آخرین مطالب ارسالی
رمان آناستا قسمت نوزده
رو به رومون علفزار بود پر از گلهای قرمز شقایق .از دیدن اینهمه زیبایی هیجانزده شده بودم دستانم رو دور بازوهای مردونه اش قلاب کردم و صورتش رو بوسه باران کردم حینی که تو چشماش نگاه میکردم گفتم: تو یه مرد بی نظیری خیلی خوشبختم که که همسر یه پریزاد هستم
لبهای داغش را روی لبهام گذاشت ...
از گرمی لبهاش وجودم آتش گرفت ؛
با تمام بافتهای بدنم با تمام وجود با تمام احساسم میخواستمش ؛تنم رو بهش سپردم تمام وجودم غرق لذت خواستنش بود ؛توی آغوشش وول میخوردم ..صورت و لبهایم را با بوسه های ریز و درشت پر کرده بود ،
به خودم که اومدم تو آغوش مردونه اش بودم و سرم روی سینه اش بود ؛انگشتانش را لای موهام سُر داد و گفت "امروز اومدیم اینجا تا باهات حرف بزنم دیگه وقتش رسیده باید تصمیم بگیری...
تمام وجودم از حس ؛ از دست دادنش لرزید ؛ از شنیدن ادامه حرفاش می ترسیدم ..
نگاه مضطربم را به چشمهای سیاهش گیرایش دوختم با صدایی لرزون لب زدم: چه تصمیمی؟
_انتخاب دنیای انسانی یا پریزاد
گفتم "خب معلومه تو انتخابمی"
با تحکم گفت
"اناستا بدون فکر جوابم رو نده .باید بدونی که اگه دنیای پریزادهارو انتخاب کنی تا ابد کنار من و پری سیما بمونی
با ذوق نشستم و گفتم: اینکه عالیه منم همین رو میخوام
غم توی چشمانش موج میزد " عالی نیست چون باید برای همیشه از دنیای انسانها جدا بشی "
غمزده گفتم " یعنی چی ؟چه جوری باید برم؟تو که میدونی خانواده ام دق میکنن
نشست ودستهاش رو دورم کمرم حلقه کرد : میدونم بانوی من ولی چاره ای نیست دیگه وقت تصمیم گیریه..
_ خوب همینجوری که الان هستیم خوبه همینجوری ادامه بدیم
_ تو مادر یه پریزادی قانونه باید کنار پریزاد بمونی
با دلخوری گفتم " این قانون تا حالا نبود؟"
عنیق تو چشمام خیره شد " از اول بود فقط تو باید اماده میشدی باید دنیای پریزادهارو میشناختی از روی اجبار نه باید با میل و عشق و علاقه به دنیای پریزادها بیای .چون اگر بیای دیگه هیچ راه برگشتی نداری .روحت تا همیشه متعلق به دنیای ما میشه و این یعنی دیگه تو دنیای انسانی جایی نداری " معنی حرفهاش رو نمیفهیدم و گیج بودم
_سختترین دو راهی زندگیم رو جلو روم گذاشتی
گفت " عجله و اجباری نیست فکر کن و تصمیم بگیر "
غم تمام وجودم رو گرفت ؛همه شادی ام ته کشید ، فقط سرم رو تکون دادم به گلهای توی علفزار زل زدم .صدای یوحنا بوی غم میداد ، اتفاقهای بدی تو آینده منتظرته
_ چه اتفاقهایی ؟
برگشت نگاهم کرد لبخند تلخی زدم " اره میدونم نمیتونی بگی به وقتش خودم میفهمم "
سرم را روی شونه ای مردونه اش گذاشتم .
از گرمی لبهاش وجودم آتش گرفت ؛
با تمام بافتهای بدنم با تمام وجود با تمام احساسم میخواستمش ؛تنم رو بهش سپردم تمام وجودم غرق لذت خواستنش بود ؛توی آغوشش وول میخوردم ..صورت و لبهایم را با بوسه های ریز و درشت پر کرده بود ،
به خودم که اومدم تو آغوش مردونه اش بودم و سرم روی سینه اش بود ؛انگشتانش را لای موهام سُر داد و گفت "امروز اومدیم اینجا تا باهات حرف بزنم دیگه وقتش رسیده باید تصمیم بگیری...
تمام وجودم از حس ؛ از دست دادنش لرزید ؛ از شنیدن ادامه حرفاش می ترسیدم ..
نگاه مضطربم را به چشمهای سیاهش گیرایش دوختم با صدایی لرزون لب زدم: چه تصمیمی؟
_انتخاب دنیای انسانی یا پریزاد
گفتم "خب معلومه تو انتخابمی"
با تحکم گفت
"اناستا بدون فکر جوابم رو نده .باید بدونی که اگه دنیای پریزادهارو انتخاب کنی تا ابد کنار من و پری سیما بمونی
با ذوق نشستم و گفتم: اینکه عالیه منم همین رو میخوام
غم توی چشمانش موج میزد " عالی نیست چون باید برای همیشه از دنیای انسانها جدا بشی "
غمزده گفتم " یعنی چی ؟چه جوری باید برم؟تو که میدونی خانواده ام دق میکنن
نشست ودستهاش رو دورم کمرم حلقه کرد : میدونم بانوی من ولی چاره ای نیست دیگه وقت تصمیم گیریه..
_ خوب همینجوری که الان هستیم خوبه همینجوری ادامه بدیم
_ تو مادر یه پریزادی قانونه باید کنار پریزاد بمونی
با دلخوری گفتم " این قانون تا حالا نبود؟"
عنیق تو چشمام خیره شد " از اول بود فقط تو باید اماده میشدی باید دنیای پریزادهارو میشناختی از روی اجبار نه باید با میل و عشق و علاقه به دنیای پریزادها بیای .چون اگر بیای دیگه هیچ راه برگشتی نداری .روحت تا همیشه متعلق به دنیای ما میشه و این یعنی دیگه تو دنیای انسانی جایی نداری " معنی حرفهاش رو نمیفهیدم و گیج بودم
_سختترین دو راهی زندگیم رو جلو روم گذاشتی
گفت " عجله و اجباری نیست فکر کن و تصمیم بگیر "
غم تمام وجودم رو گرفت ؛همه شادی ام ته کشید ، فقط سرم رو تکون دادم به گلهای توی علفزار زل زدم .صدای یوحنا بوی غم میداد ، اتفاقهای بدی تو آینده منتظرته
_ چه اتفاقهایی ؟
برگشت نگاهم کرد لبخند تلخی زدم " اره میدونم نمیتونی بگی به وقتش خودم میفهمم "
سرم را روی شونه ای مردونه اش گذاشتم .
نرفته دل تنگش بودم و عزای رفتنش را داشتم ؛انگار تمام غم و اندوه دنبا همانند یک وزنه سنگین روی قلبم نهاده شده بود ؛
بغض لعنتی وسط گلوبم بالا پایین میشد ؛سرم را بر روی شونه مردانه اش گذاشتم؛در اندوه رفتنش زار زدم ،حتی خیال نبودنش تمام قلبم را میسوزوند و آتیش میزد ؛با صدای خفه ایی نالیدم " میشه برگردیم حالم خوب نیست باید "
بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و رو تختم چشمم را باز کردم با ذهنی آشفته و قلبی مالامال از غم .نمیدانستم باید چه تصمیمی بگیرم از طرفی یوحنا بود و عشق پاکش و آرامشی که تنها کنار اون میتوانستم پیدا کنم و دختر زیبارویم پری سیما که قلبم را سرشار از عاطفه میکرد ؛ از طرف دیگر خانواده ام که همه کسم بودن و غیر ممکن بود پدر و مادرم نبود تک دخترشون رو تاب بیارن .
آن شب بین دو راهی بزرگی قرار گرفتم .باید انتخاب میکردم ولی واقعا گیج بودم؛تصمیم گرفتم از حاحی کمک بگیرم به دیدنشون برم از طرفی دلتنگشون بودم ،
فردا صبح از مامانم اجازه گرفتم از خونه بیرون زدن میدونست پیش حاجی میرم زیاد سوال نمیکرد به حاجی اعتماد داشت ،زنگ درو که فشردم ،حاج خانوم درو باز کرد هیجانزده بغلم کرد ؛با لبخند ملیحی که روی صورت سفید زیبایش بود ؛ بهم این امید رو میداد که مزاحم نیستم ،
داخل که شدم حاج خانوم گفت رها جان؛حاج جواد یه کاری براش پیش اومد رفته بیرون ولی قبل اینکه بره بهم گفته بود شما میاین .گفت بهت بگم منتظر بمونی تا برگرده؛
حاحی همیشه غافلگیرم میکرد بدون اینکه بهش خبر بدم میدونست میرم به دیدنش
گفتم پس حاج خانوم من یه گوشه تو زینبیه میشینم تا حاجی تشریف بیارن ،
ابرو تو هم کشید وا دختر این چه حرفیه یادت رفته اینجا خونه خودته ، دستش رو پشت کمرم گذاشت "بریم بالا برام تعریف کن از حال و احوالت "
با حاج خانوم گرم صحبت بودیم
حاح آقا یا الله کنان وارد شد؛بلند شدم و زیر لب سلام دادم سمتم اومد سرم رو بوسید "خوش اومدی دختر جان فکر کردم فراموشمون کردی "
گفتم " مگه میشه فراموشتون کنم زندگیم رو مدیون شما هستم ...
حاجی حینی که سمت اتاقش میرفت گفت بیا پایین اونجا منتظرتم ؛صورت حاج خانوم رو بوسیدم پشت سر حاجی راه افتادم ؛به محض اینکه پام رو توی اتاقش گذاشتم با چهره ایی بر افروخته نگاهم کرد غضبناک غرید
"چرا که هنوز تو اون خونه ای ؟"
شرمگین سرم رو پایین انداختم و گفتم "حاجی منکه شرایطم رو گفتم بهتون !!"
با غیض گفت " هنوز کارای این دوتا جوون برات عبرت نشده ؟
سکوت کرده بودم از شرمندگی سرم پایین بود عصبی نفسش رو بیرون داد "باشه خود دانی بمون تو همون خونه بمون به زودی به حرفام میرسی
بغض لعنتی وسط گلوبم بالا پایین میشد ؛سرم را بر روی شونه مردانه اش گذاشتم؛در اندوه رفتنش زار زدم ،حتی خیال نبودنش تمام قلبم را میسوزوند و آتیش میزد ؛با صدای خفه ایی نالیدم " میشه برگردیم حالم خوب نیست باید "
بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و رو تختم چشمم را باز کردم با ذهنی آشفته و قلبی مالامال از غم .نمیدانستم باید چه تصمیمی بگیرم از طرفی یوحنا بود و عشق پاکش و آرامشی که تنها کنار اون میتوانستم پیدا کنم و دختر زیبارویم پری سیما که قلبم را سرشار از عاطفه میکرد ؛ از طرف دیگر خانواده ام که همه کسم بودن و غیر ممکن بود پدر و مادرم نبود تک دخترشون رو تاب بیارن .
آن شب بین دو راهی بزرگی قرار گرفتم .باید انتخاب میکردم ولی واقعا گیج بودم؛تصمیم گرفتم از حاحی کمک بگیرم به دیدنشون برم از طرفی دلتنگشون بودم ،
فردا صبح از مامانم اجازه گرفتم از خونه بیرون زدن میدونست پیش حاجی میرم زیاد سوال نمیکرد به حاجی اعتماد داشت ،زنگ درو که فشردم ،حاج خانوم درو باز کرد هیجانزده بغلم کرد ؛با لبخند ملیحی که روی صورت سفید زیبایش بود ؛ بهم این امید رو میداد که مزاحم نیستم ،
داخل که شدم حاج خانوم گفت رها جان؛حاج جواد یه کاری براش پیش اومد رفته بیرون ولی قبل اینکه بره بهم گفته بود شما میاین .گفت بهت بگم منتظر بمونی تا برگرده؛
حاحی همیشه غافلگیرم میکرد بدون اینکه بهش خبر بدم میدونست میرم به دیدنش
گفتم پس حاج خانوم من یه گوشه تو زینبیه میشینم تا حاجی تشریف بیارن ،
ابرو تو هم کشید وا دختر این چه حرفیه یادت رفته اینجا خونه خودته ، دستش رو پشت کمرم گذاشت "بریم بالا برام تعریف کن از حال و احوالت "
با حاج خانوم گرم صحبت بودیم
حاح آقا یا الله کنان وارد شد؛بلند شدم و زیر لب سلام دادم سمتم اومد سرم رو بوسید "خوش اومدی دختر جان فکر کردم فراموشمون کردی "
گفتم " مگه میشه فراموشتون کنم زندگیم رو مدیون شما هستم ...
حاجی حینی که سمت اتاقش میرفت گفت بیا پایین اونجا منتظرتم ؛صورت حاج خانوم رو بوسیدم پشت سر حاجی راه افتادم ؛به محض اینکه پام رو توی اتاقش گذاشتم با چهره ایی بر افروخته نگاهم کرد غضبناک غرید
"چرا که هنوز تو اون خونه ای ؟"
شرمگین سرم رو پایین انداختم و گفتم "حاجی منکه شرایطم رو گفتم بهتون !!"
با غیض گفت " هنوز کارای این دوتا جوون برات عبرت نشده ؟
سکوت کرده بودم از شرمندگی سرم پایین بود عصبی نفسش رو بیرون داد "باشه خود دانی بمون تو همون خونه بمون به زودی به حرفام میرسی
اونموقع دیگه پشبمونی سودی نداره میگی ای کاش به حرف حاجی گوش میکردم "
حرفهای حاجی هم معنی حرفهای یوحنا بود انگار یه طوفان بزرگ در راه بود من ازش بی خبر بودم
قیافه ای مظلومی به خود گرفتم گفتم "باور کنید از سر لجبازی نیست فقط شرایطم ایجاب میکنه اونجا باشم ..
لباش رو کج کرد و پوزخندی زد " شرایط یا اون پسره؟"
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم حرفی برای دفاع از خود نداشتم اخه اصلا چی میتونستم بگم در مقابل کسی که ؟؛ بدون اینکه حرف بزنم از فکر و ذهنم خبر داشت
پوف کلافه ایی کشید و به صورت تاکید ابرویش را بالا داد" هروقت برات مشکلی پیش اومد هر ساعتی بود فوری بهم زنگ بزن اصلا فکر نکن بد موقع است من منتظرم ..."
نگاهم خیره به صورتش مونده بود توی فکر فرو رفتم و گفتم "شما از چی خبر دارین قراره چی بشه چه اتفاقی بیوفته اصلا حاجی منتظر چیه؟" ولی جرات پرسیدن نداشتم میدونستم جوابش رو میدونستم دوباره میگفت باید از اون خونه بری ...
شالم رو مرتب کردم وگفتم" حاجی من برای یه کار دیگه اینجام"
خندید و گفت : پس وقتش شد ؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و تمام حرفای یوحنا رو براش بازگو کردم .توی فکر فرو رفت دستی به محاسن جو گندمی اش کشید و گفت خب چه کمکی از من بر نیاد ؟ دخترم زندگی خودته و تصمیم خودت .با خودت رو راست باش هر دو عالم رو دیدی و بهتر از هر کسی فرقاش رو فهمیدی پس خودت باید انتخاب کنی ..
با درموندگی گفتم " حاجی اینجوری نگو من بدجور بین دوراهی موندم .جونم به یوحنا بسته است نمیتونم ازش بگذرم ولی از این طرف خانواده ام ،چطور به خاطر خودخواهی خودم داغونشون کنم ؟یه راهی جلوی پام بذار
گفت خب " تنها راهش اینه فعلا هیچ جوابی به یوحنا ندی منتظر بمون ببین اون چیکار میکنه .اگر بگی دنیای انسانی انتخاب کردی ممکنه برای همیشه بره حداقل نذار از دهنت چیزی بشنوه اون جوری تا وقتی جواب قطعی نداشته باشه می تونه پیشت بمونه،چون خودشم نمیخواد بره به خاطر قوانینشون مجبوره این حرفارو بهت بگه ولی تا وقتی تو جواب قطعی ندی بقیه قبیله اش نمیتونن مجبورش کنن ازت جدا بشه
برای لحظه ایی شادی زیر پوستم دوید "یعنی اینجوری همیشه می مونه؟"
_ شاید بعد یه مدتی که بهش فشار بیارن مثل الان نتونه هروقت بخواد کنارت باشه ولی همیشه تو زندگیت می مونه و حتی اگر تو نتونی ببینیش ولی همیشه کنارت هست و میتونی وجودش رو حس کنی
حرفهای حاجی هم معنی حرفهای یوحنا بود انگار یه طوفان بزرگ در راه بود من ازش بی خبر بودم
قیافه ای مظلومی به خود گرفتم گفتم "باور کنید از سر لجبازی نیست فقط شرایطم ایجاب میکنه اونجا باشم ..
لباش رو کج کرد و پوزخندی زد " شرایط یا اون پسره؟"
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم حرفی برای دفاع از خود نداشتم اخه اصلا چی میتونستم بگم در مقابل کسی که ؟؛ بدون اینکه حرف بزنم از فکر و ذهنم خبر داشت
پوف کلافه ایی کشید و به صورت تاکید ابرویش را بالا داد" هروقت برات مشکلی پیش اومد هر ساعتی بود فوری بهم زنگ بزن اصلا فکر نکن بد موقع است من منتظرم ..."
نگاهم خیره به صورتش مونده بود توی فکر فرو رفتم و گفتم "شما از چی خبر دارین قراره چی بشه چه اتفاقی بیوفته اصلا حاجی منتظر چیه؟" ولی جرات پرسیدن نداشتم میدونستم جوابش رو میدونستم دوباره میگفت باید از اون خونه بری ...
شالم رو مرتب کردم وگفتم" حاجی من برای یه کار دیگه اینجام"
خندید و گفت : پس وقتش شد ؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و تمام حرفای یوحنا رو براش بازگو کردم .توی فکر فرو رفت دستی به محاسن جو گندمی اش کشید و گفت خب چه کمکی از من بر نیاد ؟ دخترم زندگی خودته و تصمیم خودت .با خودت رو راست باش هر دو عالم رو دیدی و بهتر از هر کسی فرقاش رو فهمیدی پس خودت باید انتخاب کنی ..
با درموندگی گفتم " حاجی اینجوری نگو من بدجور بین دوراهی موندم .جونم به یوحنا بسته است نمیتونم ازش بگذرم ولی از این طرف خانواده ام ،چطور به خاطر خودخواهی خودم داغونشون کنم ؟یه راهی جلوی پام بذار
گفت خب " تنها راهش اینه فعلا هیچ جوابی به یوحنا ندی منتظر بمون ببین اون چیکار میکنه .اگر بگی دنیای انسانی انتخاب کردی ممکنه برای همیشه بره حداقل نذار از دهنت چیزی بشنوه اون جوری تا وقتی جواب قطعی نداشته باشه می تونه پیشت بمونه،چون خودشم نمیخواد بره به خاطر قوانینشون مجبوره این حرفارو بهت بگه ولی تا وقتی تو جواب قطعی ندی بقیه قبیله اش نمیتونن مجبورش کنن ازت جدا بشه
برای لحظه ایی شادی زیر پوستم دوید "یعنی اینجوری همیشه می مونه؟"
_ شاید بعد یه مدتی که بهش فشار بیارن مثل الان نتونه هروقت بخواد کنارت باشه ولی همیشه تو زندگیت می مونه و حتی اگر تو نتونی ببینیش ولی همیشه کنارت هست و میتونی وجودش رو حس کنی
ولی اگر به زبون بیاری مجبوره برای همیشه بره
یکم آروم شده بودم همینکه میدونستم همیشه تو زندگیم هست باعث آرامشم میشد حتی اگه کمرنگتر از قبل باشه
گفتم حاجی " ارومم کردی من اصلا نمیتونم حتی لحظه ایی به نبود یوحنا فکر کنم "
خندید و گفت : روز اولی که بهت گفتم یوحنا کیه؛ یادته داشتی از ترس قبض روح میشدی ؟ببین عشق چها که نمیکنه"
صورتم از خجالت سرخ شد لبخند زدم
چند ساعتی پیش حاجی بودم و یکم از قوانین دعانویسی و محافظت بهم گفت ؛بلند شدم و خداحافظی کردم خواستم از اتاقش بیرون بیام ؛
صداش تو گوشم زنگ خورد
"دختر جان اون انگشتر که پیشت امانت بود باید برگردونی "
جاخوردم و متعجب گفتم : چرا ؟
گفت:بهش احتیاج نداری خودت از پس خودت بر میای میتونی از خودت محافظت کنی ....
با حسرت به انگشتر توی دستم نگاه کردم خیلی دوسش داشتم و همین باعث شده بود یادم بره پیشم امانت بوده .از سر ناچاری انگشتر رو درآوردم و روی نگین سبزش رو بوسیدم انگشترو کف دست حاجی گذاشتم .تمام مسیر با حسرت به جای خالی انگشتر نگاه میکردم انگار یکی از عزیزانم رو ازم گرفته بودن و این حس نسبت به یه انگشتر واسم عجیب بود...
یکم آروم شده بودم همینکه میدونستم همیشه تو زندگیم هست باعث آرامشم میشد حتی اگه کمرنگتر از قبل باشه
گفتم حاجی " ارومم کردی من اصلا نمیتونم حتی لحظه ایی به نبود یوحنا فکر کنم "
خندید و گفت : روز اولی که بهت گفتم یوحنا کیه؛ یادته داشتی از ترس قبض روح میشدی ؟ببین عشق چها که نمیکنه"
صورتم از خجالت سرخ شد لبخند زدم
چند ساعتی پیش حاجی بودم و یکم از قوانین دعانویسی و محافظت بهم گفت ؛بلند شدم و خداحافظی کردم خواستم از اتاقش بیرون بیام ؛
صداش تو گوشم زنگ خورد
"دختر جان اون انگشتر که پیشت امانت بود باید برگردونی "
جاخوردم و متعجب گفتم : چرا ؟
گفت:بهش احتیاج نداری خودت از پس خودت بر میای میتونی از خودت محافظت کنی ....
با حسرت به انگشتر توی دستم نگاه کردم خیلی دوسش داشتم و همین باعث شده بود یادم بره پیشم امانت بوده .از سر ناچاری انگشتر رو درآوردم و روی نگین سبزش رو بوسیدم انگشترو کف دست حاجی گذاشتم .تمام مسیر با حسرت به جای خالی انگشتر نگاه میکردم انگار یکی از عزیزانم رو ازم گرفته بودن و این حس نسبت به یه انگشتر واسم عجیب بود...
خواب بودم ؛مدام صدای اشنایی که ناله میکرد و ازم کمک میخواست توی گوشم زنگ میخورد ؛
خیال میکردم خواب میبینم ولی به قدری واقعی و محسوس بود ناخوداگاه چشمام رو گشودم ؛چشمام از وحشت بیرون زده بود با ترس کنج تخت مچاله شدم و به دیوار چسبیدم ؛ خاله عصمت بالای سرم ایستاده بود با صورتی خونی چشمهای از حدقه بیرون زده ؛دستهایی کج معوجش رو سمتم گرفته بود ؛عرق از سرو صورتم شره میکرد و از ترس میارزیدم؛با لبهایی که کج شده بود با صدایی خش دار نالید "دخترم التماست میکنم حلالم کن کمکم کن به دادم برس ...
صداش تو گوشم میپیچید که دائم میگفت حلالم کن ناخودآگاه دستام را روی گوشم فشار دادم شروع کردم به جیغ زدن : چی از جونم میخوای زندگیم رو خراب کردی دست از سرم بردار
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم و جیغ میزدم به محض اینکه در با شدت باز شد ...
بابا و مامان وحشت زده توی اتاق اومدن
: رها رها دخترم چی شده ؟خواب بد دیدی ؟چرا جیغ میزنی ؟
بابان چراغ رو روشن کرد و کنارم نشست : نترس بابا ما اینجاییم چیزی نیست خواب دیدی
اون شب کنار بابا و مامان خوابیدم تا وقتی خورشید طلوع کرد به خاله عصمت که با اون شمایل دیده بودمش فکر میکردم با توجه به تجربه های گذشته ام خوب میدونستم چیزهایی که دیدم بی دلیل نبوده.
صبح سر میز صبحونه با مامان تنها بودم هرچیزی که دیده بودم براش تعریف کردم با نگرانی گفت : وای چه خواب وحشتناکی دیدی حالا چرا از تو حلالیت میخواست ؟
کلافه گفتم نمیدونم مامان هروقت دیدیش از خودش بپرس چیکار کرده که حلالیت میخواد .
نمیخواستم به مامان بگم چه بلائی سرم آورده نمیخواستم باعث عذابش بشم ترجیح میدادم این یه راز باشه بین من و خاله عصمت .
اون روز مامان زنگ زد خونه خاله عصمت تا حال و احوالش رو بپرسه ولی کسی جواب نداد.مامان میگفت پیرزن بیچاره تنها افتاده گوشه اون خونه درندشت ؛ بچه هاش ولش کردن به امون خدا ،نمیگن مادرمون پیره نکنه از گشنگی و تشنگی تلف بشه....
بی حوصله بلند شدم و گفتم ول کن مامان همچینم ببچاره نیست ...
یغما چند باری تماس گرفت ؛ ترجیح دادم جوابش رو ندادم ...
روی تخت دراز کشیدم ؛یکی از جزوه های درسیم رو دستم گرفتم و ورق زدم چشمام که خاموش شدم ؛خوابیدم
شب با صدای خشداری از خواب پریدم ؛توی تاریکی چشمم به خاله عصمت؛با همون ظاهر روبرویم ایستاده بود عاجزانه نگاهم میکرد .ترسیده بودم ولی نه در حد شب قبل تمام توانم رو جمع کردم تو صورتش که بیش از حد کریه شده بود زل زدم با حرص لب زدم : حلالت کنم ؟مگه تو به من یه بچه کوچیک رحم کردی که من الان....
خیال میکردم خواب میبینم ولی به قدری واقعی و محسوس بود ناخوداگاه چشمام رو گشودم ؛چشمام از وحشت بیرون زده بود با ترس کنج تخت مچاله شدم و به دیوار چسبیدم ؛ خاله عصمت بالای سرم ایستاده بود با صورتی خونی چشمهای از حدقه بیرون زده ؛دستهایی کج معوجش رو سمتم گرفته بود ؛عرق از سرو صورتم شره میکرد و از ترس میارزیدم؛با لبهایی که کج شده بود با صدایی خش دار نالید "دخترم التماست میکنم حلالم کن کمکم کن به دادم برس ...
صداش تو گوشم میپیچید که دائم میگفت حلالم کن ناخودآگاه دستام را روی گوشم فشار دادم شروع کردم به جیغ زدن : چی از جونم میخوای زندگیم رو خراب کردی دست از سرم بردار
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم و جیغ میزدم به محض اینکه در با شدت باز شد ...
بابا و مامان وحشت زده توی اتاق اومدن
: رها رها دخترم چی شده ؟خواب بد دیدی ؟چرا جیغ میزنی ؟
بابان چراغ رو روشن کرد و کنارم نشست : نترس بابا ما اینجاییم چیزی نیست خواب دیدی
اون شب کنار بابا و مامان خوابیدم تا وقتی خورشید طلوع کرد به خاله عصمت که با اون شمایل دیده بودمش فکر میکردم با توجه به تجربه های گذشته ام خوب میدونستم چیزهایی که دیدم بی دلیل نبوده.
صبح سر میز صبحونه با مامان تنها بودم هرچیزی که دیده بودم براش تعریف کردم با نگرانی گفت : وای چه خواب وحشتناکی دیدی حالا چرا از تو حلالیت میخواست ؟
کلافه گفتم نمیدونم مامان هروقت دیدیش از خودش بپرس چیکار کرده که حلالیت میخواد .
نمیخواستم به مامان بگم چه بلائی سرم آورده نمیخواستم باعث عذابش بشم ترجیح میدادم این یه راز باشه بین من و خاله عصمت .
اون روز مامان زنگ زد خونه خاله عصمت تا حال و احوالش رو بپرسه ولی کسی جواب نداد.مامان میگفت پیرزن بیچاره تنها افتاده گوشه اون خونه درندشت ؛ بچه هاش ولش کردن به امون خدا ،نمیگن مادرمون پیره نکنه از گشنگی و تشنگی تلف بشه....
بی حوصله بلند شدم و گفتم ول کن مامان همچینم ببچاره نیست ...
یغما چند باری تماس گرفت ؛ ترجیح دادم جوابش رو ندادم ...
روی تخت دراز کشیدم ؛یکی از جزوه های درسیم رو دستم گرفتم و ورق زدم چشمام که خاموش شدم ؛خوابیدم
شب با صدای خشداری از خواب پریدم ؛توی تاریکی چشمم به خاله عصمت؛با همون ظاهر روبرویم ایستاده بود عاجزانه نگاهم میکرد .ترسیده بودم ولی نه در حد شب قبل تمام توانم رو جمع کردم تو صورتش که بیش از حد کریه شده بود زل زدم با حرص لب زدم : حلالت کنم ؟مگه تو به من یه بچه کوچیک رحم کردی که من الان....
بهت رحم کنم؟با دعا و طلسم زندگی چند نفر از هم پاشوندی؟حلالت نمیکنم باید تاوان ثانیه به ثانیه زجرهایی که من کشیدم رو پس بدی .باید تاوان هر لحظه از زندگیم رو با وحشت مردن؛ سپری کردم رو پس بدی .حلالت نمیکنم پیرزن عفریته باید عذاب بکشی و با عذاب بمیری...
با گریه هنوز التماس میکرد حلالم کن .شروع کردم به خوندن اورادی که بلد بودم و مثل دود سیاه رنگ تو اتاق محو شد .
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و صدای مامان رو میشنیدم : سهیلا گریه نکن درست بگو چی شده ؟
از اتاق بیرون پریدم بابام دیدم رو مبل نشسته بود سرش رو توی دستاش گرفته بود با ترس گفتم : چی شده ؟
بابا : خاله عصمت فوت کرده
پاهام شل شد کنار بابام نشستم زیر لب گفتم : تسلیت میگم غصه نخور سنش بالا بود
به یک ساعت نرسید که ساک بسته با لباس مشکی راهی شمال شدیم برای مراسم .تو دلم غوغا بود حس دوگانه ای داشتم .سنگ دل نبودم که از مردنش خوشحال باشم ولی از طرفی ناراحت هم نبودم که تو اون حال روحش رو دیده بودم .
رسیدیم خونشون وقتی پام رو توی حیاطشون گذاشتم ناخودآگاه زل زدم به لبه شیروونی پشت بوم ؛که اولین بار خاله عصمت باعث شده بود تو اون سن کم جن کوتوله رو ببینم .
خونش شلوغ بود و حالا که مادرشون مرده بود تازه یادشون افتاده بود مادری دارن و خودشون میزدن و به سرو صورتشون چنگ میزدن .
عمه سهیلا سمتمون اومد ؛ تو یکی از اتاقها رفتیم لباسهامون رو عوض کردیم تا یکم استراحت کنیم .همینطور که با مامانم حرف میزد با گوشه روسریش اشکاش رو پاک کرد " وای شهرزاد اگه بدونی خاله بیچاره ام رو تو چه وضعی پیدا کردن .دیشب پسر بزرگش محمد خواب خاله رو می بینه بهش میگه بی غیرت بیا ببین مادرت تو چه وضعیه . محمد شبونه میره خونه مادرش، هرچی میگرده خاله رو پیدا نمیکنه میره در دستشویی حیاط رو باز میکنه میبینه خاله رو سنگ توالت افتاده .سرش محکم خورده به شیر آب ؛رد خونه خشک شده روی صورتش بوده ؛نمیدونم خاله بیچاره ام تو این خونه خوفناک چی دیده که میگن چشماش از حدقه بیرون زده بوده احتمالا سکته کرده ؛ آمبولانس که اومد ببرتش گفته دو روز از مرگش میگذره یعنی دو روز جنازه اش تو توالت بوده
مامانم بهت زده روی دستش را روی پاش کوبید : پیرزن بدبخت تو توالت مرده ؟
با حرف مامانم یهو خندم گرفت : خوب شد نیوفتاده تو اون چاه توالت ترسناک ،حالا کی میخواست درش بیاره ؛؟
با گریه هنوز التماس میکرد حلالم کن .شروع کردم به خوندن اورادی که بلد بودم و مثل دود سیاه رنگ تو اتاق محو شد .
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و صدای مامان رو میشنیدم : سهیلا گریه نکن درست بگو چی شده ؟
از اتاق بیرون پریدم بابام دیدم رو مبل نشسته بود سرش رو توی دستاش گرفته بود با ترس گفتم : چی شده ؟
بابا : خاله عصمت فوت کرده
پاهام شل شد کنار بابام نشستم زیر لب گفتم : تسلیت میگم غصه نخور سنش بالا بود
به یک ساعت نرسید که ساک بسته با لباس مشکی راهی شمال شدیم برای مراسم .تو دلم غوغا بود حس دوگانه ای داشتم .سنگ دل نبودم که از مردنش خوشحال باشم ولی از طرفی ناراحت هم نبودم که تو اون حال روحش رو دیده بودم .
رسیدیم خونشون وقتی پام رو توی حیاطشون گذاشتم ناخودآگاه زل زدم به لبه شیروونی پشت بوم ؛که اولین بار خاله عصمت باعث شده بود تو اون سن کم جن کوتوله رو ببینم .
خونش شلوغ بود و حالا که مادرشون مرده بود تازه یادشون افتاده بود مادری دارن و خودشون میزدن و به سرو صورتشون چنگ میزدن .
عمه سهیلا سمتمون اومد ؛ تو یکی از اتاقها رفتیم لباسهامون رو عوض کردیم تا یکم استراحت کنیم .همینطور که با مامانم حرف میزد با گوشه روسریش اشکاش رو پاک کرد " وای شهرزاد اگه بدونی خاله بیچاره ام رو تو چه وضعی پیدا کردن .دیشب پسر بزرگش محمد خواب خاله رو می بینه بهش میگه بی غیرت بیا ببین مادرت تو چه وضعیه . محمد شبونه میره خونه مادرش، هرچی میگرده خاله رو پیدا نمیکنه میره در دستشویی حیاط رو باز میکنه میبینه خاله رو سنگ توالت افتاده .سرش محکم خورده به شیر آب ؛رد خونه خشک شده روی صورتش بوده ؛نمیدونم خاله بیچاره ام تو این خونه خوفناک چی دیده که میگن چشماش از حدقه بیرون زده بوده احتمالا سکته کرده ؛ آمبولانس که اومد ببرتش گفته دو روز از مرگش میگذره یعنی دو روز جنازه اش تو توالت بوده
مامانم بهت زده روی دستش را روی پاش کوبید : پیرزن بدبخت تو توالت مرده ؟
با حرف مامانم یهو خندم گرفت : خوب شد نیوفتاده تو اون چاه توالت ترسناک ،حالا کی میخواست درش بیاره ؛؟
وقتی خندیدم
مامانم لبش رو گزید چشم ابرو نازک کرد " رها زشته ؛اینجا که جای خنده نیست ..
سرش رو سمت سهیلا جنباند " کی خاکش میکنن ؟
عمه سهیلا گفت "فردا صبح که همه فامیل برسن بالاخره بزرگ فامیل بود
پوزخندی زدم که از چشم مامانم دور نموند " آره چقدر هم که بزرگی کرد برای فامیل دستش درد نکنه "
باز مامانم چشم غره رفت ولی این بار زیر گوش سهیلا گفت : همچین هم بی راه نمیگه
فردا صبحس؛علارقم مخالفتهای مامان ؛همراه جمعیت سمت قبرستون راه افتادیم . پشت در مرده شور خونه منتظر بودیم تا جنازه رو بعد شستن تحویل بدن یکی از کارکنان بیرون اومد و داد زد : بچه های عصمت ... اینجان؟
بچه هاش با شتاب سمتش رفتن " بعد چند دقیقه صحبت کردن یهو صدای جیغ و شیون بچه هاش بلند شد عمه سهیلا و چند نفر سعی میکردن ارومشون کنن .
عمه سهیلا گفت " میگن چون دو روز از مردنش گذشته و تو توالت مونده استخواناش تو همون حالت از سرما خشک شده باید استخوناش رو بشکونن تا بتونن راحتتر بشورنش؛ و اینکه بشه خاکش کرد ...
جنازه خاله عصمت رو دست مردای فامیل سمت قبرش راهی شد .دوماد بزرگه خاله عصمت توی قبر رفت با صدای لا الله الله جنازه رو بلند کردن دوماد خاله عصمت نتونست تعادلش رو حفظ کنه جنازه با شدت تو قبر پرتاب شد .بچه هاش تو سر و کله اشون میزدن خاک رو سرشون میریختن .زل زده بودم به قبر سعی میکردم گریه کنم ولی دریغ از یه قطره اشک . وحشت زده به قبر خیره شدم قبر به طرز عجیبی قرمز رنگ شده بود، ناخودآگاه شروع کردم به لرزیدن؛ موجوداتی مثل حیوون های ترسناک چهاردست و پا سمت چاله ای قبر میرفتن و زیر خاک فرو میرفتن چشمام از ترس براق شده بود میلرزیدم .روح خاله عصمت رو میدیدم که با جیغ سعی میکرد از قبر بالا بیاد و اون موجودات کریه بهش اجازه نمیدادن صدای جیغهاش جوری بود که حس میکردم توی اون قبر دارن زنده زنده گوشتهای تنش رو میکنن .هنوز آداب خاکسپاری ادامه داشت روحش رو دیدم که به حالت پرواز از قبر بیرون اومد صورتش قرمز بود و رد خون روی صورتش کشیده شده بود .پاهایم دیگر توان وزنم رو نداشت دو زانو رو زمین فرود اومدم خاله عصمت سمت بچه هاش رفت از لباسهاشون اویزون میشد وبا گریه التماس میکرد اجازه ندید منو ببرن...
مامانم لبش رو گزید چشم ابرو نازک کرد " رها زشته ؛اینجا که جای خنده نیست ..
سرش رو سمت سهیلا جنباند " کی خاکش میکنن ؟
عمه سهیلا گفت "فردا صبح که همه فامیل برسن بالاخره بزرگ فامیل بود
پوزخندی زدم که از چشم مامانم دور نموند " آره چقدر هم که بزرگی کرد برای فامیل دستش درد نکنه "
باز مامانم چشم غره رفت ولی این بار زیر گوش سهیلا گفت : همچین هم بی راه نمیگه
فردا صبحس؛علارقم مخالفتهای مامان ؛همراه جمعیت سمت قبرستون راه افتادیم . پشت در مرده شور خونه منتظر بودیم تا جنازه رو بعد شستن تحویل بدن یکی از کارکنان بیرون اومد و داد زد : بچه های عصمت ... اینجان؟
بچه هاش با شتاب سمتش رفتن " بعد چند دقیقه صحبت کردن یهو صدای جیغ و شیون بچه هاش بلند شد عمه سهیلا و چند نفر سعی میکردن ارومشون کنن .
عمه سهیلا گفت " میگن چون دو روز از مردنش گذشته و تو توالت مونده استخواناش تو همون حالت از سرما خشک شده باید استخوناش رو بشکونن تا بتونن راحتتر بشورنش؛ و اینکه بشه خاکش کرد ...
جنازه خاله عصمت رو دست مردای فامیل سمت قبرش راهی شد .دوماد بزرگه خاله عصمت توی قبر رفت با صدای لا الله الله جنازه رو بلند کردن دوماد خاله عصمت نتونست تعادلش رو حفظ کنه جنازه با شدت تو قبر پرتاب شد .بچه هاش تو سر و کله اشون میزدن خاک رو سرشون میریختن .زل زده بودم به قبر سعی میکردم گریه کنم ولی دریغ از یه قطره اشک . وحشت زده به قبر خیره شدم قبر به طرز عجیبی قرمز رنگ شده بود، ناخودآگاه شروع کردم به لرزیدن؛ موجوداتی مثل حیوون های ترسناک چهاردست و پا سمت چاله ای قبر میرفتن و زیر خاک فرو میرفتن چشمام از ترس براق شده بود میلرزیدم .روح خاله عصمت رو میدیدم که با جیغ سعی میکرد از قبر بالا بیاد و اون موجودات کریه بهش اجازه نمیدادن صدای جیغهاش جوری بود که حس میکردم توی اون قبر دارن زنده زنده گوشتهای تنش رو میکنن .هنوز آداب خاکسپاری ادامه داشت روحش رو دیدم که به حالت پرواز از قبر بیرون اومد صورتش قرمز بود و رد خون روی صورتش کشیده شده بود .پاهایم دیگر توان وزنم رو نداشت دو زانو رو زمین فرود اومدم خاله عصمت سمت بچه هاش رفت از لباسهاشون اویزون میشد وبا گریه التماس میکرد اجازه ندید منو ببرن...
جیغ میزد ،تا حلالیت برام نگرفتید خاکم نکنید "
دوتا مرد عجیب با چهره ایی وحشتناک ؛وقتی به چهرشون ترسناکشون خیره میشدم از ترس نفسم بند میومد هر لحظه احساس مبکردم که سنکوپ میشم ، یکیشون دست انداخت به گردن خاله عصمت و روی زمین دنبال خودش کشوند موجوداتی که شبیه حیوون بودن به گوشتهای تن خاله عصمت اویزون بودن همون مرد که گردن خاله عصمت توی دستش بود تو یه حرکت بلندش کرد با همون موجودات که بهش اویزون بودن داخل قبر پرتش کرد؛ صدای ترسناک مرده که لرزه بر اندام می انداخت توی گوشم پیچید : حالا حالاها باید عذاب بکشی
صدای وحشتناکی از جیغ و حیوون های درنده توی قبرستون پیچیده بود و با گذاشتن سنگ لحد روی جسد ، همه چیز به یک باره تموم شد،
با تکونهای مامانم چشم گشودم از لای پلکهای نیمه بازم به جمعیتی که بالای سرم ایستاده بودن خیره شدم ،مامانم اب روی صورتم میپاشید ،
با بغض گفت " الهی بمیرم مادر ؛ گفتم نیا چرا به حرفم گوش ندادی ببین به چه روزی افتادی ؟؛وحشت زده بلند شدم ؛اشتباه نمیکردم هنوز صدای جیغهاش توی گوشم بود ولی خبری از اون موجودات و ان دو مرد نبود ...به اطراف چشم چرخاندم انگار همه آنهارو توی خلسه دیده بودم ....
هنوز بی حال بود
خونه که رسیدیم روی زمین دراز کشیدم مامانم بالای سرم نشسته بود ،دلم اروم و قرار نداشت ؛چیزهایی که دیده بودم رو باید به یه نفر میگفتم تا آروم بگیرم گفتم "مامان اگه بدونی چه چیزهایی تو لحظه خاکسپاری دیدم ؟"
مامانم گفت "رها تو از حال رفتی اصلا به هوش نبودی ؟"
گفتم تو همون حالت بیهوشی همه چیز رو دیدم روح خاله عصمت...
جمله ام تموم نشده
انگشتش را به نشانه ای سکوت روی لبام گذاشت : هیییییس رها هیچی نگو مامان من میتونم بفهمم چیا دیدی ولی اگه به گوش بچه هاش برسه جنگ میشه؛ ولش کن مامان واسه هیچ کس نگو زن بیچاره دیگه دستش از دنیا کوتاهه ...دست به زانو بلند شد و از اتاق بیرون رفت ...هر بار که چشمام رو میبستم چهره ای وحشت زده خاله عصمت جلوی چشمام میومد که عاجزانه کمک میخواست ،دیگه از خوابیدنم وحشت داشتم ؛
بلند شدم جلوی آینه رفتم باورم نمیشد صورتم رو به اینه چسبونوم دقیق روی لبهام خیره شدم ؛پر از تبخال بود ؛
خیلی دلم میخواست حلالش کنم ،
ولی هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد ...
دوتا مرد عجیب با چهره ایی وحشتناک ؛وقتی به چهرشون ترسناکشون خیره میشدم از ترس نفسم بند میومد هر لحظه احساس مبکردم که سنکوپ میشم ، یکیشون دست انداخت به گردن خاله عصمت و روی زمین دنبال خودش کشوند موجوداتی که شبیه حیوون بودن به گوشتهای تن خاله عصمت اویزون بودن همون مرد که گردن خاله عصمت توی دستش بود تو یه حرکت بلندش کرد با همون موجودات که بهش اویزون بودن داخل قبر پرتش کرد؛ صدای ترسناک مرده که لرزه بر اندام می انداخت توی گوشم پیچید : حالا حالاها باید عذاب بکشی
صدای وحشتناکی از جیغ و حیوون های درنده توی قبرستون پیچیده بود و با گذاشتن سنگ لحد روی جسد ، همه چیز به یک باره تموم شد،
با تکونهای مامانم چشم گشودم از لای پلکهای نیمه بازم به جمعیتی که بالای سرم ایستاده بودن خیره شدم ،مامانم اب روی صورتم میپاشید ،
با بغض گفت " الهی بمیرم مادر ؛ گفتم نیا چرا به حرفم گوش ندادی ببین به چه روزی افتادی ؟؛وحشت زده بلند شدم ؛اشتباه نمیکردم هنوز صدای جیغهاش توی گوشم بود ولی خبری از اون موجودات و ان دو مرد نبود ...به اطراف چشم چرخاندم انگار همه آنهارو توی خلسه دیده بودم ....
هنوز بی حال بود
خونه که رسیدیم روی زمین دراز کشیدم مامانم بالای سرم نشسته بود ،دلم اروم و قرار نداشت ؛چیزهایی که دیده بودم رو باید به یه نفر میگفتم تا آروم بگیرم گفتم "مامان اگه بدونی چه چیزهایی تو لحظه خاکسپاری دیدم ؟"
مامانم گفت "رها تو از حال رفتی اصلا به هوش نبودی ؟"
گفتم تو همون حالت بیهوشی همه چیز رو دیدم روح خاله عصمت...
جمله ام تموم نشده
انگشتش را به نشانه ای سکوت روی لبام گذاشت : هیییییس رها هیچی نگو مامان من میتونم بفهمم چیا دیدی ولی اگه به گوش بچه هاش برسه جنگ میشه؛ ولش کن مامان واسه هیچ کس نگو زن بیچاره دیگه دستش از دنیا کوتاهه ...دست به زانو بلند شد و از اتاق بیرون رفت ...هر بار که چشمام رو میبستم چهره ای وحشت زده خاله عصمت جلوی چشمام میومد که عاجزانه کمک میخواست ،دیگه از خوابیدنم وحشت داشتم ؛
بلند شدم جلوی آینه رفتم باورم نمیشد صورتم رو به اینه چسبونوم دقیق روی لبهام خیره شدم ؛پر از تبخال بود ؛
خیلی دلم میخواست حلالش کنم ،
ولی هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد ...
مراسم که تموم شد برگشتیم تهران ؛از اونجا هم با قطار راهی شهر دانشگاهیم شدم ؛حسابی از درسام عقب افتاده بودم هر روز صبح سر کلاسام میرفتم
جو خونه خوب نبود یغما هر روز بهونه گیرتر میشد و تقریبا هر روز جنگ و دعوا داشتیم ،از اونور یوحنا وقتی می دید به خاطر حرفهای یغما حالم خوش نیست شروع کرده بود به اذیت کردن یغما؛ هر روز به یه طریقی حالش رو می گرفت. یزدان هم از اون به بعد به طرز مشکوکی غیب شده بود و میگفت تبریزم ؛همش یه ترسی ته دلم بود این منو بیشتر نگران میکرد . نکنه یزدان از سر لج و لجبازی با قباد و اسی همدست شده که مثل اونا هیچ خبری ازش نیست ...شام درست کرده بودم یغما سر سفره نیومد با حرص سفره رو جمع کردم عصبی غریدم "بازی چی شده کسی چیزی گفته چرا الکی برای خودت قهر میکنی ؟
جوابم رو رو نداد همین بیشتر منو عصبی میکرد سیگارو گوشه لبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت ،
وقتی برگشت شیشه مشروب را روی میز کامپیوتر گذاشت شروع به نوشیدن کرد ؛ گوشه اتاق بغ کرده بودم نگاهم به یغما بود؛که هی لیوان مشروب رو سر میکشید نگاهش به صفحه ای کامپیوتر بود؛
یوحنا بالای سرش ایستاد غضبناک بهش چشم دوخته بود .یغما که از عطر یوحنا متوجه حضورش شده بود،
لباش رو کج کرد و گفت : خوبه دیگه پات حسابی به اینجا باز شده سرتو میزنن تهتو میزنن اینجایی باز قبلا کمتر میومدی ...
از حرفش جا خوردم و عصبی داد زدم ببند دهنتو؛ درست صحبت کن ،فکر کردی بچه محلتون یا پسرخالته اینجوری باهاش حرف میزنی ، یه بار دیگه بهش بی احترامی کنی اونی که نباید بیاد اینجا تویی نه اون...
یوحنا هاج و واج نگاهمون میکرد و از طرز نگاهش متوجه میشدم زیاد متوجه معنی حرفهامون نمیشه ؛اصلا دوست نداشتم معنی حرفهای یغمارو بفهمه .
یغما برزخی نگام کرد "چیه رها خانوم داری خودت رو پاره میکنی واسش ،هوا ورت داشته چون به یه قدرتی رسیدی دیگه یغما خر کیه؟ مثل اینکه حرفهای یزدان همچین بی ربط هم نبوده ؟ یوحنا عشقه هم حال و هولت رو داری هم قدرتت رو
بلند شدم عصبی داد زدم چ"مثل اینکه زیادی خوردی داری مزخرف میگی .چه ربطی به قدرت داره میگم احترام بذار همین "
سرش رو تکون داد " خیلی عوض شدی همش از بالا بهم نگاه میکنی "
گفتم منه اگه عوض شدم حرصت رو سر خودم خالی کن چیکار یوحنا داری؟
گفت "خونمه اقاجون اصلا دلم نمیخواد بیاد تو خونم زوره؟
واقعا دیگه وقاحت رو از حد گذرونده بود سمتش رفتم بالا سرش ایستادم ...(ادمی نبودم که اجازه بدم منت کسی رو سرم باشه برای همین کرایه و همه خرجا نصف نصف بود)
جو خونه خوب نبود یغما هر روز بهونه گیرتر میشد و تقریبا هر روز جنگ و دعوا داشتیم ،از اونور یوحنا وقتی می دید به خاطر حرفهای یغما حالم خوش نیست شروع کرده بود به اذیت کردن یغما؛ هر روز به یه طریقی حالش رو می گرفت. یزدان هم از اون به بعد به طرز مشکوکی غیب شده بود و میگفت تبریزم ؛همش یه ترسی ته دلم بود این منو بیشتر نگران میکرد . نکنه یزدان از سر لج و لجبازی با قباد و اسی همدست شده که مثل اونا هیچ خبری ازش نیست ...شام درست کرده بودم یغما سر سفره نیومد با حرص سفره رو جمع کردم عصبی غریدم "بازی چی شده کسی چیزی گفته چرا الکی برای خودت قهر میکنی ؟
جوابم رو رو نداد همین بیشتر منو عصبی میکرد سیگارو گوشه لبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت ،
وقتی برگشت شیشه مشروب را روی میز کامپیوتر گذاشت شروع به نوشیدن کرد ؛ گوشه اتاق بغ کرده بودم نگاهم به یغما بود؛که هی لیوان مشروب رو سر میکشید نگاهش به صفحه ای کامپیوتر بود؛
یوحنا بالای سرش ایستاد غضبناک بهش چشم دوخته بود .یغما که از عطر یوحنا متوجه حضورش شده بود،
لباش رو کج کرد و گفت : خوبه دیگه پات حسابی به اینجا باز شده سرتو میزنن تهتو میزنن اینجایی باز قبلا کمتر میومدی ...
از حرفش جا خوردم و عصبی داد زدم ببند دهنتو؛ درست صحبت کن ،فکر کردی بچه محلتون یا پسرخالته اینجوری باهاش حرف میزنی ، یه بار دیگه بهش بی احترامی کنی اونی که نباید بیاد اینجا تویی نه اون...
یوحنا هاج و واج نگاهمون میکرد و از طرز نگاهش متوجه میشدم زیاد متوجه معنی حرفهامون نمیشه ؛اصلا دوست نداشتم معنی حرفهای یغمارو بفهمه .
یغما برزخی نگام کرد "چیه رها خانوم داری خودت رو پاره میکنی واسش ،هوا ورت داشته چون به یه قدرتی رسیدی دیگه یغما خر کیه؟ مثل اینکه حرفهای یزدان همچین بی ربط هم نبوده ؟ یوحنا عشقه هم حال و هولت رو داری هم قدرتت رو
بلند شدم عصبی داد زدم چ"مثل اینکه زیادی خوردی داری مزخرف میگی .چه ربطی به قدرت داره میگم احترام بذار همین "
سرش رو تکون داد " خیلی عوض شدی همش از بالا بهم نگاه میکنی "
گفتم منه اگه عوض شدم حرصت رو سر خودم خالی کن چیکار یوحنا داری؟
گفت "خونمه اقاجون اصلا دلم نمیخواد بیاد تو خونم زوره؟
واقعا دیگه وقاحت رو از حد گذرونده بود سمتش رفتم بالا سرش ایستادم ...(ادمی نبودم که اجازه بدم منت کسی رو سرم باشه برای همین کرایه و همه خرجا نصف نصف بود)
دستم را سمت لیوان مشروبش ول دادم و گقتم " تو که عرضه و جنبه خوردن نداری غلط میکنی لب میزنی که بعد نفهمی چی داری میگی
دستام رو به میز تکیه دادم سرم رو جلوتر بردم و گفتم " خونه تو خونه منم هست وقتی بهت گفتم نصف کرایه با منه ؛چون نمیخواستم منت تو روی سرم باشه پس خونه من خونه من نکن چون خودم دارم کرایه اش رو میدم...
بحث ادامه پیدا کرد و وقتی به خودم اومدم خبری از یوحنا نبود یغما بلند شد و سمت دسشویی رفت دسشویی بیرون خونه بود ؛از بیرون به داخل گردن کشید و گفت "تا دم در دستشویی رفتم جرات نکردم داخل برم خیلی فضای حیاط سنگینه مطمنم خیلی شلوغه ؛ میای دم در وایسی ؟
با اخم سرم رو تکون دادم و جلوی در ایستادم چشمم خورد به یوحنا که توی حیاط ایستاده بود و دستانش را رو هوا گرفته بود کف دستانش رو به حیاط بود ؛ انگار میخواست رو کل حیاط سلطه داشته باشه ...
برای من فضای حیاط عادی بود ولی از رنگ و روی یغما مشخص بود ترسیده .سریع توی دستشویی رفت؛ نگاهم به یوحنا بود به سرعت نور سمت در دستشویی رفت خودش رو به در کوبید ؛از صدای بدی که داد احساس کردم دیوار فرو ریخت ؛پشت سرش صدای داد و بیداد یغما بلند شد " چه شوخی بی مزه ای بود (خیال میکرد با یه چیزی توی در کوبیدم ).چشمام از تعجب گشاد شده بود خیره به یوحنا نگاه میکردم ولی خودش میخندید .از خنده اش خنده ام گرفت و با سر اشاره کردم ولش کن یه لبخند موزیانه زد و یه نگاه به در کرد منم منتظر حرکت بعدیش بودم
بعد چند دقیقه یغما هی درو تکون میداد تا بازش کنه نمیتونست چند بار محکم به در کوبید "رها این مسخره بازیا چیه؟ درو چرا قفل کردی ؟
یوحنا دستش رو سمتم گرفت که جلو نرم
صدام رو تو هوا ول دادم "من درو قفل نکردم من اصلا اون سمت نیومدم "
یواش یواش در رفت ؛سایه ای که روی در دستشویی افتاده بود به قدری بزرگ بود که خود من با اینکه میدونستم سایه ای یوحناس هم تعجب کرده بودم هم ترسیده بودم ...
یغما که از توی شیشه مجعد دستشویی سایه رو میدید ترسیده بود وحشت زده داد میزد...
دوییدم سمت یوحنا دستش رو گرفتم با ملتمسانه نگاهش کردم اروم گفتم: بسه گناه داره ترسیده...
سرش رو خم کرد موهام رو بوسید و در گوشم گفت:این سزای کسی که بانوی منو آزرده کنه؛بعدش رفت ..
زود چفت درو باز کردم و از دیدن یغما تو اون حال دلم گرفت دستش رو گرفتم و از روی زمین دستشویی بلندش کردم رنگش مثل گچ سفید شده بود به زور نفس میکشید...
دستام رو به میز تکیه دادم سرم رو جلوتر بردم و گفتم " خونه تو خونه منم هست وقتی بهت گفتم نصف کرایه با منه ؛چون نمیخواستم منت تو روی سرم باشه پس خونه من خونه من نکن چون خودم دارم کرایه اش رو میدم...
بحث ادامه پیدا کرد و وقتی به خودم اومدم خبری از یوحنا نبود یغما بلند شد و سمت دسشویی رفت دسشویی بیرون خونه بود ؛از بیرون به داخل گردن کشید و گفت "تا دم در دستشویی رفتم جرات نکردم داخل برم خیلی فضای حیاط سنگینه مطمنم خیلی شلوغه ؛ میای دم در وایسی ؟
با اخم سرم رو تکون دادم و جلوی در ایستادم چشمم خورد به یوحنا که توی حیاط ایستاده بود و دستانش را رو هوا گرفته بود کف دستانش رو به حیاط بود ؛ انگار میخواست رو کل حیاط سلطه داشته باشه ...
برای من فضای حیاط عادی بود ولی از رنگ و روی یغما مشخص بود ترسیده .سریع توی دستشویی رفت؛ نگاهم به یوحنا بود به سرعت نور سمت در دستشویی رفت خودش رو به در کوبید ؛از صدای بدی که داد احساس کردم دیوار فرو ریخت ؛پشت سرش صدای داد و بیداد یغما بلند شد " چه شوخی بی مزه ای بود (خیال میکرد با یه چیزی توی در کوبیدم ).چشمام از تعجب گشاد شده بود خیره به یوحنا نگاه میکردم ولی خودش میخندید .از خنده اش خنده ام گرفت و با سر اشاره کردم ولش کن یه لبخند موزیانه زد و یه نگاه به در کرد منم منتظر حرکت بعدیش بودم
بعد چند دقیقه یغما هی درو تکون میداد تا بازش کنه نمیتونست چند بار محکم به در کوبید "رها این مسخره بازیا چیه؟ درو چرا قفل کردی ؟
یوحنا دستش رو سمتم گرفت که جلو نرم
صدام رو تو هوا ول دادم "من درو قفل نکردم من اصلا اون سمت نیومدم "
یواش یواش در رفت ؛سایه ای که روی در دستشویی افتاده بود به قدری بزرگ بود که خود من با اینکه میدونستم سایه ای یوحناس هم تعجب کرده بودم هم ترسیده بودم ...
یغما که از توی شیشه مجعد دستشویی سایه رو میدید ترسیده بود وحشت زده داد میزد...
دوییدم سمت یوحنا دستش رو گرفتم با ملتمسانه نگاهش کردم اروم گفتم: بسه گناه داره ترسیده...
سرش رو خم کرد موهام رو بوسید و در گوشم گفت:این سزای کسی که بانوی منو آزرده کنه؛بعدش رفت ..
زود چفت درو باز کردم و از دیدن یغما تو اون حال دلم گرفت دستش رو گرفتم و از روی زمین دستشویی بلندش کردم رنگش مثل گچ سفید شده بود به زور نفس میکشید...
.بردمش تو خونه یه لیوان اب بهش دادم یکم که بهتر شد گفتم: از تو بعیده اینهمه اتفاق باهم تجربه کردیم مگه اولین بارته؟
وحشت زده نگام کرد بریده بریده گفت : توام چیزی دیدی؟
گفتم نه چطور؟ بیرون هیچی نبود فقط صدای داد تو اومد !!
_ یه سایه خوفناک و سیاه داشت منو تو خودش حل میکرد انگار، احساس خفگی داشتم همش یه صدایی تو گوشم میپیچید عزراییلته اومده جونت رو بگیره
مات نگاش کردم ،
نمیدونستم بخندم یا غصه ای حال ناارومش رو بخورم
ترجیح دادم چیزی نگم رختخواب انداختم کمکش کردم دراز بکشه و زیر گوشش گفتم : چیز ترسناکی نبود راحت بخواب ...
صبح دانشگاه بودم وبعد از کلاس به خاطر پروژه ام مجبور شدم بیشتر تو دانشگاه بمونم .تو کتابخونه حسابی مشغول بودم که با صدای نوشین، از جا پریدم بعد حال و احوال گفت قرار واسه شام با بچه ها بریم بیرون و ازم خواست باهاشون برم .هم دلم واسه بچه ها تنگ شده بود و هم اینکه احتیاج داشتم یکم با دوستام خوش بگذرونم بنابراین قبول کردم .چون شب قبلش با یغما بحث کرده بودم دلم میخواست یکم حرصش بدم برای همین بهش خبر ندادم و منتظر زنگ اون موندم .شب خوبی با دوستام گذروندم ولی تمام حواسم به گوشیم بود ، ساعت از ده گذشته بود برگشتم خونه، خودم رو خیلی سرحال و خوشحال نشون بدم که بیشتر لج یغمارو دربیارم .داخل که شدم چشمم خورد بهش گوشه اتاق رختخواب پهن کرده و پتو را تا گردنش کشیده بود از حالت لرز چشماش فهمیدم خواب نیست خودش رو به خواب زده.
گفتم : کل روز تنها بودی حداقل تمرین میکردی وقتی خودت رو به خواب میزنی به پلکات نلرزه
با دلخوری گفت: خودم رو َ به خواب نزدم مریضم نمیتونم بشینم چش
هول شدم کوله ام را روی زمین پرت کردم: دستم را روی پیشونیش گذاشتم سرد بود ؛
گفتم " تب که نداری چته مریضی؟
پتو را روی سرش کشید " مگه واسه تو مهمه؟"
گفتم : وا این چه حرفیه معلومه که مهمه
گفت "مهمه که ساعت ۱۱ شب برگشتی خونه؟"
گفتم مگه کف دستم رد بو کرده بودم مریضی خوب موبایل که اختراع شده یه زنگ میزدی!!@
همین حرفا دوباره باعث جر و بحث شد اون شب باز با قهر خوابیدیم .فردا صبحش رفتم دانشگاه و ظهر برگشتم باز یغما توی رختخواب بود
با پوزخند گفتم "حداقل پاشو یکم بهت بتادین و الکل بزنم زخم بستر نگیری ، این چه وضعیه خوب بلند شو همش افتادی یه گوشه"
گفت : حالیت نمیشه مریضم نمیتونم بشینم
دیگه حوصله بحث نداشتم بدون هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن سوپ.
وحشت زده نگام کرد بریده بریده گفت : توام چیزی دیدی؟
گفتم نه چطور؟ بیرون هیچی نبود فقط صدای داد تو اومد !!
_ یه سایه خوفناک و سیاه داشت منو تو خودش حل میکرد انگار، احساس خفگی داشتم همش یه صدایی تو گوشم میپیچید عزراییلته اومده جونت رو بگیره
مات نگاش کردم ،
نمیدونستم بخندم یا غصه ای حال ناارومش رو بخورم
ترجیح دادم چیزی نگم رختخواب انداختم کمکش کردم دراز بکشه و زیر گوشش گفتم : چیز ترسناکی نبود راحت بخواب ...
صبح دانشگاه بودم وبعد از کلاس به خاطر پروژه ام مجبور شدم بیشتر تو دانشگاه بمونم .تو کتابخونه حسابی مشغول بودم که با صدای نوشین، از جا پریدم بعد حال و احوال گفت قرار واسه شام با بچه ها بریم بیرون و ازم خواست باهاشون برم .هم دلم واسه بچه ها تنگ شده بود و هم اینکه احتیاج داشتم یکم با دوستام خوش بگذرونم بنابراین قبول کردم .چون شب قبلش با یغما بحث کرده بودم دلم میخواست یکم حرصش بدم برای همین بهش خبر ندادم و منتظر زنگ اون موندم .شب خوبی با دوستام گذروندم ولی تمام حواسم به گوشیم بود ، ساعت از ده گذشته بود برگشتم خونه، خودم رو خیلی سرحال و خوشحال نشون بدم که بیشتر لج یغمارو دربیارم .داخل که شدم چشمم خورد بهش گوشه اتاق رختخواب پهن کرده و پتو را تا گردنش کشیده بود از حالت لرز چشماش فهمیدم خواب نیست خودش رو به خواب زده.
گفتم : کل روز تنها بودی حداقل تمرین میکردی وقتی خودت رو به خواب میزنی به پلکات نلرزه
با دلخوری گفت: خودم رو َ به خواب نزدم مریضم نمیتونم بشینم چش
هول شدم کوله ام را روی زمین پرت کردم: دستم را روی پیشونیش گذاشتم سرد بود ؛
گفتم " تب که نداری چته مریضی؟
پتو را روی سرش کشید " مگه واسه تو مهمه؟"
گفتم : وا این چه حرفیه معلومه که مهمه
گفت "مهمه که ساعت ۱۱ شب برگشتی خونه؟"
گفتم مگه کف دستم رد بو کرده بودم مریضی خوب موبایل که اختراع شده یه زنگ میزدی!!@
همین حرفا دوباره باعث جر و بحث شد اون شب باز با قهر خوابیدیم .فردا صبحش رفتم دانشگاه و ظهر برگشتم باز یغما توی رختخواب بود
با پوزخند گفتم "حداقل پاشو یکم بهت بتادین و الکل بزنم زخم بستر نگیری ، این چه وضعیه خوب بلند شو همش افتادی یه گوشه"
گفت : حالیت نمیشه مریضم نمیتونم بشینم
دیگه حوصله بحث نداشتم بدون هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن سوپ.
تو آشپزخونه مشغول بودم سرم پایین بود حس کردم یوحنا کنارمه،سرم رو بلند کردم وقتی چشمم به لباس عجیب غریبش افتاد؛ نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند بلند شروع کردم به خندیدن .(لباسش مثل جنگجوهای یونان باستان کلی زنجیر و اویزون بود ) .نگاهش به من بود و از خنده ای من میخندید
یغما که از خنده من کلافه شده بود زیر لب غرید" خوبه من اینجا دارم جون میدم دیشب که نصف شب اومدی خونه؛ الانم که از آشپزخونه بیرون نمیای نشستی اونجا به ریش من قهقهه میزنی "
خنده روی صورتم ماسید با غیض گفتم : نهایت یه سرما خوردی دیگه عمل قلب باز که نکردی انقدر ادا اطوار میای!! "
گفت "اره نهایت یه سرما خوردم تو خوش باش "
با حرص ملاقه رو توی قابلمه سوپ فرو بردم ؛یه گوشه اتاق نشستم صورتم رو کج کردم ساکت نشستم
یوحنا با همون لباس از آشپزخونه بیرون اومد نگاهم که بهش میخورد، به زور جلو خنده ام رو میگرفتم ؛بالای سر یغما ایستاد یکی از دستاش که رو استینش کلی زنجیرو تیغه اویزون بود به دیوار کشید .
یغما از ترس چشماش گشاد شد: وااااا این صدای چیه ؟
باز یوحنا کارش رو ادامه داد یغما از ترسش بلند شده بود دنبال صدا میگشت .یوحنا دور یغما میچرخید زنجیرا و چیزایی که به لباسش وصل بود هی کشیده میشد به زمین و دیوار صدایی شبیه خش خش میداد
یغما با حرص نگام کرد : بهش بگو انقدر صدا از خودش درنیاره رو مخمه
ابرو تو هم کشیدم :وا به کی بگم!!!؟
_ به اونی که مثل محافظ همش بالا سرت ایستاده اجازه نمیده یه کلمه بگم بالای چشمت ابروئه
گفتم : از مریضی زده به سرت
نگاهم به یوحنا بود مثل پسر بچه های سرتق میرفت ته اتاق تا سر اتاق استینش رو به دیوار میکشید .اینقدر اون روز با اون زنجیرا و تیغ تیغای لباسش صدا دراورد که یغما حسابی قاطی کرده بود دیگه به من نمی گفت بهش چیزی بگم خودش مستقیم به یوحنا اعتراض میکرد و یوحنا با لبخند موزی کنج لبش بیشتر به کارش ادامه میداد،
یوحنا کنارم ایستاد و گفت " بیماره دارم شفاش میدم منتظر بمون ببین خوب میشه بعدش خندید"
با تعجب نگاهش میکردم
چند ساعتی به همون شکل گذشت یغما از زور عصبانیت دوباره دراز کشیده بود و از رختخواب تکون نمیخورد چشم دوخته بود به سقف .
سوپ اماده شد سفره رو پهن کردم قابلمه به دست از آشپزخونه اومدم بیرون نمیدونم تو چند ثانیه چی شد که یوحنا خودش رو بهم رسوند یه ضربه خیلی آروم بهم زد ،سکندری خوردم و قابلمه چنان تو دستم تکون خورد که کل سوپ پخش زمین شد .یه نگاه به سوپای رو زمین کردم و با حرص گفتم یوحنا ....
یغما که از خنده من کلافه شده بود زیر لب غرید" خوبه من اینجا دارم جون میدم دیشب که نصف شب اومدی خونه؛ الانم که از آشپزخونه بیرون نمیای نشستی اونجا به ریش من قهقهه میزنی "
خنده روی صورتم ماسید با غیض گفتم : نهایت یه سرما خوردی دیگه عمل قلب باز که نکردی انقدر ادا اطوار میای!! "
گفت "اره نهایت یه سرما خوردم تو خوش باش "
با حرص ملاقه رو توی قابلمه سوپ فرو بردم ؛یه گوشه اتاق نشستم صورتم رو کج کردم ساکت نشستم
یوحنا با همون لباس از آشپزخونه بیرون اومد نگاهم که بهش میخورد، به زور جلو خنده ام رو میگرفتم ؛بالای سر یغما ایستاد یکی از دستاش که رو استینش کلی زنجیرو تیغه اویزون بود به دیوار کشید .
یغما از ترس چشماش گشاد شد: وااااا این صدای چیه ؟
باز یوحنا کارش رو ادامه داد یغما از ترسش بلند شده بود دنبال صدا میگشت .یوحنا دور یغما میچرخید زنجیرا و چیزایی که به لباسش وصل بود هی کشیده میشد به زمین و دیوار صدایی شبیه خش خش میداد
یغما با حرص نگام کرد : بهش بگو انقدر صدا از خودش درنیاره رو مخمه
ابرو تو هم کشیدم :وا به کی بگم!!!؟
_ به اونی که مثل محافظ همش بالا سرت ایستاده اجازه نمیده یه کلمه بگم بالای چشمت ابروئه
گفتم : از مریضی زده به سرت
نگاهم به یوحنا بود مثل پسر بچه های سرتق میرفت ته اتاق تا سر اتاق استینش رو به دیوار میکشید .اینقدر اون روز با اون زنجیرا و تیغ تیغای لباسش صدا دراورد که یغما حسابی قاطی کرده بود دیگه به من نمی گفت بهش چیزی بگم خودش مستقیم به یوحنا اعتراض میکرد و یوحنا با لبخند موزی کنج لبش بیشتر به کارش ادامه میداد،
یوحنا کنارم ایستاد و گفت " بیماره دارم شفاش میدم منتظر بمون ببین خوب میشه بعدش خندید"
با تعجب نگاهش میکردم
چند ساعتی به همون شکل گذشت یغما از زور عصبانیت دوباره دراز کشیده بود و از رختخواب تکون نمیخورد چشم دوخته بود به سقف .
سوپ اماده شد سفره رو پهن کردم قابلمه به دست از آشپزخونه اومدم بیرون نمیدونم تو چند ثانیه چی شد که یوحنا خودش رو بهم رسوند یه ضربه خیلی آروم بهم زد ،سکندری خوردم و قابلمه چنان تو دستم تکون خورد که کل سوپ پخش زمین شد .یه نگاه به سوپای رو زمین کردم و با حرص گفتم یوحنا ....
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید