رمان آناستا قسمت سیزده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت سیزده

چشم باز کردم تو شهر پریا بودم دست در دست یوحنا

 
 ؛،وارد حیاط شدیم ؛شیخ رحیم رو تخت نشسته بود ؛انگورهای سیاه یاقوتی رنگ توی سبد، روی تخت بود ؛به همراه نوشیدنی که حتی اسمش را نمیدانستم ، با دین شیخ رحیم سرم را به نشونه ادب پایین اوردم و زیر لب سلام دادم ؛با اشاره شیخ رحیم نزدیکش رفتم سبد انگور را سمتم گرفتم ؛خوشه کوچیکی رو برداشتم ؛شیخ رحیم آداب احضار کردنشون رو برام توضیح داد و بعدش گفت :شاید بعد این ،به کمک ما احتیاج پیدا کنی ؛با همون آدابی که گفتم احضارمون کن ؛سرم را به نشونه تایید تکون دادم ؛
بدون اینکه خودم بفهمم دوباره توی خونه بودم ؛حرفهای شیح رحیم را توی ذهنم مرور کردم تا فراموش نکنم ؛اصلا نفهمیدم که خوابم برد ...
چند روزی گذشته بود ؛ توی دانشگاه بودم ؛کلاسام که تموم شد از دانشگاه بیرون زدم ؛یه لحظه میون پسرایی که جلوی دانشگاه جمع شده بودن چشمم خورد به یاشار ؛تحت هیچ شرایطی نمیخواستم باهاش رو برو بشم ؛چون اینار هر طور شده خونه ام رو پیدا میکرد؛به اجبار دوباره وارد ساختمون دانشگاه شدم ؛فاطی از بچه های خوابگاه رو دیدم بعد سلام و احوال پرسی ؛ازش خواستم چادرش را تا بیرون دانشگاه بهم قرض بده با تعجب نگام کرد و گفت چادر برای چی میخوای؛تو که همیشه از چادر فراری هستی ؟
کلافه موهام که روی پیشونیم سر خورده بود را زیر مقنعه هُل دادم و گفتم :یاشار بیرونه ؛حوصلش رو ندارم دنبالم راه بیوفته ؛خودت که میدونی چقدر سریشه ؟دستش رو زیر کش چادر برد و چادرش را دراورد و گفت :تا بیرون دانشگاه باهات میام چادرو دور صورتت بپیچ تا نشناستت ؛
چادر را سر کردم ؛پَر چادر را دور صورتم پیچیدم از جلوی یاشار رد شدم متوجه من نشد وقتی حسابی دور شدم نفس راحتی کشیدم چادرو از سرم کندم و به فاطی دادم ..‌خونه که رسیدم ؛یغما گوشی را به گوشش چسبانده بود و حرف میزد ؛گوشی رو که قطع کرد گفت "یزدان بود زنگ زد گفت امشب میاد اینجا...بی اختیار دلشوره گرفتم شب که اومد از دیدن یزدان جا خوردم صورتش لاغر شده بود ؛انگار گوشت تنش به یکباره آب کرده بود؛
روبروش نشستم ؛یغما گفت :داداش چیشده چرا اینقدر لاغر شدی ؟
گفت داشتم خودم رو اماده میکردم برای مبارزه با قباد جنی و دارو دستش که اسی باشه؛
از سرو روش معلوم بود حسابی ریاضت کشیده ...
 
 
یزدان خیره نگاه کرد و گفت :بالاخره روز موعود رسید ؛چشمام رو ریز کردم و گفتم چطور مگه ؟لباش رو کج کردو خندید "باید قباد و اسی رو از لونشون بکشیم بیرون ،؟
هیجانزده گفتم چجوری؟
گفت تو کارت نباشه؛بسپرش به من، امشب کارمون رو شروع میکنیم فقط چون احتمال داره سرو صدا زیاد باشه ؛باید صبر کنیم تا همسایه ها بخوابن ؛
بالاخره روز انتقام رسیده بود ؛هیحانزده توی اتاق راه میرفتم ؛ناخنهام روبا حرص میکندم ؛
یغما که عاشق ماجراهای ماورایی بود ؛یزدان رو سوال پیچ میکرد؛مضطرب بودم سریع توی اتاقم رفتم چشمام رو بستم ؛توی دلم یوحنارو صدا کردم ؛میخواستم باشه تا از وجودش ارامش بگیرم ؛با گرمی دستی که توی دستم احساس کردم چشم گشودم یوحنا کنارم نشسته بود ؛دستام رو فشرد و گفت "من کنارتم ؛ولی موقع احضار نمیتونم اینجا باشم ولی حواسم بهت هست مراقبتم ؛وجود یوحنا برایم قوت قلب بود ؛سرم را توی سینه اش فرو بردم ؛بوسه ای رو موهام نشوند و گفت"آناستا ؛تو باید قوی باشی نباید از خودت ضعف نشون بدی "سرم رو جدا کردم توی صورت زیبایش خیره شدم لبخندی زد و گفت "بریم پیششون الان دیگه باید شروع کنن"
بلند شدم به همراه یوحنا پایین رفتیم ؛برای لحظه ایی یزدان و یغما خیره نگام کردن احساس کردم متوجه حضور یوحنا شدن ؛بی تفاوت به نگاهشون گفتم خب الان دیگه همه خوابن؛بهتره کارمون رو شروع کنیم...
یزدان بلند شدو گفت باید یه حصاره دایره ایی بکشم رو به یغما گفت" به آینه احتیاج دارم "؛سریع بلند شدم واز توی اتاقم آینه اوردم ؛
با‌ صدای یوحنا سرم را سمتش جنباندم ؛گفت :من باید برم ؛ولی حواسم بهت هست نگران نباش:چشمام را روی هم فشردم و یزدان به دورمون حصار کشید و آینه رو وسط قرار دادیم سه تایی دور آینه نشستیم ؛ مراحل احضار کامل انجام شد دو تا موجود سیاه وحشتناک بیرون حصار ایستاده بودن ؛چشمام از وحشت بیرون زده بود؛آب دهانم را با قورت دادم از ترس و وحشت بدنم میلرزید ،
یزدان بلند بلند کلمات عربی رو میخوند با مطالعه کتابهای حاجی میدونستم برای به خدمت در اوردن جنها ازشون استفاده میشه؛
بعد اینکه تموم شد؛ اون دو تا سایه سیاه ناپدید شدن خودکارو سمتم گرفت و گفت "بذار وسط آینه"
سه تامونم چشم دوخته بودیم به صفحه ای آینه ؛ کم کم تصویر سه نفر توی آینه نمایان شد
؛دو تا سایه بزرگ که بالای سر مردی که خوابیده بود؛ ایستاده بودن ؛اون مرد قباد جنی بود وقتی سایه ها سمت قباد جنی رفتن ؛از نقطه ایی که خودکار گذاشته بودم آینه ترک خورد و شکست ...
 
 
سایه ها که سمت قباد جنی رفت ؛آینه شکست ؛سکوت کرده بودیم؛ با نگرانی نگاه یزدان کردم آروم گفت فعلا باید منتظر بمونیم دیگه کا تموم شدس؛همون لحظه آن دو سایه سیاه گتده توی اتاق ظاهر شدن ؛این نشون دهنده این بود که کارمون تموم شده ؛یزدان شروع کرد به خوندن کلمات عربی ؛وه بالاخره ان دو موجود سیاه ناپدید شدن ؛یزدان ازمون خواست تا از مندل خارج بشیم ؛گفت خیالتون راحت اتفاقی برای قباد نیوفتاده فقط یه گوشمالی بهش دادیم ؛دور هم نشسته بودیم و چایی تازه دم جلومون بود ؛خوشحال و سرخوش از کاری که کرده بودیم با تجسم قیافه قباد جنی ؛ صدای خندهامون اتاق رو پر کرده بود ؛
یه لحظه صدای وحشتناکی از توی حیاط اومد یوحنا روم خیمه زد با ترس و وحشت به یوحنا خیره شدم پاهام رو توی شکمم جمع کردم توی خودم مچاله شدم ؛سنگهای پی در پی به درو دیوار خونه پایین میومد ؛انگار توی حیاط جنگ بود ؛یزدان و یغما دراز کش روی زمین خوابیده بودن ؛با دستهاشون سفت گوشاشون رو گرفته بودن ؛چشمهاشون از وحشت بیرون زده بود ؛
بعد اینکه صدا ها خوابید یوحنا از روم بلند شد و گفت :تموم شد برن یه نگاه به بیرون بندازن !
نگاهم رو سمت یغما چوخوندم با صدایی که به وضوح میلرزید حرفهای یوحنارو تکرار کردم"صداها خوابید انگار رفتن یه نگاه به بیرون بندازید"
هر سه تامون گیج و منگ به هم دیگه نگاه کردیم هنوز تو بهت بودیم
با ترس و لرز بلند شدن و در و با احتیاط باز کردن ؛یغما به بیرون گردن کشید با تعجب گفت "ببین اینجا چه خبره !! سریع بلند شدم و سمت در دوییدم ؛ از دیدن سنگهای ریزو درشت چشام بیرون زده بود ؛یزدان از توی حیاط چن تا سنگ برداشت و همون حین صدای مرد همسایه میومد "مردم آزارها نمیذارن بخوابیم این دیگه صدای چی بود ؛!!"
سریع درو بستیم داخل اومدیم یزدان سنگها را روی فرش گذاشت و گفت ؛سنگها رو نگاه جلبک و گل بهشون چسبیده هنوزم خیسن؛ معلوم نیس از کجا اورده شدن ؛یزدان کلافه انگشتهای دستش را لای موهاش فرو برد و گفت :از طرف قباد جنی بودن ؛ جواب گوشمالی رو دادن ...
فقط بدونین جنگ بین ما شروع شده...
 
 
از ترسمون تا صبح بیدار بودیم ؛تا یه موقع حمله کردن ؛اماده باشیم هنوز تو بهت بودیم باورمون نمیشد قباد جنی اینقدر سریع واکنش نشون بده ؛تا خودصبح راجب اتفاقی که افتاده بود حرف میزدیم ؛هوا که روشن شد ؛یغما و یزدان از بی خوابی بیهوش شدن صدای خرو پف یزدان اتاق رو پر کرد بود ؛توی اتاق رفتم بیهوش رو زمین افتادم ؛
چند روزی گذشت ؛به قول یزدان احتیاج به پاکسازی داشتیم ؛ تقریبا هر روز یزدان پیشمون بود برای حرکت بعدی با هم تمرین میکردیم تا قوی بشیم ؛و این چیزی بود که زیاد به مزاج یغما خوش نمیومد ...
شبا هم به همراه یوحنا بیشتر تو شهر پریا بودم؛طوری که یغما خیال میکرد خوابم ؛ پری سیما بزرگتر و زیباتر شده بود؛هر بار که میدیدمش از اونهمه زیبایی متحیر میماندم ؛و رشدش نسبت به ما انسانها سریعتر بود ؛
دنیای پریا سرشار از ارامش و فارغ از هر غم و غصه ایی بود؛طوری که دلم نمیخواست به دنیای انسانی برگردم ...
یه روز که خسته از دانشگاه برگشتم ؛از فرط خستگی توی هال دراز کشیدم ؛همان حین یوحنارو دیدم ؛همونطور دراز کش نگاهم را بهش دوختم ؛
با لبخند کنارم نشست و گفت"دوست داری الان کجا باشی ؟؟
بی اختیار یاد مامانم افتادم ؛با اشتیاق لب زدم :خونمون پیش مامانم ؛گفت "چشمات رو ببند ؛چشمام رو بستم ؛تو خونه خودمون بودم مامانم گوشی به دست با خالم صحبت میکرد ؛کنارش ایستادم ؛دستم را روی موهاش کشیدم ؛مامانم بی اختیار خودش رو جمع کرد و وحشت زده به اطراف چشم چرخاند ؛
خندم گرفته بود با اشاره یوحنا برگشتیم ولی اینبار پیش پرسیما بودم؛روی موهای بلند مشکلی اش شونه کشیدم و یوحنا با اشتیاق نگاهمون میکرد ؛
بعدش دست تو دست هم توی باغ قدم زدیم ؛...
وقتی چشم گشودم چشمم خورد یه یغما که بالای سرم نشسته عصبی بود پشت سرم هم پکهای عمیق به سیگارش میداد ؛سریع مثل برق گرفته ها بلند شدم سر جام نشستم ؛ متعجب نگاش کردم و گفتم چیزی شده چرا اینقدر عصبی هستی؟
با غیض گفت "دیگه فکر نمیکتی شورش رو در اوردی ؟
کج نگاش کردم و گفتم" شور چی در اومده؟؟"
_همیشه پیش اونی ؛خیال کردی من متوجه نمیشم؛وقتی هم که هستی ؛یا مشغول خوندن کتابهای حاجیه؛یا با اون یزدان مشغول تمرینی؟
انگار اصلا من وجود ندارم هیچ اهمیتی برات ندارم ..
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم :مگه وقتایی که با یزدان کار مبکنیم تو کنارمون نیستی ؟؟بعدش مگه خودت نخوایتی یه درسی به قباد جنی و اسی بدیم ؛نگام رو کج کردم و گفتم تو که تحملش رو نداشتی همون اول میگفتی ..!!
عصبی سیگار را گوشه لبش گذاشت و گفت "مسئله این چیزا نیست ؟
_خب مسئله چیه که تا اینحد تورو به هم ریخته؟
 
 
عصبی سیگارش رو تو جا سیگاری فشردو و و با غیض غرید"تو همش سرت با یوحنا و شهر شون گرمه ؛روز به روزم که قدرتت داره زیاد میشه ؛یزدانم که کلا کارش اینه ؛هر وقت بخواد ارتباط میگیره ؛فقط این وسط من موندم ؛هر چه تلاش میکنم به هیچ جایی نمیرسم ؛شدم نخودی بین این وسط میپلکم
بهت زده بهش خیره شدم ؛باور نمیشد همچین چیزی دغدقه ای ذهنش شده و داره بهش حسادت میکنه؛
چشمام رو زیر کردم "یغما خودت نمیفهمی چی داری میگی ؟؟مگه قدرتی که من دارم دست خودمه این قدرت تو وجود منه حالا راهش رو پیدا کردم با تمرین دارم قویترش میکنم!!
تای ابروم را بالا دادم و گفتم "بعدش خودت مگه همون یغمای سابقی ؟خودتم قوی شدی ؛اگه موجودی خونه باشه خیلی راحت میتونی حسش میکنی؛مگه همه چیز به چشم دیدنه ؟
بلند شد در حالیکه کلافه دور خودش میچرخید گفت :میدونی چیه مسئله اینه ؛تو و یزدان یه تیم شدید دارید به ریش من میخندید؟
از حرفش جا خوردم واقعا نمیدونستم همچین تفکر مسخره ایی چجوری به ذهنش خطور کرده ،مغزم هنگ کرده بود عصبی بلند شدم و سمت اتاقم راه افتادم ؛ساکم را وسط اتاق پرت کردم لباسام رو با حرص توی ساک چپوندم ؛واقعا از یغما انتظار همچین حرفی رو نداشتم ؛
یغما از پله ها بالا اومد و متعجب بهم خیره شد و؛سمتم خیز برداشت ساکم رو گرفت به یه گوشه پرت کرت و گفت "این مسخره بازیا جیه مگه بچه شدی ؟؟
در حالیکه از حرص قفسه سینم بالا پایین میشد غضبناک غریدم "مسخره ؛اون حرفای بچگونه ایی بود که زدی!!
سرم رو متاسف تکون دادم و گفتم "اصلا خودت فهمیدی چی گفتی !یعنی چی که تیم شدیم ؟اصلا چرا باید تورو سرکار بذاریم؟ مگه از اول باهم نبودیم مگه هر کاری که کردیم تو کنارمون نبودی؟مگه تو همیشه یه ور قضیه نبودی تا این وسط؛ توام قدرت بگیری ؛؛خنده تلخی زدم و گفتم "ولی این چیزی نیست که به زور بشه ؛پس الکی مارو محکوم نکن !بلند شدم و ساکم رو برداشتم و گفتم "بر میگردم ؛خوابگاه ؛دور اینکارامم خط میکشم ؛وسایلای جامونده رو بعدا میام دنبالش !
 
 
یه لحظه مات نگام کرد و با بغَض فریاد کشید"رها چرا نمیفهمی درد من این چیزا نیست درد من یه چیز دیگس ؛هر بار که نیری پیش یوحنا ؛با فکر اینکه الان داری چیکار میکنی صد بار میمیرم و زنده میشم ؛همش با فکر اینکه الان باهاش خوابیدی ؛یا داری باهاش عشقبازی میکنی دیوونه میشم ؛مثل دیونه ها دور خودم میچرخم سیگار میکشم ؛
فک میکنی نمیفهمم به خاطر اینکه ناراحتش نکنی از من دور شدی؟
دلم گرفت نه از یغما ؛به خاطر اینکه ناخواسته عذابش میدادم ؛بدنم بی حس شد و دو زانو رو زمین فرود اومدم و با بغض نالیدم "یغما حق با توئه ؛من باعث عذاب تو شدم ؛بر میگردم خوابگاه تا بیشتر از این عذابت ندم "
ناغافل دستاش رو دور شونه هام حلقه کرد سرم را به سینه اش فشرد و گفت "تو بیخود میکنی که میگی بر میگردم خوابگاه ؛خیال نکن با دوریت خوشم ؛بدتر با این حرفهات داری دیوونم میکنی!!
ایراد از منه ؛نه از تو !!
من همون اول این شرایط رو قبول کردم؛سرم را از سینه اش جدا کرد و غم آلود گفت "ولی فکرش رو نمیکردم که تقسیم کردنت تا این حد برام سخت باشه؛حالا اون طرف چه انسان باشه چه پری!!
با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و لبخند محوی زد "ولی قول میدم دیگه بچه بازی در نیارم ؛باید یه جوری با این قضیه کنار بیام ،
پاشو الانم یه آبی به دست و صورتت بزن اونور که بودم یزدان تماس گرفت ؛گفت میاد اینجا الاناس که سر برسه ؛پاشو دختر خوب ؛تا باهم دیگه دهنم قباد جنی رو صاف کنیم"
ساکم رو گوشه اتاق گذاشتم ؛از پله ها پایین رفتم اصلا فکرش رو نمیکردم یه روزی تا اینحد به یزدان اعتماد کنم ،
نظرم راجبش عوض شده بود؛واقعا قدرتش رو به چشم دیده بودم میدونستم آدم کار بلدیه؛
با حرفهای حاجی و یزدان که این نیرو و قدرت را یه موهبت تو وجودم میدونستن باعث ترغیب من میشد ؛که بیشتر تو این راه قدم بردارم ؛
دست و صورتم رو شستم صدای زنگ در که اومد فهمیدیم یزدان اومده یغما برای باز کردن در رفت ؛
وقتی وارد خونه شدن چند پرس غذا دست یزدان بود زیر لب سلام دادم اونم صداش رو تو هوا دل داد "رها خانوم امشب کارمون سخته باید حسابی تقویت بشیم ؛ سفره بنداز غذا سرد نشده بخوریم؛سفره انداختم ؛
مضطرب بودم و به زور قاشق غذارو توی دهنم چپوندم همش به فکر این بودم که چجوری به قباد جنی آسییب بزنیم ؛حینی که تو فکر فرو رفته بودم گفتم "بچه ها ما مثل قباد جنی نیستیم که بریم بهش ضربه بزنیم به نظرم شبیخون زدن کار درستی نیست !
 
 
یغما گفت "؟خب چیکار کنیم ؛هم بهش ضربه بزنیم در عین حال بهش آسیبی نرسه؛
هیجانزده گفتم :باید چیزی که خیلی براش ارزش داره ازش بگیریم،تا حالش بیشتر گرفته بشه ؛خیره توصورتشون نگاه کردم لبخندشون نشونه رضایتشون بود؛تا نیمه های شب بیدار بودیم ؛هیجان کار جدید کلا خواب رو از چشمام ربوده بود؛
ساعت سه نصف شب بود ؛حصار کشیدیم توی حصار نشستیم؛یزدان خیره تو صورتم نگاه کرد و گفت "میتونی انجام بدی ؟
متعجب نگاش کردم "چی رو؟؟
_میخوام امشب تو احضار و انجام بدی و بهش دستور بدی ؟؛هر آن تعجبم بیشتر میشد ؛با چشمای گشاد شده نگاش کردم و با تردید گفتم "مطمئنی؟"
سرش رو به نشونه بله تکون دادو گفت" آره میدونم از پسش بر میای ؛ اگه جایی کم اوردی بقیه کارو بسپار به من ..تو زیاد بدن قوی نداری اگه دیدی بدنت کشش نداره بهم بگو ؛ شاید بخوان از طریق ضعف جسمانی بهت آسبب برسونن"
نفسم را با صدا بیرون دادم
شروع کردم به خوندن همون اوراد و کلمات عربی که خود یزدان بهم اموزش داده بود ؛تمام بدنم از ترس میلرزید ؛ وقتی اون دو تا موجود سیاه گنده ظاهر شدن احساس کردم سقف خونه در حال لرزیدن ؛بیرون حصار غضباناک بهم خیره شده بودن؛صدای نفسهای بلندشون که بیشتر شبیه خرناس بود به گوش میرسید ؛ از دیدن هیکل گنده و صورت وحشتناکشون ؛تمام تنم میلرزید با صدایی که به وضوح میلرزید ؛
نفس عمیقی کشیدم متحکم فریاد زدم :برید از قباد جنی چیزی که بیشتر از همه براش ارزش داره برام بیارید؛"صدای خرناسشون شدیدتر شد بعدش محو شدن ؛
نگاهم را سمت یزدان جنباندم گفت "آفرین کارت عالی بود"
یک ساعتی منتظر بودیم تو این یه ساعت مدام آداب رو انجام میدادم ؛انرژیم تحلیل میرفت و بدنم ضعف کرده بود ؛؛درد بدی توی سرم پیچیده بود.
توی گوش راستم صدای سوت میشنیدم همین باعث شده بود عصبی و کلافه باشم؛همان لحظه چیزی با صدا، وسط حیاط پرت شد؛گنگ نگاه یغما و یزدان کردم؛ یزدان با خوشحالی گفت "مرحبا کارت عالی بودن ؛حالا دعارو بخون به کارت ادامه بده بفرستشون برن تا بتونیم از حصار بیرون بیایم ؛
شروع کردم به خوندن دعاها؛
وقتی کامل مطمعن شدیم رفتن ؛با احتیاط از حصار بیرون اومدیم ؛
چراغارو روشن کردیم ؛یزدان توی حیاط رفت ،بدنم سست بود ؛تکیه به دیوار روی زمین فرود اومدم ؛یغما پیشم نشست و با نگرانی گفت :حالت خوبه ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم خوبم ؛
همان حین ؛یزدان بسته به دست داخل خونه شد
بسته که انگار چیز ارزشمندی بود ؛دور تا دورش با نخ ریسمون بسته شده بود دور پوست حیوون پیچیده شده بود ؛یزدان نگام کرد و گفت"زحمتش رو خودت کشیدی خودتم بازش کن؛هر چی بود مال خودت ...
 
 
وقتی نخ و از دور پوست کهنه و قدیمی باز کردم ؛چشمام خیره به کتاب خطی قدیمی موند که حاجی راجبش صحبت کرده بود با یغما برای پیدا کرنش کل تهران رو زیر پا گذاشته بودیم؛خیلی کمیاب بود هر جایی پیدا نمیشد هیجانزده جبغ کشیدم و کتاب رو با احتیاط دستم گرفتم دو دستم رو زیرش گرفتم با انگشت ؛ از ترس اینکه پاره بشه آروم ورق زدم ؛
کتابی که راجب اصول مهم دنیای ماورا؛و نکات دعا نویسی و احضار؛ حتی راجب واقعه کربلا نوشته شده بود...
به گفته حاجی این کتاب دست هر کسی میوفتاد با اگاهی و مطالعه مطالب و دستورات کتاب؛ قدرت زیادی پیدا میکرد؛کتابی که چاپ جدیدش پیدا نمیشد اگرم بود با کلی حذفیات درج شده بود؛ حالم خیلی بد بود سردرد امونم رو بریده بود ؛بدنم ضعف داشت یزدان نگرانم بود گفت باید خودت رو تقویت کنی ؛یغما غذاز داغ کرد و به زور چن قاشق توی دهانم چپوند ؛ازم خواستن تا استراحت کنم با بی حالی ؛در حالیکه کتاب را زیر بغلم زده بودم پاکشان سمت اتاقم راه افتادم ؛از هیجان داشتن کتاب خواب به چشمام نمیومد؛به سقف زل زده بودم در افکار خود غوطه ور بودم ؛که ناگهان متوجه حضور یوحنا شدم ؛خواستم بلند بشم ؛یوحنا مانع شد ؛آروم دستش را روی بدنم کشید حس خوبی داشتم انگار انرژی منفی از بدنم تخلیه میشد ؛حینی که نگاهم به یوحنا بود زیر لب گفتم :دیدی امشب چیکار کردیم کتابی که دنبالش بودم رو پیدا کردم ...
خنده محوی زد و دستش را آروم روی سرم کشید به یکباره تمام درد از بدنم خارج شد ...
گفت" اون کتابی که دستته ؛متعلق به جنا بوده ؛قباد جنی با کلی سوزوندن جن به دستش اورده بود"
چشمام از تعجب بیرون زده بود خیره به یوحنا نالیدم "حالا بببن برای به دست اوردنش چه کارایی که حاضره بکنه!!"
یوحنا کنارم دراز کشید ؛سرم را روی شونه اش گذاشتم ؛اصلا نفهمیدم کی خوابم برو ؛صبح که چشم گشودم نگاهم رو به ساعت دیواری دوختم؛
ساعت هشت صبح رو نشون میداد سراسیمه مثل برق گرفته ها از جام پریدم ؛هول شده بودم دور خودم میچرخیدم لباس تنم کردم ؛بیرون اومدم ؛یغما و یزدان ؛خواب بودن ؛آروم در و باز کردم تا بیدار نشدن برم ؛یزدان از لای چشمهای نیمه بازش خوابزده نگام کرد و گفت :کجا میری ؟ اروم گفتم کلاس دارم خیلی مهمه باید برم ؛شما چیکار کردین ؛قباد واکنش نشون نداد؟؟
همونطور خوابزده سرش را روی متکا گذاشت و گفت :نه هیچی ؛تا صبح بیدار بودیم ...
حرفهاش تموم نشده خوابش برد در حیاط رو که باز کردم ؛سر کوچه چشمم خورد به قیافه آشنایی که هر ازگاه به سمت خونه گردن میکشید و خونه رو میپایید ؛عمیق که نگاه کردم اسی رو دیدم..
 
 
تمام مسیر دانشگاه ؛فکرم درگیر بود نگران بودم اسی دوباره نقشه شومی برام کشیده باشه از طرفی میدونستم قباد جنی ساکت نمیشینه ؛سر کلاسها که اصلا حواسم به استادا نبود ؛
بعدازظهر کلاسم تموم شد یکم خرید کردم و رفتم خونه .کلید تو در چرخوندم با دیدن کفشهای جفت شده یزدان دم در ؛فهمیدم شب پر ماجرایی خواهیم داشت. حینی که درو باز میکردم سلام کشداری دادم .یزدان و یغما با صورتهای جدی کنار هم نشسته بودن و سلامم رو با لبخند جواب دادن .یزدان هیجان زده گفت : زود باش رها لباس عوض کن بیا کارت دارم
رفتم تو اتاقم فوری لباس عوض کردم و برگشتم پیششون . رو به من گفت : واسه یه کار ترسناک حاضری؟ترسناک هست ولی تو که چشم سومت بازه اگر این کارو انجام بدی یه چیزهایی تجربه میکنی که دیگه هیچ پرده ای بین تو و دنیای ارواح باقی نمیمونه
با هیجان لب زدم : میدونید که سرم درد میکنه واسه این کارا!خب حالا چی هست ؟
یزدان : امشب ساعت دو میریم قبرستون ؛باید ساعت سه که ساعت آزادی ارواح و موجودات ماورایی هست اونجا باشیم
محیط قبرستون همیشه اذیتم میکرد حس سنگینی که تو قفسه سینه ام حس میکردم برام زجر آور بود حتی روز هم که میرفتم اذیت میشدم چه برسه به شب .ولی حس کنجکاوی ولذت ارتباط با ارواح به همه حسهام غلبه میکرد .به حدی رسیده بودم که دلم میخواست هیچ ترسی از دنیای ماورا نداشته باشم .با شیطنت گفتم : باشه قبول بریم
یغما کلافه پُکی به سیگارش زد : شما دوتا دیوونه شدید ؟اگه بگیرنمون چی ؟اگه بلائی سرمون بیارن ؟
یزدان وسط حرفش پرید : داداش من بچه اینجام میدونم از چه راهی بریم .بعدشم من هستم دیگه حواسم هست بلائی سرمون نیاد ؛
بلاخره یغما رضایت داد.شب نزدیکای ساعت دو ؛به قبرستون رسیدیم .فضا به حدی برام سنگین بود که به زور میتونستم نفس بکشم .از راه مخفی پشت قبرستون بی صدا گذشتیم .مشخص بود یزدان خیلی شبا رو اینجا صبح کرده؛ کامل راه بلد بود .احساس خفگی میکردم به یقه مانتوم چنگ انداختم یغما با استرس نگاهم کرد: رها اگه حالت خوب نیست برگردیم ؟
دستم رو به نشونه خوبم تکون دادم.یزدان نور چراغ قوه رو زیر یه درخت انداخت و گفت بچه ها بیاین همینجا بشینیم به هیچ جا دید نداره .کنار هم نشستیم تا کارو شروع کنیم از ترس سردم شده بود و به وضوح میلرزید به یغما چسبیده بودم و چشم به اطراف میچرخوندم .
یزدان رو به من گفت : رها امشب اینجاییم به خاطر تو...
من و یغم قدرت ارتباط با ارواح نداریم! ولی تو داری.باید یه چیزهایی رو تجربه کنی که بعد از تموم شدن امشب هیچ ترسی تو دلت نمونه...
 
 
از هیجان تپش قلب گرفته بودم دستم را روی سینه ام فشردم .از طرفی نمیخواستم جلوی یزدان ضعف و ترس نشون بدم خیلی قاطع گفتم آماده ام.
یزدان ادامه داد : ممکنه امشب من و یغما هیچ چیزی نبینیم و حس نکنیم فقط تو ببینی ولی نترس ما کنارتیم اجازه نمیدیم بلائی سرت بیاد ،نگاهم سمت ساعت مچیم لغزید
ساعت یه ربع به سه بود شروع کردیم به تکرار اورادی که باید خونده میشد .از گوشه چشمم سایه های سیاه و سفید میدیدم که به سرعت از کنارمون رد میشدن؛نفس عمیق کشیدم حس خفگی بهم دست داده بود اروم زیر لب گفتم: من دارم میبینم شما چیزی میبینید ؟
جفتشون با تعجب نگاهم کردن یزدان گفت : به این زودی ؟ ما که تازه شروع کردیم
شونه بالا انداختم و ادامه دادیم .هر لحظه سایه ها نزدیکتر میشدن دیگه برام واضح شده بودن مثل سایه نبودن .به قدری صدای همهمه و نجوا تو گوشم پیچیده بود که ناخودآگاه دستم را روی گوشم گذاشتم و فشار دادم .یزدان که متوجه حال بدم شد؛ خودش به تنهایی ادامه داد و حالم دست خودم نبود احساس میکردم تو حالت خلسه تو دنیای ارواح هستم .بین تموم سایه ها چشمم به دختر جوون ۱۴ و ۱۵ ساله ای خورد که بی صدا ایستاده بود و نگاهم میکرد به قدری صورتش غمگین بود که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد. تا متوجه نگاهم شد پشتش رو بهم کرد راه افتاد ناخودآگاه بلند شدم و پشت سرش راه افتادم سمت قبر شکسته و قدیمی رفت و کنار قبر نشست به تبعیت از اون منم کنار قبر رنگ و رو رفته نشستم و چشم دوختم بهش . زیر لب نالید : به خاطر تهمت اینجا خوابیدیم
با تعجب گفتم: خوابیدید ؟
ادامه داد :با بچه تو شکمم اینجا خوابیدیم ، دختر بودم دختر شاد و سرزنده .تو آخور گوسفندا شیر گوسفند میدوشیدم که اون کثافت اومد به زور لختم کردو بهم دست درازی کرد .از ترسم به هیچ کس چیزی نگفتم حتی به ننه ام .بعد از چند ماه شکمم بالا اومد .آقام فکر کرد مریضم بالا سرم طبیب اورد وقتی فهمید حامله ام خون جلوی چشماش رو گرفت و فکر کرد بی عفتی کردم تو همون آخور گوسفندا با طناب خفه ام کرد و به همه گفت خودم رو کشتم با بچه تو شکمم اینجا چالم کرد، حتی ننه ام هم نمیدونست اقام منو کشته.
هاج و واج نگاهش میکردم :کی بود اون کثافت که این کارو باهات کرد ؟
بهم زل زد و با فریاد گفت : برادرم !!
یه دفعه شروع کرد به جیغ زدن به قدری صدای جیغش بلند بود که ترسیدم و بلند شدم شروع کردم به دوییدن با دستی که شونه هام رو گرفت و به شدت تکونم میداد به خودم اومدم یغما مضطرب اسمم رو صدا میزد : رها رها چی شده!؟
به خودم اومدم و سرم رو سمت قبری که دختر نشسته بود چرخاندم..
 
ولی خبری از دختر نبود ؛به همراه یغما با بی حالی خودم رو یردان رساندیم که همچنان کلمه های عربی رو پشت سر هم تکرار میکرد .وقتی تموم شد رو به من بی تعلل گفت : رها فقط یه کار دیگه باید انجام بدی
شقیقه ام نبض گرفته بود ؛دستم را روی پیشونیم فشار دادم "من حالم خوش نیست نمیتونم "
زانوی پای چپش رو ستون بدنش کرد. تیز تو چشمام خیره شد و با تحکم گفت "ولی باید انجام بدی اگر میخوای قدرت بگیری و قوی بشی این دیگه اخرین مرحلشه"
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم .بلند شدم و گفت بریم.بالای سر قبر خالی ایستاد " باید برای چند دقیقه بخوابی اینجا "
چشمام از تعجب گشاد شده بود ؛تنم به وضوح میلرزید با تحکم گفتم : نه این کارو نمیتونم انجام بدم،بابا من برم این تو سکته کردم "
عقب گرد کردم از قبر فاصله گرفتم
"رها باید این کارو انجام بدی تو خیلی بدتر از اینها رو گذروندی "
با صدای یزادن لحظه ایی مکث کردم؛ یزدان اینقدر گفت و گفت بالاخره قانعم کرد . یغما دستم رو گرفت و کشید "لازم نکرده قدرت بگیری کدوم آدم عاقلی نصف شب توی قبر میخوابه !؟" دستم را از توی دستش بیرون کشیدم"نه یغما میخوام اینکارو بکنم ؛من چشم سومم بازه ؛نمیخوام تا اخر عمرم بترسم ؛بذار برای همیشه ترسم ریخته بشه"
با چشمهای خیس اشک ؛در حالیکه نگاه نگرانم به یغما دوخته شده بود؛تو چاله قبر سرازیر شدم،
دراز کش خوابیدم ،
ترس رو با بند بند وجودم حس میکردم قفسه سینم بالا پایین میشد ؛نفسهام کشدار و عمیقتر شده بود ملتمسانه زیر لب نالیدم : نمیتونم قبض روح میشم ...
یزدان : رها نمیشی تو خیلی قوی تر از این حرفایی . فکر نکن توی قبری؛ فکرت رو پرواز بده به اون شهر...
از لرزش بدنم خاکهای کنار قبر کنده میشد و روی بدنم می ریخت؛مضطرب چشمام رو بستم سعی میکردم فکرم را پیش یوحنا و اون شهر ببرم ولی مگه میشد .صدای نفس نفس زدنم توی فضای تنگ قبر پیچیده بود .صدای یزدان که باز عربی اوراد میخوند تو گوشم اکو میشد احساس میکردم مرده ام و بالا سرم دعا میخونن از حالت هوشیار بیرون اومدم روحم به خلسه رفت .قبر هر لحظه برام تنگتر میشه و روحم رو فشار میداد. سعی میکردم دستم رو بلند کنم ؛لبام را تکون بدم ولی انگار قفل شده بود ،
هیچ اراده ای نداشتم قبر هر لحظه برام تنگتر میشد .بدنم مور مور میشد و حس میکردم تمام حشره های دنیا روی تنم راه میرن.صورتهایی بالای قبر میدیدم که ایستاده بودن خیره توی قبر نگاه میکردن بعضیا کریهه وحشتناک و بعضیها زیبا و نورانی .انگار وزنه ایی سنگین روی قفسه ای سینم گذاشته بودن ..تو خفگان قبر نفسم بالا نمیومد..
 
 
فشار روی قفسه سینه ام زیاد شد ، احساس کردم برای همیشه روحم از جسمم جدا شده
روحم بالای قبر، رو هوا معلق بود و به جسدم توی قبر زل زده زدم
سمت یغما رفتم و صداش کردم ؛اصلا صدایم رو نمیشنید؛
روحهای سرگردان دورم میچرخیدن ،
اینبار دیگه سایه نبودن خیلی واضح می دیدمشون،
همینطور که لبه قبر ایستاده بود ؛با فشار دستی به سمت چاله قبر کشیده شدم ؛ صدای فریاد یوحنا توی گوشم پیچید "رها برگرد ..." روحم با سرعت به جسدم برگشت
با سرفه های پیاپی بلند شدم و توی قبر نشستم.
با کمک یزدان و یغما از قبر بیرون اومدم با شدت سرفه میکردم و گلوم میسوخت ؛ یغما تو سکوت فقط نگاهم میکرد یزدان زیر لب آروم گفت : خداروشکر برگشتی.
از قبرستون بیرون اومدیم نزدیکای طلوع خورشید بود که یزدان بدون هیچ حرفی دم خونه پیاده امون کرد و رفت .به خونه که رسیدم توی حموم چپیدم و زیر دوش آب گرم نشستم بی صدا گریه میکردم تمام اتفاقها مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد..
دو روزی گذشته بود ؛یزدان هرشب خونه ما میومد ؛
خیلی عجیب بود ؛قباد جنی فعلا هیچ عکس العملی نشون نداده بود این موضوع بیشتر مارو میترسوند ...
طی روزایی که یزدان اونجا بود ؛زیاد نمیتونستم یوحنارو ببینم ؛دوریش اذیتم میکرد حتی نمیتونس منو با خودش به شهر پریا ببره ؛
طبق معمول نزیکای غروب بود یزدان اومد ؛چن تا فیلم گرفته بود داخل دستگاه گذاشت و گفت :فعلا که از قباد جنی خبری نیست لااقل ماهم سر گرم باشیم ؛
غرق تماشای فیلم بودیم ،یغما بلند شد پوست تخمه هارو خالی کنه ؛
یه لحظه با ترس گفت "بچه ها پشت پنجره چیه ؟"وقتی سرم رو چرخوندم یغما وحشتزده به بیرون خیره شده بودم ،یزدان سریع بلند شد ،سه تایی از دیدن سایه های سیاه پشت پنجره وحشتزده به همدیگه نگاه کردیم
؛فضای خونه به قدری سنگین بود انگار یه لشگر جن پشت پنجره ایستاده بودن؛یزدان دستپاچه زیر لب ورد میخوند دور تا دور خونه رو از داخل مندل کشید ..
مشت و لگدهای محکمی به درو پنجره خونه میخورد ؛از وحشت به دیوار چسبیده بودیم ؛صدای نجوا گونه و همهمه به گوش میرسید با صداهای وحشتناک و گوش خراش؛صدای
قدمهایی که پشت در خونه رژه میرفتن ؛دستام را روی صورتم گرفته بودم زیر چشمی نگاهم به در بود ؛همان لحظه عطر خوش یوحنا توی اتاق پیچید ؛نگاهم رو چرخوندم؛از دیدنش نور امیدی توی دلم زنده شد ؛
اشاره کرد برم پیشش پشتم ایستاد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد ، اونم عین ما وحشتزده چشم به در دوخته بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود ؛انگار قلبم توی حلقم میزد ،کم کم صداها آروم شد؛
خیال کردیم همه چی تموم شده ناگهان ؛یه چیزی محکم به در کوبیده شد
 
؛با چشمهایی بر اومده به همدیگه نگاه کردیم .
جرات اینکه بیرون بریم نداشتیم لحظه ای مکث کردیم ؛وقتی کلا صداها قطع شد ؛یزدان گفت من میرم بببینم چی انداختن پشت در ؛انگار که رفتن خبری نیس ،با نگرانی از یغما خواستم باهاش بره ؛...
حینی که
نگاه مضطربم به در دوخته شده بود نگاه یوحنا کردم و گفتم یعنی چی انداختن ؟
با نگاهی غمزده بهم خیره شد انگار از چیزی خبر داشت بدون اینکه حرفی بزنه رفت ؛ همان لحظه یزدان و یغما با یه بقچه ای سیاه رنگ بزرگ وارد شدن ؛
صورتم رو جمع کردم و دستم را جلوی دماغم گذاشتم "وای این چیه چرا اینقدر بوی گند میده"
یزدان بقچه رو روی زمین گذاشت ؛
تیز نگام کرد انگار منتظر جواب بود "چیکار کنم بازش کنم یا نه؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم اره بازش کن
_یغما گفت "مطمئنی ؛میخوای اصلا ببریم تو حیاط بازش کنیم بو گند میده معلوم نیس چی توشه؟"
گفتم نه بازش کنید منم میخوام ببینم
یزدان متفکرانه نگام کرد "هر چیزی ممکنه توش باشه ؛از من گفتن "

" حینی که گره بقچه رو باز میکرد گفت توکل برخدا بازش میکنم "
سه تایی دور بقچه نشسته بودیم و یزدان گره هارو باز میکرد
از دیدن عمامه سیاه رنگ جا خوردیم ؛
یزدان بلند شد و عمامه رو باز کرد یه پارچه سیاه بزرگ به اندازه اتاق؛که به شکل عمامه دور هم پیچیده شده بود با لکه های سفید ؛
با دقت به سفیدکهایی روی عمامه ؛ زل زده بودم ؛وقتی سرم رو بلند کردم چشمم خورده به چهره رنگ نگران و رنگ پریده یزدان ؛با تعجب گفتم این سفیدیا چیه ؟
یغما گوشه پارچه رو بلند کردو نزدبک دماغش برد صورتش رو جمع کرد و با حالت چندش گفت:اه اینکه آب منی !!
همون لحظه بی اختیار دستم را سمت دهانم بردم شروع کردم به عق زدن تو همون حالت
گفتم "جمع کنید این کثافتو کل خونه رو به گند کشید"
یغما مات نگاه یزدان کرد
"اخه چرا باید اب منی بمالن به عمامه حتما نشونس!!؟"
در حالیکه دستم روی دهانم بود ،
گفتم: وا یغما چه نشونه ایی اخه بندازید بیرون من یکی چندشم میشه حتی ناخنم بهش بخوره ،
یزدان با جدیت گفت :رها حق با یغماس ؛الان مسئله اب منی نیست ؛این یه نشونس !
 
 
عصبی بلند شد و با غیض گفت :رها مسئله کثیفی این عمامه نیس ؛این پیغامه خیلی بده؛
گفتم چه نشونه ایی؟
_ یه جورایی بهمون اعلام جنگ کردن وتنها هدفشونم اذیت کردن تو هسش؛ خدا میدونه میخوان چیکار ‌کنن.
با ترس به دهنش چشم دوخته بودم گفتم اصلا این عبا ماله کیه؟ماله قباد جنیه؟ که نیست به این بزرگی ؟
نگرانی به وضوح تو نگاهش دیده میشد "نه ماله جنای دورو ورشه"
بعد رو به یغما کرد گفت باید یه جایی مثل مخفیگاه واسه رها درست کنیم ؛
جاخوردم گفتم "یزدان چرا چرت میگی مثلا نمیتونن تو مخفیگاه منو پیدا کنن مگه آدمن؟
خیلی عصبی بود انگار صدام رو نمی شنید باز به یغما گفت :مثلا همین سوراخ رو دیوار که بهش میگید لونه کفتر؛ یه نردبون گیر بیار همیشه اونجا باشه ،
یهو مثل برق گرفته ها گفتم: نه من اون تو نمیرم حرفشم نزنید؛
یزدان بی تفاوت به من ؛رو به یغما گفت" پس از فردا باید کف خونه رو بکنیم اندازه ای که رها توش جا بشه روش رو میپوشونیم هروقت احساس خطر کردیم رهارو میفرستیم اون تو"
هر چی من میگفتم حتی برنمیگشت تو صورتم نگاه کنه فقط مخاطبش یغما بود ؛یغما که ظاهرش نشون دهنده این بود چقدر ترسیده فقط سر تکون میداد
عصبی خندیدم"بسه یزدان الکی داری جناییش میکنی اگه باز بیان مگه وقت میکنید منو بکنید اون تو؟یا به نظرت اونا نمیفهمن من کجام!!؟
عصبی سرم فریاد زد :چرا انقدر احمقی میگم با تو کار دارن اصلا معنی این آب منی رو این عمامه می فهمی؟میخوان به زور باهات کاری کنن
از ترس حس کردم کمرم لرزید لال شده بودم یهو مثل هیستریکی ها بلند بلند زدم زیر خنده ؛
یزدان اومد رو به روم ایستاد شونه هام رو گرفت تکون داد" نخند گوش کن ؛ هر جنی عمامه نداره خودت که میدونی فقط بزرگای قبیله هاشون دارن"
با سر اشاره کردم اره
_ خب این یه پیغام از طرف قباده که میخواد تورو بده به رئیس اون قبیله که این همه مدت آزارت دادن جای اون کتابی که برداشتیم !اون کتاب ماله اون قبیله بوده دست قباد بوده الان گمش کرده ؛
کتاب کجاست ،دست توهه!؟
وا رفته بودم حرفاش تو سرم تکرار میشد منگ نگاش کردم " خب الان چیکار کنیم ؟"
گفت ما که پا پس نمیکشیم نترس مگه نمی گی استادت(حاجی) محافظت میکنه ازت ؟
بغضم گرفته بود زیر لب گفتم: آره
چهره اش آروم شد : خب دیگه این انگشتر الکی دستت نیست نترس منم تا یه مدت اینجا میمونم نمیذاریم چیزی بشه؛
بعد با لحن آروم و مهربونی گفت
_ تو نترس ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم پس اصلا الان وقت ترس نیست خودت رو جمع کن باید دوباره یه کاری باهاشون بکنیم
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hqlbv چیست?