رمان آناستا قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت سوم

عاجزانه به لباس مامانم چنگ انداختم و ضجه زدم

 
:مامان به دادم برس ؛کیان هر شب بالای سرمه بهم دست میزنه ؛وقتی اون هست هیچ اراده ایی ندارم ؛پتورو دورم پیچیدم ؛شب با لباس خوابیدم خودمم نمیدونم چجوری از تنم در اومده؛با کلمه به کلمه حرفهام ؛تعجب مامانم بیشتر میشد ؛پا به پای اشکهای من اشک میریخت ؛تمام گردن و روی سینه ام رون پاهام پر کبودی بود؛
مامانم دستانش رو ددور شونه هام حلقه کردو پیشونیم رو بوسید گفت " امشب پیش خودم بخواب دیگه نمیخواد تو اتاقت باشی؛ببینم چیکار میتونم بکنم "
از اونشب به بعد پیش مامانم میخوابیدم ولی هر صبح که پا میشدم بدنم پر کبودی بود؛
تصمیم گرفتم شبها بیدار بمونم تا وقتی کیان اومد باهاش صحبت کنم و مانع از کارش بشم ولی وقتی میومد دوباره بدنم بی حس میشد انگار جناره ایی بودم که نفس میکشید؛بهش خیره میشدم کارش که تموم میشد میرفت؛بعد رفتنش بی اختبار میزدم زیر گریه ؛دیگه خسته شده بودم دنبال راه نجات بودم؛ولی چیزی که برایم عجیب بود با همه بلاهایی که کیان سرم میاورد هیچ دلخوری ازش نداشتم من کلا دختر نترس و جسوری بودم ولی این موضوع بیش از حد اذیتم میکرد ؛انگار هر شب به روح و تنم تجاوز میشد،از بی خوابی و بی اشتهایی ضعیف و بی جون شده بودم این موضوع خیلی مامانم رو اذیت میکرد دنبال راه چاره برای نجاتم بود؛روز چهارشنبه مامانم حاضر شدو برعکس روزای دیگه که مانتویی بود چادر مشکی رو سرش انداخت ؛رو مبل نشسته بودم ؛با تعجب نگاش کردم و گفتم کجا داری میری ؟
حینی که درو باز میکرد گفت"غروب اومدم بهت میگم ،فعلا برم ببینم چی میشه "
تا شب فکرم درگیر بود و منتظر مامانم بودم؛با باز شدن صدای در از اتاق بیرون اومد،مامانم چادرش را از سرش کند رو مبل انداخت گفت:بیا بشین کارت دارم یه سر خونه پدربزرگت رفتم یه سرم پیش حاج جواد؛ "حاج جواد رو میشناختم روحانی محل ،بابابزرگم بود؛تو یکی از محله های قدیمی تهران ؛هر چهار شنبه تو حسینیه خونش مراسم داشت ؛مردم محله خیلی قبولش داشتن ؛دستش شفا بود،حتی برای خوردن ته مونده چاییش سرو کله میشکوندن،مرد جا افتاده ایی که نسبت به سنش خیلی خوش چهره بود؛ابهت و جبروت خاصی داشت؛که به نوعی همه قبولش داشتن و ازش حساب میبردن به اسمش قسم میخوردن ؛شفای مریضا تو مجالس حاج جواد نقل دهن مردم بود"
مامانم کلافه نفسش را بیرون داد و به مبل تکیه داد یه بطری آب از تو کیفش بیرون اورد با یه کاغذ تا شده ؛گفت :رفتم پیش حاج جواد اولش شرایطت رو گفتم قبول نکرد،
وقتی گفتم" نوه ای حشمتی، قبول کرد دعا بنویسه میگفت: من دعا نویس نیستم از این کارا نمیکنم "
یک هفته نزدیک غروب بخوری.
 

مامانم گفت حاجی گفته ؛هر روز تا یه هفته غروب از اب دعا؛ بخورم ؛و دوشنبه ای اولین هفته خودم تنهایی برم سر خاک کیان و باهاش حرف بزنم تا دست از سرم برداره خیلی تاکید کرده بود از خود کیان بخوام تا نذاره ازش برای اذیت کردنم استفاده کنن
؛همش فکرم درگیر حرف حاجی بود؛متعجب تو چشمای مامانم خیره شدم و گفتم کیان به کی اجازه نده ازش استفاده کنن!!؟
احساس کردم مامانم یه چیزی رو ازم پنهون میکنه ؛
برای اینکه از جواب دادن طفره بره بلند شدو سمت اشپزخونه رفت زیر لب با خودش حرف میزد؛"شام نذاشتم یه چیزی درست کنم الاناس که بابات برسه"
پشت سرش وارد شدم، مامانم خودش رو مشغول پوست گرفتن پیاز کرد .
جلوش ایستادم و گفتم "مامان چرا چیزی بهم نمیگی خیلی واضح بگو حاجی چی گفته؟"
تیز نگام کرد و گفت "منم سر در نیاوردم ولی گفت:دخترت زندگیش فرق داره بعدا خودش متوجه میشه"
نمیدونم چرا، ولی تو چشمای مامانم نگرانی موج میزد و این منو میترسوند
غروب که میشد از اب دعا میخوردم ؛انگار اسید تو معدم میریختن تمام دل و رودم میسوخت سوزش بدی تو معدم احساس میکردم،وقتی به مامانم میگفتم اخه این چیه که چرا اینقدر میسوزونه ؟؟
مامانم تعجب میکرد میگفت بابا اب سادس فقط دعاخوندن توش؛
شبا راحت میخوابیدم ؛هیچ خبری از کیان نبود،بی قرار منتظر روز دوشنبه بودم ،
تا اینکه روز موعود رسید ؛بعد ناهار سریع لباس پوشیدم راه افتادم، به بهشت زهرا که رسیدم بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ کف دستام عرق کرده بود؛بالای سنگ قبرش ایستادم تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت لحظاتی به سنگ قبرش خیره شدم زبونم نمیچرخید چیزی بگم؛
دو زانو نشستم زانوهام رو به سنگ قبر تکیه دادم ؛دلم پر بود؛بغضی به بزرگی گردو وسط گلویم بالا پایید میشد ؛خواستم شروع به حرف زدن کنم تاهر چی تو دلمه؛ عذابهایی که کشیدم رو بگم ؛تا خواستم حرف بزنم صدای خش خش دو رگه ایی نزدیک گوشم میگفت:نگو اگه بگی دیگه کیان رو نمیبینی.صدا به قدری نزدیک بود ؛که وحشت زده بلند شدم اون صدا همچنان تو گوشم تکرار میشد دستهام را روی گوشم فشار دادم با قدمایی تند میدوییدم و جیغ میزدم؛وقتی به قدر کافی دور شدم رو زمین افتادم به قدری گریه کرده بودم که صورتم خیس اشک بود ؛به خودم تشر زدم تا بلند شدم ؛اون صدا همچنان تو گوشم تکرار میشد دوباره سرخاکش رفتم سرم را روی سنگ قبر گذاشتم بی تفاوت به اون نجوای سمج،بلاهایی که سرم اومده بود رو مو به مو با اشک و ناله با صدای بلند زار زدم و همه حرفهایی که حاجی گفته بود رو تکرار کردم
 ملتمسانه دستام رو مشت کرده بودم روی سنگ قبر میکوبیدم از کیان خواستم نذاره ازش برای اذیت و ازار من استفاده کنن...به قدری اشک ریختم که دیگه اشکی تو چشمام نمونده بود بلند شدم
دیگه صدای تو گوشم قطع شده بود ارامش که خیلی وقت بود ازش بی نصیب بودم دوباره توی دلم نشسته بود؛ سمت شهر راه افتادم تا تاریک نشده خونم باشم، اونشب رو خیلی اروم پیش مامانم خوابیدم ؛صبح که بیدار شدم ؛خبلی مفصل صبحونم رو خوردم ،مامانم خوشحال بود ؛دور سرم اسفند میچرخوند،اون روز بعد مدتها زنگ زدم به دختر خالم نسرین ؛ازش خواستم تا باهم بریم سینما ؛ روحیه خودم رو به دست اورده بودم،اون روز بعد مدتها از ته دل میخندیدم با وجود اینکه درسهای دانشگاه شروع شده بود ولی تا حالا سر کلاسها حاضر نشده بودم؛
شب به خیال اینکه همه چی تموم شده با وجود مخالفتهای مامانم تنهایی تو اتاق خوابیدم
نصف شب احساس کردم؛یه چیزی از سمت پاهام خزید زیر پتوم ،از وحشت میلرزیدم مثل یه حیوون چهار دست و پا از روی پاهام حرکت کرد و اومد رو سینم نشست؛چشمام رو بسته بودم ؛بوی تعفن تو دماغم پیچید ؛با وحشت چشمام رو گشودم ؛شروع کردم به جیغ زدن ولی هیچ صدایی از گلوم بیرون نمیومد؛چشمام انگار از کاسه بیرون زده بود؛یه مرد کوتوله پر مو، که ریش و موهای بلندش تا زانوهاش میرسید و با چهره ای کریه و وحشتناک شروع کرد به خندین صدای خنده های ،بلند و گوش خراشش تمام تنم را میلرزاند؛صداش همون صدایی بود که با قیافه کیان دو ماه کابوسم شده بود؛با وحشت من صدای خنده هاش شدت گرفته بود؛
با خودم گفتم این مرد کوتولس قدش تا زیر زانوهای منه پس راحت میتونم بزنم و از خودم دورش کنم ؛با تمام وجود دستم رو مشت کردمو روسینش کوبید از جاش تکون نخورد سعی کردم هولش بدم ؛ولی نمیتونستم ؛با چشمهای برزخی تو چشمام خیره شد وبا یه حرکت خیلی سریع ،دسته ایی از موهام رو دور مشتش پبچید؛شروع کرد به کشیدنم ؛با زور میکشید احساس میکردنم گردنم در حال شکستنه،سرش رو به گردنم نزدیک کرد ؛گرمای نفسای داغش پشت گردنم میخورد؛با صدای خش دار و وحشتناکی غرید :پتیاره؛خیال کردی از دستم راحت شدی چه غلطی کردی برای من دعا میگیری من خودم طلسمم،؛سر پر مویش رو بالا گرفت و
با صدای کریه و بلندش شروع کرد به خندیدن ؛به بازوی دستم چنگ انداخت و با اون هیکل کوتولش منو رو هوا گرفت و کف زمین کوبید ؛رو زمین ولو شده بود با تمام دردی که تو بدنم پیچیده بود با وحشت نگاش میکردم ؛موهام رو دور مچش پیچید منو با ضرب به دیوار کوبید
 
 به قدری از دستش کتک خوردم که بی جون رو زمین افتادم ، از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم صبح با صدای گریه های مامانم به زور چشمام را گشودم گوشه اتاق افتاده بودم ؛انگار تمام استخونهای بدنم شکسته بود ؛تا حرکتی به خود میدادم از درد ناله میکردم؛؛مامانم با گریه نالید:رها چه بلایی سرت اوردن؛ گردنم کلا کبود شده بود ؛جای خراش چنگالهایش روی گردنم بود ؛انگار گربه بهم چنگ انداخته ؛تمام بدنم کوفته و کبود شده بود؛ بابام متعجب و نگران بهم خیره شده بود ؛سرم را روی پایش گذاشت و مامانم لیوان اب رو به لبای بی جونم چسبوند به زور چند قطره آب خوردم ؛زیر بازویم رو گرفتن بلندم کردن روی رختخواب دراز کشیدم ...
با توجه به فیلمای ترسناکی که دیده بودم خیلی خوب فهمیده بودم چیزهایی که میبینم جنه؛تازه معنای حرفهای حاجی رو میفهمیدم که گفته بود زندگیم با زندگی بقیه فرق داره
تو رختخواب دراز کش خوابیده بودم وصدای مامانم رو از تو هال میشنیدم که به بابام
می گفت این چه مصیبیتی بود که گردنمون رو گرفت امروز یه سر میرم پیش حاج جواد،ببینم میتونه کاری انجام بده؛از لای در نیمه باز میدیدم که مامانم چادر چاقچول کرد و بیرون رفت؛بابا یه سر پیشم اومد و گفت :باباجان نترسی من امروز خونه میمونم که تنها نباشی،
چند ساعتی از رفتن مامانم گذشته بود ؛با شنیدن صدای باز شدن در ؛به زور از روی تخت بلند شدم با کمری تا شده ،دست به کمر از اتاق بیرون رفتم؛مامانم زیر
چشمی نگام کردو با دلخوری گفت:رفتم پیش حاجی از کجا تا کجا صف بسته بودن، بنده خدا چه تحملی داره ؛هوف کلافه ایی کشیدو گفت دو ساعت تو صف بودم تا نوبتم شه ؛خدا خیرش بده یه دعا برات نوشت و گفت همیشه همرات باشه،حینی که حرف میزد دستش را توی کیفش فرو برد و گردنبند چرمی دعارو بیرون کشید و سمتم اومد انداخت تو گردنم ؛و گفت:حاجی گفت تحت هیچ شرایطی گردنبند رو از گردنش باز نکنه ؛مخصوصا تو حموم حتما همراش باشه ؛بعدش کلی تذکر دادو گفت ؛نباید خانوما تو خونه بی لباس بچرخند یا خوابیدنی لخت باشن جنا بهشون نزدیک میشن،
بدن لخت خانوما تحریکشون میکنه...اون روز بعد گردنبند انگار همه چیز تموم شده بود گاهی وقتا شبا تو اتاقم بوی تعفن میپبچید میدونستم خودشه؛ولی به خاطر دعایی که به گردنم آویزون بود نمیتونست نزدیکم بشه
ارامش گرفته بودم ؛ولی یه چیزی تو وجودم ولول میکرد ؛دلم میخواست بفهمم این بلا به چه دلیلی سرم اومده،دانشگاه شروع شده بود و خانواده ام تا اون شهر کوچیک همراهم اومدن و کمکم کردن وسایلام رو بچینم...
 
 
مامان بابام رفتنی منو با نگرانی به کناری کشیدن و کلی سفارش کردن دعارو از تو گردنم باز نکنم ؛کلا شخصیت وابسته ایی ندارم،ولی بابام وابستگی خاصی به من داره با ناراحتی تنهام گذاشت و رفت
خونواده ها که رفتن ،ههممون بغ کرده بودیم ،فرنوش که دختر شیطونی بود؛دستم رو گرفت و کشید وسط ؛یه آهنگ شاد تو گوشیش گذاشت و شروع کرد به رقصیدن یه جشن بزن و برقص در حد دانشجویی راه انداختیم.چون با فرنوش هم رشته بودم همه واحدها و کلاسامون مشترک بود،سرگرم درس و دانشگاه بودیم
تو این مدت هیچ اتفاق خاصی برام نیوفتاده بود منم تقریبا همه چیز رو فراموش کرده بودم
ترم اول دانشگاه بودم اخر هفته بود با نوشین راهی تهران شدیم تو قطار نشسته بودیم و طبق معمول مشغول مسخره بازی و خندیدن بودیم ،دیدم فرنوش چشم دوخته به یه پسره آروم زیر گوشم گفت: تابلو نکن، اون پسر رو ببین رو صندلی رو به رو نشسته
ابرو تو هم کشیدم"خب که چی؟"
والله چی بگم
از وقتی راه افتادیم قفل کرده رو تو؛ چشم برنمیداره ازت.!!
اروم سرم رو با احتیاط به عقب چرخوندم "پسر خوش قیافه ای بود با هیکلی ورزشکاری ،متوجه نگاهم که شد لبخند پت و پهنی زد سرش رو به نشونه سلام تکون داد .بی توجه بهش سرم رو سمت فرنوش چرخوندم .
ریز خندید و گفت : خب یه سر تکون میدادی!!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:ولش کن حوصله داریا! حتما از این دانشجوهاست که تو هر مسیر رفت و برگشت، یه مورد جدید پیدا میکنه سعی میکردم بی تفاوت باشم ولی سنگینی نگاهش اذیتم میکرد هر ازگاه بی اختیار سرم را به عقب میجرخوندم؛هر دفعه با دیدنم لبخند نیزد برای جلب توجه ادا در میاورد .کلافه و معذب بودم .سرم رو به گوشی دوخته بودن که یهو فرنوش با دستش زد به بازوم؛نگاش کردم و یهو شروع کرد با حرکت چشم و ابرو بالا سرمو نشون دادن سرمو بلند کردم و پسررو بالا سرم دیدم .با عصبانیت گفتم : میشه از بالا سرم بری اینور؟
خیلی پررو یه کاغذ تا شده سمتم گرفت و گفت: بگیر تا برم ..
تا دهن باز کرد با لهجه غلیظش بدجوری تو ذوقم خورد که بی اختیار گفتم: فارسی حرف بزن ببینم چی میگی؟
شمرده شمرده گفت : میگم تا شماره امو امشب نگیری نمیذارم از این قطار پیاده بشی
خم ابرویم را بالا دادم "از مادر نزاییده کسی که منو مجبور کنه به کاری"
رفت سر جایش نشست و باز شروع کرد به ایما و اشاره .از اویزون بودنش خوشم نیومده بود .پاشدیم با فرنوش رفتیم سمت اخر کوپه که رستوران بود از جلوش که رد شدم دوباره گفت: به عشق تو یک نگاه اعتقاد داری ؟
"نه" محکمی گفتم و رد شدم ...
 

از رستوران قطار که بر میگشتم
بلند شد جلو پایم زانو زد و شماره رو سمتم گرفت ملتمسانه نگام کرد "اینو بگیر عاشقت شدم ازارم نده ،
تمام نگاهها به ما دوخته شده بود زیر لب پچ پچ میکردن و میخندیدن ؛از سنگینی نگاه مردم عصبی شده بودم ،دستام رو مشت کرده بودم،یهو صدای دست و هورا بلند شد؛یکی داد میزد بابا بگیر ناز نکن،پشت سرش هر کی یه چیزی میگفت؛باحرص لگد زدم بهش از لای دندونای قفل شده ام غریدم:بلند شو میخوام رد شم
مظلومانه نگام کرد"شماره رو بگیر بلند شم"
با غیض گفتم" شماره رو نمیگیرم بلکه از روتم رد میشم"
با دست محکم هلش دادم ؛ چون رو زانو نشسته بود نتونست تعادلش رو حفظ کنه و راحت از کنارش رد شدم و سر جام نشستم و سعی کردم تا اخر مسیر نگاهش نکنم،تو کرج به محض اینکه فرنوش پیاده شد،با پررویی کنارم نشست،گفت:باور کن مزاحم نیستم ؛ازت خوشم اومده کافیه شماره رو بگیری تا باهم بیشتر آشنا بشیم ؛تا خود تهران یه ریز ؛زیر گوشم وزوز کرد منم بی توجه بهش به پنحره قطار چشم دوخته بودم، وقتی رسیدیم بلند شدم هنوز درهای قطار باز نشده بود کوله پشتیم را روی دوشم انداختم تا خواستم بیرون برم ،تو کوپه جلوم ایستاد ،با صدای بلند داد زد ؛آهای مردم به چه زبونی بگم عاشقش شدم ، یکی بهش بگه این شماره رو بگیره ....
باز همهمه شروع شد و هر کسی یه چیزی میگفت .از عصبانیت داشتم منفجر میشدم .یه پیرمرد با زنش جلو اومد و گفت : خب دخترم این جوون دوستت داره دلش رو نشکن ؛این یه تیکه کاغذ رو بگیر ازش.فقط به خاطر اینکه دست از سرم برداره با حرص شماره رو از دستش بیرون کشیدم،همه شروع کردن به دست زدن و تو همین حین در باز شد چون نزدیک در بودم از قطار پایین پریدم، پشت جمعیتی که سمت در هجوم اورده بودن گیر کرده بود ،رو بروی در ایستادم و دادم زدم"هی منو نگاه کن"
با لبخند پت و پهن نگاهم کرد دست تو جیبم بردم و شماره رو جلو چشماش گرفتم و پاره کردم توی سطل آشغال انداختم،تا به خودش بجنبه و از قطار پیاده بشه دوان دوان از پله ها بالا رفتم وسط جمعیت،گم شدم .از دور چشمم افتاد به بابام سمتش دوییدم و بغلش کردم،پسره از جلوم رد شد و جلوی بابام نتونست چیزی بگه،چند روزی تهران بودم مامانم مدام سوال پیچم میکرد تا مطمئن بشه دوباره اذیت نشدم دوباره برگشتیم و چند روزی گذشت یه روز بعدازظهر کلاسمون تموم شده بود با فرنوش دوتایی با خنده و شوخی از دانشگاه زدیم بیرون، با چیزی که رو به روم دیدم خنده رو لبام ماسید .رو به روی در دانشگاه به ماشین تکیه داده بود ؛چند تا پسر دورش رو گرفته بودن مشغول صحبت با اونا بود،میخواستم تا منو
 
 ندیده فرار کنم که با تعجب نگاهش سمت من چرخید؛متعحب بلند شدو صاف ایستاد؛چشماش گشاد شده بود از خوشحالی برق میزد؛به خاطر اینکه حراست دانشگاه اونجا بود جلو نیومد با قدمهایی تند از اونجا دور شدم خیال کردم از دستش خلاص شدم نفس راحتی کشیدم،
با صدای ماشین سرم رو به عقب چرخوند خودش بود با پررویی پیچید جلومون ، ذوق زده گفت : باورم نمیشه تو آسمونا دنبالت می گشتم نگو تو شهر خودم دانشجویی!!
با غیض گفتم :
برو اونور میخوایم رد شیم؟انگار اصلا صدای منو نمیشنید و پررو پررو به حرف زدن ادامه داد .چون تو شهر غریبی بودم از ترس خفت شدن همیشه یه چاقو تو کیفم بود؛ چاقو ضامن دارو از تو کیفم دراوردم گرفتم جلوش ؛"گفتم میری یا نه ؟"
چشماش از تعجب گرد شدو و لباش رو غنچه کرد و با تمسخر گفت: به به خوشم اومد ولی نمیرم.
چاقو رو باز کردم از کاپوت جلوی ماشین تا صندوق عقب یه خط عمیق کشیدم ،معلوم بود ماشینش رو تازه خریده پلاستیک صندلیاش رو در نیاورده بود، .مات زده نگاهم میکرد گفت : چیکار کردی دختر، ماشینم صفره!؟
تای ابرویم رو بالا دادم و حق به جانب گفتم"ازت خواستم کنار بری خودت خواستی"
داشت با خط، رو ماشین ور میرفت از بغلش رد شدیم رفتیم .فرنوش که ترسیده بود گفت : بدو بریم خوابگاه، روانی این چه کاری بود کردی الان با ماشین از رومون رد میشه!!
دیگه از اون روز کارش شده بود یا جلوی دانشگاه کشیک دادن یا شب تا صبح رو به روی در خوابگاه ایستادن .هر روز یه چیز می فرستاد خوابگاه یه روز دسته گل و یه روز جعبه های بزرگ شکلات، یه روز چندین کیلو آجیل، یه روز عروسک،
دوستام همه فهمیده بودن و به شوخی می گفتن:رها، جون هرکی دوست داری ولش نکن بذار هر روز برات آجیل و شیرینی بیاره ما هم یه فیضی ببریم .تمام اتاقم پر شده بود از عروسکای بزرگ و کوچیک و دسته گل و شکلات.
اونقدر ک دیگه تابلو شده بودم تو خوابگاه؛
یه روز که سرم تو کتاب بود فرنوش دستپاچه وارد اتاق شد و گفت :رها ؛مسئول خوابگاه میخواد ببینتت "سریع بلند شدم و رفتم، در زدم و وارد شدم ؛بلند شد در حالیکه دستش رو پشت کمرش گره زده بود؛ طول و عرض اتاق رو طی میکرد ؛با گره ای که بین ابروهاش نشسته بود گفت: یا برو همین الان این پسره بی سروپای یه لا قبا رو بفرست بره ؛یا فردا میفرستمت کمیته انضباطی؟
بغ کردم زیر لب نالیدم :این پسره خودش میاد منکه ازش نخواستم به من چه ربطی داره جورش رو بکشم؟
عصبی نگاه کردم و پشت میزش نشست ؛"همینکه گفتم لابد چراغ سبز نشونش دادی ؛وگرنه چرا باید بکوب اینجا باشه "
تو دلم گفتم ؛والله بچه ها حق دارن بهش بگن ترشیده ای..
 بغ کردم زیر لب نالیدم :این پسره خودش میاد منکه ازش نخواستم به من چه ربطی داره جورش رو بکشم؟
عصبی نگاه کردم و پشت میزش نشست ؛"همبنکه گفتم لابد چراغ سبز نشونش دادی ؛وگرنه چرا باید بکوب اینجا باشه "
تو دلم گفتم ؛والله بچه ها حق دارن بهش بگن ترشیده ای عقده ایی..با حرص پام رو زمین کوبیدم از اتاق بیرون زدم سمتم اتاقم رفتم مانتو رو دوشم انداختم یه شال دو سرم انداختم ،
رفتم بیرون تکیه داده بود به ماشینش تا منو دید اومد صورتش براق شد جلو اومد گفت: یاشار فدات بشه بلاخره اومدی؟
با دلخوری گفتم : داری آبروم رو میبری اینکارا چیه ؟
ملتمسانه نگاهم کرد: عاشقم می فهمی ؟ لبام رو کج کردم با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم
"کسی که عاشقه باعث ازار عشقش نمیشه چرا نمی فهمی ازت خوشم نمیاد .جون هرکی دوست داری برو به خاطر تو دارن میفرستنم کمیته انضباطی ؟"
نگاهش رنگ غم گرفت و زیر لب نالید
"من نمیخوام اذیتت کنم فقط یه بار باهام بیا بیرون اگه ازم خوشت نیومد قول میدم دیگه کاریت نداشته باشم "
خیلی قاطع گفتم نه ؛با بی خیالی به ماشین تکیه دادو گفت "تا قبول نکنی نمیرم بذار بفرستنت کمیته انضباطی"
از اینهمه سریش بودنش حالم به هم میخورد با بی میلی از روی ناچاری ؛
عصبی گفتم" باشه فردا عصر؛ بعد کلاس بیا دنبالم ببینم چی میخوای ؟
؛لبخند دندون نمایی زد و سوار ماشین شد و رفت"
عصبی نفسم را با فوت بیرون دادم سمت خوابگاه رفتم
 

داخل خوابگاه که شدم ؛فرنوش هیجانزده جلو اومد؛ گفت :چیکار کردی باهاش حرف زدی چیشد اصلا؟
رو تختم نشستم کلافه دستام رو قاب صورتم کردم ارنجم رو به پام تکیه دادم و گفتم فردا بعد کلاسام میرم ببینمش شاید دست از سرم برداره؛
فرنوش بغل دستم نشست و دستش رو پشت گردنم انداخت؛تو صورتم خیره شد چرا ازش خوشت نمیاد هم خوشتیپه،هم پولداره ، هم عاشق ؟ تو فکر فرو رفتم و چشام راه گرفت مث ادمی که تو خواب حرف بزنه زمزمه کردم :حس خوبی بهش ندارم ؛نمیتونم برات توضیح بدم ولی از حسم مطمئنم، این ادم یه مشکلی داره،
فرنوش بلند شد حینی که با گوشیش ور میرفت گفت "این چرندیات چیه میگی اصلا نمیشناسیش ؛نشناخته قضاوتش میکنی؟
ولی من از حسم مطمئن بودم میدونستم اشتباه نمیکنم !!
بعد کلاسهام از دانشگاه بیرون زدم ، یکم جلوتر از دانشگاه ،
کنار ماشینش منتظرم بود؛چشمش که به من افتاد ؛لبخند پت و پهنی زد دست به سینه سلام داد و خم شد در ماشین رو واسم باز کرد،سوار که شدم دیدم یه پسر دیگه صندلی عقب نشسته، معرفی کرد دوستم سینا .فقط سرم رو تکون دادم با اخم چسبیده به در ماشین نشستم.
حرکت کرد از شهر بیرون رفت، متعجب نگاش کردم و گفتم کجا داری میری؟
در حالیکه چشم به جاده دوخته بود گفت:اینجا شهر کوچیکیه؛ ممکنه یکی ببینتت واسه همین اومدم این سمت که راحتتر حرف بزنیم ؛
پوزخند زهرآگینی زدم "نه اینکه خیلی برات مهمه؛والله چند ماهه آبرو برام نذاشتی!
اخم ریزی کردو گفت:بذار یه جایی برسیم بعدا حرف میزنیم؛همان حین با چشم و ابرو به دوستش که عقب نشسته بود اشاره کرد معنی ایما اشارش رو نفهمیدم ؛یهو پیچید تو فرعی خاکی؛ ترسیده بودم با دلهره به دور اطرافم نگاه کردم داد زدم"معلومه کجا داری میری نکنه به خاطر یه حرف زدن میخوای تا تبریز بری؟
پایش را روی پدال ترمز فشار دادو ماشین ایستاد گفت :فدات بشم نترس؛فقط خواستم یه جای خلوت باشه.
ترسیده بودم ؛نمیخواستم از لرزش صدام متوجه ترسم بشه؛صدام رو صاف کردم با تمسخر گفتم:
تو کی باشی که ازت بترسم ؟
بی توجه به من سرش رو به عقب چرخوند، به زبون خودشون به سینا گفت از ماشین پیاده بشه ،اونم انگار غلام حلقه به گوشش بود؛جلدی از ماشین پایین پرید؛
نگاهش میخ نگاهم شد ؛گفتم"خب کارت رو میگی یا از همینجا پیاده برگردم خوابگاه ؟"
خودش رو جلوتر کشید و
دستش رو جلو اورد نگاهش سمتم دستم لغزید خواست دستم رو بگیره با حرص دستم را پس کشیدم .
با غیض گفتم : اصلا به سرت نزنه بهم دست بزنی ؟
با ناراحتی به صندلی تکیه داد "باشه چرا عصبانی میشی ؟
 
 
نفش کشداری کشید کلافه به موهاش چنگ انداخت زیر لب نالید"ببین رها وقتی گفتم تو نگاه اول عاشقت شدم اراجیف نبافتم، نمیدونم چم شده ولی بدجوری دلباختم .تو این چند ماه لحظه ایی نبوده که بهت فکر نکنم؛ از کارو زندگی افتادم، یا جلوی دانشگاهم یا وقتایی که بتونم تو کلاستم، شبا تا صبح جلوی در خوابگاهم . اگه واقعا دوستت نداشتم، مگه دیوونه بودم که اینکارارو بکنم برات؟
پریدم وسط حرفش : درسته تمام کارایی که تو این چند ماه کردی دارم میبینم ولی خب حس باید دو طرفه باشه مگه نه؟
تو چشمام خیره شد "خب عزیزم تو اصلا نه به خودت فرصت میدی نه به من که همدیگررو بشناسیم خوب شاید اگه منو بشناسی توام عاشقم بشی!!
گفتم : مسئله همینه که من اصلا نمیخوام عاشق بشم .
خلاصه از اون اصرار از من انکار ؛همینجوری باهم بحث میکردیم از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد و گفت :میشه لطفا بیای بیرون؟ میخوام یه چیزی نشونت بدم شاید نظرت عوض بشه؟
با بی میلی از ماشین پیاده شدم،
پشت ماشین رفت و در صندوق رو بالا داد با اشاره سر گفت "بیا اینجا "
جلوتر رفتم؛یه لحظه مات به داخل صندوق خیره شدم ،پشت صندوق گل رز چیده شده بود ؛انگار مخمل سرخ کف صندوق پهن کرده بودن بوی خوش گلا تو دماغم پیچید..
با تعجب نگاهش کردم گفتم : تو واقعا دیوونه ای اینا چیه؟
ملتمسانه نگاهم کرد با گلایه نالید:
"باور کن دیگه نمیدونم چیکار کنم تا دلت نرم بشه همه این کارا واسه اینه منو ببینی؟"
گفتم:ببین تو اصلا خوبی ،ولی من دوست ندارم دلم با گل و عروسک نرم نمیشه ،با نگرانی نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم"منو برسون خوابگاه دیر شده الان درارو میبندن!
صورتش بر افروخته شد با حرص به سینا گفت سوار شو بریم؟
پشت فرمون نشست با گازی که داد ماشین از جاش کنده شد ؛با سرعت راه افتاد ترسیده بودم مضطرب گفتم" چرا دور نمیزنی ،کجا میری ؟" همونطور که نگاهش به جاده بود، با حرص گفت" با خودم میبرمت یه جایی ، اونقدر اونجا پیشم بمونی تا عاشقم بشی؛
تمام تنم لرزید سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم گفتم : مگه شهر هرته الان زنگ میزنم به پلیس،
لباش رو کج کرد و خنده زهرآگینی زد" اگه میتونی بزن ؟"
دستپاچه دستم را توی کیفم فرو بردم
گوشیم رو بیرون کشیدم :گوشیم شارژش تموم شده بود و خاموش بود گوشیم رو تو کیفم انداختم سرش داد زدم همین الان منو برگردون عوضی .مدام پاش رو پدال گاز فشار میداد انگار ماشین به پرواز در اومده بود .سینا به زبون خودشون باهاش حرف میزد؛دست و پا شکسته متوجه میشدم بهش میگفت : نگه دار دیگه ،معلومه چه گوهی داری مییخوری میخوای مارو تو دردسر بندازی؟
 
 
سینا سعی داشت متقاعدش کنه
اونم با عصبانیت جوابش رو میداد،
سعی کردم از در دوستی وارد بشم گفتم " باشه تو برگرد قول میدم یه فرصت به خودمون بدم "
عصبی خندید"فکر کردی خرم، الان از ترست داری میگی به محض اینکه برگردیم میزنی زیرش!!! "
هرچقدر میگفتم قبول نمیکرد .
هوا تاریک شده بود همون جاده فرعی مستقیم میرفت دیگه به فکرم رسید خودم رو از ماشین پایین بندازم دستم را روی دستگیره ماشین فشردم و در که باز شد داد زدم " نگه دار وگرنه خودم رو پرت میکنم پایین"
بی تفاوت گفت:بنداز نگه نمیدارم... سرعتش زیاد بود میدونستم اگه خودم رو پایین بندازم صورتم له میشه،دوباره با حرص درو کوبیدم
نمیدونم چقدر رفته بودیم که یه ماشین افتاد دنبالمون، یاشار از تو اینه حواسش به ماشین عقبی بود ،سرعتش را بیشتر کرد ،سرم را به عقب چرخاندم از دیدن ماشین پلیس از خوشحالی چشمام براق شد، ماشین پلیس چسبید به ماشین ما، هی با بلندگو اخطار میداد تا وایسیم،
سینا شروع کرد به فحش دادن؛پدر سگ این چه گوهی بود خوردی بدبختمون کردی ؛از فردا تو شهر میشیم گاو پیشونی سفید، بالاخره یاشار رو مجبور کرد ماشین رو نگه داره .پلیس پیاده شد اون دوتا رو انداخت تو ماشین خودشون؛یه مامورم کنار من تو ماشین یاشار نشست؛ وقتی به کلانتری رسیدیم؛
هرچی میگفتم بابا این منو دزدیده بود کسی گوش نمیکرد و اصلا انگار من اونجا نیستم .چند ساعتی اونجا بودیم که اومدن گفتن ازادید برید .
دوباره گفتم : بابا چرا نمی فهمید این اقا مزاحممه، منو دزدیده بود؟ افسره از کوره در رفت و با غیض گفت :اینقدر دروغ نگو راستش رو بگو با دوست پسرم اومده بودم تو بیابون یه حالی بهش بدم !
یه لحظه از حرفش وجودم آتیش گرفت و با حرص گفتم "مرتیکه خفه شو چرا چرت و پرت میگی دارم میگم منو دزدیده بود"
افسره چشماش رو ریز کرد با تحقیر گفت "میری بیرون یا به جرم زنا چند ماه بندازمت زندان هرزه؟
از حقارت توی کلامش از توهینهاش بغضم گرفت ،با گریه از کلانتری اومدم.چشمم خورد به یاشار و سینا کنار یه مرد قد بلند اخمو ایستاده بودن،اومد سمتم و گفت : بابامه اومده دنبالمون شانس اوردیم رئیس کلانتری دوستش بود
با انزجار نگاهش کردم "خفه شو دهنت رو ببند چی بهشون گفتی که اینجوری باهام حرف زدن تحقیرم کردن ؟
از خجالت سر در یقه فرو برد و گفت"مجبور بودم "
با غیض گفتم "چند ماهه گند زدی به زندگیم هی میگی مجبور بودم .دیگه هیچ وقت جلوی چشمم نیا حالم از ادمایی مثل تو بهم میخوره"
باباش صدامو شنید اومدم سمتم سلام کرد گفت " اینجا داد و بیداد نکنید بیاین بریم تا پرونده براتون درست نکردن "
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه uiqn چیست?