رمان آناستا قسمت پانزده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت پانزده

یزدان سمت در راه افتاد به بازوش چنگ انداختم ؛

 
با تعجب سرش رو سمتم جنباند معذب شدم دستم را پس کشیدم زیر لب گفتم "یزدان کمکم کن انگشترو پس بگیرم امانت حاجیه؛با رفتن پیش اونا چیزی درست نمیشه!
نگاهش سمت دستم لغزید :مگه انگشتر استادت رو بردن !؟
؛با قیافه ای درهم گفتم اره بردنش کثافتا .کمکم میکنی پسش بگیرم ؟
کلافه سرش رو تکون داد و دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد با نگرانی نگاهم کرد " میدونی چقدر خطرناکه این کار ،باید بریم تو دل دشمن؛ به خاطر یه انگشتر خودمون رو به کشتن میدیم !!
تیز تو چشماش نگاه کردم ؛
_ اهمیت انگشتر به کنار ولی خودت میدونی اون انگشتر چه نیرویی بهشون میده .میخوای همچین نیرویی بهشون بدی؟به نظرت بعدش می ذارن زنده بمونیم؟
نشست و به دیوار تکیه داد و نخ سیگارو از توی پاکت بیرون کشید همینجوری که به سیگار پک میزد؛ فکرش درگیر یا شایدم به حرفهای من فکر میکرد.
نمیخواستم مجبورش کنم باید میذاشتم خودش تصمیم بگیره چون میدونستم خیلی کار پر خطریه ؛
خاکستر سیگارش رو توی جا سیگاری فشرد ؛سرش رو بلند کرد و با تحکم گفت "من هستم انگشترت رو پس میگیریم ؛
یغما که تا اون لحظه فقط نظاره گر بود ذوق زده نگاه یزدان کرد و گفت : دمت گرم داداش میدونستم قبول میکنی پسر حاج بابا (بابای یزدان که تو اون شهر آدم معروفی بود) کم نمیاره ...
یزدان که از تعریف یغما حسابی کیف کرده بود ؛ گفت "ولی خب قبل اینکه بخوایم کار رو شروع کنیم باید بفهمیم انگشتر رو کدوم طائفه بردن و با کیا طرفیم که نسبت به همون اقدام کنیم ؛
سرم را به نشونه تایید تکون دادم .یزدان یا علی گفت و از جاش بلند شد ؛حینی که سمت در خروجی میرفت گفت " پس من میرم ؛هم بفهمم کی انگشترو برده؛ هم اینکه برای شب خودم رو اماده کنم .بعد رو به من کرد و ادامه داد"تا شب خوب استراحت کن و خوب غذا بخور امشب خیلی شب سختیه برای تو چون انگشتر تو بوده خودت باید پس بگیریش"
بعد رفتن یزدان مضطرب بودم ؛توی اتاقم رفتم هر چقدر سعی میکردم بخوابم ولی نمیشد استرس کشنده با آن همه افکار درهم ؛و نگرانی که توی بند بند وجودم موج میزد خواب رو از چشمام ربوده بود ؛ بعد کلی وول خوردن بالاخره خوابم برد ؛ وقتی چشم گشودم ؛نگاهم سمت ساعت دیوار چرخید ساعت چهار بعد ظهر بود .با خستگی بلند شدم بالای آینه کاغذ تا شده رو برداشتم " رفتم خرت و پرت بخرم که یکم به خودت برسی ؛ یغما "
لبخندی روی لبم نشست؛ولم هوای یوحنارو کرد چشمام رو بستم یوحنا رو صدا زدم " با عطر خوشی که تو اتاق پیچید چشمام رو باز کردم .با لبخند قشنگی که روی صورتش بود رو به روم نشسته بود "
 نگاهم میکرد ،
نزدیک شدم پیشش نشستم
مثل کسی که بخواد خودش رو لوس کنه دستم رو بالا گرفتم "دستم رو دیدی نگاه کن ببین چیکار کرده"
دستم را توی دستش گرفت و نزدیک لباش برد چن بار پشت سر هم بوسید؛با نگرانی گفت"بهت گفته بودم اینا ول کن نیستن تاوان کتاب رو دارن ازت میگیرن ،
گفتم آره میدونم ،ولی منم عقب نمیشینم باید انگشترو پس بگیرم ؛
سرش رو تکون داد و دستاش را روی چشمام کشید که ناخودآگاه چشمام بسته شد انگار برای لحظه ایی کوتاه به خواب رفتم ؛وقتی چشم گشودم تو حیاط خونه شون بودم هیجانزده نگاهم رو دور حیاط چرخوندم ؛ شیخ رحیم یه گوشه از حیاط روی تخت مخصوص خودش نشسته بود تسبیح بزرگی دستش بود دونه دونه مهره هاش رو توی دستش بازی میداد همان لحظه دستای یوحنا توی دستم گره خورد سمت شیخ رحیم راه افتاد دنبالش راا افتادم . روبروی شیخ رحیم ایستادم ؛احترام زیادی برایش قایل بودم سرم رو خم کردم و زیر لب سلام دادم؛جواب سلامم رو داد و گفت "خوش اومدی آناستا"
دستش را روی هوا تکون دادو اجازه داد بنشینم، روی تخت نشستم ،
گفت " کتابی که ماله پریزادها بوده رو پس گرفتی به جبران اون منم بهت کمک میکنم انگشتری که ماله توئه ازشون بگیری "
لبخندی روی لبم نشست؛نگاه یوحنا کردم ؛ دلم به وجودش گرم شد ؛ مثل بچه ای که پدرش همیشه پشتشه ، دستم را بالا آوردم تا زخم دستم را نشون شیخ رحیم بدم تا ببینه چه بلایی سرم اوردن ؛ ناباورانه نگاهم روی دستم خشکید ؛ نه خبری از باندپیچی بود و نه زخم؛
نگاهم رو از دستم گرفتم با لبخند از شیخ رحیم تشکر کردم ؛
گفت قبل شروع کارت ؛
تسبیح رو دستت بگیر یک دور ذکر یا علی بگو ؛... منو قبیله ام میایم و ازت محافظت میکنیم ، تا اخر کار تسبیح رو از خودت دور نکن
گفتم باشه هر چی شما بگین ،
بعد رو به یوحنا کرد و با لحن جدی همیشگیش گفت برید آماده شید ...
بعدش تو اتاق بودم و یوحنا نبود ؛نگاهم سمت دستم لغزید باندپیچی روش بود ... با باز شدن صدای در بلند شدم از پنجره به بیرون نگاه کردم ؛یغما دستش پر از مشماهای پر بود و حسابی خرید کرده بود... شب سختی داشتبم ناخواگاه دلشوره به دلم چنگ مینداخت ؛
 

تو اشپزخونه مشغول بودم؛مرغ خورد شده رو سیخ زدم ؛یغما توی حیاط منقل روشن کرده بود استرس داشتم ؛صدای سلام و احوال پرسی یزدان و یغمارو از توی حیاط شنیدم ؛سیخهارو برداشتم توی حیاط رفتم ؛
یزدان از حالت صورتش استرسش مشخص بود، بهم ریخته و عصبی بود پشت سر هم سیگار میکشید .چند دقیقه تو سکوت و دود سیگارای یزدان گذشت .همین نشون دهنده این بود شب سختی پیش رومونه ولی من مصمم بودم باید انگشترم رو پس میگرفتم ،
زیر چشمی نگاهم به یزدان بود و با حرص ناخنهای دستم رو میکندم دلشوره لعنتی امونم رو بریده بود ؛
با صدای یزدان سکوت شکسته شد حینی که به ذغالهای سرخ شده تو منقل خیره شده بود گفت "انگشترت رو جنای چغازنبیل بردن،جنای کافری که وحشی تر از اون چیزی هستن که فکرش رو میکنی .!!"
با تعجب گوشه چشمام رو ریز کردم و گفت "جنای چاه چی چی!؟"
نگاهش رو کج کرد دختر خوب چاه نه؛ چغازنبیل !!
یادم اومد که تو کتاب تاریخ اسمش رو شنیدم ،گفتم حالا چی هست کجاست؟
_یه منطقه است و یه بنای تاریخی تقریبا شکل تخت جمشیده ..
چیزی تو ذهنم جرقه خورد ؛خاطره ای اون دو روزی که جنا برده بودنم مثل یک نوار تند از جلوی چشمام گذشت ؛ مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه زیر لب تکرار کردم"آره خودشه منم همونجا بردن یه چیزی شبیه بنای تاریخی" انگار کشف جدید کرده بودم ؛خیلی کش
کشدار و بلند گفتم ارررررره درررررسته
بعد با هیجان رو به یغما کردم " یادته منو از لونه کفترا پیدا کردی اون دو روز منو برده بودن همونجایی که یزدان میگه "
یغما ناباورانه به لبام چشم دوخته بود و هیچی نمی گفت
یزدان گفت :رها گرفتن انگشترت کار خیلی سختیه. الان انگشترت دست رئیس اون طائفه است ممکنه بکشنت.
گره ایی عمیق بین ابروهام انداختم و با لحن جدی گفتم :اگه نیستی راحت بگو،فقط بهم بگو راهش چیه خودم تنهایی انجام میدم؛
عصبی زیر لب غرید " من اینو نگفتم که بگی نیستی فقط میخوام مطمن شم تا چه حد مصممی!!
تای ابروم رو بالا داد تیز تو چشماش خیره شدم "خیلیی؛اون انگشتر استادمه اگه پسش نگیریم نمیتونم تو صورتش نگاه کنم
هیکل گوشتیش را رو زمین کشید بهم نزدیک شد ناغافل دستم رو توی دستش گرفت؛دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم ؛ با گوشه چشم به یغما نگاه کردم عصبانیتش رو از تو چشماش میتونستم ببینم ؛یزدان لباش رو کج کرد و پوزخندی زد سرش رو به سمت یغما برگردوند دوباره رو بهم کرد گفت: باشه حالا که خودت میخوای منم تا تهش هستم هرچی شد ما سه تا باهم میمونیم
 

لبخند کم رنگی زدم بلند شدم با اینکه تشنم نبود رفتم تو آشپزخونه آب خوردم و برگشتم کنار یغما نشستم دستش رو تو دستم گرفتم حالت چشماش عوض شد و مهربون نگاهم کرد .
فقط با اینکار میخواستم یزدان حد خودش رو بشناسه؛
بعد خوردم شام ؛
تو اتاق نشسته بودیم یزدان شروع کرد و مو به مو کارهایی که هر کدوم باید میکردیم رو توضیح داد؛ از کارهایی که وظیفه من بود کمرم لرزید ولی چاره ای نداشتم...
چیزی بود که خودم قبول کرده بودم
نیمه شب شد و باید کارمون رو شروع میکردیم بدترین نقطه کار این بود که همه مراحل احضار باید تو تاریکی انجام میشد و فقط یه شمعی که روی اُپن آشپزخونه بود یکم نور تو اتاق پخش میکرد .چندتا عود گوشه کنار خونه روشن بود .هر سه تامون خوب میدونستیم وظیفه امون چیه و دیگه وقتش بود ...
یغما دوباره رفت دستشویی و یه دبه ای که از غروب باید توش ادرار میکرد پر کرد گوشه حیاط گذاشت برگشت توی خونه .
بالای اتاق من و یغما نشستیم و جلومون یه کاسه بزرگ پر آب بود که روش یکی از لباسهای منو انداخته بودیم ، یزدان شروع کرد از دمه در ورودی یه راه باریک که بتونیم از توش رد بشیم مندل کشیدن با تیزی چاقو رو زمین میکشید و بلند بلند کلماتی که باید تکرار میکرد مسیر با چاقو ادامه داد تا دورمون دایره بزرگی کشید و باز رفت به سمت در ورودی و اونجا مندل رو بست،
برگشت تو همون دایره نشست تو همون خونه بودیم ولی انگار وسط بیابون خالی نشسته بودیم .نوبت من بود که کارم رو شروع کنم تسبیح شیخ رحیم دست گرفتم و شروع کردم یه دور ذکر یا علی ... گفتم چشمام رو بستم و دوباره باز کردم گوشه اتاق یوحنا و شیخ رحیم و چندتا از مردهای طائفشون ایستاده بودن.یغما با لبخند گفت بوی خوبشون میاد اومدن؟
نگاهم رو از یوحنا گرفتم یرم را به نشونه بله تکون دادم .همونجوری که شیخ رحیم گفته بود تسبیح دور مچم انداختم که تا آخرش کنارم باشه .
به یزدان گفتم نوبت توئه .
شروع کرد با صدای بلند وردهایی رو به زبان یهودی خوندن برای احظار موکل یهودیش چند دقیقه ای طول کشید که انگار باد تو کل خونه پیچید همه جا پر از سر و صدا شد از چیزی که رو به روم میدیدم زبونم بند اومده بود یه جن با صورت بسیار ترسناک قد و هیکلش تقریبا چهار یا پنح برابر طائفه یوحنا بود .خیلی ترسناکتر و بزرگتر از چیزی بود که فکر میکردم ولی نمیدونم چرا هیچ جوره نمی تونستم ازش بترسم حس خوبی بهش داشتم.
 

یزدان سر به بالا جنباند و رو به یغما گفت "پاشو برو کارت رو انجام بده .یغما تیز از جاش بلند شد از وسط راهی که یزدان مندل کشیده بود، توی حیاط رعت پشت چهارچوب در؛ منتظر من ایستاد .یزدان رو بهم کرد با دقت گفت" حواست رو جمع کن اگه کارایی که بهت گفتم کوچکترین اشتباهی تو اجراش داشته باشی دیگه هیچ کاری نمیتونم واسه نجاتت انجام بدم .با وجود اینکه ترسیده بودم ولی خیلی مصمم سرم رو تکون دادم و بلند شدم "
از راه مندل به سمت در رفتم و وقتی به دم در رسیدم،به پیشنهاد یزدان شال گردنی رو که از قبل به دور گردنم بسته بودم رو باز کردم میخواستم دور چشمهام ببندم نباید هیچ کدومشون رو میدیدم؛
صدای یزدان توی سرم تکرار شد "این جنایی که برده بودنت ،اگه همونا بعد احظار بیان ؛تو با دیدنشون خاطره و ترس و اون روز برات تداعی بشه ؛ حتی اگه یک هزارم درصد توی دلت ترس راه پیدا کنه؛ اونا ازت تغذیه میکنن و نابود میشی "
شال گردن رو دور سرم پیچیدم؛ فقط از درز پایین شال اندازه یه خط کف حیاط رو میدیدم ،یغما دستم رو گرفت دنبال خودش از تک پله حیاط پایین برد راه رو تا وسط حیاط ادامه دادم پا برهنه وسط حیاط ایستاده بودم یغما سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت " وسط حیاطیم بشین "
دو زانو کف حیاط یخ زده نشستم؛تنم میلرزید نمیدونستم از ترسه یا دلهره ؛ ولی هر چی بود اروم و قرار نداشتم .صدای قدمهای یغمارو شنیدم که ازم دور شد، دبه پر از ادرار کنار حیاط رو برداشت و سمت در رفت ؛ از دم در مایع ادرار رو با احتیاط دوی زمین ریخت و صدای پاش رو میشنیدم که دورم میچرخید و ادار رو میریخت تو حلقه ایی از ادرار نشسته بودم دوباره سمت در برگشت .
صدای یزدان توی گوشم پیچید که یغمارو صدا میزد ،صدای دور شون پای یغمارو که شنیدم فهمیدم داخل خونه رفته؛
حس تنهایی وسط اون حیاط یخ زده مثل خوره وجودم رو میخورد،صدای نفسهام رو به وضوح میشنیدم به خودم دل و جرات میدادم زیر لب تکرار میکرد "،نباید بترسی، باید انگشترو پس بگیری ،یوحنا مواظبته..."
حرفهای یزدان رد با خودم مرور میکردم (به هیچ عنوان هر اتفاقی که افتاد هرچی شنیدی حتی اگر می شنیدی صدای داد و بیداد و کتک خوردن ما میاد عکس العمل نشون نمیدی همش دروغه ؛توهمی که اونا تو ذهنت ایجاد میکنن ، اگر کوچکترین عکس العملی نشون بدی حتی اگه یه سانت سر تو به سمتشون برگردونی همون وسط حیاط جوری بهت آسیب میزنن دیگه هیچی ازت نمیمونه )
 
 
صدای یزدان رو شنیدم بلند داد زد:اناستا حاضری ؟
آناستا اسم رمز بین منو یزدان بود تا بفهمیم کسی که صدا میزنه از اجنه نیست نفس عمیقی کشیدم؛ با همون تن صدا گفتم" اره حاضرم شروع کن"
هی حرفای یزدان رو تکرار میکردم تا اشتباهی نکنم
یزدان با صدایی محکم و بلند شروع کرد به خوندن وردهایی که احضارشون کنه؛ فقط صدای وردهای یزدان بود که شنیده میشد ..نزدیک ده تا پانزده دقیقه شایدم بیشتر، تو همون حالت یخزده دو زانو نشسته بودم و یزدان میخوند و اسم چغازنبیل را بین اوراد تکرار میکرد که در آهنی حیاط با صدای وحشتناکی باز شد . بعد با صدای مهیبی بهم کوبیده شد ،احساس کردم دیوارای خونه لرزید .ضربان قلبم اونقدر تند بود که می ترسیدم بشنون و ازش تغذیه کنن.
صدای پاهاشون بهم نزدیک بود می فهمیدم دورم می چرخن صدای خرناس نفسهاشون که مثل حیوونای درنده بود میشنیدم چند دقیقه همینجوری گذشت .که یهو یکی در گوشم گفت: رهاااا. بدون کوچکترین تکونی نشسته بودم صدای همهمه بلند شده یک صدا اسمم رو صدا زدن رها رهااا
صدای یغما توی گوشم پیچید "رها عشقم برگرد منو ببین "
یاد حرف یزدان افتادم هی به خودم میگفتم نه یغما نیست برنگرد!
اینبار صدای بابام رو شنیدم "بابا رها منو نگاه کن ؛دو باره تو دلم تکرار کردم
(نه این بابام نیست برنگرد دروغه)
چند باری هی صدا و لحن عوض شد و اسمم رو صدا کرد بعد یهو انگار عصبانی شدن داد زد :رهااااا با توام برگرد
باز من بی تحرک بودم
یهو همه چیز عوض شد صداهایی مثل یورتمه رفتن اسب ،صدایی چون سم که با سرعت دورم میچرخیدن ،لرزش زمین رو به وضوح حس میکردم و باز یک صدا صدام میکردن "رهااا رهااا رهااا..
احساس کردم شالی که دور چشمم بود کشیده میشه ترسیده بودم اگه چشمم باز میشد بیچاره میشدم، اونقدررر شال رو کشید که من مجبور شدم به خاطر اینکه شالم باز نشه سرم رو خم کنم احساس میکردم صورتم نزدیک زمین شده که شال رو ول کردن و من همون جوری سرم تو همون حالت نگه داشتم. نمیدونم چقدر با صدای یورتمه و صدای کوبیده شدن پاهایی که شبیه سم اسب بود دورم چرخیدن که صدای ورد خوندن یزدان تموم شد و داد زد" بیا تو اناستا" (این رمز بود که وقتی گفت اناستا بفهمم خودشه و دروغ نیست)
آروم بلند شدم و فقط یکم کوچولو از پایین شال زمین میدیدم با احتیاط قدم برمیداشتم که از خط ادرار بیرون نرم با قدمهای کوچیک و لرزون رفتم سمت خونه ؛ صدای ناله و نفس های با حرصشون رو می شنیدم. آروم آروم نزدیک اتاق شدم به محض اینکه پام رو درون مندل گذاشتم یزدان گفت چشمت رو باز کن و بی هیچ حرفی بیا اینجا .چشمم رو باز کردم
 
؛بی هیچ حرفی جلو رفتم
در اتاق پشت سرم بستم وکنار یغما و یزدان نشستم از تو مندل سایه هاشون رو از پشت شیشه میدیدم که سراسیمه در دَوَران بودن ؛یزدان موکل یهودیش رو فرستاد و منم باید طائفه یوحنا رو می فرستادم برای گرفتن انگشتر. اتاق خالی شد و ما سه تا تو مندل بودیم .از نگرانی برای یوحنا حالت تهوع گرفته بودم اگه بلائی سرش میآوردن یقینا میمردم .یزدان رو به من کرد و گفت" بقیه کارت رو انجام بده.سرم رو تکون دادم آروم دستم رو از زیر لباسی که روی کاسه ای آب بود توی کاسه بردم گفت" "دستت رو اونقدر توی آب بچرخون تا یه چیزی پیدا کنی .هی دستم رو توی کاسه میچرخوندم هیچی نبود با گذشت زمان احساس میکردم حالت آب داره عوض میشه و غلیظتر میشه. ته کاسه یواش یواش چیزی شبیه شن زیر پوست دستم حس میکردم .به کارم ادامه دادم دستم رو تو آب و شن ریزه ها چرخوندم . متعجب رو به یزدان کردم و گفتم" اینجا که چیزی نیست ؛جز شن ریزه؟"
گفت "صبر کن فعلا دارن میجنگن"
همچنان دستم توی آب بود
چند دقیقه ای گذشت احساس کردم یه چیز جامد کف کاسه لای شن ریزه هاست . تیز نگاه یزدان کردم و با اشتیاق گفتم "انگار یه چیزی پیدا کردم"
سرش رو تکون داد و گفتم تو مشتت نگهش دار ؛
شروع کرد به خوندن ورد ؛که دوباره موکلش و طائفه یوحنا توی اتاق بودن .از دیدن یوحنا و طائفه اش که سالم بودن خنده پهنی روی لبام نشست .
یزدان نگام کردو گفت "دیگه کارمون تموم شد " دوباره وردی به زبون یهودی خوند موکلش غیب شد . با سر سمت طائفه یوحنا تعظیم کردم تو کسری از ثانیه خونه به طرز ناباورانه ای تو آرامش و سکوت فرو رفت .انگار نه انگار تا چند دقیقه قبل میدون جنگ بود
یزدان بلند شدو چراغ رو روشن کرد من هنوز دستم توی کاسه ای آب بود .یزدان حینی که لباس رو از روی کاسه بر میداشت و گفت "بذار ببینم چی پیدا کردی ؟ بو دیدن آب کاسه دستم رو سریع بیرون کشیدم احساس کردم دل و روده ام در حال بالا اومدنه . چیزی که دستم بود رو سمت یغما پرت کردم ؛
کاسه ای که خودم توش آب ریخته بودم حالا از مایعی به رنگ خون ولی چیزی غلیظ تر از خون و از شن ریزه لبریز بود .دوییدم سمت سینک آشپزخونه؛دستم را زیر فشار آب گرفتم ولی خون را از روی دستم پاک نمی شد تا فرداش بعضی جاهای دستم قرمزی خون چسبیده بود؛
یغما چیزی رو که سمتش پرت کرده بودم رو توی دستش گرفت و با تعجب به یزدان گفت "؛انگار مومه ولی سفتتر از موم !!"؛یزدان چاقو برداشت پاره اش کرد ؛از لای اون انگشتر حاجی رو بیرون کشید ؛با دیدن انگشتر چشمام براق شد.
 

انگشتر که دستم کردم و خیالم راحت شد دیگه نتونستم تحمل کنم و از اون همه فشاری که بهم وارد شده بود بی اختیار بغضم ترکید با صدای بلند گریه کردم یغما سعی داشت آرومم کنه ؛ یزدان جلوش رو گرفت و گفت" بزار خودش رو تخلیه کنه با چیزهایی که رها امشب تجربه کرده اگه خودش رو خالی نکنه یه بلائی سرش میاد .حسابی گریه کردم و سبک شدم بلند شدم حولم رو برداشتم سمت حموم راه افتادم ؛تا دوش بگیرم و سبک بشم ؛
چشمم خورد به رخش که جلوی در حموم افتاده بود ؛
دو لا شدم رخش رو لای دستم گرفتم ؛خیلی بی حرکت بود یه لحظه با نگرانی با انگشتم تکونش دادم ولی هیچ حرکتی نداشت ،
وحشت زده نگاه یغما کردم و نالیدم "رخش چرا تکون نمیخوره نکنه مرده ؟"
یزدان بلند شد و رخش رو از دستم گرفت و نگاش کرد و گفت" وظیفه اش تموم شده بود اذیتش نکن مرده "
باورم نمیشد رخش مرده باشه ؛بی اختیار
زانوهام خم شد و روی زمین فرود اومدم ؛جسم بی جون رخش رو محکم به سینه ام فشارش میدادم که شاید بیدار بشه ؛طوری براش ضجه میزدم و اشک میریختم انگار یکی از عزیزانم مرده بود یغما رخش رو از دستم گرفت و توی شیشه الکل انداخت و گفت" دیگه همیشه پیشمونه گریه نکن ؛خودت که میدونی رخش یه مار معمولی نبود پس اگه میخوای اذیت نشه اینقدر بی تابی نکن .
با پاهای بی جونم بلند شدم و سمت حموم راه افتادم و زیر دوش آب گرم برای رخش اشک ریختم ؛شب تو اتاقم دراز کش خوابیده بودم
؛صدای یغمارو شنیدم که با تعجب پرسید خون توی آب چی بود؟؟
یزدان تو جوابش گفت :تو جنگ
طائفه یوحنا و موکل یهودیم به خاطر اینکه انگشتر را پس بگیرن مجبور شده بودن چند نفر از اجنه چغازنبیل رو بکشن ؛اون کاسه خون هم خون اونا بود ...
فردای اون شب کذایی تحمل اون خونه و اون شهر نفرین شده برایم سخت شده بود و هرچی بیشتر به رخش که حالا دیگه تو شیشه الکل بود نگاه میکردم بیشتر حس انتقام تو وجودم جون می گرفت. انتقام از اون کثافتی که تو بچگی برام طلسم نوشته بود و همه فکر میکردن به خاطر سرخک مریض شدم ،انتقام از قباد کثافت که به خاطر قدرت خودش باعث شعله ور شدن این آتیش شده بود ،انتقام از اسی که خودش رو بازیچه دست قباد کرده بود و فکر نمیکرد با این کاراش چه بلائی سر یه دختر آورده.....
 

تصمیم گرفتم دو سه روزی برگردم تهران؛ میخواستم به دور از اون شهر و ماجراهای ترسناکش چند روزی آروم بشم و هم اینکه پیش حاجی برم تا قدرتمندتر از قبل برگردم .فردای همون روز از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم ؛شیشه الکل که دیگه خونه رخش شده بود توی کوله ام قرار دادم ؛
بدون یغما سمت ایستگاه قطار راه افتادم و راهی تهران شدم ؛پشت در خونه ایستاده بودم و زنگ درو فشردم ؛صدای مامانم که از هیجان میلرزید توی گوشم پیچید ؛"عزیزم خوش اومدی واقعا غافلگیرم کردی مامان جون بیا بالا دخترم .."
بالا که رفتم بابا پشت در منتظرم بود ؛دستاش رو دور گردنم حلقه کرد ؛سرم را توی سینه اش فرو بردم پیشونی ام رو بوسید ؛مامانم
با گلایه گفت "مسعود اگه فرصت بدی منم میخوام دخترم رو بغل کنم" ؛چقدر حس ارامش داشتم تو آغوش گرم پدر و مادرم؛
حتی روحشان هم خبر نداشت دردانه دخترشان که به قول خودشون لای پر قو بزرگ کردن چه ماجراهایی رو از سر گذرونده ؛
داخل که شدم خسته توی مبل چرمی فرو رفتم ؛
بابام روبرویم نشست و موشکافانه توی صورتم خیره شد ؛میدونستم چیزی از چشمهای تیز بین بابام دور نمیمونه ؛اخمهاش رو تو هم گره داد و گفت "چرا اینقدر لاغرو رنگ پریده ایی ؛چرا به خودت نمیرسی ؟"
توی جام تکونی خوردم و با خنده گفتم "نه بابا الان که میدونی همه دخترا رژیم میگیرن لاغر شن،خب منم میخوام مانکن باشم "
میدونستم بابام حرفهام رو باور نکرده ؛ در اوردن لباسهام رو بهونه کردم و توی اتاق رفتم از مهلکه گریختم ؛صداشون رو میشنیدم که مدام راجب من حرف میزدن ؛
فردای اون روز صبح زود بیدار شدم به بهونه خرید کتاب از خونه بیرون زدم مثل همیشه بی خبر ؛پیش حاجی رفتم ؛و اون مثل همیشه با خبر بود و چشم به راهم دم در ایستاده بود به آرامش و قدرتش محتاج بودم؛تعارف کرد توی خونه ؛ گوشه اتاقش چمباتمه زده بودم اومد سمتم عبای شکلاتی رنگی که رو دوشش بود و دورم پیچید چشمام رو بستم آه اسفناکی کشیدم نفسم را صدا دار بیرون دادم ،آرامش عجیب با تمام وجودم عجین شد ؛به قدری آروم شدم که ناخوآگاه همون گوشه اتاق دراز کشیدم چشمام رو بستم مثل پر قو احساس سبک بالی میکردم همونجا خوابم برد البته خواب که نه ؛انگار بی هوش شدم .نمیدونم چقدر خوابیده بودم وقتی چشم گشودم گنگ به دور اطرف اتاق چشم جنباندم تا یادم بیاد کجا هستم...
 

چشم به اطراف اتاق چرخاندم وقتی حاجی رو پشت میز تحریر کوتاهش دیدم که خطاطی میکرد تازه همه چیز یادم اومد .شرمگین بلند شدم و چهار زانو نشستم ؛سر در یقه فرو بردم و گفتم " شرمنده جلوتون دراز کشیدم نمیدونم چرا اینجوری شدم ؛
از بالای عینکش با لبخند نگاهم کرد گفت:راحت خوابیدی؟
لبخندی روی صورتم نشست "خیلی وقت بود اینقدر راحت نخوابیده بودم تمام خستگیم از بین رفت "
همینطور که مشغول خطاطی بود گقت
" اره بهش احتیاج داشتی " قلمش را روی میز گذاشت از پشت میزش بلند شد واز سماور کنار اتاقش که همیشه روشن بود دو تا استکان چایی ریخت و جلوم گذاشت و رو به روم نشست .تو چشمام زل زد ، نگاهش انقدر نافذ بود که احساس میکردم حتی فکرم رو میخونه ؛ با همون چشمای مهربونی که همیشه یه اخم ذاتی داشت . با نگرانی که از چشماش هویدا بود گفت
"دختر جون باید از اون خونه بری "
متعجب گفتم : کجا برم؟
تای ابرویش بالا پرید
"کجاش رو من نباید بگم؛ خودت باید پیدا کنی ولی اون خونه برات خطرناکه ؛رابطه ات با آدمهای بیخود رو تموم کن ؛این موهبتی که تو داری باعث میشه بیان سمتت و همینا باعث میشن قدرتت رو توی چیزهای بیخود بذاری و خودت رو داغون کنی"
با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم
"اخه میترسم "
ریز نگاهم کرد با تعجب گفت "تو میترسی؟مگه چیزی هم هست که تو ازش بترسی!؟"
ملتمسانه نگاش کردم
"از تنهایی تو اون شهر میترسم ،اون شهر یه جوریه حاجی ؛ سنگینه !!انگار نفرین شده است ؛من تنهایی نمیتونم اونجا دووم بیارم !"
متفکرانه نگاهم کرد "خوابگاه که نمی تونی برگردی با این اتفاقهایی که برات رخ میده انگ دیوونگی بهت میزنن"
دستی به محاسن سفید جو گندمی اش کشید ؛تو فکر فرو رفت و تیز نگام کردو با صدای نسبتا بلندی گفت :این ادمای بیخود رو از کجا دور خودت جمع کردی ؟
با تعجب گفتم حتی یغما!!؟؟منظورت به اونم هست؟
متحکم لب زد "اره حتی یغما .میدونم برات با ارزشه ولی یکی از موانع سر راهت همین یغماس.با اون پسریه چاق که یه دیوث بی ناموسه "
از لحن تند حاجی جا خوردم با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم ، ولی میدونستم چیزایی میدونه که من ازش بی خبرم ؛ حرفاش برای من حکم قطعی بود،
با درماندگی گفتم "حاجی شما خودتون شرایط منو میدونین من کجا برم که در امان باشم؟؟
 

سرش رو تکون داد و گفت "نمیدونم، بد میشه برات خیلی بد...از من گفتن بهت هشدار دادم از اون خونه بیرون بیای ...
بعد حرف رو عوض کرد گفت خوب دختر جون بیا یکم باهم کار کنیم و آماده ات کنم ،با اشتیاق استقبال کردم و اموزش رو شروع کردیم ...
چند روزی از تهران اومدنم می گذشت و حالم بهتر شده بود یکم تونسته بودم با خودم کنار بیام و برای هدفی که داشتم تمرکز کنم، هدفم چیزی جز انتقام نبود و به واسطه درسهایی که از حاجی گرفته بودم کارهایی که با همکاری یزدان کرده بودم کلا ترسم ریخته بود خودم رو آماده میدیدم پس باید برمی گشتم به اون شهر...
صبح روز بعد با قطار راه افتادم
وقتی پام رو تو خونه گذاشتم تمام صحنه های اون شب و مردن رخش برام زنده شد .
فردا صبحش طبق معمول وقتم به دانشگاه و کلاس گذشت .بعدازظهر بود کلاسام تموم شده بود از دانشگاه زدم بیرون خسته بودم پیاده راه افتادم سمت خونه راه زیادی نبود از کوچه پس کوچه ها گذشتم ،تو حال خودم بودم کوچه خلوت بود و پرنده پر نمیزد ، پاکشان سمت خونه میرفتم که احساس سنگینی وجود شخصی که با فاصله دنبالم میومد ترس به دلم انداخت. آروم سرچرخوندم یه مرد میانسالی را تو فاصله چند قدمی خودم دیدم که نگاه تیزش اذیتم میکرد .یه چاقو ضامندار همیشه تو جیب مانتوم داشتم برای همچین روزایی اگه کسی مزاحمم شد از خودم دفاع کنم ؛ دستم را توی جیبم فرو بردم اروم ضامنش رو باز کردم و دستم توی جیبم بود قدمهام رو آروم کردم تا از کنارم رد بشه؛تا مطمئن بشم کاری با من نداره ولی اونم قدمهاش رو شل کرد دیگه مطمئن شده بودم قصدش اذیت کردن منه ؟قدمهام رو تند کردم صداش از فاصله کمی تو گوشم پیچید :رها خانوم وایسا کاری باهات ندارم باید حرف بزنیم...
سرجام میخکوب شدم" این کیه ؟اسم منو از کجا میدونه ؟هزارتا سوال تو چند ثانیه تو ذهنم دور میزد.!!
بهم نزدیک شد رو به روم ایستاد یه قدم سمتم برداشت چاقو را از جیبم بیرون کشیدم؛ سمتش گرفتم ؛تو چشمام خیره شدم سعی میکردم جسور باشم ولی دروغ چرا از آدمیزاد دو پا بیشتر از اجنه میترسیدم "فقط یه قدم دیگه نزدیک تر بشی ؛با همین چاقو ....
وسط حرفام دستاش رو بالا گرفت با لهجه غلیظ آذری گفت:هوپ هوپ چیکار میکنی ؟میدونستم کله خری ولی دیگه نه انقدر؟
با غیض گفتم " درست حرف بزن مرتیکه با امثال شماها جور دیگه نمیتونم رفتار کنم"
خنده چندشناکی کرد " پس امثال منو خوب میشناسی ؟ پس چرا سرت رو تو هر سوراخی فرو میکنی؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم:مثلا کدوم سوراخ؟؟
 
با تعجب پرسید "نشناختی ؟"
حق به جانب گفتم " باید بشناسم؟"
گفت "خیال میکردم بعد اینهمه جنگی که بینمون رخ داده باید بشناسی بفهمی با کی طرفی؛چشماش رو درشت کرد "قبادم !!هنوزم نشناختی ؟"
میخکوب شده بودم نمیترسیدم ازش؛ ولی حس خیلی بدی بهش داشتم تمام بلاهایی که به واسطه اون سرم اومده بود جلوی چشمام نمایان شد ...
ضامن چاقو رو بستم با تمسخر گفتم :احتیاجی به این نیست دیگه کسی که قدرت مبارزه رو در رو را نداره باید به روش خودش زمینش زد
چاقو رو تو جیبم فرو بردم
تای ابرویش بالا پرید و با خنده مضحکی گفت
" میدونستم زبونت تند و تیزه ولی نه اینقدر !! سرش رو به نشونه ای تحسین تکون داد "خوشم اومد با دل و جراتی "
وسط حرفش پریدم:
_ کارت رو بگو ؟نمیتونم وقتم رو با حرفهای پوچت هدر بدم ؟
گفت خب اینجوری نمیشه باید یه جا بشینیم باهم حرف بزنیم .برات پیشنهاد کار دارم ...
یه قدم سمتش رفتم با اینکه سن زیادی نداشت ولی کمرش خمیده بود و این باعث میشد تقریبا هم قد خودم باشه. صورتم رو جمع کردم و با چندش گفتم
: تو آخرین نفر تو این دنیایی که میتونم باهاش حرف مشترکی داشته باشم .منو و تو هیچ کاری نداریم که بتونیم باهم انجام بدیم
من حرف میزدم و اون نگاهش پایین بود رد نگاهش رو گرفتم به انگشتر حاجی که تو دستم بود زل زده بود
دستم رو بالا آوردم و جلوی صورتش گرفتم با پوزخند گفتم :چی شد نقشه ات نگرفت ؟تعجب کردی چرا هنوز دست منه ؟
چند قدم عقب رفتم صداش رو بالا برد و رو هوا ول داد " پشیمونت میکنم دختره ی پررو ؛پرو بالت رو میشکونم که به التماس بیوفتی ...
حینی که راه میرفتم گفتم "حالا بعدا معلوم میشه کی پشیمون میشه من یا تو؟ .دفعه آخرت باشه دنبال من راه میوفتی قباد جنی...
سعی میکردم خیلی محکم و با اقتدار راه برم تا چیزی از درونم متوجه نشه ؛یکم که دور شدم دستم را روی سینه ام فشار دادم ؛ با دستهای لرزونم کلید رو با حرص؛ توی قفل در چرخوندم ،خودم را توی حیاط انداختم ؛ درو پشت سرم بستم و به در تکیه دادم قبلم تند تند میزد و ؛مضطرب بودم دست و پاهام میلرزید ...
یغما از پنجره به بیرون گردن کشید و با تعجب گفت "رها چی شده چرا ترسیدی ؟"
سمت خونه راه افتادم و همه ماجرارو براش تعریف کردم ...
یغما هیجانزده گفت "ببین چیکار کردیم که مخفیگاهشون بیرون زدن ؛اتفاقا باید جلوش وایستی ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه hgmio چیست?