دلوان۲۱ - اینفو
طالع بینی

دلوان۲۱

با دیدن خون چاقو رو به کناری پرتاب کرد.جلوی دهنمو گرفت و روم خیمه زد و با گریه گفت اگه می دونستم تحمل نمی کنی و باهات رابطه نداشته باشم میری زیرخواب همسایه ها میشی خودم ترتیبتو می دادم.این همه صبر کردم که بشی ملکه ی خونم نه دستشویی دیگران.


مثل بید از ترس و درد می لرزیدم که از روم بلند شد.تا خواستم نفس راحتی بکشم دستش سمت کمربندش رفت.کمربندو با یه حرکت دراورد و دور دستش پیچید.از ترس لال شده بودم و قالب تهی کردم.اولین ضربه ی کمربند که به پهلوم خورد نفسم قطع شد.دومی و سومیو هم خوردم و برای چهارمی و پنجمی بیهوش شدم.
با ریختن پارچ آب یخی به هوشم آورد و پلیورش رو دراورد کناری پرت کرد و مشغول درآوردن شلوارش شد که زجه زدم نه نکن هاوار نه،الان نه.
کنار گوشم لب زد به ما که رسیدی نجیب شدی؟
دستشو جلوی دهنم گذاشت و حین جیغای خفه ی از سر درد تجاوز وحشیانش از دو طرف،کار خودشو کرد.با تکرار مداوم کارش تشک غرق خون شد و من مثل مار زخمی از درد به خودم می پیچیدم.
وقتی خسته شد رهام کرد و مثل جنازه کنارم افتاد.از دیدن خون وحشت زده بودم و با وجود تمام دردی که داشتم لب زدم ازت متنفرم.
با هر جون کندنی بود خودمو توی حموم انداختم و با خوردن آب ولرم روم و سوزش چندین برابر شده ی پارگیام از حال رفتم.
وقتی چشممو باز کردم روی مبل بودم،لباس تنم بود و یه پتو هم روم.


چشم چرخوندم هاوار سرش روی میز بود و انگار خوابش برده بود.
دوباره ازش ترسیدم توی پتوم جمع شدم و در حالی که به خدا گله می کردم و می گفتم دیگه نمی پرستمت چرا این همه بلا باید سرم بیاری،هاوار سرشو از روی میز بلند کرد.
وحشت زده بهش خیره شدم؛جلوتر اومد دستاشو لای موهام برد و گفت غلط کردم،منو ببخش...گوه خوردم بهت شک کردم تو از برگ گل پاکتری...مست بودم نفهمیدم چکار کردم تورو خدا اینبارو منو ببخش.
با نفرت دستشو از روی سرم برداشتم و خواستم از جام بلند بشم که صدای ناخودآگاه اخ گفتنم توی خونه پیچید.
درست نمی تونستم راه برم ولی خودمو به دستشویی رسوندم و با ریزش ادرارم سوزشی غیرقابل تحمل رو حس کردم.
زجه می زدم و همون تو هاوار رو نفرین می کردم.
من هزار بار در حسرت رابطه با هاوار به خواب رفته بودم ولی هربار به امید ساختن شبی رویایی که قرار بود ناز و نوازشم کنه و من نقش پرنسس رو براش بازی کنم بیدار می شدم.
ولی همه ی تصوراتم بهم خورده بود و من شب گذشته زیر دستش سلاخی شده بودم.
هرچی گریه می کردم سبک نمی شدم.هاوار مرتب در دستشویی رو می زد و از همونجا قربون صدقه ام می رفت ولی دل شکسته ی من دیگه با این حرف ها تسکین نمی شد.
اون روز راهی درمانگاه شدیم.هم بازوم بخیه خورد هم پایین تنه ام و درحالی که من لام تا کام حرفی با احدی نمی زدم پرستار رو به هاوار گفت یکیو می گرفتی هم قد و قواره ی خودت باشه دختر بیچاره رو چرا به این روز انداختی؟
هاوار جز شرمندگی و مچاله شدن در خودش حرفی نمی زد که پلیس بالای سرش حاضر شد.
شروع به فحاشی و جفتک انداختن کرد و درحالی که نگاه ملتمسش روی من بود از جلوی چشمام دورش کردن.
به ناچار با آقا مهدی و مریم تماس گرفتم و تمام ماجرارو براشون تعریف کردم.
اون روز من رضایت دادم ولی به خاطر فحاشیش به پلیس ها ازادش نمی کردن که ظاهرا با وساطت اقا مهدی آزاد شده بود.
توی اتاق دیگه ی خونه توی رختخوابم دراز کشیده بودم و مریم با کاسه ای سوپ ازم پرستاری می کرد که هاوار به همراه آقا مهدی به خونه برگشتن.
آقا مهدی مستقیم به واحد نادر رفت و باهم دست به یقه شدن و چون چند باری نسرین رو سر ساعت مقرری دیده بودن که از ماشین فردی غریبه پیاده شده بود،کاچی به عمل اومد که این زن و شوهر همزمان در حال خیانت به هم بودن و این شد که رابطه ی ما با نادر و نسرین به کل قطع شد.
ولی این کارا توی افسردگی و درد روح و جسم من تاثیری نداشت.پا توی اتاقی که سلاخی شده بودم نمی گذاشتم و حتی دیگه به خونه زندگی نمی رسیدم.دیگه تاب و تحمل این زندگیو نداشتم و فقط برای اینکه یک 

روزی که قراره به خانوادم سر بزنیم اونجا بمونم و برنگردم تحمل می کردم.
اینقدر سکوت کرده بودم که دلم به حال خودم می سوخت.هاوار مدام مثل پروانه دورم می گشت ولی از سنگ صدا درمیومد و از من نه.
با خوردن یکی دو قاشق غذا در طول روز خودمو زنده نگه می داشتم و حتی دیگه خونه رو نظافت نمی کردم.
با خودم درگیر بودم.توی ذهنم عمه رو کتک می زدم و وقتی به خودم میومدم میدیدم موهای خودمو کندم جوری که جلوی سرم خالی شده بود.
دو هفته ای به همین منوال گذشت و هاوار که دید کاری از دستش برنمیاد با دسته گل رزی با وعده ی مسافرت به خونه اومد.
_دلت می خواد بریم مسافرت؟
بعد از دو هفته لب باز کردم و گفتم منو ببر خونه ی بابا خلیلم.
دستشو روی چشمش گذاشت.جلوتر اومد دستمو گرفت و بعد از بوسه ای روش پرسید بریم دوش بگیری؟
سرمو به معنای نه تکون دادم.از اون تاریخ پا به اون اتاق نذاشته بودم.هاوار رفت و با دو دست لباس توی ساک کوچیکی برگشت.
از لای در داخل اتاق مشخص بود انگار هاوار همه جاشو تمیز کرده بود.
توی راه به خاطر مسکن هایی که می خوردم گیج و منگ خوابیدم.
نزدیک خونه ی دایه نشمیل بودیم که با تکون های هاوار بیدار شدم.
_لوازم آرایشت رو آوردی؟
با پوزخند گفتم از کی تا حالا از ارایش کردن خوشت اومده؟
با شرمندگی گفت زیر چشات سیاهه،لب هاتم به کبودی می زنه...شدی پوست و استخون.
+ظاهرمو با لوازم آرایش درست می کنی باطنمو چی؟
_به خدا همه ی کارامو جبران می کنم،مست بودم نفهمیدم.حالا میفهمم چقدر دوستت دارم فقط یبار دیگه منو ببخش.
جلوی در رسیدیم و پارک کرد.زنگ رو که زدم چیا دوان دوان با گل و آب شلوارش درو باز کرد و توی بغلم پرید.
از سر و وضعش مشخص بود امشب همه اینجا جمعن.
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و جلوی عمه بدبختیامو رو نکنم.
وارد حیاط شدیم و همه دورمون حین روبوسی حلقه زدن.
دایه ها توی صورتم ریز شده بودن و هاوار مدام باهام حرف می زد و جز جواب یک کلمه ای که شک همه رو برانگیخت چیزی نمیشنید.
به محض ورودمون داخل خونه شادلین دست چاقو خوردمو کشید که حین آخ گفتنم به داخل اتاق رفتیم و پرسید راستشو بگو چی شده این چه سر و وعضیه؟
خجالت کشیدم رفتار اون شب هاوار رو مو به مو تعریف کنم و به گفتن بد دل و شکاک بودنش قناعت کردم که گفت هرچی آدم کثافته سهم من و تو شده.
+اومدم که بمونم دیگه نمی خوام برگردم به اون خونه.
با ترسی که توی چشماش موج می زد گفت طلاق راه آخر نیست...بمون ولی فعلا چیزی نگو حتی به مامان و عمو.
هاوار بعد از چند تقه به در وارد شد و با لبخند گفت چی پچ پچ می کردین؟
ترسیده به سمتش برگشتم

 که شادلین با اخم گفت با وجود اینکه می دونم بلایی سر خواهرم آوردی ولی اون چیزی نمیگه...دستشو که گرفتم از آخ گفتنش مشخص بود.
هاوار سرشو پایین انداخت و بیرون رفت.به اصرار شادلین آستینمو بالا زدم و بازوی چاقو خوردمو نشونش دادم.
شادلین با چشمای از حدقه بیرون زده گفت به جون داداش چیاکو خوابشو دیده بودم که هاوار بهت چاقو زد.دلم مثل سیر و سرکه این مدت می جوشید پس خوابم حقیقت داشت.
درحالی که قرار گذاشتیم فعلا چیزی بروز ندیم از اتاق بیرون رفتیم.آخرشب رسید و کم کم هرکی رفت سوی خودش و چون کیارش برای دیدن خواهرش به اصفهان رفته بود شادلین هم تنهاییشو بهونه کرد و خونه ی دایه نشمیل موند.
هاوار هرچی اصرار کرد همراهش راهی خونه ی پدرش بشم توجه ای نکردم و به همراه بابا یا مامان هم نرفتم.
هاوار که بی توجهی منو دید قبل از رفتنش پیشونیمو بوسید و گفت توروخدا آبرومو نبر قول میدم جبران کنم.
بدون کلامی حرف در رو پشت سرش بستم و به داخل برگشتم.
اسفند ماه بود و طبق روال هرساله دایه ها مشغول خرید و خونه تکونی و تدارک برای مهمون های نوروزی بودن.
حالم با وجود شادلین و دایه و باوا خیلی بهتر شده بود و فردای اون روز هاوار به درخواست بابا خلیل بدون من به کرمانشاه برگشت.
ولی مدام زنگ می زد و دوستت دارم و عاشقتم از زبونش نمیوفتاد و آرزو می کرد زودتر برگردم و عید رو توی خونه ی خودمون باشیم.
شادلین با ترفندهای خواهرانش ریز به ریز اونچه بهم گذشته بودو از زیر زبونم بیرون کشید و اونقدر توی روحیه اش تاثیر گذاشته بود که باورم نمیشد تا اون حد دوستم داشته باشه.
توی دلم بیشتر از همه از عارفه خانم ناراحت بودم که حتی توی این مدت سراغمم نگرفت تا اینکه یک روز عصر عارفه خانم سراسیمه وارد حیاط دایه نشمیل شد و درحالی که من از پشت پنجره نگاهشون می کردم گفت نشمیل چند روزه زنگ میزنم به هاوار ولی هربار به یه بهونه نمیزاره با دلوان حرف بزنم.دلم شور میزنه تو خبری ازشون نداری؟
دایه بهت زده گفت یعنی نمیدونی دلوان چند روزه اینجاست؟
عارفه خانم ابروهاشو بالا داد و گفت نه والله مگه اینجاست؟
عارفه خانم اومد داخل و وقتی منو دید بعد از روبوسی نگاهی به بالا تا پایینم انداخت و گفت چرا رنگت پریده چرا ازت خبری نیست؟
همون سوالش کافی بود تا چشمه ی اشکم دوباره بجوشه و در همین حین دایه نشمیل گفت به ما که چیزی نمیگه عروستو ببر تو اتاق حرفاتونو بزنین.
عارفه خانم سفت بغلم کرد و بعد درحالی که دستمو گرفته بود و به سمت اتاق میکشید گفت
 

الهی من بمیرم که معلوم نیست اون نامرد چکارت کرده.
اون روز تو اتاق با اشک و آه همه چیزو تعریف کردم و عارفه خانم درحالی که پا به پای من اشک میریخت دستشو به سمت قبله گرفت و گفت به همین قبله ی محمدی من نمیدونستم قراره انتقام زن اولشو سر تو دربیاره وگرنه هرگز توی مظلومو بهش پیشنهاد نمیدادم.
آهی کشیدم و گفتم دیگه نمیخوام برگردم می خوام طلاق بگیرم.
عارفه خانم چنگی به صورتش زد و گفت مگه ازدواج کفش خریدنه که این نشد یکی دیگه.نمیگم همینجوری برگرد اتفاقا باید ادب بشه ولی اول بگو عزیزترین کست کیه؟
بی معطلی گفتم مامانم و شادلین.
_تورو به جون خواهر و مادرت یه سوال میپرسم راستشو بگو...هاوارو دوست داری؟
نمیدونستم چی بگم،با هزار خجالت و کلنجار با خودم گفتم بله.
دستمو گرفت بوسید و گفت حالا که دوسش داری دیگه حرف طلاقو نشنوم.وانمود کن روی حرفت مصرری و ما میایم دنبالت ولی تو برنگرد تا این پدرسوخته قدر عافیتو بدونه.
متعجب گفتم شما می خواین به من کمک کنین؟
شرمنده گفت نه دخترم من می خوام به پسر بی عقل خودم کمک کنم.تو آرزوی هر مردی هستی ولی پسر من نفهمیده داره چه بلایی سر خودش میاره.نمی خوام یبار دیگه شکست رو تجربه کنه...الانم پاشو بریم خونه ی خودت.
سردرگم گفتم کرمانشاه؟
خندید و گفت قربون دختر خنگم برم من میگم برنگرد تو میگی کرمانشاه.دختر که از خونه ی پدرش رفت وقتی برگشت مهمونه،میریم خونه ی ما.تا من دو کلام با دوستم حرف میزنم توهم آماده شو.
مثل برده ای مطیع با چند دست لباس شادلین پشت سرش راهی شدم.
توی حیاط به بابا برخوردم که اومده بود دنبالم.
به خاطر عمه حتی قید خونه ی مامان و شادلینو هم زده بودم.گفتم چشم بابا ولی الان می خوام برم خونه ی پدرشوهرم برگشتم میام.
شب توی خونه ی پدرشوهرم تلفن زنگ خورد و عارفه خانم که فهمید هاواره گذاشت روی آیفون.
هاوار بعد از احوالپرسی گفت گوشیو بده دلوان.
عارفه خانم گفت مگه دلوان اینجاست؟
_ولی دایه نشمیل گفت اومده پیش شما!
+نه نیومده گفت چند جا کار دارم و هنوزم برنگشته.
هاوار با صدایی نگران گفت چرا اجازه دادی بره؟
+خب پسرم چکارش می کردم؟چیزی که زیاده دختر،طلاقش بده بزا بره پی کارش.اصلا مقصر منم که دختر نازک نارنجی برات گرفتم.
هاوار که مشخص بود رگ گردنش باز ورم کرده گفت مادر من مگه من مترسک سر جالیزم به خواست تو زن بگیرم و به خواست تو طلاق بدم؟من تا یه قطره خون تو رگامه هرگز دلوانو طلاق نمیدم.
عارفه خانم از نقش خودش بیرون اومد و با حالتی تشر وار گفت اگه دوسش داری پس چرا انتقام یکی دیگه رو سر این بدبخت درمیاری؟
 

معلوم نیست چکارش کردی دختر بیچاره جرات حرف زدن هم نداره.
هاوار که انگار دلش آروم شده بود که من از ریز ماجرا حرفی نزدم گفت الان راه میوفتم میام دنبالش خودمون حلش می کنیم.
عارفه خانم گفت بیخود زحمت نکش امروز آب پاکیو ریخته رو دستم گفته هرگز برنمیگرده.الانم رفته خونه ی خواهرش و به هیچ صراطیم مستقیم نیست.تو هم فعلا نیا بزا یکم زمان بگذره.
از کارای عارفه خانم خندم گرفته بود.تلفنو قطع کرد و گفت تا آخر تعطیلات همینجایی با خواهرتم هماهنگ کن بندو آب نده.
اون روزا با روژا بیرون می رفتم و با مقدار پولی که داشتم چند دست لباس گرفتم و تازه رنگ آرامش دیده بودم که هاوار به مادرش زنگ زد و خبر داد که داره برمی گرده.
هرچند دلم براش تنگ شده بود ولی به خودم نهیب می زدم که جز کتک کاری و غرورش چیزی نصیبم نمیشه و باید روی حرفم بمونم.
عارفه خانم تلفنو قطع کرد و سراسیمه گفت پاشو دخترم حاضر شو ببرمت خونه ی دایه ات،ولی یادت باشه چی گفتم نباید برگردی.
وحشت زده گفتم اگه عصبی بشه کتکم بزنه چی؟
عارفه خانم حین دادن روسریم که روی مبل افتاده بود گفت غلط کرده مگه شهر هرته.
به طرف خونه ی دایه نشمیل راه افتادیم و عارفه خانم بعد از دادن سفارشات لازم به بابا خلیل و دایه و تعریف چند و چون ماجرا به خونه اش برگشت.
استرس بدی داشتم،مدام سالن خونه رو قدم رو می کردم و حواسم به بیرون پنجره بود و دایه نشمیل هم حین پختن شام توی آشپزخونه چشم ازم برنمی داشت.
بالاخره هاوار رسید و به تعارف دایه شام رو اونجا موند.بعد از شام رو بهم گفت خانم حاضر شو بریم،امشبو خونه ی بابام می مونیم فردا برمی گردیم.
انگار سطل آب یخی روم خالی شد.به سختی لب زدم من نمیام،می خوام همین جا بمونم.
هاوار نگاهی به بابا خلیل که به پشتی تکیه داده بود کرد و آروم پرسید چرا؟
+می خوام طلاق بگیرم.
بابا خلیل و دایه که متوجه ی نقش بازی کردنم بودن ریلکس نگاه می کردن که هاوار هاج و واج گفت مسخره ام کردی؟
بلند شدم سمت اتاق رفتم و گفتم نه خیلیم جدی گفتم.
هاوار از بابا خلیل اجازه گرفت پشت سرم وارد اتاق شد و گفت تو اومدی حال و هوات عوض شه نه قهر کنی و طلاق بگیری!
از ترس چند قدم عقب رفتم و با یادآوری حمایت و حرف های عارفه خانم جرات گرفتم و گفتم من از اون جهنمی که برام ساختی خسته شدم،تحملم تموم شده...نمی خوام به این زندگی ادامه بدم.
درحالی که پرکای بینیش با حرص باز و بسته میشد گفت کور خوندی...من هرگز طلاقت نمیدم،تو یا مال منی یا مال خاک.
صدامو کمی بالاتر بردم و گفتم چی می خوای از جونم مگه زوره ولم کن.
جلوتر اومد دستشو روی دهنم گذاشت و گفت هیس
 
 داد نزن...آره زوره...خیالتم راحت من با این کولی بازیا پا پس نمیکشم.پس مثل بچه ی آدم حاضر شو بریم.
وقتی دید دیگه داد نمیزنم خواست دستشو از رو دهنم برداره که بلافاصله مثل موشی که منتظره فراره از چنگش در رفتم و خودمو توی اتاق بغلی انداختم.
درو قفل کردم و چند دقیقه بعد هاوار به ناچار از دایه و باوا خداحافظی کرد و رفت.
مدتی گذشت و درست شب چهارشنبه سوری عارفه خانم تماس گرفت که امشب می خوایم بیایم دنبالت ولی هم چنان برنگرد.
دلم بدجوری برای هاوار تنگ شده بود.نمی فهمیدم این دوست داشتن چرا کم رنگ نمی شد؟!
همه ی خانواده توی حیاط در تکاپوی شام شب چهارشنبه سوری بودن.همه بودن جز عمه سیوه که باز سردردو بهونه کرده بود و نیومده بود و توی دلم شکر می کردم که چه بهتر نیومده.
بابا مدام می خواست از زیر زبونم بکشه ولی چی می گفتم؟چه جوری ماجرای تجاوز رو براش تعریف می کردم یا ماجرای طلسم زنشو،با این قلب رنجورش.اصلا برای کی اهمیت داشت مگه همشون دست به یکی نکردن که شوهرم بدن و ازین شهر دورم کنن.
شب شد و عارفه خانم به همراه عصمت الله خان، دخترا،دومادا و هاوار وارد شدن.
اخم هامو درهم کشیدم و بعد از احوال پرسی سردی به آشپزخونه پناه بردم.
صدای بابا خلیل میومد که می گفت به خدا من از مشکلشون خبر ندارم نمی دونم چرا دلوان جفت پاشو تو یه کفش کرده و میگه طلاق می خوام.
عصمت الله خان گفت جوانن کاک خلیل...نمیدونن دعوا نمک زندگیه.
هاوار با خجالت گفت اگه میشه با خودش تنها صحبت کنم.
دایه نشمیل گفت چرا نمیشه پسرم.
بعد شروع به صدا زدن من کرد و با ترس و لرز از بین مهمون ها به سمت اتاق رفتم.
بلافاصله بعد از وارد شدنش گفتم چی می خوای؟زود بگو.
روی تخت نشست و گفت چرا اینقدر لجبازی؟آخه طلاق چیه که اینقدر پافشاری می کنی؟ببین بزرگترامون چی میگن دعوا نمک زندگیه تو همه ی زندگیا هست...
از این همه بی خیالیش کفرم درومده بود.انگار نه انگار با من چه رفتاری کرده بود.با صدایی که از خشم می لرزید گفتم تجاوز نمک زندگیه؟هر شب مست و پاتیل برمیگردی خونه نمک زندگیه؟تا سر حد مرگ کتک خوردن نمک زندگیه؟تو چقدر زندگیت شوره...من با تو هیچ جا نمیام...برو نمی خوام ببینمت...با دیدنت دردام تازه میشه...زیر سقفی که بهم تجاوز شد نمی تونم نفس بکشم.
هاوار ترسیده دستاشو روی دهنش گذاشته بود و هیس هیس می کرد.چشماش پر از اشک بود و التماس می کرد که ببخشمش و قول می داد که جبران کنه.
ولی من چشمامو بستم و سرمو به نشونه ی نه،مقتدرانه تکون دادم.
 

هاوار جلوتر اومد،دستمو گرفت و گفت من دوستت دارم،چراغ دلمو خاموش نکن...قول میدم همه چیزو درست کنم بیا بریم سر خونه زندگیت.
کمی دلم نرم شد داشتم خام حرفاش می شدم که به خودم اومدم دستمو از چنگش بیرون کشیدم و گفتم دروغ میگی...هزار سال هم بگذره اون حرکات وحشیانت جبران نمیشه...تو تازه فهمیدی منو دوست داری ولی من از لحظه ی خوندن خطبه ی عقد مهرت به دلم افتاد...
کمی ازش دور شدم و در حالی که از خجالت بهش پشت کرده بودم گفتم من هزار بار تو رویاهام با تو بهترین شبو ساخته بودم ولی اون چیزی که فکرشو می کردم نشد...اصلا فهمیدی چه بلایی سرم آوردی...هرچند محرم و شوهرمی ولی با کارت جوری دلم شکسته که خاطره ی یک تجاوز توی ذهنم نقش بسته.
بعد از کمی سکوت گفت تو از لحظه ی عقد،من از لحظه ی خواستگاری با دیدن موهای سیاه بافته شده ات...تمام مدت می خواستم یه عیبی روت بزارم ولی نشد فقط می ترسیدم تو هم...
به سمتش برگشتم و ادامه ی حرفشو از دستش گرفتم؛می ترسیدی خیانت کنم؟ولی هر گردی گردو نیست...هربار منو با زن قبلیت مقایسه کردی.به نظر منم تو و سانیار هیچ فرقی با هم ندارین.
جلوتر اومد و پرسید چشمم دنبال مال باباته؟
دوباره به سمت دیوار برگشتم و گفتم برو نمی خوام برگردم.
منو با یه حرکت به سمت خودش برگردوند، چونمو سفت گرفت بالا آورد و گفت اون روی سگ منو بالا نیار،هرکاری بگی می کنم فقط کوتاه بیا.
+ثابت کن.
_چیو
+اینکه دیگه کتک نمی زنی و شراب نمی خوری.
_قسم می خورم.
+قسم فایده نداره.
از اتاق جستم بیرون و گفتم ما فعلا به تفاهم نرسیدیم.
هاوار با چهره ای برافروخته که کارد میزدی خونش درنمیومد بیرون اومد.
کمی توی سکوت گذشت و به ناچار همگی بلند شدن.روناک خانم موقع خداحافظی گفت دلوان جان یه فرصت دیگه بهش بده.روژا خودشو کنار گوشم رسوند و گفت لجشو درنیار زن داداش...نه قول برگشتن بده نه وعده ی طلاق...این لجش دربیاد خدا پیغمبر حالیش نیست.
بعد گونمو بوسید و همه حین اندوه یکی یکی خارج شدن.
قضیه ی طلسم عمه رو با شادلین برای مامان هم تعریف کردیم که مامان گفت اگه بگیم مطمئنا میزنه زیرش باید مچشو یجور بگیریم که نتونه حاشا کنه.
شادلین که انگار چیزی یادش اومده بود گفت راستی یه روز عمه می گفت یه رمال میشناسه که کارش خیلی خوبه و حتی میتونه منو به خاطر بچه دار نشدنم پیشش ببره.
مامان لبشو از حرص گاز گرفت و گفت باشه پس فعلا هیچی به روش نیارین تا ادرس رمالشو بروز بده.
عید نوروز رسید.سفره ی هفت سین طبق روال هرساله توی خونه ی دایه نشمیل پهن بود و همگی دورتا دورش نشسته بودیم که زنگ در به صدا درومد.
 

هاوار بود با کلی جعبه ی کادو پیچ شده وارد شد و خودشو دور سفره جا داد.
دوباره زیر ذره بین عمه سیوه بودم و انگار تاب دیدن لحظه ای شادی منو هم نداشت.
دعای تحویل سال از تلویزیون پخش شد و من با گفتن زیر لب اینکه خدا اخلاق هاوار رو درست کنه و عاقبتمو بخیر کنه،ناخواسته آمین رو بلند گفتم.
نگاه همه به سمتم برگشت.شادلین با خنده گفت چی خواستی از خدا که آمینش اینقدر بلند بود؟
هاوار توی جاش جابه جا شد و گفت خب معلومه منو.
از شوخیش خنده ام گرفته بود لبامو غنچه کردم که نخندم و برای عوض کردن جو از شادلین پرسیدم صدام بلند بود؟
هاوار دوباره گفت میگن کورد رو ول کنی خودش خودشو لو میده.
بعد مشغول دادن هدیه ها شد،برای همه کادو خریده بود جز من که عمه حین سبک سنگین کردن هدیه ی توی دستش گفت پس کادوی زنت کو؟
هاوار یک باری نشنیده گرفت تا اینکه وقتی عمه دوباره سوالشو تکرار کرد گفت عمه جان به کادوی خودت بچسب به بقیه کار نداشته باش.
عمه با اکراه کاغذ کادو رو باز کرد و بعد از دیدن پارچه ی لباس کوردی تشکر خشک و خالی کرد و اونو کناری انداخت.
این کار عمه که از چشم هاوار دور نمونده بود گفت عمه جان باب میلت نبود یا می ترسی جادو جنبلش کرده باشیم.
رنگ عمه به یکباره مثل گچ سفید شد و من و مامان و شادلین مبهوت از حرف هاواری که اصلا از قضیه ی دعا خبر نداشت بهم خیره شدیم.
عمه اونقدر حالش بد شد که دایه ها متوجه ی حال بدش شدن و رویسارو برای درست کردن آب قند به آشپزخونه فرستادن.
شادلین سکوت و نگاه های سنگین همه روی عمه رو شکست و روبه بابا خلیل گفت باوا پس عیدی ما چیشد؟
اول باباخلیل و بعد بابا حبیب و بعد عمو شاهان و بابا هژار مشغول دادن عیدی ها شدن و نوبت به عیدی من از بابا رسید گفت عیدیتو بعدا بهت میدم دخترم.
عمه دوباره اخماشو درهم کشید و من کنجکاو از اینکه عیدی بابا چی می تونه باشه.
آخر شب رسید و جلوی در حیاط هاوار دوباره اصرار به برگشتنم کرد و من قبول نکردم که عمه از کنار من و هاوار و شادلین رد شد و حین برگشتن به داخل خونه گفت حالا اینقدر ناز کن تا اینم از دستت بپره،طلاقت بده برگردی ور دل ما.
شادلین پشت سرش راه افتاد و بلافاصله گفت نگران نباش عمه جان اونقدر ملک و املاک داره که بتونه مستقل زندگی کنه.
به سمت هاوار برگشتم.از رفتار عمه جلوش خجالت زده بودم که دستشو توی جیب شلوار کوردیش کرد و با درآوردن جعبه ی کوچیکی گفت عیدیت یادم نرفته بود فقط خواستم توی خلوتمون بهت بدم.
جعبه رو دستم داد،بازش کردم،پلاک زنجیر زیبایی بود که محو تماشاش شدم.
_این یکیش دو تای دیگه اش توی خونه است.
+دوتای دیگه؟

_آره سورپرایزه،وقتی برگشتی میبینی.
+از کجا مطمئنی برمی گردم.
_از اونجا که هنوز دوستم داری.
ازش خداحافظی کردم و به داخل برگشتم.بابا خلیل با دیدن لپ های گل انداختم گفت خب گیانکم تو که اینقدر دوسش داری چرا یه فرصت دیگه بهش نمیدی؟آدم جایزالخطاست.
با خجالت به طرف اتاق رفتم که شادلین برای دیدن کادوم زیر نگاه عمه که مشغول حرص خوردن بود حین شوخی پشت سرم راه افتاد.
روزهای عید یکی پس از دیگری میگذشت و روزی نبود که هاوار تماس نگیره و منت کشی نکنه ولی من روی حرف عارفه خانم موندم و قبول نکردم.
روز شانزده فروردین بود و من و شادلین برای تهیه ی مواد لازم ترشی هفته بیجار دایه شهلا راهی بازار شدیم.
با دیدن ترشی های بازار اونقدر دلم ضعف رفت که خودمم از این همه بی ارادگیم تعجب کردم.
به بهونه ی تست کردنشون دست بردم و از هر نوع مشتی توی دهانم گذاشتم.ولی هرچی می خوردم سیر نمیشدم.شادلین مات و مبهوت بهم نگاه می کرد تا اینکه به زور منو ازونجا بیرون برد و جلوی داروخونه ای ایستاد.
پشت سرش راه افتادم و خواستم وارد داروخونه بشم که از بوی اونجا حالم بد شد و سریع برگشتم.
شادلین تنهایی رفت و با بیبی چکی که توی دستش بود برگشت.
با خوشحالی جیغ زدم و گفتم دارم خاله میشم؟
دستشو بالا آورد آروم توی سرم کوبید و گفت خاک تو سرت من دارم خاله میشم.
اولین شخصی که به ذهنم اومد رویسا بود،با وحشت گفتم ولی رویسا که هنوز بچه است،چیزی شده؟
شادلین از این همه خنگیم کپ کرد و گفت من موندم تو چه جور دیپلم گرفتی...رویسا مجرده مغز فندقی...من خاله ی بچه ی تو میشم.
چشام اندازه ی نعلبکی شد و گفتم ولی من حامله نیستم.
دستمو گرفت پشت سرش راه انداخت و گفت آره به جون عمه سیوه ات...اگه من اون غول بیابونیو میشناسم که همون شب ازش حامله ای.
با ناراحتی گفتم نه شادلین من این بچه رو نمی خوام،هزاران نفر در آرزوی بچه ان اونوقت من باید با اولین رابطه ی وحشیانه ی شوهرم حامله بشم؟!
اشکم راه افتاد و ادامه دادم نه این بچه میشه یادگار اون شب وحشت ناک.
شادلین برگشت،اشکامو پاک کرد و گفت کفر نگو خواهرجون...شاید با اومدن این بچه هاوار هم آدم شد.
دلم کمی آروم شد ولی من بچه ای می خواستم که حاصل رابطه ای عاشقانه باشه نه تجاوزی وحشت ناک.
اون شب با استرس گذشت و فردا صبح ناشتا تستم مثبت شد.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه wwwlsb چیست?