آخرین مطالب ارسالی
رمان آناستا قسمت بیست و سه
.در مونده بودم به خودم امیدواری میدادم "نترس دیوونه تو اینقدر چیزای بزرگتر از این رو پشت سر گذاشتی، اینا که دیگه چیزی نیست از پسش بر میای ....
با قدمهایی اروم سمت حموم راه افتادم ای لای در چشمم خورد به بخاری که حموم رو پر کرده بود قطرات بخار از از روی کاشی های حموم میغلتید .گوشام رو تیز کردم صدایی مثل اواز تو شرشر اب گم میشد .به در حموم زل زده بودم سعی میکردم با خودم حلاجی کنم .دستم را روی دستگیره در گذاشتم اروم فشردم ؛ حینی که درو باز میکردم صدای فریاد کشدار یوحنا تو گوشم زنگ خورد : باز نکن آناستاااا...
دیر شده بود سرم را سمت یوحنا جنباندم ؛ناگهان دستی روی موهام نشست با سرعت و فشار زیاد داخل حموم کشیده شدم در با صدای وحشتناکی بسته شد گوشه حموم پرت شدم . بخار زیاد بود و نمیتونستم چیزی ببینم جیغ زدم : من ازت نمی ترسم کثافت..
صدای خنده آشنایی که توی حموم پیچید حالم رو بد کرد .مدام چشمم رو میمالیدم که به بخار محیط عادت کنه و بفهمم چه بلائی داره سرم میاد .با دیدن تار موهایی که به کف حموم چسبیده بود لرز به تنم نشست ،ناخوادگاه چشمم رو بستم با ضربه لگدی که وسط پام خورد صدای اه و ناله ام بلند شد و از دردی که تو پایین تنه ام پیچید دستم را روی شکمم گذاشتم و دولا شدم ،از درد مینالیدم
صدای فریاد یوحنا از بیرون حموم شنیده میشد و تقلایی که برای باز کردن در میکرد ،نور امیدی توی دلم میکاشت که تنها نیستم ...
کف حموم از درد به خود میپیچیدم و به پهلو افتاده بودم سنگینی جسم تیزی رو پهلوم وادارم کرد سرم رو بلند کنم درست بود صدای خنده اشنا و رنگ تار موهایی که کف حموم کشیده میشد به جز جن کوتوله مال هیچ کس دیگه ای نمی تونست باشه .
تمام قدرتم رو جمع کردم و با ناله گفتم : چرا دست از سرم برنمیداری اخه من چیکارت کردم
دلا شد صورتش رو نزدیک صورتم اورد ؛تا دهنش رو باز کرد با بوی تعفنی که ازش بیرون زد دل و روده ام رو بیرون ربخت شروع کردم به عق زدن ولی نمی تونستم بالا بیارم فقط تلخی زرداب را توی دهنم حس میکردم .
با صدای وحشتناکی غرید " ج...ن...ده تو میخوای از دست من راحت بشی بدبخت طلسمی که منو به تو وصل کرده هیچ وقت از بین نمیره از دستم خلاصی نداری، صدای خنده های کریهش توی نموم پیچید
دهنم باز بود و هی عق میزدم که یهو تف کرد مایع لزجی مثل لجن توی دهانم پرت شد دیگه نتونستم تحمل کنم اونقدر عق زدم و زرداب بالا اوردم که تمام گلوم می سوخت .احساس میکردم تمام دهنم تا معده ام بو و مزه تعفن گرفته ...
تو همون حال بودم که موهام رو دور دستش پیچید و با فشار بلندم کرد ؛ پشت سرم رو تو شیر آب کوبید که احساس کردم از درد برای چند دقیقه نفسم قطع شد . حینی که چشمام سیاهی میرفت داغی خون را روی تنم حس میکردم کف حموم از خون قرمز شده بود .دیگه جونی برام نمونده بود .کف حموم ولو شدم صدای ضعیف یوحنا تو گوشم پیچید آناستا دعای ..... بخون همونکه حاجی بهت یاد داده ...یوحنا حرف میزد و سعی میکردم تمام توانم رو جمع کنم از هوش نرم به یاد دعارو به یاد بیارم ،پایش را روی گوشم فشار داد دیگر صدای یوحنارو نمیشنیدم
بدنم کرخت شده بود فقط زیر لب ناله میکردم "یوحنا به دادم برس...حاجی به دادم برس... دیگه تحمل ندارم .
صدای حاجی تو سرم پیچید : دختر جون وقتی بهت اسیب فیزیکی زدن دعای ..... بخون .دعا یادم اومد
شروع کردم با صدایی شبیه ناله و خیلی ضعیف خوندم خوندم خوندم...از لای جشمهای نبمه بازم شیخ رحیم رو دیدم : آناستا دعارو بخون چندین بار بخون ،بخون و بلند شو با صچدای بلند بخون ...
انگار به یکباره جون گرفتم با صدای بلند با تمام وجودم فریاد زدم و دعارو خوندم .پایش را از رو گوشم برداشت با قدمهایی اروم کنار رفت بلند شدم و روی زانوهام نشستم باز جیغ زدم و دعارو خوندم .... خودمم نفهمیدم چیشد
چشمم رو باز کردم روی تختم بودم یوحنا بالای سرم نشسته بود سرم عجیب درد میکرد دهنم مزه تعفن میداد .یواش یواش یادم اومد احساس میکردم خواب دیدم بلندشدم رو تخت نشستم وقتی چشمم تو اینه به صورتم افتاد وحشت کردم سمت چپ صورتم از رو گونه ام تا زیر گلوم کبود و خون مرده بود .از جا پریدم که خودم رو به اینه برسونم. سرم چنان تیری کشید که دستم را دور سرم گرفتم کف اتاق نشستم .زیر انگشتام با چیزی شبیه پارچه بسته شپده بود نگاهم سمت یوحنا چرخید که گوشه تخت کز کرده بود گفتم این یوحنا این چیه ؟
گفت " بازش نکن بانو ضماد گذاشتم زود خوب میشه "
بلند شدم و روبه رویچ اینه ایستادم سمت چپ صورتم ،گردنم و گوشم کبود و خون مردگی جمع شده بود .به خودم زل زده بودم و تمام صحنه های دیشب مثل نوهر از جلوی چشمم گذشت یاد اون مایع لزج افتادم باز حالم بد شد دوییدم تو توالت و باز عُق زدم و زرداب بالا اوردم ...جلوی اینه دستشویی، گریه میکردم و مسواک رو محکمتر رو دندونام و لثه هام میکشیدم تا بوی گند از دهنم بره ولی نمی رفت.
با حال زارم برگشتم رو تخت کنار یوحنا دراز کشیدم و منو کشوند تو بغل خودش حالا دیگه جفتمون گریه میکردیم ......
دیر شده بود سرم را سمت یوحنا جنباندم ؛ناگهان دستی روی موهام نشست با سرعت و فشار زیاد داخل حموم کشیده شدم در با صدای وحشتناکی بسته شد گوشه حموم پرت شدم . بخار زیاد بود و نمیتونستم چیزی ببینم جیغ زدم : من ازت نمی ترسم کثافت..
صدای خنده آشنایی که توی حموم پیچید حالم رو بد کرد .مدام چشمم رو میمالیدم که به بخار محیط عادت کنه و بفهمم چه بلائی داره سرم میاد .با دیدن تار موهایی که به کف حموم چسبیده بود لرز به تنم نشست ،ناخوادگاه چشمم رو بستم با ضربه لگدی که وسط پام خورد صدای اه و ناله ام بلند شد و از دردی که تو پایین تنه ام پیچید دستم را روی شکمم گذاشتم و دولا شدم ،از درد مینالیدم
صدای فریاد یوحنا از بیرون حموم شنیده میشد و تقلایی که برای باز کردن در میکرد ،نور امیدی توی دلم میکاشت که تنها نیستم ...
کف حموم از درد به خود میپیچیدم و به پهلو افتاده بودم سنگینی جسم تیزی رو پهلوم وادارم کرد سرم رو بلند کنم درست بود صدای خنده اشنا و رنگ تار موهایی که کف حموم کشیده میشد به جز جن کوتوله مال هیچ کس دیگه ای نمی تونست باشه .
تمام قدرتم رو جمع کردم و با ناله گفتم : چرا دست از سرم برنمیداری اخه من چیکارت کردم
دلا شد صورتش رو نزدیک صورتم اورد ؛تا دهنش رو باز کرد با بوی تعفنی که ازش بیرون زد دل و روده ام رو بیرون ربخت شروع کردم به عق زدن ولی نمی تونستم بالا بیارم فقط تلخی زرداب را توی دهنم حس میکردم .
با صدای وحشتناکی غرید " ج...ن...ده تو میخوای از دست من راحت بشی بدبخت طلسمی که منو به تو وصل کرده هیچ وقت از بین نمیره از دستم خلاصی نداری، صدای خنده های کریهش توی نموم پیچید
دهنم باز بود و هی عق میزدم که یهو تف کرد مایع لزجی مثل لجن توی دهانم پرت شد دیگه نتونستم تحمل کنم اونقدر عق زدم و زرداب بالا اوردم که تمام گلوم می سوخت .احساس میکردم تمام دهنم تا معده ام بو و مزه تعفن گرفته ...
تو همون حال بودم که موهام رو دور دستش پیچید و با فشار بلندم کرد ؛ پشت سرم رو تو شیر آب کوبید که احساس کردم از درد برای چند دقیقه نفسم قطع شد . حینی که چشمام سیاهی میرفت داغی خون را روی تنم حس میکردم کف حموم از خون قرمز شده بود .دیگه جونی برام نمونده بود .کف حموم ولو شدم صدای ضعیف یوحنا تو گوشم پیچید آناستا دعای ..... بخون همونکه حاجی بهت یاد داده ...یوحنا حرف میزد و سعی میکردم تمام توانم رو جمع کنم از هوش نرم به یاد دعارو به یاد بیارم ،پایش را روی گوشم فشار داد دیگر صدای یوحنارو نمیشنیدم
بدنم کرخت شده بود فقط زیر لب ناله میکردم "یوحنا به دادم برس...حاجی به دادم برس... دیگه تحمل ندارم .
صدای حاجی تو سرم پیچید : دختر جون وقتی بهت اسیب فیزیکی زدن دعای ..... بخون .دعا یادم اومد
شروع کردم با صدایی شبیه ناله و خیلی ضعیف خوندم خوندم خوندم...از لای جشمهای نبمه بازم شیخ رحیم رو دیدم : آناستا دعارو بخون چندین بار بخون ،بخون و بلند شو با صچدای بلند بخون ...
انگار به یکباره جون گرفتم با صدای بلند با تمام وجودم فریاد زدم و دعارو خوندم .پایش را از رو گوشم برداشت با قدمهایی اروم کنار رفت بلند شدم و روی زانوهام نشستم باز جیغ زدم و دعارو خوندم .... خودمم نفهمیدم چیشد
چشمم رو باز کردم روی تختم بودم یوحنا بالای سرم نشسته بود سرم عجیب درد میکرد دهنم مزه تعفن میداد .یواش یواش یادم اومد احساس میکردم خواب دیدم بلندشدم رو تخت نشستم وقتی چشمم تو اینه به صورتم افتاد وحشت کردم سمت چپ صورتم از رو گونه ام تا زیر گلوم کبود و خون مرده بود .از جا پریدم که خودم رو به اینه برسونم. سرم چنان تیری کشید که دستم را دور سرم گرفتم کف اتاق نشستم .زیر انگشتام با چیزی شبیه پارچه بسته شپده بود نگاهم سمت یوحنا چرخید که گوشه تخت کز کرده بود گفتم این یوحنا این چیه ؟
گفت " بازش نکن بانو ضماد گذاشتم زود خوب میشه "
بلند شدم و روبه رویچ اینه ایستادم سمت چپ صورتم ،گردنم و گوشم کبود و خون مردگی جمع شده بود .به خودم زل زده بودم و تمام صحنه های دیشب مثل نوهر از جلوی چشمم گذشت یاد اون مایع لزج افتادم باز حالم بد شد دوییدم تو توالت و باز عُق زدم و زرداب بالا اوردم ...جلوی اینه دستشویی، گریه میکردم و مسواک رو محکمتر رو دندونام و لثه هام میکشیدم تا بوی گند از دهنم بره ولی نمی رفت.
با حال زارم برگشتم رو تخت کنار یوحنا دراز کشیدم و منو کشوند تو بغل خودش حالا دیگه جفتمون گریه میکردیم ......
روی تخت غلتی خوردم دستم را به دور و برم کشیدم از زیر متکایم گوشیم رو بیرون کشیدم و شماره بابام رو گرفتم ؛بعد چند تا بوق صداش تو گوشم پیچید "بله باباجان کی میای شرکت ؟
"
صدام رو صاف کردم "بابا امروز خواب موندم یکی از دوستام میخواد بیاد پیشم نمیتونم بیام شرکت"
گوشی رو قطع کردم دو لا شده جلوی آینه رفتم صورتم کبود بود ؛جلوی آینه دراور نشستم کرم پودرو روی صورتم خالی کردم تا کبودیهای صورت گردنم را مخفی کنم"
اونروز رو کلا توی رختخواب استراحت کردم ؛فردا صبحش دیگه بهونه ایی نداشتم به ناچار راهی شرکت شدم ؛تا غروب پیش بابام بودم تا کارو یاد بگیرم بتونم کنارش کار کنم . گوشیم رو سایلنت کرده بودم ؛خسته به خونه رسیدم لش روی مبل افتادم شال رو از روی سرم کنار زدم ،گوشیم رو چک کردم کلی پیام و تماس بی پاسخ از یزدان و یغما داشتم .نمیتونستم درک کنم این چه رقابت الکی بود که بینشون شکل گرفته ،میفهمیدم یه چیزایی بینشون هست تا حدودی یغما یه چیزایی بهم گفته بود
یه شام حاضری خوردم به قدری خسته و بی حوصله بودم که روی تخت دراز کشیدم ؛حتی از یوحنا خبری نبود .نیمه های شب ، با صداهایی که از هال شنیده میشد وحشتزده چشمام رو گشودم ؛بعد از اون جریان از هر صدایی واهمه داشتم .روی تخت مچاله شدم زانوهام رو بغل کرده توی شکمم فرو بردم پتو رو سفت دور خودم پیچیدم؛ وردهایی که بلد بودم رو زیر لب زمزمه کردم؛با وحشت نگاهم دور اتاق میچرخید ، با دستی که روی شونه ام نشست با صدای وحشتناکی جیغ کشیدم دستش را روی دهنم گذاشت و سرم رو به بالا چرخوند .چشمم خورد به یوحنا با خنده ای پت و پهنی که روی صورتش بود به زور خنده اش رو کنترل کرده بود
دستش رو کنار زدم با دلخوری گفتم : خیلی لوسی این چه شوخی بی مزه ای بود قبض روح شدم ...
مات نگام کرد "هدفم ترسوندنت نبود فقط میخواستم غافلگیرت کنم "
صورتم رو کج کردم " این چه مدل غافلگیری خرکی ای اخه ...؟
از دیدن صورت متعجبش خندم گرفت ...
کنارم نشست و دستم را گرفت " بانو بریم پیش دخترمون ؟
دلم برای طرز صحبت کردنش غنج میرفت پریدم و از گردنش اویزون شدم نگاه خیره ام رو به چشمهای درشت و زیبایش دوختم گفتم " من قبل دخترمون بابای دخترم رو میخوام
گفت "بابای دخترت رو در جای بهتری خواهی داشت فقط خودت رو به من بسپار؛دستش را زیر کمرم گرفت و به سبکی پر قو بلندم کردم ...
روی تخت خوابوند و لبای داغ و تبدارش رو روی لبهام گذاشت با لذت چشمام رو بستم وقتی چشم گشودم ؛تو شهر پریا بودم تو اتاقی که متعلق به منو و یوحنا بود ...
"
صدام رو صاف کردم "بابا امروز خواب موندم یکی از دوستام میخواد بیاد پیشم نمیتونم بیام شرکت"
گوشی رو قطع کردم دو لا شده جلوی آینه رفتم صورتم کبود بود ؛جلوی آینه دراور نشستم کرم پودرو روی صورتم خالی کردم تا کبودیهای صورت گردنم را مخفی کنم"
اونروز رو کلا توی رختخواب استراحت کردم ؛فردا صبحش دیگه بهونه ایی نداشتم به ناچار راهی شرکت شدم ؛تا غروب پیش بابام بودم تا کارو یاد بگیرم بتونم کنارش کار کنم . گوشیم رو سایلنت کرده بودم ؛خسته به خونه رسیدم لش روی مبل افتادم شال رو از روی سرم کنار زدم ،گوشیم رو چک کردم کلی پیام و تماس بی پاسخ از یزدان و یغما داشتم .نمیتونستم درک کنم این چه رقابت الکی بود که بینشون شکل گرفته ،میفهمیدم یه چیزایی بینشون هست تا حدودی یغما یه چیزایی بهم گفته بود
یه شام حاضری خوردم به قدری خسته و بی حوصله بودم که روی تخت دراز کشیدم ؛حتی از یوحنا خبری نبود .نیمه های شب ، با صداهایی که از هال شنیده میشد وحشتزده چشمام رو گشودم ؛بعد از اون جریان از هر صدایی واهمه داشتم .روی تخت مچاله شدم زانوهام رو بغل کرده توی شکمم فرو بردم پتو رو سفت دور خودم پیچیدم؛ وردهایی که بلد بودم رو زیر لب زمزمه کردم؛با وحشت نگاهم دور اتاق میچرخید ، با دستی که روی شونه ام نشست با صدای وحشتناکی جیغ کشیدم دستش را روی دهنم گذاشت و سرم رو به بالا چرخوند .چشمم خورد به یوحنا با خنده ای پت و پهنی که روی صورتش بود به زور خنده اش رو کنترل کرده بود
دستش رو کنار زدم با دلخوری گفتم : خیلی لوسی این چه شوخی بی مزه ای بود قبض روح شدم ...
مات نگام کرد "هدفم ترسوندنت نبود فقط میخواستم غافلگیرت کنم "
صورتم رو کج کردم " این چه مدل غافلگیری خرکی ای اخه ...؟
از دیدن صورت متعجبش خندم گرفت ...
کنارم نشست و دستم را گرفت " بانو بریم پیش دخترمون ؟
دلم برای طرز صحبت کردنش غنج میرفت پریدم و از گردنش اویزون شدم نگاه خیره ام رو به چشمهای درشت و زیبایش دوختم گفتم " من قبل دخترمون بابای دخترم رو میخوام
گفت "بابای دخترت رو در جای بهتری خواهی داشت فقط خودت رو به من بسپار؛دستش را زیر کمرم گرفت و به سبکی پر قو بلندم کردم ...
روی تخت خوابوند و لبای داغ و تبدارش رو روی لبهام گذاشت با لذت چشمام رو بستم وقتی چشم گشودم ؛تو شهر پریا بودم تو اتاقی که متعلق به منو و یوحنا بود ...
چشم باز کردم تو خونه اشون بودیم و تو اتاقمون ...
یوحنا بلند شد و دستم رو گرفت "بهتره زودتر یه دیداری با دخترت تازه کنی دلتنگته بعدش به داد دل باباش برسی که بیشتر دلتنگه...
خندیدم از ته وجودم خندیدم برای تک تک کلمه هاش که سعی میکرد با زبون ساده بیان کنه تا به صحبت کردن من نزدیک باشه ،کلمه ها رو ناشیانه تقلید میکرد تا عامیانه صحبت کنه و خوب میدونست با این شیطنتاش منو هر لحظه بیشتر مجذوب خودش میکنه
پریسیما پیش مادر یوحنا بود یه دل سیر بغلش کردم بوسیدمش برای من چند دقیقه نگذشته بود که یوحنا گفت : آناستا وقت رفتنه چند ساعت گذشت
با تعجب نگاهش کردم هر جوری حساب میکردم چند ساعت نگذشته بود .صورت زیبای پری سیما رو بوسیدم ؛مثل یک سرباز مطیع پشت سرش راه افتادم
از خونه بیرون زدیم دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و با شیطنت گفت : خب بانو بابای دخترتو برای چه کاری میخواستی؟
شرمگین سرم را پایین انداختم ؛ با صدایی که به زور شنید میشد گفتم "برای هم آغوشی سرورم "
خنده مستانه ای زد... راه بیرون از شهر رو پیش گرفت.
به یه جاده باریک رسیدیم منو دنبال خودش کشوند تو همون جاده باورم نمی شد یه دالون سبز جلوی روم بود .یه جاده پر از درختهای عجیب که سر خم کرده بودن و توی هم گره خورده بودن زمین پر بود از علف و گلهای خود رو .محو زیبایی دالون بودم .پاهام برهنه از کفش بود خنکی و خیسی چمن رو زیر پام حس میکردم ، آرامش بی نظیری توی وجودم شکل گرفت .پایین لباس حریر سفیدم روی علفها کشیده میشد با دستانم لباسمم رو بالا کشیدم
یوحنا زیر چشمی نگاهی به پاهای برهنه ام کرد "راحت باش بانو؛ اینجا خبری از کثیفی نیست "
لباس مچاله شده ام را رها کردم ؛ با هر قدمی که میرفتیم عطر چمن خیس شده از نم بارون رو با ولع تو ریه هام می بلعیدم . به انتهای دالون که به دشت سبز رنگی ختم میشد رسیدیم. هوای مه آلود و اون نم بارون اونهمه رنگ سبز به وجدم آورده بود .رنگ سیاه اسمون که با نور ستاره ها مزین شده بود نشون دهنده شب بود ،ولی دشت روشن بود تا جایی که چشم کار میکرد حریر سبز کشیده شده بود .
بعد از اونهمه عذاب و اون همه بدی از انسانها دیدن اون منظره از خود بی خودم کرده بود ،بچه شده بودم حتی اون لباس حریر یونانی سفید به وجدم اورده بود لبه های حریرش رو گرفته بودم؛ دستام رو باز کرده بودم دور دشت میدوییدم .یوحنا نشسته بود و با آرامش همیشگیش چشم دوخته بود به آناستایی که الان از هر بچه ای کودک تر شده بود .میدوییدم گاهی میخندیدم گاهی ناخوادگاه به حالی...
یوحنا بلند شد و دستم رو گرفت "بهتره زودتر یه دیداری با دخترت تازه کنی دلتنگته بعدش به داد دل باباش برسی که بیشتر دلتنگه...
خندیدم از ته وجودم خندیدم برای تک تک کلمه هاش که سعی میکرد با زبون ساده بیان کنه تا به صحبت کردن من نزدیک باشه ،کلمه ها رو ناشیانه تقلید میکرد تا عامیانه صحبت کنه و خوب میدونست با این شیطنتاش منو هر لحظه بیشتر مجذوب خودش میکنه
پریسیما پیش مادر یوحنا بود یه دل سیر بغلش کردم بوسیدمش برای من چند دقیقه نگذشته بود که یوحنا گفت : آناستا وقت رفتنه چند ساعت گذشت
با تعجب نگاهش کردم هر جوری حساب میکردم چند ساعت نگذشته بود .صورت زیبای پری سیما رو بوسیدم ؛مثل یک سرباز مطیع پشت سرش راه افتادم
از خونه بیرون زدیم دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و با شیطنت گفت : خب بانو بابای دخترتو برای چه کاری میخواستی؟
شرمگین سرم را پایین انداختم ؛ با صدایی که به زور شنید میشد گفتم "برای هم آغوشی سرورم "
خنده مستانه ای زد... راه بیرون از شهر رو پیش گرفت.
به یه جاده باریک رسیدیم منو دنبال خودش کشوند تو همون جاده باورم نمی شد یه دالون سبز جلوی روم بود .یه جاده پر از درختهای عجیب که سر خم کرده بودن و توی هم گره خورده بودن زمین پر بود از علف و گلهای خود رو .محو زیبایی دالون بودم .پاهام برهنه از کفش بود خنکی و خیسی چمن رو زیر پام حس میکردم ، آرامش بی نظیری توی وجودم شکل گرفت .پایین لباس حریر سفیدم روی علفها کشیده میشد با دستانم لباسمم رو بالا کشیدم
یوحنا زیر چشمی نگاهی به پاهای برهنه ام کرد "راحت باش بانو؛ اینجا خبری از کثیفی نیست "
لباس مچاله شده ام را رها کردم ؛ با هر قدمی که میرفتیم عطر چمن خیس شده از نم بارون رو با ولع تو ریه هام می بلعیدم . به انتهای دالون که به دشت سبز رنگی ختم میشد رسیدیم. هوای مه آلود و اون نم بارون اونهمه رنگ سبز به وجدم آورده بود .رنگ سیاه اسمون که با نور ستاره ها مزین شده بود نشون دهنده شب بود ،ولی دشت روشن بود تا جایی که چشم کار میکرد حریر سبز کشیده شده بود .
بعد از اونهمه عذاب و اون همه بدی از انسانها دیدن اون منظره از خود بی خودم کرده بود ،بچه شده بودم حتی اون لباس حریر یونانی سفید به وجدم اورده بود لبه های حریرش رو گرفته بودم؛ دستام رو باز کرده بودم دور دشت میدوییدم .یوحنا نشسته بود و با آرامش همیشگیش چشم دوخته بود به آناستایی که الان از هر بچه ای کودک تر شده بود .میدوییدم گاهی میخندیدم گاهی ناخوادگاه به حالی...
که توش گرفتار شده بودم گریه میکردم یا شایدم از خوشی زیاد اشکام جاری میشد تمام احساساتم مثل آتشفشان فوران کرده بود ....به نفس نفس که افتادم تو بغل یوحنا رها شدم ؛سرم را روی پاهاش گذاشتم ؛نگاهم رو به آسمون دوختم ؛موهای سیاهم روی چمنهای خیس رها شده بود دست یوحنا نوازشگر موهایم شد ؛انگشتان دستش از لای موهام راه گرفت و سُر خورد ؛
هنوز محو زیبایی اونجا بودم
با اشتیاق گفتم" اینجا همیشه اینقدر زیباست ؟
با صدای اروم و مردونه اش لب زد " نه اینجا هم مثل عالم انسانی سیاهی و غم داره "
نگاه تشنه ام رو به چشمهای سیاهش دوختم " پس چرا با تو همه چیز قشنگه ؟"
لبهای سرخش با لبخند ملیحی پیچ و تاب داد "چون قشنگیش رو از عشق میگیره ."
دستای مردونه و کشیده اش را روی چشمام کشید و گفت چشمات رو ببند ...
چند ثانیه که گذشت گفت "حالا باز کن "
باورم نمی شد هیجانزده سرم رو بلند کردم نگاهم رو به دور اطراف جنباندم "این صحنه هارو فقط تو کارتونها و قصه ها دیده بودم دور و اطرافم پر بود از کرم شب تاب پرواز میکردن و روشناییشون خیره کننده بود "
دیگه نمیتونستم دور از آغوش یوحنا دووم بیارم؛
خودم را توی آغوشش گم کردم با انگشت اشاره ام روی لباش بازی میکردم و هر از گاهی بوسه های ریزی رو لباش می نشوندم...
دستانش را قاب صورتم کرد و
گفت " تو آفریده شدی برای عاشقی برای شیدایی...
قشنگترین جمله ای بود که تو کل زندگیم شنیده بودم ؛
تن و روحم رو بهش سپرم تو بغل هم می لولیدیم ؛غرق عشق و لذت بودیم ؛
حتی نم نم بارون روی جسم برهنه مون باعث نشد از اون حال بیرون بیایم و وقتی چشم باز کردیم خورشید وسط دشت بود ....
بلند شدم و نشستم پاهام را روی چمنها دراز کرده بودم ؛ یوحنا خم شد و صورتم را بوسید "آناستا باید بری..."
غمزده نگاش کردم ؛هنوز سیر نشده بودم نه از دیدن این زیبایی نه از وجود یوحنا ،دلم میخواست تمام لحظه هام رو کنارش بشینم ...ولی انگار نمیشد و باید میرفتم ؛تو چشم بر هم زدنی خونه بودم روی تختم ؛ با یاداوری شبی که با یوحنا گذرانده بودم لبخندی روی لبم نشست صبح شده بود باید سر کار میرفتم ...
هنوز محو زیبایی اونجا بودم
با اشتیاق گفتم" اینجا همیشه اینقدر زیباست ؟
با صدای اروم و مردونه اش لب زد " نه اینجا هم مثل عالم انسانی سیاهی و غم داره "
نگاه تشنه ام رو به چشمهای سیاهش دوختم " پس چرا با تو همه چیز قشنگه ؟"
لبهای سرخش با لبخند ملیحی پیچ و تاب داد "چون قشنگیش رو از عشق میگیره ."
دستای مردونه و کشیده اش را روی چشمام کشید و گفت چشمات رو ببند ...
چند ثانیه که گذشت گفت "حالا باز کن "
باورم نمی شد هیجانزده سرم رو بلند کردم نگاهم رو به دور اطراف جنباندم "این صحنه هارو فقط تو کارتونها و قصه ها دیده بودم دور و اطرافم پر بود از کرم شب تاب پرواز میکردن و روشناییشون خیره کننده بود "
دیگه نمیتونستم دور از آغوش یوحنا دووم بیارم؛
خودم را توی آغوشش گم کردم با انگشت اشاره ام روی لباش بازی میکردم و هر از گاهی بوسه های ریزی رو لباش می نشوندم...
دستانش را قاب صورتم کرد و
گفت " تو آفریده شدی برای عاشقی برای شیدایی...
قشنگترین جمله ای بود که تو کل زندگیم شنیده بودم ؛
تن و روحم رو بهش سپرم تو بغل هم می لولیدیم ؛غرق عشق و لذت بودیم ؛
حتی نم نم بارون روی جسم برهنه مون باعث نشد از اون حال بیرون بیایم و وقتی چشم باز کردیم خورشید وسط دشت بود ....
بلند شدم و نشستم پاهام را روی چمنها دراز کرده بودم ؛ یوحنا خم شد و صورتم را بوسید "آناستا باید بری..."
غمزده نگاش کردم ؛هنوز سیر نشده بودم نه از دیدن این زیبایی نه از وجود یوحنا ،دلم میخواست تمام لحظه هام رو کنارش بشینم ...ولی انگار نمیشد و باید میرفتم ؛تو چشم بر هم زدنی خونه بودم روی تختم ؛ با یاداوری شبی که با یوحنا گذرانده بودم لبخندی روی لبم نشست صبح شده بود باید سر کار میرفتم ...
غروب از شرکت بیرون زدم هر چقدر بابام اصرار کرد برم خونشون قبول نکردم ؛خیلی خسته بودم رفتم حموم تا دوش بگیرم کلی دعا و ورد خوندم و با ترس وارد حموم شدم ، زیر دوش اب حتی جرات نداشتم پلکهام رو روی هم بذارم ؛سریع از حموم بیرون اومدم؛جلوی دراور موهام رو خشک میکردم متوجه ویبره گوشیم شدم ؛شماره یغما رو صفحه افتاده بود ،به محض اینکه جواب دادم گفت "خونه ای ؟
گفتم وا این وقت شب کجا میتونم باشم ؟
داد زد : درو بزن
با تعجب پرسیدم : کجایی تو؟مگه نگفته بودم اینجا آپارتمان دوست ندارم کسی ببینتت راجبم فکر بد میکنن؟
عصبی غرید "درو میزنی یا زنگ همه واحدهارو بزنم ؟"انگار حالش خوب نبود
به اجبار درو باز کردم سریع لباس پوشیدم با سر حوله پیچ شده جلوی در ظاهر شدم به محض اینکه پاش رو توی خونه گذاشت از بوی الکلی که تو بینیم پیچید فهمیدم مسته .بی تفاوت رو مبل نشستم تلو تلو خوران اومد کنارم نشست .با چشمهایی خمارو سرخ شده نگاهی به سر حوله پیچم انداخت "واسه کی رفتی حموم ؟داشتی خودت رو براش خوشگل میکردی ؟
با حرص بلند شدم " اینقدر مزخرف نگو این وقت شب واسه کی خوشگل کنم صبح باید برم شرکت دوش گرفتم مرتب باشم ..
عصبی خندید " اره جون عمه ات تو گفتی منم باور کردم "
مثل دیوونه ها از جاش بلند شد و شروع کرد به وارسی کردن خونه تک تک اتاقهارو گشت حینی که در کمد دیواری اتاق خواب رو باز میکرد داد زد : بیا بیرون لاشی میدونم قایمت کرده...
بدون هیچ عکس العملی روی مبل نشسته بودم و به کارهای احمقانه اش نگاه میکردم بعد اینکه کل خونه رو گشت اومد رو مبل نشست : شام میاری گشنمه
بدون حرف سمت آشپزخونه رفتم و براش غذا گرم کردم رو میز چیدم خودم رو به روش نشستم یه نخ از پاکت سیگارش بیرون کشیدم پک محکمی به سیگارم زدم و فوت کردم تو صورتش زیر چشمی نگاهم کرد : دارم غذا میخورم دود میکنی تو حلقم ؟
گوشه ای چشمام رو ریز کردم کی میخوای بزرگ بشی؟
پوزخندی زد "اگه بزرگ بشم به ضرر توئه نمیتونی انقدر راحت خر فرضم کنی "
با تحکم گفتم "خر نباش که خر فرضت نکنن .من خر فرضت نکردم اونکه چرت و پرت تو گوشت خونده که حال و روزت این شده خر فرضت کرده !!"
یهو لیوان از رو میز برداشت و پرت کرد رو زمین و هزار تیکه شد داد زد : این همه وقت تو این خونه ای یه بار منو راه ندادی اینجا گفتی دوست ندارم از اعتماد بابام سواستفاده کنم اون وقت اون ...کش انقدر تو خونه ات اومده که نقشه دقیق خونه ات رو واسه من شرح میده
گیج شده بودم؛ از کی داشت حرف میزد ؟
منگ پرسیدم" کی اومده خونه ای من؟حتی خانواده ام فقط برای اسباب کشی اومدن اینجا،چرا چرت و پرت میگی ؟
گفتم وا این وقت شب کجا میتونم باشم ؟
داد زد : درو بزن
با تعجب پرسیدم : کجایی تو؟مگه نگفته بودم اینجا آپارتمان دوست ندارم کسی ببینتت راجبم فکر بد میکنن؟
عصبی غرید "درو میزنی یا زنگ همه واحدهارو بزنم ؟"انگار حالش خوب نبود
به اجبار درو باز کردم سریع لباس پوشیدم با سر حوله پیچ شده جلوی در ظاهر شدم به محض اینکه پاش رو توی خونه گذاشت از بوی الکلی که تو بینیم پیچید فهمیدم مسته .بی تفاوت رو مبل نشستم تلو تلو خوران اومد کنارم نشست .با چشمهایی خمارو سرخ شده نگاهی به سر حوله پیچم انداخت "واسه کی رفتی حموم ؟داشتی خودت رو براش خوشگل میکردی ؟
با حرص بلند شدم " اینقدر مزخرف نگو این وقت شب واسه کی خوشگل کنم صبح باید برم شرکت دوش گرفتم مرتب باشم ..
عصبی خندید " اره جون عمه ات تو گفتی منم باور کردم "
مثل دیوونه ها از جاش بلند شد و شروع کرد به وارسی کردن خونه تک تک اتاقهارو گشت حینی که در کمد دیواری اتاق خواب رو باز میکرد داد زد : بیا بیرون لاشی میدونم قایمت کرده...
بدون هیچ عکس العملی روی مبل نشسته بودم و به کارهای احمقانه اش نگاه میکردم بعد اینکه کل خونه رو گشت اومد رو مبل نشست : شام میاری گشنمه
بدون حرف سمت آشپزخونه رفتم و براش غذا گرم کردم رو میز چیدم خودم رو به روش نشستم یه نخ از پاکت سیگارش بیرون کشیدم پک محکمی به سیگارم زدم و فوت کردم تو صورتش زیر چشمی نگاهم کرد : دارم غذا میخورم دود میکنی تو حلقم ؟
گوشه ای چشمام رو ریز کردم کی میخوای بزرگ بشی؟
پوزخندی زد "اگه بزرگ بشم به ضرر توئه نمیتونی انقدر راحت خر فرضم کنی "
با تحکم گفتم "خر نباش که خر فرضت نکنن .من خر فرضت نکردم اونکه چرت و پرت تو گوشت خونده که حال و روزت این شده خر فرضت کرده !!"
یهو لیوان از رو میز برداشت و پرت کرد رو زمین و هزار تیکه شد داد زد : این همه وقت تو این خونه ای یه بار منو راه ندادی اینجا گفتی دوست ندارم از اعتماد بابام سواستفاده کنم اون وقت اون ...کش انقدر تو خونه ات اومده که نقشه دقیق خونه ات رو واسه من شرح میده
گیج شده بودم؛ از کی داشت حرف میزد ؟
منگ پرسیدم" کی اومده خونه ای من؟حتی خانواده ام فقط برای اسباب کشی اومدن اینجا،چرا چرت و پرت میگی ؟
سمتم خیز برداشت بالای سرم ایستاد ؛نگاهم را به بالا جنباندم ،رگ گردنش متورم شده بود بر افروخته فریاد زد ؛طوری که آب دهانش روی صورتم پخش شد" رهاااا اینقدر منو خر فرض نکن؛ به من دروغ نگو اگه یزدان پدر سگ تو خونه ای تو نیومده چجوری همه گفته هاش راجب خونت درست بود !!؟
؛فقط بهت زده نگاش میکردم ؛سرش رو نزدیک صورتم اورد با صدای بغض الودی گفت " بابا زنگ زده به من میگه خودت رو از زندگی رها بکش بیرون ما با همیم .فحش کشیدم بهش گفتم رها اینکاره نیست. بهم امار دقیق خونت رو داده گفته برو ببین خونش این ریختی هست یا من دارم چرت میگم .چند روز دارم با خودم کلنجار میرم امشب اومدم با چشم خودم دیدم ؛ همه ای آماراش درست بود. لعنت بهت رهاااا لعنت بهت ...
از روی صندلی بلند شدم ؛؟از حرص قفسه ای سینم بالا پایین میشد داد زدم : احمق بیشعور رو دست خوردی اون تو خونه من نیومده با پرواز روح امار خونه ای منو دراورده ؛مگه چند روز پیش بهت نگفتم ؟
گفت دروغ میگی مثل همیشه داری دروغ میگی ؛انگشتم را سمت در خروجی گرفتم گفتم از خونه ای من برو بیرون وقتی بعد چهار سال ذره ایی به حرفام اعتماد نداری برو بیرون؛دعوامون بالا گرفت با بالا رفتن دستش سوزش بدی توی صورتم احساس کردم ؛چشمام از تعجب گشاد شده بود . دستم را روی صورتم گذاشتم با دست دیگه ام در خروجی رو نشون دادم ؛
زیر لب یه ریز زمزمه میکرد "ببخش نمیدونم چرا اینکارو کردم ...
اومد سمتم بغلم کنه یه قدم به عقب برداشتم با غیض غریدم " به هیچ عنوان دستت بهم نخوره ،بیرووووون ...
گریه میکرد : غلط کردم ؟رها نمیدونی روزی چند بار زنگ میزنه چه حرفایی بهم میزنه اخه تو چی از حال من می فهمی وقتی راجب بدنت با من حرف میزنه
جیغ زدم : خفه شو و از خونم برو بیرون
با چشم گریون از خونه بیرون رفت ...
روی مبل نشستم و گوشی رو دستم گرفتم ؛از عصبانیت کل بدنم میلرزید شماره ای یغمارو گرفتم ..به محض اینکه صداش تو گوشی پیچید هرچی از دهنم دراومد نثارش کردم سر آخر گفتم : اصلا درکت نمیکنم تو چی از جون من و زندگیم میخوای یه دوره ای دوست بودیم دوران خوبی هم داشتیم چرا گند زدی به همش؟ کارای الانت اصلا قابل باور نیست برام....
؛فقط بهت زده نگاش میکردم ؛سرش رو نزدیک صورتم اورد با صدای بغض الودی گفت " بابا زنگ زده به من میگه خودت رو از زندگی رها بکش بیرون ما با همیم .فحش کشیدم بهش گفتم رها اینکاره نیست. بهم امار دقیق خونت رو داده گفته برو ببین خونش این ریختی هست یا من دارم چرت میگم .چند روز دارم با خودم کلنجار میرم امشب اومدم با چشم خودم دیدم ؛ همه ای آماراش درست بود. لعنت بهت رهاااا لعنت بهت ...
از روی صندلی بلند شدم ؛؟از حرص قفسه ای سینم بالا پایین میشد داد زدم : احمق بیشعور رو دست خوردی اون تو خونه من نیومده با پرواز روح امار خونه ای منو دراورده ؛مگه چند روز پیش بهت نگفتم ؟
گفت دروغ میگی مثل همیشه داری دروغ میگی ؛انگشتم را سمت در خروجی گرفتم گفتم از خونه ای من برو بیرون وقتی بعد چهار سال ذره ایی به حرفام اعتماد نداری برو بیرون؛دعوامون بالا گرفت با بالا رفتن دستش سوزش بدی توی صورتم احساس کردم ؛چشمام از تعجب گشاد شده بود . دستم را روی صورتم گذاشتم با دست دیگه ام در خروجی رو نشون دادم ؛
زیر لب یه ریز زمزمه میکرد "ببخش نمیدونم چرا اینکارو کردم ...
اومد سمتم بغلم کنه یه قدم به عقب برداشتم با غیض غریدم " به هیچ عنوان دستت بهم نخوره ،بیرووووون ...
گریه میکرد : غلط کردم ؟رها نمیدونی روزی چند بار زنگ میزنه چه حرفایی بهم میزنه اخه تو چی از حال من می فهمی وقتی راجب بدنت با من حرف میزنه
جیغ زدم : خفه شو و از خونم برو بیرون
با چشم گریون از خونه بیرون رفت ...
روی مبل نشستم و گوشی رو دستم گرفتم ؛از عصبانیت کل بدنم میلرزید شماره ای یغمارو گرفتم ..به محض اینکه صداش تو گوشی پیچید هرچی از دهنم دراومد نثارش کردم سر آخر گفتم : اصلا درکت نمیکنم تو چی از جون من و زندگیم میخوای یه دوره ای دوست بودیم دوران خوبی هم داشتیم چرا گند زدی به همش؟ کارای الانت اصلا قابل باور نیست برام....
کلافه و عصبی بودم ؛یغما پشت سرهم زنگ میزد و پیام میداد ؛
پشت میز توالت نشستم ؛فقط میخواستم یه جوری خودم رو مشغول کنم واقعا از کارهای یغما داشتم دیوونه میشدم شیشه لاک خوش رنگ گلبهی رو برداشتم قلموش رو با احتیاط روی ناخنم میکشیدم .سرم پایین بود احساس کردم صدایی از توی هال اومد گوشام رو تیز کردم صدای اروم تق تق و شکسته شدن چیزی تو خونه پیچید؛ صدا نزدیکتر ونزدیکتر و بلندتر و بلندتر شد اروم سرمم رو به جنباندم ،چشمهای متعجبم خیره به اینه موند، آینه میز توالت از بالا؛ ترک خورد خطش به ته آینه رسید.نگاهم به آینه میخ شده بود و قدرت تکون خوردن نداشتم .دستم را سمت سوهان فلزی سُر دادم و توی مشتم گرفتم .بدنم گُر گرفته حرارت بدنم هر لحظه بالاتر میرفت .احساس میکردم آینه کوره آتیش شده حرارتی که ازش ساطع میشد صورتم رو می سوزوند .سوهان رو سفت تو مشتم فشردم تصویر جن کوتوله توی اینه نمایان شد پشت سرم ایستاده .نمیتونستم برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم از تو آینه به قیافه کریهش زل زده بودم. به یکی از شیشه ای عطرام روی میز چنگ انداختم محکم روی تصویر جن کوتوله کوبیدم . با خنده بلند چنان جیغی کشید که احساس کردم پرده گوشم پاره شده با صدای جیغش آینه توی صورتم هزار تیکه شد .با شکسته شدن آینه از ترس اینکه صورتم زخمی نشه از رو صندلی به پایین پرت شدم ؛وحشت زده چهاردست و پا عقب عقب رفتم و به دیوار چسبیدم .حالا رو به رویم بود توی رو هوا معلق مانده بود . از سوزش گردنم صورتم رو جمع کردم ؛دهانش رو باز کرد و با صدای کریهش بلند خندید؛با ترس و وحشت بهش خیره شده بودم .دستم را آروم جلو اوردم تو یه چشم بهم زدن با حرکتی سریع با سوهانی که توی دستم بود دور خودم مندل کشیدم با این کارم جریح تر شد هر چیزی که روی میز توالت بود با فشار سمتم پرت کرد .که یهو غیب شد جرات نداشتم از مندل بیرون بیام؛با صدای شکستن وسایل توی هال ؛مطمئن شدم هنوز توی خونه است .میدونستم تو مندل جام امنه، چشمام دو بستم و شروع کردم به خوندن ورد .نمیدونم چقدر گذشته بود که خونه تو سکوت فرو رفت .چند دقیقه ای صبر کردم وقتی صدایی نشنیدم از حصار بیرون اومدم .تمام خونه بهم ریخته بود و چندتا از وسایلام کف خونه خورد شده بودن .گردنم می سوخت جلوی آینه رفتم با دستم یقه ام رو بلند کردم ؛لباسم با خون قرمز شده بود .گردنم رو با باند پیچی کردم به گوشیم چنگ انداختم ...
پشت میز توالت نشستم ؛فقط میخواستم یه جوری خودم رو مشغول کنم واقعا از کارهای یغما داشتم دیوونه میشدم شیشه لاک خوش رنگ گلبهی رو برداشتم قلموش رو با احتیاط روی ناخنم میکشیدم .سرم پایین بود احساس کردم صدایی از توی هال اومد گوشام رو تیز کردم صدای اروم تق تق و شکسته شدن چیزی تو خونه پیچید؛ صدا نزدیکتر ونزدیکتر و بلندتر و بلندتر شد اروم سرمم رو به جنباندم ،چشمهای متعجبم خیره به اینه موند، آینه میز توالت از بالا؛ ترک خورد خطش به ته آینه رسید.نگاهم به آینه میخ شده بود و قدرت تکون خوردن نداشتم .دستم را سمت سوهان فلزی سُر دادم و توی مشتم گرفتم .بدنم گُر گرفته حرارت بدنم هر لحظه بالاتر میرفت .احساس میکردم آینه کوره آتیش شده حرارتی که ازش ساطع میشد صورتم رو می سوزوند .سوهان رو سفت تو مشتم فشردم تصویر جن کوتوله توی اینه نمایان شد پشت سرم ایستاده .نمیتونستم برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم از تو آینه به قیافه کریهش زل زده بودم. به یکی از شیشه ای عطرام روی میز چنگ انداختم محکم روی تصویر جن کوتوله کوبیدم . با خنده بلند چنان جیغی کشید که احساس کردم پرده گوشم پاره شده با صدای جیغش آینه توی صورتم هزار تیکه شد .با شکسته شدن آینه از ترس اینکه صورتم زخمی نشه از رو صندلی به پایین پرت شدم ؛وحشت زده چهاردست و پا عقب عقب رفتم و به دیوار چسبیدم .حالا رو به رویم بود توی رو هوا معلق مانده بود . از سوزش گردنم صورتم رو جمع کردم ؛دهانش رو باز کرد و با صدای کریهش بلند خندید؛با ترس و وحشت بهش خیره شده بودم .دستم را آروم جلو اوردم تو یه چشم بهم زدن با حرکتی سریع با سوهانی که توی دستم بود دور خودم مندل کشیدم با این کارم جریح تر شد هر چیزی که روی میز توالت بود با فشار سمتم پرت کرد .که یهو غیب شد جرات نداشتم از مندل بیرون بیام؛با صدای شکستن وسایل توی هال ؛مطمئن شدم هنوز توی خونه است .میدونستم تو مندل جام امنه، چشمام دو بستم و شروع کردم به خوندن ورد .نمیدونم چقدر گذشته بود که خونه تو سکوت فرو رفت .چند دقیقه ای صبر کردم وقتی صدایی نشنیدم از حصار بیرون اومدم .تمام خونه بهم ریخته بود و چندتا از وسایلام کف خونه خورد شده بودن .گردنم می سوخت جلوی آینه رفتم با دستم یقه ام رو بلند کردم ؛لباسم با خون قرمز شده بود .گردنم رو با باند پیچی کردم به گوشیم چنگ انداختم ...
به گوشیم چنگ انداختم روی وسایل خورد شده نشستم و شماره یزدان رو گرفتم به محض اینکه جواب داد؛عصبی سرش داد زدم " فکر نمیکردم اینقدر پست باشی که بخوای با کمک گرفتن از طلسمم منو مجبور کنی کنارت باشم ولی کور خوندی، حتی اگه با این طلسم بمیرم حتی اگه یغما هم توی زندگیم نباشه جایی برای تو ،توی زندگیم نیست
گوشی رو قطع کردم ...
از حرص قفسه ای سینم بالا پایین میشد تند تند نفس نفس میزدم و زیر لب یزدان رو فحش میدادم...
تمام بدنم از خشم و ترس میلریزد...
چند روز گذشته بود ؛رفتم خونه ای مامانم؛ تا حال و هوام عوض بشه،
بابام وسایلای کمد شخصیش رو مرتب میکرد ؛رفتم کنارش ایستادم با وسواس وسایلش رو جا به جا میکرد با خنده گفتم "انگار خط کش گذاشتی از بس منظمه ، سخت نگیر بابا ؟زیر چشمی نگام کرد "همیشه باید تو کارامون منظم دقیق باشیم چه کار بیرون و شرکت چه تو کاراهای شخصی "
پیش مامانم رفتم جلوش زیر سفره انداخته بود و سبزی پاک میکرد نشستم و حرف میزدم ؛یوحنا جلوم ظاهر شد و ازم خواست باهاش برم . گرم صحبت بودم؛با ابرو اشاره کردم نمیام ؛ با دلخوری نگام کرد و گفت "خودت خواستی "
از تهدبدش خنده ام گرفته بودم ؛شب توی اتاقم رفتم ؛روی تخت دراز کشیدم ؛هر چقدر یوحنا رو توی دلم صدا زدم خبری نشد ،دمدمای ظهر بود که بیدار شدم ؛؛مامانم سر قابلمه غذا بود ؛زیر لب سلام دادم ؛حینی که غذارو هم میزد گفت "ساعت خواب !!! بیدارت نکردم تا حسابی بخوابی .."
یکم کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کردم ،چشمم خورد به یوحنا که توی آشپزخونه میچرخید ؛انگار حوصلش سر رفته بود زیر چشمی پاییدمش سمت اتاق بابام رفت سریع دنبالش راه افتادم ؛ با خنده ای موزیانه بالای سر کشوی بابام ایستاد بوده یکی از کشوهایی که همیشه قفل بود ".چندتا چک از پولای بابام دستش بود تا به خودم بجنبم از دستش بیرون بکشم ؛کردتو کشویی که همیشه درش قفل بود"
بابام بعد ناهار سریع بلند شدو حینی که کتش رو میپوشید گفت "امروز باید حقوق کارمندارو بدم همین الانشم دیر کردم "
به دو ساعت نکشید ؛دستپاچه برگشت خونه ؛ نگران دور خودش میچرخید " چک پولام تو جیبم بوده نیست باید حقوق بدم کل خونه رو ریخت بهم" یوحنا موزیانه یه گوشه نشسته بود میخندید .گفتم خب باباجون خب توی کشو رو بگرد " گفت نه بابا صبح از بانک گرفتم من اصلا سر کشو نرفتم .مضطرب بودم گفتم "حالا شما ببین شاید باشه "بابام کج نگام کرد کشو رو باز کرد ؛وقتی چشمش به پولای توی کشو افتاد ؛"گره ایی بین ابروهاش انداخت و با دلخوری گفت "اصلا ازت انتظار نداشتم این چه شوخی بچگونه ایی بود اخه ؟...
گوشی رو قطع کردم ...
از حرص قفسه ای سینم بالا پایین میشد تند تند نفس نفس میزدم و زیر لب یزدان رو فحش میدادم...
تمام بدنم از خشم و ترس میلریزد...
چند روز گذشته بود ؛رفتم خونه ای مامانم؛ تا حال و هوام عوض بشه،
بابام وسایلای کمد شخصیش رو مرتب میکرد ؛رفتم کنارش ایستادم با وسواس وسایلش رو جا به جا میکرد با خنده گفتم "انگار خط کش گذاشتی از بس منظمه ، سخت نگیر بابا ؟زیر چشمی نگام کرد "همیشه باید تو کارامون منظم دقیق باشیم چه کار بیرون و شرکت چه تو کاراهای شخصی "
پیش مامانم رفتم جلوش زیر سفره انداخته بود و سبزی پاک میکرد نشستم و حرف میزدم ؛یوحنا جلوم ظاهر شد و ازم خواست باهاش برم . گرم صحبت بودم؛با ابرو اشاره کردم نمیام ؛ با دلخوری نگام کرد و گفت "خودت خواستی "
از تهدبدش خنده ام گرفته بودم ؛شب توی اتاقم رفتم ؛روی تخت دراز کشیدم ؛هر چقدر یوحنا رو توی دلم صدا زدم خبری نشد ،دمدمای ظهر بود که بیدار شدم ؛؛مامانم سر قابلمه غذا بود ؛زیر لب سلام دادم ؛حینی که غذارو هم میزد گفت "ساعت خواب !!! بیدارت نکردم تا حسابی بخوابی .."
یکم کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کردم ،چشمم خورد به یوحنا که توی آشپزخونه میچرخید ؛انگار حوصلش سر رفته بود زیر چشمی پاییدمش سمت اتاق بابام رفت سریع دنبالش راه افتادم ؛ با خنده ای موزیانه بالای سر کشوی بابام ایستاد بوده یکی از کشوهایی که همیشه قفل بود ".چندتا چک از پولای بابام دستش بود تا به خودم بجنبم از دستش بیرون بکشم ؛کردتو کشویی که همیشه درش قفل بود"
بابام بعد ناهار سریع بلند شدو حینی که کتش رو میپوشید گفت "امروز باید حقوق کارمندارو بدم همین الانشم دیر کردم "
به دو ساعت نکشید ؛دستپاچه برگشت خونه ؛ نگران دور خودش میچرخید " چک پولام تو جیبم بوده نیست باید حقوق بدم کل خونه رو ریخت بهم" یوحنا موزیانه یه گوشه نشسته بود میخندید .گفتم خب باباجون خب توی کشو رو بگرد " گفت نه بابا صبح از بانک گرفتم من اصلا سر کشو نرفتم .مضطرب بودم گفتم "حالا شما ببین شاید باشه "بابام کج نگام کرد کشو رو باز کرد ؛وقتی چشمش به پولای توی کشو افتاد ؛"گره ایی بین ابروهاش انداخت و با دلخوری گفت "اصلا ازت انتظار نداشتم این چه شوخی بچگونه ایی بود اخه ؟...
چند روز گذشته بود, یغما با بچه بازیاش و حرفهایی که میزد ؛ذهنم آشفته بود و بدجور بهم ریخته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم روی تخت دراز کشیدم ؛شماره ای یغما افتاده بود ؛گوشی رو به گوشم چسبوندم" صدای گریه ای یغما تو گوشی پیچیده بود. ساکت موندم تا حرف بزنه با بغض نالید : این چه عذابیه داری بهم میدی ؟یزدان چی داشت که به من ترجیحش دادی ؟تو فقط دنبال قدرتی از عشق چی می فهمی؟میدونم چرا اون مرتیکه چاق به من ترجیح دادی اره خب یزدان تو کارای ماورایی خبره است ؛ولی من چی یغمای یه لاقبا که همیشه وبال گردنت بوده و هی به زور ازت خواستم منم تو وادی که هستید ببری و بلاخره خسته شدی ازم ،اره دیگه توام دیدی از من چیزی در نمیاد همون چسبیدی به یزدان ؛ منفعتت تو رابطه با اونه میتونید کنار هم پیشرفت کنید قوی بشید با من نمی شد، اره شما دوتا کنار هم پیشرفت کنید من همون گوهی که هستم میمونم...
دوباره بغضش ترکید " تو با من بد کردی به خاطر قدرت به من پشت کردی .تا حالا که از دست یوحنا آسایش نداشتم و همش تو هپروت با اون بودی؛ اخرم که ازت خواستم ازش جدا شی ... "گفتی حاضرم از تمام دنیا جدا بشم به خاطر یوحنا ؛ ولی از یوحنا جدا نشم.حالا هم که شده یزدان؛ خوبه دیگه سه تایی جمعتون جمعه ،سه تایی باهم برید بالا دیگه یغمارو میخواین چیکار !؟.صداش بالاتر رفت گوشی رو از گوشم فاصله دادم "سه تاتون کثیفید سه تاتون از من سواستفاده کردید ...
داشت همینجوری ادامه میداد پریدم وسط حرفش : ههههههی ههههههی یه دقیقه ترمزت رو بکش باهم بریم ...زیادی داری اوج میگیری حواست باشه دوباره فردا به غلط کردن نیوفتی .اخه یکم به حرفایی که میزنی فکر کن اینکه میگی من با یزدان هستم باشه قبول اصلا تو درست میگی دیگه راجبعش بحثی ندارم باهات بکنم !!
چون ذهن بیمارت اینقدر این موضوع رو تو وجودت بزرگ کرده که تو همه تار و پودت ریشه دوانده منم نمیتونم از وجودت پاکش کنم . هیچ حرفی راجب این موضوع نمی زنم ؛یه روز به اشتباهت پی میبری؛ نادرست قضاوتم کردی !!اونموقع دیگه خیلی دیره ؛ حتی به پامم بیوفتی این حرفات رو فراموش نمیکنم .ولی جواب این رو بده ببینم؛ اینکه میگی ما ازت سواستفاده کردیم دقیقا از کدوم آپشنت حرف میزنی ؟چه خصوصبت مثبتی داشتی که ما بخوایم و بتونیم ازت سواستفاده کنیم !!؟هرچی به خودم گفتی به احترام تمام این سالها چیزی بهت نگفتم ...
دوباره بغضش ترکید " تو با من بد کردی به خاطر قدرت به من پشت کردی .تا حالا که از دست یوحنا آسایش نداشتم و همش تو هپروت با اون بودی؛ اخرم که ازت خواستم ازش جدا شی ... "گفتی حاضرم از تمام دنیا جدا بشم به خاطر یوحنا ؛ ولی از یوحنا جدا نشم.حالا هم که شده یزدان؛ خوبه دیگه سه تایی جمعتون جمعه ،سه تایی باهم برید بالا دیگه یغمارو میخواین چیکار !؟.صداش بالاتر رفت گوشی رو از گوشم فاصله دادم "سه تاتون کثیفید سه تاتون از من سواستفاده کردید ...
داشت همینجوری ادامه میداد پریدم وسط حرفش : ههههههی ههههههی یه دقیقه ترمزت رو بکش باهم بریم ...زیادی داری اوج میگیری حواست باشه دوباره فردا به غلط کردن نیوفتی .اخه یکم به حرفایی که میزنی فکر کن اینکه میگی من با یزدان هستم باشه قبول اصلا تو درست میگی دیگه راجبعش بحثی ندارم باهات بکنم !!
چون ذهن بیمارت اینقدر این موضوع رو تو وجودت بزرگ کرده که تو همه تار و پودت ریشه دوانده منم نمیتونم از وجودت پاکش کنم . هیچ حرفی راجب این موضوع نمی زنم ؛یه روز به اشتباهت پی میبری؛ نادرست قضاوتم کردی !!اونموقع دیگه خیلی دیره ؛ حتی به پامم بیوفتی این حرفات رو فراموش نمیکنم .ولی جواب این رو بده ببینم؛ اینکه میگی ما ازت سواستفاده کردیم دقیقا از کدوم آپشنت حرف میزنی ؟چه خصوصبت مثبتی داشتی که ما بخوایم و بتونیم ازت سواستفاده کنیم !!؟هرچی به خودم گفتی به احترام تمام این سالها چیزی بهت نگفتم ...
منو چسبوندی به یزدان ؛باز صبوری کردم ولی دیگه دهنت رو باز کردی اسم یوحنا رو به زبونت اوردی پس مواظب باش چی به زبونت میاد اسم یوحنارو بدون وضو حق نداری بیاری چه برسه راجبعش حرفای مفت بزنی ....
به تمسخرو عصبی شروع کرد بلند بلند خندیدن اره خب یوحنا یه پریزاده با اون همه دبدبه و قدرت از تو یه الف بچه سواستفاده کرده .اخه یه چیز بگو به شعور ادم توهین نشه ....
گفتم "یغما حرمت همه چیز رو شکوندی از همه مهمتر حرمت کسی رو که برای من عزیزترینه ،حالا که به اینجا کشوندی و به یوحنا توهین کردی دیگه نمیخوام تو زندگیم باشی چون با توهین به یوحنا به من توهین کردی تو حرمت شرایط خاص زندگی منو نگه نداشتی .دیگه از زندگیم برو بیرون از این به بعدم هیچ چیزی بین ما نیست که بخوای تو روابطم با بقیه دخالت کنی.حالا که خودت اینجوری خواستی پس پاش وایسا ...خدانگهدارت ...گوشی قطع کردم ...
خیلی اعصابم از کارای یغما بهم ریخته بود از اینکه هیچ درکی نسبت به زندگی و شرایط خاص من نداشت داغون شده بودم ... روتخت زل زده بودم به سقف ؛و فکر میکردم واقعا به هم زدن با یغما کار درستی بوده یا نه ؟میدونستم با خانواده مذهبی و غیر منطقی که یغما داره خانواده ام به خاطر این تفاوت فرهنگ به هیچ عنوان اجازه نمیدن بهم برسیم.... چه بسا خودمم دوست نداشتم تو همچین خانواده ای برم ....با فکر کردن به تمام این چیزها ؛ به این نتیجه رسیدم که جدا شدن از یغما بهترین کار ممکن بود. تصمیم گرفتم برای آخرین بار برم دیدن یغما و به حرمت تمام این سالهایی که باهاش گذروندم خیلی دوستانه ازش جدا بشم ....
رو تخت جا به جا شدم نور تیز افتاب چشمم را نشانه گرفته بودم .یه نگاه به صفحه گوشیم انداختم کلی تماس از یغما داشتم ....
بلند شدم و سمت حموم راه افتادم دوش گرفتم ؛ پشت اینه ایستادم و ارایش محوی کردم . احساس سرخوشی میکردم تموم شدن رابطه ام با یغما به معنی پاره شدن بندی بود که به پام بسته شده بود . سر راه یه دسته گل از گلهای مورد علاقه یغمارو خریدم و . شماره یغمارو گرفتم و ادرس یه پارک که قرار بود همدیگه رو ببینیم رو بهش دادم ...از دور نگاهم بهش افتاد سرش پایین بود ؛نزدیک که شدم
دست گل رو جلوی صورتم گرفتم ؛حینی که نگاهش رو به سنگ فرش دوخته بود با لحنی جدی گفت : احتیاج نیست پشت گلا قائم بشی بوی عطر تلخت فهمیدم تویی ...
خندیدم و دسته گل رو سمتش گرفتم ؛ زیر لب تشکر سردی کرد و گلو روی نیمکت پرت کرد ...
به تمسخرو عصبی شروع کرد بلند بلند خندیدن اره خب یوحنا یه پریزاده با اون همه دبدبه و قدرت از تو یه الف بچه سواستفاده کرده .اخه یه چیز بگو به شعور ادم توهین نشه ....
گفتم "یغما حرمت همه چیز رو شکوندی از همه مهمتر حرمت کسی رو که برای من عزیزترینه ،حالا که به اینجا کشوندی و به یوحنا توهین کردی دیگه نمیخوام تو زندگیم باشی چون با توهین به یوحنا به من توهین کردی تو حرمت شرایط خاص زندگی منو نگه نداشتی .دیگه از زندگیم برو بیرون از این به بعدم هیچ چیزی بین ما نیست که بخوای تو روابطم با بقیه دخالت کنی.حالا که خودت اینجوری خواستی پس پاش وایسا ...خدانگهدارت ...گوشی قطع کردم ...
خیلی اعصابم از کارای یغما بهم ریخته بود از اینکه هیچ درکی نسبت به زندگی و شرایط خاص من نداشت داغون شده بودم ... روتخت زل زده بودم به سقف ؛و فکر میکردم واقعا به هم زدن با یغما کار درستی بوده یا نه ؟میدونستم با خانواده مذهبی و غیر منطقی که یغما داره خانواده ام به خاطر این تفاوت فرهنگ به هیچ عنوان اجازه نمیدن بهم برسیم.... چه بسا خودمم دوست نداشتم تو همچین خانواده ای برم ....با فکر کردن به تمام این چیزها ؛ به این نتیجه رسیدم که جدا شدن از یغما بهترین کار ممکن بود. تصمیم گرفتم برای آخرین بار برم دیدن یغما و به حرمت تمام این سالهایی که باهاش گذروندم خیلی دوستانه ازش جدا بشم ....
رو تخت جا به جا شدم نور تیز افتاب چشمم را نشانه گرفته بودم .یه نگاه به صفحه گوشیم انداختم کلی تماس از یغما داشتم ....
بلند شدم و سمت حموم راه افتادم دوش گرفتم ؛ پشت اینه ایستادم و ارایش محوی کردم . احساس سرخوشی میکردم تموم شدن رابطه ام با یغما به معنی پاره شدن بندی بود که به پام بسته شده بود . سر راه یه دسته گل از گلهای مورد علاقه یغمارو خریدم و . شماره یغمارو گرفتم و ادرس یه پارک که قرار بود همدیگه رو ببینیم رو بهش دادم ...از دور نگاهم بهش افتاد سرش پایین بود ؛نزدیک که شدم
دست گل رو جلوی صورتم گرفتم ؛حینی که نگاهش رو به سنگ فرش دوخته بود با لحنی جدی گفت : احتیاج نیست پشت گلا قائم بشی بوی عطر تلخت فهمیدم تویی ...
خندیدم و دسته گل رو سمتش گرفتم ؛ زیر لب تشکر سردی کرد و گلو روی نیمکت پرت کرد ...
حینی که با گوشه ای چشم نگاش میکردم گفتم "زیادی دور از ادب نبود این رفتارت ؟"
لباش رو کج کرد : توقع داری بهتر از این رفتار کنم؟
گفتم " بدی در حقت نکردم که این تاوانش باشه، کلافه نفسم رو بیرون دادم " به هر حال مشخصه حوصلم رو نداری پس میرم سر اصل مطلب امروز اومدم اینجا که دوستانه از هم جدا بشیم فکر کنم خودتم فهمیدی گند خورده به رابطمون ، همه حرمتها از بین رفته ترجیح میدم دیگه تو همچین رابطه ای که فقط بهم توهین میشه نمونم"
عصبی با صدای بلند خندید: ترجیح میدی توی رابطه با من نمونی نه واسه اینکه بهت توهین میشه واسه اینکه با یزدانی؛
از روی نیمکت بلند شدم و رو به روی یغما با فاصله ایستادم : میدونی با این رفتارات؛ خودت رو تو چشمم حقیر کردی !!حتی دیگه نمیخوام به خودم زحمت بدم چیزی رو برات توضیح بدم یا خودم رو بهت ثابت کنم، توام اینقدر با این فکرهای مسخره ات زندگی کن تا بیمارتر از اینی که هستی بشی .با غیض غرید "نه تورو خدا بازم منکر شو ؛یزدان پریشب به خاطر تو تهران بود؛زنگ زد اومد خونه ای من...تو احمقی که بهش اعتماد کردی فکر کردی به من نمیگه؟ نه خانوم ما با هم رفیقیم رابطه امون رو یه دختر نمیتونه خراب کنه ،اومد پیشم همه کارایی که باهم کرده بودید رو برام تعریف کرد و حلالیت طلبید دوتایی تا صبح بهت خندیدیم ....
از شنیدن حرفهاش شوکه شده بودم ؛ بدنم بی اختیار شروع کرد به لرزیدن؛ بغض مثل یه غده وسط گلوم گیر کرده بود ولی نمیخواستم جلوش گریه کنم از لای دندونهای قفل شده ام غریدم : اینقدر بی ناموسی که از خودم چندشم میشه که چطور این همه سال با تو زندگی کردم اینقدر بی ناموسی که حالم از خودم بهم میخوره که چطور به خاطر ادم کثیفی مثل تو از خودم گذشتم
با حرص آب دهانم را روی صورتش تف کردم "اینقدر بی ناموسی که اجازه دادی یزدان راجب ناموست این حرفارو بزنه ؛اگه مرد بودی باید میزدی دندوناش رو خورد میکردی نه ابنکه ؛بشینی گوش بدی
از عصبانیت چشماش سرخ شده بود راه افتادم چند قدمی ازش دور نشده بودم ؛با مظلوم نمایی صدام کرد رهااا یه دقیقه منو ببین ..
خیال کردم میخواد معذرتخواهی کنه سمتش چرخیدم ، گوشی که برای تولدش کادو خریده بودم جلوی پام کوبید روی زمین و هزار تیکه کرد با صدای بلند گفت " نمیخوام هیچ نشونی ازت توی زندگیم باشه ..."
با صدایی که از بغض میارزید گفتم " از این به بعد تنها چیزی که از من تو زندگیت میمونه فقط حسرت ، داغ خودم رو به دلت میذارم یغما...
لباش رو کج کرد : توقع داری بهتر از این رفتار کنم؟
گفتم " بدی در حقت نکردم که این تاوانش باشه، کلافه نفسم رو بیرون دادم " به هر حال مشخصه حوصلم رو نداری پس میرم سر اصل مطلب امروز اومدم اینجا که دوستانه از هم جدا بشیم فکر کنم خودتم فهمیدی گند خورده به رابطمون ، همه حرمتها از بین رفته ترجیح میدم دیگه تو همچین رابطه ای که فقط بهم توهین میشه نمونم"
عصبی با صدای بلند خندید: ترجیح میدی توی رابطه با من نمونی نه واسه اینکه بهت توهین میشه واسه اینکه با یزدانی؛
از روی نیمکت بلند شدم و رو به روی یغما با فاصله ایستادم : میدونی با این رفتارات؛ خودت رو تو چشمم حقیر کردی !!حتی دیگه نمیخوام به خودم زحمت بدم چیزی رو برات توضیح بدم یا خودم رو بهت ثابت کنم، توام اینقدر با این فکرهای مسخره ات زندگی کن تا بیمارتر از اینی که هستی بشی .با غیض غرید "نه تورو خدا بازم منکر شو ؛یزدان پریشب به خاطر تو تهران بود؛زنگ زد اومد خونه ای من...تو احمقی که بهش اعتماد کردی فکر کردی به من نمیگه؟ نه خانوم ما با هم رفیقیم رابطه امون رو یه دختر نمیتونه خراب کنه ،اومد پیشم همه کارایی که باهم کرده بودید رو برام تعریف کرد و حلالیت طلبید دوتایی تا صبح بهت خندیدیم ....
از شنیدن حرفهاش شوکه شده بودم ؛ بدنم بی اختیار شروع کرد به لرزیدن؛ بغض مثل یه غده وسط گلوم گیر کرده بود ولی نمیخواستم جلوش گریه کنم از لای دندونهای قفل شده ام غریدم : اینقدر بی ناموسی که از خودم چندشم میشه که چطور این همه سال با تو زندگی کردم اینقدر بی ناموسی که حالم از خودم بهم میخوره که چطور به خاطر ادم کثیفی مثل تو از خودم گذشتم
با حرص آب دهانم را روی صورتش تف کردم "اینقدر بی ناموسی که اجازه دادی یزدان راجب ناموست این حرفارو بزنه ؛اگه مرد بودی باید میزدی دندوناش رو خورد میکردی نه ابنکه ؛بشینی گوش بدی
از عصبانیت چشماش سرخ شده بود راه افتادم چند قدمی ازش دور نشده بودم ؛با مظلوم نمایی صدام کرد رهااا یه دقیقه منو ببین ..
خیال کردم میخواد معذرتخواهی کنه سمتش چرخیدم ، گوشی که برای تولدش کادو خریده بودم جلوی پام کوبید روی زمین و هزار تیکه کرد با صدای بلند گفت " نمیخوام هیچ نشونی ازت توی زندگیم باشه ..."
با صدایی که از بغض میارزید گفتم " از این به بعد تنها چیزی که از من تو زندگیت میمونه فقط حسرت ، داغ خودم رو به دلت میذارم یغما...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید