دلوان۱۸ - اینفو
طالع بینی

دلوان۱۸

صدای گریه ها و التماسای چیا بلند تر شد و اصرارای من و مامان بیشتر تا اینکه بابا به شرط پس گرفتن واحدایی که به نام سیوه زده بود قبول کرد بمونه.


عمه در کمال تعجبمون قبول کرد و گفت فقط خودتو می خوام.
بابا جلوتر،عمه سیوه و چیا عقب تر، پله هارو بالا رفتن و من و مامان همچنان منگ از این همه تغییر عمه سیوه،با دهن باز خیره به هم مونده بودیم.
اون روز غروب با شادلین مشغول کادوپیچ کردن خریدامون برای هاوار(حوله،ماشین ریش تراش،سشوار،ادکلن و ...)بودیم که تلفن خونه زنگ خورد.عمه بود و گفت که با هاوار هم تماس گرفته و شام دعوتمون کرد بریم بالا.
شادلین با شنیدن تماس عمه ابروهاشو بالا داد و گفت خدا رحم کنه من که باور نمی کنم،نکنه نقشه ی جدیدشه؟!شاید هم سرش به جایی خورده!!
با کمک شادلین حاضر شدم،موهامو بالای سرم جمع کردم و سنجاق شکوفه هم لا به لاش گذاشتم.لباس صورتی و سوخمه(جلیقه) آبی هم تنم کردم و جلوی آیینه خودمو ورانداز کردم.
شادلین لپمو بوسید و گفت اینقدر خشکل شدی فکر کنم همین امشب جلوی عمو...
دستمو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم نترس توداره چیزیو بروز نمیده.
چشمکی زد و گفت از آن نترس های و هوی دارد از آن بترس که سر به توی دارد.
یک ساعتی بعد از رفتنم به واحد بابا،هاوار با پیراهن مشکی جذب و شلوار پارچه ای،بافت پاییزه روی یک دست و شیرینی توی دست دیگه وارد شد.
اونقدر خواستنی شده بود که دوست داشتم بغلش کنم.شیرینو دست عمه داد و بافت رو به طرف من نگه داشت.ازش گرفتم آویزون کردم،بابا و عمه جلوتر و من و هاوار عقب تر بودیم که هاوار اخم کرد و گفت یچیزی سرت کن اذیت میشم.
تو ذوق خورده وا رفتم و جوری که عمه و بابا نشنون گفتم اینجا که نامحرم نیست.
حین تعارف با بابا برای نشستن گفت رو موهات حساسم.
بدون اینکه عمه صورت وارفتمو ببینه به طرف اتاق رفتم و شالمو سر کردم ولی از بس موهامو بالا جمع کرده بودم که با شال خیلی زشت میشد و مجبور شدم بازش کنم و دم اسبی پشت سرم ببندم.
عمه که متوجه ی غیبت من شده بود وارد اتاق شد و با دیدن موهام متعجب پرسید چرا بازشون کردی؟
نمیتونستم بهش اعتماد کنم ناراحتیمو پنهان کردم و گفتم دوستشون نداشتم انگار زشت شده بودم.
عمه نگاهشو روی زخم های مخفی شده زیر آرایشم انداخت و جلوتر اومد.سرمو روی سینه ی پهنش گذاشت و گفت تورو خدا منو ببخش.
سرمو از رو سینش برداشتم و با لبخند زورکی گفتم اشکال نداره.
از اتاق خارج شدیم،هاوار توی صورتم کنکاش می کرد و انگار پی به ناراحتیم برد.
اون شب شام بدون طعنه ای از عمه صرف شد و موقع رفتن هاوار تا جلوی ماشین بدرقه اش کردم که گفت

 

 بشین یه دور بزنیم.
با اخم گفتم خستم.
دستشو به چونم گرفت سرمو آروم بالا کشید و گفت باز این عمه خانم چی گفته خانم منو ناراحت کرده.
طلبکارانه گفتم اون هیچی نگفته تو گفتی...اون همه وقت گذاشتم موهامو درست کردم اونوقت میگی شال سرت کن.
حین خندیدن در ماشینو برام باز کرد و گفت این یعنی خیلی دوسشون دارم و اگه مدام چشمم بهشون میوفتاد نمی تونستم خودمو کنترل کنم و حتما بلایی سرت میاوردم.
خودمو به خنگی زدم حین نشستن گفتم مثلا چه بلایی؟
قبل از بستن در چشمکی زد و گفت خودتو به اون راه نزن.
نشست و بعد از طی مسافتی نگه داشت و برای گرفتن بستنی پیاده شد.چند دقیقه بعد با یک بستنی و یک قاشق برگشت.
متعجب گفتم آقا هاوار یه قاشق آوردی.
شروع کرد به خوندن آواز و گفت امه گیانکین له دو جسده(یه روحیم در دو بدن).حین خوندن اولین قاشق از بستنیو توی دهانم گذاشت و دومیو توی دهن خودش.بعد گفت چرا میگی آقا هاوار؟هنوز هم باور نکردی زنمی و دوستت دارم؟
با اینکه خوردن بستنی اونم توی اون سوز اخر شب رو دوست نداشتم ولی انگار شیرینترین بستنی عمرمو می خوردم.حین قرار گرفتن قاشق پیاپی بستنی توی دهنم گفتم سردرگمم بین خواستن و نخواستنت.
با انگشتش بستنی گوشه ی لبمو پاک کرد و گفت یه قولی بهم بده...که تحریکم نکنی بزاری خودم بیام طرفت.
چشمی گفتم و از اون روز آقا هاوار،توی خلوتمون شد هاوار گیان.
فردای اون روز به همراه شادلین با هاوار برای انتخاب لباس عروس رفتیم و سرآخر با لباس نباتی رنگی انتخابمونو کردیم.چون با سانیار بدون عروسی وارد زندگیش شدم از رسم و رسومات درست حسابی اطلاعی نداشتم ولی هاوار از هیچ چیزی برام کم نمیگذاشت و حتی پیشنهاد رفتن به پارچه فروشی برای انتخاب پارچه ی لباس حنارو هم خودش داد.
اون روز نهار رو بیرون خوردیم و هاوار مارو رسوند که بلافاصله بابا زنگ زد و گفت بیا بالا.
وقتی رفتم بالا عمه و بابا و چیا دور میز بودن و به اصرار بابا که می گفت بیا دو سه قاشق بخور اینجوری از گلوم پایین نمیره،با وجود اینکه سیر بودم چند لقمه خوردم.
چیا مدام بالا پایین می پرید و میگفت آجی امشب اینجا می خوابی دلم برات تنگ شده.
خواستم مخالفت کنم که عمه گفت دلشو نشکن دخترم،راستی پایه ی تختت شکسته بود به کل تختتو عوض کردم.
خیلی وقت بود از ته دل عمه صداش نکرده بودم ولی به خاطر دل بابا گفتم دستت درد نکنه عمه به زحمت افتادی.
بابا گفت دخترم باید برای هاوار لباس بخری یخورده پول گذاشتم کنار،جهازتو هم عمه و مامانت میگیرن.
تا گفتم نیازی به جهاز نیست بابا،هاوار خودش همه چیز داره،عمه گفت نمیشه که روی تخت یکی دیگه بخوابی دخترم.
 

عمه گفت نمیشه که دخترم روی تخت یکی دیگه بخوابی حداقل باید تختتو ببری.
راست میگفت من قرار بود برم داخل زندگی که تک تک وسایلش استفاده شده ی زن قبلی هاوار بود.
نهار که خورده شد خواستم به عمه کمک کنم برای جمع کردن میز که دستمو گرفت و گفت تو برو استراحت کن دخترم خودم جمع می کنم.
دست توی دست چیا راهی اتاقم شدم.تخت قشنگی برام گرفته بود و انگار می خواست این آخرین روزایی که اینجام خاطرات خوشی برام به جا بزاره.شاید چون میدونست چند روز دیگه شرم از سرش کنده میشه برگشته بود و من ناخواسته حتی با وجود تمام مراعاتی که کرده بودم و نخواسته بودم مزاحم زندگی عمه بشم،گویی سربارش بودم.
در حالی که چیا بغلم بود روی تختم خوابم برد و غروب اون روز با پولی که بابا بهم داد برای خریدن کادوهای هاوار راهی بازار شدیم.هاوار کت شلوار سورمه ای برداشت و پیراهن سفیدی که با دیدنش دلم بیشتر از همیشه براش ضعف می رفت.
خونه حال و هوای عروسی گرفته بود،هر کس مشغول آماده سازی گوشه ای از کارهای عروسی بود و زخم های صورت منم خیلی بهتر شده بود و حالا دیگه با آرایش کاملا پنهان می شد.
قرار حنابندونو خونه ی بابا خلیل گذاشته بودن و خیلی زود پنج شنبه رسید.حیاط بابا خلیل سراسر چراغونی بود و گوسفند قربونی جلوی در بسته شده بود.
هاوار برای بردنم به آرایشگاه به دنبالم اومد ولی انگار اونم مثل من ناراحت بود.من و شادلین سوار ماشینش شدیم و در جواب سلام محکمی که گفتیم جوابی در نهایت اندوه، تحویل گرفتیم.
برگشتم و نگاهی به شادلین انداختم که شونه هاشو به نشونه ی بی خبری بالا انداخت.فکر خواسته نشدنم از طرف هاوار مثل خوره دوباره به جونم افتاد و استرس عجیبی گرفتم.
آرایشگر خیلی ماهرانه زخم های صورتمو جوری پوشوند که دیگه اثری ازش نموند.
شادلین لباس توری قرمز رنگم که سنگ های آبی براق بهش دوخته شده بود رو تنم کرد.سوخمه ی مشکیم رو با ربع سکه هایی که سر عقد کادو گرفته بودم تزئین کرده بودن و کلاهی که با سکه و زنجیر طلا دوردوزی شده بود رو سرم گذاشت

شادلین بازوهامو گرفت و ذوق زده خیره به سر تا پام شد که قطره اشکی روی صورتم غلطید.شادلین هم که انگار منتظر جرقه ای بود چشم هاش پر از اشک شد و گفت ان شالله خوشبخت بشی آبجی.
بازوشو فشردم و گفتم نگرانم شادلین.
با پشت دست اشکمو پاک کرد و گفت اینقدر نگران نباش دلوان...تو لیاقت خوشبختیو داری.از بس رنج کشیدی که نمیتونی باور کنی کسی واقعا خواهانته...من مطمئنم تو با هاوار خوشبخت میشی،بهش فرصت بده.
هاوار به دنبالم اومد و با دیدنم با همون نگرانی و ناراحتی که صبح توی چهره اش بود گفت خشکل بودی خشکلتر شدی.
با لبخند جوابشو دادم ولی توی دلم می گفتم اگه دوستم داره پس چرا توی تمام ژست هایی که به گفته ی فیلمبردار میموندیم،ناراحتی و دوگانگی توی صورتش موج می زد و لبخند های زورکی می زد.
اون قدر روحم رنجیده بود که همین فکرها کافی بود اعتماد بنفس نداشتم کم تر بشه و لرزش بدنم تندتر و از استرس زیاد حالت تهوع بگیرم.
مقصر تمام بدبختیام رو سانیار می دونستم و فکر خیانت کردن هاوار به من مثل خوره به جونم افتاد.
شادلین برای آرایشش موند و من و هاوار به خونه برگشتیم.تمام مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و به نظر میومد امروز خاطراتیو برای هاوار زنده کرده که سایه ی شوم زن قبلیش قراره روی زندگیمون همچنان باشه.
جلوی در که رسیدیم قبل از پیاده شدنم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم هاوارگیان؟
خیلی سرد در همون حالتی که به روبرو خیره شده بود جواب داد بله.
حرفمو خوردم و گفتم هیچی.
_دو ساعت دیگه با مهمونا و حنا برمیگردم.
با سر تایید کردم و پیاده شدم.ایندفعه حتی منتظر وارد شدنم به خونه نشد و ماشینو از جا کند و رفت.
توی کوچه سرگردان در بین گرد و خاک سرعت ماشین هاوار،خیره به رفتنش بودم که صدای بم و مردونه ای از فکر بیرونم آورد.
_بیا تو دیگه آبجی.
به سمتش برگشتم،چیاکو توی چهارچوب در ایستاده بود.حالا که بیشتر توی چهره اش دقت می کردم میدیدم چقدر شبیه مامان شده.توی لباس کوردی،بازوهای مردونش حکایت از مرد شدنش داشت و من قرار بود به زودی دل از تک تکشون بکنم و به سوی سرنوشتی نامعلوم برم.
با یکدست دامنمو گرفتم تا زیر پام گیر نکنه و دست دیگم توی دست چیاکویی که هرگز پدرشو ندید،قرار گرفت.پدری که بعضی میگفتن از مرز غیرقانونی رد شده و بعضی میگفتن طی سفرش یک پاش قطع شده و کسی درست و حسابی ازش خبر نداشت.
 

با چیاکو وارد حیاط شدم.دایه نشمیل با اسفند به استقبالم اومد و عمه هانا و مامان جلوی پام با دستمال می رقصیدن.
دایه شهلا روی سرم نقل و نبات می ریخت و با چشماشون به دنبال هاوار میگشتن.
مامان دست از رقصیدن کشید و پرسید دخترم پس هاوار کجاست؟
تا خواستم جواب بدم چیاکو گفت خیلی کار داشت عذرخواهی کرد و رفت.لبخند زورکی زدم و با سر جواب چیاکو رو تایید کردم.به طرف مبلی که برام تزیین شده بود حرکت کردم و بابا بلافاصله کنارم نشست.
قربون صدقه ام رفت و پرسید چی شده چرا ناراحتی عزیزم؟
اشکم که از رفتار هاوار اماده ی ریخته شدن بود بارید و گفتم هیچی فقط دلم براتون تنگ میشه کرمانشاه خیلی دوره.
سرمو جلوتر کشید پیشونیمو بوسید و گفت گیانکم هر وقت اراده کنی میام پیشت هاوار هم قول داده ماهی دوبار تورو به دیدنمون بیاره.مطمئنم خوشبخت میشی همه کسم،اینجوری با خیال راحت می تونم سرمو زمین بزارم.
خم شدم تندی دستشو بوسیدم و گفتم دور از جونت بابا گیان این چه حرفیه؟
بعد از شام حین پخش آهنگ خنه بندان مهمون های دوماد برای حنابندون اومدن.هاوار با لباس کردی و دسته گلی توی دست بیشتر از هر زمانی اخم کرده بود.دسته گلو بهم داد و کنارم ایستاد که بعد از تبریک مهمونا آروم دستشو گرفتم و پرسیدم عزیزم چیزی شده؟
نگاه گذرایی بهم انداخت دستشو از دستم بیرون کشید و با همون اخم گفت نه سرم درد می کنه.
از بغض در حال خفه شدن بودم.من مدام به بالا نگاه می کردم تا اشکم نریزه و هاوار مدام خیره به زمین بود تا نگاهش به کسی نیوفته.
مامان جلوتر اومد و پرسید پسرم چیزی شده از چیزی ناراحتی؟
سرشو بلند کرد و در حالی که انگار چشماش خیس بود گفت نه مثلا چی؟
مامان گفت نمی دونم ولی حس کردم ناراحتی.
اینو گفت و به ناچار دور شد.روژا بعد از مامان دست منو گرفت و رو به هاوار گفت داداش پاشو با خانمت برقصین.حین مخالفت هاوار بود که برادرش دستشو گرفت و به وسط کشیده شدیم.
دستمو دور بازوی هاوار انداختم و تمام سعی ام برای پنهان کردن ناراحتیم از رفتار هاوار بی فایده بود.چند دور رقص اجباریمون تموم شد و نشستیم.
زیر تور قرمزی که روی سرم بود تماشاگر شادی کردن ها بودم و حتی عمه سیوه هم چوپی می رقصید(نفر اولی که توی رقص گروهی کوردی دستمال به دست پایکوبی می کنه).سینی حنای تزیین شده گاهی توی دست روژا و گاهی توی دست شادلین رقصونده می شد و دخترها با دستمال های قرمز به دست و پسر ها در طرفی دیگه شادی می کردن.
سینی حنا به سمت ما آورده شد و هاوار بعد از دادن دو تا تراول پنجاهی به شادلین و روژا،سینی حنا رو گرفت و روی میز گذاشت.
 

بعد بدون برداشتن تور قرمز صورتم،مقداری حنا با قاشق کف دستم گذاشت و با ربان قرمز حنای دستمو بست.
بدون ذره ای لذت از اون همه هزینه ای که برای من شده بود،من هم حنارو کف دست هاوار گذاشتم و بعد از اجرای این رسم دوباره از هاوار پرسیدم هاوارگیان چرا ناراحتی،امشبو خراب نکن ببین همه شادن جز من و تو،اخم نکن ناراحت میشن.
بدون نگاه کردن بهم گفت پیله نکن گفتم که سرم درد می کنه.تو از جشنت لذت ببر تا برات عقده نشه.
با تعجب گفتم منظورت چیه؟من عقده ی این چیزارو ندارم.
با پوزخند گفت اگه عقده نداشتی که اینقدر اصرار نمی کردن برای برگذاری این مراسم مسخره.ما که قراره فقط هم خونه باشیم پس این زلم زیمبوها برای چیه؟
دیگه کم کم داشتم ازش می ترسیدم.با چشمای وحشت زده گفتم تو حتی تکلیفت با خودتم مشخص نیست.من از ادمایی مثل تو می ترسم.
مسمم گفت بایدم بترسی.
شکم به عمه سیوه رفت.با خودم گفتم نکنه زیر سر اونه...بعد خودمو دلداری دادم که نه هاوار که به حرفای خاله زنکی عمه بها نمیده.اینا باهم تنها هم نشدن تا بخواد عمه چیزخورش کنه.
برای بر هم زدن عروسی خیلی دیر شده بود.کی باور می کرد هاوار یک آدم دو شخصیتیه؟!تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که بهش بی محلی کنم.
انگار ناف منو با بدبختی بریده بودن،تمام عمرم شده بود شنیدن طعنه از این و اون،حتی از ادم هایی که سالی یکبار هم نمیدیدمشون.
یاد حرف عمه سیوه افتادم که می گفت دو روز دیگه هاوار هم میفهمه کی هستی و پَسِت میفرسته.
حداقل برای سوزوندن عمه باید تظاهر به خوشبختی می کردم.با روی خوش با مهمون ها خداحافظی کردم و نوبت به هاوار رسید.به ناچار تا جلوی ماشینش رفتم ولی تصمیم داشتم کلامی حرف نزنم که گفت فردا صبح زود میام دنبالت که ببرمت آرایشگاه.وسایل شخصیت رو هم دم دست بزار داداشم بیاد ببره.فردا شبو خونه ی پدرم می مونیم و روز بعدش میریم کرمانشاه.
باشه ی ارومی گفتم که حین نشستن تو ماشینش گفت ناز نکن چون نازکش نداری،من یکیو می خوام که ناز خودمو بکشه.
با گریه گفتم برو نمی خوام ببینمت.اینو گفتم و دوان دوان به داخل خونه برگشتم.اونقدر عصبی بودم که پله ی اخرو ندیدم و با کف دست خوردم زمین.با حالی زار وارد خونه شدم.نگاه همه حین حرف زدن به سمتم چرخید و پرسیدن چی شده؟
هیچی دلم براتون تنگ میشه ای گفتم و خودمو به کتابخونه ی بابا خلیل رسوندم.
قرآن رو برداشتم و عمه سیوه رو صدا زدم.
وقتی اومد تو گفتم عمه تورو به این قرآن چیزی به هاوار گفتی که اینقدر ناراحت بود؟
عمه جلو اومد دستشو روی قران گذاشت و با مهربونی گفت مگه چیزی هست که بگم عزیزم به جون یدونه بچه ام نه.
 اگه دروغ میگم خدا چیارو ازم بگیره.
دلم از بابت عمه قرص شد ولی هرچی کنکاش کرد نتونست حرفی از زیر زبونم بکشه.مدام می گفت اگه چیزی هست تا دیر نشده بگو شاید تونستیم کمکت کنیم.
ولی دیگه مثل سابق نتونستم بهش اعتماد کنم و وقتی سکوتم رو دید از اتاق خارج شد.
با کمک شادلین لباسمو عوض کردم و در حالی که گریه ام تبدیل به هق هق شده بود تمام ماجرارو براش تعریف کردم.
شادلین با شرمندگی گفت تقصیر من شد،من اصرار کردم هاوار برات تمام مراسماتو بگیره...بی کم و کاست...نمی خواستم رو دلت بمونه.
اینارو گفت و پا به پای من شروع کرد به گریه کردن.
از شادلین ناراحت نشدم،از دوگانگی رفتار هاوار ناراحت بودم.رفتارش حتی منو هم سر در گم کرده بود،گاهی با مهربونیاش عاشقش می شدم و گاهی با تند زبونیاش متنفر.
آخر شب بود که تلفن خونه زنگ خورد و بابا خلیل صدام کرد.هاوار بود با مهربونی بعد از شنیدن صدای گرفته ام گفت خوبی؟نگران شدم.
با غیض گفتم خوبم چیزیم نیست.
_گریه کردی؟
+نه می خواستم بخوابم.
عصبانیتمو که دید آروم گفت باشه برو بخواب شبت خوش.
بدون جواب تلفنو سرجاش گذاشتم و اون شب تا خود صبح به بخت سیاهم لعنت فرستادم.
فردای اون روز ساعت ده صبح به سختی بیدار شدم.تمام وسایلمو توی سه تا چمدون جا دادم به جز کفش و کیفم که دیگه جا نشد و توی نایلونی گذاشتم.
هاوار و برادرش اومدن و چمدون ها رو توی ماشین برادرش گذاشتن.برادر هاوار نایلونو هم از دستم گرفت و گفت زن داداش اینم میزارم کنار چمدونا تو خونه ی بابا،فردا که راه افتادین سمت کرمانشاه یادت نره برداری.
ازش تشکر کردم و سوار ماشین هاوار شدم.هاوار همچنان توی قیافه بود و من هم تصمیم به محلی داشتم.کار آرایشگر که تموم شد و لباس عروس نباتیمو تنم کردن،نگاهی به خودم توی آیینه انداختم.اینقدر زیبا شده بودم که دل کندن از آیینه برام سخت شده بود.
هوا رو به تاریک شدن بود که هاوار از ماشین گل زده پیاده شد و به همراه خواهراش که روی سرم نقل و شیرینی میریختن کف زنان به سمتم اومدن.کت شلوار سرمه ای به تنش نشسته بود و دلم برای لبخندی ازش لک زده بود.ولی دسته گل صورتیو با بی میلی به طرفم گرفت و در ماشین رو باز کرد.
توی ماشین که نشستم خم شد دنباله ی لباسمو جمع کرد و توی ماشین گذاشت.به سمت آتلیه راه افتاد.انگار غم و ناراحتی توی چهره اش به من هم سرایت کرده بود.احساس می کردم قلبم در حال کنده شدنه،تحمل این کم محلی های هاوار رو نداشتم.
در سکوت به آتلیه رسیدیم و منتظر نموندم تا هاوار در رو باز
 
 کنه.سریع پیاده شدم و تنهایی به طرف آتلیه رفتم.
توی آتلیه عکس های اجباری با ژست های عکاس گرفتیم و به سمت تالار رفتیم.صدای ارکست از دور شنیده می شد.دستم روی دستگیره ی در بود که گفت بشین سر جات آبروم رو نبر.شادلین و عمه و خواهرهای هاوار به همراه اقوام زیر پامون می رقصیدن.به محض پیاده شدنم بابا روبه چیاکو گفت دست خواهرت رو بگیر.
یک دستم توی دست چیاکو و دیگری توی دست هاوار بود و حسادت رو میشد توی چشم های دخترهای جمع دید،ولی خبر از دل خونم نداشتن.
دایه نشمیل کف زنان جلو اومد و بعد از بوسه به پیشونی من و هاوار گفت مواظب دخترم باش.هاوار با لبخندی جواب داد و روی فرش قرمزی که دو طرفش رو با فانوس تزئین کرده بودن راه افتادیم.
توی جایگاه عروس و دوماد نشستیم و هربار یک عده ای باهامون عکس مینداختن تا نوبت رسید به دو تا دختر که نیم متر پارچه هم توی لباسشون به کار برده نشده بود.
بعد از انداختن عکس باهامون،یکی از اون ها با ناز و ادا رو به من گفت میشه بری کنار می خوام با هاوار عکس بندازم.
به ناچار خودمو عقب کشیدم که با صدای هاوار دلم آروم شد.رو به دختره با تحکم گفت پری برو کنار حوصلشو ندارم.
دختره که انگار اسمش پری بود عصبی گفت وا خیلی دلتم بخواد،انگار چه تحفه ای هست.
هاوار با خشم گفت گمشو دختره ی جلف.
پری به ناچار ناراحت با قدم های تند دور شد و من که فضولیم گل کرده بود در گوش هاوار گفتم کی بود؟
_دختر عمه ام.
+فکر کنم دوستت داره
_از بچگی تا حالا تو نخمه
با اینکه به خودم قول داده بودم بهش کم محلی کنم ولی آنچنان حس حسادتم تحریک شده بود که به خون پری تشنه شدم.
با خودم کلنجار می رفتم و قلبم می گفت ناز هاوار رو بکشم و ازین حال درش بیارم ولی عقلم مخالفت می کرد.نوبت رقصیدن من و هاوار رسید و دست توی دست هاوار وارد میدان رقص شدیم.با اخم های روی صورتش حس رقصیدن نداشتم ولی به خاطر حفظ آبرو مجبور بودم.جوان های جمع شروع کردن به هم خونی با آهنگی که پخش می شد؛عروس خانم خونه ی بخت مبارک...رسیدنت به تاج و تخت مبارک...عروس باید ببوسه شاه دومادو...این عاشقه رسیده به مرادو...
به چهره ی هاوار خیره شدم و با چشم هام پرسیدم چی شده؟
سرشو به علامت چیزی نیست تکون داد که در گوشش گفتم پس چرا جوری رفتار می کنی که انگار مجبورت کردن؟
گفت اگه اجبار نیست پس چیه؟
با تعجب به چشماش خیره شدم و پرسیدم تو الان مجبوری؟
_خودتم مجبوری.
با صدای همزمان جمع دیگه ادامه ندادم؛عروس خانم ببوس شاه دومادو...
دیگه نمی تونستم به اون تظاهر و رقصیدن ادامه بدم.

به اصرار جمع بوسه ی هاوار روی پیشونیم نشست ولی از روی اجبار، نه علاقه.
اشکم روی صورتم غلطید و به طرف جایگاهمون برگشتیم.
هاوار به مبل تکیه داد و گفت خستم خدا چرا تموم نمیشه؟
بدجوری حس سرباری بهم منتقل شده بود.من محکوم بودم به سرباری و اوارگی ولی سرباری برای پدر و مادر خیلی بهتر از سرباری برای هاوار بود.انگار ماموریت داشت منو عاشق کنه و بعد این جوری زجرم بده.
هرچی دنبال دلیل گشتم چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه می خواسته با این عروسی چیزیو به زن سابقش ثابت کنه.
اون شب کذایی تموم شد و مهمون ها دسته دسته خداحافظی کردن و رفتن.به سمت مامان رفتم و تا خواستم چیزی بگم با سر رسیدن عمه سیوه حرفمو خوردم.به سمت هاوار برگشتم و با ترس و دلهره گفتم من برمیگردم خونه ی دایه نشمیل.
با تعجب پرسید چرا؟که با اخم گفتم نمی خوام خودمو به کسی تحمیل کنم.
رگ گردنش بیرون زد و از بین دندوناش با حرص گفت خفه شو این همه وقتمو صرف تو نکردم که الان پاشی بری.مگه خاله بازیه؟یبار دیگه این حرفو بزنی دندوناتو توی دهنت خورد می کنم.
دوست داشتم یه جای خلوت گیر بیارم و های های گریه کنم که این آرزوم لحظه ی خداحافظی با خانوادم دستم اومد.
از ته دل گریه می کردم و زار می زدم.خانوادم رفتن و من موندم و هاوار و خانوادش.
همگی از تالار خارج شدیم و من درحالی که حالم از خودم بهم می خورد سوار ماشین هاوار شدم.جلوی در خونشون عارفه خانم پیشونیمو بوسید کلید توی دستشو به سمتم گرفت و گفت ما میریم خونه ی دخترم که شما راحت باشین.
در حالی که می دونستم قرار نیست اتفاقی بیوفته با خجالت گفتم به خدا نیازی نیست مامان.
غافل از احوالات بین من و هاوار با خنده گفت اگه هاواره که به زور خودشو تا الانم نگه داشته.
کلیدو توی دستم گذاشت و رفتن.هاوار در حیاطو باز کرد و برای رد شدنم راه باز کرد.با پاهایی سنگین شبیه آدم هایی که به قربانگاه میرن،مظلومانه راه افتادم.وارد خونه که شدم ازین همه نظم متعجب شدم.سماور و چایی به راه بود و میوه و شیرینی روی میز چیده شده.
وقتی تعجبمو دید گفت کار خواهرامه،بیچاره ها فکر کردن قراره امشب بینمون اتفاقی بیوفته.
به طرف آشپزخونه راه افتاد و گفت تا دوش بگیری غذا رو گرم می کنم میدونم گشنه ای،چمدوناتم توی اون اتاقه.
به سمت اتاق رفتم،تنهایی مشغول باز کردن سنجاق و گل های لا به لای موهام شدم.لباس عروسم رو هم درآوردم و با بلوز و شلوار نویی که مامان برام گذاشته بود و حوله وارد حموم کنج اتاق شدم.
با هر قطره آبی که به صورتم می خورد اشکم هام بیشتر سرازیر میشد.
بعد از دوش با حوله ای که روی سرم انداخته بودم وارد
 پذیرایی شدم.هاوار پشت اپن واستاده بود و به محض دیدنم پرسید چرا گریه کردی؟
+چیزی نیست دلم برای خانوادم تنگ میشه.اینو گفتم و سرمو انداختم پایین وارد آشپزخونه شدم.هنوز دو قاشق از غذارو نخورده بودم که حوله از سرم افتاد.چشمم به هاوار افتاد،خیره به موهام بود.
با لبخند گفت موهات خیلی خشکله حتی وقتی که کامل خشک نشده.
به محض پایان جمله اش دوباره جدی شد و گفت حوله رو سرت کن سرما می خوری.
حوله رو روی سرم کشیدم و غذا رو در سکوت خوردیم.بعد از شام من ظرف هارو شستم و هاوار بعد از جمع کردن سفره دو تا چای ریخت و حین رفتن به سمت پذیرایی گفت بعدا میشوریم بزارشون بیا.
ساعت نزدیک سه صبح بود.بعد از شستن ظرف ها به ناچار روی مبل روبروی هاوار نشستم.
بدجوری معذب بودم و از بس با گوشت کنار ناخن انگشتم ور رفته بودم که زخم شد.به خودم جرات دادم و سرمو بلند کردم.هاوار خیره بهم بود و گفت چاییتو بخور سرد شد.
با دستای لرزون چاییو برداشتم و بدون قند سرکشیدم و پرسیدم من کجا بخوابم خیلی خستم.
بلند شد به سمت اتاق رفت و گفت الان رختخوابو پهن می کنم.
بعد از دقایقی به سمت اتاق رفتم.دو تا تشک کنار هم انداخته بود و پتوی بزرگ دو نفره.
دلهره ی عجیبی داشتم.همون جا جلوی در خشکم زده بود که صدام کرد.
نگاهمو به روی چهره اش بردم.گفت دوست دارم وقتی صدات می کنم جواب بدی نه اینکه نگام کنی.
باشه ی آرومی گفتم که دوباره صدام زد.با بله گفتنم جدی تر ادامه داد باید یه کاری کنیم،وانمود کنیم که امشب رابطه داشتیم چون مطمئنم مامانم ازت می پرسه.
سرخ شده از خجالت گفتم چشم ولی فکر کنم این مسائل شخصیه.
پتو رو کنار زد و گفت حالا اگه پرسید انکار نکن،بیا بخواب منم میرم دوش بگیرم.
اونقدر دستپاچه بودم که احساس خفگی می کردم.زیر پتو خزیدم ولی خوابم نبرد.به پهلو که چرخیدم هاوار رو دیدم که حوله ای بزرگ دور خودش پیچیده بود.
سرمو زیر پتو بردم تا نبینمش.بعد از پوشیدن لباسش وارد رختخواب شد و درحالی که زیر پتو در حال خفه شدن بودم یک ربعی در سکوت گذشت.پتورو به آرومی کنار زد و گفت یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
از حالت طاق باز به طرفم چرخید و پرسید چقدر منو دوست داری؟
چشمامو باز کردم و خیره بهش گفتم منظورت چیه؟
آهی کشید و گفت می تونی اخلاقای بدمو تحمل کنی؟
+ تو چی؟منو دوست داری؟
_نه
انتظار چنین جواب رکی رو نداشتم.چشمام پر از اشک شد و صدای شکستن دلم توی سرم پیچید.
از جام بلند شدم به دنبال پالتوم گشتم و گفتم گاهی لازم نیست اینقدر رک باشی،ولی به هر حال مثل اینکه مجبوریم همو تحمل کنیم.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ikazmz چیست?