رمان آناستا قسمت بیست و هفت - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت بیست و هفت

مامانم دستش را روی موهام کشید و صورتش رو جمع کرد و گفت "رها این چیه چسبیده به موهات چقدم لجزه "


نگاه بابام کردم و گفت "رو سرم بالا اورد ؛همون جنه که مجبورم کرد خودم رو دار بزنم "
بابام متعجب نگاه من و مامانم و گفت "جن!!؟؟"
با بغض سرم رو تکون دادم و چشمام پر اشک بود و اماده برای چکیدن...
بابام دوباره رو به مامانم گفت "شهرزاد رها چی میگه جن چیه ؟؟؟
مامانم دستپاچه گفت "مسعود بعدا راجبش بهت میگم ...
بابام عصبی گفت "نه همین الان بگو تا حالا اگه حرفش میشد فکر میکردم توهم و خیالاته یا بهونه ای برای توجیح کاراش!!
مامانم اه کشداری کشید "رها خیلی وقته طلسم داره ؛خودت که یه بار دیدی با بدن کبود تو اتاق افتاده بود به دادش رسیدیم ؛وقتی گفتم ؛دعایی شده ؛ژست روشن فکری گرفتی ؛جن کجا بود شهرزاد این چیزا رو تو مخ بچه ها فرو نکن ؛رها از تخت افتاده خواب بد دیده... "
والا بعدش دیگه جرات نکردم چیزی بگم ؛از حاجی کمک گرفتم ؛خدا خیرش بده ؛هر کاری از دستش بر میومد برای دخترت کرد ؛این موجودات وجنا دور شده بودن ؛نمیدونم چرا دوباره پیداشون شده ....
با صدای خفه ایی گفتم مامان کی مرخص میشم ؛گردنم رو که بلند کردم ؛تیر کشید و اخ بلندی گفتم ؛
مامانم شونه ام رو گرفت و گفت دراز بکش ؛سرمت تموم شد میریم "گردنبد طبی بستن که تکون نخوره... "
بابام تو فکر فرو رفته بود ؛ نگاه مامانم کرد و گفت "شهرزاد شماره حاجی رو داری ؟میخوام باهاش حرف بزنم "
مامانم سرش رو تکون داد شماره رو تکرار کرد بابام سریع تو گوشیش ذخیره کرد ؛
ازبیمارستان مرخص شدم ؛ به خونه ای مامانم رفتم ؛ رو تخت دراز کش خوابیده بودم و مامانم بالای سرم نشسته بود ؛
با تعجب گفتم مامان شما از کجا خبر دار شدین ؟؟؟
_دیشب خواب بودیم که گوشی بابات زنگ خورد از دوستاش بودن ؛ واحد بغلی خونه خودت؛ بنده خدا نگرانت بود میگفت صداهای عجیب غریبی از خونه میاد ؛ چن بار زنگ خونه رو زده درو باز نکردی ؛
منو بابات تا به اونجا برسیم هزار بار مردیم و زنده شدیم چن بار به گوشیت زنگ زدیم جواب ندادی ؛همینکه رسیدیم بابات درو شکوند ...
مامانم با اشکی که تو چشماش حلقه زده بود نگام کرد "دیگه نمیذارم تنها زندگی کنی؛ هر وقت صحنه دیشب یادم میوفته میمیرم و زنده میشم ."
زیر لب نالیدم "مامان میخوام با حاجی صحبت کنم اون میتونه کمکم کنه . "
گفت :خب چن بار برات دعا نوشته میگه نمیشه ...
پشت سرهم سرفه کردم مامام لیوان اب رو به لبام چسبوند ؛
دوباره گفتم "میتونه ببندتش ؛اگه ازش خواهش کنم به پاش بیوفتم قبول میکنه به خاطر خونوادش قسم خورده احضار نکنه ولی راضیش میکنم .

 
گوشی رو از مامانم گرفتم
دیگه تحمل ازار و اذیتهای جن کوتوله رو نداشتم. جسمم داغون بود از آسیبهایی که دیده بودم یاد حرف دکتر افتادم مهرهای کمرم به شدت آسیب دیده بود . به خاطر طنابی که از گردنم ازش اویزون شده مهره های گردنم جا به جا شده بود
وضعیت روحیم از جسمم بدتر بود درد جسمانی با مسکن و علم پزشکی میتونستم ترمیم کنم ولی ولی زخمهای روحم قابل ترمیم نبود
با درموندگی شماره حاجی رو گرفتم وقتی صدای آرامش بخشش توی گوشی پیچید دیگه طاقت نیاوردم زدم زیر گریه " حاجی به دادم برس میدونم قول داده بودم قوی باشم و کم نیارم ولی حاجی من دیگه کم آوردم، از بلاهایی که جن کوتوله سرم اورده کم آوردم جسم و روحم دیگه کشش نداره به دادم برس
صدای بلند گریه و زجه هام تو کل خونه پیچیده بود ؛مامانم پا به پای من اشک می ریخت
حاجی : دختر جون درسته با گریه کردن سبک و آروم میشی ولی چاره کار تو نیست .خودت خوب میدونی دست و پام بسته است برای احضار. خوب میدونی چه بلائی سر زن پریزادم و خواهرم و بچه ام اوردن ؟از بعد اون توبه کرده بودم تحت هیچ شرایطی این موجودات سیاه و تاریک رو احضار نکنم ولی تحمل دیدن این حال و روز تورو ندارم .تو یکی یدونه دخترمی و هنوز به خاطر ارتباطت با روح خواهرم بهت مدیونم .منو به آرامش رسوندی منم سعی میکنم تورو به آرامش برسونم
با همون حال زارم مدام از حاجی تشکر میکردم
حاجی ادامه داد : دختر جون طلسم تو رو نمیشه باطل کرد خودت میدونی منم پیر شدم و توانم مثل قبل نیست ولی هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم .حالا که نمیشه طلسم باطل کرد راهی برای به آرامش رسیدنت پیدا میکنم .خودم بهت خبر میدم
تشکر کردم و گوشی قطع کردم .
مامانم با نگرانی چشم بهم دوخته بود ؛بابام تو چهارچوب در ظاهر شد "رها جون حاجی چی گفت "گفتم قراره کمکم کنه بهم خبر میده ؛بابام کنارم نشست دستام رو نرم فشرد "دخترم ؛حالا میفهمم چرا تو اون خونه رفتی !بخشیدمت ولی کاش بهم میگفتی یه راه دیگه برات پیدا میکردم "شرمگین نگاهم رو ازش گرفتم زیر لب عذر خواهی کردم ..
دو روز بعدحاجی خودش باهام تماس گرفت : دختر جون یه راهی پیدا کردم ولی میدونی که زینبیه حرمت داره نباید پای این موجودات اینجا باز شه .من فردا حرکت میکنم میرم بیرون شهر ..
با تعجب پرسیدم حاجی کجا میری ؟
باید برم جایی که مثل کوه و بیابون ؛خالی از سکنه باشه
سه روز اونجا ریاضت و آداب به جا میارم بعد از اون کارم رو انجام میدم .الانم زنگ زدم بهت بگم گوشی با خودم نمیبرم زنگ زدی جواب ندادم نترسی!
با ترس گفتم : ولی حاجی شما سنی ازت گذشته زبونم لال مشکلی برات پیش بیاد تو...
 
منطقه ای که کسی نیست ؛ من چه خاکی به سرم بریزم .نه حاجی نرو کلا پشیمون شدم عیب نداره با مشکلم می سازم!!!
صدای مهربونش تو گوشی پیچید" نترس باباجان چیزی نمیشه مراقبم.هر اتفاقی که افتاد فراموش نکن از طرف من دِینی به گردنت نیست"
اشکام بی اختیار شره میکرد: اخه چطور دِینی گردنم نیست حاجی ؟ شما به خاطر من توبت رو شکستی و میخوای احضار کنی .اینا اگه اسمش دِین نیست پس چیه ؟کدوم استادی به خاطر شاگردش توبه اشو میشکنه؟
گفت : تو شاگرد نیستی دخترمی ؛
بعدش ادامه داد دخترم اون سه روزی که دارم احضار انجام میدم ،ممکنه بهت سخت بگذره و تو هم چیزهایی حس کنی چون به طلسم به اسم تو نوشته شده ....
فردای همون روز حاجی رفت از دلشوره و اضطراب حالت تهوع داشتم ، عذاب وجدان داشت خفم میکرد این فکر دیوونه ام میکرد که حاجی به خاطر من توبه اش‌ رو شکست حالا اگر مشکلی براش پیش بیاد هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم.
شب اول هیچ اتفاق خاصی برام نیوفتاد.ولی روز دوم و سوم حالم به شدت بد بود چیزی شبیه غده به بزرگی گردو راه گلوم رو بسته بود و به زور نفس میکشیدم دائم اسپری آسمم دستم بود سعی میکردم با کمک اون کمی نفس بکشم .دو روز تمام تو تب بالا میسوختم به حدی که احساس میکردم پوست صورتم تاول زده .تمام اون دو روز صداهای عجیب مثل جیغ و فریاد تو گوشم میپیچید و گاهی به حدی گوشم سوت میکشید که مجبور میشدم کنج خونه کز کنم با دستام گوشهام رو بگیرم تا شاید این صداها و این جیغها و فریادها کمتر بشه ولی بی فایده بود
روز چهارم بود از حاجی هیچ خبری نبود تا غروب روز چهارم همون قدر حالم بد بود و تب داشتم و احساس خفگی میکردم . به محض اینکه خورشید غروب کرد انگار تمام دردهای من آروم گرفت .تبم به یکباره قطع شد و احساس میکردم بار صد کیلویی که روی قفسه سینه ام بوده برداشته شده .هیچ صدایی تو گوشم نمیپیچید
ولی همچنان از حاجی خبری نبود طاقت نیاوردم به حاج خانوم زنگ زدم ولی ایشون هم از حاجی بی خبر بودن .مثل مرغ سرکنده خودمو به در و دیوار میکوبیدم ولی هیچ کاری ازم ساخته نبود حتی نمیدونستم حاجی کجا رفته .
یک هفته گذشت؛
روی تخت نشسته بودم و گریه میکردم مامانم سرم رو به سینش چسبونده بود و بهم امیدواری میداد ؛گوشیم زنگ خورد ؛سمت گوشی خیز برداشتم با دیدن شماره حاجی؛ انگار دنیارو بهم دادن؛هیجانزده با گریه گوشی رو به گوشم چسبوندم
صدای دلنشینش تو گوشی پبچید سلام دختر جون ...
از خوشحال جیغ کشیدم ؛اشکام بند نمی اومد
 
صدای دلنشین حاجی تو گوشی پیچید " سلام دختر جون ...از خوشحالی گریه میکردم "حاجی دورت بگردم کجا بودی؟ منکه مردم از نگرانی !!؟
مامانم بغلم وایستاده بود مضطرب نگام میکرد و هی میگفت چیشده ؟؟
حاجی گفتم دخترم میدونم دل نگرونم بودی ؛ولی نترس ببین الان صحیح و سالم برگشتم به قبلش فکر نکن .دختر جون چشمت روشن جن کوتوله ات بسته شد....
از خوشحالی نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم گریه میکردم ، دیووانه وار میخندیدم ، جیغ میزدم با هر زبونی که بلد بودم از حاجی تشکر میکردم "فدات بشم حاجی نجاتم دادی ؛خیر ببینی حاجی ... حاجی میخندید خب خب بس کن نمیخواد قربون صدقه بری... گوش کن دختر جون باید بدونی بسته شدن جن کوتوله به معنای باطل شدن طلسمت نیست .این طلسم تا وقتی تو این دنیا هستی با تو خواهد بود .بسته شدن جن کوتوله به این معنیه که نمیتونه سمتت بیاد و بهت آسیب بزنه ولی اینم ابدی نیست و ممکنه به هر دلیلی رها بشه ...
با ترس پرسیدم " مثلا به چه دلایلی؟
حاجی : یکیش بیش از حد سرک کشیدن تو دنیای جنیان نا اهل....یادت نره تو همیشه چشم سومت بازه و مدیوم قوی هستی و به راحتی میتونی هر موجود غیر مادی با هر ماهیتی چه شر چه خیر به خودت جذب کنی و این بسیار برای تو خطرناکه و ممکنه دوباره باعث بشه جن کوتوله رها بشه .مثلا اگر شخصی طلسم بد داشته باشه و مثل خودت گرفتار جن بد شده باشه و تو سرک بکشی ؛طلسم جن مربوط به اون طلسم؛ ممکنه جذب خودت کنی و این برای تو مثل سم میمونه دختر . نفسش رو صدا دار بیرون داد "کلا بهت بگم توی هر چیزی سر کشی نکن ؛ از موجودات شر فاصله بگزر تا در امان باشی هم خودت هم اطرافیانت...همیشه یادت بمونه که این موجودات ممکنه به عزیزانت هم آسیب بزنن ...
خلاصه که کل محدودیتها و خط قرمزهایی که باید رعایت کنم حاجی برام توضیح داد و سر اخر گفت فردا برای رفع سنگینی کاری که انجام دادم قربونی به شیوه عقیقه به نیت و اسم من انجام میده ... گوشی رو که قطع کردم همه جیز رو برای مامانم تعریف کردم ...
مامانم گفت نمیشه که حاجی به هزینه خودش گوسفند سر ببره به بابات میگم بره پیش حاجی هر طوری شده هزینش رو بهش بده ...فردا صبح به همراه بابام سمت خونه ای حاجی راه افتادم به کوچه که رسیدیم ؛رد خون روی زمین جا مونده بود ؛فهمیدیم قربونی کرده ؛
حاجی به بابام خوش امد گفت و سرم رو بوسید "خوش اومدی دخترم !!تعارفمون کرد توی اتاق ؛ بابام هر کاری کرد پول قربونی رو قبول نکرد ...
سر اخر گفت :خیالتون راحت دیگه خطری به اون صورت دخترت رو تهدید نمیکنه ؛ با خود رها صحبت کردم خودش میدونه باید چیکار کنه ...
 
 
گردنم یه خورده بهتر شده بود ؛میخواستم تو یه موقعیت مناسب از بابام خواهش کنم تا اجازه بده تا دوباره به خونه ی خودم برگردم؛
بعد شام دور هم نشسته بودیم که صدای زنگ بلند شد ؛داداشم پشت ایفون رفت و با تعجب گفت " این یارو کیه میگه درو باز کنید ؛بابام سریع بلند شد برای لحظه ای نگاهش به صفحه ای ایفون ثابت مونده بود ؛با تعجب نگام کرد و گفت این پسره اینجا چیکار میکنه الان میرم دم در ؟اینجا چی میخواد!!
گفتم "یاشار؟؟؟"
گفت اره خودشه ...سریع پایین رفت ...
به دقیقه نکشید که بابام تو چهارچوب در ظاهر شد ؛
اشاره کرد دارن میان داخل ؛مامانم دستپاچه روسری سرش انداخت .با تعجب چشم دوخته بودم به در ؛یکی یکی داخل میومدن انگار کل ایل و تبارشون رو بدون کسب اجازه برای خواستگاری؛ کاملا بی خبر؛به خونمون هجوم اورده بودن ،خواهرش جعبه شیرینی بزرگی دست رهام و برگشت و سفت بغلم کرد و در گوشم گفت : نمیدونی چقدر خوشحالم بلاخره عروس خودم شدی ....
لبخند بی روحی تحویلش دادم یاشار ؛با کت و شلوار و کراوات جذابتر از همیشه بود ولی حتی گوشه قلبم رو هم قلقلک نمیداد چه برسه به تپش قلب .دست گل بزرگی دستم داد و با خنده پت و پهنی گفت : بفرمایید برای شماست عروس خانم زیر لب غریدم " مزخرف بهم نباف...
چشمی گفت و روی مبل نشست. جرات نمیکردم به بابام نگاه کنم صورتش از عصبانیت قرمز بود و هیچ حرفی نمیزد .داداشم چایی رو چرخوند سینی چایی رو که جلوی عمه اش گرفت ؛ قری به گردنش داد : اوا عروس خانوم تویی؟ که چایی اوردی ؟اخه رسم خود عروس چایی بچرخونه!!
مامانم که تا اون موقع ساکت بود با تحکم گفت : دختر من تو خونه باباش عادت نداره چایی جلوی کسی بچرخونه.
باباش نگاه تحسین آمیزی به خونه و زندگیمون انداخت مثل یه خریدار لب زد : نه نه یاشار خوشم اومد از انتخابت !!حقا که پسر خودمی زرنگی میدونی کجا تورت رو پهن کنی
بابام دیگه تحمل نداشت جدی گفت : عادت دارید به همه چیز با دید بنگاهداری نگاه کنی .مگه اومدی معامله ماشین این چه طرز حرف زدنه آقا بفرمایید بیرون ...
رو مبل نشسته بودم نگاه یاشار روی صورتم میخ شده بود همین ازارم میداد بلند شدم و سمت اتاقم رفتم...بعد یه ساعت که مهمونها رفتن از اتاق بیرون اومدم ؛صورت بابام از عصبانیت سرخ شده بود ؛جرات نداشتم حرفی بزنم ؛
 
 
بابام زیر لب غرید "مرتیکه خجالت نمیکشه انگار اومده معامله ای خونه به چشم خریدار به همه چی نگاه میکرد ؛تو دختر میخوای یا پول باباش رو ...
مامانم دستپاچه یه لیوان اب دستش داد "مسعود جان چیزی نشده چرا اینقدر حرص میخوری؛ آب پاکی رو ریختی رو دستشون ؛
ما که به اونا دختر بده نیستیم ؛خدارو شکر رها هم پسره رو نمیخواد ...
شب توی رختخواب دنده به دنده میشدم ؛با خودم فکر میکردم اگه دنیای خودم رو انتخاب کنم میتونم تشکیل خونواده بدم ؛مثل همه دخترا لباس عروس تنم کنم ؛یا بچه هایی از جنس خودم داشته باشم ؛این دوگانگی بدجوری عذابم میداد....یوحنا رو هر چقدر صداش میکردم خبری ازش نبود احساس میکردم بهم نزدیک نمیشه تا بتونم انتخاب کنم....
از صبح که بیدار شدم سرکار بودم به قدری برای گرفتن مجوز برای ساخت و ساز دوندگی کرده بودم که شب از خستگی بی هوش شدم .نیمه های شب با دستی که روی موهام کشیده شد چشم گشودم عطر خوش حضورش تو اتاق پیچیده بود ؛لبخندی محوی بر روی صورتم نشست ....وقتی چشمام به تاریکی اتاق عادت کرد و صورت بر افروخته یوحنا رو دیدم دلشوره گرفتم خوب میشناختمش این صورت نا اروم نشون دهنده خبرای بد بود .از جام پربدم و روی تخت نشستم با نگرانی به چشمهای درشت و سیاهش چشم دوختم لب جنباندم "چیزی شده ؟چرا اینقدر آشفته ای ؟
با همان صورت درهم گفت "اناستا باید حرف بزنیم دیگه وقتش رسیده ...
به یکباره غم بزرگی توی دلم نشست انگار طوفان گردو باد توی دلم میچرخید ؛وجودم سرشار از حس تردید بود ..
چشمام رو بستم وقتی گشودم توی جنگل بودیم .با چشمهای ریز شده دورو اطرافم رو پاییدم چقدر این جنگل آشنا بود ته ذهنم مطمئن بودم قبلا اینجا بودم ولی یادم نمیومد
صدای یوحنا تو جنگل پیچید : بانو اینجا رو به خاطر اوردی ؟
_خیلی برام آشناست مطمنم قبلا اینجا بودم ولی کی و چرا نمیدونم ؟
یوحنا : بچه بودی دختر بچه شاد و سرزنده ، یه روز از خونه پدر بزرگت برای بازی بیرون اومدی و به حدی از خونه دور شدی که تو جنگل گم شدی .به خاطر میاری یه پسر بچه دیدی باهات بازی کرد تا راه خونه رو پیدا کنی ؟
یادم اومده بود
صدای خودم رو شنیدم : آره اره الان که گفتی به خوبی یادم اومد یه پسر بچه با لباس سفید ..
یوحنا ادامه داد : اینجا همون جنگل و اون پسر بچه منم...
هنوز اشفته بودم ؛حتی فهمیدن اینکه یوحنا از بچگی باهام بوده نتونس دل شوریده ام رو اروم کنه
یوحنا روی برگهای خشک شده نشست زیر لب گفت بشین بانو ...
پیشش نشستم دستش را دور شونه ام انداخت و سمتش کشید سرم را به شونه اش تکیه دادم
....
برای لحظه ایی دلم اروم گرفت ...
 
دستم توی دست یوحنا بود،حتی گرمی وجود یوحنا هم نمیتوانست اشوب دلم را اروم کند ؛صداش توی گوشم طنین انداز شد ؛" آوردمت اینجا ؛چون اولین باری که خیلی واضح منو دیدی همینجا بود دوست داشتم همینجا باهم صحبت کنیم .اناستا خودت خوب میدونی تا الان خیلی رو قوانینمون پا گذاشتم و نافرمانی کردم تا کنارت باشم چون همسرم هستی ولی بیشتر از این امکان نداره خیلی تحت فشار طائفه ام هستم و دیگه چاره ای برام نمونده !! غم توی صداش وضوح حس میشد ؛قلبم از درد مچاله شده بود
غمزده نگام کرد "اختیاردار و تصمیم گیرنده برای زندگیت هستی، درکت میکنم تصمیم بسیار دشواری هست ولی دیگه چاره ای نیست باید تصمیم بگیری. تو انسان هستی و من ماهیت دیگه ای دارم بیشتر از این امکان نافرمانی برام نیست و وقت تمومه باید انتخاب کنی . اگر تصمیم بگیری در دنیای مادی و انسانی بمونی و با مرد دیگه ای ازدواج کنی آزادی ولی ....
از سکوتش و از ادامه حرفاش می ترسیدم ؛با تعلل لب زدم : ولی چی ؟
_ ولی بعد از اون تا زمانی که همسر انسان هستی دیگه اجازه نداری منو ببینی ،نه میتونی منو ببینی و نه به شهر و دنیای من در رفت و آمد باشی
مضطرب پرسیدم :پری سیما ؟
یوحنا : پری سیما در دنیای ما هست و همونجا باقی میمونه
اختیار اشکام رو نداشتم با بغض و گریه نالیدم : اگه مثل این مدت جوابی ندم چی ؟ تا اون موقع که میتونی کنارم باشی !!؟
سرش پایین بود... با بغضی که توی صداش بود گفت " خیر دیگه امکانش نیست باید تصمیم بگیری و تصمیمت رو به شیخ رحیم که رئیس طائفه است باید بگم ؛ بیشتر از این وقت و اجازه نداریم .
دیگه تحمل نداشتم خودم رو تو بغلش رها کردم و هق هق گریه ام تو جنگل پیچیده بود
دستاش رو قاب صورتم کرد و تیز تو چشمام خیره شد : فقط چند روز فرصت داری تا خوب فکر کنی و انتخاب کنی و تصمیم نهایی با شیخ رحیم هست .اناستا من این چند روز کنارت نخواهم بود تا با فراغ خاطر فکر کنی و برای آینده تصمیم بگیری حتی اگر انتخابت دنیای انسانی باشه قول میدم که همیشه بدون اینکه متوجه حضورم باشی مراقبت باشم .ولی باید بدونی اگر انتخابت دنیای من باشه جسمت تا زمان مرگ در دنیای انسانی باقی میمونه ولی جسمی که روح تو درونش نیست به چشم دیگر انسانها مثل یک شخص دیووانه هستی، پس به خوبی فکر کن و بعد تصمیم بگیر
بوسه ای رو چشمم نشوند ناخودآگاه چشمام بسته شد و وقتی چشم باز کردم روی تختم بودم و صورتم خیس اشک بود .رو تخت نشستم و به حال خودم زار میزدم.
 
 
چند روز به بهونه سرماخوردگی سرکار نرفتم باید مهمترین تصمیم زندگیم رو میگرفتم ؛میان دوگانگی و تردید دست و پا میزدم
یه طرف خانواده ام بود، مادری که عشق و جوونی و عمرش رو پای من گذاشته بود، پدری که هستی و زندگی و عمرش رو نثار آرامش و رفاه ما کرده بود؛ همیشه پدرانه بهم عشق ورزیده بود ، یکی یدونه برادرم که قلبم به بودنش گرم بود .چطور میتونستم همچین ظلمی به خانواده ام بکنم ؟ انها رو با غم دیوانگی دُر دانه دخترشون ؛و حرفهای پر طعنه و کنایه امیز مردم تنها بگذارم!!
خودم خوشبخت در دنیای غیر مادی زندگی پر از آرامش کنار همسر و دخترم داشته باشم در صورتیکه خانواده ام با یه جسم دیووانه از من ؛ زندگیشون تباه بشه ؟ا
یه طرف دیگه این تصمیم یوحنایی بود که عاشق شدن و عاشق زندگی کردن حتی عاشقانه نفس کشیدن رو ازش یاد گرفته بودم .عشق آسمونی نثارم کرده بود؛ دختر زیبا روی من پری سیما که حس مادری روش وقتی اولین بار به آغوش کشیدمش تجربه کردم
مطمن بودم که نفسم به نفس یوحنا و پری سیما بنده؛
چند روز فقط تو خونه بودم و فکر کردم ،فکر کردم ،فکر کردم... حتی تلفنی از حاجی کمک گرفتم که جواب داد تو این یه موضوع به هیچ وجه نمیتونه کمکی بهم بکنه تصمیم گیرنده خودم هستم
بلاخره روزی که ازش میترسیدم رسید .یوحنا بعد چند روز اومد . روی تخت نشسته بودم ؛غمزده نگام کرد اشفتگی توی چشمای سیاهش موج میزد ؛تو بغل هم گم شدیم و یه دل سیر از دلتنگی گریه کردم ؛با بوسه های گرم رفع دلتنگی کردیم
یوحنا با تردید پرسید : اناستا فکرات رو کردی ؟
سرم رو تکون دادم
گفتم : تصمیم گیرنده نهایی شیخ رحیم درسته ؟
سرش را به نشانه "بله" تکون داد و
گفتم "اگر اجازه بدی تصمیمم رو در حضور ایشون بگم
نا اروم گفت " ولی رها میدونی که اینجوری هیچ راه برگشتی نداریم؟
_ آره خوب میدونم برای همین میخوام به ایشون تصمیمم رو بگم
چشمام رو بستم و تو حیاط خونه شیخ رحیم چشم گشودم .مثل همیشه پر صلابت روی تخت نشسته بود سمتش رفتم و به نشونه احترام سرم رو پایین اوردم و سلام کردم
با رویی گشاده ؛گشاده با دستش سمت تخت اشاره کرد : خوش آمدی اناستا بنشین؛
نگاهی به یوحنا کردم ک
کنارش نشستم و یوحنا سمت دیگه شیخ رحیم نشست با چشم های منتظر به لبام چشم دوخته بود
شیخ رحیم دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت "مطمئنم تصمیم سختی برات بوده ولی ما هم قوانینی داریم که باید پایبند باشیم ....
 
 
شیخ رحبم جدی نگام کرد و گفت تصمیت رو بگو آناستا...
دلهره و ترس عجیبی داشتم؛ هر کلمه حرفم میتونست تمام زندگی و آینده ام رو رقم بزنه
صدام به وضوح میلرزید با تردید ادامه دادم : شیخ رحیم شما به خوبی آگاه هستید که من تنها دختر خانواده ام هستم ،بعد از اینکه از من یک جسم دیووانه براشون باقی بمونه زندگیشون سیاه میشه .من مطمنم شما عادل و رئوف هستید و راضی به سیاهی زندگی هیچ موجودی با هر ماهیتی که باشه نیستید، پس حالا که تصمیم گیرنده نهایی شما هستید لطفا عادلانه تصمیم بگیرید .بی شک تنها تصمیم من زندگی در کنار یوحنا و دخترم هست ولی نمیتونم با این تصمیم خودخواهانه زندگی رو برای خانواده ام سیاه کنم ...سکوت شیخ رحیم منو میترسوند ؛
نگاهی به صورت زیبای یوحنا کردم و ادامه دادم "بسیار فکر کردم و حالا اینجام تا به شما قولی بدم و تصمیم نهایی را به شما واگذار کنم .من به شما و طائفه اتون قول میدم و هر سوگندی شما بخواین ادا میکنم که هیچ وقت در دنیای انسانی ازدواج نکنم و تا ابد فقط همسر پریزاد یوحنا و مادر پری سیما باقی بمونم ولی به همین حالت و با همین ماهیتی که الان هستم روحم به طور کلی به دنیای شما نیاد که خانواده ام عذاب نکشن و زندگیشون رو به تباهی نکشم
با تعلل سرم را به جنباندم "اشفتگی به وضوح از صورت یوحنا پیدا بود .
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای شیخ رحیم سکوت شکسته شد " اناستا من به عنوان رئیس و بزرگ طائفه پا روی قوانین میذارم و کفیل تو میشم قول و سوگند تو رو قبول میکنم ولی اینو خوب بدون اگر روزی با مردی از ماهیت انسان همراه و همخواب بشی حتی اگر به همسری او در نیای این سوگند شکسته میشه و برای همیشه از دیدن و بودن در کنار یوحنا و پری سیما محروم میشی
رو به یوحنا کرد و ادامه داد : اگر این سوگند شکسته بشه تو هم برای همیشه اسیر دنیای خودت میشی و حق رفتن به دنیای اناستا و دیدن همسرت رو نداری حتی اگر پنهانی باشه حتی اگه اناستا تورو نبینه و حست نکنه
یوحنا با لبخند پهنی که روی صورتش نمایان شده بود سرش رو به نشانه "بله" تکون داد .جفتمون سوگند ادا کردیم و من برای همیشه همسر یوحنا شدم و راه برای تمام مردان انسانی تو زندگیم بسته شد ...
اون شب در دنیای همسر ابدیم موندم و نمیدونم چه نیرویی بود ولی حس یک تازه عروس رو داشتم که برای اولین بار پا تو حجله داماد و عشقش میذاره قابل وصف نیست اون شبی که برام حکم حجله رو داشت 
 
نمیتونستم بیشتر از این ریسک کنم ؛با مامانم صحبت کردم بابام رو راضی کنه تا دوباره به خونه ی خودم برگردم ؛ بابام راضی نمیشد خودم خواهش و تمنا کردم تا بالاخره راضی شد ؛دوباره به خونه برگشتم ؛شبارو تا صبح با یوحنا تو شهر پریا بودم ،
خرداد ۸۸ بود خیابونها شلوغ شده بود و بسیاری از مردم برای اعتراض تو خیابونا ریخته بودن .منم یکی بودم مثل همه که از شرایط پیش اومده ناراضی بودم .نمیدونم روز چندم تظاهرات بود تو میدون کاج سعادت آباد بودیم و صدای شعارهای مردم تا عرش آسمون میرفت .وسط میدون چادرهای برزنتی بی دلیل روی زمین انداخته بودن و اتوبوسهای خالی اطراف میدون پارک شده بود همگی یک صدا مشغول شعار دادن بر علیه دولت بودن که درهای تمام اتوبوسها به یک باره باز شد و کلی مامور نیروی امنیت که کف اتوبوس نشسته بودن و از چشم مردم دور مونده بودن به مردم حمله کردن. از زیر چادرهای برزنتی مامورهای یگان ویژه با لباسهای سرتا پا مشکی با هیبت ترسناک بیرون اومدن ...... مردم رو اتوبوس میچپوندن که منم جزو همون دسته بودم .رو صندلی اتوبوس هاج و واج نشسته بودم و درد بدی توی سرم پیچیده بود .اتوبوس پر حرکت کرد. ترسیده بودم حتی بیشتر از وقتهایی که جن میدیدم و کتک میخوردم .با دستهای لرزون تلفنم رو از جیب مانتوم درآوردم شماره بابام رو گرفتم خیلی آروم که مامورا صدام رو نشنون فقط گفتم بابا منو گرفتن به دادم برس
بابام با ترس داد زد: کجا دارن میبرنتون
من : نمیدونم ولی یکیشون به راننده گفت برو به ....
بابام باشه ای گفت و قطع کرد .
درست شنیده بودم همون ادرسی که به بابام گفتم بودیم....به حدی اتاق پر بود که حتی نمی شد نشست و همه سیخ سر جاهامون ایستاده بودیم و به زور میشد تو اون محیط نفس کشید ؛
****
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت شش و نیم صبح بود. شب اونجا صبح کرده بودم .پاهام ضعف میرفت ولی جای تکون خوردن هم نبود چه برسه به نشستن .
نزدیکای ظهر بود که در اتاق باز شد اسمم رو صدا کردن .
با دست و پای لرزون از بین جمعیت خودم رو به در رسوندم یکی از زنای مامور ؛دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید از پله ها بالا رفت .یه اتاق بود به محض اینکه در باز شد چشمم خورد به بابام و دوست خانوادگیمون؛ دیگه حالم رو نفهمیدم و خودم رو تو بغل بابام جا دادم و به پهنای صورت اشک ریختم .با پارتی دوست بابام که سمت مهمی داشت و تعهدی که ازم گرفتن ازاد شدم ....‌
با هر زبونی که بلد بودم خجالت زده ازش تشکر کردم ؛پام رو که بیرون گذاشتم هوای تازه رو با ولع تو ریه هام فرستادم ....
 
 
اون اتفاق به خیر گذشت و از فردای اون روز دوباره تو خیابونها و وسط جمعیت معترض بودم.
یک هفته ده روزی گذشته بود؛شب خونه ی مامانم خوابیدم صبح زود با صدای ممتد زنگ در خونه از خواب پریدم .هممون با ترس از اتاق خواب هامون بیرون اومدیم. مامانم پشت ایفون ایستاده بود جواب داد با ترس گفت خیر باشه این وقت صبح ؟
درو باز کرد ،بابام پرسید کی بود ؟
مضطرب گفت "؟اقای حسینی بود ؛همونکه پارتی شد رهارو ازاد کردن ...
اقای حسینی با چهره ای نگران و اشفته داخل خونه اومد...بابام با غیض رو به من گفت : رها مگه اون دفعه قول ندادی دردسر درست نکنی ؟ دوباره رفتی تو خیابون ؟
رنگ صورت مامان و بابام به وضوح پریده بود و به سفیدی میزد
بابام رو به اقای حسینی گفت "چیشده باز خواستنش؟
_چندتا کاغذی که دستش بود سمت بابام گرفت و ادامه داد : نه هنوز ولی به زودی میخوانش عکس رها تو بلک لیست چاپ کردن و تو ارگانهای عمومی این لیست پخش شده که هرکی دید این افراد و شناسایی کرد زود خبر بده .با نگرانی گفت مسعود باید رهارو یه مدت بفرستی بره وگرنه میبرنش و اون وقت حسابش با کراما کاتبین هیچ کس دیگه نمیتونه از دست اینا نجاتش بده
لیست از دست بابام بیرون کشیدم عکس کلی دختر و پسر پیر و جوون چاپ شده بود .عکس خودم هم وسط تظاهرات کنندگان بود که از صورتم گرفته شده بود
صدای جیغ های مامانم و گریه های بابام در هم پیچیده بود .تو شوک بودم حتی نمیتونستم گریه کنم و عکس العملی نشون بدم ....
به یه هفته نرسید بابام تمام کارهام رو کرد .اون یه هفته از در خونه اجازه نداشتم بیرون برم. تلفنی با نزدیکانم خداحافظی کردم .
بالا سر چمدان های بسته شده ام نشسته بودم و اشک میریختم قلبم مچاله شده بود .شماره حاجی رو گرفتم به محض اینکه سلام کردم صداش تو گوشی پیچید: اخ دختر جون من چی به تو بگم که همش دنبال دردسری ، دائم خودت رو تو خطر میندازی .
صدای گریه اش بلند شد : برو به سلامت یکی یدونه دخترم، راهت هموار باشه .دیدارمون موند برای جهان بعد از این...
با گریه لب زدم : نه حاجی اینجوری نگو بابام گفته فقط چند ماه برم تا آبها از آسیاب بیوفته برمیگردم و اولین جایی که بیام خونه شماست البته خونه دوم خودم ...
از صداش مشخص بود بدجور گریه میکنه : فعلا تو برو تا ببینیم چی پیش میاد دخترم، من پیرمرد فراموش نکنی باباجون
حالا دیگه زجه میزدم قلبم یخ زده بود نه فقط قلبم تمام وجودم یخ زده بود حاجی برام عزیزترین بود و خداحافظی با ایشون برام اندازه مرگ سنگین و سخت بود .
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه eucz چیست?