دلوان۱۹ - اینفو
طالع بینی

دلوان۱۹


پالتومو روی دوشم انداختم و به طرف حیاط رفتم.روی پله ها نشستم و توی اون موقع از شب،جوری زجه میزدم که انگار عزیزترین کسمو از دست دادم.تمام مردهایی که سر راه من قرار گرفته بودن

 نامرد از آب درمیومدن و جز خوردن تاسف برای خودم چاره ی دیگه ای نداشتم.حین لرزیدن شونه هام از شدت گریه،دستی رو شونه ام نشست.بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفت بیا تو سرما می خوری.
اشک هامو پاک کردم و بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به داخل برگشتم.توی رختخواب خزیدم و پتورو روی سرم کشیدم.صدای بستن در رو که شنیدم کنارم دراز کشید و گفت دست خودم نیست...دلم از سنگ شده...به هیچ زنی دیگه اعتماد ندارم...گاهی خودمم از حرفای خودم ناراحت میشم...معذرت می خوام که دلتو شکستم.
با صدای خش دارم گفتم من به اخلاق دمدمی مزاجت عادت کردم سعی می کنم کنار بیام.
به سختی خوابم برد و صبح با صدای هاوار هوشیار شدم.
_پاشو الان بر می گردن.
توی عالم خواب و بیداری،چشمام سنگین تر از همیشه بود که گفتم خستم بزار بخوابم.
دوباره صدام کرد،تکونم داد و گفت دلوان پاشو الان مادرت زنگ زد قراره برات غذا بیارن.
مثل فنر از جام پریدم،خودمو توی حموم انداختم تا همه چی طبیعی جلوه کنه.لباس کوردی سنگ کاری شده ام رو تنم کردم و آرایش ملایمی چاشنیش.
هاوار مشغول جمع کردن رختخوابا بود که صدام کرد.بی اراده گفتم جانم.
سکوتش باعث شد به سمتش برگردم.جلوتر اومد و گفت درد جونت به جونم.
متعجب بودم که پرسید حرفای دیشبم یادت هست؟
فکرم سمت این رفت که گفت دوستم نداره،با حسرت نگاهش کردم و به سمت آیینه برگشتم،گفتم تا آخر عمر یادم نمیره.
چونمو گرفت به سمت خودش برگردوند و گفت بهت قول میدم کاری کنم که اراجیف دیشبم یادت بره...فقط بهم زمان بده...الان منظورم این بود که اگه پرسیدن ما رابطه داشتیم یا نه...
نذاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم چشم خیالت راحت.
خم شد و بوسه ای آروم روی لبم زد و گفت بعد از موهات لب هاتو خیلی دوست دارم.
دلم از حرفش نلرزید چون حرف شب قبل مثل ناقوس مدام توی گوشم طنین انداز میشد.
ساعت روی دیوار یک و نیم رو نشون می داد که خانواده ی هاوار برگشتن.در ورودی پذیرایی که باز شد عارفه خانم مشتی شکلات روی سرم ریخت و گفت ان شالله سفید بخت بشی.با ذوق به چشمامون نگاه کرد و گفت از خدا می خوام تو زندگیتون چیزی جز خوشی و سلامتی نباشه.
روژا چشمکی زد و در گوشم به شوخی لب زد خب داداشم چطور بود؟
خواهر دوم هاوار روناک هم آرزوی خوشبختی کرد و خواهر بزرگترشون چنور با تبریک زورکی رد شد.
عصمت الله خان که وارد شد شدت خجالتم بیشتر شد.سرمو تا جای ممکن پایین انداختم.

صدای زنگ در که بلند شد،خودمو به پنجره رسوندم.برادرم چیاکو با سینی بزرگی که روش رو با توری سفید پوشونده بودن وارد شد.پشت سرش خواهرم رویسا که در حال قد کشیدن بود و قیافش با عمو شاهان مو نمی زد بعد شادلین و عمه و مامان و کیارش وارد شدن.
سینیارو یکی یکی روی میز گذاشتن.شادلین به طرفم اومد و با قطره اشکی که از چشمش چکید گفت الهی قربونت برم جات بدجور خالیه،کاش همین جا میموندی اینجوری هر دو سه روزی یبار می تونستم ببینمت.
یکی یکی با همه روبوسی کردم و هاوار هم کنارم مشغول چاق سلامتی بود که کیارش پرسید حالت بهتره آقا هاوار.
هاوار متعجب به من نگاه کرد و بعد گفت مگه حالم چش بود؟
کیارش با من من گفت آخه تو مراسم ناراحت بودی گفتن مریض شدی.
عارفه خانم با محبت حتی با عمه رفتار می کرد و عمه رو به من گفت شرمنده دخترم زمانمون کم بود همین هارو تونستیم اماده کنیم.
چند دقیقه بعد همگی رفتن و عارفه خانم تور روی غذاهارو برداشت.توی یکی از سینی ها میوه خشک و تر و آجیل بود و توی دیگری چند نوع خورش.سالاد،ترشی و دسر ،ژله،کباب و برنج.
اینقدر زیاد بود که همه ی خانواده خوردن و تنها چیزی که توی ذوق میزد کاچی بود.با وجود زحمت زیادی که عمه کشیده بود حس می کردم با اینکارش خواسته باکره نبودنمو به رخ بکشه.
سفره که جمع شد عارفه خانم و دخترا توی آشپزخونه بودن که حین وارد شدنم از حرفاشون خشکم زد.
چنور با زبون تند و تیزی گفت چقدر این خانواده خنگن.کاچی رو واسه دختر می برن نه برای زنی که دو سال پیاپی کردنش.
عارفه خانم غرید چنور این زبون تند و تیزت به کی رفته؟خجالت بکش...مگه بیوه بودن عیب و عاره؟
با صدایی ارومتر گفت خودت دو تا دختر داری اگه به گوشش برسه ناراحت میشه بترس از آهش.
چنور باز طلبکارانه گفت چند بار گفتم بیاین دختر عفت خانمو بگیرین گوش نکردین،من بهش قول داده بودم اونوقت شما سنگ رو یخم کردین.
عارفه خانم به طرفش خیز برداشت و اروم گفت تو شرایط داداشت رو نمی دونستی؟مثل مار زخمیه،تنها کسی که می تونه اعتماد هاوارو جلب کنه دلوانه.الانم پاشو یه کاسه کاچی ببر بخوره.
چنور بلند شد و گفت آره خون زیادی ازش رفته.
روژا که روی گاز مشغول ناخونک زدن به ته مونده ی غذاها بود گفت آبجی جان زندگی با هاوار سخته حتی هم خوابیش.هیکلش سه برابره دختره بیچارس، ول کن دیگه،اصلا خودم می برم.
روژا که برگشت با من چشم تو چشم شد.خودمو به اون راه زدم جلوتر رفتم و گفتم مامان عارفه اجازه هست یه لیوان آب از تو یخچال بردارم.
عارفه خانم در حالی که هول کرده بود گفت دخترم احتیاجی به اجازه نیست،تو هم دختر این خانواده ای.
 

بدون اینکه چیزی به روشون بیارم آب رو خوردم و یه گوشه ی آشپزخونه نشستم.عارفه خانم گفت دخترم دیشب خوب نخوابیدی خسته ای برو یکم بخواب که شبم باید بری خونه ی بابات.
بدون اینکه حواسم به رسم و رسومات باشه از حرفش متعجب بودم که خندید و گفت رسمه باید بری،الانم مامانت زنگ زد و گفت که منتظرتونه.
خوشحال شدم چون بدجوری احساس غربت و سرباری می کردم.هم نمی تونستم از خودم دفاع کنم و هم دلم برای درد و دل با شادلین لک زده بود.
عارفه خانم هاوار رو صدا زد و گفت پسرم با خانمت برید استراحت کنید.
هاوار سرشو تکون داد جلوتر راه افتاد و منم خجل از پشت سرش.در رو نیمه باز گذاشتم که با تحکم هاوار بستم.
متکایی بالای اتاق گذاشت و گفت بیا اینجا بخواب.رفتم دراز کشیدم و از سرما مچاله شده بودم که گفت چقدر تو معذبی؟!درست نقطه ی مقابل سلین.
از شنیدن دوباره ی اسم زن سابقش اخمامو در هم کشیدم و پرسیدم واسه همین دوستم نداری؟
پتویی برداشت روم انداخت،خودش هم کنارم دراز کشید.دستاشو به آرومی توی موهام برد و گفت از روی ناراحتی یچیزی گفتم،معذرت خواهی هم کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت سرمو به سینش چسبوند و پتورو روی سرمون کشید و آروم گفت نمی خواستم دوستت داشته باشم ولی...
اشکم چکید روی سینش،روی سینه ی مردی که دوگانگی شخصیتش عذابم می داد.سرمو عقب تر کشیدم و گفتم کی میریم کرمانشاه؟
تا اسم کرمانشاه رو شنید پتورو از سرمون برداشت،مثل فنر از جا پرید و گفت وای خدای من یادم رفت.
نگاه پرسش گرم رو دید و گفت قرار بود کلید رو بدم دست مدیر ساختمون یکیو بیاره برای نظافت خونه.نمیدونی چه خبره،انگار بمب منفجر شده،روم نمیشه ببرمت تو اون خونه.
سر جام نشستم و با لبخند گفتم عیبی نداره دو نفره تمیزش می کنیم.
_یچیز دیگم هست...من باید پس فردا برم خرم آباد.اونجا دوره داریم مثل ماموریت.هر ماه یکیمون میره و این ماه نوبت منه.تو بمون همینجا،من میرم کرمانشاه خونه رو تمیز می کنم و برمی گردم.
از حرف های خاله زنک عمه می ترسیدم.ترجیح میدادم باهاش برم ولی به ناچار گفتم باشه...ولی...اینجوری بد نمیشه؟
توی فکر بود که ادامه دادم چند روز کرمانشاه می مونی؟_سه روز.
+خب پس منم میام،اینجوری بهتره.
_اره اگه نبرمت میگن پیک اول و بدمستی.
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودیم که صدای عارفه خانم توی خونه پیچیده بود و هاوار در جوابش می غرید که الان میایم مامان چی شده؟
_چی می خواستی بشه پسرم هوا تاریک شده.
با چشمای نیمه بازم به پنجره نگاه انداختم.تندی از جام بلند شدم و روسری کنار دستمو سرم کردم.هاوار جلوتر از من برای دستشویی خارج شد و منم پشت
 سرش وارد پذیرایی که عصمت الله خان در حالی که روی مبل لم داده بود با دیدنم گفت خوبی دخترم؟
هنوز جواب نداده بودم که چنور از جاش بلند شد و دوباره با زبون تندی گفت وا باباگیان چرا باید بد باشه،مگه خواب حال آدمو بد می کنه.
اینو گفت و به طرف آشپزخونه رفت و منم به ناچار از بغضی که تو گلوم نشست به اتاق برگشتم.
هاوار که برگشت با دیدن قیافه ی بق کرده ام گفت باز که زانوی غم بغل کردی؟فقط نگو دلم برای خانوادم تنگ شده که دیگه باورم نمیشه...کسی چیزی گفته؟
دلم نمی خواست دعوا درست بشه و چنور از من متنفر بشه.به همین خاطر سریع گفتم نه.
حین ورود عارفه خانم به اتاق هاوار داد زد میگم چی شده؟کی ناراحتت کرده؟
ایستادم و گفتم به خدا کسی چیزی نگفته دلم برای بابام تنگ شده.
هاوار با مشت های گره کرده از اتاق خارج شد و عارفه خانم در نبودش از فرصت استفاده کرد و گفت ممنون دخترم که چیزی به هاوار نگفتی.نمیگم حرفای چنور بد نبود،خودمم ناراحتم ولی اینو بدون عروس خونه ی پرجمعیت نه کیسه نمک می خوره ولی جیک نمیزنه.تو نباید به حرفای خاله زنکی بها بدی.برای حرص دادن چنین آدمایی باید بیشتر بچسبی به شوهرت.اولویت اول زندگی خودت و شوهرت باشه.
جلوتر اومد دستمو گرفت و گفت الانم دیر شده،آبی به دست و صورتت بزن و زودتر آماده شو.
حرفای عارفه خانم مثل مرهمی روی زخم هام بود.چشمی گفتم و خواستم از اتاق خارج بشم که هاوار با خشم توی جهارچوب ایستاد و فریاد زد چرا نمیگی چنور ناراحتت کرده؟چرا اینقدر از خودت می گذری؟کسی حق نداره دلتو بشکنه.
آروم گفتم اونی که دلمو میشکنه تویی،حرفای بقیه برام اهمیت نداره.
فریاد زد چنور بیا اینجا ببینم.
عارفه خانم ملتمسانه به هاوار نگاه می کرد و من با دلشوره گفتم نه هاوار الان فکر می کنه من چقلیشو کردم.
هاوار حین سابیدن دندوناش به روژا اشاره کرد و گفت نترس از زیر زبون روژا کشیدم.
چنور وارد پذیرایی شد و نگاه موشکافانه ای به من انداخت که هاوار فریاد زد بار اول و آخرت باشه به زن من بی احترامی می کنی.
نه تنها خوشحال نشدم بلکه بیشتر خجالت کشیدم.دستشو گرفتم و گفتم به خدا خواهرت چیزی نگفته خودم دلم تنگ بود.
هاوار بی توجه به من دستاشو به علامت تهدید بالا پایین می برد و همچنان سر خواهرش فریاد می کشید.
به اتاق برگشتم،لباسامو پوشیدم و برای رفتن آماده شدم.با خجالت از اتاق بیرون اومدم.نگاهم به چنور افتاد که اخم کرده بود.
تو ماشین که نشستیم طبق معمول آهنگ های مهستی و هایده رو پلی کرد و گفت این وظیفه ی منه از تو دفاع کنم.چرا نگفتی؟
آهی کشیدم و گفتم در مقابل تو کی از من دفاع کنه؟
 

به خونه نزدیک شدیم.هاوار با جعبه شیرینی که سر راه گرفته بود پیاده شد و زنگ واحد بابارو زد.عمه سیوه با مهربونی بفرمایید بالایی گفت و درو برامون باز کرد.از سر و صدای پیچیده شده تو ساختمون مشخص بود همگی توی واحد بابا جمع شدن.عمه سیوه برای استقبالمون اومد و حتی هاوار رو هم بغل کرد.
خودمو توی بغل بابا خلیل و بابا حبیب انداختم.چنان بوسم می کردن که ته ریش های سفیدشون توی لپ هام فرو می رفت.
با چشم دنبال شادلین میگشتم که مامان گفت نترس رفیق شفیقت تو راهه،شیفت بود الاناست که برسه.
همه مشغول حال و احوال با هاوار بودن که مامان دستمو کشید،به کناری برد و پرسید دلوان دیشب چی شد؟
خودمو به کوچه ی علی چپ زدم و گفتم یعنی چی چی شد؟
مامان خجالت زده دنبال کلمات برای ادای بهتر سوالش میگشت که بالاخره پرسید منظورم اینه هاوار رو حرفش موند یا نتونست دووم بیاره؟
نگاهی به هاوار انداختم که کمی اونورتر مشغول خوش و بش با کیارش بود.
سرمو پایین انداختم و می خواستم بگم نه که مامان خجالتمو پای بله گذاشت.با شوق بغلم کرد و گفت مبارکتون باشه عزیز دلم.
نخواستم تو ذوق مامان بزنم و چیزی نگفتم و با خوردن زنگ در و ورود شادلین با کشیدن جیغ خفه ی همزمانی به طرف هم دویدیم.
بعد از غرق بوسه کردن هم شادلین خواست به واحد خودش بره و لباساشو عوض کنه که منم همراهیش کردم.
وقتی وارد خونشون شدیم سریع درو بست و گفت خب دیشب چی شد؟
لبامو آویزون کردم و گفتم هیچی حتی دستمم نگرفت.
شادلین صورتش وا رفت و گفت مگه میشه؟
دستشو گرفتم به طرف مبل کشوندمشو گفتم مامان بیچاره فکر میکنه ما رابطه داشتیم.برای خودم اصلا مهم نیست با اخلاق هاوار کنار میام فقط دلم نمیخواد مامان غصه بخوره پس حواست باشه سوتی ندی.
شادلین موافقت کرد و بعد از عوض کردن لباساش به بالا برگشتیم.الحق که دوباره عمه سنگ تموم گذاشته بود.
دور تا دور سفره نشستیم و بابا خلیل جفت دستاشو رو به آسمون گرفت و برای همه ی جوونا آرزوی خوشبختی کرد و سرآخر گفت ان شالله دلوان ما و آقا هاوار هم خوشبخت بشن.
آخرشب رسید و من باید ازون جمع دل می کندم و فردا صبح عازم کرمانشاه می شدم.
همه رو به آغوش کشیدم و دست بابا هژار و عمو شاهان رو بوسیدم.
چشمه ی اشک مامان دوباره جوشیده بود و اشک امونشو بریده بود.
چیا،چیاکو،رویسا و شادلین مثل ابر بهار گریه می کردن و بابا بغضشو قورت می داد.
هاوار دستمو گرفت و به طرف خودش کشید و گفت تورو خدا بس کنین اشک منم درآوردین.
اون شب به سختی دل از خونه ای که همیشه توش حکم مهمون رو داشتم بریدم و از این به بعد هم باید مثل مهمون می رفتم.

توی ماشین هاوار گفت خوش به حالت چقدر دوستت دارن.
دستمو سفت گرفت و گفت دختر نعمته،تو هر خانواده ای باید باشه.دلم می خواد بچه ی اولمون دختر باشه.
پوزخند صدا داری زدم که تند به سمتم برگشت و گفت حرف بدی زدم؟
+نه فقط نمیفهمم با خودت چند چندی یبار میگی دوستم نداری الان از من چند تا بچه می خوای و اولیشم باید دختر باشه.
دستمو ول کرد و گفت آدم نمیتونه دو کلام باهات حرف بزنه.
اون شب هم توی خونه ی مامان عارفه بدون کمترین محبتی از طرف هاوار به صبح رسید.
صبح زود آفتاب طلوع نکرده با صدای مامان عارفه بیدار شدیم و بعد از خوردن چند لقمه صبحونه ی هول هولکی و خداحافظی از عصمت الله خان و عارفه خانم و روژا راهی شدیم.
دلهره داشتم نمی دونستم چی پیش رومه،جایی که میرم چه شکلیه و قراره توی تنهایی،اونم با رفتار هاوار چی به سرم بیاد و ترسم چندان بی راه هم نبود.
توی همین فکر ها بودم که خوابم برد و با نوازش هاوار بیدار شدم.
چشمامو به سختی باز کردم و گفتم رسیدیم؟
_نه اینجا کامیارانه(یه شهر کوچیک بین سنندج و کرمانشاه)چیزی لازم نداری برات بگیرم؟
گفتم نه که پیاده شد و بعد از چند دقیقه با کلی میوه و سبزیجات برگشت.قد دو متریشو تا کرد،سرشو از شیشه داخل داد و گفت برادر دوستم اینجا سوپر گوشت داره.گوشت هاش همیشه تازست.چند کیلو بگیرم؟
من هیچ وقت واسه خونه خرید نمی کردم و از این چیزا اطلاعی نداشتم.سردرگم گفتم نمی دونم.
سرشو تکون داد رفت و با چند کیلو مرغ و گوشت برگشت.خواست ماشینو روشن کنه که با احساس خیسی،گفتم باید برم دستشویی.
منو به طرف سرویس عمومی کنار مسجد توی بازار برد که متوجه شدم موقع ماهانمه.
لباس زیرم کثیف شده بود و پد هم همراهم نداشتم.
با اعصاب خوردی اومدم بیرون و با چشم به دنبال مغازه ها میگشتم.نم نم بارون روی صورتم مینشست که هاوار جلوتر اومد دستمو گرفت و گفت خوبی دلوان؟چرا اینقدر سردی؟
دلو به دریا زدم و گفتم میشه برام پد بهداشتی بگیری؟
لبخند پهنی زد و گفت ترسیدم فکر کردم چی شده.
دستمو به سمت ماشین کشید و سوار شدیم.بین نم نم بارون نشسته روی شیشه،به لباس و پارچه های کوردی مغازه ها نگاه می کردم.جلوی داروخونه ای نگه داشت و بعد از خرید پد،از متصدی داروخونه خواهش کرد همونجا توی سرویس بهداشتی استفاده کنم.
اون روز هاوار با دیدن شوق من از دیدن پارچه های کوردی،گفت خانومم!حالا که تا اینجا اومدیم نظرت چیه یکمم خرید کنیم؟
نگاه متعجبمو به سمتش گرفتم.گاهی با حرف هاش تسخیرم می کرد و گاهی توی ذوقم می زد..
برام چند نوع پارچه مخصوص لباس و کوا و سوخمه گرفت و برای نهار هم کباب سفارش داد.

موقع نهار با کبابی که سفارش داده بود به داخل ماشین برگشتیم.
کباب رو روی پاهام گذاشت و ماشینو روشن کرد.
بوی کباب امونمو بریده بود و دیگه نتونستم منتظر بمونم تا جای مناسبی نگه داره.با گرفتن هر لقمه برای خودم لقمه ای هم برای هاوار می گرفتم و توی دهانش میگذاشتم.
لقمه هارو با ولع می خوردیم که سرآخر دستمو گرفت بوسه ی محکمی به پشتش زد و گفت دستت درد نکنه گیانکم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا منتظر تغییر دوبارش،ترجیح می دادم مسخ باشم و با وجود اینکه عاشقش شده بودم بیشتر از این دل بهش نبندم تا اگه دوباره دوست نداشتنمو اظهار کرد ناراحت نشم.
بالاخره به کرمانشاه رسیدیم.از ظاهر خونه ها و کوچه ها مشخص بود جای خوبیه.وارد محله ی خیام شدیم و جلوی ساختمون سه طبقه ای نگه داشت.
به خاطر شیک و مرتب بودن بیرون خونه،داخلش رو هم مرتب تصور کردم ولی با باز شدن در واحد با صحنه ای روبرو شدم که خستگی راه رو برام چند برابر کرد.
کف خونه پر بود از پوست تخمه و آجیل.لیوان ها و ظرف های کثیف هر کدوم گوشه ای از خونه جا خوش کرده بودن.با دست های پر از نایلون و کیسه وارد شدم و توی آشپزخونه ای که جای سوزن انداختن نداشت گذاشتم.
هاوار بعد از گذاشتن چمدونا توی یکی از اتاقا برگشت و در حالی که از خجالت گردنشو می خاروند گفت تقصیر خودته،اگه دوران نامزدی اومده بودی حداقل یه تکونی به خودم می دادم.
روی یکی از مبلارو با دست از پوست تخمه ها پاک کردم و نشستم و گفتم اشکالی نداره،تمیزش می کنیم فقط الان بدجوری دلم چایی می خواد.
به طرف آشپزخونه رفت و کتری که پشتش از چربی و کثافت پوشیده شده بود رو پر از آب کرد و روی گاز گذاشت.مرغ و گوشت رو توی یخچال جا داد و گفت بریم اتاقتو نشونت بدم.
به ناچار پشت سرش راه افتادم.در اتاقیو باز کرد که بالای اتاق پتو و متکایی که مشخص بود شبا اونجا می خوابیده قرار داشت.
در اتاق دیگه رو باز کردم و با چشمای از حدقه بیرون زده سر جام خشکم زد.تخت و کمد و لباس های زنونه در حالی که تیکه تیکه شده بود خودنمایی می کرد.جای پارگی های تشک دهن باز کرده بود و پرده غرق خون کف اتاق افتاده بود.
وحشت زده به سمتش برگشتم.آرنجش رو بالا آورد و گفت آرنجم بریده بود نترس کسیو نکشتم.الان میگم یکی بیاد تمیزش کنه.
درو بستم و به سر جام برگشتم.مشغول نگاه کردن به وسایل نوی خونه بودم که از کثافت رنگ کهنگی به خودش گرفته بود.هاوار با دو لیوان چای اومد که پرسیدم همیشه اینقدر شلخته ای؟
چای رو روی میز گذاشت و گفت نه اتفاقا یکی از مشکلاتم باهاش سر نظافت بود.خونه ی ما همیشه این شکلی بود جوری که حتی خجالت
 
 می کشیدم کسیو دعوت کنم.
بعد از خوردن چای با وجود دل درد و خستگیم گفتم یه صافی بهم بده باید مرغارو بشورم.
با تعجب گفت مگه خسته نیستی؟
+چرا ولی اگه بمونن خون مرده میشن.
بعد از شستن و بسته بندی کردن مرغ و گوشت به پذیرایی برگشتم.هاوار مشغول حل کردن جدول بود که با دیدنم سرشو بلند کرد و گفت فردا دو تا خانم میان و اینجارو تمیز میکنن.
سرمو تکون دادم و به طرف اتاق رفتم.درد بدی داشتم ولی بدون بروزش که فکر نکنه گدای محبتشم،راهی اتاق شدم.پتورو روی خودم کشیدم و گرم خواب شده بودم که با ماساژ دستی روی شکمم بیدار شدم.
چشمامو به سختی باز کردم.چای نبات کنار دستشو بالا اورد و گفت چای نبات زعفرانه،بخور و تا من دوش می گیرم حاضر شو ببرمت بیرون حال و هوات عوض شه.
راهی حموم شد و من با وجود حال بدم از خونریزی شدید و ضعف و خستگی به سختی سرجام نشستم و چای رو سر کشیدم.
با سرگیجه بلند شدم و خودمو حاضر کردم.
توی ماشین بودیم که پرسید خب کجا بریم؟
با سردرگمی و نگاهی به این شهر غریب گفتم من که جاییو نمیشناسم.
_جغرافیاتم که ضعیفه،با طاق بستان موافقی؟
+یکی از دوستام میگفت پارک شیرین و فرهاد هم خوبه.
با خنده گفت اون پارک نیست،در ضمن یه شهر دیگست.پارک شیرین هم با اون شیرینی که تو تصور می کنی خیلی فرق داره.اونجاها هم می برمت بزار برم و برگردم.
+نمیشه منم با خودت ببری؟
_فردا نمیشه اخه با ماشین اداره میریم.
بعد از گشت و گذار و خوردن شام تقریبا آخر شب بود که به خونه برگشتیم.
هاوار مشغول بستن وسایلش برای سفر فرداش شد.دلم بدجوری گرفته بود،سه روز تنهایی توی این خونه ی درندشت چکار می کردم.
پشت سرش بودم،با حسرت بهش نگاه می کردم و با خودم ازش گله می کردم که اشک هام سرازیر شد.هاوار برگشت و با دیدن اشک هام متعجب پرسید چیزی شده؟
با هق هق گفتم هیچ چیز من مثل آدم نبود.نه به دنیا اومدنم نه بزرگ شدنم نه عروس شدنم.دوبار عروس شدم طعم خوشبختیو نچشیدم.
بلند شد و خواست به طرفم بیاد که داد زدم نه نیا وایسا حرفامو بزنم.اون از رفتارت توی حنابندون و عروسی،اون از شب اولمون،اینم الان که می خوای منو سه شب توی این خونه ی درندشت توی شهر غریب تنها بزاری و بری.
اشک امونمو بریده بود،داد زدم تو مقصر نیستی ناف منو با بدبختی بریدن.
جلوتر اومد و خواست بغلم کنه که خودمو عقب کشیدم و اجازه ندادم.دستاش روی هوا موند و مشخص بود عصبی شده.
خودشو جمع و جور کرد و گفت داد و بیداد نکن،مجبورم برم.مقصر اولین باری که عروس شدی هم من نبودم.طرف گول مال و اموال پدرت رو خورد و تورو گرفت.دوما من شب عروسی و حنابندان
 یاد زن اول بی لیاقتم افتادم که چه کارهایی که براش نکردم.سوماً من بهت گفته بودم ازت رابطه نمی خوام و تو هم قبول کردی.
اینو گفت و برگشت تا بره که با شدت لرزشی که از عصبانیت گرفته بودم لباسشو گرفتم و گفتم صبر کن آقای محترم،اولا من ازت رابطه نخواستم بخوره تو سرت.دوما منظورم از شب اول این بود که مستقیم بهم گفتی دوستم نداری.سوماً اگه سانیار بخاطر ملک و املاک بدبختم کرد دلیل بدبخت کردنم توسط تو چیه؟
دستمو از لباسش جدا کرد و با دندون غروچه گفت بس کن خفه شو.
بیشتر داد زدم؛چرا بس کنم؟تا کی خفه شم؟به من چه ربطی داره زن خراب هرزه ات بهت خیانت کرده؟چرا انتقام اونو از من میگیری؟هرچند با اخلاق گندی که داری هرکی جای اون بود هم بهت خیانت می کرد.
حرفم هنوز تموم نشده بود که درد بدی توی صورتم پیچید و خون از دماغم سرازیر شد.با خوردن سیلی دوم تازه به خودم اومدم.دستمو دور سرم گرفتم که مشتش روی قلبم فرود اومد.چشام سیاهی رفت و افتادم.
به طرف آشپزخونه رفت،حوله ی کاغذیو از روی میز برداشت و کوبید توی صورتم.
دوباره بهم نزدیک شد.از ترس تو خودم مچاله شده بودم که موهامو توی دستش گرفت و گفت بار اخرت باشه این چرندیات رو تکرار می کنی.
موهامو محکمتر کشید و گفت وگرنه تیکه بزرگت گوشته فهمیدی یا نه؟
از ترس و درد با بی جونی گفتم اره ولم کن.
دندوناشو روی هم سابید و گفت اگه از جونت سیر شدی این اتفاقاتو برای کسی تعریف کن تا ببینی چکارت می کنم.
بعد جوری موهامو با حرص ول کرد که سرم کوبیده شد به سرامیک.
به طرف اتاق رفت و پتویی رو بیرون انداخت و درو محکم بست.
تا اذان صبح اشک بود که مثل سیل از چشمام می بارید.با خودم می گفتم باید برگردم خونه ی پدر مادرم و درخواست طلاق بدم.
بدون بالش همون گوشه ی پذیرایی خوابم برده بود که صدای پای هاوار بیدارم کرد.
کاغذیو به در چسبوند و بعد از خروجش از خونه در رو قفل کرد.
با ترس بلند شدم و خودمو به در رسوندم.دستگیره ی درو بالا پایین می بردم و داد می زدم هاوار تورو خدا درو قفل نکن من می ترسم.به جون بابام و داداشم جایی نمیرم.
از پشت در غرید خفه شو برو بتمرگ سر جات تا تو باشی دیگه واق واق نکنی.
التماسم بی فایده بود،خودمو کنار کشیدم و همونجا نشستم و سر به سوی اسمون از خدا گله کردم.
داد می زدم خدایا گناهم چیه که داری ازم تاوان پس میگیری؟چرا هرچی نامرده قسمت من میشه؟
از شدت زجه و گریه خوابم برد و با خوردن نگاهم به ساعت دیواری که دوازده ظهر رو نشون می داد بیدار شدم.
روشنی خونه کوهی از دستمال کاغذی خونی،تو جای خواب دیشبم رو نشون میداد.
 

با بی میلی از جام بلند شدم و نگاهم به کاغذ چسبیده شده روی در افتاد.
نوشته بود:《در رو میبندم که هوس بیرون رفتن نکنی.تلفن رو هم برداشتم تا به مامان جونت خبر ندی.خیالت راحت من زن طلاق بده نیستم پس فکر الکی نکن.فکر می کردم لیاقت مهربونیمو داری ولی اگه مرد باشم زبون دو متریت رو کوتاه می کنم》.
با ضعف و سرگیجه خودمو به آشپزخونه ای که چندان بی شباهت به آشغال دونی نبود رسوندم.
چند لقمه نون و پنیر رو به سختی جویدم و با درد چند برابر شده ی بینی و فکم مثل جنازه گوشه ای از خونه افتادم.
بی نظمی و کثیفی خونه اعصابمو بیشتر بهم می ریخت و من نو عروس محکوم بودم به این زندگی.
شاید اگه به خاطر حرف های عمه نبود با سر و صدا کردن و ریختن همسایه ها و نجاتم ازین زندان به شهرم برمی گشتم.
ولی جز سرگرم کردن خودم با نظافت خونه انگار چاره ی دیگه ای نداشتم.
تا شب توی آشپزخونه خودمو مشغول کردم و آخر شب از فرط خستگی و گرسنگی با خوردن نیمرویی با وجود ترس از تنهایی توی اون خونه ی درندشت خیلی زود خوابم برد.
صبح روز بعد،دوباره روز از نو و روزی از نو.جویدن غذا برام سخت بود و اول سوپ بار گداشتم و بعد افتادم به جون اتاق ها و پذیرایی.ولی اونقدر بهم ریخته و کثیف بود که حین کار گریه امونم نمی داد.
در سه روز نبود هاوار کار من این بود و در نهایت با کوهی از آشغال های انبار شده نزدیک در خروجی،خونه رو برق انداختم.
شب سوم بود و من از ترس تنهایی و سر و صدایی که گاهی به گوش می رسید توی اتاق پناه برده بودم.
با صدای باز شدن در وحشتم بیشتر شد و در حالی که حتی چشمم از هاوار هم ترسیده بود توی خودم مچاله شدم.
با صدا کردن اسمم فهمیدم خودشه ولی زبونم به جواب دادن نچرخید.بار دوم بلندتر صدام زد که با پاهای لرزون وارد پذیرایی شدم.
پشتش به من بود و با چشم روی گوشه کنار خونه که از تمیزی برق می زد می چرخید.
به ناچار سلام خوش اومدی گفتم که با لبخند از سر رضایت برگشت ولی با دیدن چهره ام صورتش وا رفت.
دماغم ورم کرده بود و صورتم کبود شده بود.خیره به صورتم بود که به طرف آشپزخونه راه افتادم و زیر کتری رو روشن کردم.
تصمیم گرفته بودم باهاش مدارا کنم تا سر فرصت تصمیم عاقلانه تری بگیرم.
چند قدم به طرف آشپزخونه برداشت و گفت چرا خودتو خسته کردی؟می گفتم بیان تمیز کنن.
+شام خوردی؟
_نه چی داریم؟
+من تخم مرغ آبپز شده خوردم.
در یخچالو باز کرد و گفت تو چرا هیچی نخوردی؟
بعد به طرفم برگشت و گفت اگه میتونی ماکارانی درست کن بدجوری هوس کردم.
با علامت سر تایید کردم و مشغول پختن شدم و هاوار هم به سمت حموم رفت.
حین پختن ماکارانی با خودم
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه phwufl چیست?