رمان آناستا قسمت چهارده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت چهارده

با غیض گفتم " من تا این اسی و قباد رو نچزونم ول کن نیستم؛صدای نفسهام به وضوح شنیده میشد نفس عمیق کشیدم " قباد کثافت ابجیش رو تقدیم کنه به رئیس قبیله "

 
یزدان با صدای بلند خندید بلند شد عباررو از روی زمین جمع کرد فندک یغمارو از روی اپن بررداشت "میرم بیرون تا این عبای لعنتی رو آتیش بزنم "
پشت پنجره قراره گرفتم نگاه خیره ام به شعله آتیش مونده بود و دود سیاهی که ازش بیرون میزد در افکار مخدوش دگرگون خود غوطه ور بودم ؛افکار بد توی سرم جولان میداد ؛به خودم امیدواری میدادم که اتفاقی نمیوفته...ولی ترسی ته دلم بود که وحشت به جونم مینداخت ...
توی اتاقم راه افتادم ؛خوابم نمیبرد و توی جام دنده به دنده میشدم ؛صدای خرو پف یزدان به گوش میرسید میدونستم جفتشون خوابن؛ از فکر و خیاله اینکه قراره دوباره چه بلائی سرم بیارن خوابم نمیبرد بی رمق بلند شدم .رفتم توی روی پله ها بالکن نشستم به عبای سوخته تو حیاط زل زده بودم .دستای مهربون یوحنارو را روی دستم حس کردم سرم را سمتش جنباندم با لبخند محوی که روی لبم نشسته بود نگاهش کردم ؛
سرش رو نزدیکتر اورد "لازم نیست به زور بخندی میدونم تو دلت چه خبره ولی نگران نباش"
با چهره ای غمزده گفتم " چه جوری نگران نباشم ؟تو که میدونی چه پیغامی برام فرستادن ،معنیش رو بهتر از من میدونی!"

با اطمینان خاطری که تو چشماش هویدا بود گفت " اره ولی نگران نباش همه چی درست شد"
هیجان زده نگاهش کردم گفتم :چه جوری؛تو درستش کردی !؟
_ نه من قدرتش رو ندارم به کسی که میتونست حلش کنه گفتم
با تعجب گفتم :حاجی؟
گفت" نه شیخ رحیم "
مات نگاهش کردم " جدی میگی ؟"
سرش رو تکون داد" اره چاره ای نبود تنها فردی که میتونست جلوشون رو بگیره شیخ رحیم بود
با نگاهی آمیخته با تعجب گفتم " چطوری تونست؟"
عمیق تو چشمام خیره شد و دست را روی موهام کشید و زیر لب گفت" باهاشون حرف زد بهشون گفت تو زن و مادر پریزاد هستی ، تو قانون ما نمیتونن به مادر پریزاد دست درازی کنن "
لبخند پت و پهنی روی صورتم نشست هنوز باور نمیشد؛از کینه ای انتقامشون خلاص شده باشم هیجانزده گفتم: جدی میگی یعنی همه چی تمومه؟
خندید و گفت : یادت رفته منم از جنس اونام و انسان نیستم ،قوانین مون رو خوب میدونم .این کتاب که الان دست تو در اصل مال پریزادها بوده چند صد سال پیش بین پریزادها و جن ها جنگ بزرگی میشه که اون زمان این کتاب رو با غارت میبرن .قباد اون کتاب رو ازشون میدزده وقتی میفهمن خود قباد رو آزار میدن...
 
 در قبالش قباد بهشون قول میده از این کتاب فقط تو راه خطا استفاده کنه و اونا هم دست از سرش بر میدارن .
تیز نگاهم کرد "وقتی کتاب رو برداشتید ضربه بزرگی به قباد زدید و اونم از بزرگ اون قبیله درخواست کرده برای تلافی به تو دست درازی کنن؛ به خاطر همین اون نشونه رو برات فرستادن؛ولی این وسط رییس قبیله جنها خبر نداشت تو مادر پریزادی؛ وقتی شیخ رحیم باهاش صحبت کرد، فهمید نمیتونه این کارو باهات بکنه، ولی ...
ساکت شده بود و سرش رو به پایین بود به موزاییکهای کف حیاط زل زده بود دستم رو زیر چونش گرفتم سرش رو به بالا اوردم تو صورتش زل زدم و با ترس گفتم :ولی چی؟؟؟
با نگرانی که تو چشمهای سیاهش موج میزد گفت"اونا به همین راحتی ولت نمیکنن؛هرچند بهت دست درازی نمیکنن؛ ولی به همین راحتی دست نمیکشن ،باید یه جوری زهرشون رو بریزن"
تمام تنم لرزید دوباره غمی که برای چند دقیقه از دلم پاک شده بود توی دلم نشست یوحنا توی صورتم زل زد متوجه نگرانیم شده بود دستم را آروم فشرد گفت : ولی ما همیشه کنارتیم تنها کسی که میتونه این جریان رو تموم کنه فقط خود تویی پس قوی باش "
بعد لبخندی با لبخندی قشنگ صورتش رو جلو آورد و گفت "میدونی اگه به عنوان یه انسان بتونی جلوشون رو بگیری و اجازه ندی بهت سلطه پیدا کنن چه عرج و قربی بین پریزادها پیدا میکنی ؟
پرسشگرانه نگاهش کردم ،منگ گفتم "
" نه یعنی چی؟"
با خنده نگاهش رو کج کرد "یعنی اینکه اون موقع ملکه میشی تو قبیله پریزادها چون اونا به اندازه کافی پریزادها رو اذیت کردن "
یه حس قدرتی توی دلم حس کردم ولی در عین حال ترسی نهفته توی وجودم بود گنگ نگاش کردم " من چه جوری میتونم این کارو بکنم اخه ؟"
دستش را روی شونه ای گذاشت و نرم فشار داد " تا الان که تونستی از این به بعد هم خودت می فهمی چه کار باید بکنی فقط به خودت ایمان داشته باش .شیخ رحیم ؛ کل قبیله رو آماده کرده؛هر اتفاقی که بیوفته کنارتیم ؛ فقط نترس که ترس بدترین سم برات هست!!
حرفاش هم دلگرمی بود هم دلهره آور!!
میتونستم بفهمم اتفاقای بزرگی تو راهه ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم باید اختیار زندگیم رو دست خودم میگرفتم نه اینکه چندتا جن کافر و یه جن گیر رمال کثیف جهت زندگیم رو تغییر بدن. با خودم تکرار میکردم اگر جنس اونا از آتیشه جنس من از خاکه،تنها چیزی که میتونه آتیش رو مهار کنه خاک بود پس من باید این آتیش خاموش میکردم...
 
 
دو روزی بود که یزدان پیش ما میموند ؛از تبریز تماس گرفتن حال مامانش بد شده شبونه مجبور شد بره تبریز ،قبل رفتن کلی سفارش کرد که مواظب باشم حتی تنهایی تو اتاق نخوابم ؛
بعد رفتن یزدان وضوع گرفتم تا نماز بخونم ؛انگشتر حاجی رو از دستم در اوردم بغل اینه گذاشتم ؛برای لحظه ای غفلت کردم و یادم رفت دستم کنم ...نمازم رو خوندم و آدابی که حاجی گفته بود به جا اوردم ؛نیمه شب یغما خواب خواب بود ؛یه بالش زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم حالم اصلا خوب نبود هم خیلی بی حس بودم هم کلافه، کل انرژی بدنم انگار یهو تخلیه شده بود و سردرد عجیبی داشتم بلند شدم مسکن خوردم تا شاید سر دردم کمی بهتر بشه ؛دراز کشیدم نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود ،با دستی که جلوی دهنم قرار گرفت از خواب پریدم صورتش نزدیک صورتم بود و با چشمایی که ازش آتیش می بارید بهم خیره شده بود ، باز هیچ عکس العملی نمی تونستم نشون بدم مثل یه تیکه گوشت بودم با ترسی که تمام وجودم رو گرفته بود نگاه مضطربم خیره بهش مونده بود .دستش را روی دهانم فشار داد ؛با دست دیگرش به مچ دستم چنگ انداخت ؛از ترس کل بدنم میلرزید ، بدنم روی زمین کشیده میشد میخواستم دست و پا بزنم تا یغما بیدار بشه؛ولی انگار هیچ قدرتی نداشتم ،
برای لحظه ایی انگار به خواب رفتم و هیچی نفهمیدم وقتی چشم گشودم تو یه جایی مثل بیابون بودم یه بنای تاریخی از دور میدیدم دستام با طنابی از مو به تنه درخت بسته شده بود .
دهانم رو باز کردم تا فریاد بزنم و کمک بخوام
ولی هیچ صدایی از حنجره ام بیرون نیومد
از دور یه مرد با لباس مشکی دیدم سمتم اومد، دوباره دهنم رو باز کردم تا کمک بخوام باز هیچی صدایی نبود انگار لال شده بودم ، بالای سرم ایستاد ،با نگاهی منزجر بهم خیره شد ،با حرص چنگ انداخت و یه دسته از موهام رو توی مشتش گرفت ؛غضبناک بهم توپید" هرزه پتیاره" ؛با حرص موهام رو به سمت بالا کشید که مجبور شدم رو دوتا زانوهام بشینم سوزش سرم کمتر بشه؛ناغافل سرم را با شدت به تنه درخت کوبید ؛با تمام توان جیغ کشیدم جیغی بی صدا ، از درد بیهوش شدم ؛ نمیدونم چقدر گذشته بود از دردی که توی پهلوم پیچید چشمهای بی جونم را باز کردم باز همون مرد سیاهپوش بالای سرم ایستاده بود ،
با چشمهای برزخیش تیز نگام کرد ؛ محکم به پهلویم لگد زد ، نفسم از درد بند اومده بود اشکام بی اختیار از گوشه چشمام چکه میکرد ، به صورتم که از درد جمع شده بود با لذت نگاه کرد
با صدای کریه و وحشتناکش بلند بلند خندید و دور شد .انگار از درد کشیدن من لذت میبرد ، زمان از دستم در رفته بود..
 
 افتاب تیز مستقیم توی صورتم افتاده بود پوست صورتم رو پاره میکرد ، همینجوری به درخت بسته شده بودم نمی تونستم به خودم تکونی بدم؛ ؛ سرم رو به درخت تکیه دادم و ساعتها گذشت؛بیابون تو ظلمات و تاریکی فرو رفت ، با صدای هیاهو همهمه وحشت زده به اطرافم چشم چرخاندم ،یه گله از اجنه دور درخت حلقه زدن زیاد بودن و همه کریه و زشت ولی اینبار زنای زیادی باهاشون بودن ،تو چند نقطه آتیش روشن کردن؛اولش ترسیده بودم خیال میکردم میخوان تو آتیش بندازنم ، ولی بی توجه به من لاشه حیوون رو میدریدن؛توی دلم خوشحال بودم به من کاری ندارن ،وقتی خوردنشون تموم شد،باز اون مرد سیاهپوش که کتکم زده بود ، سمتم اومد یه چیزی جلوی چشمم گرفت با دقت نگاهش کردم گردنبندی بود که حاجی بهم داده بود؛از گردنم کنده بودن ؛ شروع کرد به خندیدن خندید خندید خندید یهو با یه چیزی مثل طناب کوبید روی کمرم ؛از درد به خود میپیچیدم موهام رو توی دستاش گرفت سرم رو به بالا چرخوند؛ از همون فاصله گردنبند وسط نزدیکترین اتیشی که روشن بود پرت کرد ؛ همشون یک صدا ، شروع کردن به قهقهه زدن و رقصیدن با روشن شدن هوا همشون غیبشون زد، انگار اصلا اونجا نبودن ،سرم رو به درخت تکیه دادم و چشام را روی هم فشردم، میخواستم بخوابم تا دردم کم بشه ؛،نمیخواستم نشون بدم ضعیفم ،ولی دیگه درد امانم را بریده بود شروع کردم بلند بلند گریه کردن و ناله کردن نمیدونم چقدر گذشت که احساس کردم یه صدای آشنا صدام میزنه دقت کردم صدای یوحنا بود ولی خودش نبود اسمم رو صدا میزد هرچقدر سر میچرخوندم نمیدیدمش.دیگه صدای یوحنا نمیومد خیلی نگذشته بود که با دستی که صورتم رو نوازش میکرد اسمم رو صدا میکرد چشم باز کردم تو بغل یغما بودم ؛تو یه جای تاریک.با گریه نالید" تو اینجا چیکار میکنی ؟"
بی جون بی رمق فقط نگاهش میکردم بلندم کرد دستام همون جوری که بسته بودن خشک شده بود،پاهام رو به زور رو زمین کشیدم بلند شدم به یغما تکیه دادم که بتونم راه برم متعجب به اطرافم خیره شدم و گفتم اینجا کجاست؟؟
یغما با تعجب نگاهم کرد گفت تو چه جوری اومدی اینجا؟همون لونه کفتره است
با تعجب نگاهش میکردم لونه کفتره حداقل سه متر از زمین فاصله داشت و بدون نردبون اصلا نمیشد بری داخلش ؛ماهم که اصلا تو اون خونه نردبون نداشتیم .
 
 
در حالیکله تو خودم مچاله شده بودم چایی لیوان رو سر کشیدم ولی باز میلرزیدم نمیدونم از ترس بود یا سرما ،نگاهم به یغما بود "گفتم چجوری فهمیدی من نیستم ؟"
؛یغما نفس کشداری کشید :نزدیکای صبح با صدای پا که توی خونه میدوییدن؛ چشم باز کردم با ترس دور اتاق چشم دواندم ولی هیچ کس نبود؛ نگاهم به رختخواب خالیت خشک شد. حال بدی داشتم انگار میدونستم اتفاق بدی افتاده پاشدم و با دلشوره توی حیاط دوییدم وقتی ندیدمت نگرانیم بیشتر شد ؛ هاج و واج همه جا رو نگاه کردم. درو باز کردم رفتم تو کوچه باز هیچ کس نبود.سر گردون دور خودم میچرخیدم برگشتم دوباره خونه رو گشتم .چشمم به لباسهات افتاد،به موبایلت،تمام وسایلت بود... ولی خبری از خودت نبود.
چن باری شماره یزدان رو گرفتم گوشیش خاموش بود ؛لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم.مثل آدم های گیج و منگ تمام خیابونهارو و کوچه هارو گشتم ولی انگار آب شده بودی و رفته بودی توی زمین ؛.با تاریک شدن هوا ؛ترس و دلهره من هم بیشتر شد؛ با تردید شماره مهسارو گرفتم.با خودم گفتم هر چی باشه اون دوستشه؛ شاید خبری ازش داشته باشه با این حرفها به خودم دلگرمی میدادم اونم انگار بی خبر بود . دوباره لباس پوشیدم رفتم بیمارستان و درمانگاهها ولی اونجا هم نبودی نزدیکای صبح برگشتم خونه .هیچ کاری از دستم برنمیومد. یه روز دیگه ام گذشت شب شد. هیچ خبری ازت نبود دیگه داشتم از بی خبری و دلشوره دیوونه میشدم . مثل ادمهای شکسته خورده گریه میکردم و اشک میریختم ؛چشمم خورد به رخش خزید کنار دیوار؛ زیر سوراخ چنبره زد . همون لحظه صدای ناله شنیدم ؛مثل برق گرفته ها از جام پریدم گوشام رو تیز کردم صدای خودت بود که از لونه کفتر میوند ؛ سرگشته توی کوچه دوییدم در همسایه هارو زدم یه نردبون پیدا کردم؛نردبون رو به در لونه کفتر تکیه دادم ؛سریع بالا اومدم از تو سواخش به داخل چشم دواندم، دو زانو نشسته بودی ، دستات بهم چسبیده بود خواب بودی تو خواب گریه و ناله میکردی...
غم الود نگاهم کرد ؛به خدا اگه پیوا نمیشدی دیوونه میشدم ،
دور مچم دستم میسوخت ؛ صورتم رو جمع کردم یغما نگاهش به مچ دستم افتاد و با تعجب گفت ؛چرا مچ دستت زخمه ؟انگار با طناب بستن ؟
؛اشک توی چشمام جمع شد و با بغض نالیدم "یغما تو نمیدونی من کجا بودم ،نمیدونم چجوری سر از لونه کفتر در اوردم ولی جایی که من بودم بیابون بود ،
بلند شدم و گفتم باید یه دوش بگیرم خیلی احساس کثیفی میکنم ؛سمت حموم راه افتادم وقتی لباسهام رو از تنم کندم ؛دور کمرم جای طناب بود که توی گوشتم فرو رفته بود
پهلوهام همه کبود بود ....
 

از حموم که بیرون اومدم رخش رو که گوشه اتاق چمباتمه زده بود بغل گرفتم و سمت اتاقم راه افتادم .یغما با تحکم گفت : رها بهتر نیست تنها نمونی؟
با بی حالی گفتم : زود برمیگردم یه کار کوچیک تو اتاقم دارم .
وارد اتاق شدم و درو بستم همون پشت در نشستم، زانوهام رو تو بغلم جمع کردم .رخش لای انگشتام بازی میکرد .قطره های اشک روی گونه ام راه گرفت با چشمهای خیسم به رخش چشم دوختم"خسته ام خیلی خسته شدم روحم از جسمم خسته تر و داغونتره مجبورم تحمل کنم و قوی باشم ولی اخه چه جوری!؟
یه دل سیر گریه کردم وقتی احساس کردم سبکتر شدم به رخش چشم دوختم و ادامه دادم :میدونم تو یه مار معمولی نیستی ازم محافظت میکنی بگو ببینم یوحنا با کمک تو کاری کرد که یغما پیدام کنه!!؟
نفس کشداری کشیدم
"البته میدونم جوابم رو نمیدی ولی به هرحال ممنونم ازت که نجاتم دادی"
بوسیدمش و از اتاق بیرون زدم. شب خواب بودم بدنم مثل کوره داغ شده بود توی تب میسوختم ؛یغما با ناله های من از خواب بیدار شد ؛با نگرانی بالای سرم نشست و دستش را روی پیشونیم گذاشت سراسیمه بلند شدم یه قرص چپوند تو دهانم ؛تبم تا حدودی پایین اومد تا تونستم بخوابم
دو روز گذشته بود ولی همچنان از شوک اون جریان اون شب تو رختخواب افتاده بودم .هنوز یزدان تبریز بود؛ به خاطر مادرش نمیتونست برگرده .متوجه بودم یغما هم از شرایط خسته شده ؛ .تصمیم گرفتم چند روزی برگردم تهران هم کنار خانواده حالم بهتر بشه و هم به دیدن حاجی برم، وقتی به یغما گفتم استقبال کرد صبح زود سوار قطار شدیم و برگشتیم تهران .
وقتی رسیدم خونه؛ تو آغوش پر مهر مامانم جا گرفتم برای لحظه ایی تمام دردهام التیام پیدا کرد چقدر کنار خانواده ام احساس امنیت میکردم. بعد چندین روز بی اشتهایی؛ با ولع غذا خوردم بعد از اینکه میز رو جمع کردم کنار مامانم رفتم رو مبل نشسته بود وبه صفحه تلوزیون زل زده بود .رو مبل دراز کشیدم و سرم را روی پاهای مامانم گذاشتم همینطور که با موهام بازی میکرد از همه جا صحبت میکردیم و خبرای این مدت که نبودم رو بهم میداد .بی مقدمه پرسیدم : مامان راستی از خاله عصمت خبر داری ؟
مامانم : وا چطور یهو یاد اون افتادی؟ نکنه میدونی چه بلائی سرش اومده ؟
یه لحظه جا خوردم و نیم خیز شدم ، با تعجب به بهش چشم دوختم " نه مگه چیزیش شده ؟
نفس بلندی کشید "چی بگم والا قدیمیا بیراه نمیگن آدم باید تو همین دنیا تاوان کارهای اشتباهش رو پس بده ؛بچه هاش واسه یه تیکه خونه پیرزن؛ افتادن به جون هم؛ برای ارث و میراث ،هر روز یکیشون میره از اون یکی شکایت میکنه...
 
بچه هاش دعوا دارن و چشم دیدن هم رو ندارن. سر لج و لجبازی هیچکدومشون حاضر نیست بره به پیرزن سر بزنه .اونم که دیگه دست و پایی براش نمونده .مامانم بلند شد و سمت آشپزخونه راه افتاد، با سینی چایی برگشت
گفتم مامان بشین ؛بقیش رو تعریف کن ببینم چی شده و سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت چی میخواد بشه خاله عصمتت به فلاکت و بدبختی افتاده ؛ "
_عمه سهیلات ،یه روز میره خونه خاله عصمت تا بهش سر بزنه ؛پیرزن بیچاره چند روز گشنه مونده بوده ؛ پای درست و حسابی هم که نداره بتونه بره خرید ؛بنده خدا هیچی تو خونه نداشته بخوره . افتاده تو رختخواب حتی نمیتونه حموم برده، بدنش بوی گند میداده بوی عفونت گرفته بوده سهیلا میگفت؛ دلم براش سوخت بردمش حموم ؛ مجبور شدم روسریم رو دور دماغ و دهنم بپیچم ،بوی تند تنش حالم رو به هم میزد والله حالا نمیدونم اغراق میکنه یا نه ولی میگفت" هرچی میشستمش نمیدونم چرا تمیز نمیشد .
عمه میگفت رفتم براش خرید کردم براش غذا درست کردم ، خلاصه سرت رو درد نیارم ماماجون ، پیرزن افتاده گوشه خونه و هیچ کدوم از بچه هاش نمیگن مادر ما مرده است یا زنده؛
چشمام از تعجب بیرون زده بود ؛تا اونجایی که من خبر داشتم خاله عصمت جونش رو واسه بچه هاش میداد؛
نمیدونستم براش ناراحت باشم یا به خاطر بلاهایی که سرم آورده خوشحال باشم به این حال و روز افتاده ؛.
رو به مامانم گفتم : اخه چرا اینجوری شدن بچه هاش که خیلی مامانشون رو دوست داشتن ؟
مامان : چی بگم مادر ؛انقدر زندگی هارو بهم زد و حرف برد و حرف اورد و باعث طلاق جوونای فامیل شد که آدم ناخودآگاه پیش خودش میگه نکنه داره تقاص پس میده خدا از سر تقصیراتش بگذره گناه داره پیرزن .

سرم رو تکون دادم و گفتم : گناه که زیاد داره ولی گناهی که از آه و ناله مردم به پاش نوشته شده ؛خدا خودش به دادش برسه؛
مامانم خمیازه ای کشید و گفت : خب دیگه هر چی خبر بود بهت دادم پاشو برو اونور یه چرت بزنم که بعد نهار خیلی میچسبه...
 
 
صبح با نور تیز خورشید که تو صورتم افتاده بود چشمام رو گشودم ؛سریع بلند شدم تصمیم داشتم یه سر به حاجی بزنم ؛
لباس پوشیدم از اتاق بیرون اومدم ؛مامانم کج نگام کرد و گفت "این وقت صبح شال و کلاه کردی کجا میری؟ حینی که جلوی آینه روسریم رو مرتب میکردم گفتم میرم یه سر به حاجی بزنم ،مامانم قیافش درهم شدو تو فکر فرو رفت ؛نگران گفت "چرا میری پیش حاجی نکنه دوباره داری اذیت میشی ؟؛صورتش رو بوسیدم با خنده پت و پهنی گفتم "نه مامان جون حاجی فقط بهم کمک میکنه قوی باشم دارم پیشش آموزش میبینم ؛خودت که در جریانی ؟ سرش رو به نشونه بله تکون داد ؛خیالش که راحت شد از خونه بیرون زدم
_ساعتی بعد پیش حاجی بودم ؛وقتی درو باز کرد از ابروهای گره خوردش فهمیدم از دستم ناراحته؛
از همه اتفاقا خبر داشت غضبناک بهم توپید" شماها جوونید نمیفهمید خودتون دارید چوب؛ تو سوراخ زنبور میکنید ،نمی فهمید تو چه راه پرخطری قدم گذاشتید!!
جرات نمیکردم تو چشماش نگاه کنم ؛سر در یقه فرو برده بودم زیر لب گفتم
"من باید قوی بشم استاد؛ اجازه نمیدم دوباره اذیتم کنن، من تازه فهمیدم عاشق این راهم "

اومد کنارم نشست لحنش مهربون شده بود دلسوزانه گفت : اخه دختر جون ،من چه جوری بهت بفهمونم ته این راه هیچی نیست نمیخوام روزی رو ببینم که نابود شدی"

تیز تو چشماش نگاه کردم و بی پروا گفتم " اجازه نمیدم نابودم کنن، لحظه ای مکث کردم "البته بهم کمک میکنید مگه نه؟ازم محافظت میکنید دیگه؟"
با همه افکار مخدوشی که توی ذهنش غوطه ور بود با خنده محوی گفت " منکه فعلا تمام زندگیم رو تعطیل کردم دارم از تو محافظت میکنم باشه اگه خودت میخوای برو خودت میبینی ته این راه هیچی نیست؛من همیشه کنارت هستم ؛
نگاهش سمتم کیفم لغزید
بعد گفت "حالا اون چیزی که تو کیفته اونقدر سفت بهش چسبیدی رو دربیار ببینم چیه !؟
زود کیفم رو باز کردم کتاب رو با احتیاط درآوردم گذاشتم جلوش .بازش کرد یکم با دقت نگاهش کرد مضطرب گفت : چرا این رو با خودت میچرخونی؟
گفتم "نمیتونستم بذارمش اونجا بمونه ممکن بود دوباره ببرنش"
عصبی گفت "دختر جون تو دیوونه شدی؟میدونی اگه با این بگیرنت چه بلائی سرت میارن ؟"
خونسرد گفتم
"اوردم تا اینجا به شما نشون بدم"
سرش رو کلافه تکون داد پوف کلافه ای کشید "این رو با خودت نچرخون با چیزایی که تو این کتاب نوشته شده اگه بگیرنت پوستت کنده است"
لحظه ایی از لحنش جا خوردم
گفتم باشه استاد؛
زیر چشمی نگاش کردم؛"استاد نمیخوای بدونی از کجا آوردمش؟"
به حالت دلخوری گفت
" لازم نکرده خودم میدونم "
کتاب رو بست و حرف رو عوض کرد.
 
پرسید :دعانویسی را روی کسی امتحان کردی؟
گفتم: نه فقط کتابهاش رو خوندم ، کسی نبود که به کمکم احتیاج داشته باشه .یه لحظه مات نگاهش کردم و گفتم رو کی امتحان کنم ؟
_ برای مامانت امتحان کن
گفتم اخه مامانم چه احتیاجی به دعا داره ؟
حاجی با تعجب گفت:
مگه ارتروز زانو و کمر نداره ؟
با تعجب گفتم چرا داره!
_ خب امشب میگردی تو کتابایی که بهت دادم راهش رو پیدا میکنی طبق همون پیش میری و براش دعا می نویسی. قرار نیست معجزه بشه همون لحظه خوب بشه فقط میخوام کار یاد بگیری به مرور اثرش رو میبینی.
بعدش حاجی یه سری دستورای جدید بهم داد ؛با جون و دل به حرفهای حاجی گوش سپرده بودم ،
ساعتی پیشش بودم طبق معمولی چایی ام رو خوردم خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم؛ خیابونهارو گز میکردم که یغما تماس گرفت قرار بود چند روز دیگه برگردیم گفت یزدان از تبریز برگشته؛بعد کلی حرف زدن گوشی رو قطع کرد
همینجوری که داه میرفتم و قدم میزدم داداشم رو دیدم که سمت خونه میره میخواسم خودم رو بهش برسونم چشمم خورد به دختر چشم سبز خوشکلی که براش دست تکون میداد ،باورم نمیشد داداش کوچولوم دوست دختر گرفته باشه واقعا هم خوش سلیقه بود ؛
خونه که رسیدم ؛مامانم درو باز کرد و گفت بیا بشین ببینم حاجی چیا گفت بهت ؟روی مبل چرمی فرو رفت کنارش نشستم ؛نگاهم سمت پاش لغزید ،گفتم "مامان هنوزم پات درد میکنه ؟"
در حالیکه پاش رو میمالید گفت :آره بابا امونم رو بریده نمیتونم دو قدم راه برم ؛اخه منو با این سن و سال چه به ارتروز؟
دستش رو گرفتم نرم فشردم حینی که لبخند رو لبام بود گفتم "خیالت راحت ؛امروز برات یه دعا مینویسم که دردت یکم آروم بشه "
نگاه متعجب مامانم خیره رو صورتم مونده بود
گفتم تعجب نکن مامان پس خیال میکنی اینهمه مدت برای چی پیش حاجی میرم و کتاباش رو میخونم خودم الان یه پا دعانویسم !!
بلند شدم و سمت اتاقم راه افتادم
کتابی که حاجی داده بود رو برداشتم ورق زدم از تو کتاب روش درمان ارتروز پیدا کردم مامانم رو صدا کردم ازش خواستم رو تخت دراز بکشه، مرحله به مرحله انجام دادم چند مرحله لمس کردن پاش با دعا خوندن بود و یه مرحله دعانویسی ،
بعدش که تموم شد درد مامانم کم نشده بود ولی میگفت احساس میکردم وقتی لمس میکنی و اون کلمات رو میگی یه سنگینی از روی کمر و زانوم برداشته میشه و احساس سبکی میکنم ،زانوهاش دیگه کمتر قفل میشد .
فردای همون روز به حاجی زنگ زدم و احساس مامانم رو گفتم خوشحال شد و گفت : خیلی خوبه پیشرفتت عالیه تمام مراحل رو چند وقت یه بار باز انجام بده...
 

بعد اینکه برای مامانم دعا نوشتم ؛بعد خوردن شام به اتاقم پناه بردم ؛کتاب خطی رو ورق زدم ؛مطالبی که توش نوشته شده بود با چیزهایی که من شنیده بودم کلا متفاوت بود ،
روی تختم دراز کشیدم ؛فکرم رو سمت یوحنا سوق دادم ؛حضورش را که حس کردم چشم گشودم؛ بی هوا گفتم دلم برای پری سیما تنگ شده ؛
لبخندی روی صورت زیبای مهربانش نشست و گفت میبرمت پیشش اصلا برای همسن اینجام ؛تا به خودم اومدم دوباره تو همون خونه تو شهر پریا بودم ؛ با لباس سفید زیبایی که تنم بود انگار زمان اونجا زودتر میگذشت پری سیما خیلی بزرگتر شده بود ؛با لباس سفید و موهای بلند جلوم ظاهر شد ؛با ذوق نگاش میکردم دلم غنج میرفت براش ؛دستام رو گشودم ؛
به آغوشم پرواز کرد ؛پری سیما هم عطر خوش یوحنارو داشت سرم را تو گردنش فرو بردم و موهای سیاهش را با ولع بو کشیدم ؛سفت به سینه ام فشردمش ؛
دستش رو گرفتم؛یوحنا زیر لب گفت :آناستا میخوام به همراه پری سیما یه جایی ببرمت که خوشت میاد ؛ گفتم کجا ؟؟
لبخندی زد و گفت "صبور باش لحظه ای دیگه خودت متوجه میشی"
؛همینطور که دستان کوچیک و ظریف پری سیما تو دستام بود احساس کردم پاهام خیس شده ؛باورم نمیشد کنار ساحلی زیبا بودم که موج دریا به پاهام و لباسم که روی زمین کشیده میشد اصابت میکرد، پری سیما دستش را از لای دستانم بیرون کشید ؛ کنار ساحل میدویید کودکانه میخندید غرق نگاهش بودم ؛روی شنهای خیس نشستم و پاهام رو دراز کردن ؛حتی خیسی و خنکی آب رو حس میکردم یوحنا کنارم نشست ؛سرم را روی شونه ای یوحنا گذاشتم به امواج دریا خیره شدم ؛سکوت دریا آمیخته شده بود به صدای امواج ؛مرغای ماهی خواری که توی آسمون پرواز میکردن همه مثل یه رویای قشنگ و زیبا بود ؛
تمام زیبایی دریا رو تا عمق وجودم احساس کردم...انگار زمان متوقف شده بود ؛و من غرق در خوشی بودم ؛
به خیال خودم چن ساعتی اونجا بودم ولی وقتی برگشتم نگاهم سمت ساعت دیواری چرخید زمان زیادی نگذشته بود،
چند روزی که تهران بودم شبها بدون اضطراب از نگاههای پر سوال یغما با خیال راحت ؛شب رو با یوحنا صبح میکردم ،خیالم راحت بود که یوحنا مراقبمه
ولی دوباره باید برمی گشتم .
بابام منو تا ایستگاه راه آهن رسوند قبلش با یزدان تماس گرفتم تا توی ایستگاه منتظرم باشه ؛کتاب قباد دستم میترسیدم گیر بیوفتم داشتن اون کتاب به خودی خود جرم بود...
 
 
با یغما سوار قطار شدیم وقتی رسیدیم یزدان تو ایستگاه راه آهن منتظرمون بود ؛مارو به خونه رسوند ؛تمام ماجرای غیب شدنم را براش تعریف کردم نگاه متعجبش خیره بهم مونده بود ؛
گفت دیگه نگران نباش فک نکنم بخوان کاری کنن ،منم به حرف یزدان دلم خوش بود ؛تا چهار صبح آدابی رو که حاجی گفته بود انجام میدادم ،صبح خسته توی رختخواب میوفتادم ؛از طرفی یغما حسابی تو قیافه بود همش غر میزد و میگفت"تو عمدا به من کمک نمیکنی؛ نمیذاری منم مثل تو و یزدان این چیزها رو یاد بگیرم
سر شب باز دوباره یغما جر و بحثهای الکی راه انداخت و منو مقصر میدونست که چرا با تمام ریاضتی که کشیده بود و اعمالی که انجام میداد هنوز نتونسته بود چیزی ببینه یا ارتباط بگیره .هرچقدر بهش توضیح میدادم این موضوع دست من نیست قبول نمیکرد و فکر میکرد من نمیخوام و مانع میشم. میگفت تو آداب رو به من کامل نمی گی چون می ترسی من به اون قدرتی برسم که بتونم یوحنا و کارهایی که باهم میکنید رو ببینم .
حرفاش برام عجیب بود و از اینهمه منفی بافی خسته شده بودم چون تمام تلاشم رو میکردم تا کمکش کنم ولی اتفاقی که قرار نباشه بیوفته هیچ وقت نمیوفته و یغما پیشرفتی نمیکرد و من رو مقصر میدونست .بعد از اون جر و بحث کذایی سر شب با قهر خوابید...
تا نزدیکای چهار آدابی را که حاجی گفته بود انجام دادم .خیلی خسته بودم . توی رختخواب دراز کشیدم زودتر از همیشه خوابم برد نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که با سوزش بدی که روی دستم احساس کردم چشم گشودم .با دیدن چیزی که تو چشمام زل زده بود دوباره ترس همه وجودم رو گرفت تمام اذیتهای اون چند ماه دوباره جلوی چشمام اومد، همون جن کوتوله بود که بوی تعفنش تمام اتاق رو پر کرده بود ،تمام بدنم بی حس شد تلاش میکردم ولی نمی تونستم تکون بخورم سوزش دستم ار لحظه بیشتر میشد، قلبم از سوزش دستم تیر میکشید ولی هیچ قدرتی نداشتم تا از خودم دفاع کنم ؛.سعی میکردم انگشت پام رو تکون یا پام رو به در بکوبم تا یغما بیدار بشه ولی نمیتونستم .
نمیدونم چقدر طول کشید زمان برام نمی گذشت که صورتش رو با یه خنده کریه جلوی صورتم اورد و آب دهنش کش اومد روی قفسه سینه ام ربخت و بعد غیب شد .
تو رختخواب نشستم وشروع کردم به جیغ زدن یغما خواب زده خودش رو به اتاق رسوند شونه هام رو گرفت و تکون داد.
داد میزد و اسمم رو صدا میزد
با گریه داد زدم چراغ رو روشن کن دستم داره میسوزه. بلند شد چراغ رو روشن کرد بت ترس یواش یواش جلو اومد کنار دستم نشست به دستم زل زده بود آب دهانش رو بلعید و گفت "چه بلائی سرت اومده؟"
 
 
نگاهم سمت دستم چرخید همینجوری از دستم خون میرفت و رختخوابم خیس خون بود؛یغما نگران جلوم زانو زد ؛"رها پاشو بریم دکتر؛ زخمت عمیه انگار با تیغ روی دستت خطهای عمیق کشیدن ،

دستمال را روی دستم فشار داد "لجبازی نکن پاشو بریم بیمارستان ؟
خیلی قاطع گفتم نه نیازی نیس،
دستمال تمیز را دور دستم پیچید رختخواب خونی رو جمع کرد مچاله کنار انداخت .گوشه اطاق کز کرده بودم هنوز قیافه کریه جن کوچولو جلوی چشمام بود یغما کنارم نشست و گفت خیلی درد داری ،نفسم رو صدا دار بیرون دادم "دیگه عادت کرد ،
با تعجب دست باند پبچی شده ام را توی دستش گرفت و گفت "رها انگشتر حاجی کو ؟
یه لحظه به خودم اومدم و دستم را با سرعت جلوی چشمام گرفتم ؛کلافه بلند شدم دور اتاق میچرخیدم یه ریز با خودم حرف میزدم "نه امکان نداره انگشترو برده باشن حتما همین اطراف افتاده ؛به انگشتمم گشاد بود ؛رختخواب خونی رو تکوندم ؛ولی هیچی نبود سریع تو دسشویی دوییدم همه جارو نگاه کردم انگار آب شده بود رفته بود توی زمین؛با بغض گفتم "یغما انگشتر حاجی رو بردن لعنتیا دنبال همون بودن "
تا صبح گوشه اطاق کز کرده بودم و به انگشتر حاجی فکر میکردم ؛واقعا برام با ارزش بود .حاجی انگشترو برای محافظت بهم داده بود و مثل همون گردنبد اگه ازم دور میشد دوباره همون اتفاقها برام میوفتاد ،
از طرفی نمیدونستم جواب حاجی رو چی بدم انگشتری که خودش اینهمه سال ازش استفاده میکرد من به این راحتی از دست داده بودم .دیگه نباید اجازه میدادم چیزی که متعلق به من بود به این راحتی ازم بگیرن. ازشون نمیترسیدم میدونستم اون انگشتر میتونه چقدر براشون مهم باشه و چه قدرتی بهشون بده پس تصمیمم رو گرفتم .
ساعت نزدیکای نه صبح بود شماره یزدان رو گرفتم بعد چن تا بوق با صدای خواب آلود جواب داد
گفتم :یزدان به کمکت احتیاج دارم کمکم میکنی؟
چند ثانیه سکوت کرد گفت چیزی شده؟یغما خوبه ؟
_ اره خوبیم .ولی به کمکت احتیاج دارم بعد با خنده ادامه دادم برای جنگ آماده ای؟
صدای خش دارش پشت گوشی پیچید "اره تا هر وقت که بخوای کنارتم "
گفتم پس اگه هستی همین الان پاشو بیا اینجا باید باهات حرف بزنم؛
یه ساعت نگذشته بودم که زنگ در حیاط رو زدن ؛وارد خونه که شد چشمش افتادبه دست باند پیچی شده ام با نگرانی گفت "دوباره چیکارت کردن ؟
باند را از دور دستم باز کردم دستمم رو جلوی صورتش گرفتم
با صورتی بر افروخته گفت : این حرومزاده ها دیگه شورش رو دراوردن ،من میرم خونه فباد بیجارش میکنم .
عصبی سمت بیرون راه افتاد به بازوش چنگ انداختم و مانع شدم
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه vipyf چیست?