شما صاحب اختیارین عصمت الله خان.هر زمان شما بفرمایین من هم اماده ام.از فردا هم میوفتم دنبال خرید جهاز.
عمه که هنوز هم دست از کینه توزی برنداشته بود با پوزخند گفت فکر سیسمونی هم باش.
بابا با عصبانیت سرشو به سمت عمه برگردوند و من از خجالت سرمو پایین انداختم.هاوار با خونسردی استکانش رو توی نعلبکی گذاشت و گفت اولا که این طور نیست ثانیا اگر هم این طور باشه هم پدرش مشخصه هم مادرش.سوما عمه جان شما مادر دوم دلوان هستین و احترامتون واجب ولی از این تاریخ به بعد دلوان زن منه و کسی حق نداره بهش توهین کنه.اگه مشکلی دارین بفرمایید دوستانه حلش کنیم.
شرمندگی تو چشمای سیاه بابا موج میزد که عمه بدون کلامی حرف بلند شد و رفت.
عارفه خانم بلافاصله مانع رفتن عمه شد اونو سرجاش نشوند و با آرامش خاص خودش گفت خدا از دهنت بشنوه سیوه گیان،من از خدامه هر چه زودتر بچه ی این دوتارو ببینم.
دستم زیر میز روی پام گره کرده مونده بود که دست هاوار روش نشست و محکم فشارش داد.
با این حرکت هاوار اونقدر دلگرم شدم که نفس عمیقی بیرون دادم و فکرای منفیو از خودم دور کردم.
پول ها و طلاها شمرده شد و همگی عزم رفتن کردن و من هم به سختی از جام بلند شدم.دوباره دست توی دست هاوار به سمت ماشین راه افتادم.
هاوار سر ماشینو کج کرد و از بقیه جدا شد.آهنگی که اون لحظه سراسر حرف دل من بود پخش میشد؛به من نگاه کن واسه ی یه لحظه...نگات به صد تا آسمون میرزه
هاوار با شنیدن هم خونی من با مهستی،چشمکی زد و گفت دلت می خواد سرتو بزاری رو شونه ام؟
لبخند پهنی زدم و گفتم من از خدامه.
لبشو گزید و به رانندگیش ادامه داد و گفت دو هفته ای میشه این آهنگو مدام گوش میدم.
+آقا هاوار
_جانم
+ممنون که ازم دفاع کردی
_مگه غیر این انتظار داشتی؟!ناسلامتی الان زن منی.
از حرفش غرق لذت شدم.چقدر بعد از خوندن خطبه ی عقد خواستنی تر شده بود.
نگاهشو دوخت بهم و گفت گاهی دلم می خواد بغلت کنم و به خودم سفت بچسبونمت...ولی یه چیزی مانعم میشه.
+چی؟
_عقلم نمیزاره اعتماد کنم...می ترسم از وابسته شدن.
بهش نزدیکتر شدم دستمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم بهت قول میدم هیچ وقت اعتمادتو خدشه دار نکنم.
به کوه رسیده بودیم،ماشینو
 
 بلافاصله پارک کرد و بعد از کشیدن دستی،خیره به لبم گفت چقدر رنگ این رژ لب بهت میاد.
حین گفتن این حرف دستشو به پشت گردنم انداخت و سرمو کشید جلو.بوسه ای عمیق به روی لبم زد که منم وقتی از بهت درومدم همراهیش کردم.
سرشو کشید عقب،در ماشینو باز کرد و خودشو بیرون انداخت.
از حرکتش ترسیدم.بعد از چند دقیقه ای که تنها بود در ماشینو اروم باز کردم و خودمو بهش رسوندم.از پشت سر دستشو گرفتم و گفتم ببخشید نباید اون کارو می کردم.
_نزدیک بود کنترل از دستم خارج بشه.
+باشه دیگه کاری نمی کنم کنترل از دستت خارج باشه،حالا که خودت نمی خوای اصراری نیست.
به سرعت به طرفم برگشت،دستمو گرفت و گفت می خوام ولی نمی تونم...بهم زمان بده.
به داخل ماشین برگشتیم.شالشو باز کرد و لباس کوردیش رو روی شونه ام انداخت.خودمو بالاتر کشیدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.بوسه اش روی سرم نشست و پرسید مشکل عمه ات با تو چیه؟
نمی خواستم بفهمه وارث ثروت زیادی هستم به همین خاطر گفتم خب زن باباست دیگه.
_ایندفعه رو به خاطر بابات چیزی نگفتم دفعه ی بعد دندوناشو توی دهنش خورد می کنم.
بعد از بوسه ای که به دستش زدم ماشینو روشن کرد و راهی خونه شدیم.
مامان که منتظر من بود با دیدنم دل نگران گفت گیانکم چرا دیر اومدی؟
شونه هامو گرفت و گفت اگه ده تا بچه ی دیگه داشته باشم تو یه چیز دیگه ای.از خدا خواستم خوشبخت بشی.
خودمو توی بغلش جا دادم و گفتم بهت قول میدم خوشبخت بشم.
هاوار به کرمانشاه برگشت و من با تمام وابستگی که بهش پیدا کرده بودم مجبور بودم به تماس های دو دقیقه ایش بسنده کنم.
ولی همون دو دقیقه رو به اندازه ی دو سال مرور می کردم.بالاخره آخر هفته رسید و عارفه خانم مارو برای پاگشا دعوت کرد.
دلم می خواست هاوار رو سورپرایز کنم،ساعت ها با خودم فکر می کردم چکار کنم تا خوشحال بشه و مهرم به دلش بیوفته تا اینکه تصمیم گرفتم موهای سیاه پرکلاغیمو که همه فکر می کردن رنگه رو مش کنم.
درست روز پاگشا نوبت آرایشگاه گرفتم.موهامو مش کردم و با آرایشی زیبا روی صورت لباس کوردی آبی آسمونیمو پوشیدم و کوای مشکیمو تنم کردم.
عمو شاهان به دنبالم اومد و من دل توی دلم نبود برای دیدن هاوار.وارد خونه ی عصمت الله خان شدیم.با چشم به دنبال هاوار میگشتم که کمی اونورتر با شادلین و کیارش حرف میزد.
وقتی صدای احوال پرسی جمع با من رو شنید به سمتم برگشت ولی با دیدنم خنده روی لبش ماسید.
به سمتش رفتم و سلام کردم ولی با اخم سلام خشکی تحویلم داد و دور شد.
به شادلین نگاه کردم که اونم مثل من متعجب بود از عکس العمل هاوار.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه qzjgnu چیست?