رمان آناستا قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت دوم

؛بلند شدم موهای مشکی پر کلاغی ام که رو پیشونیم سُر خورده بود زیر شالم هدایت کردم؛


گفتم :باشه ؛من دیگه باید برم تا مامانم نگران نشده، دستش رو سمتم دراز کرد؛با شرم دستم رو جلو بردم ؛دستهای ظریف و کوچیکم توی دستای مردونه کیان گم شد؛کاش هیچوقت دستش رو ول نمیکردم؛کاش اون روز عمیقتر نگاهش میکردم ؛کاش همونجا سرم رو به سینه اش میچسبوندم و بهش میگفتم عاشقتم ....
سمت خونه
راه فتادم از پشت سرم، صدای کیان تو گوش پیچید:رها خواهش میکنم جوابت "بله "باشه؛ لبخند محوی زدم و دور شدم ،از فکر اینکه پسر مغرور فامیل ؛عاشقم شده رو ابرها پرواز میکردم،
کیان وضع مالی خوبی داشت ؛ تو شرکت باباش همه کاره بود؛تو این شش ماه میخواست ؛خونه بخره؛به قولی با جیب پر بیاد خواستگاریم تا بتونه خونوادم رو راضی کنه؛
چند روز فکرو قلب و ذهنم، در گیر حرفهای کیان بود ؛هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیدونستم جوابم چی باشه؛ولی ته قلبم میدونستم دوسش دارم...همون سال کنکور داده بود منتظر جوابش بودم؛همیشه عاشق این بودم که مستقل باشم ؛تمام انتخاب رشته هام رو شهرستان زدم؛نمیخواستم تهران یا اطراف تهران قبول بشم،
تو جوابی که میخواستم به کیان بدم تردید داشتم ؛همه چی رو گذاشتم برای روز خواستگاری؛میخواستم ببینم چند مرد حلاجه؛ برای اینکه منو خونوادم رو راضی کنه ؛چقدر تلاش کرده...
مامان کیان هر از گاهی به بهونه مختلف به خونمون زنگ میزد ؛طوری که حتی مامانم روهم به شک انداخته بود ؛مامانم همیشه از کیان خوشش میومد ؛یه جورایی بو برده بود خبرایه؛چند بار سر صحبت رو باز کرد؛چون هنوز از جوابم مطمئن نبودم چیزی بهش نگفتم؛
شنیده بودم ماشین خریده؛با دوستاش رفته شمال ؛و میخواد خونه بخره ؛بابام همیشه میگفت :کیان پسر با جنمیه ،نسبت به هم سن و سالاش خیلی فهمیدس؛چن روزی دلشوره بدی به دلم افتاده بود؛همش کابوس میدیم،با خوش باوری میذاشتم پای خواب؛دوم مرداد هشتاد و سه با دلشوره از خواب بیدار شدم .به قول مامانم تو دلم رخت میشستن ،ساعت دیواری هفت صبح رو نشون میداد تلفن خونه به صدا دراومد ،با استرس تو هال دوییدم مامانم قبل من گوشی رو برداشت ؛هر آن رنگ صورت مامانم تغییر میکرد؛خشکم زده بود به لبای مامانم چشم دوخته بودم؛صدای جیغ مامانم بالا رفت :فهمیدم اتفاق بدی افتاده ؛بابام همش میگفت شهرزاد چیشده ...حرف بزن..

 
گوشی از دست مامانم سر خورد و افتادم منگ به مامانم خیره شده بودم ،زانوهاش خم شد رو زمین فرود اومد؛زار زد دو دستی روی سرش کوبید"طفلی جوونمرگ شد،جوون مردم پرپر شد.."
بابام یه لیوان آب داد دستش شونه هاش رو گرفت:چیشده شهرزاد کی مرده آخه؟
با مشت رو پاهاش کوبید:کیان مرده ؛پسر عموی عزیزم پرپر شد"
مات نگاهش کردم؛انگار روح از بدنم جدا شد؛احساس کردم قلبم پاره پاره شده؛مثل دیونه ها زدم زیر خنده ؛مامانم مبهوت بهم خیره شده بود "داد زدم چه شوخی مسخره ایی امکان نداره کیان بمیره"
مامانم با گریه گفت"با دوستاش تو کاشان تصادف کرده ،الانم جنازش تو بیمارستان"
پیش خودم گفتم دروغه باز کیان برای سر کار گذاشتن اینا نقشه ریخته؛"مامانم رخت سیاه تنش کردو به زور یه شال سیاه رو سرم انداخت دلم نمیخواست سیاه بپوشم وقتی میدونستم زندس...همش خیال میکرد شوخیه؛سوار ماشین شدیم و سمت خونه بابای کیان راه افتادیم ؛مامانم تو ماشین رو به بابام گفت منو بذار اونجا، خودت برای اوردن جنازه برو کاشان ؛
به حرفهای مامانم خندم میگرفت،حرف از جنازه میزد در حالیکه کیان زنده بود؛تازه اگه میفهمید یه ماه دیگه قراره بیاد خواستگاریم؛ چه حالی میشد؛نمیدونه عاشق سرسخت دخترشه؛تو همین افکار خودم غوطه ور بودم که با بابام دم خونه بابای کیان ترمز کرد.
ولی ته دلم ترس عجیبی داشتم ترس از دست دادن کیان؛با قدمهایی لرزون وارد خونه شدم؛صدای جیغ و ضجه زدن ها به گوش میرسید بازم به خودم میگفتم دروغه...،وارد خونه شدم مامان کیان وسط اتاق نشسته و بود گریه میکرد و به صورتش خنج میکشید اونقدر خودش رو زده بود که کل صورتش جای خراش بود؛یه لحظه انگار زیر پام خالی شد رو زمبن افتادم پاهام دیگه یارای تحمل وزنم رو نداشت ؛مامان کیان؛سرش رو بلند کرد نگاهش که میخ صورتم شد دستش رو محکم رو صورتش کوبید جیغ بلند و وحشتناکی کشید ؛با صدای سوزناک نالید:رها دیدی بچم پر کشید؛صبر نکرد از تو جواب بگیره؛چقدر ذوق داشتم دلم خوش بود، میایم خواستگاریت؛یه ماه دیگه دومادش میکنم؛میخواستم عروسم باشی تو لباس دومادی ببینمش ؛اونقدر نالید و ضجه زد که از حال رفت؛مات و مبهوت نگاش میکردم؛پس خونوادشم خبر داشتن؛احساس میکردم همه نگاهها به منه؛مخصوصا مامانم؛نگاههاش برام سنگین بود؛
 

از لابه لای حرفهای مردم فهمیدم؛کیان و دوستاش از شمال رفتن کاشان ؛میخواستن از یکی از شهرهای کاشان دیدن کنند؛که تاکسی میگیرن؛کیان صندلی جلو ،پیش راننده نشسته بوده وسط راه سیگار از لب راننده میوفته رو پاش ؛راننده خم میشه سیگارش رو برداره،یه پیچ خطرناک جلوش بوده؛کنترل ماشین از دستش خارج میشه؛ماشینشون چپ میکنه بعد چند تا معلق ؛وامیسته؛کیان اون لحظه حالش خوب بود ولی حال دوستاش وخیم بوده؛ حتی کمک میکنه اونارو از ماشین در میارن و به بیمارستان میرسونن؛وقتی دوستاش رو میبرن اطاق عمل؛بیرون با راننده منتظر می مونه؛ یهو میگه وای حالم بده نفسم بالا نمیاد؛ راننده یه نوشابه براش میخره میگه اینو بخور ،از استرسه حتما خوب میشی، نوشابه رو که سر میکشه؛از حال میره؛ میبرنش اطاق عمل؛ تازه متوجه میشن یکی از دنده هاش شکسته ، قلب نازنینش رو سوراخ کرده ولی چون ظاهرش سالم بوده نفهمیده بودن قبل اینکه بخوان عملش کنن تموم میکنه (اینارو راننده و دوستای کیان که باهاش بودن تعریف کردن)
شبونه کارای انتقال کیان انجام شد و فردا صبحش جنازه کیان به تهران رسید .تشییع جنازه کیان خونه پدربزرگم انجام میشد.خونش دو طبقه ویلایی و بزرگ بود؛ . با حرفهای مامان کیان ترجیح دادم تو مراسم تشییع ؛زیاد تو چشم نباشم ؛نگاههای فامیل و اطرافیان روم سنگینی میکرد،برای فرار از نگاههای پر سوالشون ، تو حیاط رو پله ها نشستم از شدت گریه شونه هام میلریزد،نگاهم دوخته شده بود به جنازه کیان که گلای رز پرپر شده میریختن،بی صدا گریه میکردم و عزادار عشقم بودم،دلم از غصه میترکید . همون لحظه حس کردم یکی دستش را رو کمرم گذاشته با دست دیگرش ؛آروم شونه هام رو میمالید،
سرش رو بغل گوشم آورد نفسهای گرمش رو بغل گوشم حس میکردم با صدای مردونه رگداری زمزمه کرد؛"غصه نخور عزیزم خودت رو ناراحت نکن" یه لحظه تعجب کردم ؛با تردید سرم رو با عقب چرخوندم ببینم کیه که به فکر دلداری دادن منه ؛ همون حین با نیروی دستی که محکم از پشت هولم داد پایین پله ها افتادم؛تمام بدنم کوفته شده بود ؛نسرین و نسترن سمتم دوییدن و بلندم کردن ؛سرم رو به دور و برم میچرخوندم؛دنبال آدمی بودم که هولم داده؛ولی کسی رو بالای پله ها ندیدم حتی خودمم باورم شد که از ناراحتی زیاد توهم زدم و تعادلم رو از دست دادم ؛استخونهای بدنم درد گرفته ؛با همون درد زیر شونه هام رو گرفتن ؛سمت ماشینهای بهشت زهرا راه افتادیم؛صدای پچ پچ زنها دو میشنیدم که از هم دیگه میپرسیدن؛این دختره چه نسبتی باهاش داره چرا اینقدر حالش داغونو زاره ؟...
 
 
زیر جشمی نگاهم میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن و میگفتن انگاری نامزدش بوده؛مادر کیان سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت تو با من بیا ... سرم رو تکون دادم مثل بره ای مطیع پشت سرش راه افتادم منو تو ماشینی که با رز سفید و روبان مشکی تزیین شده بود نشوندن، قاب عکس کیان که نوار سیاه خورده بود بغلم دستم بود؛به عکس که نگاه میکردم دلم خون میشد؛زنهای سیاه پوش فامیل دور ماشین حلقه زده بودن کل میکشیدن روی سرم نقل و گلبرگ گل رز میربختن؛تو ماشین عروس نشستم ماشین عروسی که دومادش بی صدا تو ماشین بهشت زهرا خوابیده بود،ساعتی بعد جنازه از غسالخانه بیرون اومد رو دوش مردم رهسپار خانه ابدی میشد جنازه رو زمین گذاشتن دست خودم نبود با صدای بلند ضجه زدم ؛خودم را روسمت جنازه انداختم بی اختیار اشکام سرازیر میشد؛وقتی میخواستن جنازه رو خاک کنن؛ ملتمسانه ناله کردم تا صورتش رو ببینم ؛مادرش بدتر ازمن روی سرو صورتش خاک میریخت و مویه میکرد اجازه دادن برای اخرین بار صورت کیان رو ببینم ؛پارچه سیاه رو از صورتش کنار زدن نگاهم میخ چهره جذاب و مردونه کبان شد؛با همون اخم همیشگی وسط پیشونیش که جذابیت چهرش را چن برابر میکرد،باهمون جذبه وقتی برای اولین بار گفت عاشقتم ؛زبانم لال شد و مقابلش سکوت کردم؛چقدر دلم برای نگاه پرکشش چشماش تنگ شده بود؛کاش چشماش رو باز میکرد و میگفت همه اینا یه شوخی بوده ؛کاش دوباره لبهای قشنگش رو تکون میداد این بار من میگفتم عاشقتم ؛صدای سوز و ناله توی بهشت زهرا پیچیده بود؛دیگه تحمل نداشتم؛نمیتونستم کیان رو کفن پیچ شده ببینم از حال رفتم...دیگه هیچی نفهمیدم
چشمام رو که باز کردم رو تخت بیمارستان خوابیده بودم سرم به دستم وصل بود؛از از لای پلکای بیجونم بابام رو دیدم که بالاسرم نشسته؛لبخندی زدو گفت:دخترم خوبی ؟
چشمام رو بازو بسته کردم ؛نگاهم سمت سرم چرخید؛بابام گفت الان دیگه اخراشه تموم میشه؛تو این دو روز خیلی از نظر روحی داغون شدی میبرمت ویلای لواسون چند روزی اونجا باشی تا حال و هوات عوض بشه؛بهو دلم گرفت دلم میخواست تا میتونم عزادار کیان و عشق ناکامم باشم ...همون روز منو با خاله مامانم فرستادن لواسون ؛اون سه روز برام حکم تبعید رو داشت، از اتاق بیرون نیومدم حتی رغبت نمیکردم تو آینه نگاه کنم ؛زیر چشمام گود افتاده بود و دورش حلقه کبودی نشسته بود ؛برای مراسم سوم کیان بابام اومد دنبالم ؛لباس پوشیدم سمت ماشین راه افتادم...
 

صندلی عقب ماشین روباز کردم تو صندلی فرو رفتم ؛خالم کنارم نشست؛ساعدم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم نگاه مرده ام رو به بیرون دوخته بودم همش باخودم کلنجار میرفتم اگه کیان زنده بود جواب من برای خواستگاریش چی میتونست باشه؛با رفتن کیان فهمیدم دوسش دارم؛کاش زودتر پی به احساسم برده بودم...ولی دیگه برای همه چی دیر بود ...ماشین جلوی تالار ایستاد؛همراه خالم وارد سالن شدم ؛مادر کیان بالای تالار نشسته بود چشمش که به من افتاد؛دستش را؛ رو به من بالا گرفت ؛نالید:عروس کیان اومده؛نوعروسم اومده...زنای مجلس همگی باهم قیام کردن صدای کل و ههله تو سالن پیچید..مادر کیان دستم رو گرفت منو سمت سفره عقد برد و رو صندلی ، بغل قاب عکس کیان نشوند،
روسرم نقل و گل میریختن و گریه میکردن،بهت زده نگاهم به سفره عقدی که جلوم پهن، شده بود چرخید همه وسایل توش به رنگ سیاه بود با ربان سیاه تزئین شده بود؛چنان جیغ محکمی کشیدم که حتی احساس کردم آسمون هم از صدای ضجه های من لرزید..
مراسم که تموم شد توراه برگشت ؛همش با خودم فکر میکردم این اتفاق بدترین اتفاق زندگیم بوده ؛دیگه تو عمرم روزهای بدتر از این نخواهم داشتم؛ولی غافل از اینکه روزگار چه خوابی برام دیده و قراره چه بازی باهام بکنه؛دیگه بعد از مراسم؛هیچوقت هیچکس راجب رابطه ام با کیان چیزی نپرسید؛یا شاید همه باور کرده بودن من همان عروس سیاه پوش کیان بودم.منم ترجیح دادم سکوت کنم و هیچوقت حرفی نزنم..
چند روزی از مراسم کیان میگذشت.تا اینکه جواب کنکور اومد؛تو یکی از شهرستانها قبول شده بودم؛ غم کیان به قدری بزرگ بود برای من که همیشه آرزوی زندگی مستقل رو داشتم، باازم باعث شادی و خوشحالیم نمیشد،تنها چیزی که مایه ارامشم بود دلم را تسکین میداد؛همون سی دی و تک آهنگ نماز فروغی بود که کیان بهم هدیه داده بود. با تک تک کلماتش اشک میریختم دلتنگ کیان بود ؛چقدر دیر فهمیده بودم دوسش دارم وچقدر زود تنهایم گذاشته بود
روزهام به خرید و تکاپوی آماده شدن برای دانشگاه میگذشت و شبا با یاد و خاطرات کیان میخوابیدم از خرید اومده بودم زودتر از همیشه خوابم برد؛نیمه های شب با نوازش دستی که رو موهام کشیده میشد چشمام رو گشودم از حرارت گرمای دستاش احساس کردم موهام داره میسوزه، چشمم را به بالا چرخاندم، یه لحظه از ترس تمام تنم لرزید نفسام به شماره افتاد وحشت زده به کیان کنار که تختم نشسته بود خیره شدم موهام رو نوازش میکرد با تمام قدرتی که اون لحظه تو خودم حس میکردم دستش رو کنار زدم...
 
دستش رو با ترس پس زدم مثل برق گرفته از جام پریدم رو تخت نشستم؛محکم دستم را روی پریز برق کوبیدم ؛چشم دواندم ولی کسی رو ندیدم؛قطرات عرق از روی پیشانیم سر میخورد و قفسه سینم بالا پایین میشد ؛با چراغ روشن دراز کشیدم جرات اینکه چشمهام رو ببندم نداشتم؛تاصبح چشم روهم نذاشتم ؛دیگم کم کم باورم شده بود که توهم زدم؛ صبح بلند شدم جلوی آینه ایستادم ؛چنگ انداختم موهام رو از جلوی چشمام کنار زدم چشمام بی رمق و خسته بود؛سفیدی چشمام به قرمزی میزد،از اتاق بیرون رفتم مامانم حینی که میز صبحونه رو میچید گفت:فردا باید بربم میانه ؛کارای ثبت نامت رو انجام بدیم؛پشت میز صبحونه نشستم و لیوان چاییم رو برداشتم و هورت کشیدم و گفتم :اره باید خونه ام اجاره کنم ؛
مامانم زیر لب غرید:رها این فکرو از سرت بیرون کن که خونه بگیری؛خودت میدونی منم اجازه بدم بابات اجازه نمیده ؛تو شهر غریب که نمیشه تنها زندگی کنی تو همون خوابگاه میمونی،دیگه حرفم نباشه همین شهرم بابات به زور قبول کرده قرار بود همین تهران رو انتخاب کنی"
با ناراحتی بلند شدم گفتم :امروز باید برم خرید برام پول کنار بذار؛تو اتاق رفتم و حاضر شدم ؛از خونه بیرون رفتم تو پاساژها گشتی زدم و یه سری وسایل مورد نیاز خریدم،سمت خونه راه افتادم مامانم خونه نبود؛پلاستیکهای خرید را روی تختم انداختم دوباره از خونه بیرون زدم دلم هوای کیان رو کرده بود ؛سر راه یه دسته گل یاس خریدم؛با تاکسی سمت بهشت زهرا راه افتادم ؛خیلی دلتنگش بودم ؛از ماشین پیاده شدم سمت قطعه ای که کیان رو دفن کرده بودن راه افتادم؛احساس لرز میکردم زوزه باد تو گوشم پیچیده بود؛سر سنگ قبرش نشستم ؛دستم را روی سنگ کشیدم بی اختیار اشکام سرازیر شد و با سوز دل نالیدم :خیلی زود رفتی کیان؛کاش میموندی جوابم رو میگرفتی ؛کاش زودتر میگفتی دوسم داری....خیلی بی معرفتی!!!رفتی و من با این کاشها تنها گذاشتی،
شاخه های یاس را روی سنگ قبر پخش کردم
انگار دلم سبک شده بود ؛بلند شدم تا تاریک نشده برم ؛ دل درد بدی توی دلم پیچید بعد از مرگ کیان دچار خونریزی شده بود مخصوصا با دیدن روح کیان خونریزیم شدیدتر شده بود دستم را روی دلم قرار دادم با کمری خمیده دولا شده سمت ماشینها راه افتادم تا تاکسی بگیرم یهو چشمم خورد به یه دختر بچه ایی زیبا و با موهایی طلایی موج دار که از لای سنگ قبرها میدویید جوراب شلواری سفید رنگی پاش بود با یه پیراهن صورتی پرنسسی؛چون وسط هفته بود بهشت زهرا خیلی خلوت بود؛بی اختیار دنبالش راه افتادم شکمم درد میکرد سرعتم رو کم کرده بود سعی مبکردم قدمهام رو تندتر کنم...
 
 
بی اختیار دنبالش راه افتادم ؛میخندید و دوان دوان میرفت؛پشت یه درختی پنهان شد از پشت درخت گردن میکشید و میخندید؛دنبالش راه افتادم تعجب کردم با خودم گفتم: یه دختر بچه بدون پدرو مادرش تک و تنها تو بهشت زهرا جیکار داره؛ لابد گم شده،قدمهام رو تندتر کردم خودم رو به پشت درخت رسوندم؛ ولی هیچکسی اونجا نبود؛یه لحظه مات و مبهوت به دور و برم نگاه کردم انگار آب شده بود رفته بود توی زمین ؛
ناامید از پیدا کردنش ؛راه افتادم سرم رو به زمین دوخته بودم به سنگ قبرهایی که از کنارشون رد میشدم نگاه میکردم ؛چشمم خورد به قبر یه دختر بچه مات نگاه کردم چشمام از تعحب گشاد شده بود کل موهای تنم سیخ شد بدنم یخ کرده بود و میلرزیدم حتی لحظه ای یادم رفت نفس بکشم ؛عکس روی سنگ قبر ؛عکس همون دختر بچه ایی بود که دنبالش میدوییدن با همان حالت مو؛با همان لباس پرنسسی؛جوراب شلواری سفید،بی اختبار سر قبرش نشستم دستم را روی سنگ قبر کشیدم احساس میکردم دختر بچه بغلم ایستاده ؛با ترس بلند شدم وحشت عجیبی به دلم افتاده بود راه افتادم فضای بهشت زهرا سنگین بود طوری که نفس کشیدن رو برام سخت میکرد،ماشین گرفتم وقتی به شهر رسیدم تقریبا هوا رو به تاریکی بود؛با پای پیاده تو خیابون چرخی زدم به خونه که رسیدم کلید انداختم ؛مامانم کج نگام کرد"معلومه کجایی خریدات رو انداختی خونه رفتی؛نگو که با نسرین و نسترن بودی ،زنگ زدم بهشون،پیش اونا هم نرفتی؛؟
کلافه کیف را روی مبل پرت کردم و گفتم مامان من بچه نیستم سین جیمم میکنی؟"
بابام زیر لب رو به مامانم غرید:شهرزاد چیکارش داری ،رها دیگه بچه نیست؛خوب و بدرو میفهمه"
بابام روی مبل لم دادو گفت: رها جان امشب زود بخواب صبح زود میریم برای ثبت نام؛
بابام حمایتگر خوبی بود ؛همیشه کارهام رو توجیح میکرد؛اون شب بعد شام تو اتاقم رفتم ،
دوباره یاد کیان افتادم چهل روز از رفتنش میگذشت ولی من هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم روی تخت دراز کشیدم اتفاقی که توی بهشت زهرا برام افتاد هنوز برام گنگ بود تو همین افکار غوطه ور بودم که ، خوابم برد؛
نیمه های شب با صدای آهنگی که کیان بهم داده بود چشمام رو باز کردم ؛سرم رو سمت مانیتور کامپیوتر چرخوندم؛مانیتور خاموش بود؛ولی صدای آهنگ قطع نمیشد از ترس گوشه تختم مچاله شده بودم بدنم میلرزید حس میکردم تو اتاقه صدای نفسهاش رو میشنیدم ؛حتی جرات اینکه بلند شم و از اتاق بیرون برم رو نداشتم ؛تو تاریکی وحشت زده نگاهم دور اتاق میجرخید ؛کنج اتاق سایه سیاه رنگ دیدم ؛در حالیکه زانوهام رو بغل کرده بودم سرم را روی زانوهام گذاشتم.تا اینکه با صدای اذون ...
 
 
مامانم در اتاقم رو باز کرد و به داخل گردن کشید و گفت پاشو حاضر شو ؛صبحونه بخور راه بیوفتیم..با بدنی کرخ و خسته از تخت پایین پریدم بعد خوردن صبحونه ،مدارک مورد نیاز برا ثبت نام که تو یه پوشه گذاشته بود رو زیر بغلم زدم ،پایین رفتم تو ماشین نشستم و مامانم صندلی جلو نشست ؛شبو نخوابیده بودم سرم رو به صندلی تکیه دادم چشمام را رو هم گذاشتم خوابم برد ؛وقتی به شهر دانشگاهم رسیدیم چشمام رو گشودم ،با تعجب گفتم رسیدیم ؟؟مامانم خندید و گفت: همچین زودم نرسیدیم کل مسیرو خواب بودی ؛جلوی دانشگاه بودیم از ماشین پیاده شدم؛حس عجیبی داشتم هم میترسیدم هم خوشحال بودم. حس سنگینی را روی سینه ام احساس میکردم؛طوری که نفس کشیدن برایم سخت میشد.
اول شهر یه دانشگاه بالای تپه بود از اون بالا کل شهر و میشد دید،بعد اینکه کارهای ثبت نام رو انجام دادم؛بابام اجازه نداد خونه بگیرم گفت باید تو خوابگاه بمونی؛منم از سر ناچاری قبول کردم؛ به خوابگاه که رفتم ؛سوییتها همه سه خوابه بودن تو هر سوییت سرویس بهداشتی و آشپزخونه مشترک بود؛تو هر کدوم چهارده نفر بودن تو اتاقی که من گرفتم با سه تا دختر دیگه مشترک بود؛از همون اول با یکی از دخترا خوب کنار اومدم دختر شیطونی بود با روحیه من سازگاری داشت اسمش فرنوش بود؛چون بچه کرج بود میتونستیم باهم رفت آمد کنیم ؛بعد اینکه کارامون تموم شد برگشتیم تهران،
مامانم یه غذای حاضری درست کرد بعد خوردن شام ؛رفتم تو اتاقم خیلی خسته بودم ؛ولی یه جورایی فکر اتفاقات شبای پیش تو سرم میچرخید و ترس به دلم می انداخت ؛هی رو تخت به پهلو به پهلو میشدم تا اینکه خوابم برد ،نصف شب از شدت گرمایی که رو صورتم میخورد چشمام رو باز کردم وحشت زده به کیان که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم ،دستش رو اروم رو بدنم میکشید زبون قفل شده بود میخواستم جیغ بکشم نمیتونستم حتی قادر نبودم دست یا پام رو تکون بدم ؛لباش را روی لبام گذاشت به قدری داغ بود ،احساس میکردم پوست صورتم میسوزه؛با تمام وحشتی که تو چشمام ریخته شده بود میلرزید ؛قطرات اشک از گوشه چشمام شره میکرد؛
نمیدونم از ترس بود یا از گرمایی که تنم رو میسوزوند؛حالت تهوع گرفته بودم حتی قدرت عق زدن هم نداشتم به وضوح لرزش تنم رو احساس میکردم؛سرش رو بالا گرفت با چشمای برزخی تو چشمام خیره شد. با سر انگشت زمختش که مث کوره راغ بود ؛اشکم رو پاک کرد با صدای دو رگه و خشداری گفت :چرا میلرزی و گریه میکنی ترسیدی؟
 

اون لحظه انگار از هر قدرت و حرکتی تهی بودم ناتوان و مایوس ؛ فقط تونستم پلکهام را رو هم فشار بدم...خودشو چهرش و هیکلش همون کیان بود ولی صدا صدای کیان نبود؛سرش رو جلو آورد و گونه ام رو بوسید بلند شد و رفت انگار محو شد...با رفتنش انگار سنگینی از روی سینم برداشته شد؛بدنم جون گرفت و عضلاتم ازاد شد از تخت پایین پریدم در حالیکه کل موهام از عرق خیس شده بود؛خودم رو به اتاق مامان بابام رسوندم از پشت دستام رو دور کمر مامانم حلقه کردم و سفت بهش چسبیدم مامانم خواب الود چشماش رو باز کرد ؛انگار تو تاریکی منو نمیدید سمت من چرخید ؛عمیق نگاه کردو گفت :رها جرا اینقدر میلرزی جیشده؟گریه ام گرفته بود بغضم رو قورت دادم سرم را توی سینه اش فرو بردم و گفتم خواب بد دیدم ؛دستش رو نوازش وار رو سرم کشید تا اینکه خوابم برد؛
صبح که بیدار شدم به قدری خسته بودم ،نمیتونستم از تختم بلند شم ؛مامانم لبه تخت نشست و با نگرانی نگام کرد و گفت:رها یه مدته حواسم بهت هست ؛خیلی تو خودتی؛اصلا قیافت رو تو آینه دیدی ؛صورتت زرد شده زیر چشمات کبوده؛
پتورو رو سرم کشیدم و گفتم چیزی نیست خودت که میدونی خونرزیزی دارم ؛مامانم پتو رو پس زد و گفت :امروز بریم دکتر ؛اینجوری پیش بره جونی برات نمیمونه ؛همون روز حاضر شدم همراه مامامم دکتر رفتیم ؛سونو گرفتن هیچ مشکلی جسمی نداشتم ؛دکتر خودش تعجب کرده بود برام قرص نوشت؛تو راه برگشت مامانم کج نگام کرد و گفت :رها فکرم درگیره یه چیزیه تا حالا ازت سوال نکردم تا خودت بهم بگی؛ولی انگار توام قصد گفتن نداری تیز نگاش کردم و گفتم "چی رو میگی تا حالا چیزی رو ازت پنهون نکردم؟" موشکافانه پرسید"قضیه کیان چیه ؟چرا چیزی بهم نگفتی مگه قول و قراری بینتون بوده؟
همونطور که سرم پایین بود نگاهم را به سنگ فرشه پیاده رو دوخته بودم آروم قدم بر میداشتم زیر لب نالیدم"نه مامان چیزی بینمون نبود؛ازم خواستگاری کرده بود قرار بود بیان خواستگاری ولی دیدی که قسمت نبود من حتی بهش جوابم نداده بودم ،
 
از دکتر که برگشتیم با وجود خوردن قرصها همچنان خونریزی داشتم؛کمرم درد میکرد؛مسکن خوردم و سمت اتاقم رفتم؛رو تخت دراز کشیده بودم به سقف خیره شده بودم و خوابم نمیبرد کلافه دنده به دنده میشدم ؛یه لحظه ترس بدی توی دلم نشست دوباره یاد کیان افتادم ؛از ترس زیر پتو خزیدم ؛احساسش کردم ؛فهمیدم دوباره اومده تمام تنم میلرزید جرات اینکه سرم را از زیر پتو بیرون بیارم رو نداشتم با ترس به پتو چنگ انداخته بودم ؛یه لحظه پتو با سرعت زیاد از روم کشیده شد طوری که خودم نفهمیدم چجوری از دستم ببیرون کشیده شد؛کیان بالا سرم ایستاده بود؛دوباره شروع کرد به لمس بدنم ؛و بوسه های ریز و درشتی که روی لب و گونه هام میگذاشت انگار از گردن به پایین فلج شده بودم قدرت اینکه خودم رو حرکت بدم نداشتم حتی قدرت حرف زدن؛فقط گریه میکردم و بی صدا اشک میربختم ،تمام روحم، جریحه دار شده بود؛احساس میکردم بی اجازه به حریم جسمم تجاوز شده؛شبا به همین منوال میگذشت هر شب تو اتاقم میومد روز به روز لاغرتر و نحیف تر میشدم ؛سفیدی چشمام به زردی متمایل شده بود،روزه ها میگذشت و من از ترس اینکه خونوادم مانع از دانشگاه رفتنم بشن مهر سکوت به لبهام زده بودم ؛تمام شبهام با ترس و سیاهی میگذشت ؛تا اینکه یه شب خوابیده بودم دوباره کیان بالای سرم ظاهر شد شروع کرد به لمس بدنم و بوسه هایی که روی لبم میگذاشت ؛از داغی که ازش ساطع میشد تمام بدنم میسوخت؛لرزش بدنم رو احساس میکردم؛انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت و با چشمهایی ؛سرد و بی روحش بهم خیر شد؛من مثل بچه اهویی بی پناه از ترس میلرزیدم انگشتش را روی لبم سُر دادو گفت :از چی میترسی تو زن منی ؛یادت نیست سفره ای عقدمون تو تالار ؟همونجا زنم شدی !!وحشت زده بهش خیره شده بودم اشک از گوشه چشمام میلغزید دستش را روی تمام بدنم کشید؛یه باره از درون تهی شدم احساس میکردم بهم تجاوز شده ،صبح با صدای مامانم چشمهام را گشودم مامانم وحشت زده بهم خیره شده ؛متعجب گفت: رها شب لخت خوابیدی؛از جام پریدم چشام از تعجب گشاد شده بود زیر لب نالیدم:شب لباس تنم بوده ؛کار کیانه...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه pize چیست?