رمان آناستا قسمت ششم
به دیوار چسبیده بودم ،احساس خفگی میکردم
چشمام مثل پیاله از کاسه بیرون زده بود وحشت زده بهش خیره شدم حالا دیگه صورتش رو میدیدم یه صورت سیاه که مثل شعله های قرمز آتیش زبانه میکشید دستاش مثل پنجه های گرگ و پر از مو بود .صورتش رو نزدیک صورتم آورد گوشه دهانش مثل پوزه گرگ آب زرد رنگ چکه میکرد .
زبونش را بیرون اورد روی گوشم کشید ،نمیدونم از ترس بود یا از فشار زیاد، احساس کردم روح از بدنم داره جدا میشه با دست دیگرش به گلویم چنگ انداخت و با سرعت به چیزی رو کشید و محو شد.
رو زمین افتادم و سرفه میکردم تا نفسم بالا بیاد گردنم بدجور میسوخت دستم را به گردنم کشیدم ،متوجه نبود، گردن بندم شدم ؛مضطرب دوباره، دستم رو دور گردنم چرخوندم،دیدم گردنبند چرمی دعا نیست همون گردنبدی که نباید از خودم جداش میکردم،خم شدم رو زمین دست کشیدم و هُل شده بودم ،پیداش نمیکردم ؛وقتی صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم بلند شدم
به زور خودم رو جمع و جور کردم که یغما متوجه چیزی نشه،دلم نمیخواست فک کنه؛ خیالاتی شدم یا توهم زدم.صدای قدمهای یغما رو میشنیدم،سریع وارد اتاق شد و صدام زد رها جان قربونت برم ؛نمیدونستم برق رفته ؛نترسیدی که ؟
با صدایی آروم زیر لب نالیدم "نه نترسیدم ،شمع داری روشن کنیم؟" ،کبریت کشید و دوتا شمع که تو خونه داشت روشن کرد و به خاطر تاریکی اتاق متوجه زخمای رو گردنم نشد . تو همون نور کم شمع شام رو خوردیم ؛ از درد گلوم به زور غذارو قورت میدادم ،به خاطر اینکه یغما متوجه زخمهای رو گردنم نشه مانتوم رو از تنم در نیاوردم؛
اون شب تا صبح حرف زدیم و از خودمون گفتیم .هوا رو به روشنی بود ؛گفتم یغما تا روشن نشده من باید برگردم ،از خونه که وارد حیاط شدیم ؛ نگاهم سمت اتاقک چرخید،
یغما که متوجه نگاهم شد ؛گفت میخوای داخلش رو ببینی؟
سرم را به نشونه تایید تکون دادم وقتی وارد اتاق شدیم؛ضربان قلبم شدت گرفت ، احساس کردم چیزی رو قفسه سینه ام نشسته از بس که فضاش برام سنگین بود،عصبی رو به یغما غریدم "بریم بیرون ،خیلی سنگینه" با تعجب نگام کرد و سرش رو تکون داد باشه ای زیر لب گفت، از اونجا که بیرون زدیم ،پرسشگرانه نگام کرد " چیزی شده؟" گفتم نمیدونم حس بدی داشتم حس سنگینی"
هیجانزده گفت :جدی میگی منم دقیقا همین حس رو دارم انگار یه اتاقه وسط قبرستونه "
ازش خداحافظی کردم و برگشتم خوابگاه .
وقتی مانتوم رو درآوردم ؛جلوی اینه اتاقم ایستادم نگاهم به سمت خراشها و زخمهای دور گردنم ؛افتاد که خون مردگی رو زخمها جمع شده بود...
بولیز یقه اسکی تنم کردم تا کسی متوجه زخمهای روی گردنم نشه، روی تخت نشستم ؛با یاداوری اتفاق شب گذشته؛تنم به لرزه افتاد؛صدای مامانم توی سرم پیچید که میگفت: حاجی سفارش کرده دعا رو از خودم جدا نکنم ؛حالا که نیس چه بلایی سرم میاد
همون لحظه فرنوش از لای در به اتاق گردن کشید و کج نگام کرد و ببه شوخی گفت "به به دختر بی حیامون چه با حیا شده یقه اسکی پوشیده"
دستم رو به گردنم کشیدم و گفتم" نه بابا حیا کجا بود گلوم درد میکنه اینو پوشیدم بیشتر نشه"
با صدای بلند خندید و گفت: خل شدی مگه گلو درد با یقه اسکی خوب میشه "
هوف کلافه ایی کشیدم رو تخت دراز کشیدم "گیر دادیا برو بیرون میخوام بخوابم پتو را روی سرم کشیدم "
اومد جلو پتو رو کنار زدو گفت :پاشو بابا الان چه وقت خوابه انگار یادت رفته کلاس داریم؛در حالیکه از اتاق بیرون میرفت صداش رو تو هوا ول دادو و گفت :پاشو حاضر شو تا دیرمون نشده،
بلند شدم سریع لباس پوشیدم،آرایش محوی کردم . گردنم خیلی می سوخت اون باند و لباس بدترش میکرد ولی چاره ای نبود .
تو راه پله پشت سر فرنوش راه افتادم، که یهو چشمم خورد به یه دست سیاه و و پر مو مثل همون دست دیشبی که دور گردنم رو گرفته بود مچ پام رو گرفت تا بخوام به خودم بجنبم با سر کل پله هارو پایین رفتم .صدای جیغ فرنوش رو شنیدم ؛از لای پلکهای نیمه باز چشمم خورد به مسئول خوابگاه و بچه هایی که بالای سرم جمع شده مضطرب و نگران نگام میکردن بلند شدم درد توی سرم پیچید ؛زیر لب نالیدم" من خوبم، نترسید چیزی نشده"
فرنوش دستم را گرفت و گفت چی چیو خوبم سرت شکسته "
دستم را به پیشونیم کشیدم، تمام دستم خونی شده بود ،مسئول دانشگاه بلند شدو شماره گرفت اشاره کرد تکون نخورم گفت زنگ میزنم آژانس بیاد،ببریمت بیمارستان ،آژانس که اومد فرنوش زیر بغلم را گرفت و سمت ماشین برد ؛یاشار طبق معمول بیرون تو ماشین نشسته بود ؛زیر چشمی نگاش میکردم میترسیدم کار احمقانه ایی بکنه،
سه تایی تو ماشین آژانس نشستیم،زیر چشمی نگاهم به یاشار بود سریع پشت فرمون نشست؛ دنبال ماشین آژانس راه افتاد ، سرم به قدری خونریزی داشت که روی مانتوم چکه میکرد.فرنوش تو گوشم گفت رها وقتی افتادی بی هوش بودی گوشیت زنگ خورد یغما بود منم جواب دادم بهش گفتم اینجوری شده داره میاد بیمارستان.یه لحظه تپش قلب گرفتم گفتم: وای فرنوش از دست تو این پسره یاشار دنبالمه اگه یغمارو ببینه چی، .سریع به یغما پیام دادم و گفتم به بیمارستان نیاد مسئول دانشگاه همراهمونه
پیام دادم و گوشی توی دستم بود ؛ با صدای پیامک به صفحه گوشیم خیره شدم نوشته بود"تا نبینمت و خیالم راحت نشه نمیرم "
زیر چشمی با فرنوش چشم غره اومدم و پیام یغمارو نشونش دادم ؛گفت "نگران نباش ؛یغما اونقدر شعور داره از که نزدیک نمیاد "منم میرم حیاط یاشارو دست به سر میکنم ،جلوی بیمارستان پیاده شدیم ؛یاشار هم از ماشینش پیاده شد ؛داخل بیمارستان راه افتادیم ؛فرنوش بهونه اورد از بیمارستان بیرون زد تا مانع اومدن یاشار بشه؛ از توی راهرو که رد میشدیم چشمم خورد به یغما که از فاصله دور حواسش به ما بود پشت سرم میومد ؛سرم را بخیه زدن تمام مدت یغما از دور نگام میکرد...بعد بخیه و پانسمان سرم از بیمارستان بیرون اومدیم چشم چرخاندم خبری از یاشار نبود نفسی از روی راحتی کشیدم و فرنوش پیروزمندانه نگام کرد و در گوشم گفت خیالت راحت فرستادمش رفت ؛
خوابگاه که رسیدیم
سر درد بدی داشتم یه مسکن خوردم و روی تخت دراز کشیدم؛گوشیم به صدا در اومد ،شماره یغما بود ؛گوشی رو به گوشم چسبوندم خسته جواب دادم؛صدای نگران یغما توی گوشم پیچید "عزیزم فدات بشم سرت چی پشده قربونت برم "
گفتم :نگران نباش از پله ها افتادم ،الان حالم خوبه ، اصرار داشت برم خونش تا اونجا مراقبم باشه، ولی با اتفاقای دیشب و سنگینی اون خونه ترجیح دادم خوابگاه بمونم ،سر دردم را بهونه کردم گفتم نمیتونم بیام بیرون؛با یغما خداحافظی کردم ؛ خسته بودم پلکهام رو هم افتاد هنوز به خواب نرفته بودم تو حالت خواب و بیداری بودم .احساس کردم یکی دقیقا دستش رو گذاشته همون جایی از سرم که شکسته بود، درد بدی توی سرم پیچید ؛انگار یکی انگشتش رو کرده بود لای زخمم و فشار میداد ،از درد صورتم رو جمع کرده بودم ؛با وحشت چشمام رو گشودم نگاهم خورد به موجودی کریه و بی مو ؛موجودی مثل جنازه که تمام بدنش سوخته و پر از تاول و گوشتهای صورتش تیکه تیکه از شدت سوختگی کنده شده بود،گوشتهای چرکینی که از صورتش آویزون بود ،فشار دستش را بیشتر میکرد و با دهان گشادش میخندید . شروع کردم به جیغ زدن؛با دستم روی دستش میکوبیدم وقتی دستش رو از روی سرم برداشت، با تمام قدرتی که تو خودم میدیدم جیغ می زدم با دست و پا میزدمش که بره یهو چراغ روشن شد فرنوش و بچه های دیگه با ترس بالا سرم ایستاده بودن و صدام میکردن .یکی از بچه ها که دید چشمام بازه و دیگه جیغ نمی زنم بغلم کرد گفت" نترس نترس خواب دیدی رها .یهو فرنوش جیغ زد و گفت "وای دختر چیکار کردی با خودت سرت دوباره خونریزی کرده ، پاشو بریم بیمارستان"قبول نکردم باهمون جعبه کمکهای اولیه سرم رو
اون شب تا صبح چشم رو هم نذاشتم ،با ترس چشم میچرخاندم و دور و برم را نگاه میکردم،
من که عاشق شب و تاریکی بودم به جایی رسیده بودم که از تاریکی وحشت داشتم ، احساس میکردم فضا برام سنگین میشه ترس تمام وجودم رو می گرفت. صبح با حالی کسل چشمام رو گشودم ؛فرنوش مانتو و مقنعه پوشیده بود ؛چشمام رو مالیدم و از زیر بالشم نامه بیمارستان رو بیرون کشیدم و سمت فرنوش گرفتم و گفتم "این نامه رو به استاد نشون بده "
میدونستم مشکلی پیش نمیاد چون دانشجوی نمره الف بودم استادا زیاد برام سختگیری نمیکردن. تو سوئیت تنها بودم ،با وجود اینکه شب نخوابیده بودم باز از ترس ؛ خواب به چشمام نمیومد؛روی تخت دراز کش خوابیده بودم ، نگاهم مضطرب ؛به دور و بر اتاق میچرخید ؛تو همین احوال بودم که ناگهان بوی خوش یوحنا توی اتاق پیچید؛چشمم به قامت بلندش که افتاد ؛ناگهان بی اختیار ؛بغض گلویم رو فشرد؛صدای گریه هام شدت گرفت ؛یوحنا نزدیکتر آمدو و سرم را به شونه های پهن مردونه اش چسبوند؛ سر در سینه اش فرو بردم یک دل سیر گریه کردم،بازویم رو گرفت و منو از خودش جدا کرد، نگاهم میخ نگاهش شد ؛زیر لب نالیدم : تو میدونی چرا این بلاها رو سرم میارن ؟
نگاهش رنگ غم گرفت؛دستش رو به جای خالی گردنبندم کشید و گفت " تا وقتی اون گردنبد توی گردنت بود ازت محافظت میکرد ؛اون موجودات خبیث رو ازت دور میکرد و الان که نیست تو خطری .
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم تو نمیتونی کمکم کنی؟
توی چشمهای سیاهرنگش هاله ایی اشک نشست "من تازه فهمیدم گردنبندت رو بردن و دارن اذیتت میکنن، از این به بعد بیشتر مراقبتم ولی من تا یه حدی میتونم کمکت کنم،نمیتونم از قوانینمون تخطی کنم اصلا اجازش رو ندارم .
دستم رو گرفت و اروم زیر لب زمزمه کرد چشمات رو ببند .میخوام ببرمت پیش کسی تا آروم بشی ،دوباره مث برده ایی مطیع اطاعت کردم چشام رو بستم ؛
لحظه ایی بعد چشمام رو گشودم ،دوباره تو همون خونه بودم خونه ایی که بی شباهت به قصر نبود ؛ یوحنا نوزاد بغل نزدیکم شد ؛
بچه رو سمتم گرفت و گفت " عزیزم بغلش کن حالت رو بهتر میکنه، با اشتیاق بچه رو از بغلش بیرون کشیدم، لحظه ایی نگاهش کردم ؛مثل یه عروسک زیبا بود سرم رو به گردنش چسبوندم ؛عطر تنش را با ولع بوییدم ، تمام غم های دنیا از دلم رفت .انگار بزرگتر و شیرینتر شده بود .ناخودآگاه لباسم رو کنار زدم سینه ام رو سمت لبای کوچولوش بردم شروع کرد با ولع شیر خوردن .نگاه یوحنا کردم با عشق بهمون نگاه میکرد گفتم اسمش چیه ؟
در حالیکه با انگشتش اشاره اش دست بچه رو نوازش میکرد زیر لب گفت :پری سیما؛
نگاهم سمت صورت زیبای پری سیما لغزید؛لبخندی روی لبم نشست ؛زیر لب زمزمه کردم پری سیما چه اسم قشنگی،چقدر به صورت زیبای پری گونه اش میاد؛
پری سیما زیر سینه ام مثل فرشته ها خوابیده بود، با عشق نگاش میکردم چقدر این موجود کوچیک و دوست داشتنی برایم عزیز بود و چقدر عاشقانه دوسش داشتم و چقدر دلتنگش بودم همینطور که محو تماشای پری سیما بودم ؛ .یوحنا با لبخند پرسید" بهتری ؟" تو چشماش خیره شدم و گفتم "عالی ام "
گفت : فقط یادت باشه نباید بترسی تا وقتی بترسی بیشتر اذیتت میکنن ،نترس تا اونا از ترست قدرت نگیرن.،با لبخند سرم را تکون دادم؛شنیدن این حرفها از زبون یوحنا بهم قدرت میداد، گفتم" باشه ". ولی خودمم نمیدونستم که چقدر میتونم مقاوم باشم ...
پری سیما رو از سینه ام جدا کردم و روی تخت گذاشتم،
یوحنا بلند شدو گفت : پاشو بانو باید برگردیم .
لحظه ای بدون اینکه خودم متوجه بشم دوباره روی تختم بودم ولی بدون یوحنا،
فرنوش از دانشگاه برگشت و لباساش رو جمع کردو گفت :امشب و میخوام با مهرداد باشم ؛نامه تو دادم به استاد چیزی نگفت؛
شب شده بود به حرفهای یوحنا فکر میکردم تصمیم گرفتم نترسم تا اونا از ترس من قدرت نگیرن .تو افکار خودم غوطه ور بودم نفهمیدم کی خوابم برد توی خواب احساس کردم یکی داره صدام میکنه چشمام رو گشودم یکی از دخترای خوابگاه از سوئیت بغلی بالای سرم ایستاده بود؛متعجب نگاش کردم و گفتم :نازلی این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟
دستپاچه گفت: به دادم برس رها دارم خفه میشم .معنی حرفاش رو نمیفهمیدم چشمام رو بستم و گفتم تو که خوبی؛خودت میفهمی چی میگی؟
با نگرانی گفت بدو بیا اتاقم خودت میفهمی؛غرولند کنان بیدار شدم با تردید پشت سرش سمت سوئیتشون راه افتاد، در سوئیت باز بود سمت اتاقش رفتم درو که باز کردم؛با چشمهایی که از ترس بیرون زده بود ؛به نازلی که خودش رو نلق آویز کرده بود تو هوا معلق بود چشم دوختم انگار برای لحظه ایی پاهام به زمین چسبیده بود قلبم توی دهانم میزد نزدیک بود از ترس پس بیوفتم .یه لحظه حرفهای یوحنا تو سرم تکرار شد "که نباید بترسم "به خودم جرات دادم و گفتم نمیذارم توام مثل امیر بمیری ،سمتش دوییدم ،زیر پاهاش رو گرفتم و به سمت بالا فشار دادم که خفه نشه؛دوستای هم اتاقیش نبودن سوئیت خالی بود هر چقدر صدا میکردم هیچ کس صدام رو نمیشنید، نگاه اتاق کردم یه صندلی رو زمین افتاده بود؛در حالیکه چسم بی جون نازلی رو گرفته بود با پای راستم صندلی را سمت خودم کشیدم.
با پام صندلی رو به زور و زحمت سمت خودم کشیدم .چاق بود و وزنش خیلی بیشتر از من بود با تمام توانم هولش میدادم سمت بالا ، شونه ام رو بین دوتا پاهاش قرار دادم وزنش که روی من افتاد با هزار جون کندنی روی صندلی رفتم با یه دست دیگه ام گره ملاحفه ای که خودش رو باهاش دار زده بود رو باز کردم،همون لحظه دوتایی از روی صندلی پرت شدیم پایین .ترسیده بودم و پشت سرهم روی صورت سیلی میزدم و اسمش رو صدا میزدم ولی چشماش رو باز نمیکرد ،بلند شدم ،دستپاچه سمت راه پله میدوییدم و جیغ میزدم و کمک میخواستم ،دخترا با قیافه خوابالود به هم ریخته از سوئیت هاشون بیرون می اومدن متعجب نگام میکردن داد میزدم: نازلی مرده خودش رو کشته، از پله ها سرازیر شدم پایین نفس زنان خودم رو پشت در اتاق مسئول خوابگاه رسوندم با مشتهای پی در پی به در اتاق میکوبیدم ،عصبی درو باز کرد موهای وز سیاه پر پشتش تو هم گره خورده بود دستم را روی زانوم گذاشتم و داد زدم نازلی خودش رو کشته از تو سقف خودش رو حلق اویز کرده ؛دو دستی روی سرش کوبید شماره اورژانس رو گرفت ؛سمت اتاق نازلی دوییدم . تمام دخترای خوابگاه بالای سر جسم بی جون نازلی جمع شده بودن ، اورژانس که اومد دو زانو بالای سر نازلی نشسته بودم چشم دوخته بودم به مردی که نازلی رو معاینه میکرد .با لبخند نگاهم کرد گفت تو پیداش کردی سرم رو به نشونه تایید تکون دادم .
گفت :اگه چند دقیقه دیرتر پایین آورده بودیش؛ الان دوستت رو به جای بیمارستان باید میبردیم سردخونه. نفسم رو که تا اون موقع حبس کرده بودم با صدا دادم بیرون و شروع کردم بلند بلند گریه کردن ...
نازلی را روی برانکارد گذاشتن و توی امبولانس بردن ، همون لحظه از حال رفتم و روی زمین افتادم نمیدونم چقدر بیهوش بودم ولی چشمام رو که گشودم دخترا دورم جمع شده بودن ؛!مسئول خوابگاه لیوان آب رو به لبام چسبوند و گفت: بخورر ترسیدی برات خوبه ،چند جرعه ای خوردم ،نگاهم خورد به گوشواره ایی طلایی که داخل لیوان بود ؛با دیدن گوشواره؛ حالم بد شدو پشت سر هم عق زدم و بالا اوردم....حتی تصورشم برام وحشتناک بود که مسئول خوابگاه گوشواره رو از گوشش دراورده توی لیوان آب انداخته باشه،حالم که بهتر شد سمت اتاقم رفتم مسئول از لای در به داخل گردن کشید و گفت:حجابت رو رعایت کن از حراست دانشگاه اومدن ،میخوان چن تا سوال ازت بپرسن، ،چن تا مرد ریشو و وارد اتاقم شدن شروع کردن به سوال پیچ کردنم ،
چون میدونستم اسمی از روح ببرم حرفام رو باور نمیکنن ؛مجبور شدم دروغ بگم چون امروز دانشگاه نرفته بودم جزوه اش رو گرفتم
جزوه رو براش برده بودم دیدم از قلابی که برای آویزون کردن لوستره ،خودش رو دار زده ...بعد رفتن مامورای حراست از خستگی، لش رو تخت افتادم ...صبح که از خواب بیدار شدم ،مامورای حراست رو دیدم که که همه وسایل نازلی رو جمع کردن ؛از زبون بچه ها شنیدم که از دانشگاه هم اخراجش کردن ( نازلی الان آمریکا زندگی میکنه یه دختر بانمک داره هنوز هم با رها در ارتباطه، به خاطر مشکلات خونوادگی خودش رو دار زده بوده؛بعدا رها راجب اونشب سوال کرده ازش، هیچی یادش نمی اومده راجب اینکه روحش سراغ رها رفته و در خواست کمک داشته،
سوئیتی که نازلی خودش رو دار زده بوده پلمپ شده بچه های خوابگاه اسمش رو گذاشتن سوئیت مرگ )
بعد از قضیه نازلی اصلا حالم خوش نبود ،کتاب به دست نشسته بودم که گوشیم زنگ خورده؛نگاهم به صفحه گوشیم افتاد ،خونمون بود، مامانم از اون روز که ماجرای نازلی رو براش تعریف کرده بودم ، بیشتر از ده بار زنگ زده بود ؛تا گوشی رو به گوش چسبوندم صدای نگرانش توی گوشی پیچید"رها مامان بیا تهران چن روزی استراحت کن حالت که بهتر شد دوباره برگرد "
با بی میلی قبول کردم میدونستم مامانم متوجه نبود دعا بشه نگرانم میشه ،بعد اینکه با مامانم خداحافظی کردم ؛ بلافاصله شماره یغمارو گرفتم و گفتم "من فردا میرم تهران و چند روزی نیستم "
بلافاصله گفت"منم باهات میام اصلا وقتی تو نیستی من بمونم اینجا چیکار؟" قرار شد فردا شبش با قطار برگردیم .ولی چون شب برمی گشتیم و من حالم اصلا خوب نبود ترجیح دادم بلیطهای جدا بگیریم من بتونم تو کوپه خانم ها استراحت کنم.
چند شبی بود بود که درست نخوابیده بودم تا وقتی سراغم اومدن هوشیار باشم و نترسم . تو راه آهن با یغما قرار گذاشته بودم تا منو دید با نگرانی گفت" تو چرا اینجوری شدی ؟چرا انقدر رنگ و روت پریده ؟"
نفس کشداری کشیدم و گفتم "سر قضیه نازلی خیلی اذیت شدم برم تهران فراموش میکنم و حالم بهتر میشه"سوار قطار شدیم و
چند ساعتی بود قطار حرکت کرده بود ما بین واگن قطار ایستاده بودیم و حرف میزدیم،
دیگه از شدت خستگی نمی تونستم روی پام وایستم ،ملتمسانه چشم به یغما دوختم و
گفتم "من خیلی خستم، میشه برم استراحت کنم "
اونم قبول کرد سمت کوپه رفتم دوتا خانوم جوون به همراه مادرشون که خیلی پیر بود تو کوپه بودن .یکی از خانم ها گفت" اگه اشکال نداره میشه شما برید تخت طبقه بالا بخوابید مامانم خیلی پیر و مریضه، باید تخت پایین کنارش بخوابم " قبول کردم
کوله ام را روی تخت پرت کردم خودم هم بالا رفتم و دراز کشیدم.
رفتم تخت بالایی، دوباره خانومه سرش را به بالا چرخوند و گفت"من این میز کنار پنجره رو باز می ذارم آب و داروهای مامانم رو میزه شب حواست باشه اگه رفتی دستشویی پات گیر نکنه "نگاهم سمت داروها چرخید و گفتم" باشه خانوم حواسم هست "
رو تخت دراز کش خوابیدم نگاهم به سقف آهنی قطار دوخته شده بود که دو وجبم باهاش فاصله نداشتم ،کم کم صدای خرو پف پیرزنه بلند شد از لبه تخت سرک کشیدم ودیدم هر سه تاشون خوابیدن .از تاریکی هراس داشتم تختش خیلی تنگ بود زیاد نمیشد تکون خورد به کمر خوابیده بودم سعی میکردم بیدار بمونم ولی به قدری خسته بودم که ناخودگاه چشمام بسته شدو به خواب رفتم.
توی خواب احساس کردم یکی داره پهلوی چپم رو قلقلک میده ،یه لحظه نفسم رو توی سینه حبس کردم مردد چشمام رو گشودم ،سرم را به سمت چپ جنباندم .با دیدن اون موجود ترسناک پر موی کوچولو ،
همون جن کوتوله کریه الچهره ،یه لحظه ضربان قلبم شدت گرفت ؛نفس نفس میزدم و صورتم خیس عرق بود، چشمام از حدقه بیرون زده بود با ترس بهش زل زده بودم ، بغل دستم نشسته و دوتا پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود کف پاهاش رو به پهلوم تکیه داده سعی کردم تکون بخورم و از خودم دفاع کنم ؛ولی بدنم بی حس بود هیچ قدرتی نداشت .نیش خند زهرآگینی زدو منزجر نگام کرد و با صدای خش داری گفت : تو خیلی وقت پیش باید میمردی الانم خیلی دیر شده. دهنم رو باز کردم و ملتمسانه گفتم :التماست میکنم نکن، کاری به من نداشته باش.با صدای بلند کریه خندید شروع کرد پایش را صاف کردن و هلم دادن با هر تکونی که به خودش میداد من بیشتر از تخت فاصله میگرفتم تا جایی که دیگه بدنم رو تخت نبود رو هوا معلق بود .
عصبی غرید " دیگه وقتشه که بمیری "
با اتمام حرفش، جسمم از اون بالا با فشار زیادی ،پایین پرت شد هنوز سرم به زمین نرسیده بودم یهو نرمی دستی را زیر سرم حس کردم؛ که اگه اون دست نبود گیجگاهم به همون میزی که داروهای پیرزن روش بود، برخورد میکرد و مردنم حتمی بود.با کمر پرت شدم وسط کوپه،وحشت زده به پیرزن که دستش زیر سرم بود چشم دوختم ، گفت" پاشو دخترم ایدفعه به خیر گذشت " زیر لب تشکر کردم سریع از تخت بالا رفتم
رو تختم نشستم دولا شدم زیر تخت گردن کشیدم ؛چشمم خورد به پیرزن که خواب خواب بود انگار نه انگار چند لحظه ای پیش جونم رو نجات داده بود؛با خودم گفتم "اصلا پیرزن چطور جونم رو نجات داد اینکه از شدت مریضی و کهولت ؛حتی نمیتونست از تخت یه وجبی بالا بره؟؟تو افکارم خودم غوطه ور بودم که عطر خوش یوحنا را حس کردم ،لبخندی رو لبم نشست فهمیدم نجات جونم کار خودش بوده..
صبح با صدای مامور قطار بیدار شدم هیچ خبری از پیرزن و دختراش نبود
از تخت پایین اومدم ،کوله ام را روی دوشم انداختم ،یغما توی راهرو منتظرم بود، با دیدنم لبخندی زدو از از قطار پیاده شدیم تا یه مسیری رو باهم بودیم بعد خداحافظی کردم سمت خونه راه افتادم . جلوی در خونمون که رسیدم ؛از عکس العمل مامانم واهمه داشتم ؛مردد دستم را روی زنگ فشردم ؛در که باز شد بالا رفتم مامانم جلوی در منتظرم بود ،با دیدنم ابرو تو هم کشید و با نگرانی جلو اومد تیز تو صورتم نگاه کرد و گفت "این چه رنگ و رویی که داری چرا اینقدر زرد شدی " پوف کلافه ایی کشیدم و گفتم" حالا بذار بیام تو!" ؛مامانم صورتم رو بوسید و روی مبل لش افتادم مامانم سمت اشپزخونه رفت ،صدام رو تو هوا ول دادم " قضیه نازلی رو که برات تعریف کردم یه مدت به خاطرش حالم خوب نبود،نگران نباش، الان بهترم "
مامانم سینی رو سمتم گرفت و گفت" فقط همینه ،مطمئن باشم!؟" شربت خنک رو به نفس سرکشیدم ؛بلند شدم سمت اتاقم رفتم مانتوم رو که از تنم کندم ،یه لحظه چشمم خورد به مامانم که تمام قد تو چهارچوب در ایستاده بود ؛نگاهش میخ گردنم بود، تای ابرویش بالا پریده بود پرسشگرانه لب زد"گردنبند حاجی کو؟مگه نگفته بودم از گردنت باز نکنی !؟
به تته پته افتادم ،نمی تونستم بهش بگم چی شده!
پشت بهش کردم خودم رو مشغول مرتب کردن لباسام کردم و گفتم "رفته بودم حموم درش اوردم خیس نشه وقتی برگشتم نبود "
ظهر توی اتاقم بودم جزوه ای درسیم رو بازنگری میکردم صدای مامانم رو شنیدم که با یکی تلفنی پچ پچ میکرد گوشام رو تیز کردم،
صدای بغض آلود مامانم رو شنیدم که به حاجی التماس میکرد "حاجی به هرچی قبول داری ازت خواهش میکنم یه کاری بکن یعنی چی که دیگه نمیتونی از اون دعا بهش بدی ؟یعنی چی که دیگه کاری از دستت در نمیاد ؟پس من چیکار کنم بچه ام هیچی ازش نمونده "
صدای هق هق گریه هاش بالا گرفت نمیدونم حاجی چه جوابی داد که مامانم با گریه
نالید "ولی از حال و روزش معلومه دوباره اذیتش میکنن "
باز سکوت مامانم!
بعد دوباره گفت" باشه دستتون درد نکنه و قطع کرد"
منم چیزی نگفتم تمام اون چند روزی که اونجا بودم سعی کرد میکرد دورم شلوغ باشه ،شبا به بهونه دلتنگی پیش من میخوابید و من از دلش خبر داشتم ،هی سوال پیچم میکرد ولی حرفی نمیزدم که باعث نگرانیش بشه ؛چون فهمیده بودم کاری از دست حاجی بر نمیاد، .حالم بهتر شده بود و وقت برگشتن به اون شهر لعنتی بود.چند روزی بود برگشته بودم باز حالم خوب نبود ولی سعی میکردم قوی باشم تا بهشون قدرت ندم خبری از یوحنا نبود
میگفتن تو خواب همش جیغ میزنی یا دست و پا میزنی و کمک میخوای .!!
. هم اتاقیام ازم فراری بودن ؛بعد خوردن شام توی اتاق رفتم ، جزوه هام رو ورق زدم و مرور کردم چشمام خسته شده بود ،روی تخت دراز کشیدم ؛فرنوش کتابش رو زیر بغلش زد در حالکی که نگاهش رو ازم میدزدید گفت "رها جون قراره با یکی از بچه ها تمرین حل کنیم ،میرم اونجا "
بدون اینکه جوابش رو بدم به پهلو چرخیدم، خودم رو به خواب زدم ؛دلم شکسته بود بغض وسط گلویم بالا پایین میشد صدای بسته شدن درو که شنیدم ؛بغضم ترکید و اشکام جاری شد ؛دوستای نزدیکم از من میترسیدن یا اینکه میرفتن تا شب بتونن ،به دور از وحشتهای شبانه من ؛آروم بخوابن؛ دوباره نصف شب با نجواهای وحشتناکی به طور ممتد توی گوشم نجواگونه تکرار میشد "تو باید بمیری ؛تو نفرین شدی.... "
از خواب پریدم دستانم رو محکم روی گوشم فشردم تا صداهای مزاحم رو نشونم ،ناگهان دستی به موهایم چنگ انداخت و سرم را محکم به دیوار کوبید...
ضربه اونقدر محکم بود که دیگه هیچی نفهمیدم ،صبح با سر درد سرسام اور چشمام رو گشودم ؛احساس میکردم جمجه سرم ترک برداشته ،به خاطر اینکه حالم بهتر بشه حوله ام را برداشتم و سمت حموم راه افتادم ؛لباسهام رو تنم کندم ،چشمم خورد به پوست تنم که پر کبودی و سیاهی بود روز به روز بیشتر میشد ؛ جای تعجب نداشت چای چنگال وکبودی دیگه برام طبیعی شده بود انگار از قبل بدنم این رنگی بوده،دوش که گرفتم حوله رو دور سرم پیچیدم گوشیم ،زنگ خورد ؛گوشی رو برداشتم مامانم بود ، نگرانم شده بود هی سوال پیچم میکرد به دروغ گفتم خوبم و گوشی رو قطع کردم ؛لباسهام میپوشیدم که که ناگهان بوی تعفن توی حموم پیچید ؛این بوی تعفن برام آشنا بود ؛سریع لباس پوشیدم و از حموم خارج شدم ،
توی دانشگاه کلاس داشتم ؛ حاضر شدم سریع رفتم، یغما توی راه بهم زنگ زد و گفت" اونم دانشگاهه " ؛از ترس یاشار دور و برم را میپاییدم ،وفتی از نبودش مطمئن شدم نفس راحتی کشیدم ،اون روز یغمارو دورا دور دیدم
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید