دلوان۲۳ - اینفو
طالع بینی

دلوان۲۳

پیشنهاد دادم شام رو بریم بیرون.


همه سوار ماشین ها شدن و من و هاوار که ماشین نداشتیم مجبور شدیم توی ماشین کیارش بشینیم.
هنوز حرفای دیشب شادلین توی گوشم بود،دلم می خواست کیارشو تیکه تیکه کنم انگار یادش رفته بود کی باعث افتادن آرین توی استخر و غرق شدنش شد.
تا خود طاق بستان فقط من و شادلین بودیم که روی صندلی عقب حرف میزدیم و سراخر که به ورودی رسیدیم کیارش بعد از توقف رو به هاوار گفت نمی خوای ماشین بگیری؟
هاوار گفت توی شهر غریب بی ماشین سخته،تو فکرش هستم.
کیارش گفت دوستم ماشینشو گذاشته برای فروش ببین شاید خوشت اومد.
شادلین بلافاصله پرسید کدوم دوستت؟
کیارش با اکراه گفت علی.
شادلین گفت نه ماشین اونا خوب نیست.
کیارش برزخ شد و در کمال بی ادبی گفت کسی از تو نظر خواست احمق اجاق کور.
یهو یخ کردم.نگاهی به شادلین انداختم که جلوی هاوار خجالت زده شده بود و اشکش چکید.
خودمو جلوتر کشیدم و در گوش کیارش گفتم این چه طرز حرف زدنه کیارش؟
خواستم ادامه بدم که هاوار گفت هیس.
کیارش خودشو به سمت عقب برگردوند و گفت تو چرا نخود هر آشی؟
هاوار با عصبانیت پیاده شد،ماشینو دور زد و در سمت منو باز کرد.
دلم برای شادلین کباب شد.به ناچار پیاده شدم.هاوار مشتاشو گره کرده بود و با دندون غروچه گفت حقش بود می زدم دک و دندون این عوضیو می آوردم پایین.
اروم و قرار نداشتم و همش چشمم به ماشین بود که هاوار گفت تو چکار داری آروم باش.
به محض پیاده شدن شادلین،کیارش گازشو گرفت و رفت.
انگار کیارش قهر کرده بود و برگشته بود شهرمون.
شادلین با شرمندگی جلو اومد و ازمون خواست تا به همه بگیم برای کیارش کار پیش اومده برگشته.
بقیه ی ماشین ها هم رسیدن.بابا مدام چشمش به شادلین بود و می دونست که چیزی شده ولی ترجیح می داد فعلا نپرسه و اون شبو همه خوش باشن.
اخرای شب بود که به خونه برگشتیم و جای خواب خودم و مامان و شادلین رو کنار هم انداختم تا بتونیم ماجرارو براش تعریف کنیم.
مامان اونقدر عصبی شد که می گفت مهرشو می زارم اجرا تا بار اخرش باشه حرف مفت میزنه.
سرشو رو به آسمون گرفت و گفت خدایا چرا بخت دخترای من این شد؟
شادلین مثل ابر بهار گریه می کرد و مامان نمی تونست ارومش کنه.دست دوتامونو گرفت و ازم پرسید تو چی بازم هاوار اذیتت می کنه؟
اشکامو پاک کردم و گفتم نه مامان نگران نباش.
مامان پوزخندی زد و گفت بی خود دروغ نگو،مگه ذات آدما عوض میشه؟هر دوتون مثل جفت چشمامین،با دیدن یه قطره اشک چشمتون به خدا قلبم درد می گیره.تو هم صبر کن ما رفتیم برگرد دیگه نمی زارم پاتو تو این غربت بزاری که اصلا خبر ندارم چی به سرت میاره.


اونقدر مامان عصبی بود که موندم چی بگم.اگه از تغییرات هاوار می گفتم حس می کردم شادلین ناراحت میشه و فکر می کنه دارم بهش پز میدم.به همین خاطر برای باز کردن مامان از سرم بی فکر گفتم چشم مامان تو آروم باش.
فردای اون روز بعد از صبحانه همه راهی شدن و اصرار من برای موندن شادلین بی فایده بود و مامان مخالفت کرد و روبهم گفت حرفم یادت باشه.
کنار هاوار ایستاده بودم و به ناچار گفتم یادمه مامان چشم.
همه که رفتن هاوار درحالی که توی فکر بود وارد خونه شد و منم پشت سرش.
تو آشپزخونه پشت میز نشست و منم بعد از اوردن کیفش خودمو روی پاهاش جا دادم و گفتم دلم برات تنگ شده بود.
اخماش باز نشد و بوسه ی من روی گونش نشست که بی توجه به من بلند شد کیفشو برداشت و با اخم خارج شد.
سردرگم بودم،یعنی چش بود؟دعای عمه رو که بابا رفت باطل کرد.
اون روز با هزار فکر کار خونه رو تموم کردم به خودم رسیدم و منتظر هاوار شدم.
درو که براش باز کردم لبخندم روی صورتم ماسید.اخماش کم رنگ نشده بود و با سلامی خشک و خالی کیفشو کناری انداخت و بعد از خوردن نهارش توی سکوت به طرف اتاق خواب رفت.
با سینی چای پشت سرش رفتم.دراز کشیده بود و ساعدش روی پیشونیش بود.کنارش نشستم و با ترس گفتم هاوارگیان چیزی شده؟
سر جاش نشست و گفت یچیز بخوام نه نمیگی؟
با لبخند گفتم تو جون بخواه معلومه که نه نمیگم.
_مهریه ات رو حلال کن.
+چرا؟
_اگه دوستم داری حلال کن.
+باشه ولی اول بگو چرا؟
_به چون و چراش جواب نمیدم،حلال می کنی یا نه؟
نمی فهمیدم چی تو سرشه و چه جوابی باید بدم.
+مگه من مهریه خواستم که حلال کردن یا نکردنش مهم باشه...نه نمی کنم.
به سرعت به سمتم برگشت.دستمو با قدرت گرفت و گفت اگه من هاوارم که سر از کارتون درمیارم.
از درد دستم با عصبانیت گفتم باز چته؟مگه سگ گازت گرفته!!
دستمو با حرص ول کرد و گفت پاشو برو به کارات برس.
با ناراحتی اومدم بیرون.از تغییر دوبارش در عذاب بودم،عذاب بدتر اینکه هیچ وقت نمی گفت علتش چیه تا بتونم برای حلش کاری بکنم.
روزها همین جور با بی محلی های هاوار می گذشت و من با تجربه ای که از این زندگی بدست اورده بودم جواب کم محلیاشو با محبت بیشتر می دادم هرچند فایده ای نداشت.
تا اینکه یه روز باخبر شدم بابا خلیل چند روزی توی بیمارستان بستری بوده و حالا مرخص شده.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.اشکامو نمی تونستم کنترل کنم جونم به جون باوام بسته بود و تا برگشتن هاوار نصف عمر شدم.
به محض ورودش ازش خواستم منو ببره پیش باوام ولی اون بی محل به من بشقابی برداشت کمی برنج ریخت و مشغول خوردن شد و گفت حال ندارم.
دیگه صبرم تموم شده بود
 نزدیک تر رفتم و گفتم میگم بابابزرگم مریضه یعنی چی حال ندارم؟
_بس کن.
با داد گفتم چیو بس کنم؟اصلا تو چته؟چرا یهو اینجوری شدی؟لنگ همون رابطه بودی؟چی کار کردم که با این همه محبت جبران نشد؟
انگار اصلا صدامو نمیشنید.در ارامش خودش غذاشو می خورد.دلم داشت آتیش می گرفت چرا نمی گفت چه مرگشه؟
لیوانو از روی میز برداشتم و کوبیدم جلوی پاش.
ناگهان بلند شد،موهامو توی مشتش گرفت و منو به سمت تلفن کنج هال کشید و گفت دختره ی احمق اگه خیلی نگرانی با اینم می تونی رفع نگرانی کنی.
با گریه و التماس گفتم چرا منو نمیبری خونشون؟
موهامو ول کرد و گفت مهریه ات رو حلال کن واسه همیشه برو.
قلبم انگار ایست کرد،با زحمت لب زدم چرا؟
_مگه مادرت نمی خواست برت گردونه؟تو هم که قبول کردی.فکر کردی نمی دونم این نقشتونه که بری اونجا و بعد اجرا گذاشتن مهریه و بعد طلاق.
دو تا از انگشتاشو بالا گرفت و گفت دوتاچیزو تو گوشت فرو کن یک اینکه من هیچ وقت طلاقت نمی دم حتی اگه مجبور بشم مهریه ات رو بدم.دو اینکه من کیارش نیستم که تکلیفش با خودشم معلوم نیست.کاری نکن اون روی سگمو نشونت بدم.
به زحمت بلند شدم و گفتم والله من جز اون روت چیزی ندیدم،خستم کردی یه روز خوبی صد روز بد،حالا که اینجوره ازت جدا میشم.
به سمت اتاق رفتم و تا سه روز زیاد جلوی چشمش افتابی نمیشدم جز موقع غذا خوردن و موقع خوابیدن که اونم از سر ناچاری بود چون می دونستم تنهایی حاضر به غذا خوردن نمیشه.
هنوز امید داشتم خودش پیشنهاد رفتن بده ولی امیدم واهی بود.با مامان تلفنی در ارتباط بودم و در جواب سوالاتش که می گفت چرا نمیاین کار هاوار رو بهونه می کردم و دیگه دل خوشی هم از هاوار نداشتم تا جلوی مامان طرفشو بگیرم.
یک روز که هاوار به خونه برگشت بی مقدمه گفت باید بریم تهران،کارم افتاده اونجا و مدتی باید اونجا باشیم.فقط لباساتو بردار،اونجا بهمون خونه سازمانی میدن نیازی به بقیه ی وسایل نیست.
از یک طرف تغییر دوباره ی اخلاق هاوار و حالا هم جا به جاییه بی مقدمه ناراحتیمو بیشتر کرد.
مظلومانه گفتم پس قبل از اینکه بریم میشه یبار بریم شهرمونو خانوادمو ببینم؟
با تحکم گفت نه وقت ندارم...
 

به ناچار لباسامونو جمع کردم و غروب اون روز بدون اطلاع دادن به خانواده هامون،سوار اتوبوس راهی تهران شدیم.توی مسیر بی اختیار اشک هام می ریخت و خوب می دونستم این تهران رفتن یعنی زندانی شدن دوباره و تنهایی و بی کسی.
نزدیک کرج بودیم که خوابم برد و وقتی با نوازش دستی بیدار شدم سرم روی شونه ی هاوار بود و با محبت می گفت پاشو قربونت برم رسیدیم.بدجور غم غریبی و ندیدن خانوادم رو دلم سنگینی می کرد.از اتوبوس پیاده شدم.دستمو محکم گرفت و گفت همینجا بمون،تکون نخور تا تاکسی بگیرم.
ده دقیقه بعد هاوار با تاکسی اومد و به محض نشستن دوباره چشمه ی اشکم جوشید.
دستمو بوسید و گفت این همه اشکو از کجا میاری؟چرا اینقدر گریه می کنی؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم دوباره بی دلیل چند ماهه زندگیو برام زهر کردی،چرا اینقدر ظالمی؟حداقل میذاشتی به خانوادم اطلاع بدم،یا قبل از اومدن به این غربت میدیدمشون.تو که می دونستی من چقدر به خانوادم وابسته ام.
اخماشو دوباره درهم کشید و گفت بزارم بری که از چنگم درت بیارن؟بازم میگم من طلاقت نمیدم.
چشمامو بستم نفسمو تازه کردم و گفتم کی میخواد طلاق بگیره؟تا دیروز منتظر بودی بهت خیانت کنم الانم منتظری ازت طلاق بگیرم.مامانم ناراحت بود یچیزی گفت،مگه حرفش آیه ی قرانه که اگه اجرا نشه بد باشه.اصلا تو چرا به حرفای ما گوش می کردی؟به پیر به پیغمبر من دنبال طلاق نیستم.
پوزخندی زد و گفت اگه نمی خوای پس چرا اونقدر محکم به مامانت قول دادی؟
پوفی کشیدم و گفتم مامانم ناراحت بود اگرم می گفتم تو چقدر خوبی باور نمی کرد از طرفیم دلم برا شادلین سوخت گفتم شاید غصه اش بیشتر بشه.
سرشو به طرف شیشه برگردوند و گفت به هرحال فعلا قصد ندارم بفرستمت تو هم اصرار نکن.
مثل اینکه باید دوباره بهش ثابت می کردم که دوسش دارم و شکش بی مورده.تصمیم گرفتم به دلتنگیم غلبه کنم و حتی اگه اجازه داد در حضور خودش تلفنی با خانوادم صحبت کنم.
تلفن های بابا و مامان و شادلین به هاوار شروع شد و حتی مامان عارفه هم نگران ازینکه چرا من تلفن خونه رو جواب نمیدم و هربار هاوار به یک بهونه اونارو از سر خودش وا می کرد.
توی خونه ای سازمانی با مبلای رنگ و رو رفته ای که از نشستن روشون چندشم می شد مستقر شدیم.
دوباره کارم شد تمیز کردن خونه ای که حتی از نگاه کردن به در و دیوارش هوقم می گرفت.
روزها میگذشت و من هر روز افسرده تر از دیروز میشدم و هیچ خبری هم از خانوادم نداشتم.
اونقدر حالم بد شد که دل هاوار به رحم اومد و اجازه داد در حضور خودش با خانوادم حرف بزنم. به محض شنیدن صداشون گریه امونمو می برید

کم کم همشون متوجه ی رفتن ما از کرمانشاه شدن و بابا در صدد پیدا کردن ادرسون افتاده بود و از طریق محل کار هاوار ادرسمونو پیدا کرد.
ولی هاوار که اینهارو از همکارای سابقش میشنید بلافاصله خونه رو عوض می کرد و آدرسی هم به کسی نمیداد.در خونه رو بعد از رفتنش به محل کار قفل می کرد و تلفنی هم توی خونه نبود.
نه ماه به همین منوال گذشت و ما توی این مدت سه تا خونه عوض کردیم تا بابا برای بردن من اقدام نکنه.
از حرفای شادلین پای تلفنی که روی بلندگو بود و هاوار هم میشنید میفهمیدم که مامان متوجه شده تغییر رفتار هاوار از حرفای اون شب مامان بوده و اونقدر عذاب وجدان داره که شب و روزش یکی شده.
وقتی از حال کیارش پرسیدم شادلین گفت کیارش هم راضی شده به همراه شادلین برای کارهای درمان برای بچه دار شدن اقدام کنه و انگار رفتار کیارش بهتر شده بود.
ظاهرا همه خوب بودن و سر زندگیاشون به جز منی که هربار با یک چمدون ازین خونه به اون خونه می شدم و در حین افسردگی باید نقش زن عاشق برای هاوار بازی می کردم تا دوباره اعتمادشو جلب کنم.
روزهای کسل کننده ی من میگذشت تا روزی که هاوار موقع برگشتن به خونه نگاهشو ازم می دزدید.نهارشو در سکوت خورد و برای دراز کشیدن روی کاناپه لم داد که همزمان صدای زنگ گوشیش بلند شد.
تا خواست بگه دلوان گوشیم توی جیب کتمه بیار،حین بلند شدن من اون چنان مثل برق خودشو به کتش رسوند که رنگش مثال گچ سفید شد و نگاه پر از اضطرابشو دوباره ازم دزدید.
اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد افتادن اتفاق بدی برای خانوادم بود.گوشیو قطع کرد که با التماس دستشو گرفتم و گفتم تو هیچ وقت اینجوری نبودی،حتما اتفاقی افتاده تورو به جون مامان عارفه راستشو بگو برای خانوادم اتفاقی افتاده؟بابام...
از شنیدن جواب اره اش بیشتر وحشت داشتم که گفت به خدا چیزی نیست نگران نباش.
چیزی از استرسم کم نشد.
اینو گفت و درحالی که هنوز نگاهش به هر طرف بود جز صورت من به طرف اتاق رفت.
چند دقیقه بعد شال و کلاه کرده بیرون اومد که با تعجب پرسیدم کجا؟
_یه کاری برام پیش اومده میرم و میام.
در طول تمام مدتی که با هاوار بودم این اولین باری بود که اینقدر مشکوک میشد.خیلی عصبی بودم و خون به مغزم نمی رسید ولی چاره ای جز تحمل نداشتم.
مدتی گذشت و همچنان مشکوک بود ولی محبتش نسبت بهم بیشتر شده بود و حتی درو قفل نمی کرد.یک روز که نگران پا به خونه گذاشت لباسشو عوض نکرده چند قاشقی از غذاش خورد و دوباره قصد رفتن کرد.
مانتویی روی لباس خونم تنم کردم و روسری هم حین دویدن دنبالش روی سرم انداختم.
خونمون سر خیابون درست جای ایستگاه تاکسیا بود.

هاوار سوار ماشینی که جدیدا خریده بود شد و منم بلافاصله سوار تاکسی شدم و پشت سرش راه افتادم.
چند خیابون بالاتر کنار پارکی متوقف شد و منم به ناچار کمی عقب تر کرایه رو از جیبم دراوردم حساب کردم و پیاده شدم.
از چیزی که میدیدم وحشت کردم،بی اختیار کل بدنم شروع به لرزیدن کرد و با چشمام که از حدقه بیرون زده بود زنی رو دیدم که اصرار به نشستن هاوار روی نیمکت پارک می کرد.
ولی هاوار با عصبانیت دست رد به سینش می زد و قبول نمی کرد.خودمو پشت بوته ای نزدیک بهشون جا دادم.
نمی دونم اون زن چی گفت که هاوار داد زد خفه شو عوضی،یه مدته چی می خوای از جونم؟زرتو بزن زودتر گمشو.
همون جا روی زمین خاکی نشستم و چشمم افتاد به آدمایی که با نگاه موشکافانه از کنارم رد میشدن.به خودم نگاه کردم،شلوار خونگی تنم بود و حال زاری که دلم برای خودم سوخت.دوباره اشکام بارید و با شنیدن صدای فریاد هاوار که مشخص بود دستشو برای زدن بالا برده میگفت سلین به خدا جوری همین جا میزنمت که صدای سگ بدی،به خودم اومدم.
پس سلین بود زن سابق هاوار!
سلین مظلومانه گفت زن جدیدت یادت داده کتک بزنی قبلا ازین اخلاقا نداشتی!
دلم برای خودم بیشتر سوخت.سلین مدام التماس می کرد و هاوار براش خط و نشون می کشید.
بعد از دقایقی هاوار سریع ازونجا دور شد و سوار ماشینش شد.سلین به ناچار به سر خیابون رفت و بعد از چندین ماشین که جلوی پاش بوق می زدن سراخر سوار ماشین گرون قیمتی شد و رفت.
توان بلند شدن نداشتم،احساس خفگی می کردم.من تمام طول زندگیم با هاوار هزار جور تحقیر شدم ولی برای از دست ندادنش تحمل کردم.اونوقت الان باید اینجوری لگد مال می شدم و غرورم بیشتر از هربار میشکست.
هوا رو به تاریک شدن بود و سرمای پارک توی اردیبهشت ماه خودنمایی می کرد.
از متلک های ارازل اوباش پارک وحشت کرده بودم و به ناچار بلند شدم.خودمو سر خیابون رسوندم و سوار اولین تاکسی شدم.
به خونه که برگشتم با قدمای سنگین از پله ها بالا رفتم.هاوار که مشخص بود از نگرانی نصف عمر شده تند تند طول و عرض خونه رو طی می کرد و با باز شدن در و دیدن حال زارم توی سرش کوبید و پرسید دلوان چی شده؟
بدون جواب رفتم سمت اتاق و به محض وارد شدنم پام لیز خورد و افتادم.تا هاوار خواست وارد بشه درو محکم بستم.
دلم قرصی می خواست که اونقدر قوی منو بخوابونه که وقتی بیدار میشدم زندگیم درست شده باشه.
درو باز کردم و مثل مرغ سر کنده گیج واویج،بی محل به سوال های هاوار به سمت آشپزخونه رفتم.
مسکنی رو به زور آب قورت دادم و فهمیدم از حبس کردن خودم توی اتاق چیزی عایدم نمیشه.
روی مبل نشستم.درست روبروم

زانو زد که با چشمای قرمزم از عصبانیت پرسیدم امروز کجا رفتی؟
دوباره چشماش به دو دو زدن افتاد و گفت چی بود مگه؟
دندونامو بهم سابیدم و سوالمو تکرار کردم.
_خب بیرون کار داشتم.
+کارت چی بود که اونقدر عجله داشتی؟
_میگم کار داشتم چرا شلوغش کردی؟
داد زدم دروغ نگو...با چشمای خودم تو و سلینو توی پارک دیدم.
هاوار دقیقه ای خیره بهم زبونش قفل شد تا اینکه گفت می خواستم بگم ولی نشد.
انقدر عصبی بودم که کنترل رفتارمو نداشتم،گلدون کنار دستمو بلند کردم و کوبیدم رو زمین و گفتم چیو بگی؟بگی با زن اولم می خوام برم بیرون کار دارم؟یا بگی من با عشق سابقمم برگشتنی چیزی نمی خوای؟از دستت خسته شدم دیگه تحمل رفتارات که هربار یجور سورپرایزم میکنی ندارم.
سرجام ایستادم و با خشم گفتم هرکاری کردی تحمل کردم و دم نزدم چون عاشقت بودم ولی این خیانتتو تحمل نمی کنم.
نگاهشو آروم به سمتم گرفت و گفت به خدا من بهت خیانت نکردم اگه خائن بودم می رفتم با کسی جز سلین،نه با کسی که قبلا بالا آوردمش.می خواستم همه چیزو خودم بهت بگم ولی با خودم گفتم خودم حلش می کنم.سلین برگشته و ابراز پشیمونی می کنه،میگه دوباره عقدم کن.
با شنیدن حرف آخرش بدنم شروع به لرزیدن کرد،خدایا چی میشنیدم؟!
داد زدم خیلی پستی،به خاطر توی کثافت نه ماهه خانوادمو ندیدم.الان اومدی میگی می خوای زن سابقتو دوباره عقد کنی؟
بلند شد بازوهامو گرفت و تکونم داد گفت چرا حرف تو گوشت نمیره؟خودت میگی زن سابق،زن اول و آخر من تویی.من اونو در حد کلفت خونمم نمیبینم چه برسه به خانم خونم.
دوباره با داد گفتم پس چرا رفتی دیدنش؟دروغگو...
_چون تلفنی دست از سرم برنمیداشت گفتم برم روبرو خط و نشون بکشم شاید دست از سر زندگیمون برداشت.
قبول حرفاش برام سخت بود،دیگه صداشو نمیشنیدم.تمام قدرتی که داشتمو توی دستم جمع کردم و توی گوشش خوابوندم.
خودم زودتر از عکس العملش از استرس و ترس کاری که کرده بودم،بی حال شدم و افتادم.صداش رو میشنیدم ولی توان باز کردن چشمامو نداشتم.از پیچیدن بوی ادکل هاوار توی بینیم فهمیدم توی آغوششم.منو روی مبل خوابوند و با لیوان آبی برگشت.
مسکنی به خوردم داد و خیلی زود به خواب رفتم و توی تمام مدت خوابم با دیدن کابوس گاه به گاه از خواب می پریدم و جیغ می کشیدم.
خواب میدیدم سلین هاوار رو به سمت خودش می کشید و هاوار هم بعد از دراوردن بچه ی توی بغلم اونو دو دستی تقدیمش کرد.
با این کابوس از خواب پریدم،ساعت نیمه شب رو نشون می داد و هاوار روی زمین خوابش برده بود.
با دیدنش از ته دل زجه زدم،تحمل از دست دادنشو نداشتم.از جام بلند شدم،کوسن روی مبلو برداشتم
 و کنار هاوار روی زمین انداختم.خودمو توی بغلش جا دادم که
هاوار متعجب بیدار شد.سرشو بالا اورد و درحالی که پشتم بهش بود در گوشم آروم گفت دلوان؟
زبونم به گیانم نچرخید،به زحمت گفتم هوم...
بوسه اش روی گردنم نشست و گفت هیچ وقت هیچ کسو اندازه ی تو دوست نداشتم،یه تار موت رو به تموم دنیا نمیدم.امشب فهمیدم تو هم به همین اندازه دوستم داری.
سرمو روی بازوی سفتش گذاشتم و گفتم قسم بخور که داری راست میگی.
منو به سمت خودش برگردوند و گفت به مرگ خودم حتی حس می کنم تورو بیشتر از بچه هامون دوست خواهم داشت.
دوباره پشتمو بهش کردم و گفتم چی می گفت سلین؟
دستشو روی شکمم گذاشت و گفت اراجیف میبافت،بهش فکر نکن.
دستشو زیر لباسم برد،با انگشتاش رو شکمم ضرب گرفت و گفت دلوان؟
+گیان
_دلم بچه می خواد،بهم بچه بده،اینجوری مطمئن میشم دوستم داری.
سرمو توی سینه ی ستبرش بیشتر فرو بردم و گفتم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی دوستت دارم ولی تا زمانی که برنگردیم شهر خودمون بچه نمی خوام.تنهایی اذیت میشم.
اون شب انگار شب خاصی بود،شبی که هاوار رو خدا دوباره به من داد.اون شب به هم قول دادیم که از اول زندگی عاشقانه ای شروع کنیم.انگار تمام بدبختی های من تا اون تاریخ بود.جوری که سال هاست اون شب رو دو نفره جشن میگیریم.درست شب دوازده اردیبهشت.
دو روز بعد هاوار با خبر خوب موافقت کردن با پایان ماموریتش و برگشتنمون به کرمانشاه به خونه برگشت.
با اینکه دلم می خواست برگردیم شهر خودمون ولی با همون کرمانشاه هم اونقدر خوشحال شدم که سریع مشغول جمع کردن وسایلمون شدم.هرچی مواد خوراکی بود به نگهبان پارک دادم و درست روز پانزدهم راهی کرمانشاه شدیم.توی ماشین دوباره آهنگ مهستیو پلی کرد؛عمری اگه نگات کنم از دیدنت سیر نمیشم...هرچی دلت می خواد بگو من از تو دلگیر نمیشم.
نگاهای عاشقانش بهم دوباره شروع شده بود و با آهنگ هم خونی می کرد و من خوشحال از دوباره بدست اوردن هاوار غرق لذت بودم.
انگار از مسیر کرمانشاه دور میشدیم.با تعجب گفتم هاوارگیان ما دهگلانیم.
_پس می خوای کجا باشی عشقم آوردمت دیدن خانوادت.
خدای من چی میشنیدم؟چقدر دلم برای تک تکشون تنگ بود.اشک شوق روی گونم غلطید و دل توی دلم نبود برای زودتر رسیدن...
 

به محض رسیدن جلوی خونه ی بابا خلیل سریع پیاده شدم و در حیاطو زدم.ولی در باز بود و شلوغی خونه نشون از این میداد که همه منتظرم بودن و از قبل هاوار بهشون خبر داده بود.
بابا خلیل که منو توی چهار چوب در حیاط دید بلند گفت گوسفندو بیارین گل گلیم اومد.
مامان به سمتم برگشت و با چشمای پر از اشک خودشو بهم رسوند.
بغضمو نمی تونستم کنترل کنم و منم پا به پای مامان اشک می ریختم.بعد از مامان خودمو تو بغل بابا خلیل انداختم و از اینکه میدیدم صحیح و سالمه اینقدر خوشحال بودم که سر تا پاشو غرق بوسه کردم.
دلم برای تک تکشون تنگ شده بود و حتی بی اختیار عمه رو هم از ته دل به آغوش گرفتم و بوسیدم.
هاوار پشت سرم وارد حیاط شد و مامان به محض دیدنش جلو رفت اونو در آغوش گرفت و با مشتی که به پشت هاوار می کوبید گفت نامرد من عصبی بودم یه چیزی گفتم تو چرا نه ماه قهر کردی؟
دایه شهلا اشکاشو با پر روسریش پاک کرد و گفت ای روله گله نکن که باز دامادت قهر میکنه و ۹ ماه غیب میشه.
بابا به سمت هاوار رفت و با خنده گفت حالا دیگه در خونتو به روی ما میبندی خوش مرام.
هربار تعقیبت کردم دزد و پلیس بازی درآوردی.
هاوار عرق شرم روی پیشونیشو پاک کرد و حین روبوسی با بابا گفت شرمندم باباگیان.
این میون راه رفتنای سلانه سلانه ی شادلین خبر از بارداریش می داد و چهره ی خندان کیارش خودنمایی می کرد.
چقدر برای آبجیم خوشحال بودم و هرگز دلم نمی خواست قبل از اون بچه دار بشم.
به محض ورودمون به خونه،دایه نشمیل با مامان عارفه تماس گرفت و همشونو دعوت کرد.آقایون مشغول پوست کندن گوسفند قربونی توی حیاط شدن و خانم ها مشغول مهیا کردن بساط شام.
شادلین که نگاه نگرانمو رو به عمه دید در گوشم گفت نگران نباش عمو هژار تهدیدش کرده اگه برات مشکلی پیش بیاره طلاقشو میده و حتی اجازه ی دیدن چیارو هم بهش نمیده.
اون شب کلی خوش گذشت و روحیه ی من هم به کل عوض شد.هاوار ۹ روز مرخصی بعد از ماموریت داشت و توی اون ۹ روز همه جا رفتیم.
داداش چیاکو سخت درگیر کنکور بود و حتی به من هم پیشنهاد ادامه تحصیل می دادن و این به مزاج هاوار هم خوش اومده بود.
چند ماهی از زندگیمون توی کرمانشاه می گذشت و من و هاوار جز اختلافات سطحی که بالاخره یکدوممون کوتاه میومدیم مشکل خاصی نداشتیم و تنها ناراحتیم سقط دوباره ی شادلین بود و شروع افسردگی و نگرانیش از هرگز بچه دار نشدن.
پاییز اون سال داداش چیاکو دانشگاه کرمانشاه قبول شد و مامان از اینکه می دونست حالا چیاکو مدام میتونه بهم سر بزنه و منم می تونم مواظبش باشم دیگه نگرانیش کمتر شده بود..
به اصرار هاوار و چیاکو توی دانشگا
 
 در رشته ی مامایی شروع به تحصیل کردم و بعد از چندین ماه که چیاکو توی خوابگاه زندگی می کرد با مشورت هاوار اونو پیش خودمون اوردیم و اینجوری هاوار هم از بابت رفت و آمد من توی سه روزی که در هفته به دانشگاه می رفتم خیالش راحت بود.
چند ماهی از رفتن من به دانشگاه گذشته بود که مامان عارفه و روژا و بابا عصمت الله اخر هفته مهمونمون شدن.مامان عارفه قد دایه هام برام عزیز بود و اون هم در مادر بودن چیزی کم نداشت.
اونقدر برام لباس و خوراکی خونه آورده بود که تا ماه ها یخچالمون پر بود.
هاوار و باباش توی هال بودن و من و مامان عارفه به اشاره اش به سمت اتاق رفتیم.با عشق به چشمام خیره شد و گفت دخترم قصد دخالت ندارم فقط می خوام بدونم الان خوشبختی؟
دستاشو گرفتم و گفتم اره مامان عارفه خداروشکر هاوار خیلی اخلاقش عوض شده.
بعد از بوسه ای به پیشونیم دستاشو بالا گرفت و بعد از خداروشکری گفت حلالم کن دخترم توی اون همه سختی که کشیدی من هم بی تقصیر نبودم.
متعجب گفتم شما!؟
_اره من...من به صبر و درایت تو ایمان داشتم.خوب پسرمو می شناختم.از سلیقه اش خبر داشتم.تو طمع زندگیو دوباره بهش چشوندی و بهش امید و ارامش دادی.هاوار کسی شبیه تو می خواست نه اون بنده ی خدا.اونم ان شالله خوشبخت بشه ولی این دوتا وصله ی هم نبودن.
مامان عارفه اونقدر زن با کمالاتی بود که هرگز زبونش به غیبت باز نمی شد و حتی کسیو که باعث بدبختی پسرش شده بود رو جز به لفظ بنده ی خدا صدا نمی کرد.درسته من هم زجر زیادی کشیدم ولی به قول دایه شهلا عاقبتم بخیر شد که این نصیب هر کسی نمیشد.
گرم حرف بودیم که روژا با پیاله ای از پفیلا که گاهی مشتی از اون توی دهانش می گذاشت وارد اتاق شد و گفت زن داداش فیلم تموم شد چی میگین دو نفره.
مامان عارفه دستاشو روی هم گذاشت و گفت ببین رفتارشو همین کارارو کرده رو دستم مونده.
صدای خنده های بلندمون توی خونه پیچید و همراه روژا که برام مثل خواهر عزیز بود و مامان عارفه ای که بی منت محبت می کرد به پذیرایی برگشتیم.
بعد از دو روز از پیشمون رفتن و با خوش قدمیشون خبر موافقت با انتقالی هاوار و برگشتنمون بعد از عید به شهرمون بهمون رسید.
قرار شد حتی بعد از برگشتمونم سه روزی که کلاس داشتم به کرمانشاه بیام و دانشگاهمو ادامه بدم.
همراه با سال جدید من هم به زادگاهم برگشتم و در کنار رفت و آمدم با خانواده هامون خوشیامون چندین برابر شد.
احساسات عجیبی داشتم.به شدت به بوی هاوار وابسته شده بودم و حتی در طول روز لباسش رو جلوی بینیم می گرفتم تا از بوش سیراب بشم.میل به رابطم باهاش چندین برابر
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه lcmlu چیست?