عشق افلاطونی قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت چهارم

یک بلوز گرمو یک شلوار و یک شال بودهرچی لباس داشتم اونجا بودجهاز نه چندان کاملم توی زیر زمین خونه بودیعنی بابام نمیخواست جهاز مو بده

 یعنی اینقدر بیرحمه که حتی حاضر نیست لباسهامو بهم بده؟من کلی لباس نو و تازه برای یک همچین روزی داخل یک چمدون آبی بزرگ گذاشته بودم!صندوقچه خاطراتم چی؟اون برام از هرچیزی ارزشش بیشتر بودتمام خاطراتم با شایان توی اون صندوقچه ست.خیلی ناراحت بودم و گریه امون نمیزاشت برام.از اینهمه بی رحمی و بی توجهی بابام دلم بدرد اومده بودمگه یک پدر چقدر میتونه بیرحم باشه؟مگه من غیراز اینکه میخواستم خودم برای اینده م تصمیم بگیرمو خودم سرنوشتم و تعیین کنم کار دیگه ای کرده بودم؟قلبم فشرده میشد و تمام تنم درد میکرد ولی کاری از دستم برنمی اومدشایان فقط میتونست بغلم کنه و دلداریم بده دائما بهم لبخند میزدمیگفت مهم رسیدن من و تو بهمه دیگه مهم نیست اصلالباس برات بهترینهارو میخرم.من بخاطر جهاز با تو ازدواج نکردم.همون جمعه عصر گفت حاضرشو بریم بیرون برات یکم خرید کنیم.مامان شایان تا دید ما میخوایم بریم بیرون جورابهاشو به پاش کشیدو گفت منم میام.از وقتی متوجه شده بود من قراره عروسش بشم تا الان ک بیست وچهارساعت از عقد من و شایان گذشته بود اخلاقش بامن عوض شده بود به چشم یک دشمن بمن نگاه میکردومن نمیدونستم تمام این افکار منفی از طبقه بالا توی ذهن این پیرزن سرازیر میشه.توی دلم آشوب بود ولی همینکه کنار شایان بودم به تمام بی مهریهای مادر و پدرم میارزیدمن به هدفم که کنار شایان زندگی کردن بود رسیده بودم و دیگه هیچی برام ارزش نداشت باخودم میگفتم اینقدر خوشبخت میشم که بابا و مامان هم غیر این چیزی نمیخوان.مگه یک پدرومادر غیر خوشبختی و عاقبت بخیری واسه بچه هاشون چی میخوان؟منم خوشبخت میشم.اینقدر عشق و محبت بین من و شایان بوجود میاد که همه حسرت خوشبختی منو بخورن.با این افکار خودمو آروم میکردم.ولی ته قلبم غوغا بودلباس تنم کردم و با شایان و مادرش راهی بازار شدیم.رفتیم توی فروشگاه و چند دست لباس برای خودم خریدم.دوم فروردین عروسی نوه خاله های شایان دعوت بودیم و شایان گفت همین الان برای خودت لباس بخر که باز نزدیک عید هم بازار شلوغه و هم قیمتها دوبله میشه. همین الان بخر و گفتن همانا و مامان شایان رفتارش تغییر کنه همان. همونجا وسط پیاده رو واستاد و روی یک پله نشست و گفت من خسته شدم و دیگه نمیتونم راه بیام برگردیم. شایان گفت ولی بارانه هنوز لباسهاشو نخریده.تازه اومدیم و چیزی نخریدیم.. .

مادرشایان گفت:چه خبره؟دیگه چی باید میخریده؟فکر جیبتو کردی؟آدم باید بفکر آیندشم باشه شایان کنار مادرش ویلچر شو نگهداشت و گفت:تمام پولی که دارم خرج میکنم پول خود بارانه ست شب جشن همه رو ریخت روی سرم و مهمونا جمع کردن و دادن بمن منکه پولی نداشتم خرجش کنم پول خودشه.ولی گوشش بدهکار نبود گفت و گفت و من تمام مدت طبق معمول سکوت و سکوت بلاخره رفتم کنار شایان و دستمو روی شونش گذاشتمو گفتم:مادرجان راست میگه خسته شدیم.برگردیم بعدا میایم خریدشایان از روی غضب نگاهی بمن انداخت و گفت:نه.همین امشب برات خرید میکنیم.مامان اگه خسته شده برگرده.هنوز خیلی از خونه دور نشدیم.ومن اونجا فهمیدم بین این مادر و پسر به این آسونیا درست بشو نیست و چون فکر میکردم شایان مامانشو بهتر میشناسه پس بهتره من دیگه دخالت نکنم و سکوت کنم مثل همیشه.خلاصه اونشب من خریدهامو کردم و شام هم بیرون خوردیم ولی مادرشایان لب نزد و کوفتمون کرد و من میدونستم این قضیه قراره ادامه دار باشه یعنی تمام حرفا و حرکاتش معلوم بود که این آرامش قبل طوفانشه.شب رسیدیم خونه و خوابیدیم و فردا صبح من شایان و تا بانک بردم چون این اواخر خیلی ضعیف شده بود یکی باید ویلچر شو هل میداد و خودش نمیتونست بره و برگرده برگشتم خونه و صبحانه رو حاضر کردم و مادرجان و صدا کردم.مادر مادر پاشین صبحانه حاضره.توی تختش تکونی خورد و گفت من میخوام بخوابم شما خودت بخورفهمیدم هنوز دلخوره.داشتم صبحانه میخوردم که زنگ درو زدن.طوبی پشت در بودبدون سلام اومد تو و پرسید زنداییم کجاست؟مادر شایان و میگفت.گفتم تو اتاقشون هنوز خوابن.برای صبحانه صداشون کردم ولی گفتن میخوان بخوابن و نمیخورن.پوزخندی بمن زدو رفت در اتاق مادرجان باز کردزن دایی پاشین بریم بالاخدایی نکرده قندتون میوفته.پاشین بریم صبحانه مفصل براتون حاضر کردم.من تا همون لحظه نمیدونستم مادر شایان دیابت داره.جلوی من پرهیز غذایی نداشت.روکرد بمن و گفت:دعا کن بلایی سر زن داییم نیاد و الا شهرام زندت نمیزاره.من.هاج و واج. هنوزسه روزنبودزن شایان شده بودم.هنوز بقول معروف عروس نو بودم.هنوز بقول شایان بوی نویی میدادم.چرا؟دلیلش؟چون شایان و بیشتر از جونم دوست داشتم؟چون از همه چیزم بخاطر شایان گذشته بودم؟چون ابرو و حیثیتمو بپای شایان گذاشته بودم؟دلیل اینهمه کینه و دشمنی چی میتونست باشه؟مادرشایان بلند شدو چادر رنگی سرش انداخت و با طوبی رفت بالاحتی جواب من که پرسیدم ناهار چی درست کنم هم ندادبادلی که میخواست از غصه بترکه به طرف آشپزخونه رفتم و توی فریزر دنبال چیزی میگشتم که ناهار درست کنم. ...

داشتم به قفسه ها نگاه میکردم وفکر میکردم.میخواستم اولین غذایی که برای شایان میپختم عالی باشه.تلفن زنگ خورد و شایان بودسلام عروس خانم.چه خبر؟ ومن بازهم سکوت.هیچی.شما چه خبر؟مامان رفته بالا پیش طوبی جون.نگفتم چی شنیدم یا برای چی رفت بالاشایان تا شنید:اوه رفت بالا؟چیزی نگفت؟من:نه فقط طوبی جون بهش گفت بریم.رفت شایان:ناهار چی داریم؟من:هرچی میخوای بگو تا برات درست کنم شایان:ماکارونی.خیلی وقته نخوردم.من:چشم.ودوستت دارم و قطع کردم.شایان کارمو راحت کرده بودبهترین ماکارونی که میتونستم پختم و دمکش گذاشتم سر قابلمه.ک مادرشایان اومد توچه بوییه؟چی پختی؟من:ماکارونی مادر شایان:ماکارونی؟ امکان نداره شایان لب بزنه.نمیخوره.من فقط بخاطر ناراحتی معدش بهش گوشت میدم.کباب میکنم.غیر کباب هیچی نمیخوره.من:ولی خود شایان گفت بپزم.از پیش خودم آشپزی نکردم.اومد طرفمو من به یک طرف دیگه با تنه هل داد و رفت طرف فریزریک بسته سینه مرغ درآورد و گذاشت توی آب گرم.همینطور هم غر میزد:بچم،ماکارونی اصلا لب نمیزنه.از گشنگی میکشیش.اون معدش ناراحته.غذای رُبی و ادویه دار نمیخوره.ومن تمام این مدت یک گوشه ایستاده بودم و به حرکاتش نگاه میکردم.برگشت با غیض نگام کرد و گفت:مگه نمیدونی دکترا گفتن شایان ادویه نخوره.توکه خبر داری چرا براش این غذا رو پختی؟و من بازهم سکوت.رفتم توی اتاق و روی تخت شایان دراز کشیدم.دوشب قبل توی بغل شایان روی همین تخت باریک خوابیده بودم و از بوی تن شایان لذت میبردم.لباس خونه شایان و برداشتمو تو بغلم گرفتمو اشک ریختم و نمیدونم کی خوابم بردبادستی که بسرم کشیده میشد چشمامو باز کردم.شایان با لبخند قشنگش بمن نگاه میکرداونروز گذشت و روزهای بعدش.به ایام عید نزدیک میشدیم.مامان شایان گفت تمام خونه رو باید خونه تکونی کنیم.منکه دست و پام درد میکنه.عروس دارم واسه همین روزام.ومن بخاطر عشقم به شایان قبول کردم و یک جفت دستکش برام خریدن و کلی مواد شوینده.وسط کار دستکشها سوراخ شد ولی کی اهمیت میداد؟مهم تمیز شدن بیش از همیشه خونه بودخونه ای که حالا خونه منم بود و من کدبانوش بحساب میومدم. تمام سر انگشتهام و لای انگشتهام ترک ترک شده بود و خون میچکید ولی من هیچی نگفتم تا کارها تموم شدخوشحال بودم از اینکه قراره اولین عیدمو کنار شایان بگذرونم ب مراسم جهاز نوه خاله شایان دعوت بودیم.همونی که دوم فروردین عروسیش بودغمی بزرگ توی وجودم رخنه کرده بودبا چه شوقی برای خودم از قسطی که هر هفته میومد توی کوچه خونه پدری جهاز خریده بودم.چه چیزهای قشنگی با چه وسواس و سلیقه ای انتخاب کرده بودم واسه خودم. ....

ولی بابام حتی یک قاشق ازاون جهیزیه روبهم قرارنبودبده.بادلی سیاه وچشمی پرحسرت به جهازکشون آزاده رفتم چقدردلم غصه داشت چقدر چشمم توی جهازش میدویدبعدشام چون راه نزدیک بودتصمیم گرفتیم پیاده برگردیم خونه.شهلاخانم باعروس بزرگش فاطمه وعروس کوچکش سمیه(دوست صمیمی من شده بود) طوبی ومادرشایان ومن توراه برگشت سینا اومددنبال سمیه وباهم رفتن و من مجبورشدم با عروس بزرگ شهلا همقدم بشم.تازه باردار شده بود.زن حراف وزیاده گویی بودوتمام راه با فاصله ازبزرگترهاراه میرفت.منکه فکر میکردم اگه تنهاش بزارم دور ازادبه هم قدمش راه میرفتم.سرصحبت و درباره جهیزیه باز کردوازجهاز من پرسیدحرفی نداشتم بزنم.وسط حرفاش گفتم معلوم نیست پدرم جهیزیه منوبمن بده یانه.ولی مهم نیست.هم شایان و هم مادرش براشون اهمیت نداره.تو حرفم پرید و گفت:بنده خدا.برو فکر نون باش که خربزه آبه.من اونهمه جهاز داشتم همین مادربزرگ(مادرشوهر من) پشت سرم هزارجور حرف زد وای بحال توکه عروس خودشی.من تازه عروس دخترش بودم واون حرفاروشنیدم. برو کلاهتومحکم بچسب که میدونم طوفان مادربزرگ کلاهتومیبره.من درتمام راه فقط سکوت کرده بودم و توافکارخودم غرق بودم.منزل ماجلوتر بودوازشون جداشدیم فردای همونروز که بیست ونه اسفندمیشدشهلا خانم با یک کادوی کوچیک که توش یک جفت دمپایی روفرشی بوداومدخونه مادرش و بحساب برام عیدی آورده بودمن وکشوندتوی اتاق وسرصحبت و بازکردوگفت:بارانه جان این چه حرفایی بوده به عروس من زدی؟کی مامان من درباره جهاز باتوبحث کرده؟به فاطمه گفتم چیزی به مامانم نگه تا پیرزن دم عیدی دلخورنشه من بعنوان زن داداش توروخیلی دوست دارم واصلادلم نمیخوادراجع به این جورمسائل باهات بحث کنم.شهلا خانم حرف میزدومن اشک میریختم.خدای من یعنی چرا.چرا یکنفر اینقدر باید نفرت انگیز وپست باشه که دقیقاحرفایی ک خودش بهم زده بودوبره ازدهن من تحویل بده.مگه من چه هیزم تری به این زن فروخته بودم.سرمو بالا گرفتم و نگاهی بصورت عصبی شهلا انداختموباالتماس گفتم:شهلا جون شمارو بقران منو ببرین پیش فاطمه.ایناحرفای من نیست.اینا حرفای خودفاطمه ست.کلمه به کلمه اینارو خودش بمن گفت من غیراینکه بگم نه اشتباه میکنی ومادربزرگ و دایی شایان همیشه هواموداشتن و چیزی درباره جهیزیه بمن نگفتن حرف دیگه ای به عروس شمانزدم.ولی شهلا خانم سرشو بعنوان نفی تکون میدادو میگفت اصلاامکان نداره شماروبا فاطمه روبرو کنم چون عروس من بارداره و ممکنه استرس براش بد باشه.حالایاشما یافاطمه بدکاری کردین این حرفو زدین..
منکه میدونستم حرف منو باورنکرده و فکرمیکنه عروسش راست گفته.ومن بازهم سکوت ...
ازچالش و تنش دوری میکردم واین بدترین خیانتی بود که بخودم میکردمفرداش نزدیک ظهرسال تحویل میشدواین قراربود بهترین وبه یادماندنی ترین عیدمن باشه.سفره هفت سین وبا اشتیاق انداختم.به گفته مامان شایان سالهابودسفره هفتسین ننداخته بودن تو خونشون.باعشق سفره هفت سین و پهن کردم.ازلباسهای نویی که خریده بودم تنم کردم وشایان هم لباس نوپوشیدولی مادرش خدای من این زن به هیچ صراطی مستقیم نبودهرکاری کردم حاضرنشدحتی کنار سفره بشینه.موقع تحویل سال اشک ریختم واشک ریختم.دلتنگی اذیتم میکرددوری از مامان بابام خیلی آزارم میداددلم واسه داداشام یکذره شده بوددلم هوای خانوادمو کرده بودولی چکنم که دنیا قرار نبود بکام من باشه.رفتن به خونه اقوام درجه یک شایان خیلیاشونو نمیشناختم چون یا ازتهران یا از آمریکا اومده بودن.مخصوصا دختر عموهای شایان که ازآمریکا اومده بودن وقتی من راه میرفتم ذره بین دستشون بودهمشون دنبال یک عیب یا یک ایرادبودن وهرچه بیشتر کنجکاوی میکردن کمتر چیزی دستگیرشون میشدصبح دوم فروردین مامان شایان بخاطر عروسی نوه خواهرش ازصبح زودرفته بود خونه عروس.شایان بهم گفت حاضرشومن بیخبرحاضر شدم و آژانس گرفتیم ورفتیم مغازه دوست شایان که طلا فروشی داشت.بهم گفت:یک کادوی کوچیک واسه عروس بردارومن یک النگو نه چندان سنگین وگرون واسه عروس برداشتم که بعنوان کادوبهش بدم شایان نگاهی به ویترین طلافروشی انداخت وبمن گفت کدومودوست داری؟من ازبچگی ازچیزی که بهم آویزون باشه بدم میومدولی خب بدمم نمیومدیک سرویس طلاداشته باشم.باوسواس به ویترین نگاه کردم ویک سرویس پسندکردم. شایان همون سرویس وبه آقای هاشمی گفت بکشه وقسطی بهمون بده.با خوشحالی سرویس طلامو انداختم ورفتیم عروسی.زودرسیده بودیم.لباسهاموعوض کردم یک گوشه ای نشستم.مامان شایان اومد روبروی من روی صندلی نشست و طوبی هم ازراه رسیدوکنارم نشست داشتیم به خانومایی که وسط میرقصیدن نگاه میکردیم که طوبی دستشوگذاشت روی مچ دستمودستبندمولمس میکرد نگاهی بهش انداخت و پرسید:طلاست؟یهو مامان شایان روشوبطرف مابرگردوندمن آهسته گفتم بله طلاست کی خریدی؟امروز باشایان رفتیم خریدیم.چند خریدی؟نمیدونم.قشنگه.مبارک باشه.ممنون باز نگاههای سنگین مادرشایان بمن شروع شد هرکاری میکردم بچشمش نمیومدم هرچه خوبی میکردم بدی میدیدم تمام تلاشم برای بدست آوردن دلش بی نتیجه میموندبعنوان عروسش حتی یک انگشترسبک ناقابل بهم کادو ندادکادوهیچی.هیچوقت رفتارش بامن ازروی محبت نبودو من همچنان سکوت سکوت حال و هوای عید داشت تموم میشد ومن همچنان از فامیلم بیخبر.
حتی همون خاله شهره ک اومده بود به جشن منهم ازش خبری نبوداردیبهشت ماه بود که یکی دیگه از خاله هام که در تهران ساکن بود اومددیدنم برام یک گلدان سفالی آورده بودارزون قیمت بودو به چشم مادرشوهرم نیوموولی برای من ارزش معنوی پیدا کرده بود چون اولین هدیه ای بود ک ازطرف خانواده خودم گرفته بودم.فقط یکساعت موندن ورفتن ومنم یک گل آبشاری مصنوعی ازگلهایی که تو خونه بودوگلدون نداشت گذاشتم توش وکنارمیزتلویزیون گذاشتمش باخوشحالی بهش نگاه میکردم وذوق میزدم فقط سه روز اونجاموندچون یکروزصبح که از رسوندن شایان ب بانک برگشتم خونه وطبق معمول صبحانه روتنهایی خوردم ورفتم ک ناهار بپزم.دنبال زعفرون میگشتم تابرای مرغ استفاده کنم وهرچه گشتم سرجای قبلیش نبودازمامان شایان پرسیدم زعفرونها کجاست؟بابی تفاوتی گفت:قایم کردم.چقدرزعفرون تو غذا میزنی.من واس مهمون نگهداشتم و توهر روزمیزنی توغذامن با حالتی ملتمسانه گفتم:آخه شایان دوست داره.من بخاطرشایان استفاده میکنم.ولی بهم محل نذاشت و رفت بالاپیش طوبی منم لباس تنم کردم ورفتم از سوپری محل یک بسته کوچیک زعفرون خریدم وبرگشتم سر غذاپختنم.با عشق واس شایان غذا میپختم.از وقتی بامن ازدواج کرده بودکمتربهانه میگرفت وتقریبا همه چی میخورددرسته هنوز مریض بودولی روحیه ش خیلی بهتر شده بودواوضاع جسمیش نه ولی حال واحوال روحیش روبه بهبودی بوددوساعت مونده بودکه بانک تعطیل بشه ومن برم دنبالش که مامانش ازبالااومدپایین.بوی مرغ زعفرونی تمام خونه روبرداشته بود بدون پرسوجورفت سرقابلمه ومنکه جلوتلویزیون داشتم برنامه میدیدم اصلامتوجه نشدم ک داره چکارمیکنه یکراست اومدسراغ گلدون وبردبالاسرشوکوبوندکف اتاق وگلدون ریزریزشدمگه نگفتم به زعفرونهادست نزن.رفتی گشتی پیداش کردی؟بازتوچشم سفیدی هستی؟دختره ی پرو.هرزه ی کثیف توکی بودی اومدی توی زندگی من وپسرم.چرااینقده توچشم ودلت گشنه ست؟من مات ومبهوت فقط نگاه میکردم واشکهام دونه دونه میچکیدبلندشدم و رفتم طرف گلدون و بادستهایی که از استرس میلرزیدجمعشون میکردم و بلنددادزدم رفتم خریدم.بخدا رفتم زعفرون خریدم.من اصلا نمیدونم زعفرونهای شماکجاست بجون شایان.باور کنین.رفتم طرف کابینت وبسته زعفرونوانداختم روی اپن.اصلانگاه نکردومن هرچه میگفتم همش حرفخودشو میزدباناراحتی رفتم طرف تلفن وتا میخواستم به شایان زنگ بزنم گوشی رواز دستم کشیدوگفت:بروبیرون ازخونم بروگمشوباپاهایی ک ازترس بهم گره میخوردبطرف اتاقم رفتم ولباسهامو تنم کردم وباچشمی ک بجای اشک خون میچکید ازخونه اومدم بیرون.
بحالت فراراومده بودم بیرون وکیفمو برنداشته بودم ب همون سوپر سرکوچه گفتم میشه ازتلفنتون استفاده کنم؟قیافه وچشمهای اشکی من گواه همه چی بودبنده خداگفت البته.شماخانم شایان خان هستین؟بدون اینکه جوابشوبدم تلفن روازش گرفتم وب شایان زنگ زدم.تمام ماجراروبرای اولین باربراش تعریف کردم وزار میزدم.چقدردلم خالی میشدنزدیک سه ماه بیمهری وظلم وبی محبتی مادرش داشت منوعذاب میداددیگه کم آورده بودم.بهش گفتم مامانت منوازخونه بیرون کرده.بااین قیافه بهم ریخته صلاح نیست بیام پیشت.سرکوچه میشینم تاتوبرگردی وببینم چکار کنیم.تمام مدت شایان همش میگفت چراالان بهم میگی؟چرا زودتر نگفتی مامانم داره این رفتاروباهات میکنه؟چرا جلوی من اینقده باهم خوبین پس؟جوابی برای سؤالش نداشتم. چی میگفتم؟میگفتم ازبچگی ازتنش ودعوابدم میومده واس همین دنبال آرامش میگردم همیشه.قانع نمیشدمیدونم.طبق معمول همیشه سکوت وسکوت چنددقیقه همونجانشستم ک تلفن زنگ خوردومن وصداکردوگفت آقا شایانه وباشماکارداره تلفن وگرفتم وخیلی جدی گفت میری خونه زنگ طبقه داداشمومیزنی ومیگی کلیدهاروبهت بدن.میری خونه قبلی.خالی شده و مستاجرش رفته.ازتو حیاط جاروشلنگ وبردارو بروتمیزش کن تامن بیام.اون خونه مال منه ومن میخوام برم اونجااصلانمیتونستم حدس بزنم ک ب خونه زنگ زده وباطوبی چه صحبتی کرده.شهرام اون موقع روز سرکار بودباقدمهایی سنگین بطرف خونه حرکت کردم.زنگ طبقه بالارو زدم ودربازشدهنوزچندقدم نرفته بودم جلو ک یک دسته کلیدازلای پنجره چلوپام افتادوسروصدای زیادی ایجادکرداین یعنی این کلیدهاحق اومدن ب خونه منم نداری.زندایی بدوبیاخم شدم کلیدهاروبردارم ک یکی ازموهام گرفت.میکشیددردتمام سرمو داشت میترکوندداد میزدم.یک دورمنوچرخوندوکوبوند زمین مادرشایان بودیک لگدهم ب پهلو انداخت وگفت:اون خونه مال منه فهمیدی.دلم سوخت ب اسم شایان کردم.واس آیندش.الان یک خشتش هم حرفه.به شایان میگی خونموبهم برمیگردونه والاشیرمو حلالش ندارم.من بلندشدم وکلیدهارومحکم توی دستم فشار میدادم.بطرف شیلنگ وجاروگوشه حیاط رفتم.بدوبدوجلوترازمن جاروروبرداشت ودوباره زدنهاش شروع شدمیگفت:مگه نگفتم گمشو بیرون باچه رویی برگشتی گمشوتاباشیلنگ سیاهت نکردم.گمشو نمیدونم چطور ولی چشم بازکردم توی کوچه بودم.تاخونه قدیمی میدویدم.پاهام ودستام میلرزید میدونستم کوچکترین صدایی شهلا خانم که همسایه دیواربه دیواربودو هوشیار میکنه.میدونستم این جریان ازطرف مامانش یاطوبی بهش گزارش میشه.نمیخواستم من راوی باشم وچیزی ازمن بشنوه آهسته بدون هیچ صدای کلیدمینداختم بین اونهمه کلیدکدومش مال این در بود ؟
چند دقیقه طول کشید متادرباز شددلم گرفت چه خاطراتی باشایان گوشه همین حیاط داشتم اولین بوسه عشقم.اولین بغلمون اشک نمی زاشت خوب اطرافمون نگاه کنم آهسته درورودی روهم بازکردم وهمونجانشستم چندساعت نمیدونم چنددقیقه نمیدونم.اصلایادم نیست اونجا نشسته بودم که شایان به درمیزدوویدم سمت در واومد تووباانگشت بهش اشاره کردم آهسته صحبت کنه تاخواهرش نفهمه اینجاییم. ولی یکهو شروع کردم ب داد زدن شهلاشهلا خانم.برو به مامان جان بگوبارانه رفته بخاطر کتکی ک بهش زده ازش شکایت کرده.بهش بگوالان دارم میبرمش پزشک قانونی.بهش بگو بایدبیاد جواب دخترمردموبده.حالا ببین من هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم وشایان دادمیزدجلودهنشو گرفتم ولی دستموکشیدومدام شهلا روصدامیزددرمیزدن رفتم طرف دروشوهرشهلاپشت دربود سراسیمه اومدداخل حیاط میپرسیدچیزی شده؟کی زده؟چرا؟ حوصله نداشتم وسرموبین دوتا دستام گرفتمولبه باغچه نشستم. اشک میریختمو اشک میریختم شهلا هم اومدکنارم نشست و دستشو بپشتم میکشیدتقریبا همسن مامان خودم بوددوستش داشتم.بامن مهربون بودوقتی گریه هام تموم شدو دیگ اشکی واس ریختن نداشتم و آروم شدم پرسید:خوبی؟سرمو بعنوان نه تکون دادم سرموتو بغلش گرفت وآهسته گفت:بخدا مامان خوبه.شایان توک میدونی مامان بخودش باشه خوبه.همه ما میدونیم این رفتارمامان ازکجا آب میخوره.مامان دست خودش نیست.بارانه جان شما کوتاه بیاتاشایان این حرفوشنیددست روی دست کوبیدودادزد دِ خواهرم عزیزم این ازبس کوتاه اومده شده این.بارانه ازروزاول عقدمون داره قلمبه میشنوه داره حرف میشنوه چیزی بمن نگفته ک اگ گفته بود الان اوضاع این نبودالانم میری ب مامان جانت میگی شایان زنشوبردپزشکی قانونی.بدنش کبوده.موهای سرشو کنده زیر چشمش زخم شده بگوشایان گفته بارانه امانت مردمه.درسته زن منه ولی امانته.جواب ننه وباباشوباید بدم.تا ب اینجارسیدانگاردوباره زخم من بازشده بودنتونستم جلوی خودموبگیرم.دستام ب هوا بلندمیشدوانگارهزارکیلوشده بودروی هوامشتام میچرخیدو روی صورتم فرود میومدحمله عصبی بهم دست داده بودمیزدم محکم میزدم.انگاردلم میخواست با همین مشتهایی ک روی صورتم فرود میومد بمیرم.میزدم ومیزدم.با هرمشتی ک روی صورتم میومدبابامو نفرین میکردم.مامانمونفرین میکردم.اونابودن ک تنهام گذاشته بودن.اونابودن ک مادرشایان فکر کنه من بی کس وکارمومنوبزنه اونابودن ک باعث شده بودن طوبی بامن بدترین رفتاروداشته باشه تنهام گذاشته بودن.تنهابودم دلم میخواست ازتنهایی بمیرم.
اونموقع مادر و پدرمو مقصر میدونستم هیچکس نمیتونست جلومو بگیره.حریفم نمیشدن زورم چندین برابر شده بودخسته شدم بیحال شدم واز پادراومدم زیرچشمام وروی بینیم سیاه شده بود شایان نتونست جلو گریه شو بگیره و گفت:خب لامصب ببین با خودت چکار کردی؟کی گفت زن من بشی؟ کی گفت عاشقم بشی؟کی گفت خودتو حروم من کنی میبینی؟من اینم!من حتی توان اینکه جلوتو نگیرم که بخودت آسیب نزنی روندارم!من بدردت نمیخورم.پشیمون شده بودم.ب غلط کردن افتادم.من باعث شده بودم توانایی ومردانگی عشقم زیر سوال بره؟من باعث شده بودم مهم ترین مرد زندگیم حس بیخودی بودن بکنه؟بغلش کردم وسرشوتو بغلم فشار میدادم و دائم سرشو تندوتند میبوسیدمو وپشت سرهم میگفتم غلط کردم.شایان جان بخداغلط کردم شهلاوشوهرش آهسته وآروم ازاونجا رفتن وماهمینطورتوبغل هم گریه میکردیم.بعدازچنددقیقه شهلاخانم اومدتوبالکن طبقه بالاشون ک مشرف ب حیاط خونه مابودوصدامون کردکه بریم خونشون.برامون وسایل پذیرایی آوردوخودش نشست کنارمودستمو توی دستش فشار میدادتوناجی شایانی.اگه تونبودی شایان هم شاید الان نبودمن میدونم توچه فداکاری در حق شایان کردی.مامانمم میدونه ولی اون طوبی بدجنسو من میشناسم دلش نمیخوادغیرازخودش کسی عزیز باشه.میدونی چندوقت پیش شهرام و طوبی بخاطر تودعواشون شده شهرامم خیلی دوستت داره.همه دوستت داریم چون بخاطربرادرماک این مشکلوداره خودتوفداکردی ولی بارانه ی عزیزم زندگی پستی بلندی داره تازمین نخوری آبدیده ومحکم نمیشی.بامادر منم کناربیاغم دیده ست.بچه کوچیک شوتوی اون حادثه لعنتی ازدست داده ویک بچه شم اینطوری هرروزجلوچشمشه همسر جوونشو ازدست داده وزودبیوه شده. بهش حق بده عصبی باشه الانم برو خونه ومن مامانمومیشناسم میاد ازت معذرت خواهی میکنه تنهاش نذارچون مامان من جونش ب شایان بسته ست.میخوای منم امشب میام پیشتون.خلاصه راضی شدم برگردم وباشایان وشهلابطرف خونه حرکت کردیم.هرقدم ک ب خونه نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد هنوزریشه موهام دردمیکرد سروصورتم دردمیکردزیرچشمم میسوخت.ولی ب یاد حرفای شهلا خودموآروم میکردم.شایان کلید انداخت ورفتیم توحیاط چراغها روشن بودومن سایه شهراموپشت پرده دیدم.خیالم راحت شدووارد خونه شدیم.شهرام همیشه منو اینطورصدا میکرد(نور خونه.یا خورشید تابان)تا چشمش بمن افتاد گفت:به به نورخونه.کجا بودی؟ اومدم ببینمت ولی مامان گفت خونه نیستی.ب مامان شایان زیرچشمی نگاهی کردم.سرش پایین بودو تسبیه تودستشودونه دونه مینداخت.گفتم:شهرام خان من مامانوخیلی دوست دارم.چون مادر عشق منه.مادرمردزندگیمه
نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم از روز اول بامن بد برخورد کرده... امروز سر یک سر قاشق زعفرون کلی کتک خوردم اونم زعفرونی که خودم از سرکوچه خریدم.بخدا من بدی نکردم ولی بدی دیدم با این وجود چشمامو بستم تا همین امروز یک کلمه به شایان نگفتم یا به شما یا به شهلا نجابت زیادی من کثافت برام آورده. شمارو بخدا من چه گناهی دارم؟ عروسی خواستم؟طلا خواستم؟چی خواستم ازتون؟که یکهو مامان شایان که تا الان ساکت بود داد زد:جهاز داری که عروسی برات بگیرم؟جلو مردم خودمو مسخره کنم؟ آبرومو از سر راه آوردم که عروسی بدون جهاز بگیرم؟مگه مغز خر خوردم؟شایان همش میگفت:مامان!مامان!شهرام و شهلاهم مدام مامانشونو صدا میزدن.ولی.مسلسل وار جملات سنگینتر از پتکش توی سرم فرود میومداشکهای گرمم تمام صورتمو خیس کرده بودشهلا یهو داد زد:مامان شما چرا حرف نمیفهمین؟جهاز نداشته که نداشته.پسر شما سالم بوده؟چکار براش کردین توی این چند ماهه؟ چی بهش دادین؟غیر غم.غیر توهین غیر تحقیرکدوم مرحمی روی کدوم زخمش گذاشتین؟شهلا بازهم میگفت که زنگ خونه زده شد و شهرام آیفون رو برداشت.بله.بله همینجاست.میگم الان بیان دم درچشم.آیفون و گذاشت و رو بمن گفت:برو دم در بارانه کارت دارن.پرسیدم کیه؟گفت:نمیدونم یک آقاست.شایان گفت منم میام ببینم کیه.درو باز کردم و آقای گودرزی رو دیدم.جا خوردم.گودرزی کسی بود که هفته ای یکبار میومد تو کوچه و جنس قسطی میاورد ومن اکثر جهاز موازاون خریده بودم ولی قسطی بالای صدوپنجاه هزار تومن بهش بدهکار بودم.اینجا چکار میکرد؟کی آدرس اینجارو بهش داده بود؟سلامی کرد و گفت خانم احتشام اومدم دنبال حسابم.چندوقته اصلاقسطتونو ندادین.میرم در خونتون دروباز نمیکنن.امشب رفتم و باباتون اومدو گفت ک ازدواج کردین وآدرس اینجا روداددنیا دور سرم میچرخید زبونم توی حلقم چوب شده بودپشت سرهم پلک میزدم که اگ احیانا خوابم بیدار بشم مگه یک پدر چقدر میتونه در حق دخترش بدی کنه مگه من بچه ش نبودم؟جگرگوشه ش نبودم؟شایان بحرف اومد وگفت:آقای عزیز بیاین داخل منزل من واگه حتی یک قاشق ازوسایلی ک ب خانم احتشام فروختین رودیدین بردارین.خانم احتشام هیچی ازمنزل پدرشون به منزل من نیاوردن.گودرزی نگاهی به ویلچر شایان کردوبا خجالت گفت:ولی برادر من خود بابای این خانم بمن گفت دخترم ازدواج کرده وجهاز شم برده.من درجوابش گفتم:به فرض هم من جهاز موآورده باشم ک نیاوردم بابای من نباید پول جهاز ومیداد؟ کجای دنیا رسمه برن پول جهاز نیاورده روازداماد بگیرن؟آقای گودرزی من حتی لباس هم باخودم ازخونه نیاوردم.یعنی ندادن که بیارم.شما اومدی دنبال کاسه و پیاله؟
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه beuwwm چیست?