رمان آناستا قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت هشتم

به سقف زل زده بودم عطر خوش یوحنا پیچید ؛از جام پریدم زانوهام رو بغل کردم؛

 
چشمم خورد بهش رو برویم ایستاده بود؛با غم نگاهم میکرد جلوتر اومدو پیشم دو زانو نشست ؛سرم را روی شونه های پهن مردونه اش گذاشتم ، چشمام را رو هم فشردم ؛انگار تو رویا برای لحظه ایی تمام غصه های دلم رو فراموش کردم ؛ چشمام رو که گشودم تو شهر پریا بودم؛تو همون خونه ای زیبایی که همانند قصر بود ،نگران نگاش کردم ؛گفتم چرا اومدیم اینجا اگه یغما بیدار شه ببینه نیستم چی؟ با همون چهره ای مهربان لحن زیبایش گفت :نگران نباش؛بیدار نمیشه ؛نگاهش میخ نگاهم شد و گفت :به اون آدما اعتماد داری؟
شرمگین گفتم نه ؛ولی چاره ایی ندارم ؛شاید کمکم کردن از دستشون راحت شدم ،گفت :من اون چیزی که باید میگفتم رو گفتم ؛حالا خودت میدونی !!
همنطور که مشغول حرف زدن بودیم ؛احساس کردم یه چیزی روی پام میخزه ؛جیغ کشیدم و از جام پریدم ؛چشمم خورد به یه مار کوچولو ؛ذوق زده برش داشتم ؛همینجوری که نگاش میکردم و باهاش بازی میکردم نگاهم سمت یوحنا چرخید که خیره نگام میکرد گفت "دوسش داری ؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم " اره از همون بچگی عاشق مار بودم خیلی اقتدار داره "
مارو از دستم گرفت و گفت " مال خودت میتونی ببریش" با خوشحالی بغلش کردم ؛سرم را به سینش چسبوند ،ارامش عجیبی گرفتم
همینطور که موهام رو نوازش میکرد گفت "من مانع کارات نمیشم چون واسه قوی شدنت به تجربه کردن نیاز داری ؛ولی حواست باشه توی همه این اتفاقا فقط قوی باش و نترس "
تو فکر فرو رفتم حرفهای یوحنا منو میترسوند؛سرم رو از سینش جدا کرد و تو چشمام نگا کرد " میدونم ما خودمونم ازشون می ترسیم ولی تو باید قدرت بگیری"
خیلی از حرفاش سر در نمیاوردم،فقط با لبخند سرم رو تکون دادم ،یه لحظه یاد پری سیما افتادم ؛ ذوق زده گفتم "بریم پری سیمارو ببینیم ؟"
گفت "باشه ولی الان خوابه "
یوحنا دستم رو گرفت و وارد اتاقی شدیم که پری سیما خواب بود ؛ بالای سرش ایستادم تو تخت مثل فرشته ها خواب بود وقتی بهش نگاه میکردم دلم غنج میرفت تمام وجودم سرشار از عشق میشد ولی دلیلش رو نمیدونستم.
محو زیباییش شده بودم نمیتونستم ازش چشم بردارم دستای کوچیک مخملیش رو توی دستم گرفته بودم..
 

همینطور که غرق تماشای پری سیما بودم از بیرون ؛ صدای مادر یوحنارو شنیدم که با کسی حرف میزد ؛از لای در نیمه باز چشمم خورد به زن چاق قد کوتاهی که صورت کریهی داشت ؛با تعجب از یوحنا پرسیدم ؛این خانوم کیه چرا این شکلیه ؟
گفت "زن برادرمه از قبیله ای جناس ؛نژادشون با ما پریزادها فرق داره ؛
گفتم اینم با شما تو این خونه زندگی میکنه؟
سرش رو تکون داد و گفت:بله ،
از اتاق بیرون اومدیم ؛توی حیاط رفتیم ؛
مرد سفید پوشی که از یوحنا ؛بزرگتر نشون میداد از بغلمون رد شد و سرش رو به نشونه سلام تکون داد؛همینجوری که با چشم دنبالش میکردم ؛یوحنا گفت :برادرمه از من بزرگتره...لحظه ای روی تخت نشستیم ؛
چشم به زیبایی حیاط دوخته بودم از بودن در کنار یوحنا لذت میبردم ؛یوحنا دستم رو فشرد و گفت باید برگردی ؛
توی چشم به هم زدنی توی خونه بودم ؛
ماری که از شهر پریا اورده بودم روی دستم وول میخورد دستم را روش کشیدم و گفتم"بعد این تو مسرمی اسمت رو میذارم رخش"
توی اشپزخونه خونه بودم ؛داشتم صبحونه رو اماده میکردم ؛صدای فرباد یغمارو شنید ؛دستپاچه از آشپزخونه بیرون پریدم چشمم خورد به یغما که به یه نقطه خیره شده بود ، به صورت ایست کف دستش رو سمتم گرفت و گفت"جلو نیا ؛یه مار اومده توی خونه " کتابی که دستش بود رو بالا گرفت تا روی مار بکوبه ؛جیغ کشیدم و گفتم :دست نگه دار نکشش؛جلو رفتم رخش رو که یه گوشه چنبره زده بود رو بغل کردم ؛
با دلخوری گفتم :میخواستی پسر منو بکشی ؟
یغما همینطور که متعجب نگام میکرد ،گفت: از کجا آوردیش؟
یه لحظه مکث کردم و خندیدم "میخواستی از کجا بیارمش ؛از توی حیاط پیداش کردم "
گفت :نیش نمیزنه ؟
رخش را رو زمین گذاشتم و سمت اشپزخونه رفتم و گفتم نه فعلا که منو نیش نزده ،
تا شب سر گرم بودم و با رخش بازی میکردم ؛ شب شده بود توی اتاق خوابیده بودم نصف شب ؛احساس کردم یه چیزی روی صورتم میخزه بیدار شدم ؛رخش رو از روی صورتم کنار زدم بوسش کردم رو زمین گذاشتمش ؛ چشمام رو بستم که دوباره بخوابم یه لحظه احساس کردم احساس خفگی میکنم ؛با ترس چشمام رو گشودم ؛چشمم خورد به همون جنه...
 
 به همون موجود وحشتناک ؛ همون جنی که که گردنبد دعارو از گردنم کنده بود ؛بدن پر مو و صورت سیاه و وحشتناکی داشت که ازش شعله های قرمز آتیش زبانه میکشید ؛از ترس زبونم بند اومده بود و لال شده بودم تمام تنم به رعشه افتاده بود با وحشت زل زده بودم بهش ؛مثل عنکبوت به سقف چسبیده بود؛
وقتی دید دارم نگاش میکنم خنده چندشی کرد آب دهانش از سقف تا روی زمین کش اومد؛چشمم خورد به کتابم که بغل رختخوابم افتادم بود اروم دستم رو سمتش دراز کردم ؛میخواستم طوری که نفهمه کتاب رو سمت در پرتاب کنم که یغما بیدار بشه ؛ تو یه چشم بهم زدن ازسقف پرید روی سینه ام نشست ؛ با دو تا دستش به موهام چنگ انداخت ، سرم رو بلند میکرد و با شدت به زمبن میکوبید ؛ از درد جیغ کشیدم اشکام جاری شده بود؛دستام رو به دستاش چسبونده بودم ، سعی میکردم دستش رو از موهام جدا کنم، ولی زورم بهش نمیرسید ؛صدای پای یغمارو شنیدم از پله ها بالا میومد خودش رو توی اتاق انداخت؛چشماش از ترس بیرون زده بود وحشت زده نگام ؛یه لحظه عقب گرد کرد و به دیوار چسبید.اونم با حرص سرم رو به زمین میکوبید ،احساس کردم از درد زیاد سرم سِر شده ؛ موهام رو ول کرد چهار دست و پا سعی میکردم فرار کنم ؛به مچ دستم ؛چنگ انداخت ،رو زمین کشیده میشدم منو از پله ها پایین انداخت ؛هر چیزی که جلو روم بود چنگ مینداختم ،ولی مقابل زور و قدرت اون خیلی ناتوان بودم جسم ضعیف و بی جونم توان مقابله با اون موجود رو نداشت؛ پشت سرش روی زمین کشیده میشدم ؛ جیغ میزدم عاجزانه التماس میکردم بی توجه به ناله ها و ضجه هایم منو با خودش میبرد تو چهار چوب در بودیم که یغما مچ پام رو گرفت؛غضبناک سرش را به عقب جنباند ،با چشمهای وحشتناکش منزجر نگاه یغما کرد،با حرص نفسش رو از دماغش بیرون داد چیزی همانند بخار بیرون زد ؛با حرص دستم رو تکون دادو یغما انگار با یه نیروی نامرئی ؛به وسط اتاق پرتاب شد با حرص دستم رو گرفت و کشید ،نگاهش به سمت در خروجی هال بود انگار با دیدن چیزی ؛وحشت کرده بود یه صدای بلند و گوش خراشی مثل جیغ گربه ازش بلند شد دست من رو ول کرد، با قفسه سینه رو زمین فرود اومدم یهو غیب شد، سرم را با درد به بالا چرخاندم ؛که ببینم چی باعث ترسش شده ؛چشمم خورد به رخش که توی چهار چوب در نیمه باز ایستاده بود ؛دستم رو دراز کردم و بلندش کردم به سینه ام فشارش دادم درو بستم و قفل کردم یغما ایستاده بود هنوز تو شوک بود ؛مات نگاهم میکرد ؛ رو به روش ایستادم با ترس گفت لباست رو ببین ؛نگاهم سمت لباسم لغزید که پر خون بود؛روی کمرو شکمم جای خراشهای عمیق بود که خون میومد.
 

کل بدنم درد میکرد ؛شقیقه ام نبض گرفته بود؛
سرم را روی بالش گذاشتم ؛یغما با مسکن و یه لیوان آب بالای سرم ظاهر شد ؛از لای پلکهای نیمه بازم نگاش کردم ،با صدای خفه ایی گفتم :توام دیدیش؟
تو صدایم تمنا موج میزد ،
دلم میخواست اونم دیده باشه تا سندی بشه برای اثبات حرفهابم خیال نکنه دیوانه شدم
بغل دستم نشست و به زور بلند شدم و نشستم ؛لیوان و دستم و دادو گفت اول این مسکن و بخور حالت بهتر بشه بعد حرف میزنیم،قرص رو دهنم گذاشتم و لیوان آب و سر کشیدم؛
یغما نگاهش میخ نگاهم شد و گفت"دیشب با صدای کوبیدن شدن چیزی ؛از خواب پریدم ،فهمیدم صدا از بالاس سریع خودم رو به بالا رسوندم ؛؛چشمم خورد بهت که سرت رو محکم به زمین میکوبیدی ؛از دیدنت تو این حالت ترسیدم یه جورایی مات مونده بودم ؛عقب عقب رفتم ؛تا به خودم اومدم دیدم یه دستت تو هوا معلق مونده فهمیدم یه چیزی داره تورو به بیرون میکشه ؛مچ پات رو گرفتم که مانع بشم ؛ولی یه نیرویی که نمیدونستم چی بود منو به وسط اتاق پرتاب کرد...یغما بلند شدو گفت ؛رها من بعد این حواسم بهت هست ؛تا اسی بیاد ببینیم چیکار میکنه ؛هر شب دو سه بار میومد تو اتاق بهم سر میزد ؛روزها از بی خوابی همش تو چرت بود.دراز کش خوابیده بود که گوشیش زنگ خورد ؛خواب آلود با صدای دو رگه جواب داد ؛یهو ؛از جاش پرید گفت اسی تویی چرا نیستی ،کی میای؟
گوشام رو تیز کردم نگاهم رو یغما میخ شده بود ؛گوشی رو قطع کرد و گفت :رها جان ؛اسی بود الان میاد اینجا تا کارش رو شروع کنه ؛کلافه بودم ،تکیه به دیوار دو زانو رو زمین فرود اومدم؛دستام رو قاب صورتم کردم و زیر لب نالیدم"یه موقع حالم بدتر نشه ؟ اخه از کجا بدونبم کارش مطمئنه یا نه؟"
یغما یه لحظه تو فکر فرو رفت گفت :خب اگه نخواستی کاری نمیکنه ؛بعدش به اون اعتماد نداری به منکه اعتماد داری"
همان حین که حرف میزیدیم زنگ در زده شد و یغما سمت حیاط رفت و صدای سلام علیکشون رو از توی خونه میشنیدم.
یالله گفت و وارد خونه شد ؛
زیر لب سلام داد و گفت "الان حالت چطوره خوبی ؟"
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ؛روبرویم‌ نشست و به دیوار تکیه داد؛
شروع کرد به سوال پیچ کردنم ؛سعی میکرد بفهمه چه قدرتی دارم یه چه کارایی ازم بر میاد ؛از جواب دادن طفره میرفتم و اونم که دید تلاشش بی فایدس ؛گفت باید دراز بکشی کارم رو شروع کنم ؛بهش اعتماد نداشتم ولی با این حال برای خوب شدنم خودم رو بهش سپردم ؛
روی زمین دراز کش خوابیدم ؛یغما با نگرانی نگام میکرد.
 
 
نگرانی تو چشمهای یغما موج میزد ،نگاهم رو سمت اسی چرخوندم ؛
کف دستاش رو با فاصله از بدنم قرار داده بود وهی بالا پایین میکرد انگار یه جورایی بدنم رو اسکن میکرد،کارش بیشتر از یه ساعت طول کشید هیچ تغییری توی خودم احساس نمیکردم ؛پیشونیش عرق کرده بود با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد و بلند شدم و نشستم ؛ سمت اشپزخونه رفت؛نگاهم رو سمت یغما چرخوندم
با اشاره چشم و ابرو ازش پرسیدم داره چیکار میکنه ؟؛اونم لبخند زدو شونه بالا انداخت ؛
فهمیدم اونم از کارش سر در نیاورده ؛
اسی دستهاش رو شست و دوباره کنارم نشست ؛تو چشمام زل زد و گفت توی بدنت یه جن هست من سعی کردم اثرات منفی رو ازت دور کنم تا فردا بیام برای جنگیری. متعجب نگاش کردم گفتم" خودم همچین حسی ندارم"
گفت "چرا به مرور خودش رو نشون میده "
چند ساعتی پیشمون موند و بعدش رفت،
نگران اتفاقات فردا بودم
شب از دلشوره خوابم نمیبرد تنها چیزی که یکم ارومم میکرد؛ بازی کردن با رخش بود اون شب اتفاق خاصی نیوفتاد ولی تا صبح نااروم بودم ؛
ماکارونی درست کرده بودم رو گاز بود ؛که زنگ در زده شده ؛یغما پاتند کرد و سمت در رفت ؛از پشت شیشه پنجره ؛اسی رو دیدم ؛دوباره همان دلشوره و حس بد به سراغم اومد.
بعد اومدن اسی سفره انداختم ؛یکی دو قاشق به زور تو دهنم چپوندم و قورت دادم ؛بعد ناهار در حال شستن ظرفها بودم که یغما تو اشپزخونه اومد و اروم گفت :رها داری چیکار میکنی اسی منتظره میخواد کارش رو شروع کنه ؛بشقاب کفی را روی سینک ظرفشویی انداختم ؛اسی اشاره کرد دراز بکشم ؛دلشوره داشتم ؛ ملتمسانه نگاه یغما کردم ازش خواستم کنارم بشینه ؛
دراز کش خوابیدم یغما دستم را توی دستش گرفت و گفت نگران نباش ؛چیزی نیست ؛
اسی شروع کرد به خوندن اوراد و کلمه های عربی ؛کف دستاش را رو بدنم نگه داشته بود و بالا پایین میکرد ،به سمت نافم که رسید تمام بدنم گُر گرفته ؛احساس میکردم دارم میسوزم ؛دستش را روی نافم بالا پایین میکرد و ورد میخوند انگار ؛یه میله داغ رو توی نافم فرو میکنن ؛هر آن دمای بدنم بیشتر میشد ؛مثل مار به خودم میپبچیدم ؛یغما دستم رو ول کرد و با غیض غرید "چیکارش کردی چرا اینقدر داغ شده؟"
اسی ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت"برو آشپزخونه ؛به کارم ادامه بدم "
یغما بی تفاوت به اسی همونجا نشست ؛سرم درد میکرد از دل درد به خود میپیچیدم ؛اسی همینطور یه بند کلمه های عربی رو تکرار میکرد؛
بدنم به قدری داغ شده بود احساس میکردم چشمام در حال ترکیدنه؛شروع کردم به داد زدن ؛یغما با ترس و تعجب بهم خیره شده بود ؛صدایی که از حنجره ام بیرون میومد صدای کلفت و دو رگه ایی بود که صدای
 
 دو رگه ایی وحشتناکی از حنجره ام بیرون اومد ؛یه لحظه عصبی غریدم "حرومزاده برو کنار"با دستام محکم هولش دادم سرش محکم به دیوار کوبیده شد ؛اسی هیکلش دوبرابر من بود ؛زورم چن برابر شده بود ؛صدای مردونه ایی که صدای من نبود جای من فحش میداد و حرف میزد؛
یغما با حرص سمت اسی خیز برداشت به یقه لباسش چنگ انداخت و گفت" چیکارش کردی چه بلایی سرش اوردی؟"
اسی هولش داد و عصبی گفت "یه جن قوی تو بدنشه ؛کار داره تا جن رو بیرون بکشم ؛الانم عصبی شده ،نگران نباش حالش خوبه چیزیش نیست .
اشفته بودم ؛حالم بد بود زانوهام رو بغل کردم سرم را روی زانوم گذاشتم و با بغض نالیدم "من چم شده چرا اینجوری شدم "
اسی گفت :رها باید خودت رو قوی کنی ؛جنی که تو بدنته خیلی قویه "
با نا امیدی گفتم "الان دیگه نمیتونم بدنم کشش نداره "
اسی بلند شد و گفت "فردا بر میگردم تا به جنگیری ادامه بدم الان خیلی ضعیفی ؛میترسم بلایی سرت بیاره"
بعد راهی شدن اسی ؛یغما دلسوزانه نگام کرد و گفت " رها جان تو برو اتاقت استراحت کن ،منم میرم بیرون، شامم از بیرون میخرم ؛تا هوا تاریک نشده بر میگردم اصلا نترس "
سرم رو تکون دادم و بلند شدم از پله ها بالا رفتم ،همینکه سرم را روی بالش گذاشتم ؛گوشیم زنگ خورد ؛شماره خونمون بود ؛نمیخواستم مامانم نگرانم بشه ؛صدام رو صاف کردم و جواب دادم ؛صدای مامانم تو گوشی پیچید "رها مامان خوبی؟؛با بابات میخوایم بیایم یه سر بهت بزنیم "
یه لحظه جا خوردم نمیخواستم مامان بابام منو تو این حال ببینن ؛سریع گفتم "نه مامان نمیخواد بیاین من خودم چن روز دیگه میام تهران "
هر چقدر مامانم اصرار کرد قبول نکردم ؛مامانم لحظه ایی سکوت کرد.با تردید پرسید"رها اونا که اذیتت که نمیکنن؟خیلی نگرانتم از وقتی که فهمیدم گردنبندت رو گم کردی آروم و قرار ندارم "
یه لحظه درد بدی تو سرم پیچید چشمام را رو هم فشردم "نه مامان جون خوبم ؛نگرانیت بیخوده"
بعد اینکه با مامانم خداحافظی کردم ؛حالم بد و بدتر میشد حس عجیبی داشتم ؛بی قرار بودم دلم میخواست سرم رو محکم به دیوار بکوبم ؛اهنگ گوش میکردم تا حواسم پرت بشه از این فکرو خیالات منفی بیرون بیام ؛صدای باز شدن در که اومد ؛فهمیدم یغما اومده در که باز شد؛تیز نگام کرد و گفت :خوبی؟منکه رفتم اتفاقی نیوفتاد ؟
لبخند کمرنگ و بیجونی تحویلش دادم و گفتم "نه فعلا خوبم "
چشماش برق زدو گفت جوجه خریدم ؛سریع سفره بنداز تا سرد نشده بخوریم ؛با وجود اینکه هیچ رغبتی به خوردن نداشتم ؛باهاش همراه شدم و چند قاشقی خوردم ؛از حال آشفته درونم خبر داشتم؛میدونستم که رهای چن ساعت پیش نیستم...
 
 
بعد خوردن شام با حالی پریشون ؛سمت اتاقم راه افتادم ؛نمیتونستم بخوابم کنج اتاق چمباتمه زدم ؛با ترس به دور اتاق چشم میچرخاندم ؛یه صدای مزاحم توی گوشم وز وز میکرد و حرف میزد ،کلافه شده بودم انگارتوی روح و روانم مته فرو میکردن ؛دستام رو محکم روی گوشام فشردم و داد زدم دست از سرم بردار بسه بسه خفه شو ...
یغما دستپاچه در اتاق رو باز کرد و گفت چیشده چرا داد میزنی ؟بی توجه به یغما جیغ میزدم و دستام رو محکم رو گوشم میکوبیدم
مات نگام کرد و دستام رو گرفت با نگاهی یخ زده عصبی غریدم "این صدا صدای چیه ؛تو گوشم وز وز میکنه چرا خفه نمیشه ؟"
با صدای بغض آلود گفت "عزیزم آروم باش هیچ صدایی نیست ؛اینا همش تو ذهن خودته بهش توجه نکن" شونه هام رو گرفت و گفت "دراز بکش ؛رو زمین دراز کشیدم ؛لحظه ای بعد تو خودم می لولیدم ؛ به موهام چنگ مینداختم انگار توی سرم چیزی راه میرفت ، جیغ میزدم و
ناخنام رو محکم توی پوستم فرو میبردم ؛احساس میکردم چیزی زیر پوستم حرکت میکنه ،انگار هزاران مورچه زیر پوستم وول میخوردن ؛عصبی شده بودم با حرص به صورتم چنگ مینداختم، ناخنام رو توی گوشتم فرو میبردم ؛تمام بدنم میخارید یغما دستام رو گرفت و با صدای وحشتناکی غریدم ولم کن ،دست از سرم بردار وسط اتاق هولش دادم ؛زورم زیاد شده بود انگار خودم نبودم ؛یغما خودش رو انداخت رو من ؛ دستام رو گرفت ناخنام رو تو صورتش فرو بردم دوباره با حرص وسط اتاق پرتش کردم ؛به صورتم چنگ زدم و موهام رو کشیدم با صدای وحشتناک غریدم انگار وسط گلویم پاره شده بود و میسوخت ؛ همان حین با قدرت دستی که از آرنج دستم را توی دستش گرفته بود به خودم اومدم ؛ یوحنا با چشمانی اشک آلود بهم خیره شده بود؛انگار زمان ایستاده بود ؛با دست دیگرش ؛نوازش وار دستش را روی سرم میکشید،نگاهم میخ نگاهش شد ؛لحظه ایی آروم شدم بی هیچ حرفی سرم را روی بالش گذاشتم ؛یغما گوشه اتاق متعجب نگام میکرد ؛انگار از تغییر ناگهانی حالم جا خورده بود
اروم به خواب رفتم نوازش دست یوحنا را روی موهام حس میکردم .صبح که از خواب بیدار شدم تمام پوست بدنم و صورتم میسوخت، روبروی آینه رفتم از دیدن زخمهای صورتم جا خوردم باورم نمیشد همچین بلایی سر خودم اورده باشم
 
 
یغما سر سفره صبحونه نشسته بود از پله ها پایین اومدم و سلام دادم ؛زیر چشمی نگام کرد و جواب سلامم رو داد ؛از روی یغما خجالت میکشیدم به خاطر کارهای عجیب و غریبی که دیشب کرده بودم هم به خاطر ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ؛با شرمساری رو برویش نشستم ؛ساکت نشسته بود ولی از نگاهش میخوندم ؛که دنبال توضیحه ،
سرم در گردن فرو برد و گفتم :اتفاقات دیشب دست خودم نبود ؛واضحتر بگم حس دو گانه ایی توی وجودم بود ؛انگار یه چیزی به فکر و اراده ای من غلبه کرده بود؛ولی همشون خارج از اراده و اختیار من بود ؛لحظه ایی تیز نگام کرد ک گفت :من نگرانتم ،کل رفتارای دیشبت مثل ادمای تسخیر شده ای تو فیلما بود"
لحظه ایی تو فکر فرو رفت چشماش رو ریز کرد و گوشه چشماش رو چروک انداخت و گفت "اون عطر خوش چی بود یهو توی اتاق پیچید؛اولین بار که اینجا اومده بودی اینجا توی اتاق رو به دیوار نشسته بودی با خودت حرف میزدی؛اونموقع هم وقتی وارد اتاق شدم هم این بوی دیشبی پیچیده بود؛
یه لحظه یاد یوحنا افتادم مردد بودم ،ولی یه جورایی ندونستن واقعیت ؛بی انصافی در حق یغما بود؛از اول تا اخر قضیه یوحنارو با تردید براش تعریف کردم ، یغما متعجب بهم چشم دوخته بود؛ولی راجب شهر پریا و پری سیما چیزی بهش نگفتم ؛
گفت پس اون عطر خوش برای همونه ؟
سرم رو تکون دادم و اروم زیر لب گفتم اره ؛ولی دوست ندارم کسی در این مورد چیزی بدونه؛،
بعد صبحونه؛جلوی آینه رفتم کرم پودر و پنکک را رو صورتم خالی کردم تا زخمهای صورتم معلوم نباشه لباس پوشیدم و سمت دانشگاه رفتم زیر نگاه سنگین بچه های دانشگاه، که تیز تو صورتم خیره میشدن معذب بودم و سرم پایین بود؛وسط کلاس ؛وقتی استاد حرف میزد ؛یه صدایی توی سرم به صورت ممتد تکرار میشد ؛عصبی و کلافه بودم ؛بی دلیل وسط کلاس بیرون اومدم؛حال خوشی نداشتم ؛یهو فرنوش جلوم ظاهر شد ؛"به به خانوم کجایی نیستی صورتت چرا اینجوریه !!خوابگاهم که نمیای ؟از آقا یغما چه خبر جفتتون یهویی باهم غیب شدین؛ به نظرت به ذره قضیه بودار نیست ؟"
حرفاش با طعنه بود
دستم رو گذاشتم رو سینش، هولش دادم عصبی غریدم "دختره هرزه ؛معلوم نیست با کیا رابطه داری تو حتی به یغما هم نظر داری ؛شوهر برات مثل لباس میمونه دلت رو بزنه عوضش میکنی دمدمی مثل افتاب پرست هر دم یه رنگ میگیری"
به قدری با حرص اون حرفها رو زبونم چرخید خودم شوکه شدم ؛یه لحظه رفتارم دگرگون شد انگار ادم چن لحظه ای پیش نبودم ؛چشمهای فرنوش از حدقه بیرون زده بود، دستاش رو نرم فشردم و با بغض گفتم" نمیدونم چم شده فقط اینو بدون اینا حرفهای من نیست پاتند کردم و دور شدم "
 

وقتی خونه رسیدم یغما کاسه تخمه رو جلوش گذاشته بود، میشکوند و فیلم نگاه میکرد ؛با خشم نگاش کردم ؛کوله ام را کنج اتاق پرت کردم ؛تکیه به دیوار نشسته بودم یه لحظه یه صدایی توی سرم تکرار میشد" یغما رو نگاه چجوری بت حقارت نگاه میکنه ؛انگار یه آدم بدبخت جلوش نشسته " ؛نگاهم سمت یغما چرخید ؛بهم زل زده بود چشمام رو ریز کردم و منزجز نگاش کردم ؛به حالت خیلی عجیب مثل یه حیوون چهار دست و پا سمتش خیز برداشتم ؛صورت رو موازی با صورتش قرار دادم طوری که گرمی نفسهاش توی صورتم میخورد ؛؟گردنم رو خم کردم و زل زدم تو چشماش با نفرت زیر لب غریدم "دلت برام میسوزه؟پیش خودت میگی چقدر بدبختم؟"
انگار ترسیده بود به وضوح رنگش پرید و گفت " نه بابا این چه حرفیه چرا باید دلم برات بسوزه؟ با ناامیدی عقب گرد کردم و دوباره به دیوار تکیه دادم ناخنام رو با حرص میکندم؛دوباره یه صدایی توی سرم پیچید "داره دروغ میگه،اون با نگاهش داره تحقیرت میکنه تو به چشم اون ؛ یه بدبخت حقیری از اینجا برو... "
با حرص پاشدم و گفتم :جای من اینجا نیست ؛میرم خوابگاه حتی یه لحظه هم نمیتونم اینجا بمونم که تو با نگاهت تحقیرم کنی؟ ؛یغما سریع بلند شدو بازوهام رو توی دستش گرفت و گفت "رها تو حالت خوش نیس؛این افکار پوچ و بیهوده چیه همش تو سرته؟ ما یه راهی رو با هم شروع کردیم ؛؟تا آخر این مسیرم ،باهاتم .
باز اون صدای مزاحم توی سرم پیچید "دروغ میگه اون یه آدم مکاره "جلوی پنجره بودم ؛بی اختیار مشتم را به شیشه قدی روبروم کوبیدم ،
با احساس سوزش و گرمی خونه یه لحظه به خودم اومدم وحشت زده گفتم چیشده چرا رو شیشه کوبیدم من چم شده؟قطره های خون از مشتم چکه میکرد ؛؟ یغما تیشرت خودش که دم دست بود رو دور مچم پیچید ،؛لباس پر خون شده بود،یغما جلوم زانو زد و گفت"رها جان بیا ببرمت بیمارستان بخیه بزنن"
گفتم نه ؛فقط برو وسایل پانسمان از داروخونه برام بگیر ؛نیازی به بیمارستان نیست.
دستام رو پانسمان کرد و شب دراز کش تو اتاق خوابیده بودم ؛دوباره اون صدای مزاحم توی سرم اکو شد " سرت روبکوب به دیوار!!"
بی اختیار بلند شدم مثل مسخ شده ها سرم رو به دیوار کوبیدم با شدت اون صدا توی سرم؛ضربه های سرم محکمتر میشد از درد به خود میپیچیدم ولی از اون فرمونی که توی سرم بود نمیتونستم سر باز بزنم ؛یغما سراسیمه وارد اتاق شد و شونهام رو گرفته با زور به عقب کشوند...
 

صبح بیدار شدم بی قرار تو اتاق راه میرفتم ناخنهای دستم رو با حرص میجوییدم؛یغما در حالیکه کتاب دستش بود ؛زیر چشمی نگاهم میکرد،
گفت :رها چی شده حالت خوب نیست انگار؟
سرم رو تکون دادم و کلافه گفتم :نه اصلا حالم خوب نیست نمیدونم چمه ؟نمیتونم یه جا ثابت بشینم حس خفگی بهم دست میده ؛دست و پام داره میلرزه ؛انگاری یکی دست کرده تو دلم داره میچلوندش !!
یغما که انگار از حرفهام چیزی نفهمیده بود ؛
دوباره نگاهش رو به کتابش دوخت ؛ با شنیدن زنگ در؛ تیز نگاه یغما کردم و گفتم بدو برو درو باز کن ؛اسی اومده !!
یغما کتابش رو بست از اتاق بیرون رفت پشت شیشه پنجره ایستادم و پرده رو کنار ردم ؛
با دیدن اسی ؛انگار دلشوره ام بدتر شده بود ؛به پارچ اب چنگ انداختم آبش رو تو لیوان خالی کردم و یه باره سر کشیدم ؛با صدای یغما از اشپزخونه بیرون پریدم و ؛اسی تیز تو چشمام خیره شده بود ؛نشست و به متکاهای رو هم سوار شده تکیه داد و گفت :میدونم بهت سخت گذشته،از امروز دیگه خلاص میشی ..
یغما با غیض گفت :مرد حسابی؛چیکارش کردی چرا اینقدر حالش بده؟مضطرب بهش خیره شده بودم منتظر جواب بودم ؛
گفت :خب یه جن تو بدنشه ؛چون نتونستم جن رو خارج کنم؛الان داره بدتر میکنه خودش رو نشون میده ؛نباید بترسی ؛
الانم اومدم تا دوباره جن گیری رو شروع کنم ؛
تمام تنم به رعشه افتاده بود انگار حرارت بدنم بالا رفته بود احساس داغی میکردم ،
اشاره کرد دراز بکشم رو به یغما گفت ؛برو یه لیوان آب بیار ؛
اب رو از دست یغما گرفت یه دعایی زبر لب خوند و توش فوت کرد؛دستش را توی جیبش فرو برد و یه کاغذ تا شده با یه سنگ سبز رنگ در اورد ؛ توی اب انداخت و، سمتم گرفت و گفت بخور!!
؛لحظه ایی نگاهم سمت لیوان آب لغزید دلم میخواست بزنم زیر لیوان و اب بپاشه رو سر خودش ؛ با تردید لیوان رو ازش گزفتم و آب رو سر کشیدم ،
با اشاره کرد اسی دراز کشیدم؛رو به یغما با تحکم لب زد "هر اتفاقی افتاد جلو نمیای اگه ترسیدی میری بیرون ؛حتی یه کلمه هم نباید حرف بزنی"
دوباره پشت سر هم کلمات عربی میخوند و دستاش رو از فاصله کمی از بدنم نگه داشته بود ؛
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.78/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ontkzg چیست?