دلوان۲۴ - اینفو
طالع بینی

دلوان۲۴

میل به رابطم با هاوار چندین برابر شده بود و حتی خودمون هم علت این تغییر رو نمی فهمیدیم.توی خونه ی مامان بودیم و من در حین خجالت با ولع بوی تن هاوار رو به سمت خودم می کشیدم. تا اینکه حین کباب درست کردن عمو شاهان،حالت تهوع،شک منو برای بارداریم به یقین تبدیل کرد.دلم نمی خواست قبل از شادلین باردار بشم و حتی خجالت می کشیدم بارداریمو بیان کنم.


دور از چشم بقیه خودمو به دستشویی رسوندم و با خودم گفتم تا مطمئن نشدم نباید چیزی بروز بدم.فردای اون روز راهی آزمایشگاه شدم.جواب ساعت ۵ عصر روز بعد حاضر می شد و من توی تنهایی خودم مدام به گوشواره هایی که هاوار دوران نامزدی برای دخترمون گرفته بود نگاه می کردم و هزار تا اسم دخترونه توی سرم مرور کردم.
دل توی دلم نبود برای دیدن جواب و وقتی توی آزمایشگاه جواب مثبت رو دیدم از خوشحالی چشمام پر از اشک شد.یاد شادلین افتادم که حتی خجالت می کشیدم جلوش از بارداریم ذوق کنم.
به خونه برگشتم و بعد از دوش گرفتن لباس هایی که مورد علاقه ی هاوار بود رو تنم کردم.باهاش تماس گرفتم و وقتی مطمئن شدم توی راهه میز شام رو چیدم.
به محض کلید انداختن هاوار خودمو به اتاق رسوندم و با ناز گفتم بابایی من و مامان اینجاییم.
توی مسیر بلند قهقهه ای سر داد و گفت احساسات منو تحریک نکن بلایی سرت میارم که...
با بوسه ی من جلوی در اتاق باقی حرفشو خورد و چشماشو دوخت به برگه ی آزمایشی که جلوی صورتش گرفته بودم.
با تعجب برگه رو پشت و رو کرد و گفت یعنی دارم بابا میشم؟
لبخند کش داری زدم که منو به آغوش کشید و توی کل خونه چرخوند و گفت خدایا شکرت دختر بابا تو راهه.
اونقدر خوشحال بود که منو پشت میز نشوند و تا قطره ی اخر شاممو به زور توی حلقم کرد.
از اون روز همه ی کارارو به عهده گرفت و حتی اجازه نمی داد دست به سیاه سفید بزنم و این حساسیتش توی ماه چهارم که با لکه بینیم احتمال زایمان زودرس رو بهمون دادن، بیشتر شد.جنسیت بچه مون پسر بود و هاوار در حالی که لب و لوچه شو مثل بچه ها آویزون کرده بود گفت ان شالله دفعه ی بعد.
هر چیز پسرونه ای که اصلا سایز یه نوزاد نبودو می خرید و با شوق به خونه میاورد و حرص خوردنای من که اینا تا اندازش بشه از مد میوفته توی گوشش نمی رفت.
توی خونه ی خودم استراحت مطلق بودم و مامان هم از هیچ کاری برام کوتاهی نمی کرد و این وسط لحظه ای نبود که برای سبز شدن دامن شادلین دعا نکنم.


روزهای شیرین تواَم با سختی من می گذشت و هنوز دو ماهی به زایمانم مونده بود که با درد بدی از خواب بیدار شدم.
دهم اردیبهشت بود و هاوار به سر کار رفته بود.شمارشو گرفتم ولی جواب نداد.درد کم کم داشت امونمو می برید و من با ترس اینکه هنوز تاریخ زایمانم نشده به شماره ی اداره ی محل کار هاوار زنگ زدم ولی گفتن نیست و برای انجام کاری رفته بیرون.
چاره ای جز زنگ زدن به بابا برام نموند و بابا به سرعت خودشو رسوند.
به محض رسیدنمون به بیمارستان دستور آماده شدن اتاق زایمان رو دادن و من سردرگم از این تولد زود هنگام چاره ای جز پذیرفتن نداشتم.
صدای گریه های بچه ای توی اتاق پیچید و من با شنیدن این صدا تمام رنجمو فراموش کردم.بچه رو توی دستگاه گذاشتن و منو بعد از آماده کردن به بخش بردن.همه توی راهرو منتظر بودن و هاوار با گل و شیرینی که توی دست داشت دل توی دلش نبود برای دیدن نخودش.
حین همهمه ی همه و جا به جایی من دکتر سفارشات لازمو کرد و گفت بچه ات نارسه نباید بهش شیر بدی چون ممکنه روده اش دووم نیاره و پاره بشه.بهتره با سورنگ بهش شیر بدی.
نگاهمو به سمت هاوار چرخوندم که حین تعارف شیرینی توی دستش به همه از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و به شوخی در گوشم گفت ولی قبول نیست گفته باشم من دخترم می خوام.
ده روزی توی بیمارستان بودیم و این ده روز برای من و هاوار اندازه ی ده سال گذشت.بعد از ترخیص به خونه ی بابا خلیل رفتیم و باز با قربونی و جمع همیشگیشون ازمون استقبال کردن.
شادلین به محض وارد شدنمون پسرمو از بعل گرفت و با دیدنش اینقدر خوشحال بود که به کل باردار نشدن خودشو فراموش کرد و حتی لحظه ای اونو از خودش دور نمی کرد.
به خاطر خوب شدن حال روحیش خیلی خوشحال بودم و یاد آرین افتادم که اگه الان بود برای خودش آقایی شده بود.
ما اوایل بارداریم برای بچمون که همش فکر می کردیم دختره چندین اسم در نطر گرفته بودیم ولی برای پسرمون اسمی به ذهنمون نمی رسید و هنوز بعد از گذشت ده روز پسرمون اسم نداشت.
هر کسی نظری می داد و در اون بین اسم روژمان بود که بدجوری به دلم نشسته بود و وقتی اینو به هاوار گفتم استقبال کرد.
ولی به احترام مامان عارفه که قبلا خواب دیده بود اسم پسرمون محمده،داخل شناسنامه محمدروژمان گذاشتیم.
با وجود اینکه هاوار عاشق دختر بود ولی فکر نمی کردم تا این حد از ورود پسرمون خوشحال باشه.اون واقعا پدری نمونه بود و شیرینی زندگی ما با ورود روژمان صدها برابر شد.

درست شب تولد یک سالگی روژمان شادلین خبر از بارداریش داد و خداروشکر ایندفعه زایمانی با موفقیت داشت و پسری به دنیا آورد.
خانواده ی گرم و صمیمی من همیشه مثل کوه پشتم بودن و حتی عمه هم دیگه سرش به زندگی خودش گرمه و کاری به کار من نداره.
برادرم چیاکو الان تکنسین اورژانسه و خواهرم رویسا سال گذشته ازدواج کرد.
من هم فوق دیپلم ماماییمو گرفتم ولی ادامه ی تحصیل ندادم و با علاقه ای که به آشپزی داشتم اشپزخونه ی کوچکی با حمایت هاوار زدم که با شیوع کرونا همین اواخر جمعش کردم.
مادر شادلین توی تیمارستان بستریه و از شادلین اونقدر متنفره که با دیدنش شروع به خراشیدن صورتش می کنه و اگه جلوش رو نگیرن شادلینو می کشه.جالب اینجاست که اون حس نفرت رو به من نداره و من گاها بهش سر می زنم و خورد و خوراک می برم.
ولی شادلین جرات عیادت رفتن نداره و عمو شاهان در خفا هزینه های نگهداریش رو ماهانه به تیمارستان می پردازه.
آخرین بار که به دیدنش رفتم چادری روی سرش گذاشته بود و خودش رو برانداز می کرد و میگفت امشب قراره شوهرم بیاد خشکل شدم؟
و این شد عاقب سومایی که شاید کودکی سختش باعث شده بود از بچه متنفر باشه و اون رو دلیل بدبختی خودش بدونه و هنوز هم ورود شادلین رو مسبب طلاق دادن عمو شاهان می دونه.
هرگز خبری از دیاکو(پدر برادرم چیاکو)بهمون نرسید جز همون خبری که سال ها پیش شنیدیم و این بود که قاچاقی از مرز خارج شده و حتی یک پاش رو از دست داده و دیگه کسی ازش خبر نداره.
شادلین و کیارش هنوز توی طبقه ی وسط ساختمون پدر و مادرم میشینن و مامان مثل یک مادر واقعی همچنان پشت شادلین موند و هیچ فرقی بین من و شادلین نذاشت و بارها هم من و هاوار رو دعوت به زندگی در واحد دیگر همون ساختمون کردن ولی هاوار دوری و دوستی رو ترجیح داد.
الان درست سیزده سال از ازدواج من و هاوار میگذره و خداروشکر زندگی من بعد از اون فراز و نشیب ها به ثبات رسید و من و شادلین اواسط داستان،درست مثل خوابی که از دایه هتاو دیده بودم،حین بزرگ شدن پسرامون مثل برادر کنار هم،متوجه ی بارداری دوبارمون شدیم.
دو نفره به خونه ی مامان رفتیم و به شوخی پیشاپیش خودمون رو اونجا استراحت مطلق کردیم که مامان با ارامش همیشگیش گفت کیفشو یکی دیگه می بره دردسراشونو میارن برا من.حالا خدا کنه جفتشون یه جنس باشن و دردسر من برای سیسمونی کمتر.
ولی خواست خدا اینه که شادلین پسر دومی بیاره و من دختری که صاحب گوشواره های یادگار دوره ی نامزدیمونه و قرار شد من و هاوار اسم دخترمون رو بزاریم دلوُوان...

پایان
نویسنده:زری

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    نینه
    وااااقعا داستانتون خییییلی جذاب بود من که خیلی لذت بردم با شادیاتون شاد و با ناراحتیاتون ناراحت و با گریه هاتون اشک ریختم ...خدا آخرعاقبت همه رو ختم به خیر کنه ...درسته شما اهل تسنن هستید و ما شیعه ولی واقعا از ته دل خیلی دوستتون دارم و دوست دارم عکساتونو ببینم🥰🥰
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    طرaلان کزنلو
    داستان جالب و عبرت آموزی بود.
    مخصوصا ارتباطات اونا باهم قابل ستایش بود.
    از شما خواهشمندم نسخه ی کامل رمان زیبای بباربارون رو در اینفو قرار بدین.
    ممنون
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه fuwb چیست?