آخرین مطالب ارسالی
رمان آناستا قسمت دهم
تو آغوش یوحنا گم شده بودم ؛ حس لذتی بی نهایت تمام وجودم رو گرفته بود؛سرم را روی پاهای یوحنا گذاشتم نگاهم را به چشمهای سیاهش دوختم ؛
با حس ارامشی که با روح و روانم عجین شده بود آرام لب زدم "تو کی هستی ؛چرا تا این حد باهات احساس نزدیکی دارم ؛چرا وقتی خودم رو بهت سپردم ،یه حس آشنایی داشتم که انگار باهات تجربه کرده بودم؟؟"
نوازش وار دستش را روی موهایم کشید حینی که نگاهش به موهای بلند موج دارم دوخته شده بود گفت :بانویم صبور باشه به زودی همه چیز رو میفهمی "
گفتم :پری سیما کیه!؟چرا وقتی میبینمش دل و جونم براش میره ؟
سرش رو خم کرد و بوسه ایی روی پیشونیم نهاد ؛تمام تنم از حس لذت گُر گرفت ؛ انگار وجودم عطش داشت ؛عطش خواستن یوحنا!
"یغما "
از سر ناچاری رهارو طناب پیچ کردم ؛با نگاه کردن به صورت معصومش ؛دلم خون میشد ؛ترس از دست دادن رها تمام وجودم را گرفته بود!!!
پاهاش رو دراز کرده بود تکیه به دیوار برای لحظه ایی چشماش رو بست ، آروم روی شونه اش زدم و صدایش کردم انگار به خوابی عمیق رفته بود کلافه بودم ؛نخ سیگارو بیرون کشیدم میخواستم فندک بکشم ؛یه لحظه احساس کردم رها تکون میخوره ؛تیز نگاش کردم ؛چشماش رو گشود ؛با نگاهی سرد و بی روح و عاری از هر معصومیتی بهم خیره شد و صدام کرد "یغما دستام رو باز کن طناب داره اذیتم میکنه"
یه لحظه خام شدم خیال کردم خودشه جلو رفتم و گفتم مگه قرار نبود روحت بره چرا برگشتی؟
غضبناک نگاهم کرد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید "مادر ج..ن...ده گفتم دستام رو باز کن "فهمیدم رها نیست ؛سیلی محکمی روی صورتش زدم با تحکم فریاد زدم "این بدن متعلق به منه ازش خارج شو"سیاهی چشمش بزرگتر شده بود ؛
خنده چندشناکی کرد و آب دهانش را روی صورتم پرت کرد؛ دستم رو بالا بردم سیلی دیگری روی صورتش زدم
بغض وسط گلویم بالا پایین میشد دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیر با گریه فریاد زدم" این بدن متعلق به منه ؛ای شیطان ازش خارج شو "
ناگهان رها دهانش را باز کرد با صدای بلند فریاد زد دود سیاه مانندی از دهانش بیرون اومد،بی جون روی زمین افتاد انگار دوباره به خواب رفته بود ...
" رها "
همینطور که سرم روی پاهای یوحنا بود ؛لبخندی رو لبش نشست و شونه ام رو گرفت و بلندم کرد و گفت "دیگه وقتشه برگردی "
هیجانزده گفتم "یعنی تموم شد خلاص شدم ؟"
با لبخند سرش رو تکون داد و گفت اره تموم شد ...یه لحظه خودم را طناب پیچ شده توی اتاق دیدم ؛؛نگاهم به یغما خورد که سرش رو به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد؛احساس کردم صورتم میسوزه؛به زور خودم رو تکونی دادو گفتم "یغما ؛بازم میکنی؛خود رهام برگشتم "
نوازش وار دستش را روی موهایم کشید حینی که نگاهش به موهای بلند موج دارم دوخته شده بود گفت :بانویم صبور باشه به زودی همه چیز رو میفهمی "
گفتم :پری سیما کیه!؟چرا وقتی میبینمش دل و جونم براش میره ؟
سرش رو خم کرد و بوسه ایی روی پیشونیم نهاد ؛تمام تنم از حس لذت گُر گرفت ؛ انگار وجودم عطش داشت ؛عطش خواستن یوحنا!
"یغما "
از سر ناچاری رهارو طناب پیچ کردم ؛با نگاه کردن به صورت معصومش ؛دلم خون میشد ؛ترس از دست دادن رها تمام وجودم را گرفته بود!!!
پاهاش رو دراز کرده بود تکیه به دیوار برای لحظه ایی چشماش رو بست ، آروم روی شونه اش زدم و صدایش کردم انگار به خوابی عمیق رفته بود کلافه بودم ؛نخ سیگارو بیرون کشیدم میخواستم فندک بکشم ؛یه لحظه احساس کردم رها تکون میخوره ؛تیز نگاش کردم ؛چشماش رو گشود ؛با نگاهی سرد و بی روح و عاری از هر معصومیتی بهم خیره شد و صدام کرد "یغما دستام رو باز کن طناب داره اذیتم میکنه"
یه لحظه خام شدم خیال کردم خودشه جلو رفتم و گفتم مگه قرار نبود روحت بره چرا برگشتی؟
غضبناک نگاهم کرد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید "مادر ج..ن...ده گفتم دستام رو باز کن "فهمیدم رها نیست ؛سیلی محکمی روی صورتش زدم با تحکم فریاد زدم "این بدن متعلق به منه ازش خارج شو"سیاهی چشمش بزرگتر شده بود ؛
خنده چندشناکی کرد و آب دهانش را روی صورتم پرت کرد؛ دستم رو بالا بردم سیلی دیگری روی صورتش زدم
بغض وسط گلویم بالا پایین میشد دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیر با گریه فریاد زدم" این بدن متعلق به منه ؛ای شیطان ازش خارج شو "
ناگهان رها دهانش را باز کرد با صدای بلند فریاد زد دود سیاه مانندی از دهانش بیرون اومد،بی جون روی زمین افتاد انگار دوباره به خواب رفته بود ...
" رها "
همینطور که سرم روی پاهای یوحنا بود ؛لبخندی رو لبش نشست و شونه ام رو گرفت و بلندم کرد و گفت "دیگه وقتشه برگردی "
هیجانزده گفتم "یعنی تموم شد خلاص شدم ؟"
با لبخند سرش رو تکون داد و گفت اره تموم شد ...یه لحظه خودم را طناب پیچ شده توی اتاق دیدم ؛؛نگاهم به یغما خورد که سرش رو به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد؛احساس کردم صورتم میسوزه؛به زور خودم رو تکونی دادو گفتم "یغما ؛بازم میکنی؛خود رهام برگشتم "
یغما با شنیدن صدای من؛سرش را سمت من جنباند و متعجب نگاهم کرد وقتی فهمید خودم هستم ،سریع با هول و ولا طنابهارو از دست و پام باز کرد و منو محکم به سینش چسبوند؛مثل یه پرنده سبکبال انگار رها شده بودم احساس سبکی داشتم ؛
سریع بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم ؛صدام رو تو هوا ول دادم "یغما اونقدر حالم خوبه که میخوام مرغ سوخاری درست کنم ؛باورت نمیشه انگار تازه از مادر زاده شدم ؛یعنی تا این حد احساس سبکی دارم "
یغما اومد پشت اُپن آشپزخونه ؛آرنجش رو به سنگ اُپن تکیه داد و دستاش رو زیر چونه اش گرفت "من بیشتر از خودت احساس سبکی دارم ؛همش به خاطر اسی حرومزاده خودم رو مقصر میدونستم "
حینی که تو ظرفشویی ظرفهای کثیفی که رو هم تلنبار شده بود رو میشستم گفتم "تقصیر تو نیست ،به من هشدار داده شده بود ؛ولی نادیده گرفتمش"
اونشب همه چی به خیر و خوشی تموم شد هیچ اتفاق عجیبی نیوفتاد؛صبح زود بیدار شدم و سریع لباس پوشیدم و سمت دانشگاه راه افتادم ؛توی راهرو مهسا هم خوابگاهیم جلوم در اومد تیز نگام کرد و گفت :دختر اونروز چرا یهویی غیبت زد خیلی نگرانت بودم ؛لباش رو به خنده پیچ و تاب داد و گفت :بدتر از من اون پسره یاشار نگرانت بود ؛اون روز وقت نشد بهت بگم ولی چن بار جلوم رو گرفته "راجب تو پرس و جو کرده ؛میگه نگرانشم میدونم تو این شهره ولی نمیفهمم چرا خوابگاه نمیاد " با عجله کنارش زدم و گفتم "مهساجون فعلا باید سر کلاس باشم بعدا راجبش حرف میزنیم "با قدمهایی تند سمت کلاس رفتم ،
بعد تموم شدن کلاسهام از دانشگاه بیرون زدم هوا گرم شده بود ؛عرق از تیر کمرم شُره میکرد کلافه داخل مغازه شدم یه بطری آب معدنی خنک گرفتم ؛حساب کردم چرخیدم بیرون بیام ،با دیدن ماشین یاشار ؛قلبم توی دهانم اومد ؛مضطرب سمت مغازه دار برگشتم ؛برای اینکه یاشار بره شروع کردم به خرید کردن ؛زیر چشمی نگاهم به بیرون بود ؛وقتی فهمیدم ماشین رفته ؛با خیال راحت از مغازه بیرون زدم از کوچه پس کوچه های شهر میگذشتم احساس کردم یه ماشین دنبالمه...
سریع بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم ؛صدام رو تو هوا ول دادم "یغما اونقدر حالم خوبه که میخوام مرغ سوخاری درست کنم ؛باورت نمیشه انگار تازه از مادر زاده شدم ؛یعنی تا این حد احساس سبکی دارم "
یغما اومد پشت اُپن آشپزخونه ؛آرنجش رو به سنگ اُپن تکیه داد و دستاش رو زیر چونه اش گرفت "من بیشتر از خودت احساس سبکی دارم ؛همش به خاطر اسی حرومزاده خودم رو مقصر میدونستم "
حینی که تو ظرفشویی ظرفهای کثیفی که رو هم تلنبار شده بود رو میشستم گفتم "تقصیر تو نیست ،به من هشدار داده شده بود ؛ولی نادیده گرفتمش"
اونشب همه چی به خیر و خوشی تموم شد هیچ اتفاق عجیبی نیوفتاد؛صبح زود بیدار شدم و سریع لباس پوشیدم و سمت دانشگاه راه افتادم ؛توی راهرو مهسا هم خوابگاهیم جلوم در اومد تیز نگام کرد و گفت :دختر اونروز چرا یهویی غیبت زد خیلی نگرانت بودم ؛لباش رو به خنده پیچ و تاب داد و گفت :بدتر از من اون پسره یاشار نگرانت بود ؛اون روز وقت نشد بهت بگم ولی چن بار جلوم رو گرفته "راجب تو پرس و جو کرده ؛میگه نگرانشم میدونم تو این شهره ولی نمیفهمم چرا خوابگاه نمیاد " با عجله کنارش زدم و گفتم "مهساجون فعلا باید سر کلاس باشم بعدا راجبش حرف میزنیم "با قدمهایی تند سمت کلاس رفتم ،
بعد تموم شدن کلاسهام از دانشگاه بیرون زدم هوا گرم شده بود ؛عرق از تیر کمرم شُره میکرد کلافه داخل مغازه شدم یه بطری آب معدنی خنک گرفتم ؛حساب کردم چرخیدم بیرون بیام ،با دیدن ماشین یاشار ؛قلبم توی دهانم اومد ؛مضطرب سمت مغازه دار برگشتم ؛برای اینکه یاشار بره شروع کردم به خرید کردن ؛زیر چشمی نگاهم به بیرون بود ؛وقتی فهمیدم ماشین رفته ؛با خیال راحت از مغازه بیرون زدم از کوچه پس کوچه های شهر میگذشتم احساس کردم یه ماشین دنبالمه...
قدمهام رو اروم کردم تا ماشین رد بشه،ولی ترمز کرد و ایستاد ؛ترسیده بودم و دست و پاهام میلرزید ؛تند راه افتادم ؛
توی کوچه پشت دیوار کمین کردم ،؛همینکه ماشین توی کوچه پیچید چشمم خورد به یاشار؛که نگاهش به اطراف میچرخید دنبال من بود ؛چشمش که به من افتاد ؛لبخند پت و پهنی زدو از ماشین پیاده شد ؛تمام نفرتم را توی نگاهم ریختم منزجر نگاش کردم ،؛از ماشین پیاده شد و سمتم اومد ؛"به به خانوم خانوما تو اسمونا دنبالت میگشتم ؛روی زمین پیدات کردم"
از حرص دندونام را رو هم فشار دادم و غریدم "واسه چی دنبالم راه افتادی؟"
سرش رو کمی خم کرد قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لبخند گفت"خب عزیز دلم ؛به خاطر اینکه خونت رو پیدا کنم ؛خوابگاه که نمیری!!میخوام ببینم کجا زندگی میکنی؛خب وقتی دلم تنگ میشه بتونم پیدات کنم !!؟"
به وضوح از خشم دستام میلرزیدو صورتم داغ شده بود با غیض گفتم "گم شو دست از سرم بردار ؛چرا خودت رو زدی به نفهمی ؛بابا به چه زبونی بگم ازت خوشم نمیاد دوستت ندارم"
یه لحظه مات نگام کرد و سمتم قدم برداشت ؛دستام رو گرفت و سفت چسبوندم به دیوار؛ سعی داشت به زور بوسم کنه ؛لباش را روی لبام بذاره ؛ترسیده بودم حتی با تصور اینکه بوسم کنه عقم میگرفت ؛سیلی محکمی روی صورتش زدم و گفتم "مرتیکه خجالت بکش برو گم شو ،عشق و دوست داشتن زوری نمیشه چرا نمیفهمی ؟"
دوباره دستام رو محکمتر گرفت ؛سعی میکردم دستام رو ازاد کنم ؛
ناگهان دستی از پشت به بولیز یاشار؛چنگ انداخت پرتش کرد کنار؛ از دیدن یغما ؛چشمام براق شد ؛سمت یاشار خیز برداشت؛فقط مشت و لکد بود که از سرو گردن یاشار پایین میومد ؛غضبناک داد زد "کثافت لاشی خجالت نمیکشی مزاحم دختر مردم میشی غریب گیر اوردی تو این شهر ؛حرومزاده "برافروخته نگام کرد و با خشم غرید "اینجا واینستا ؛زود برو !!
نگران نگاه یغما کردم ؛صداش رو بالا برد لحنش به قدری جدی بود که سریع راه افتادم ؛توی خونه نگران دور خودم میچرخیدم ؛نگاهم به ساعت دیواری دوخته شده بود با شنیدن صدای باز شدن در ؛سریع توی حیاط دوییدم ؛یغما با دیدنم لبخندی زدو گفت "چرا اومدی بیرون ؟"
عصبی گفتم "نگرانت بودم ترسیدم بلایی سرت بیاد ؛ لحظه ای مکث کردم با تردید گفتم با اون پسره چیکار کردی ؟چیشد؟"
حینی که داخل خونه میشد تیز نگاهم کرد و گفت :میشناسیش ؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم "اره میشناسمش مثل کنه چسبیده بهم ول کن هم نیست؛میترسم آدرس خونه رو پیدا کنه برام شر درست شه "
توی کوچه پشت دیوار کمین کردم ،؛همینکه ماشین توی کوچه پیچید چشمم خورد به یاشار؛که نگاهش به اطراف میچرخید دنبال من بود ؛چشمش که به من افتاد ؛لبخند پت و پهنی زدو از ماشین پیاده شد ؛تمام نفرتم را توی نگاهم ریختم منزجر نگاش کردم ،؛از ماشین پیاده شد و سمتم اومد ؛"به به خانوم خانوما تو اسمونا دنبالت میگشتم ؛روی زمین پیدات کردم"
از حرص دندونام را رو هم فشار دادم و غریدم "واسه چی دنبالم راه افتادی؟"
سرش رو کمی خم کرد قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لبخند گفت"خب عزیز دلم ؛به خاطر اینکه خونت رو پیدا کنم ؛خوابگاه که نمیری!!میخوام ببینم کجا زندگی میکنی؛خب وقتی دلم تنگ میشه بتونم پیدات کنم !!؟"
به وضوح از خشم دستام میلرزیدو صورتم داغ شده بود با غیض گفتم "گم شو دست از سرم بردار ؛چرا خودت رو زدی به نفهمی ؛بابا به چه زبونی بگم ازت خوشم نمیاد دوستت ندارم"
یه لحظه مات نگام کرد و سمتم قدم برداشت ؛دستام رو گرفت و سفت چسبوندم به دیوار؛ سعی داشت به زور بوسم کنه ؛لباش را روی لبام بذاره ؛ترسیده بودم حتی با تصور اینکه بوسم کنه عقم میگرفت ؛سیلی محکمی روی صورتش زدم و گفتم "مرتیکه خجالت بکش برو گم شو ،عشق و دوست داشتن زوری نمیشه چرا نمیفهمی ؟"
دوباره دستام رو محکمتر گرفت ؛سعی میکردم دستام رو ازاد کنم ؛
ناگهان دستی از پشت به بولیز یاشار؛چنگ انداخت پرتش کرد کنار؛ از دیدن یغما ؛چشمام براق شد ؛سمت یاشار خیز برداشت؛فقط مشت و لکد بود که از سرو گردن یاشار پایین میومد ؛غضبناک داد زد "کثافت لاشی خجالت نمیکشی مزاحم دختر مردم میشی غریب گیر اوردی تو این شهر ؛حرومزاده "برافروخته نگام کرد و با خشم غرید "اینجا واینستا ؛زود برو !!
نگران نگاه یغما کردم ؛صداش رو بالا برد لحنش به قدری جدی بود که سریع راه افتادم ؛توی خونه نگران دور خودم میچرخیدم ؛نگاهم به ساعت دیواری دوخته شده بود با شنیدن صدای باز شدن در ؛سریع توی حیاط دوییدم ؛یغما با دیدنم لبخندی زدو گفت "چرا اومدی بیرون ؟"
عصبی گفتم "نگرانت بودم ترسیدم بلایی سرت بیاد ؛ لحظه ای مکث کردم با تردید گفتم با اون پسره چیکار کردی ؟چیشد؟"
حینی که داخل خونه میشد تیز نگاهم کرد و گفت :میشناسیش ؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم "اره میشناسمش مثل کنه چسبیده بهم ول کن هم نیست؛میترسم آدرس خونه رو پیدا کنه برام شر درست شه "
یغما رو برویم تکیه به دیوار نشست ، پرسشگرانه نگام کرد و گفت :قضیه این پسره چیه خیلی وقت اذیتت میکنه ؟؟
سکوت کرده بودم نگاه خیره یغما رو صورتم مانده بود
؛نگاهم رو از گلای قالی گرفتم و گفتم "از اول دانشگاه مزاحمم میشه خیلی وقت بود نمیدیدمش امروزم کاملا اتفاقی منو دیده ؛برام هیچ اهمیتی نداره فقط میترسم ،با این تعیقب و گریز احمقانش خونه رو پیدا کنه برام شر درست کنه"
یغما تو فکر فرو رفت و گفت غصش رو نخور اگه یه موقع خونه رو پیدا کرد یه جای دیگه رو اجاره میکنیم چیزی که زباده خونه "
سرم رو تکون دادم وگفتم باشه ؛
سر سفره شام بودیم که گوشیم زنگ خورد ؛وقتی گوشی به گوشم چسبوندم صدای نگران مامانم تو گوشی پیچید "رها، مامان جان ؛چند روزه خیلی نگرانتم منو بابات رو نذاشتی بیایم پیشت که خودت بیای تهران پس کی میای ؟؛دیگه فردا پنج شنبس بهتره تا تعطیله بیای چند روزی بمونی "
یغما، چشم ابرو اومد "کیه ؟"
در حالیکه نگاهم به یغما بود "گفتم باشه مامان جون اتفاقا فردا میخواستم بیام "بعد اینکه خدحافظی کردم.
یغما گفت" اگه فردا میری پس منم باهات میام دوباره باهم بر میگردیم "
سفره رو جمع کردم ؛رخش را که روی زمین چنبره زده بودم برداشتم و توی اتاقم بردم دراز کش خوابیده بودم رخش از سرو صورتم میخزیدو بالا میرفت ،
ناگهان با عطر خوشی که توی اتاق پیچید هیجانزده بلند شدم و نشستم چهره ای زیبای یوحنا جلوم ظاهر شد ؛رخش با اومدن یوحنا خزید و از اتاق بیرون رفت ؛حینی که با نگاهم دنبالش میکردم ؛با صدای یوحنا؛سر جنباندم تو صورتش خیره شدم ؛
جلوتر اومد دو زانو روبرویم نشست و گفت "باید بری پیش حاجی ؛باید همه چیز برات روشن بشه ؟"
متفکرانه نگاش کردم و گفتم حاجی کیه؟ چی برام روشن بشه ؟
تیز نگام کرد و گفت " حاج جواد؛ خودت میشناسیش ،مگه نمیخواستی بفهمی من کی ام ؟پری سیما کیه؟"
هبجانزده گفتم "یعنی واقعا با رفتن پیش حاجی همه چی رو میفهم؟
همان حین یغما از لای در به داخل گردن کشید و گفت" با کی داری حرف میزنی ؟بی توجه به یغما با صدای یوحنا نگاهم را سمتش جنباندم دوباره جدی تر از قبل گفت " باید بری پیش حاجی اون کمکت میکنه قوی شی از خودت دفاع کنی ؛این طلسم همیشه باهاته ؛جز خودت کسی نمیتونه مقابلشون بایسته "
یغما متعجب بهم خیره شده بود ؛یوحنا گفت: منتظر چی هستی باید بفهمه با من حرف میزنی ،!!؛جلوی چشمان گشاد شده یغما ؛از یوحنا پرسیدم تو حاجی رو از کجا میشناسی؟ سر تکون دادو گفت ؛بری پیشش همه چی رو میفهمی ؛
همان لحظه یوحنا رفت و با یه لبخند احمقانه نگاه یغما کردم که با تعجب بهم خیره شده بود گفتم " به زودی همه چی رو بهت میگم "
سکوت کرده بودم نگاه خیره یغما رو صورتم مانده بود
؛نگاهم رو از گلای قالی گرفتم و گفتم "از اول دانشگاه مزاحمم میشه خیلی وقت بود نمیدیدمش امروزم کاملا اتفاقی منو دیده ؛برام هیچ اهمیتی نداره فقط میترسم ،با این تعیقب و گریز احمقانش خونه رو پیدا کنه برام شر درست کنه"
یغما تو فکر فرو رفت و گفت غصش رو نخور اگه یه موقع خونه رو پیدا کرد یه جای دیگه رو اجاره میکنیم چیزی که زباده خونه "
سرم رو تکون دادم وگفتم باشه ؛
سر سفره شام بودیم که گوشیم زنگ خورد ؛وقتی گوشی به گوشم چسبوندم صدای نگران مامانم تو گوشی پیچید "رها، مامان جان ؛چند روزه خیلی نگرانتم منو بابات رو نذاشتی بیایم پیشت که خودت بیای تهران پس کی میای ؟؛دیگه فردا پنج شنبس بهتره تا تعطیله بیای چند روزی بمونی "
یغما، چشم ابرو اومد "کیه ؟"
در حالیکه نگاهم به یغما بود "گفتم باشه مامان جون اتفاقا فردا میخواستم بیام "بعد اینکه خدحافظی کردم.
یغما گفت" اگه فردا میری پس منم باهات میام دوباره باهم بر میگردیم "
سفره رو جمع کردم ؛رخش را که روی زمین چنبره زده بودم برداشتم و توی اتاقم بردم دراز کش خوابیده بودم رخش از سرو صورتم میخزیدو بالا میرفت ،
ناگهان با عطر خوشی که توی اتاق پیچید هیجانزده بلند شدم و نشستم چهره ای زیبای یوحنا جلوم ظاهر شد ؛رخش با اومدن یوحنا خزید و از اتاق بیرون رفت ؛حینی که با نگاهم دنبالش میکردم ؛با صدای یوحنا؛سر جنباندم تو صورتش خیره شدم ؛
جلوتر اومد دو زانو روبرویم نشست و گفت "باید بری پیش حاجی ؛باید همه چیز برات روشن بشه ؟"
متفکرانه نگاش کردم و گفتم حاجی کیه؟ چی برام روشن بشه ؟
تیز نگام کرد و گفت " حاج جواد؛ خودت میشناسیش ،مگه نمیخواستی بفهمی من کی ام ؟پری سیما کیه؟"
هبجانزده گفتم "یعنی واقعا با رفتن پیش حاجی همه چی رو میفهم؟
همان حین یغما از لای در به داخل گردن کشید و گفت" با کی داری حرف میزنی ؟بی توجه به یغما با صدای یوحنا نگاهم را سمتش جنباندم دوباره جدی تر از قبل گفت " باید بری پیش حاجی اون کمکت میکنه قوی شی از خودت دفاع کنی ؛این طلسم همیشه باهاته ؛جز خودت کسی نمیتونه مقابلشون بایسته "
یغما متعجب بهم خیره شده بود ؛یوحنا گفت: منتظر چی هستی باید بفهمه با من حرف میزنی ،!!؛جلوی چشمان گشاد شده یغما ؛از یوحنا پرسیدم تو حاجی رو از کجا میشناسی؟ سر تکون دادو گفت ؛بری پیشش همه چی رو میفهمی ؛
همان لحظه یوحنا رفت و با یه لبخند احمقانه نگاه یغما کردم که با تعجب بهم خیره شده بود گفتم " به زودی همه چی رو بهت میگم "
صبح زود بعد از مدتها به همراه یغما سمت تهران راه افتادیم ؛از قطار که پیاده شدیم تا یه مسیری باهم بودیم ،وقتی به خونه رسیدم ؛بابام از دیدن من جا خورد و گفت "رها چرا این شکلی شدی چرا اینقدر لاغر شدی مگه تو غذا نمیخوری!! "
لبخند پهنی زدم و بابام رو بغل کردم و گفتم "نه بابا جون لاغر نشدم همونم خیلی وقته منو ندیدی خیال میکنی لاغر شدم "
محکم منو به سینش چسبوند و پیشونیم رو بوسید ؛مامانم با دستهای خیس از اشپزخونه بیرون اومدو و با دیدنم لبخند روی صورتش ماسید صورتم رو بوسید و ؛عمیق نگاهم کرد و گفت "چه بلایی سرت اومده چرا این شکلی شدی "
برای اینکه جو رو عوض کنم ،گفتم مامان "رُهام کجاست نمی بینمش؟"
ابرو تو هم کشید و گفت"رهام با دوستاش رفته استخر ؛ولی با این حرفها نمیتونی حرف رو عوض کنی "با بیخیالی سمت اتاقم رفتم لباسهام رو در اوردم "صدای بابام میومد که صدام میکرد "رها دخترم بیا کارت دارم "
وقتی از اتاق بیرون اومدم چشمم خورد به بابام ترازو را رو زمین گذاشته بود؛ دستش رو سمتم گرفت "بیا دخترم ؛میخوام وزنت کنم "
با اکراه روی ترازو رفتم
بابام با تعجب گفت "چهل و سه کیلو !!؟"
خنده محوی زدم و گفتم خب از اول همینقدر بودم ؛مامانم ابرو تو هم کشید "نه مسعود جان ،راحت ۱۳کیلو وزن کم کرده "
گفتم اره خب خوابگاه نمیتونم غذا درست کنم معلومه لاغر میشم ؛بابام کج نگام کرد و گفت "خب از بیرون بخر چرا به خودت سختی میدی؛هر وقت کم اوردی زنگ بزن بریزم حسابت ؟"
روی مبل، لش افتادم گفتم "خب چقدر غذای بیرون رو بخورم دلم رو زده "بعد شام توی اتاقم رفتم صدای رهام و بابام از توی هال شنیده میشد که راجب فوتبال بحث میکردن ؛با تقه ایی که به در زده شد نگاهم سمت در چرخید مامانم درو باز کرد و داخل اومد "سعی داشت ازم حرف بکشه ؛گفتم مامان من خوبم ولی باید یه سر برم پیش حاجی "
مامانم با تعجب گفت: حاج جواد؟؟
میدونست از حاج جواد خوشم نمیاد چون اکثر زنا براش احترام خاصی قائل بودن به احترام حاجی حسابی چادر چاقچول میکردن،
سرم رو تکون دادم و گفتم اره ؛
فکرش در گیر بود هی سوال پیچم کرد و از جواب دادن طفره میرفتم دیگه مطمئن شده بود یه اتفاقی افتاده ؛فرداش گوشی رو برداشت و با حاجی تماس گرفت "حاجی بهش گفت از در پشتی برم پیشش تا زودتر کارم رو انجام بده چون اگه میخواستم برای دیدن حاجی تو صف بایستم تا شب باید منتظر میموندم"
بر عکس روزهای دیگه حسابی ارایش کردم و کوتاهترین مانتوم رو پوشیدم ،از اتاق که بیرون اومدم مامانم چشمش که بهم خورد لبش رو گزید و گفت "این چیه پوشیدی ؛چرا ابنقدر آرایش کردی؟؛این کارت بی احترامی به حاجیه"
لبخند پهنی زدم و بابام رو بغل کردم و گفتم "نه بابا جون لاغر نشدم همونم خیلی وقته منو ندیدی خیال میکنی لاغر شدم "
محکم منو به سینش چسبوند و پیشونیم رو بوسید ؛مامانم با دستهای خیس از اشپزخونه بیرون اومدو و با دیدنم لبخند روی صورتش ماسید صورتم رو بوسید و ؛عمیق نگاهم کرد و گفت "چه بلایی سرت اومده چرا این شکلی شدی "
برای اینکه جو رو عوض کنم ،گفتم مامان "رُهام کجاست نمی بینمش؟"
ابرو تو هم کشید و گفت"رهام با دوستاش رفته استخر ؛ولی با این حرفها نمیتونی حرف رو عوض کنی "با بیخیالی سمت اتاقم رفتم لباسهام رو در اوردم "صدای بابام میومد که صدام میکرد "رها دخترم بیا کارت دارم "
وقتی از اتاق بیرون اومدم چشمم خورد به بابام ترازو را رو زمین گذاشته بود؛ دستش رو سمتم گرفت "بیا دخترم ؛میخوام وزنت کنم "
با اکراه روی ترازو رفتم
بابام با تعجب گفت "چهل و سه کیلو !!؟"
خنده محوی زدم و گفتم خب از اول همینقدر بودم ؛مامانم ابرو تو هم کشید "نه مسعود جان ،راحت ۱۳کیلو وزن کم کرده "
گفتم اره خب خوابگاه نمیتونم غذا درست کنم معلومه لاغر میشم ؛بابام کج نگام کرد و گفت "خب از بیرون بخر چرا به خودت سختی میدی؛هر وقت کم اوردی زنگ بزن بریزم حسابت ؟"
روی مبل، لش افتادم گفتم "خب چقدر غذای بیرون رو بخورم دلم رو زده "بعد شام توی اتاقم رفتم صدای رهام و بابام از توی هال شنیده میشد که راجب فوتبال بحث میکردن ؛با تقه ایی که به در زده شد نگاهم سمت در چرخید مامانم درو باز کرد و داخل اومد "سعی داشت ازم حرف بکشه ؛گفتم مامان من خوبم ولی باید یه سر برم پیش حاجی "
مامانم با تعجب گفت: حاج جواد؟؟
میدونست از حاج جواد خوشم نمیاد چون اکثر زنا براش احترام خاصی قائل بودن به احترام حاجی حسابی چادر چاقچول میکردن،
سرم رو تکون دادم و گفتم اره ؛
فکرش در گیر بود هی سوال پیچم کرد و از جواب دادن طفره میرفتم دیگه مطمئن شده بود یه اتفاقی افتاده ؛فرداش گوشی رو برداشت و با حاجی تماس گرفت "حاجی بهش گفت از در پشتی برم پیشش تا زودتر کارم رو انجام بده چون اگه میخواستم برای دیدن حاجی تو صف بایستم تا شب باید منتظر میموندم"
بر عکس روزهای دیگه حسابی ارایش کردم و کوتاهترین مانتوم رو پوشیدم ،از اتاق که بیرون اومدم مامانم چشمش که بهم خورد لبش رو گزید و گفت "این چیه پوشیدی ؛چرا ابنقدر آرایش کردی؟؛این کارت بی احترامی به حاجیه"
بی توجه به نصایح مامانم از خونه بیرون زدم ؛گوشیم که زنگ خورد ؛چشمم خورد به شماره یغماه تا دکمه پاسخ رو فشار دادم صداش تو گوشم پیچید "رها من سر کوچتونم ؛اومدم باهم بریم"
قبلش با یغما حرف زده بودم اصرار داشت همرام بیاد ؛بر خلاف میلم کلافه جواب دادم "باشه بیا ؛ولی دلم نمیخواد حاجی تو رو باهام ببینه فکر بد بکنه "اونم قبول کرد به همراه یغما راه افتادیم محله حاجی یه ساعتی با محله ما فاصله داشت ؛وقتی به اونجا رسیدیم از یغما خواستم ؛همون اطراف باشه تا من برگردم ؛
از در پشتی که گفته بود وارد شدم و در زدم مضطرب بودم همش قیافه خشن و بداخلاقی که از حاجی توی ذهنم ساخته بودم جلوی چشمم بود؛نفس عمیقی کشیدم و
چند تقه به در کوبیدم با باز شدن در، چشمم خورد به مردی جاافتاده و خوش چهره ؛ با لباس راحتی که تنش بود و با لبخند ملیح روی صورتش خط بطلان کشید به تمام تصوراتی که راجبش داشتم
؛با حس احترامی که بهش داشتم ناخوداگاه دستم ؛سمت روسریم رفت و دستپاچه روسری ام را جلو کشیدم ؛ با خنده از چهارچوب در کنار رفت،وگفت ولش کن راحت باش بیا داخل ؛
یه لحظه هنگ کرده بودم ؛از داخل راهرو گذشتم وارد اتاق حاجی شدم
با اولین قدمی که توی خونه گذاشتم انگار تمام وجودم آرام گرفت ؛ به دور اتاق چشم چرخاندم ؛یه صندوقچه قدیمی کنج اتاق بود یه طزف خونه یه کتابخونه چوبی پر از کتب قدیمی ،حاجی چهار زانو ، پشت میز کوچیک چوبی که روش پر بود از کتاب دفترو خودکار ؛نشست عیینکش ته استکانی اش را روی چشمش گذاشت ،صدای قلقل سماور به گوش میرسید بوی چایی تازه دم توی اتاق پیجیده بود،روبرویش نشستم با دستم به مانتوم چنگ انداختم سعی میکردم مانتو رو جلوتر بکشم ،با خنده از روی عینکش نگام کرد و گفت :دخترم راحت باش؛نمیدونم چه تصوری از من تو ذهنته ؛ولی اصلا لازم نیست خودت رو جوری که نیستی نشون بدی؛هر کی میاد اینجا خودش اصرار داره ؛با چادرو حجاب باشه وگرنه من مشکلی ندارم ،خندید و به شوخی گفت :والله منم از دیدن زیبایی لذت میبرم....
قبلش با یغما حرف زده بودم اصرار داشت همرام بیاد ؛بر خلاف میلم کلافه جواب دادم "باشه بیا ؛ولی دلم نمیخواد حاجی تو رو باهام ببینه فکر بد بکنه "اونم قبول کرد به همراه یغما راه افتادیم محله حاجی یه ساعتی با محله ما فاصله داشت ؛وقتی به اونجا رسیدیم از یغما خواستم ؛همون اطراف باشه تا من برگردم ؛
از در پشتی که گفته بود وارد شدم و در زدم مضطرب بودم همش قیافه خشن و بداخلاقی که از حاجی توی ذهنم ساخته بودم جلوی چشمم بود؛نفس عمیقی کشیدم و
چند تقه به در کوبیدم با باز شدن در، چشمم خورد به مردی جاافتاده و خوش چهره ؛ با لباس راحتی که تنش بود و با لبخند ملیح روی صورتش خط بطلان کشید به تمام تصوراتی که راجبش داشتم
؛با حس احترامی که بهش داشتم ناخوداگاه دستم ؛سمت روسریم رفت و دستپاچه روسری ام را جلو کشیدم ؛ با خنده از چهارچوب در کنار رفت،وگفت ولش کن راحت باش بیا داخل ؛
یه لحظه هنگ کرده بودم ؛از داخل راهرو گذشتم وارد اتاق حاجی شدم
با اولین قدمی که توی خونه گذاشتم انگار تمام وجودم آرام گرفت ؛ به دور اتاق چشم چرخاندم ؛یه صندوقچه قدیمی کنج اتاق بود یه طزف خونه یه کتابخونه چوبی پر از کتب قدیمی ،حاجی چهار زانو ، پشت میز کوچیک چوبی که روش پر بود از کتاب دفترو خودکار ؛نشست عیینکش ته استکانی اش را روی چشمش گذاشت ،صدای قلقل سماور به گوش میرسید بوی چایی تازه دم توی اتاق پیجیده بود،روبرویش نشستم با دستم به مانتوم چنگ انداختم سعی میکردم مانتو رو جلوتر بکشم ،با خنده از روی عینکش نگام کرد و گفت :دخترم راحت باش؛نمیدونم چه تصوری از من تو ذهنته ؛ولی اصلا لازم نیست خودت رو جوری که نیستی نشون بدی؛هر کی میاد اینجا خودش اصرار داره ؛با چادرو حجاب باشه وگرنه من مشکلی ندارم ،خندید و به شوخی گفت :والله منم از دیدن زیبایی لذت میبرم....
بعضیا خیال میکنن اگه با حجاب بیان پیشم، حاجت روا میشن ؛همون حین سرش سمت سماور چرخوند و دو تا چایی ریخت ؛استکان نعلبکی چایی رو سمتم گرفت و گفت :اسمت چیه دخترم ؟
در حالیه نگاهم به فرش زیر پام دوخته شده بود چایی رو از دستش گرفتم و گفتم :اسمم رهاس؛
سرش رو تکون داد و گفت خب رها خانوم ؛مشکلت چیه که اینقدر توی درونت آشوب به پا کرده ؛؟برای چی میخواستی منو ببینی ؟
تو چشماش خیره شدم ؛معذب بودم ؛با هر جون کندنی، مو به مو همه چی رو براش تعریف کردم ؛هر لحظه چهره اش بر افروخته تر میشد ،
بعد اینکه حرفام تموم شد از دیدن قیافه درهمش ترس برم داشت ؛ با حرص نفسش رو بیرون دادو گفت "کی گفته من میتونم کمکت کنم ؟مگه من دعا نویسم ؛؟
سرش رو با حرص تکون داد و گفت
"چاییت رو بخورو برو به سلامت ؛ کاری از دست من بر نمیاد."
با غیض گفتم چایی نمیخورم ؛
گفت "باشه درو که بلدی به سلامت "
با حرص بلند شدم بازم اون حس احترام نمیذاشت مقابلش گستاخی کنم؛سمت در راه افتادم ؛خیلی حرف رو دلم تلنبار شده بود،با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم :ممنون که برام وقت گذاشتید؛ دستم را روی دستگیره در فشردم ناگهان حرف یوحنا توی ذهنم تکرار شد ؛بی درنگ سر چرخاندم و نگاهش کردم ؛با چهره ایی آروم بهم خیره شده بود بی تردید لب زدم :خودشون منو فرستادن ؛اسم شمارو بردن ؛وگرنه؛نه خیال کردم جنگیرید نه دعانویس!!!!
متعجب چشماش رو ریز کردو چینی به گوشه چشماش انداخت و گفت :خودشون ؟یعنی کیا!!؟؟
نگاه پرسشگرانه اش به صورتم خیره مانده بود؛
با لحنی اروم گفتم :یوحنا !!
با شنیدن اسم یوحنا ؛به وضوح حالت چهره اش تغییر کرد ،
مات و مبهوت پرسید "خود یوحنا ،اسم منو برد؟؟
سرم را به نشونه تایید تکون دادم و زیر لب گفتم :بله
نفس کشداری کشید و با لبخند گفت "باشه کمکت میکنم؛کسی که تورو فرستاده خیلی برام محترمه ،برو چهار شنبه ساعت سه بیا ؛ببینم چی داره ازارت میره "
از خوشحالی چشمام برق زد تشکر کردم و از اونجا بیرون زدم ؛گوشی رو برداشتم و با یغما تماس گرفتم ؛راجب حاجی همه چی رو با آب و تاب براش تعریف کردم ،
یغما منو تا کوچمون رسوند وقتی به خونه رسیدم مامانم با هیجان اومد استقبالم دستم رو گرفت و کشید سمت اتاق ؛روی تخت نشستم ؛مامانم خیره نگام کرد و گفت "خب چی شد حاجی چی گفت؟"
خندیدم و گفتم مامان بذار به جام برسم ؛
تیز نگاش کردم و گفتم "چی میخواست بشه ؛گفت چهار شنبه هفته بعد برم پیشش "
ریز نگام کرد و گفت با این ریخت و قیافه رفتی چیزی نگفت؟
خندیدم و گفتم "نه اتفاقا خیلی ام خوشش اومده بود"
در حالیه نگاهم به فرش زیر پام دوخته شده بود چایی رو از دستش گرفتم و گفتم :اسمم رهاس؛
سرش رو تکون داد و گفت خب رها خانوم ؛مشکلت چیه که اینقدر توی درونت آشوب به پا کرده ؛؟برای چی میخواستی منو ببینی ؟
تو چشماش خیره شدم ؛معذب بودم ؛با هر جون کندنی، مو به مو همه چی رو براش تعریف کردم ؛هر لحظه چهره اش بر افروخته تر میشد ،
بعد اینکه حرفام تموم شد از دیدن قیافه درهمش ترس برم داشت ؛ با حرص نفسش رو بیرون دادو گفت "کی گفته من میتونم کمکت کنم ؟مگه من دعا نویسم ؛؟
سرش رو با حرص تکون داد و گفت
"چاییت رو بخورو برو به سلامت ؛ کاری از دست من بر نمیاد."
با غیض گفتم چایی نمیخورم ؛
گفت "باشه درو که بلدی به سلامت "
با حرص بلند شدم بازم اون حس احترام نمیذاشت مقابلش گستاخی کنم؛سمت در راه افتادم ؛خیلی حرف رو دلم تلنبار شده بود،با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم :ممنون که برام وقت گذاشتید؛ دستم را روی دستگیره در فشردم ناگهان حرف یوحنا توی ذهنم تکرار شد ؛بی درنگ سر چرخاندم و نگاهش کردم ؛با چهره ایی آروم بهم خیره شده بود بی تردید لب زدم :خودشون منو فرستادن ؛اسم شمارو بردن ؛وگرنه؛نه خیال کردم جنگیرید نه دعانویس!!!!
متعجب چشماش رو ریز کردو چینی به گوشه چشماش انداخت و گفت :خودشون ؟یعنی کیا!!؟؟
نگاه پرسشگرانه اش به صورتم خیره مانده بود؛
با لحنی اروم گفتم :یوحنا !!
با شنیدن اسم یوحنا ؛به وضوح حالت چهره اش تغییر کرد ،
مات و مبهوت پرسید "خود یوحنا ،اسم منو برد؟؟
سرم را به نشونه تایید تکون دادم و زیر لب گفتم :بله
نفس کشداری کشید و با لبخند گفت "باشه کمکت میکنم؛کسی که تورو فرستاده خیلی برام محترمه ،برو چهار شنبه ساعت سه بیا ؛ببینم چی داره ازارت میره "
از خوشحالی چشمام برق زد تشکر کردم و از اونجا بیرون زدم ؛گوشی رو برداشتم و با یغما تماس گرفتم ؛راجب حاجی همه چی رو با آب و تاب براش تعریف کردم ،
یغما منو تا کوچمون رسوند وقتی به خونه رسیدم مامانم با هیجان اومد استقبالم دستم رو گرفت و کشید سمت اتاق ؛روی تخت نشستم ؛مامانم خیره نگام کرد و گفت "خب چی شد حاجی چی گفت؟"
خندیدم و گفتم مامان بذار به جام برسم ؛
تیز نگاش کردم و گفتم "چی میخواست بشه ؛گفت چهار شنبه هفته بعد برم پیشش "
ریز نگام کرد و گفت با این ریخت و قیافه رفتی چیزی نگفت؟
خندیدم و گفتم "نه اتفاقا خیلی ام خوشش اومده بود"
شب تا صبح توی جام غلت میخوردم ؛فکرم در گیر حرفهای حاجی بود ؛شب تا دیر وقت بیدار بودم ؛صبح با صدای مامانم چشمهام رو گشودم پرده های اتاق رو کنار زد ؛نور تیز خورشید از لای پرده حریر اتاق ؛توی چشمام افتاد سرم را زیر پتو فرو بردم ؛مامانم پتور و کنار زد و گفت "رها چقدر میخوابی لنگ ظهره ؛اصلا حواست هست امروز قراره بری پیش حاجی !؟
بدن کرخ و بیجونم رو تکونی دادم از لای چشمهای نیمه بازم ؛به ساعت دیواری که عقربه اش روی یازده ،نشسته بود چشم دوختم ؛با بی حالی زیر لب غریدم :مامان ساعت سه میرم پیش حاجی یه نگاه به ساعت بنداز تازه یازدهه!؟
چشمام رو دوباره بستم مامانم دستم را گرفت و از تخت پایین کشید "بسه دختر ؛برو یه آبی به دست و صورتت بزن "
بعد اینکه از اتاق بیرون اومدم همش چشمم به ساعت بود؛که یغما باهام تماس گرفت ؛اونم اصرار کرد دوباره همرام بیاد ؛قبول کردم ؛ساعت یک حاضر شدم ولی اینبار ارایشم رو کمتر کردم ؛یه مانتوی طوسی نسبتا بلند پوشیدم؛
مامانم با لبخندی ناشی از رضایت نگاهم کرد و گفت :آفرین دخترم که رعایت میکنی؛حاجی روحانی بزرگیه باید بهش احترام بذاریم درست نیس با سرو وضع نامناسب بری پیشش ؛ لبخند محوی زدم واز خونه بیرون اومدم "
به همراه یغما که سر کوچه منتظر ایستاده بود ؛راهی خونه حاجی شدیم یغما تو کوچه منتظرم موند، و من دوباره از در پشتی داخل رفتم ؛ولی اینبار بدون تشویش و نگرانی درو کوبیدم "حاجی بعد از لحظه ایی با رویی گشاده درو باز کرد و تعارفم کرد توی خونه ،
چهار زانو پشت میز کوچکش نشست و به پشتی تکیه داد و من نیز روبرویش نشستم ؛با لبخند سمت سماور اشاره کرد و گفت "بعد این دیگه زیاد میای اینجا پس مهمون حساب نمیشی پاشو یه دو تا چایی بریز "
مضطرب بودم و دستام به وضوح می لرزید بلند شدم و دو تا چایی ریختم ؛ چایی رو جلوش گذاشتم در حالیکه چشمش به کتاب قطورش دوخته شده بود ؛عبای شکلاتی رنگش را روی دوشش جا به جا کرد و از بالای عینکس نگام کرد و گفت "مرد جوون قد بلند ؛با ریش و موهای بلند میبینی؛نمیدونی کیه؟؟
متعجب نگاش کردم و زیر لب گفتم :بله
به شوخی خندید و گفت "چقدرم خوشتیپه پدر سوخته"
با لحن راحت و صمیمی حاجی منم بی دلهره با خنده ایی که رو لبم نشسته بود ؛با صدایی آروم گفتم "بله خیلی خوشتیپه"
تیز تو چشمام نگاه کرد و بی درنگ پرسید :دوسش داری ؟
از سوالش جا خوردم لحظه ایی مات تو چشماش نگاه کردم
؛از خجالت گونه هایم داغ شد ؛حتی به خودمم اعتراف نکرده بودم دوسش دارم ؛
:گیج و منگ؛ مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه ؛
گفتم :نمیدونم شاید دوسش داشته باشم ؛پیشش حس امنیت دارم .
بدن کرخ و بیجونم رو تکونی دادم از لای چشمهای نیمه بازم ؛به ساعت دیواری که عقربه اش روی یازده ،نشسته بود چشم دوختم ؛با بی حالی زیر لب غریدم :مامان ساعت سه میرم پیش حاجی یه نگاه به ساعت بنداز تازه یازدهه!؟
چشمام رو دوباره بستم مامانم دستم را گرفت و از تخت پایین کشید "بسه دختر ؛برو یه آبی به دست و صورتت بزن "
بعد اینکه از اتاق بیرون اومدم همش چشمم به ساعت بود؛که یغما باهام تماس گرفت ؛اونم اصرار کرد دوباره همرام بیاد ؛قبول کردم ؛ساعت یک حاضر شدم ولی اینبار ارایشم رو کمتر کردم ؛یه مانتوی طوسی نسبتا بلند پوشیدم؛
مامانم با لبخندی ناشی از رضایت نگاهم کرد و گفت :آفرین دخترم که رعایت میکنی؛حاجی روحانی بزرگیه باید بهش احترام بذاریم درست نیس با سرو وضع نامناسب بری پیشش ؛ لبخند محوی زدم واز خونه بیرون اومدم "
به همراه یغما که سر کوچه منتظر ایستاده بود ؛راهی خونه حاجی شدیم یغما تو کوچه منتظرم موند، و من دوباره از در پشتی داخل رفتم ؛ولی اینبار بدون تشویش و نگرانی درو کوبیدم "حاجی بعد از لحظه ایی با رویی گشاده درو باز کرد و تعارفم کرد توی خونه ،
چهار زانو پشت میز کوچکش نشست و به پشتی تکیه داد و من نیز روبرویش نشستم ؛با لبخند سمت سماور اشاره کرد و گفت "بعد این دیگه زیاد میای اینجا پس مهمون حساب نمیشی پاشو یه دو تا چایی بریز "
مضطرب بودم و دستام به وضوح می لرزید بلند شدم و دو تا چایی ریختم ؛ چایی رو جلوش گذاشتم در حالیکه چشمش به کتاب قطورش دوخته شده بود ؛عبای شکلاتی رنگش را روی دوشش جا به جا کرد و از بالای عینکس نگام کرد و گفت "مرد جوون قد بلند ؛با ریش و موهای بلند میبینی؛نمیدونی کیه؟؟
متعجب نگاش کردم و زیر لب گفتم :بله
به شوخی خندید و گفت "چقدرم خوشتیپه پدر سوخته"
با لحن راحت و صمیمی حاجی منم بی دلهره با خنده ایی که رو لبم نشسته بود ؛با صدایی آروم گفتم "بله خیلی خوشتیپه"
تیز تو چشمام نگاه کرد و بی درنگ پرسید :دوسش داری ؟
از سوالش جا خوردم لحظه ایی مات تو چشماش نگاه کردم
؛از خجالت گونه هایم داغ شد ؛حتی به خودمم اعتراف نکرده بودم دوسش دارم ؛
:گیج و منگ؛ مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه ؛
گفتم :نمیدونم شاید دوسش داشته باشم ؛پیشش حس امنیت دارم .
حاجی لبش را به خنده پیچ و تاب داد و گفت "راحت باش پس دوسش داری ؟
جسارت پیدا کردم و خیره تو چشمهای حاجی گفتم :بله دوسش دارم،
چاییش رو هورت کشید و گفت :بایدم دوسش داشته باشی ؛چون شوهرته"
متعجب به صورت حاجی خیره شدم انگار تو شوک فرو رفته بودم ؛صدای حاجی توی سرم اکو میشد با خودم تکرار کردم"نه اون که انسان نیست مگه میتونه شوهرم باشه نه این امکان نداره ؟"
با اخمی که بین ابروهام نشسته بود تیز تو چشمهای حاجی نگاه کردم و گفتم:چی گفتید !؟کی شوهرمه !؟اونکه آدمیزاد نیس از جنس ما نیس ؟؟
یه لحظه نگاه اندر سفیه بهم انداخت وگفت"یعنی راجب جن و انسان چیزی نشنیدی؟؟"
از ترس تمام تنم لریزد ؛ موهای بدنم سیخ شد احساس لرز کردم چایی رو یه نفس سر کشیدم ،
گیج و منگ بودم معنی حرفهای حاجی رو نمیفهمیدم " سرم رو تکون دادم و گفتم من حرفهای شمارو نمیفهمم"
ادامه داد :یوحنا از دنیای پریزادهاس که عاشقت شده ؛باهم ازدواج کردید ،
گفتم: مگه میشه چجوری ازدواج کردم که خودم هیچی یادم نیست ؟
با مهربونی نگام کردو گفت :خودت میدونی ولی تا حالا خیال میکردی همش خوابه ؛بارها خیلی چیزارو تو خواب دیدی ولی همشون عین حقیقت بوده؛اگه تا حالا فراموشی کاذب داشتی به خاطر و صلاح خودت بود چون طلسم سنگین داری
عمیق نگام کردو گفت :مگه اولین باری کی یوحنارو دیدی برات آشنا نبود ؟؟
یه لحظه تو فکر فرو رفتم و گفتم :اره آشنا بود اونقدر اشنا که احساس میکردم یه عمر میشناسمش؛
لبخند روی صورت حاجی پر رنگ تر شد و گفت :خب دخترم شوهرت بود ؛سالیان سال کنار هم خوابیدید؛ شما عاشق هم بودید با یه عشق بزرگ ؛ ازدواج کردید،با حرفهای حاجی دلم هری ریخت ؛عشق به یوحنارو با تمام وجودم حس کردم ؛همه چیزهایی که توی ذهن و خیالاتم بود برام پر رنگتر شد ؛انگار با حرفهای حاجی؛ جرات اعتراف پیدا کرده بودم ؛همه اتفاقات گذشته برام یاد اوری میشد مثل نوار فیلم از جلوی چشمانم میگذشت؛
صدای حاجی تو گوشم پیچید "اون روز مجبور شدم بفرستمت بری ؛تا دوشنبه یوحنارو احضار کنم و باهاش حرف بزنم ؛پسر خوش سیما و زیبا ؛با قدی بلند و لباس سفید ؛چند ساعتی پیشم بود ؛از گذشته تا به امروز زندگیتون رو برام گفت ؛ازم خواست تا کمکت کنم گذشتتون رو بیاد بیاری ،و هم اینکه کمکت کنم ؛در برابر این طلسمی که ازش رهایی نداری ؛از خودت محافظت کنی؛چشماش رو ریز کرد و گفت:به تمام حرفهایی که به زبون میارم دقت کن تا همه چی رو به خاطر بیاری ؛همونطور ساکت بهش خیره شده بودم ؛سرم رو تکون دادم و گفتم "باشه "
دوباره شروع به حرف زدن کرد "وفتی یوحنا عاشقت شد ؛طایفه اش مخالف بودن ؛چون تو یه انسان بودی
جسارت پیدا کردم و خیره تو چشمهای حاجی گفتم :بله دوسش دارم،
چاییش رو هورت کشید و گفت :بایدم دوسش داشته باشی ؛چون شوهرته"
متعجب به صورت حاجی خیره شدم انگار تو شوک فرو رفته بودم ؛صدای حاجی توی سرم اکو میشد با خودم تکرار کردم"نه اون که انسان نیست مگه میتونه شوهرم باشه نه این امکان نداره ؟"
با اخمی که بین ابروهام نشسته بود تیز تو چشمهای حاجی نگاه کردم و گفتم:چی گفتید !؟کی شوهرمه !؟اونکه آدمیزاد نیس از جنس ما نیس ؟؟
یه لحظه نگاه اندر سفیه بهم انداخت وگفت"یعنی راجب جن و انسان چیزی نشنیدی؟؟"
از ترس تمام تنم لریزد ؛ موهای بدنم سیخ شد احساس لرز کردم چایی رو یه نفس سر کشیدم ،
گیج و منگ بودم معنی حرفهای حاجی رو نمیفهمیدم " سرم رو تکون دادم و گفتم من حرفهای شمارو نمیفهمم"
ادامه داد :یوحنا از دنیای پریزادهاس که عاشقت شده ؛باهم ازدواج کردید ،
گفتم: مگه میشه چجوری ازدواج کردم که خودم هیچی یادم نیست ؟
با مهربونی نگام کردو گفت :خودت میدونی ولی تا حالا خیال میکردی همش خوابه ؛بارها خیلی چیزارو تو خواب دیدی ولی همشون عین حقیقت بوده؛اگه تا حالا فراموشی کاذب داشتی به خاطر و صلاح خودت بود چون طلسم سنگین داری
عمیق نگام کردو گفت :مگه اولین باری کی یوحنارو دیدی برات آشنا نبود ؟؟
یه لحظه تو فکر فرو رفتم و گفتم :اره آشنا بود اونقدر اشنا که احساس میکردم یه عمر میشناسمش؛
لبخند روی صورت حاجی پر رنگ تر شد و گفت :خب دخترم شوهرت بود ؛سالیان سال کنار هم خوابیدید؛ شما عاشق هم بودید با یه عشق بزرگ ؛ ازدواج کردید،با حرفهای حاجی دلم هری ریخت ؛عشق به یوحنارو با تمام وجودم حس کردم ؛همه چیزهایی که توی ذهن و خیالاتم بود برام پر رنگتر شد ؛انگار با حرفهای حاجی؛ جرات اعتراف پیدا کرده بودم ؛همه اتفاقات گذشته برام یاد اوری میشد مثل نوار فیلم از جلوی چشمانم میگذشت؛
صدای حاجی تو گوشم پیچید "اون روز مجبور شدم بفرستمت بری ؛تا دوشنبه یوحنارو احضار کنم و باهاش حرف بزنم ؛پسر خوش سیما و زیبا ؛با قدی بلند و لباس سفید ؛چند ساعتی پیشم بود ؛از گذشته تا به امروز زندگیتون رو برام گفت ؛ازم خواست تا کمکت کنم گذشتتون رو بیاد بیاری ،و هم اینکه کمکت کنم ؛در برابر این طلسمی که ازش رهایی نداری ؛از خودت محافظت کنی؛چشماش رو ریز کرد و گفت:به تمام حرفهایی که به زبون میارم دقت کن تا همه چی رو به خاطر بیاری ؛همونطور ساکت بهش خیره شده بودم ؛سرم رو تکون دادم و گفتم "باشه "
دوباره شروع به حرف زدن کرد "وفتی یوحنا عاشقت شد ؛طایفه اش مخالف بودن ؛چون تو یه انسان بودی
و از طلسمی که روت بود احساس خطر میکردن،
ولی شما دو تا به همشون ثابت کردید که عاشق همید؛همه حرفهای حاجی و اون روزهایی که تو اون شهر بودم توی ذهنم تداعی شد؛
مردمانی که از وجودم معذب بودن خودشون رو ازم کنار میکشیدن وزنانی که رنگ نگاهشون آغشته با ترس بود؛ازم فراری بودن ؛تا اینکه بهشون ثابت شد که عاشق همید اجازه ازدواجتون رو صادر کردن ؛
تیز تو چشمام خیره شد و گفت "تا حالا خواب دیدی که عروس شده باشی؟ و این خواب به قدری واقعی باشه وقتی از خواب بیدار میشی چند ساعتی گیج باشی ؟"
برای لحظه ایی چشمام راه گرفت و تو فکر فرو رفتم ؛و ذهنم پرواز کرد به خاطره ایی که تو ناکجا اباد ذهنم هک شده بود وحالا برام و واقعی ترو و محسوستر از تمام خوابهایی بود که دیده بودم"پیراهن سفید راسته بلند ،که دنباله بلندش روی زمین کشیده میشد؛ و موهای مشکی ام دور شونه هام پریشون؛ رها شده بود؛و تاجی از گلهای طبیعی روی سرم بود ، دست در دست یوحنا که همان لباسهای سفید یونانی تنش بود ،تو همون قصر همیشگی بودیم ؛جایی که خانه یوحنا بود.
همه جا با پارچه حریر سفید و گلهای طبیعی تزیین شده بود ،و باز همان زنهای که دف میزدن ؛و دختران زیبایی که میرقصیدن و میلولیدن ،
انگار همه خاطراتم با یوحنا ، یکباره به ذهنم هجوم اورده بود ؛ پیرمردی با عبای مشکی سمتم اومد ؛تاج گل طبیعی را از روی سرم برداشت ،همان تاج طلایی که شکل برگهای زیتون بود، روی سرم گذاشت،پیرمرد صورت پر ابهتی داشت ؛و با لحنی جدی گفت:
" حالا که قبول کردی از ما باشی لایق این تاج هستی"
این رو گفت با کمری خمیده عصا زنان فاصله گرفت و رفت ؛بالای حیاط روی تخت بزرگ نشست ؛ که تزئینات متفاوتی داشت؛ روی لباس سفیدش ؛یه عبای مشکی روی دوشش انداخته بود که دورش با نوار طلاکوب شده تزئین شده بود . پیرمرد دیگری اومد که انگار عاقدشون بود ؛همه به احترامش ساکت شدن؛جملاتی بر روی زبون اورد که هیچی ازش نفهمیدم ولی انگار عقدمون جاری شده بود بعد تموم شدن حرفهای عاقد؛ زنای مجلس همگی باهم قیام کردن و کل کشیدن ؛زنای دف زن ؛شروع کردن به دف زدن ؛دخترای جوون می رقصیدن؛ پاشون رو به یه حالت خاص روی زمین میکوبیدن ،..
ولی شما دو تا به همشون ثابت کردید که عاشق همید؛همه حرفهای حاجی و اون روزهایی که تو اون شهر بودم توی ذهنم تداعی شد؛
مردمانی که از وجودم معذب بودن خودشون رو ازم کنار میکشیدن وزنانی که رنگ نگاهشون آغشته با ترس بود؛ازم فراری بودن ؛تا اینکه بهشون ثابت شد که عاشق همید اجازه ازدواجتون رو صادر کردن ؛
تیز تو چشمام خیره شد و گفت "تا حالا خواب دیدی که عروس شده باشی؟ و این خواب به قدری واقعی باشه وقتی از خواب بیدار میشی چند ساعتی گیج باشی ؟"
برای لحظه ایی چشمام راه گرفت و تو فکر فرو رفتم ؛و ذهنم پرواز کرد به خاطره ایی که تو ناکجا اباد ذهنم هک شده بود وحالا برام و واقعی ترو و محسوستر از تمام خوابهایی بود که دیده بودم"پیراهن سفید راسته بلند ،که دنباله بلندش روی زمین کشیده میشد؛ و موهای مشکی ام دور شونه هام پریشون؛ رها شده بود؛و تاجی از گلهای طبیعی روی سرم بود ، دست در دست یوحنا که همان لباسهای سفید یونانی تنش بود ،تو همون قصر همیشگی بودیم ؛جایی که خانه یوحنا بود.
همه جا با پارچه حریر سفید و گلهای طبیعی تزیین شده بود ،و باز همان زنهای که دف میزدن ؛و دختران زیبایی که میرقصیدن و میلولیدن ،
انگار همه خاطراتم با یوحنا ، یکباره به ذهنم هجوم اورده بود ؛ پیرمردی با عبای مشکی سمتم اومد ؛تاج گل طبیعی را از روی سرم برداشت ،همان تاج طلایی که شکل برگهای زیتون بود، روی سرم گذاشت،پیرمرد صورت پر ابهتی داشت ؛و با لحنی جدی گفت:
" حالا که قبول کردی از ما باشی لایق این تاج هستی"
این رو گفت با کمری خمیده عصا زنان فاصله گرفت و رفت ؛بالای حیاط روی تخت بزرگ نشست ؛ که تزئینات متفاوتی داشت؛ روی لباس سفیدش ؛یه عبای مشکی روی دوشش انداخته بود که دورش با نوار طلاکوب شده تزئین شده بود . پیرمرد دیگری اومد که انگار عاقدشون بود ؛همه به احترامش ساکت شدن؛جملاتی بر روی زبون اورد که هیچی ازش نفهمیدم ولی انگار عقدمون جاری شده بود بعد تموم شدن حرفهای عاقد؛ زنای مجلس همگی باهم قیام کردن و کل کشیدن ؛زنای دف زن ؛شروع کردن به دف زدن ؛دخترای جوون می رقصیدن؛ پاشون رو به یه حالت خاص روی زمین میکوبیدن ،..
میون رقص و آواز و هیاهوی مجلس ؛چن نفر از زنها سمت منو و یوحنا اومدن دستمون رو گرفتن تو یه اتاقی بردن که مثل حجله عروس و دوماد تزئین شده بود؛ تا سر جنباندم همشون غیب شده بودن ؛رو بروی یوحنا ایستادم سرم را روی سینه یوحنا گذاشتم چشمم خورد به تخت تزیین شده که پرده حریر همچون ابشار از سقف دیوار تا لبه تخت پایین اومده بود ؛با یاد اوری خاطرات فراموش شده ؛تمام دلم سرشار از عشق به یوحنا شده بود،تمام این روزهای قشنگ مثل یک هاله ای بی رنگ روی پرده ای ذهنم مانده بود
همان لحظه صدای حاجی توی گوشم پیچید"از خیالات خودم بیرون اومدم منگ تو چشمای پرسشگرش خیره شدم مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه گفتم" همه چی یادم اومد ؛همیشه خیال میکردم یه رویای زیبا دیدم ولی الان همشون مثل یه فیلم از دیدگانم رد شد ؛اونقدر واقعی بود که انگار همین دیروز اتفاق افتاده؛فقط هیچوقت نتونسته بودم چهره ای داماد رو به خاطر بیارم ؛ولی اینبار خیلی واضح و روشن یوحنا را کنارم دیدم؛
حاجی لبخندی زدو گفت همون شب زن یوحنا شدی و همون شب ازش حامله شدی ،
ناخوداگاه یاد پری سیما توی ذهنم اومد اروم زمرمه کردم "پری سیما "
حاجی سرش رو تکون داد و گفت "اون دختر چشم رنگی ،دختر خودته"
مات و مبهوت به حاجی خیره شده بودم "حالا دلیل آن همه ؛محبت و کششی که به پری سیما داشتم را درک میکردم ؛ناخوداگاه زدم زیر گریه ،اشکام بی مهابا روی گونه هایم سُر میخورد،
حاجی پیشونیش رو جمع کرد و با اخمی ساختگی گفت:دختر جون، زندگی که تو داری حسرت خیلیاس؛ نمیدونی چه شانس بزرگی در خونت رو زده !!ریز نگام کرد و گفت میدونی چه زندگی اونور منتظرته!؟"
پس قدرش رو بدون
،با نگاهی غمناک ،تو چشمام خیره شد و گفت "منم مثل تو بودم ،زن پری داشتم ؛از قبیله یوحنا ؛ولی جنای کافر از بین بردنش ؛
خواهر جوونم رو زنده زنده تو آتیش سوزوندن؛پسر کوچیکم که چهار دست و پا راه میرفت از پله ها به پایین انداختنش ؛الان خودش ؛دو تا بچه داری ولی هنوزم که هنوزه یه پاش میلنگه"
همه اینا دلیلی بودن ؛برای مخالفتم !!وقتی اولین بار گفتی کمکم کن ؛قبول نکردم چون نمیخواستم دوباره پاشون به زندگیم باز بشه ؛اینا خطرناکتر از چیزی هستن که فکرش رو میکنی "
آه کشداری کشید و گفت "من دیگه پیرم زورم بهشون نمیرسه ؛ولی نمیخوام بلاهایی که سر من اومده سرت بیاد ؛کمکت میکنم قوی بشی و از خودت دفاع کنی "
عمیق نگام کرد و گفت"حاضری شاگردم بشی؟"
هبجانزده زده با صدایی که از شوق میلرزید گفتم "یعنی کمکم میکنی از شر این موجودات خلاص بشم ؟"
با لبخند سرش رو به نشونه تایید تکون دادو گفت "بله البته اگه شاگرد خوبی..
همان لحظه صدای حاجی توی گوشم پیچید"از خیالات خودم بیرون اومدم منگ تو چشمای پرسشگرش خیره شدم مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه گفتم" همه چی یادم اومد ؛همیشه خیال میکردم یه رویای زیبا دیدم ولی الان همشون مثل یه فیلم از دیدگانم رد شد ؛اونقدر واقعی بود که انگار همین دیروز اتفاق افتاده؛فقط هیچوقت نتونسته بودم چهره ای داماد رو به خاطر بیارم ؛ولی اینبار خیلی واضح و روشن یوحنا را کنارم دیدم؛
حاجی لبخندی زدو گفت همون شب زن یوحنا شدی و همون شب ازش حامله شدی ،
ناخوداگاه یاد پری سیما توی ذهنم اومد اروم زمرمه کردم "پری سیما "
حاجی سرش رو تکون داد و گفت "اون دختر چشم رنگی ،دختر خودته"
مات و مبهوت به حاجی خیره شده بودم "حالا دلیل آن همه ؛محبت و کششی که به پری سیما داشتم را درک میکردم ؛ناخوداگاه زدم زیر گریه ،اشکام بی مهابا روی گونه هایم سُر میخورد،
حاجی پیشونیش رو جمع کرد و با اخمی ساختگی گفت:دختر جون، زندگی که تو داری حسرت خیلیاس؛ نمیدونی چه شانس بزرگی در خونت رو زده !!ریز نگام کرد و گفت میدونی چه زندگی اونور منتظرته!؟"
پس قدرش رو بدون
،با نگاهی غمناک ،تو چشمام خیره شد و گفت "منم مثل تو بودم ،زن پری داشتم ؛از قبیله یوحنا ؛ولی جنای کافر از بین بردنش ؛
خواهر جوونم رو زنده زنده تو آتیش سوزوندن؛پسر کوچیکم که چهار دست و پا راه میرفت از پله ها به پایین انداختنش ؛الان خودش ؛دو تا بچه داری ولی هنوزم که هنوزه یه پاش میلنگه"
همه اینا دلیلی بودن ؛برای مخالفتم !!وقتی اولین بار گفتی کمکم کن ؛قبول نکردم چون نمیخواستم دوباره پاشون به زندگیم باز بشه ؛اینا خطرناکتر از چیزی هستن که فکرش رو میکنی "
آه کشداری کشید و گفت "من دیگه پیرم زورم بهشون نمیرسه ؛ولی نمیخوام بلاهایی که سر من اومده سرت بیاد ؛کمکت میکنم قوی بشی و از خودت دفاع کنی "
عمیق نگام کرد و گفت"حاضری شاگردم بشی؟"
هبجانزده زده با صدایی که از شوق میلرزید گفتم "یعنی کمکم میکنی از شر این موجودات خلاص بشم ؟"
با لبخند سرش رو به نشونه تایید تکون دادو گفت "بله البته اگه شاگرد خوبی..
باشی همه چی رو بهت آموزش میدم به قدری قوی بشی که نتونن سمتت بیان.
بلند شد و عبای شکلاتی رنگ ؛روی دوشش رو جا به جا کرد و سمت قفسه کتابها رفت و از لای کتابهای رو هم سوار شده ؛ کتاب قطور و بزرگ و قدیمی که جلد سیاه رنگی داشت بیرون کشید ،
چشم دوخته بودم به کتاب تو دست حاجی ؛نشست کتاب رو جلوم گذاشت و گفت" ورق بزن"،کتاب رو برداشتم ورق زدم ؛چشمم خورد به "جداول و دستورهای دعا نویسی ؛که روی عکس حیوون نوشته شده بود ،"
حینی که برگه های زرد و پوسیده کتاب رو با احتیاط ورق میزدم صدای حاجی تو گوشم پیچید "کتاب رو با خودت ببر هر چی ازش فهمیدی بعدا برم توضیح بده"
لبخندی روی لبم نشست و با صدایی کشدار گفتم "چشم"
نگام میخ نگاه جدی حاجی شد همون لحظه لبخند روی لبم ماسید ،
گفت "حواست باشه همه آدمایی که تو اون خونه رفت آمد میکنن برات خطرناکن"
یه لحظه منگ نگاش کردم و گفتم کدوم خونه !؟
اخمی بین ابروهاش نشست و گفت :همون خونه ایی که با اون بچه سوسول داری زندگی میکنی ؟
از تعجب چشمام گشاد شد با خودم فکر میکردن اصلا حاجی از کجا خبر دار شده !!!
؛،شرمگین ؛سر در یقه فرو بردم ؛از خجالت صورتم سرخ شده بود ؛تای ابرویش را بالا داد و گفت "یوحنا بهم گفته به اجبار برای نجات جونت ؛فعلا مجبوری توی اون خونه بمونی ؛ولی باید به اون پسره بگی شوهر پریزاد داری پارو از حد خودش فراتر نذاره "
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه ؛ حاجی نگاهش سمت ساعت دیواری چرخید و گفت "الانم بهتره بری ؛ولی هفته دیگه که تهران اومدی بیا پیشم ؛میخوام تو این مدت سر در بیارم این طلسم از کجا اومده چجوری میشه باهاش مقابله کرد"
مبخواستم بلند بشم با اشاره دست حاجی دوباره نشستم ؛قلم برداشت و روی کاغذه راه رفت و کلمات عربی رو خط خطی کرد؛حینی که کاغذ رو سمتم گرفته بود عمیق تو چشمام خیره شد و گفت "کاغذ دعا همرات باشه میبرنش اینایی که اینجا نوشتم رو حفظ کن ؛
کاغذ رو گرفتم توی کیفم گذاشتم
با صدای حاجی سرم رو بلند کردم گفت :نماز بلدی بخونی ؟؟؛از سوال حاجی جا خوردم و دستپاچه گفتم "آره به خدا بلدم"
حاجی لبخندی رو لبش نشست و گفت "امروز که رفتی....
بلند شد و عبای شکلاتی رنگ ؛روی دوشش رو جا به جا کرد و سمت قفسه کتابها رفت و از لای کتابهای رو هم سوار شده ؛ کتاب قطور و بزرگ و قدیمی که جلد سیاه رنگی داشت بیرون کشید ،
چشم دوخته بودم به کتاب تو دست حاجی ؛نشست کتاب رو جلوم گذاشت و گفت" ورق بزن"،کتاب رو برداشتم ورق زدم ؛چشمم خورد به "جداول و دستورهای دعا نویسی ؛که روی عکس حیوون نوشته شده بود ،"
حینی که برگه های زرد و پوسیده کتاب رو با احتیاط ورق میزدم صدای حاجی تو گوشم پیچید "کتاب رو با خودت ببر هر چی ازش فهمیدی بعدا برم توضیح بده"
لبخندی روی لبم نشست و با صدایی کشدار گفتم "چشم"
نگام میخ نگاه جدی حاجی شد همون لحظه لبخند روی لبم ماسید ،
گفت "حواست باشه همه آدمایی که تو اون خونه رفت آمد میکنن برات خطرناکن"
یه لحظه منگ نگاش کردم و گفتم کدوم خونه !؟
اخمی بین ابروهاش نشست و گفت :همون خونه ایی که با اون بچه سوسول داری زندگی میکنی ؟
از تعجب چشمام گشاد شد با خودم فکر میکردن اصلا حاجی از کجا خبر دار شده !!!
؛،شرمگین ؛سر در یقه فرو بردم ؛از خجالت صورتم سرخ شده بود ؛تای ابرویش را بالا داد و گفت "یوحنا بهم گفته به اجبار برای نجات جونت ؛فعلا مجبوری توی اون خونه بمونی ؛ولی باید به اون پسره بگی شوهر پریزاد داری پارو از حد خودش فراتر نذاره "
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه ؛ حاجی نگاهش سمت ساعت دیواری چرخید و گفت "الانم بهتره بری ؛ولی هفته دیگه که تهران اومدی بیا پیشم ؛میخوام تو این مدت سر در بیارم این طلسم از کجا اومده چجوری میشه باهاش مقابله کرد"
مبخواستم بلند بشم با اشاره دست حاجی دوباره نشستم ؛قلم برداشت و روی کاغذه راه رفت و کلمات عربی رو خط خطی کرد؛حینی که کاغذ رو سمتم گرفته بود عمیق تو چشمام خیره شد و گفت "کاغذ دعا همرات باشه میبرنش اینایی که اینجا نوشتم رو حفظ کن ؛
کاغذ رو گرفتم توی کیفم گذاشتم
با صدای حاجی سرم رو بلند کردم گفت :نماز بلدی بخونی ؟؟؛از سوال حاجی جا خوردم و دستپاچه گفتم "آره به خدا بلدم"
حاجی لبخندی رو لبش نشست و گفت "امروز که رفتی....
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید