دلوان۲۲ - اینفو
طالع بینی

دلوان۲۲

خبر بارداریم مثل بمب ترکید.وقتی به تو دلیم فکر می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم.این وسط تنها کسی که ناراحت بود عمه سیوه بود، از یک طرف به خاطر عیدی بابا که سه دنگ از واحدی که پیش خرید کرده بود رو به اسم من زده بود و سه دنگ دیگش به اسم چیا و از طرف دیگه دو واحد آپارتمانی که به اسم عمه سیوه شده بود بابا سر ماجرای قبل ازدواج من از عمه پس گرفته بود و حالا به خاطر بارداریم حسادتشو نمی تونست پنهان کنه.


پنج شنبه شب بود و همه توی خونه ی دایه شهلا جمع بودیم.مامان عارفه تماس گرفته بود و گفته بود که دوباره میان دنبال من.
یک ساعت بعد عارفه خانم و عصمت الله خان به همراه هاوار که تار به تار سیبیلش از خوشحالی می خندید،شیرینی و دسته گل بزرگی به دست وارد شدن.
با خجالت سر جام ایستادم و درحالی که دلم برای هاوار یک ذره شده بود زیر زیرکی دید می زدم،بوسه ی عصمت الله خان روی پیشونیم نشست و گفت دخترم به خاطر نوه ام باباشو ببخش و برگرد سر خونه زندگیت.
عارفه خانم از خوش حالی توی پوست خودش نمی گنجید و سرتاپامو غرق بوسه کرد.یک ساعتی که نشستن و پذیرایی شدن عصمت الله خان رو به بابا حبیب گفت خب دیگه با اجازتون ما عروسمونو می بریم.
بابا حبیب ریش و قیچیو دست من داد که با تردید از اینکه ممکنه هنوز هاوار مشروب بخوره و نتونه روی قولاش بمونه گفتم من نمی تونم برگردم،هنوز تغییر هاوار بهم ثابت نشده.
عصمت الله خان وا رفت و عارفه خانم دستاشو توی هم می سابید که به ناچار بلند شدن و حین پوشیدن کفشاشون هاوار گفت دلوان چند لحظه بیا کارت دارم.
عارفه خانم و عصمت الله خان زودتر توی ماشین نشستن و من و هاوار تنها شدیم که گفت چطور دلت میاد منو از بچه ام دور کنی؟
دستمو با شتاب گرفت و گفت بهت حق میدم ولی برگرد دیگه ادب شدم.
توی چشمای معصومش خیره شدم و گفتم بچه ات اندازه ی نخوده،بعدشم از کجا معلوم برگردم و دوباره به جون من و بچه ات نیوفتی.
_دستی که بهت بخوره رو قلم می کنم ناسلامتی بچه ام الان تو شکمته.
کمی اخم کردم و گفتم اها پس به خاطر بچه ات نمیزنی...اینجوری باشه من باید هر نه ماه یکی پس بندازم تا از دستت در امان باشم.
جفت دستامو با دستای مردونه اش بالا آورد و گفت به خدا،به جون خودت و نخودمون ازون روزی که رفتی لب به مشروب نزدم.
سرمو انداختم پایین گفتم فعلا برو باید برم دکتر از وجود نخود مطمئن بشم،بعد فکرامو می کنم و بهت خبر میدم.
دستامو ول کرد و گفت باشه ولی مجبورم نکن از روش های هاواری استفاده کنم.
نمیدونستم منظورش چیه،دوباره ازش وحشت کردم و به داخل خونه برگشتم.
شنبه رسید و من به

 همراه شادلین راهی دکتر شدم و ظاهرا شادلین با این دکتر آشنا بود چون حین احوال پرسیشون دکتر گفت داروهاتو بخور ان شالله خودتم حامله میشی.
شادلین دستپاچه شد و گفت چشم می خورم...ان شالله.
از مطب که اومدیم بیرون روبه شادلین گفتم آبجی دکتر چی می گفت؟چه دارویی می خوری؟چی شده؟
شادلین غصه دار گفت دکترا میگن من بچه دار نمیشم،خودشونم سردرگمن نمی دونن چرا...این وسط کیارش شده آیینه ی دقم،بچه می خواد،مدام بهونه می گیره...سر کوچیکترین چیز دعوا راه میندازه...بچه ی همکاراشو با حسرت بغل می کنه...بعضی وقتا میگم برم از پرورشگاه بچه بیارم.
مثل برق گرفته ها به سمتش برگشتم و گفتم این خزعبلات چیه سرهم می کنی؟مگه دکترا خدان؟مگه چند ساله ازدواج کردی؟اصلا یادته یبار خواب دیدم دو تا پسربچه که یکیشون منو مامان صدا می کرد و اون یکی خاله ...
وسط حرفم پرید دستمو گرفت و گفت خوش به حالت بارداری...هنوزم این بچه رو نمی خوای؟
از حرفش ناراحت شدم،انگار فهمیدم چی تو فکرشه.متعجب گفتم منظورت چیه؟
_خب خودت گفتی نمی خوام...هیچی ول کن.
+نه بگو...
با اصرارم بالاخره به زبون اومد و گفت خب اگه نمی خوایش به دنیا بیارش من بزرگش می کنم.
از حرفش فکم خشک شد،یاد هاوار افتادم که اگه اینو میشنید عکس العملش مساوی بود با ریختن خونمون.
با لبخند حین راه رفتن به صورتش خیره شدم و گفتم من مطمئنم خودت مادر میشی.
با دیدن قیافه ی شوک زده ی شادلین که چشم از روبرو برنمیداشت تعجب کردم.مسیر نگاهشو گرفتم که خوردم به قد دو متری هاوار.
دست به سینه وایساده بود و گفت خب خانم خانما کجا تشریف داشتین؟
زبونم قفل شده بود به سختی گفتم به خدا دکتر بودیم.
_خب چرا نگفتی خودم ببرمت؟
به خودم اومدم سگرمه هامو درهم کشیدم و گفتم خب لازم نبود با شادلین رفتم.
بلافاصله مچ دستمو گرفت و منو پشت سر خودش کشوند.مچ دستم به شدت درد گرفته بود و خلاصی از چنگش کار آسونی نبود.
توی مسیر من و شادلین هرچی التماس می کردیم فایده نداشت تا به ماشینش رسیدیم و در صندلی جلورو باز کرد و منو انداخت تو و بلافاصله سوار شد.تا شادلین خواست سوار شه گفت شرمنده تو خودت برو وگرنه خواهر چموشت از دستم در میره.
شادلین به ناچار درو بست و من هاج و واج به دور شدنم از شادلین نگاه می کردم.
با وحشت به سمت هاوار برگشتم،نمی دونستم چی تو سرشه.زندگیم شبیه فیلم های هالیوود بود فقط دزدیدنم مونده بود که اونم اجرا شد.
به خودم اومدم،داشتیم از شهر خارج می شدیم.با داد گفتم دیوونه چکار می کنی؟الان همه نگران میشن.
دست برد آهنگیو پلی کرد و گفت خب بشن اینجوری
 
 حال من عاشقو بیشتر درک می کنن.
کلنجار رفتن باهاش فایده ای نداشت،به خودم مسلط شدم که شروع کرد به خوندن آهنگ سیاه چشمون هایده.
_سیاه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه وفا نیست...سیاه چشمون نکنه دیگه دلت پیش ما نیست.
حین خوندن دستمو می بوسید و روی شکمم دست می کشید و می گفت کی میای عشق بابا؟قربون دخملم برم.
داد زد سیاه چشمون دوستتون دارم.
از کاراش خندم گرفته بود با ناز گفتم ولی دختر نیست.
خنده اش وا رفت و گفت از کجا می دونی؟
+از اونجایی که دایه ام می گفت وقتی نمک رو سرم ریخته دست بردم پشت لبم.
خنده ی بلند از ته دلی سر داد و گفت دختره ی دیوونه...ولی من می دونم دختره.
سرمو به سمت شیشه برگردوندم و گفتم تو اصلا چرا منو دزدیدی؟آدم دزد.
_اگه خودت باهام میومدی نمیدزدیدمت.بهت گفته بودم که مجبورم نکن از روشای هاواری استفاده کنم.
بین کامیاران و سنندج بودیم که گوشی هاوار از داخل کتش که روی صندلی عقب بود زنگ خورد و بلافاصله برای برداشتنش چشم از روبروش گرفت و من با دیدن مینی بوسی که باهاش شاخ به شاخ شدیم وحشت زده هاوارو صدا زدم و با حس اینکه داریم از پرتگاه پایین میریم دیگه چیزی نفهمیدم.
.
.
.با درد شدیدی که توی سرم پیچیده بود به هوش اومدم.کتفمو نمی تونستم تکون بدم و درد شکمم امونمو بریده بود.یکهو یاد تصادف افتادم و با جیغ هاوارو صدا زدم.
مامان و شادلین بالاسرم حاضر شدن و مامان با گریه گفت الهی قربونت برم دستتو تکون نده شکسته.
از ریختن اشک هاشون بیشتر وحشت کردم.یاد هاوار افتادم نکنه چیزیش شده باشه،صورت زخم و زیلیم توان حرف زدنو ازم گرفته بود به زور لب زدم شادلین هاوار؟
شادلین خم شد و گفت نترس حالش خوبه،بخش مردونه بستری شده.
با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت خدا بهتون رحم کرده ماشینتون رفته بود ته دره.
دست روی شکمم کشیدم که شدت گریه اش بیشتر شد.
مامان گفت غصه نخور دخترم،جوونی بازم می تونی بچه دار بشی...
 

این چه سرنوشت شومی بود که من داشتم،هر روز یه اتفاق تازه.از پنجره ی اتاق بیمارستان به بیرون خیره شدم و اشکم دونه دونه روی صورتم چکید.دوباره از خدا گله کردم...چرا نمی کشت راحتم کنه...تا یه زخم خوب میشد با یه اتفاق دیگه سرباز می کرد و فردا باید دستمم عمل می شد.
سعی می کردم خوددار باشم و مامانو بیشتر از این ناراحت نکنم ولی نمیشد.
چشمامو بستم و به خاطر داروها زود خوابم برد.
با نوازش دستی بیدار شدم.هاوار با صورتی زخمی و بینی باندپیچی شده و دستی به گردن آویزون بالاسرم بود.
چقدر ازین که دیدم زندست خوشحال شدم.همه ی کارها و لجبازیاشو فراموش کردم و انگار سال ها بود عاشقش بودم.ذوق زده گفتم هاوار حالت خوبه؟
خم شد و در گوشم گفت آره خوبم،قربون دل مهربونت برم.اومدم ببینم تو چطوری؟
به زور لبخند زدم و گفتم همین که تو خوبی منم خوبم.
دستشو با حسرت روی شکمم کشید و گفت نخود بابا که رفت.
با دیدن ناراحتیش بغض کردم که گفت فدای سرت همین که خودت سالمی هزار بار شکر.
با شنیدن صدای عصبی بابا و عمو شاهانی که سعی در آروم کردنش داشت به خودمون اومدیم.
بابا وارد اتاق شد و داد زد هاوار سایه ی نحستو بردار و از زندگی دخترم برو بیرون،از روزی که زن تو شده یه روز خوش ندیده.
به هاوار نگاه کردم که سرشو با شرمندگی پایین انداخت.
عمو شاهان جلوی بابا سپر شد و گفت بس کن هژار اتفاقه برای هر کسی ممکنه بیوفته.
بابا بلندتر داد زد دزدیدن دخترمو چه جوری توجیه می کنه؟
هاوار که دیگه نمی تونست ساکت بمونه سرشو بالا آورد و با غرور گفت دختر شما الان زن منه...اختیار زن و بچمو داشتم.
بابا از حرص دندوناشو بهم می سابید که هاوار دوباره آروم شد و گفت شرمنده ام باید خبر می دادم ولی نشد...الانم گردنم از مو باریک تر.
شادلین و مامان سراسیمه وارد اتاق شدن و صدای عصبی مامان هم به فریادها اضافه شد و گفت دیگه بلایی نمونده سر این بچه بیاد.
شادلین گفت توروخدا ساکت بخشو گذاشتین رو سرتون،برین بیرون همدیگه رو بکشین.
بابا حین اینکه با هول های شادلین و عمو شاهان به بیرون هدایت می شد گفت به محض سرپا شدن دلوان دادخواست طلاق میدم.
اشک بود که بی مهابا روی صورتم می ریخت و کاری از دستم برنمیومد.
هاوار هم ساکت نمی موند که شادلین به سمتش خیز برداشت و گفت کاری به تصادف ندارم ولی دزدیدنت چی؟اصلا تو مگه نباید الان روی تختت باشی اینجا چکار می کنی؟جای اینکه دلداریش بدین دارین بالاسرش دعوا می کنین؟
هاوار غرغرکنان به سمت بیرون رفت و گفت ده بار اومدم دنبالش برنگشت چه گِلی باید سرم می گرفتم؟مجبور شدم مجبور...
 

بعد از بیرون انداختن همه توسط شادلین،عمو شاهان با بوسه ای به پیشونیم گفت گریه نکن باوانکم،بابات عصبیه یه چیزی گفت،خودش آروم میشه.
استرس حرف های بابا از یک طرف و استرس عمل فردا از طرفی دیگه اون شب خواب رو از چشمام گرفت.
بالاخره صبح شد و من راهی اتاق عمل شدم و پلاتینی توی دستم گذاشتن.
هاوار به جز عمل بینیش و در رفتگی دستش مشکل خاصی نداشت و زودتر از من مرخص شد ولی من هشت روز توی بیمارستان بستری بودم و توی اون مدت کسی نبود که به عیادتم نیومده باشه.حتی عمه هم اومد و من با وجود اینکه دل خوشی ازش نداشتم مجبور به تحملش بودم.
بعد از ترخیص منو به خونه ی دایه شهلا بردن و هاوار هم خونه ی پدرش بود.
خیلی دلم می خواست کنار هم باشیم ولی جرات بیان نظرمو نداشتم.
بابا مصررانه روی حرفش مونده بود و هم چنان بهترین راه حل رو طلاق می دونست.حتی مامان و دایه هم می گفتن مهرت حلال جونت آزاد و بابا مدام بی مسئولیتی هاوار پشت فرمون برای جواب دادن تلفن رو تکرار می کرد.
توی دلم رخت میشستن...باز سردرگم بودم...من سختی هارو پشت سر گذاشته بودم و به آسونی رسیده بودم حالا چطور دل از هاوار می کندم.
حرفای بابا خلیل که مخالف طلاقم بود و دلداری های شادلین تنها دلخوشیم بود و من خجالت می کشیدم بگم طلاق نمی گیرم و از طرفی هم می ترسیدم دوباره توی زندگیم با هاوار به مشکل بخورم و حمایت بابارو از دست بدم.
چند روزی به همین منوال توی خونه ی دایه شهلا گذشت و من تونستم کم کم به انجام کارهام با یک دست عادت کنم و توی حموم کردنم هم شادلین کمکم می کرد.
یک روز که هاوار تماس گرفت توی حرف هاش گفت بیا برگردیم خونه ی خودمون.با وجود دو دلیم قبول کردم و گفتم شب بیا دنبالم.
اون شب هاوار به همراه مامان عارفه اومد و وقتی قضیه ی بردن منو عنوان کردن بابا گفت این زندگی سرانجامی نداره بهتره از همین الان جدا شن.
عارفه خانم نگاهی به چهره ی نگران من انداخت و با لبخند گفت هژارگیان این دو تا تازه دارن مزه ی عشقو میچشن بزار برن سر خونه زندگیشون.
چشم به دهان بابا دوخته بودم که بالاخره عارفه خانم با سیاست مخصوص خودش بابارو راضی کرد و من همراهشون راهی شدم.
به خونه ی پدرش رفتیم و اون شب با قرص و دارویی که هردو می خوردیم زود خوابمون برد.
فردای اون روز سوار آژانس شدیم و با دست و بینی شکسته کنار هم نشستیم و درحالی که هاوار در گوشم قربون صدقه ام می رفت و قول زندگی عاشقانه رو می داد،سرمو روی شونش گذاشتم و با چشم های بسته از محل تصادفمون گذشتیم.
 

در خونه رو باز کردم و وارد شدم،برخلاف بار اولی که به اینجا اومدم همه جا تمیز و مرتب بود.انگار زندگی من و هاوار تازه الان شروع شده بود با این تفاوت که با وجود دو دست لباس خواب گیپوری که برام عیدی گرفته بود،این بار اونی که از رابطه هراس داشت من بودم نه هاوار.
با یک دست انجام کارهای خونه و آشپزی برام سخت بود ولی هاوار اونقدر دلبسته و وابسته ام شده بود که نمیذاشت توی دلم آب تکون بخوره.
تا بیرون می رفت و برمیگشت ده بار زنگ می زد و حالمو می پرسید و وقتیم از سرکار برمی گشت منو بیرون می برد و نمیذاشت توی خونه حوصلم سربره.
برای کمک بهمون توی کارای خونه دایه ها و مامان و عارفه خانم و روژا نوبتی میومدن و هفتگی پیشمون می موندن تا اینکه بالاخره گچ دستمو باز کردم و با وجود دردی که از سرما توی کتفم می پیچید حال هردومون بهتر شده بود.
به خودم جرات دادم و یک روز که برای هواخوری به بیرون رفته بودیم و توی کوچه پس کوچه ها قدم می زدیم از هاوار پرسیدم راستی چرا اون روز پای سفره هفت سین به عمه گفتی ترسیدی جادوت کنیم؟
هاوار بعد از کمی مکث گفت چون ...شب حنابندون دیدم یه چیزی چسبوند به صندلی عقب ماشینمون.
وحشت زده گفتم چی؟
_وقتی درش آوردم سردر نیاوردم چیه...به یکی از دوستام نشونش دادم و فهمید طلسمه.
برای باطل کردنش رفتیم که دعاگر گفت دوتاست،اینکارو کرده تا تو رو از چشمم بندازه و تا اون یکی پیدا نشه باطل نمیشه...هرچند من به این چیزا اعتقاد ندارم ولی خب ترس به جون آدم می ندازه.
با ذوق گفتم من اون یکیو پیدا کردم.
با تعجب گفت کجا بود؟چطوری پیدا کردی؟
نمی دونستم اگه بفهمه برای خودم پیش دعاگر رفته بودم چه عکس العملی نشون میده.با تردید گفتم یادته اون روز با نسرین و مریم رفتم صحنه...
_خب؟
برای خودمم سرکتاب باز کردم...آقاهه گفت توی جیب جلیقه ام جاساز شده.
_پس چرا چیزی به من نگفتی؟
یاد اون شب افتادم که هاوار فرصت نداده بود تا چیزی بگم ولی نخواستم دوباره یادآوری کنم و شرمندگیش رو ببینم.
فقط گفتم اون شب قبل از اون اتفاق فهمیدم ولی فرصت نشد بگم.
دستشو انداخت دور کمرم،منو به سینش نزدیک کرد و آروم بوسه ای به سرم زد که با سوت کشیدن دختر جوانی که پشت سرمون بود یکی شد.
از کنارمون رد شد و با خنده گفت درود به شرفت به مردای مام یاد بده.
من و هاوار به هم خیره شدیم و از کار دختره خندمون گرفته بود که هاوار اینبار سفت تر از قبل منو به خودش فشرد.
شب بیست و چهارم تیر ماه بود و ما توی راه بازگشت از خونه ی دختر عمه ی هاوار بودیم و توی تمام مدت چشم هاوار روی پابندم بود.
 

وقتی به خونه رسیدیم مانتومو آویزون کردم،موهامو باز کردم و روی مبل نشستم.
هاوار با چشمای قرمز درست روبروم نشست و گفت چنه پاموره له پاتا ظریفه(چقدر پابند توی پاهات قشنگه) ولی...
دستمو زیر چونه ام ستون کردم و پرسیدم ولی چی؟
دیگه نپوش،موهاتم تو خونه ببند،جوری که دور گردنت نیاد.
با تعجب گفتم ولی همین الان گفتی قشنگه،موهامم که دوست داشتی!!
یک پاشو روی دیگری انداخت و با لب و لوچه ی آویزون گفت چه فایده وقتی نمی تونم ازش استفاده کنم.
یادم اومد بهم گفته بود هر وقت آماده بودم یکی از لباس خوابای گیپور رو تنم کنم.ترسم ازش کم نشده بود،همش می ترسیدم مثل داستانا دوباره موقع رابطه وحشی بشه.ولی اون ثابت کرده بود عوض شده.حتی توی تمام این مدت که برگشته بودم لب به مشروب نزده بود.هیچ وقت اسممو بدون پسوند گیان صدا نزده بود و حتی با اینکه می تونست مجبور به رابطه ام کنه ،اینکارو نکرده بود.
و من عاشق و دلباخته تر شده بودم و توی خیالاتم هزار بار نقش مادر بچه اش رو بازی می کردم.
به سمت اتاق رفتم و خودمو با دلهره توی حمام انداختم ولی فکر وحشی شدنش باعث شده بود با حرص همه ی پوست لبمو بکنم.
بعد از دوش گرفتن از حموم بیرون اومدم و از لای در نگاهی به بیرون انداختم.
هاوار جلوی تلویزیون در حالی که دستش روی پیشونیش بود دراز کشیده بود.
موهامو سشوار کشیدم و بعد از آرایش ملایمی،از عمد پازینی منگوله دار به پام بستم.
لباس خواب بنفش رو تنم کردم و بعد از خاموش کردن لامپ خودمو توی رختخواب جا دادم.
یک ربع بعد هاوار بدون نگاه کردن به من حوله ای برداشت و به طرف حموم رفت.
دستام می لرزید و صدای قلبمو به وضوح میشنیدم.یک آن به خودم اومدم و خواستم منصرف بشم که بلند شدن من و باز شدن در حموم یکی شد.
به سرعت خودمو زیر پتو جا دادم و هاوار که متوجه ی من نشده بود بعد از پوشیدن لباسش وارد رختخواب شد.
پتورو که کنار زد با دیدن صورتم گفت خشکل کردی که خوابای خشکل ببینی؟
آب دهنمو قورت دادم و با تکونی که به خودم دادم صدای جیرینگ جیرینگ پازین درومد.
با تعجب گفت میگم پابند نبند،رفتی اونی که بیشتر از همه صدا میده پات کردی؟!
سعی کردم استرسمو کنترل کنم،بالاخره چی؟باید تسلیم می شدم.
+اگه دوسش نداری درش بیار.
پتو رو کنار زد...با دیدن لباس خواب بنفش توی تنم، چشاش حین لبخندی که بین شکفتن و نشکفتن مردد بود چهار تا شد.
از خجالت با جفت دستام صورتمو پوشوندم که با ذوق سر جاش نشست و به یک چشم برهم زدی پرید چراغ اتاقو روشن کرد.
پتورو روی خودم کشیدم و گفتم توروخدا خاموش کن.
خاموش کرد و گفت چشم تو جون بخواه...
 

اون شب با چیزی که توی تصوراتِ وحشت زده ی من بود زمین تا آسمون فرق می کرد و باورم نمیشد کسی که اون شب به اون شکل آزارم داده باشه الان تا این حد باهام با ملاطفت رفتار کنه.
با اینکه می دونستم عاشق بچه است ولی از دوباره بارداری و سقط وحشت داشتم.آروم گفتم هاوارگیان برای بچه زود نیست؟
کنار گوشم لب زد هر چی تو بگی هناسم.
حس ملکه هارو داشتم و بالاخره ترس چندین ماهه ام جاش رو به لذت داد.
از اون شب چند هفته گذشت و من توی این مدت شیش کیلو اضافه وزن پیدا کرده بودم.هاوار حسابی بهم می رسید و هزار جور ویتامین و قرص و آجیل به خوردم می داد.
در این بین دلم بدجوری برای خانوادم تنگ شده بود و وقتی اینو بروز دادم هاوار قبول کرد منو خیلی زود به دیدنشون ببره ولی دلتنگی من اونقدر زیاد بود که شماره ی خونه ی بابا خلیل رو گرفتم.
باوا که گوشیو برداشت ملتمسانه گفتم باواگیان نمی خواین بیاین به من سر بزنین؟
باوا مثل همیشه با هزار قربون صدقه قبول کرد آخر هفته دسته جمعی به دیدنم بیان.
از خوشحالی بالا و پایین می پریدم.کل خونه رو با وسواس برق انداختم و بعد از خریدای لازم با هاوار به مامان عارفه هم زنگ زدم و اونارم دعوت کردم.
نادر و نسرین بعد از دعوا و آبروریزی که شد یک نصف شب اومدن و وسایلشونو بردن ولی مریم هنوز با من در ارتباط بود و برای این اولین مهمونی پرجمعیت توی خونه ام میومد و بهم کمک می کرد.
آخر هفته رسید...با کمک هاوار چند نوع غذا پختم،موهامو بافت و آرایش قشنگی کردم.
در بین نگاه های عاشقانه ی هاوار لباس کوردی تنم کردم و به درخواستش که می گفت نمیتونم دووم بیارم یچیزی بنداز رو سرت،شالی روی موهام انداختم.
اونقدر حس خوشبختی داشتم که دلهره ی عجیبی از اومدن عمه سیوه به جونم افتاد.
به شادلین سپرده بودم که چشم از عمه برنداره ولی عمه بعد از شام سردرد رو بهونه کرد و به اتاق خواب ما رفت.
با چشم هام دنبال شادلین می گشتم که با اشاره ای به من و مامان گفت که الان دنبالش میره.
شادلین درو به آرومی باز کرد و وقتی تعجبشو دیدم من و مامان هم پشت سرش ایستادیم.
عمه اونقدر غرق کارش بود که اصلا متوجه ی ما نشده بود.سرش توی کمد لباس های من بود. مامان با غضب جلو رفت و گفت سیوه چیزی می خوای؟
عمه مثل جن زده ها برگشت،دستاش می لرزید، رنگش به یکباره زرد شد و چیزی از دستش افتاد.
بابا پشت سرم قرار گرفت و خودش شاهد همه چیز بود.
با اینکه از خدام بود عمه رو توی چنین صحنه ای در حضور همه گیر بندازم ولی با دیدن حال و روزش بدجوری دلم براش سوخت.
بابا وارد اتاق شد و دعارو از روی زمین برداشت و پرسید سیوه این چیه؟
 
عمه با دستپاچگی گفت به خدا چیز بدی نیست گرفتم دلوان زندگیش سر و سامون بگیره.
جوری سیلی بابا روی صورت عمه نشست که حتی دردش رو منم حس کردم.
من و شادلین هم وارد اتاق شدیم و خواستم در رو ببندم که بقیه نفهمن ولی به یکباره هاوار پشت سرم ظاهر شد و بعد از پوزخندی به عمه، رفت.
درو بستم و آروم طوری که صدا بیرون نره رو به عمه گفتم عمه چی از جون زندگی من می خوای؟من بدبخت چه هیزم تری بهت فروختم؟اگه چشمت دنبال مال و ثروته،با اینکه اون ثروت قبل از تو بود و حقمه ولی نمی خوام همش مال تو...کیو خنگ فرض کردی که میگی برای سر و سامون زندگی من دعا گرفتی؟عمه جان اونا طلسمه،قبلا هم تو جیب سوخمه ام گذاشته بودی.
عمه مثل بید می لرزید و با ترس به بابا نگاه می کرد.
بابا سرشو به حالت تاسف تکون داد و از اتاق خارج شد و چیزی نگذشت که عمو شاهان با صورتی برافروخته وارد شد.
به محض ورودش درو بست و با عصبانیتی که کمتر ازش دیده بودم گفت سیوه حاضر شو برگردونمت توی خراب شده ی خودمون...حداقل امشبو آبرو داری می کردی!جلوی خانواده ی هاوار برای هزارمین بار آبروم رو بردی.
عمه حالش به حدی بد بود که دلم براش سوخت.عمو رو با مهربونی آروم کردم و گفتم هرچی بوده همین اتاق چال کنین...دو روز اومدین خوش باشین فراموش کنین.
همه رو از اتاق بیرون بردم.نگاهم که به صورت مامان عارفه افتاد که با وجود فهمیدنش از رو بزرگواری چیزی بروز نمیداد،خجالت کشیدم.
با لیوان شربت گلاب و زعفران به اتاق برگشتم.روی تخت کنار عمه سیوه که نمیدونم فیلمش بود یا واقعا حالش بد بود نشستم.
شربتو روی پاتختی گذاشتم دست عمه رو گرفتم و گفتم ببین عمه جان ورچ له مال خویا شرمینه(حتی خرس توی خونه ی خودش کاری نمی کنه مهمونش معذب بشه).با اینکه می تونستم خیلی بدتر از این باهات رفتار کنم ولی دلم نیومد.تو مادر برادر کوچولوی منی،ناموس بابامی،بخدا من دوستت دارم.
اشکش روی صورتش غلطید که دستشو محکم تر گرفتم و پرسیدم چرا اینقدر از من بدت میاد؟تورو به جون چیا راستشو بگو.
هیکل گوشتیشو تکون داد و گفت بابات خیلی دوستت داره حتی بیشتر از چیا...همیشه قسم سفت و سختش جون توعه...همه ی زار و زندگیو به نام تو کرده.پس من و پسرم چی؟
خودمو کنترل کردم و با محبت ادامه دادم عمه جان بابا هرچی به من داده به چیا هم داده.بعدشم مگه شما به چیزی احتیاج داشتی و نبوده؟
با گریه گفتم عمه تو که بهتر از هر کسی می دونی من تو زندگیم چی کشیدم،چرا الانم راضی نیستی رنگ آرامش ببینم.از خانم با فرهنگی مثل تو بعیده.اصلا فکر کن با دعا جنبلت زندگیم بهم خورد و من برگشتم،اینجوری که میشم آیینه ی دقت.
 

همچنان مشغول حرف زدن با عمه بودم که
در اتاق باز شد و شادلین توی چهارچوب قرار گرفت و اشاره کرد بیا کارت داریم.
خواستم بلند بشم که عمه دستمو گرفت و با چشمای پر از التماس گفت دلوان بابات طلاقم میده.
دلم می خواست بکوبم تو دهنش ولی باز به خودم مسلط شدم و گفتم نگران نباش خدا بزرگه.
رفتم بیرون همه مشغول خوردن تخمه و گوش دادن به خاطرات بامزه ی دانشجویی هاوار بودن جز بابا که سخت توی فکر بود و چیا هم دور و برش مظلومانه پرسه می زد.
رفتم و خودمو کنار بابا جا دادم،بلافاصله چیا روی پاهام نشست و پرسید آبجی چی شده؟چرا بابا ناراحته؟
دستی به موهاش کشیدم و بعد از بوسه ای به سرش گفتم هیچی نیست قربونت برم همه چی درست میشه.
رو به بابا کردم و گفتم بابا من به این چیزا اعتقاد ندارم،زندگیمو به دست خدا سپردم خودش هوامو داره.
بعد دستشو گرفتم با التماس گفتم بابا مرگ من ایندفعه رو ندید بگیر هم به خاطر چیا هم اینکه نمی خوام کینه ی عمه بیشتر بشه.
بابا همچنان سرش پایین بود و با شرمندگی گفت تو همه کس منی،تحمل دیدن ناراحتیتو ندارم...من پدر خوبی نبودم...دوست دارم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه...دیگه نمی تونم این یه کارشو تحمل کنم.
بعد به چشمام خیره شد و پرسید چرا نگفتی قبلا هم دعا گرفته؟
چیارو از رو پاهام پایین آوردم و برای بازی فرستادمش و روبه بابا با شرمندگی گفتم می خواستم جوری بگم که نتونه زیرش بزنه.
تحمل ناراحتی بابارو نداشتم،دستشو گرفتم و گفتم الهی قربونت برم همینکه تورو دارم اندازه ی دنیا برام ارزش داره.
دستشو بوسیدم و گفتم بابا دو تا کار ازت می خوام.
بابا سرمو بوسید و گفت تو جون بخواه گیانکم.
+اول اینکه با شادلین برید طلسمو باطل کنین دوم اینکه عمه رو ببخش...به خدا عمه خیلی دوستت داره،به خاطر چیا زندگیتو بهم نریز.
آخرهای شب بود جای مردارو توی هال انداختم و جای زن هارو تو دو تا اتاق.
دلم می خواست زودتر با شادلین تنها بشم و مثل قدیما درد و دل کنیم.متوجه ی ناراحتیش شده بودم،حس می کردم با کیارش مشکلی داره.حتی سر سفره هم با فاصله ازش نشسته بود.
صبر کردم تا همه خوابیدن،رفتم کنارش،سرمو رو بالشش گذاشتم و دلیل ناراحتیشو پرسیدم؟
انگار منتظرم بود،سریع برگشت دستشو رو لپم گذاشت و گفت خواهرهای کیارش گیر دادن که براش زن بگیرن.میگن زنت اجاقش کوره.کیارش باهام سرده،حتی نزدیکمم نمیاد.تا چیزی میگم کتکم می زنه،دفعه ی اخر اگه عمو هژار نبود منو می کشت سر اینکه گفتم چرا خواهرات دخالت می کنن.
نمی فهمیدم چرا خوشی به من و شادلین نیومده بود.اون روز تا صبح به درد و دل باهم گذشت و فردا توی گرمای اوایل مرداد
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه saqhv چیست?